هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸:۲۲ یکشنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۱۸:۳۷
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 561
آفلاین
تصویر کوچک شده

هوادار تیم برتوانا


سوژه: امید
واژگان فعلی: کتاب، روح، اسب، راز، حلقه، آتش، نان


گابریل روی مبلی نشسته بود و پاهاشو که روی میز جلوش دراز کرده بود تکون می‌داد. زیر لب آواز می‌خوند و کتابی رو ورق می‌زد. تو هر صفحه از کتاب که اسبی رو می‌بینه، شروع به رسم شاخی روی سرش می‌کنه تا تبدیل به اسب تک‌شاخ بشه.

همون موقع روحی وسط اتاق ظاهر می‌شه. روح که حلقه‌ی آتشینی بالای سرش معلق بود، بدن سرخ‌رنگی داشت و مشخص بود یکراست از جهنم فرستاده شده اونجا.

روح نگاهی به اطراف می‌ندازه و چند بار با وجود این که گابریل رو می‌بینه، اما با بیخیالی از روش رد می‌شه. انگار که دنبال شخص دیگه‌ای می‌گرده که اگه بدونین گابریل تو خونه الستوره، احتمالا می‌تونین حدس بزنین که دنبال الستور می‌گشته.

روح بعد از مقادیری گشت و گذار در اطراف اتاق و نیافتن الستور، ابرویی بالا می‌ندازه و به تنها جنبنده‌ی وسط اتاق که اصلا متوجه حضورش نشده بود نگاه می‌کنه. روح از این بی‌توجهی آزرده خاطر می‌شه و تصمیم می‌گیره قبل از این که زمین رو به مقصد جهنم ترک کنه و یه بار دیگه برای ملاقات با الستور برگرده، به آزار و اذیت گابریل بپردازه!

بنابراین روح به آرومی روی هوا تاب می‌خوره و یکراست جلوی صورت گابریل می‌ره و نیم‌نگاهی به کتابی که دست گابریل بود و شاخی که روی اسبا نقاشی شده بود می‌ندازه.
- یه رازی رو بهت بگم؟

گابریل انگار که دیدن یه روح آتشینِ جهنمی وسط اتاق الستور عادی باشه، با اشتیاق دست از کشیدن شاخ برمی‌داره و به روح زل می‌زنه.
- چی چی؟
- رستش تو داری به این اسبا حس ناکافی بودن می‌دی. چون اگه "اسب بودن" به نظرت عالی بود، نمیومدی براشون شاخ بکشی که تک‌شاخ شن نه؟ اصلا کار قشنگی نیست!

روح با دیدن پلک چپ گابریل که ناگهان بالا می‌پره و مثل یخ سرجاش خشک می‌شه، قهقهه‌ای می‌زنه و خوش‌حال از آزاری که به گابریل رسونده با صدای پقی ناپدید می‌شه. گابریل که در لحظه‌ی اومدن روح بالای سرش، سرگرم خوردن نونی بود، تکه‌های باقی‌مونده نون تو دهنش که از تعجب باز مونده بود روی زمین می‌ریزه و کتاب هم از دستش میفته.

بله گابریل دچار شوک روحی شده بود و در اون لحظه نیاز داشت الستور برگرده و بهش امید بده که واقعا به نقاشیای اسبای توی کتاب حس ناکافی بودن نداده و اونا همینجوری که هستن عالی هستن و گابریل فقط می‌خواسته اونا رو برای جشن بالماسکه آماده کنه نه بیشتر!

واژگان نفر بعد: آپارات، بومب، شپلخ، پق، دیوار، قابلمه، پله


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷:۱۰ یکشنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۵۷:۳۱
از ایستگاه رادیویی
گروه:
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 285
آفلاین
هواداری تیم برتوانا پس.

- ال! ال؟ من می‌خوام از آبشار نیاگارا بپرم پایین!

الستور که خیلی آروم روی صندلی در گوشه‌ای از آشپزخونه خانه ریدل‌ها نشسته‌بود و با سایه‌ش بحث فلسفی می‌کرد و از فنجونی که توی دستش بود، جرعه جرعه قهوه می‌نوشید. با شنیدن حرف ناگهانی و بدون هیچ مقدمه گابریل که جلوش ایستاده‌بود، غافلگیر شد و قهوه با پرش عظیمی، وارد گلوش شد و به سرفه انداختش و مجبور شد تفش کنه تو صورت سایه‌ش، که البته سایه‌ش طبیعتا زیاد خوشحال نشد و به همین خاطر عصای الستور رو برداشت و با ایما و اشاره بهش فهموند که تا عذرخواهی نکنه، از عصاش خبری نیست.

توی همون مدت، گابریل با سرعتی، فرا انسانی، ولی دقیقا مناسب یک پریزاد کوچک، خودش رو به بالای شاخ‌های الستور رسونده‌بود و همون‌جا نشسته‌بود و منتظر جواب بود.

