wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: پنجشنبه 29 آذر 1403 01:43
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 9 مهر 1404 17:59
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 640
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

هوادار تیم برتوانا


سوژه: امید
واژگان فعلی: انار، بُز، نماینده، درخت کاج، کباب کوبیده، کبود، شاخ‌دم مجارستانی


گابریل از طرف اعضای تیم برتوانا نماینده شده بود تا تزئین درخت کاج برای کریسمس رو برعهده بگیره. البته نه این که بقیه خیلی حق انتخابی داشته باشن. چون به محض این که جمله‌ی "باید درخت کاج بخریم و تزئینش کنیم" از دهن مرگ خارج شده بود، گابریل با امیدواری وسط جمعیت پریده بود و فریاد "من من من" سر داده بود تا این مسئولیت حتما به خودش برسه و موفق هم شده بود. چون تنها راهی بود که بالا و پایین پریدنش و فریادهای بی‌امانش پایان پیدا کنه و مانع کبود شدن صورتش از فرط فریاد و پاهاش از فرط فرود بر زمین بشن.

البته یه دلیل دیگه‌ش هم این بود که بقیه واقعا دلشون نمیومد تو ذوق بچه بزنن! و بچه اولین کاری که کرده بود این بود که کلی آویزِ مینیاتوری از اژدهای شاخ‌دم مجارستانی خریده بود تا اینور و اونور درخت وصل کنه و بعدم لامپای کوچولو و رنگارنگ از کنار همه‌شون رد کرده بود.

گابریل به تزئین درخت اکتفا نکرده بود و در مدتی که ترزا با مهارت با چوبدستیش طلسمی رو برای دون کردن انار زمزمه می‌کرد و الستور و مرگ هم برای خریدن کباب کوبیده رفته بودن، گابریل از فرصت استفاده کرده بود و میز ناهارخوری رو تزئین کرده بود.

حالا که همه کارای گابریل به پایان رسیده بود، به نظرش می‌رسه میز ناهارخوری برای اون شبِ فرخنده باید کنار درخت کریسمس می‌بود تا در کنار زیبایی‌های جدیدی که فقط سالی یک بار رخ می‌ده شامشون رو نوش جان کنن.

بنابراین در حینی که گابریل با احتیاط وینگاردیوم له ویوسایی سمت میز فرستاده بود و وارد هال شده بود که درخت کریسمس اونجا قرار داشت، همزمان مرگ و الستور از در وارد می‌شن و ترزا از آشپزخونه خارج می‌شه و هر چهار نفر با صحنه‌ای مواجه می‌شن که نباید!

بزی که زودتر جلوی در خونه دیده بودن و گابریل دلش نیومده بود تو سرمای بیرون از خونه تنها رهاش کنه و به داخل خونه هدایتش کرده بود، حالا به سراغ درخت کاج رفته بود و حسابی دلی از عزا در آورده بود و اونو نوش جان کرده بود!

واژگان نفر بعد: شلوار، ابر، بیکار، فشار، پف، مشترک، مزه

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در 1403/9/29 15:54:00
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!
پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: پنجشنبه 29 آذر 1403 01:25
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 7 خرداد 1404 19:21
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 312
آفلاین
هواداری برتوانا

سوژه: امید
کلمات: پرتاب، صخره، شکاف، تونل، تاج، بومب، آشکار


الستور با آرامش ایستاده‌بود لبه شکاف عظیمی که داخلش چیزی به جز تاریکی دیده نمی‌شد ایستاده بود و همراه سایه‌ش پاپ کورن می‌خورد.
البته، خارج از شکاف هم همه‌چیز تاریک بود و به جز درخشش چشمای الستور، و سایه‌ش که توسط خودش دیده می‌شد، چیز دیگه‌ای دیده نمی‌شد که شاید سوال پیش بیاد که دلیل این همه دیده نشدن چیه و چرا؟

جوابش خیلی ساده بود. الستور داخل یک تونل خیلی طولانی، ولی باریک ایستاده‌بود که در یکی از انشعاب‌های معدن ذغال سنگ بود. احتمالا حالا سوال پیش میاد که چرا الستور اونجا بود. سوال بسیار خوب که هر موجودی با کمی عقل، باید می‌پرسید. الستور به هیچ عنوان لباس مناسب معدن نوردی، یا حتی تونل نوردی نداشت. در واقع مثل همیشه کت و شلوار شیک و قرمزش رو پوشیده‌بود.

دلیل حضورش در اون زمان، این بود که شایعاتی مبنی بر پیدا شدن تاج پادشاهی شاه آرتور، که حاوی جادوی خیلی قدرتمندی بود، در این منطقه شنیده‌بود، و بنابراین یک گروه غارنورد و صخره‌نورد ماگل که حسابی هم ماجراجو بودن رو تعقیب کرده‌بود و منتظر بود تا تاج رو پیدا کنن تا خیلی آروم ازشون تحویلش بگیره، البته که بدون گرفتن اجازه یا خواهش کردن.