مغز الستور سریع شروع به رفع بحران کرد، و تصمیم گرفت پاسخ دادن به گابریل و قانع کردنش به اینکه پرش از آبشار نیاگارا کار خوبی نیست، ولی هل دادن بقیه از آبشار نیاگارا، یا حتی معلق کردن ملت بالای آبشار و بعد رها کردنشون، خیلی کار منطقی‌تر و درست‌تریه.
- ببین گب... پریدن از آبشار نیاگارا کار خطرناکیه... و من کاملا می‌تونم بهت ثابت کنم که چرا.

الستور به سایه‌ش که در حال رقصیدن با عصاش بود، چشم غره سریعی رفت و ادامه داد.
- ببین، اون آب اصلا تمیز نیست. خب؟ ممکنه یه وقتی پوستت خراش بیفته، بعد یه سری موجودات کوچولویی وارد بدنت بشن و برن توی مغزت و بخورنش، که خب اتفاق بدیه.
- شاید گرسنه‌شونه! به جاش براشون کلی برتی باتز رنگارنگ می‌بریم که بخورن خب!

الستور دستاشو بالا برد و خیلی آروم زیر بغل گابریل رو گرفت و از روی سرش برش داشت.
-یااااا... یه کار بهتر می‌تونیم بکنیم!
- چی؟ چی؟ منم میام! من من من!
- بریم یکی از مرگخوارا رو ببندیم به یه چوب، از رو آبشار بندازیم پایین و ببینیم چی پیش میاد!

گابریل اهل ماجراجویی بود. و البته پیشنهاد الستور رو هم دوست داشت. الستور که هیچ‌وقت پیشنهاد بد نمی‌داد.
- پس تو برو دنبال یکی از مرگخوارا که معمولا خوابه و نبودش حس نمی‌شه، بعد بهم خبر بده، هوم؟
- عالیه ال! مرسی مرسی مرسی!

و گابریل رفت، و الستور هم خیلی آروم و با متانت کتش رو درآورد، آستین‌های پیراهن سرخش رو بالا زد، و رفت که با سایه‌ش کشتی بگیره تا عصاش رو پس بگیره. کارهای نرمال و عادی یک الستور با سایه‌ش.

کلمات نفر بعد: کتاب، روح، اسب، راز، حلقه، آتش، نان


تصویر کوچک شده


Smile my dear, you're never fully dressed without one



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲:۳۶ شنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۱۸:۳۷
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 561
آفلاین
تصویر کوچک شده

هوادار تیم برتوانا


سوژه: امید
واژگان فعلی: دودشُش، تار، عرشه، دانش، عکس، آلودگی، سقوط


گابریل تصمیم گرفته بود به جای سفرهای جادویی که شامل پورت‌کی، جارو سواری و آپارات می‌شدند، به سفرهای ماگلی رو بیاره و سوار شدن بر هواپیما، کشتی، موتور و پشت وانت رو هم تجربه کنه تا بر دانشش افزوده بشه. گابریل تجربه‌ش رو با عکس‌برداری ثبت می‌کرد و حالا در حالی که سوار هواپیما بود، مشغول نگاه کردن به عکسی بود که وقتی روی عرشه‌ی کشتی به افق خیره شده بود، ازش گرفته بودن.

نگاه کردن به شهرا و طبیعت زیر پاش از پنجره‌های هواپیما به نظر گابریل بسیار جالب میومد. با این که تجربه‌ی نگاه کردن به پایین از روی جارو رو داشت، ولی هرگز با جارو تا به این اندازه تو آسمون اوج نگرفته بود و فاصله‌ش از زمین زیاد نشده بود.

در همین حین ناگهان از بلندگوهای هواپیما ورود به خاک کشوری به نام ایران را اعلام می‌کنند. ساعتی بعد به مرحله‌ای می‌رسن که گابریل دیگه قادر به دیدن محتوای روی زمین نبود. گابریل با تعجب حس می‌کنه شاید مشکلی برای پنجره‌ها پیش اومده که دیدشو تار کرده. ولی حقیقت این بود که به قدری هوا آلوده بود که زیر آسمون آبی، به جای دیدن ساختمونایی که سر به فلک کشیدن، تنها رنگ خاکستری بود که دیده می‌شد.

یکی از مسافرا که متوجه نگاه‌های عجیب گابریل شده بود، به سمت گابریل ختم می‌شه و تو گوشش زمزمه می‌کنه.
- می‌گن مردم این کشور به جا شش دودشش دارن. وگرنه چطور می‌شه تو این حجم از آلودگی زندگی کرد و دچار هزاران بیماری مرتبط باهاش نشی؟

گابریل این وضعیت رو دوست نداشت. گابریل می‌خواست تک‌تک شهرها، روستاها و دشت و طبیعتی که هواپیما از روش عبور می‌کنه رو با دو چشم بیناش ببینه. ولی حالا این آلودگی مانع دیدن اون چه که می‌خواست می‌شد. دلش می‌خواست مثل فیلمای ماگلی چتر نجات داشت و همون‌جا از هواپیما پایین می‌پرید و با تجربه سقوط آزاد، پرده از مکانی که زیر دود پنهان شده بود برمی‌داشت.