ثانیه‌ها روی ساعت، دوان دوان رفتن و جاشون رو به دقایق دادن، اونا هم داشتن می‌دویدن که یک‌هو دستی از لبه شکاف بالا اومد و بعد، سر اولین صخره‌نورد آشکار شد. گویا صخره‌نوردا از ماجراجوییشون برگشته‌بودن.
سایه الستور، خیلی سریع صاحبش رو پوشوند و توی تاریکی غار فرو بردش.

- باورم نمیشه هیچی پیدا نکردیم... خیلی نقشه دقیق بود... فقط سنگ بود اون پایین.

چهره‌ صخره‌نورد، پر از ناامیدی و عصبانیت بود. و البته که خودش رو بالا کشونده‌بود و داشت کم کم بقیه دوستانش رو هم کمک میکرد که بالا بیان.
البته، حرفش زیاد به مذاق الستور خوش نیومده‌بود. به‌هرحال تاج می‌تونست موجبات شادی و سرگرمیش رو فراهم کنه، حتی می‌تونست ببرتش برای سالازار و با هم براش نقشه بکشن. ولی خب... ماگل‌ها با بی‌عرضگیشون کار رو خراب کرده‌بودن و این قابل تحمل نبود.

بنابراین الستور یک قدم بلند به سمت شکاف برداشت. البته نه دقیقا به سمت شکاف، بلکه به سمت صخره‌نوردی که در حال بالا اومدن از شکاف بود. و بعد، با انتهای عصاش، با ضربه ملایمی صخره‌نورد و تمام دوستانش رو به سمت پایین هدایت کرد.

الستور سرش رو خم کرد، دستش رو حلقه کرد و روی گوش بلندش گذاشت تا صدای پرتاب شدن صخره‌نوردا به انتهای شکاف رو بهتر بشنوه. البته که صدای پرتابشون، حاوی صدای جیغی بود که همین‌طور ضعیف‌تر می‌شد و در نهایت با صدای بومب ضعیفی به اتمام رسید.

الستور شونه‌هاش رو بالا انداخت، آخرین دونه پاپ کورن رو همراه سایه‌ش خورد و خیلی آروم و راحت غیب شد.

کلمات نفر بعد: انار، بُز، نماینده، درخت کاج، کباب کوبیده، کبود، شاخ‌دم مجارستانی

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Smile my dear, you're never fully dressed without one
پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: یکشنبه 25 آذر 1403 17:54
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 9 مهر 1404 17:59
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 640
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

هوادار تیم برتوانا


سوژه: امید
واژگان فعلی: کاغذ، میز، گل، دره، آبنبات‌چوبی، مغز، تحمل


گابریل با پرش از دره‌ی پر از آب که جلوی مغازه شکل گرفته بود و حاصل تمام آب‌های بارونی بود که صبح زود دهکده هاگزمید رو ملاقات کرده بود، خودشو به در می‌رسونه و وارد می‌شه. فروشنده پشت میزش نشسته بود و در حالی که دستش زیر چونه‌ش بود، به معنای واقعی کلمه به شکل به بیرون از پنجره خیره شده بود و نظاره‌گر رنگین‌کمونی بود که وسط آسمون بهش چشمک می‌زد.

گابریل تصمیم می‌گیره آرامش فروشنده رو به هم نزنه و به جاش بره سراغ چیزی که برای خریدش اومده بود که چیزی نبود به جز یک عدد آب‌نبات چوبی. گابریل آب‌نبات رنگارنگش رو برمی‌داره و یورتمه‌کنان برای پرداخت گالیون پیش مرد برمی‌گرده. ولی فروشنده هم‌چنان با عشقی باورنکردنی به رنگین‌کمون زل زده بود.

گابریل هنوزم دوست نداشت آرامش فروشنده رو به هم بزنه و فقط تو دلش دعا می‌کنه کاش خودشم همینقد عشق و علاقه تو وجودش داشته باشه و وقتی بزرگ می‌شه همونطور مثل فروشنده عاشق باشه. گابریل تو همین فکر و خیالا ناخودآگاه پشت میز می‌ره و خودشم همزمان به رنگین‌کمون خیره می‌شه.

فروشنده که به خاطر برخورد چند تار موی گابریل با صورتش قلقلکش گرفته بود، بالاخره به خودش میاد و متوجه حضور گابریل می‌شه.
- اوه تو کی اومدی اینجا؟

گابریل چیزی نمی‌گه و فقط سرجاش جلوی میز برمی‌گرده و آب‌نبات چوبیو نشون فروشنده می‌ده. فروشنده لبخندی می‌زنه.
- فکر می‌کردم شاید گشنه باشی، ولی به نظر میاد امروز برای خریدن تزئینات اومدی نه؟ آخه اون یه آب‌نبات‌چوبیه که دستته! می‌شه 3 گالیون.