ولی متاسفانه گابریل نه چتر نجات داشت، نه طرز کار باهاش رو بلد بود و نه امکان پریدن از هواپیما براش فراهم بود. بنابراین تصمیم می‌گیره تا زمانی که از این کشور دود گرفته خارج می‌شن، با خوابیدن استراحت کنه.

واژگان نفر بعد: خراش، پوست، پرش، آبشار، رنگارنگ، چوب، معلق


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳:۳۳ شنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۲۴:۰۲
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 157
آفلاین
تصویر کوچک شده

سوژه: امید
کلمات فعلی: زخمی، بال، دندان، عظیم، قهقهه، بدجنس، سریع


"پدر و مادر عزیزم،
الان هفت ماه از زمانی که اِلا به دنیا اومده می‌گذره. الا به تازگی یاد گرفته چهار دست و پا بره و داره دندون در می‌آره. حتی دیروز برای اولین بار گفت "ماما" و من و رایان رو حسابی خوشحال کرد. دختر خیلی باهوش و کنجکاویه. از وقتی چهار دست و پا می‌ره همه جا سرک می‌کشه و دوست داره همه چیزو امتحان کنه. همراه این نامه چندتا عکس از الا هم براتون می‌فرستم.
خواهش می‌کنم این بار جواب بدین. دلم خیلی براتون تنگ شده.

با عشق
دخترتان، رز"

رز به خطوط نوشته‌هایش خیره شد. این بیستمین نامه‌ای بود که برای پدر و مادرش می‌فرستاد. به هیچ کدام از نامه‌هایش جوابی نداده بودند. با به یاد آوردن این قضیه دوباره غم عظیمی بر قلبش حس کرد. در اتاق با صدای تق آرامی باز شد. رز سریع نامه و پاکت را داخل کشو گذاشت.

- الا بالاخره خوابید. نمی‌دونم این همه انرژی رو از کجا می‌آره!

رایان به کنار میزتحریری که رز پشت آن نشسته بود آمد. تعدادی از عکس‌های الا روی میز بود. آن‌ها را برداشت. لحن صدایش غمگین شد.
- بازم داشتی برای خانواده‌ت نامه می‌نوشتی؟

رز با تکان سرش تائید کرد. نمی‌توانست چیزی را از رایان پنهان کند. نامه و پاکت را آرام از کشو بیرون آورد. نامه را تا کرد و داخل پاکت گذاشت. رایان سه عکس را روی میز گذاشت.
- به نظرم این سه تا قشنگن. اینا رو بفرست براشون.

رز به عکس‌ها نگاه کرد. با دیدن آن‌ها لبخندی بر لبانش نقش بست. در اولی الا داشت حباب‌های صابون را می‌ترکاند و قهقهه می‌زد. در دومی لیموترش می‌خورد و از طعم آن صورتش را در هم می‌کشید. و در سومی آرام خوابیده بود. رز عکس‌ها را هم داخل پاکت گذاشت و در پاکت را بست. سرش را بالا آورد و به رایان نگاه کرد.
- به نظرت این دفعه جواب می‌دن؟ فکر می‌کردم بعد اومدن الا اونا دوباره مثل قبل می‌شن و فراموش می‌کنن که من چیکار کردم...

رایان دستش را روی شانه رز گذاشت.
- آدم باید خیلی بدجنس باشه که الا رو دوست نداشته باشه و من مطمئنم که اونا اینجوری نیستن. اونا حتما تو و الا رو خیلی دوست دارن.

نامه را از دست رز گرفت و شروع به نوشتن چیزی پشت پاکت کرد.
- تازه، تو هیچ وقت آدرسمون رو براشون ننوشتی که جوابو برات بفرستن! حالا که این آدرس داره مطمئنم که جواب می‌دن!

رز لبخند زد و نامه را از رایان گرفت. رز دوست داشت حرف‌های رایان را باور کند. جغد‌ها هیچ وقت به نوشتن آدرس روی پاکت برای پیدا کردن مقصد احتیاجی نداشتند. ولی شاید این بار فرق می‌کرد. دوست داشت باور کند که این آدرس نوشته شده روی پاکت باعث می‌شود جوابی به دستش برسد. دوست داشت امید داشته باشد.

بلند شد و سمت جغدش، هلن رفت. بال او را که دفعه پیش زخمی شده بود بررسی کرد. کاملا خوب شده بود.

- می‌تونی اینو به خانواده‌م برسونی هلن؟

جغد سفید با هوهویی تائید کرد. نامه را از دست رز گرفت و پرواز کرد و از پنجره بیرون رفت. رز آنقدر رفتنش را تماشا کرد تا هلن در آسمان تاریک شب محو شد.

کلمات نفر بعد: دودشُش، تار، عرشه، دانش، عکس، آلودگی، سقوط


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
"or "Face Everything And Rise
.The choice is yours


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱:۰۸ پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۱۸:۳۷
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 561
آفلاین
تصویر کوچک شده

هوادار تیم برتوانا


سوژه: امید
واژگان فعلی: خط، گنبد، زیبا، چهره، مشخص، سرخابی، باران


گابریل قصد ورود به مرلینگاهی تک نفره در گوشه‌ی دهکده‌ی هاگزمید رو داشت که ناگهان توجهش به گنبد با شکوه و زیبایی که جلوش قرار داشت و سقف مرلینگاه رو تشکیل داده بود جلب می‌شه. طرح روی گنبد دقیقا از رنگای مورد علاقه‌ی گابریل تشکیل شده بود که خب، در مورد گابریل باید گفت هر رنگی مورد علاقه‌شه و در این مورد، رنگین‌کمانی بود.

گابریل با اشتیاق دوری به دور مرلینگاه می‌زنه تا بتونه دور تا دور گنبد رو با جفت چشماش ببینه و زیبایی گنبد رو هرچه بیشتر درک کنه. اما یهو با خطی به رنگ سرخابی مواجه می‌شه که از وسط گنبد کشیده شده بود و تا پایینش رفته بود. به قدری مشخص بود که با وجود این که گابریل تلاش می‌کنه نادیده‌ش بگیره و از طوافش به دور گنبد لذت کافی رو ببره، اما ناچار به توقف می‌شه.

با این که خط خوش‌رنگی بود، اما حضور ناگهانی و کج و کوله‌ش روی طرح بی‌نقص گنبد، باعث شده بود چهره‌ی با شکوه گنبد خراب بشه. گابریل ابتدا دستمالی از جیبش در میاره و با این امید که رنگ با مداد شمعی‌ای چیزی کشیده شده و به راحتی پاک می‌شه، به جون خط سرخابی میفته. ولی تلاشش بی‌فایده‌س و خط حتی خم به ابرو نمیاره.

بعد فکر دیگه‌ای به ذهن گابریل می‌رسه. شاید ترکیب آب و دستمال می‌تونست چاره‌ی کار باشه؟ گابریل با این فکر، با امیدواری چوبدستیشو بیرون میاره و طلسمی که آب تولیده می‌کنه رو زیر لب به زبون میاره و اجازه می‌ده تا آب خروجی از چوبدستیش، هم‌چون بارانی بر روی گنبد بریزه و روش سُر بخوره.

همزمان دستمال دیگه‌ای از جیبش در میاره و روی خط سرخابی می‌کشه. حدسش درست بود و این‌بار خط سرخابی رنگ به آرومی شروع به پاک شدن می‌کنه تا جایی که اثری ازش نمی‌مونه. انگار که هرگز وجود نداشته.

گابریل با خوش‌حالی دور دیگه‌ای به دور گنبد می‌زنه و بعد از این که مطمئن می‌شه گنبد به زیبایی می‌درخشه، وارد مرلینگاه می‌شه!

واژگان نفر بعدی: زخمی، بال، دندان، عظیم، قهقهه، بدجنس، سریع


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۴۸:۳۹
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 545
آفلاین
به هواداری از تیم پیامبران مرگ

سوژه: امید
واژگان کنونی: سرسره، آبشار، درخشان، خورشید، درختان انبوه، شعله، معرفی


بارش مغزی! یک بازی مسخره که از آن متنفر بود. هرکسی هر واژه‌ي خزعبلی که به ذهنش می‌رسید را می‌گفت و یک نفر آن را روی تخته می‌نوشت. بعد همه باید با آن کلمات انشا می‌نوشتند. «سرسره»، «فرشته»، «انیمه»! آخر این‌ها بهم ربط داشتند؟ نه! از اینکه در کنار چنین احمق‌هایی می‌نشست،‌اعصابش خورد بود.

در مسیر که می‌رفت، خورشید جلوی چشمش بود. آن را دوست نداشت؛ وقیحانه پرتوهایش را داخل چشمانش می‌انداخت و دیدش را تار می‌کرد. مهم نبود که با درخشان کردن سطح آب آبشار آن را زیبا می‌کند یا درختان انبوه مسیر، وجودشان را مدیونش هستند. خورشید موجودی مزخرف بود.

به خانه رسید. کیفش را پرت کرد روی مبل و به سمت آشپزخانه رفت. مادرش مشغول آماده‌سازی ناهار بود. با دیدن او لبخندی زد و پرسید:
- مدرسه چطور بود؟
- مزخرف!