گابریل متوجه منظور فروشنده نشده بود. اون آب‌نبات‌چوبی خریده بود تا بخوردش و شاید دقیقا گشنه‌ش نبود، ولی به هر حال مشخصا تزئیناتی نبود. بنابراین همزمان با قرار دادن 3 گالیون روی میز، کاغذ دور آب‌نبات رو باز می‌کنه و قبل از این که فریاد "نه"ی فروشنده به هوا بره، گابریل دردی رو توی مغزش حس می‌کنه. برای اولین‌بار گابریل حس می‌کرد واقعا اشک داره تو چشماش جمع می‌شه!

فروشنده با دیدن چشمای گریون گابریل، با دستپاچگی گل رزی که توی گلدون بود رو برمی‌داره و به سمت گابریل میاد.
- گفتم که چوبیه و خوردنی نیست! تزئیناتیه! بیا این گل رو بگیر تا بتونی دردشو تحمل کنی.

گابریل با امید این که گل واقعا شفابخش باشه، تحویلش می‌گیره و احساس می‌کنه به محض دریافت گل، واقعا درد حاصل از گاز زدن چوب داره از وجودش پرواز می‌کنه و می‌ره. اشکایی که تو چشماش جمع شده بود هم به همون صورت تصمیم به عقب‌نشینی می‌گیره. فروشنده می‌ره یه آب‌نبات‌چوبیِ دیگه که از نظر خودش آب‌نبات‌چوبی نبود و آب‌نبات‌پلاستیکی بود رو برمی‌داره و به گابریل می‌ده.
- بیا اینو به همراه گل بعنوان هدیه از من بگیر.

گابریل حالا بسیار خوش‌حال و خندان و انگار نه انگار که همین چند دقیقه پیش نزدیک بود دندوناش بشکنه، یورتمه‌کنان از روی دره‌ی جلوی مغازه می‌پره و به سمت هاگوارتز راه میفته.

واژگان نفر بعد: پرتاب، صخره، شکاف، تونل، تاج، بومب، آشکار

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!
پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: یکشنبه 25 آذر 1403 16:18
تاریخ عضویت: 1403/04/15
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 9 شهریور 1404 11:30
پست‌ها: 193
آفلاین
هوادار تیم برتوانا


کلمات فعلی: تقلب، سگ جهنمی، شیطان، دمنتور، نفرین، تَرَک، بازیکن
سوژه: امید


در رختکن باز شد. الستور وارد شد و در را پشت سرش انقدر محکم کوبید که دیوار ترک خورد. ترزا بلند شد و با عصبانیت به سمت الستور رفت.
- چه عجب بالاخره ما از حضورتون بهره‌مند شدیم! معلوم هست ۶ ساعته کجایی؟ مثلا بازیکن اصلی هستیا!

الستور لبخند می‌زد. از همان لبخندهایی که وقتی یک کاری کرده است می‌زند. ترزا آهی کشید و با سوءظن گفت:
- باز چیکار کردی؟
- به یکی از شیطان‌های توی جهنم یه نفرین دادم و سگ‌جهنمیش رو ازش گرفتم و اونو توی رختکن اوزکایی‌ها ول دادم که دمنتورشون رو بخوره!

ترزا کاملا عصبی شده بود.
- ولی این تقلبه! با این کارات باعث میشی الکی الکی از مسابقات حذفمون کنن!
- فعلا که نکردن! داورا چیزی نمی‌فهمن!
- امیدوارم...

کلمات نفر بعد: کاغذ، میز، گل، دره، آبنبات‌چوبی، مغز، تحمل

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تصویر تغییر اندازه داده شدهتصویر تغییر اندازه داده شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: یکشنبه 25 آذر 1403 15:45
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 7 خرداد 1404 19:21
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 312
آفلاین
هواداری برتوانا!

کلمات: تب، خون، دزیره، دژاوو، ناپلئون، تزریق عشق، کازابلانکا، چتر خیس
سوژه: امید

ناپلئون بناپارت کبیر، از پنجره‌های قصر ورسای به افق نگاه می‌کرد. انتهای لب‌هاش با لبخند ملایمی به سمت بالا خم شده‌بودن، و حس پیروزی در دلش جریان داشت. روز قبل، با سفیر مراکش دیداری داشت که به موفقیت ختم شده‌بود، و می‌تونست از روابط تجاری با دولت مراکش و دریافت و ارسال اجناس از بندر کازابلانکا، مطمئن باشه.

اون روز، باید برای امپراطور روز شادی میبود. ولی این‌طور نبود. هوای پاریس گرفته و بارونی بود، و ناپلئون نیاز به آفتاب داشت. در واقع نیاز داشت انقدر فرانسه رو عظیم کنه که هر وقت هوس آفتاب به سرش زد، بتونه با یه مسافرت، به مکانی آفتابی بره. در نگاه اول برنامه‌ش مناسب و زیبا بود و بنابراین به خودش آفرین گفت.