مادرش به آرامی خندید.

- نخند مامان! راست می‌گم! اولش که معلم مسخره‌مون اومد و خودش رو اینطوری معرفی کرد:«من بهترین معلم ادبیاتی هستم که خواهید داشت!» بعد هم یک شعر مزخرف خوند که توش یه شعله‌ی کوچیک آتیش عاشق مارشمالویی میشه که روش گرفتن تا برشته بشه و در نهایت با شعله‌های عشقش اون مارشمالو رو میسوزونه و از بین می‌بردش!

مادرش روی صندلی داخل آشپزخانه نشست و به او نگاه کرد:
- به نظرم ادبی و زیباست!

او پشت چشمی نازک کرد.
- امکان نداره اینطوری باشه! مامان باور کن زندگی مزخرفه! همه‌ش همینه!

چشمان مادرش نرم‌تر شد و دستانش را گرفت و با انگشت شستش نوازششان کرد.
- می‌دونم بعد از اتفاقی که برای پدرت افتاد ناامیدی اما...
- من ناامید نیستم! من... من... من فقط نمی‌فهمم چرا!

مادرش آهی کشید.
- نمی‌تونم بهت یه دلیل اثبات شده و منطقی بدم. اما تو باید پرنده‌ي کوچیکی که بهت امید میده رو پیدا کنی.

حرف‌های مادرش به نظرش مزخرف بود.

چند سال بعد، درحالی‌که قلمویی در دست داشت و چهره‌ی زنی زیبا را بر روی بوم می‌کشید، به یاد حرف‌های مادرش افتاد. حالا متوجه شده بود منظور مادرش از پرنده‌ی کوچک چیست. برای او آن پرنده‌ی کوچک همین بوم نقاشی بود.

- عکس کیو می‌کشی؟

استاد نقاشی‌ش درحالی‌که با چهره‌ای که تحسین از آن می‌بارید پشت سرش ایستاده بود این را پرسید.
او لبخندی زد.
- مادرم.

واژگان نفر بعدی: خط، گنبد، زیبا، چهره، مشخص، سرخابی، باران


ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۹ ۱۳:۰۴:۵۶

تصویر کوچک شده

All sins are attempts to fill voids


تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۱۸:۳۷
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 561
آفلاین
تصویر کوچک شده

هوادار تیم برتوانا


سوژه: امید
کلمات فعلی: ویکتوریا، خرس قطبی، آدم آهنی، کوتوله، خون‌آشام، انگشتر، گل سرخ


گابریل سر در مغازه‌ای جمله‌ای رو خونده بود که باعث شده بود الان با امیدواری در مرحله‌ای باشه که در حال باز کردن پنجاه و هفتمین تخم مرغ شانسیش بود. چیزی که رو سر در مغازه بود چنین جمله‌ای بود "تخم مرغ شانسی بخر، بلیت موزه ببر!".

- عه آخ جون، یه گردنبند تک‌شاخ!

گابریل بعد از این که به اندازه کافی برای یازدهمین گردنبند تک‌شاخی که از تو تخم مرغ شانسی در آورده بود و درست مثل ده‌تای قبلی بود ذوق کرد، به سمت فروشنده برمی‌گرده.
- حالا چی؟ الان می‌تونم بلیت موزه رو ببرم آقا؟

فروشنده که تا به حال چنین خریداری گیرش نیومده بود که برای پنجاه و هشتمین بار هم بخواد گول بخوره، جواب می‌ده:
- نه! برای این که ببری باید یه برگه تو تخم مرغ شانسیت پیدا می‌کنی!

گابریل برای چند لحظه تو فکر می‌ره و بعد مشغول گشتن جیباش می‌شه و کاغذی که روش نوشته بود "تو برنده خوش‌شانس ما هستی" رو بیرون میاره.
- منظورتون همینه آقا؟ اینو که تو سومین تخم مرغ شانسیم در آورده بودم!

فروشنده که جا خورده بود، از پشت پیشخوان جلو میاد تا مطمئن شه گابریل واقعا اونقد خوش‌شانس بوده که تو سومین خریدش بلیت رو ببره، اما اینقد بی‌عقل باشه که بی دلیل تا پنجاه و هفتمین تخم مرغ شانسی رو هم بخره.
- خب... تبریک می‌گم. برنده شدی!

فروشنده در ادامه به گابریل توضیح می‌ده کافیه به ته فروشگاه بره و از پله‌ها بالا بره تا به موزه برسه. گابریل همین کارو می‌کنه و با یه در بزرگ مواجه می‌شه که تابلوی ورودیش نوشته شده بود "موزه عصر ویکتوریا". در دو سوی تابلو، گل سرخ زیبایی به صورت برجسته قرار گرفته بود که جلوه‌ی ظاهری تابلو رو در چشم گابریل بسیار زیباتر از قبل می‌کرد.

گابریل نگاهشو از تابلو برمی‌داره و به داخل موزه قدم می‌ذاره. به محض ورود، دو جسمه‌ی بزرگ زره‌پوش توجهشو جلب می‌کنه.
- وای این آدم آهنیا رو!

اگه کسی اونجا بود حتما به گابریل گوشزد می‌کرد که اینا آدم آهنی نیستن، بلکه نمونه‌ای از رزمندگان قصر ویکتوریا هستن. ولی شاید همین که درست نتونسته بودن ظاهر شوالیه پیدا کنن، باعث شده بود گابریل اینقد در تشخیص اشتباه کنه.

گابریل با اشتیاق جلو می‌ره تا باقیِ شگفتی‌های موزه رو تماشا کنه. ابتدا با خون‌آشامی مواجه می‌شه که انگشتر عجیبی به دست داشت. گابریل به خاطر سریال خاطرات یک خون‌آشام مطمئن بود علت وجود انگشتر در دستان خون‌آشام این بود که بتونه در طول روز و زیر نور خورشید قرار بگیره بدون این که آسیبی ببینه و از شدت سوزش خاکستر بشه و بمیره. گابریل با خودش فکر کرد چقدر عصر ویکتوریا جذاب بوده که ماگل‌ها با خون‌آشام‌ها آشنایی داشتن! یعنی ممکن بود در اون زمان جادوگرانی هم وجود داشته باشن که ماگل‌ها از وجودشون آگاه باشن؟

گابریل کمی جلوتر می‌ره و این‌بار به یک خرس قطبی که خشکش کرده بودن می‌رسه. تصور هرکسی از عصر ویکتوریا و اونچه که به محض ورود دیده شده بود، این بود که با وسایل و آدم‌هایی شبیه‌ساز شده از قصر ویکتوریا مواجه می‌شن. ولی با دیدن خون‌آشام و حالا هم یک خرس قطبی، مطمئنا هرکسی بود شک می‌کرد که یه چیزی در مورد این موزه درست نیست. خصوصا که ورودیش دری در بالای راه‌پله‌ی یک سوپر مارکت بود!

با این حال از نظر گابریل همه چیز زیبا و جذاب بود و نیازی به این نداشت که زیبایی‌ها به هم ربطی داشته باشن یا نه. بنابراین بعد از این که گابریل دستشو روی بدن خرس می‌کشه _ که علی‌رغم توصیه‌های تابلوها، دست زدن به همه چیز ممنوع بود_ حالا به انتهای موزه می‌رسه که دقیقا در تضاد با ورودی بود.

ورودی با دو مجسمه بزرگ زره‌پوش به بازدیدکنندگان خوش‌آمد می‌گفت در حالی که کنار در خروجی، یه کوتوله که در حال دست تکون دادن بود به حضار بدرود می‌گفت. گابریل از در خارج می‌شه و دوباره به راه‌پله‌ای می‌رسه که با پایین رفتن ازش به سوپرمارکت برمی‌گرده.

گابریل با خوش‌حالی دستی برای فروشنده تکون می‌ده.
- مرسی آقا. خیلی موزه قشنگی بود. واقعا به خریدن پنجاه و هفت تا تخم مرغ شانسی می‌ارزید!

مرد با تاسف سری تکون می‌ده و به گابریل خیره می‌شه که پیتیکو پیتیکوکنان با کیسه‌ی پر از تخم مرغ شانسیش از فروشگاه بیرون می‌ره و به همین سادگی گول خورده بود و سرگرم شده بود!

کلمات نفر بعد: سرسره، آبشار، درخشان، خورشید، درختان انبوه، شعله، معرفی


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۸:۳۸:۵۶
از خاستگاه شرارت
گروه:
اسلیترین
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 131
آفلاین
به هواداری از برتوانا
سوژه: امید

واژگان فعلی: شمع، قلب، معجزه، چای‌خانه، باد، جادو، رویا

تا به حال به این فکر کرده‌اید که مرگ، چگونه نفر بعدی که باید به دنیای مردگان بفرستند را انتخاب می‌کند؟ شاید فکر کنید این یک ندای غیب است. شخصی برتر از مرگ وجود دارد که درمورد مرگ و زندگی انسان ها تصمیم می‌گیرد. متاسفانه باید با حقیقتی تلخ برایتان سخت بگویم. مرگ، هیچ معیاری به جز خوشبختی برای گرفتنِ جان انسان ها ندارد. هرگاه که شخصی خوشبختی واقعی را حس کند، جانش را می‌گیرد. ساموئل مدتی میشد که همچون حسی پیدا کرده بود. از عمق قلبش حس خوشبختی می‌کرد. هر روزی که می‌گذشت همانند رویا بود. در طول روز با کمک همسرش خیاطی می‌کردند و شب هنگام، با دختر کوچکش، افلیا بازی می‌کرد.