و البته که تصمیم گرفت بره زیر بارون قدم بزنه و کمی از خنکی هوا لذت ببره، هر چند که طرفدار تابستون بود و در آینده، زمستون روسیه می‌خواست سخت ضربه فنیش کنه. ولی اینا مشکلات ناپلئون آینده بود، بنابراین زیاد بهشون فکر نکرد و کتش رو پوشید و چترش رو برداشت و همراه چندتا محافظ قد بلندتر از خودش، از قصر خارج شد تا زیر بارون قدم بزنه.

به محض خروج و پا گذاشتن توی حیاط، از شدت بارون، محافظانش و باروت اسلحه‌هاشون خیس شدن و ای بابا ای بابا گویان، اسلحه‌هاشون رو گذاشتن زمین و تصمیم گرفتن با شمشیر از جون امپراطورشون محافظت کنن.

همون‌طور که قدم می‌زدن و ناپلئون چهره متفکری به خودش گرفته‌بود و آب از چتر خیسش روی یونیفرم محافظاش می‌ریخت.
افکارش اول روی فتح لندن متمرکز بودن، و بعد به سمت فتح مسکو کشیده‌شدن، و بعد یاد نامزدی کوتاه مدتش با دزیره کلاری افتاد...

دزیره با تزریق عشق به قلب ناپلئون، تلاش کرده‌بود اون رو به مرد دیگه‌ای تبدیل کنه، ولی ناپلئون با اولویت‌های متفاوتش، اون رو پس زده‌بود و با ازدواج با جوزفین، پایه‌های حکومتش رو مستحکم کرده‌بود.
و بعد، در انتهای باغ عظیمش، زنی رو دید... یک لحظه حس کرد دزیره رو دیده و در جا خشک شد. محافظای شمشیر به دستش از توقف ناگهانی ناپلئون شوکه شدن و به پشتش برخورد کردن و باعث شدن ناپلئون سکندری خوران، چند قدم به جلو پرتاب بشه و تصمیم بگیره رژه رفتن با قدم‌های بلند رو از دستور کار و آموزش محافظای شخصیش حذف کنه.

و البته که وقتی دقیق‌تر نگاه کرد، دزیره نبود و صرفا یکی از خدمتکارا بود که زیر بارون داشت به چمن‌ها رسیدگی می‌کرد و امپراطور صرفا دچار دژاوو شده‌بود که شاید بهتر بود همون‌جا از حکومت و زندگی خلع میشد که یه وقت با این افکار و تصوراتش جنگای بزرگ بزرگ راه نندازه و ملت و خودش رو بدبخت نکنه.

- عچووو... سرما خوردیم.

ناپلئون که تند تند پلک می‌زد، گفت. و یکی از محافظاش سریعا دستمالی رو روی بینیش قرار داد تا امپراطور بتونه فین کنه.

- تب هم کردیم به نظر... خون به صورتمون دویده و سرخ شدیم حس میکنیم.

محافظاش که سریعا تاییدش میکردن، امپراطور رو از روی زمین بلند کردن و دوان دوان به قصر برگردوندن. کار درست و مناسب...
البته که محافظانش بهش اعتماد و امید کامل داشتن که می‌تونه فرانسه رو حسابی بزرگ و قوی کنه. ولی خود ناپلئون که سرما خورده‌بود، حس می‌کرد دنیاش تموم شده و دیگه این‌طوری اصلا نمی‌تونه. مردک ناامید.

----

و بعد الستور مون، دکمه تایید رو روی ویرایش صفحه ویکیپدیای ناپلئون، کلیک کرد تا تمام مطالب نوشته‌شده به عنوان برگی از خاطرات ناپلئون ثبت بشه. خنده‌ای پر سر و صدا و شیطنت‌آمیز هم سر داد البته.

کلمات نفر بعد: تقلب، سگ جهنمی، شیطان، دمنتور، نفرین، تَرَک، بازیکن

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Smile my dear, you're never fully dressed without one
پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: چهارشنبه 21 آذر 1403 23:39
تاریخ عضویت: 1401/10/18
تولد نقش: 1401/10/30
آخرین ورود: یکشنبه 11 آبان 1404 15:12
از: حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
پست‌ها: 240
شفادهنده
آفلاین
کلمات: قلب سنگی، کرانه ی سرخ، آخرین نغمه، مذاب کینه، دشنه ی زهرآگین، جسم نیمه جان

پرده‌های تیره ای که از غبار غم رنگ و رویشان رفته بود را به کنار هدایت کرد.
در کرانه‌ی سرخ آسمان، خورشید پرتوهای طلایی رنگش را به رخ ابرهای رنگ پریده می‌کشید. غروب خونین خورشید را از میان امواج دریای عمیق نگاهش تماشا کرد. چه کسی به آن ساحل طوفان زده و متروک چشمانش قدم گذاشته بود که امواج بلندش چنین آرام گرفته است...؟

در حالی که نگاه خیره‌اش را به منظره‌ی پیش رو دوخته بود ، درد خوشایندی را در سینه اش احساس کرد و منحنی لب‌های سرخش عریض تر شد. مدت ها پیش، هنگامی که مذاب کینه در وجودش سرد می‌شد، یک قلب سنگی برایش به یادگار گذاشت. اما حالا بزرگ‌ترین دشمنش، دشنه‌ای زهرآگین از جنس احساس و آلوده به زهر عشق را در سینه‌اش فرو کرده بود تا قلبش را از آن حصار سنگی آزاد کند...

از جلوی پنجره کنار رفت و روی مبل چرمی اش نشست. کاغذ کاهی که روی میز چوبی رها شده بود را در دست گرفت و جملاتی که با دست خط لرد سیاه نوشته شده بود را از نظر گذراند. ماموریتی که به او محول شده بود، فرصت خوبی بود تا کسی‌ را که می‌خواهد به دست آورد.

نوری همانند پرتوهای خورشید بر زندگی‌اش تابیده بود و اجازه نمی‌داد سیاهی آن را ببلعد. حالا با وجود دستور کتبی لرد سیاه برای این ماموریت، آزاد بود تا هرکاری که می‌خواهد انجام دهد. او دستور کشتن لرد سابیس را به عهده داشت زیرا در استدیوی مخصوصش جسم نیمه جان مرگخواران را بر روی زمین می‌شید و با قطع عضو، آنها را شکنجه می‌کرد. اما چه مرگی بدتر از این وجود داشت که بازیچه‌ی دست دیگران باشید...؟

با شنیده شدن آخرین نغمه‌های پرندگان در انتهای غروب آفتاب، ردایی به سیاهی آسمان تاریک شب بر تن کرد و نشان شومش در میان ابر‌های تیره‌ خزید.


کلمات نفر بعد: تب، خون، دزیره، دژاوو، ناپلئون، تزریق عشق، کازابلانکا، چتر خیس

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
I burned my soul to light my own path
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: دوشنبه 19 آذر 1403 00:33
تاریخ عضویت: 1397/03/22
تولد نقش: 1397/03/26
آخرین ورود: شنبه 10 آبان 1404 20:57
از: خونت می‌نوشم و سیراب می‌شوم!
پست‌ها: 387
آفلاین
به هواداری از تیم برتوانا:

کلمات: آپارات، بومب، شپلخ، پق، دیوار، قابلمه، پله.
سوژه: امید

از زبان گادفری

یک قلعه ی ویرانه که بیم‌ می رود حتی با نوازش یک نسیم کاملا فرو بریزد، با این حال دومینیک مورن خون آشام اصرار دارد باید گه گاه به این جا بیاییم و در این جا زندگی کنیم تا روح قلعه زنده بماند. اگر به خودم بود، فورا از پنجره پرواز می کردم و با بیشترین سرعتی که می توانستم بال می زدم، بدون این که پشت سرم را نگاه کنم. ولی چیزی هست که مرا این جا نگه داشته و آن یکدندگی عجیب دومینیک مورن است. خون آشامی که یک بار به صورت اتفاقی در یک معبد دیدم. او معمولا چهره ای آرام دارد، ولی وقتی در چشمانش عمیق می شوم، می توانم طوفانی را در انتهایشان ببینم. یک بار به او پیشنهاد دادم از گردنم خون بنوشد، ولی او به سردی پیشنهادم را رد کرد و گفت من فقط اهل سیر و سلوک معنوی ام!

حالا من در آشپزخانه بالای یک قابلمه که مقادیر زیادی از خون خودم دارد داخلش می جوشد، ایستاده ام و دارم آن را با یک کفگیر چوبی هم می زنم. در همین لحظه ناگهان صدای پقی می آید و من از جایم بالا می پرم و از افکارم خارج می شوم و دومینیک مورن را می بینم که کنارم آپارات کرده و به محتویات قابلمه زل زده، در حالی چهره اش در هم رفته.

از زبان دومینیک مورن (جوش مصنوعی)

نگاهم روی قابلمه ثابت می‌ماند، خون جوشان با حباب‌هایی که مثل زندگی‌های رفته پدیدار و محو می‌شوند. لبخندی تلخ به گوشه‌ی لبم می‌نشیند.

«گادفری، تو که می‌دانی این بومب‌ها برای ما معنایی ندارند. هر چه می‌جوشی و می‌سوزانی، چیزی جز طعم توهم امید در این دیگ باقی نمی‌ماند.»

به دیوار تکیه می‌زنم و به او نگاه می‌کنم که انگار حرف‌هایم را نمی‌شنود. «ما چیزی بیشتر از خاطراتمان نداریم، و این قلعه... این مکان... شپلخ آخرین تکه‌های روح ما را به یادگار دارد. برای همین نمی‌توانم رهایش کنم.»

آهسته از کنار او می‌گذرم و به پله‌های سنگی نگاه می‌کنم که به تاریکی طبقه‌ی بالا ختم می‌شوند. «امید، گادفری، در ویرانه‌ها هم زنده است. اگر گوش بسپاری، شاید تو هم صدایش را بشنوی.»