روز ها به همین شکل گذشتند تا اینکه روزی از روز ها، مرگ متوجهِ خوشبختیِ مرد شد. معجزه‌ای رخ داده بود! آن مرد چند ماهی می‌شد که نه گریه کرده، و نه از چیزی به درگاه خداوند گلایه کرده بود. همیشه لبخند می‌زد و خوشحالی می‌کرد. حتما معجزه‌ای درکار بود! مرگ تصمیم گرفت رازِ خوشحالی مرد را پیدا کند. پس هرشب به سراغش می‌رفت و از دور خانواده‌شان را تماشا می‌کرد. تا اینکه متوجه افلیا شد. افلیا منبعِ معجزه بود. او پدر و مادرش را جادو کرده بود. جادویی به نامِ خوشحالی و لبخند. مرگ همانجا تصمیمش را گرفت. باید افلیا را با خودش می‌برد.

آن شب باد شدیدی می‌وزید. چراغ ها روشن نمی‌شدند و افلیا، همراهِ پدرش زیر نور شمع نشسته بودند. پدرش داستانِ پریان را برای دخترکش بازگو می‌کرد. و دختر با لبخندی پهن بر لب، به داستان پدرش گوش می‌داد. مرگ منتظر ماند تا افلیا بخوابد و پدرش ترکش کند. اما ساموئل، احساس خوبی نسبت به آن شب نداشت. خیاطِ پیرِ افلیا مشام تیزی داشت. بوی مرگ را از صد فرسخی تشخیص می‌داد. پس تصمیم گرفته بود تا خودِ صبح کنار دخترش باشد. حاضر بود هرکاری کند تا دخترش سالم بماند. مرگ خسته شد، و در آخر خودش را به ساموئل نشان داد.

- ساموئل، اون دختر حالا به من تعلق داره. باید به سرعت باهاش خداحافظی کنی.

کلماتِ مرگ بوی ناعدالتی میداد. ناگهان، تمام امیدِ ساموئل از بین رفت. برای اولین بار بعد از مدت ها، اشک چشمانش را پر کرد.

- بهت التماس می‌کنم... منو با خودت ببر اما اجازه بده افلیا زندگی کنه. اون کوچکتر از این حرفاس.
- مرگ سن و سال نمی‌شناسه ساموئل. تو باید خوشحال باشی که بجای دخترت، انتخاب‌ نشدی.
- اون... خیلی بچه‌ست! نمیشه وقت بیشتری بهش بدین؟

مرگ آه کشید. عادت داشت آدم‌ها با التماس از او چند سال یا چند ماه و گاهی هم چند ساعت زمان بخواهند. یا حتی خودشان را برای عزیزانشان فدا کنند. همیشه کاری ناتمام بود؛ همیشه چیزی خراب بود؛ همیشه زندگی ناقص بود. فانی ها نمی‌فهمند زندگی کتاب نیست که فقط وقتی آخرین صفحه را خواندی، آن را ببندی. کتاب زندگی صفحه‌ی آخر ندارد، چون آخرین صفحه همیشه اولین صفحه‌ی داستانی دیگر است. اما حرف خیاط به دلش نشست. درون او لبریز از عشق بود... پر از مهربانی. کن پیش می‌آمد مرگ این ها را بین آدم ها ببیند.

- 24 ساعت بهت وقت میدم‌. اگه بعدش هنوزم حاضر بودی بجای اون بمیری، با خودم می‌برمت.

خیاط، با خوشحالی سرش را تکان داد. نمی‌دانست چطور باید تشکر کند. کلمات در مقابل چنین محبتی کافی نبودند. ساموئل بیست و چهار ساعت بعدی‌اش را، با دختر یا همسرش نگذراند. او شروع به دوختن لباس کرد. لباسی سبزرنگ و زیبا برای دخترِ فرشته‌گونش. تنها مدتی که دست از دوختن برداشت، آن نیم ساعتی بود که برای استراحت به چای‌خانه رفته بود تا از دوستانش خداحافظی کند. و سپس دوباره سراغ لباسش بازگشته بود. به سختی تا شب لباس را سرهم کرد‌. وقتی می‌خواست نخ را در سوزن بندازد، دستش را زخمی کرد و خونش گوشه‌ی کوچکی از لباس را کثیف کرد. ساموئل حتی وقت نداشت آن قطره را پاک کند. آن شب، لباس را با همان قطره‌ی خون، و دوختی که مشخص بود با عجله به اتمام رسیده به دخترش هدیه داد.

- افلیا... هروقت که احساس دلتنگی کردی، به این نگاه کن. مهم نیست آدما چقدر بی رحم باشن، می‌تونی بهم قول بدی که همیشه لبخندتو حفظ کنی؟
- بله پدر. چیزی شده؟
- نه! هیچی نیست دختر قشنگم. برو بخواب.