از زبان گادفری

اندکی یا شاید حتی بیشتر از او دلخورم، با این حال سرم را از روی قابلمه بلند می کنم و به او لبخند ملایمی می زنم.
"شاید حق با تو باشد، دومینیک مورن عزیزم. شاید واقعا امید در این قلعه جریان داشته باشد. اما منشا آن خود قلعه نیست، آرامش و گرماییست که تو به آن می بخشی."

و یک جام را برمی دارم و داخل قابلمه فرو می برم و آن را از خون خودم پر می کنم و به سمت او می گیرم.
"بهتر است تا سرد نشده، بنوشی."

سرش را به نشانه ی نفی تکان می دهد.
"گادفری، من از خون خون آشام ها نمی نوشم. حتی تصورش باعث می شود چیزی شبیه به مار در دلم پیچ بخورد."

من:
"فکر کردم مشکلت فقط با فرو کردن دندان هایت در انسان ها یا خون آشام هاست. پس کلا با خون خون آشام ها مشکل داری. اما چرا؟ من با امید خونم را از بدنم خارج کردم و آن را داغ کردم تا بلکه تو آن را بنوشی. این برایم مهم است، چون آن را به نشان شروع رسمی دوستی مان می بینم. من… باید بگویم از اولین لحظه ای که تو را دیدم تحت تاثیرت قرار گرفتم، تحت تاثیر تناقض آرامش و هیاهوی درونت. امیدوار بودم از خون همدیگر بنوشیم تا بتوانم بیشتر تو را بفهمم."

از زبان دومینیک مورن

به جام خیره می‌شوم، انعکاس نور کم‌جان قلعه روی سطح خون می‌رقصد. حرف‌های گادفری در ذهنم سنگین می‌چرخند، مثل طوفانی پشت دیوار آرامش ظاهری‌ام. نفس عمیقی می‌کشم و سرم را کمی پایین می‌اندازم، طوری که موهای تیره‌ام سایه‌ای روی صورتم می‌اندازد.

«گادفری، تو بیش از آنچه فکر می‌کنی مرا می‌فهمی. اما این…» با دستم به جام اشاره می‌کنم. «این فقط یک رسم میان خون‌آشام‌ها نیست. خون ما، به شکلی، ماهیت ما را برملا می‌کند. و باور کن، نمی‌خواهم چیزی که در من جریان دارد، تو را آلوده کند. شاید دیوار میان ما همین باشد. تو نمی‌توانی تمام چیزی که من هستم را بفهمی، و من هم نمی‌توانم تمام چیزی که تو هستی را لمس کنم.»

نگاهم را به جام برمی‌گردانم و لبخند کم‌رنگی می‌زنم، اما صدایم سرد است. «امید تو را می‌فهمم. اما باید یاد بگیری که گاهی، هرچقدر هم امیدوار باشی، دیوارها شکستنی نیستند.»

از زبان گادفری

در قلبم احساس درد می کنم و اشک در چشم هایم جمع می شود، با این حال لبخند می زنم.
"شاید در وجودت آلودگی باشد، اما در وجود چه کسی نیست؟ تو بیش از حد به خودت سخت می گیری و متوجه نوری که از درونت می تابد، نیستی. این تقلای تو، این ستیز همیشگی ات با تاریکی درونت مثل شعله ی شمعی که یک پروانه را به خودش جذب می کند، مرا مجذوب خود ساخته و من اهمیت نمی دهم که در آن بسوزم."

دومینیک مورن جلو می آید و دستانم را در دستانش می گیرد و چشمان طلایی اش را به چشمان عسلی ام می دوزد.
"گادفری، تو باید بدانی که سوختن همیشه به معنی پاک شدن نیست. گاه فقط به معنی رنجی ابدی و پایان ناپذیر است که تا اعماق روحت رسوخ می کند."

و دستکش مشکی اش را از دستش خارج می کند و دست سردش را لحظه ای روی گونه ام می گذارد، گویا می خواهد ارزش سرمای تنهایی و برتری اش به آتش اتحاد را به من یادآوری کند و بعد آشپزخانه را ترک می کند، در حالی که من بی حرکت ایستاده ام و به نقطه ای نامعلوم خیره شده ام و جامی پر از خون خودم را در دست دارم.

کلمات نفر بعدی: نفس های یخی، قلب سنگی، کرانه ی سرخ، آخرین نغمه، مذاب کینه، دشنه ی زهرآگین، جسم نیمه جان.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1403/9/19 0:38:00
پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: یکشنبه 18 آذر 1403 23:28
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 9 مهر 1404 17:59
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 640
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

هوادار تیم برتوانا


سوژه: امید
واژگان فعلی: کتاب، روح، اسب، راز، حلقه، آتش، نان


گابریل روی مبلی نشسته بود و پاهاشو که روی میز جلوش دراز کرده بود تکون می‌داد. زیر لب آواز می‌خوند و کتابی رو ورق می‌زد. تو هر صفحه از کتاب که اسبی رو می‌بینه، شروع به رسم شاخی روی سرش می‌کنه تا تبدیل به اسب تک‌شاخ بشه.

همون موقع روحی وسط اتاق ظاهر می‌شه. روح که حلقه‌ی آتشینی بالای سرش معلق بود، بدن سرخ‌رنگی داشت و مشخص بود یکراست از جهنم فرستاده شده اونجا.

روح نگاهی به اطراف می‌ندازه و چند بار با وجود این که گابریل رو می‌بینه، اما با بیخیالی از روش رد می‌شه. انگار که دنبال شخص دیگه‌ای می‌گرده که اگه بدونین گابریل تو خونه الستوره، احتمالا می‌تونین حدس بزنین که دنبال الستور می‌گشته.

روح بعد از مقادیری گشت و گذار در اطراف اتاق و نیافتن الستور، ابرویی بالا می‌ندازه و به تنها جنبنده‌ی وسط اتاق که اصلا متوجه حضورش نشده بود نگاه می‌کنه. روح از این بی‌توجهی آزرده خاطر می‌شه و تصمیم می‌گیره قبل از این که زمین رو به مقصد جهنم ترک کنه و یه بار دیگه برای ملاقات با الستور برگرده، به آزار و اذیت گابریل بپردازه!

بنابراین روح به آرومی روی هوا تاب می‌خوره و یکراست جلوی صورت گابریل می‌ره و نیم‌نگاهی به کتابی که دست گابریل بود و شاخی که روی اسبا نقاشی شده بود می‌ندازه.
- یه رازی رو بهت بگم؟

گابریل انگار که دیدن یه روح آتشینِ جهنمی وسط اتاق الستور عادی باشه، با اشتیاق دست از کشیدن شاخ برمی‌داره و به روح زل می‌زنه.
- چی چی؟
- رستش تو داری به این اسبا حس ناکافی بودن می‌دی. چون اگه "اسب بودن" به نظرت عالی بود، نمیومدی براشون شاخ بکشی که تک‌شاخ شن نه؟ اصلا کار قشنگی نیست!

روح با دیدن پلک چپ گابریل که ناگهان بالا می‌پره و مثل یخ سرجاش خشک می‌شه، قهقهه‌ای می‌زنه و خوش‌حال از آزاری که به گابریل رسونده با صدای پقی ناپدید می‌شه. گابریل که در لحظه‌ی اومدن روح بالای سرش، سرگرم خوردن نونی بود، تکه‌های باقی‌مونده نون تو دهنش که از تعجب باز مونده بود روی زمین می‌ریزه و کتاب هم از دستش میفته.

بله گابریل دچار شوک روحی شده بود و در اون لحظه نیاز داشت الستور برگرده و بهش امید بده که واقعا به نقاشیای اسبای توی کتاب حس ناکافی بودن نداده و اونا همینجوری که هستن عالی هستن و گابریل فقط می‌خواسته اونا رو برای جشن بالماسکه آماده کنه نه بیشتر!

واژگان نفر بعد: آپارات، بومب، شپلخ، پق، دیوار، قابلمه، پله

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!
پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: یکشنبه 18 آذر 1403 23:27
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 7 خرداد 1404 19:21
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 312
آفلاین
هواداری تیم برتوانا پس.

- ال! ال؟ من می‌خوام از آبشار نیاگارا بپرم پایین!

الستور که خیلی آروم روی صندلی در گوشه‌ای از آشپزخونه خانه ریدل‌ها نشسته‌بود و با سایه‌ش بحث فلسفی می‌کرد و از فنجونی که توی دستش بود، جرعه جرعه قهوه می‌نوشید. با شنیدن حرف ناگهانی و بدون هیچ مقدمه گابریل که جلوش ایستاده‌بود، غافلگیر شد و قهوه با پرش عظیمی، وارد گلوش شد و به سرفه انداختش و مجبور شد تفش کنه تو صورت سایه‌ش، که البته سایه‌ش طبیعتا زیاد خوشحال نشد و به همین خاطر عصای الستور رو برداشت و با ایما و اشاره بهش فهموند که تا عذرخواهی نکنه، از عصاش خبری نیست.

توی همون مدت، گابریل با سرعتی، فرا انسانی، ولی دقیقا مناسب یک پریزاد کوچک، خودش رو به بالای شاخ‌های الستور رسونده‌بود و همون‌جا نشسته‌بود و منتظر جواب بود.

مغز الستور سریع شروع به رفع بحران کرد، و تصمیم گرفت پاسخ دادن به گابریل و قانع کردنش به اینکه پرش از آبشار نیاگارا کار خوبی نیست، ولی هل دادن بقیه از آبشار نیاگارا، یا حتی معلق کردن ملت بالای آبشار و بعد رها کردنشون، خیلی کار منطقی‌تر و درست‌تریه.
- ببین گب... پریدن از آبشار نیاگارا کار خطرناکیه... و من کاملا می‌تونم بهت ثابت کنم که چرا.

الستور به سایه‌ش که در حال رقصیدن با عصاش بود، چشم غره سریعی رفت و ادامه داد.
- ببین، اون آب اصلا تمیز نیست. خب؟ ممکنه یه وقتی پوستت خراش بیفته، بعد یه سری موجودات کوچولویی وارد بدنت بشن و برن توی مغزت و بخورنش، که خب اتفاق بدیه.
- شاید گرسنه‌شونه! به جاش براشون کلی برتی باتز رنگارنگ می‌بریم که بخورن خب!

الستور دستاشو بالا برد و خیلی آروم زیر بغل گابریل رو گرفت و از روی سرش برش داشت.
-یااااا... یه کار بهتر می‌تونیم بکنیم!
- چی؟ چی؟ منم میام! من من من!
- بریم یکی از مرگخوارا رو ببندیم به یه چوب، از رو آبشار بندازیم پایین و ببینیم چی پیش میاد!

گابریل اهل ماجراجویی بود. و البته پیشنهاد الستور رو هم دوست داشت. الستور که هیچ‌وقت پیشنهاد بد نمی‌داد.
- پس تو برو دنبال یکی از مرگخوارا که معمولا خوابه و نبودش حس نمی‌شه، بعد بهم خبر بده، هوم؟
- عالیه ال! مرسی مرسی مرسی!

و گابریل رفت، و الستور هم خیلی آروم و با متانت کتش رو درآورد، آستین‌های پیراهن سرخش رو بالا زد، و رفت که با سایه‌ش کشتی بگیره تا عصاش رو پس بگیره. کارهای نرمال و عادی یک الستور با سایه‌ش.

کلمات نفر بعد: کتاب، روح، اسب، راز، حلقه، آتش، نان

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Smile my dear, you're never fully dressed without one
پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: شنبه 17 آذر 1403 17:22
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 9 مهر 1404 17:59
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 640
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

هوادار تیم برتوانا


سوژه: امید
واژگان فعلی: دودشُش، تار، عرشه، دانش، عکس، آلودگی، سقوط


گابریل تصمیم گرفته بود به جای سفرهای جادویی که شامل پورت‌کی، جارو سواری و آپارات می‌شدند، به سفرهای ماگلی رو بیاره و سوار شدن بر هواپیما، کشتی، موتور و پشت وانت رو هم تجربه کنه تا بر دانشش افزوده بشه. گابریل تجربه‌ش رو با عکس‌برداری ثبت می‌کرد و حالا در حالی که سوار هواپیما بود، مشغول نگاه کردن به عکسی بود که وقتی روی عرشه‌ی کشتی به افق خیره شده بود، ازش گرفته بودن.

نگاه کردن به شهرا و طبیعت زیر پاش از پنجره‌های هواپیما به نظر گابریل بسیار جالب میومد. با این که تجربه‌ی نگاه کردن به پایین از روی جارو رو داشت، ولی هرگز با جارو تا به این اندازه تو آسمون اوج نگرفته بود و فاصله‌ش از زمین زیاد نشده بود.

در همین حین ناگهان از بلندگوهای هواپیما ورود به خاک کشوری به نام ایران را اعلام می‌کنند. ساعتی بعد به مرحله‌ای می‌رسن که گابریل دیگه قادر به دیدن محتوای روی زمین نبود. گابریل با تعجب حس می‌کنه شاید مشکلی برای پنجره‌ها پیش اومده که دیدشو تار کرده. ولی حقیقت این بود که به قدری هوا آلوده بود که زیر آسمون آبی، به جای دیدن ساختمونایی که سر به فلک کشیدن، تنها رنگ خاکستری بود که دیده می‌شد.

یکی از مسافرا که متوجه نگاه‌های عجیب گابریل شده بود، به سمت گابریل ختم می‌شه و تو گوشش زمزمه می‌کنه.
- می‌گن مردم این کشور به جا شش دودشش دارن. وگرنه چطور می‌شه تو این حجم از آلودگی زندگی کرد و دچار هزاران بیماری مرتبط باهاش نشی؟

گابریل این وضعیت رو دوست نداشت. گابریل می‌خواست تک‌تک شهرها، روستاها و دشت و طبیعتی که هواپیما از روش عبور می‌کنه رو با دو چشم بیناش ببینه. ولی حالا این آلودگی مانع دیدن اون چه که می‌خواست می‌شد. دلش می‌خواست مثل فیلمای ماگلی چتر نجات داشت و همون‌جا از هواپیما پایین می‌پرید و با تجربه سقوط آزاد، پرده از مکانی که زیر دود پنهان شده بود برمی‌داشت.

ولی متاسفانه گابریل نه چتر نجات داشت، نه طرز کار باهاش رو بلد بود و نه امکان پریدن از هواپیما براش فراهم بود. بنابراین تصمیم می‌گیره تا زمانی که از این کشور دود گرفته خارج می‌شن، با خوابیدن استراحت کنه.

واژگان نفر بعد: خراش، پوست، پرش، آبشار، رنگارنگ، چوب، معلق

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