مرگ منتظر ماند. ساموئل هم همینطور! هردو منتظر ماندند تا دختر بخوابد و بعد، مرد شنلِ پوش به سراغ ساموئل آمد.

- آماده‌ای با خودم ببرمت؟
- دوست داشتم بیشتر کنار دخترم باشم... اما سرنوشت جور دیگه‌ای رقم خورد. من آماده‌م.
- تو خیلی شجاعی ساموئل. حاضری بخاطر دخترت، از زندگی خودت بگذری. چنین شجاعت و عشقی بین آدم ها کمیابن. من نمی‌تونم اجازه بدم زندگی کنی، اما در عوض بهت قول میدم تا وقتی این لباس اندازه‌ی دخترت بشه، من سراغش نمیام.

سلموئل لبخندی به لب زد و سرش را تکان داد، ناامیدی‌اش از بین رفت. خیالش آسوده شده بود. او دخترش را نجات داده بود!

واژگان نفر بعد: ویکتوریا، خرس قطبی، آدم آهنی، کوتوله، خون‌آشام، انگشتر، گل سرخ


ویرایش شده توسط سیگنس بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۳ ۷:۱۵:۰۲

تصویر کوچک شده

Let the game begin


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۰۷ پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۴۸:۳۹
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 545
آفلاین
به هواداری از تیم پیامبران مرگ

سوژه: امید
واژگان فعلی: شکست، راه‌پله، باریکه‌ی نور، جام طلا، لکه، اقیانوس، چشم


***
چشمان خواب‌آلوده‌اش را به زور گشود و به باریکه‌ی نوری که از لای پرده خودش را به او رسانده بود، چشم‌غره رفت. پتو را دوباره روی سرش کشید و سعی کرد بخوابد اما فایده‌ای نداشت. پتو را کنار زد و برای مدتی طولانی به سقف خیره شد. هر روز کارش همین بود؛ در تخت دراز می‌کشید و درحالی‌که در افکارش فرورفته بود، به سقف خیره می‌شد. شاید اگر کسی می‌دیدش، فکر می‌کرد دیگر حتما پس از سال‌ها، جای تمام لکه‌های روی سقف را از بر است؛ اما اینطور نبود. اگر به او می‌گفتی سقف شش لکه‌ی بزرگ نم‌زدگی دارد، با تعجب به تو خیره می‌شد و می‌گفت:«واقعا؟»

بالاخره پتو را کنار زد و روی تخت نشست. جام طلایی که اخیرا برده بود روی میز خودنمایی می‌کرد. زیر لب با خود گفت:
-چه فایده؟

بلند شد، در را گشود و از راه‌پله‌ پایین رفت تا به آشپزخانه برود. خانه خالی بود؛ مثل همیشه. قهوه‌ساز را روشن کرد و به کابینت تکیه داد و به دیوار روبرویش زل زد. تابلویی بزرگ و زیبا به دیوار آویخته شده بود که اقیانوسی بی‌کران را نشان می‌داد. نور خورشید روی آب افتاده بود و مثل تکه‌ای از طلا می‌درخشید. اما این چیزی نبود که باعث شده بود او آن تابلو را دوست داشته باشد. دلیلش قایق کوچک و شکسته‌ای بود که روی آب قرار داشت؛ تنها، غم‌زده و مایوس. مادرش می‌گفت قایق تابلو را زشت کرده است و اصلا نباید این تابلو را به دیوار آویخت. اما اگر حتی نمی‌توانست تابلوی موردعلاقه‌ش را به دیوار خانه‌اش بیاوزید، دیگر زندگی چه فایده‌ای داشت؟

لیوان قهوه را که حال پر شده بود، برداشت و دوباره از راه‌پله بالا رفت تا به اتاقش برسد. دوباره چشمش به جام طلا افتاد و آهی عمیق کشید. لیوان را روی میز گذاشت، جام را برداشت و جمله‌ای که روی آن حک شده بود را برای هزارمین بار خواند:
نقل قول:
شما یکبار برنده شده‌اید و این جام متعلق شماست، اما هیچ‌کس نمی‌داند چندبار شکست خورده‌اید تا آن را به دست آورید.

برای روی یک جام طلا که آن را برنده شده باشید، جمله‌ی عجیبی بود اما با همه‌ی این‌ها آن را دوست داشت. تنها دلیلی که جام را در سطل آشغال نمی‌انداخت همان بود. انگار یکجوری این جمله به او یادآوری می‌کرد که تنها او نیست که در روزهای شکستش تنهاست؛ آن کسی که این جمله را نوشته است هم حال او را می‌فهمد و این برای او کافی بود. این جمله، تنها دلیلی بود که امیدش را هنوز از دست نداده بود. تنها دلیلی که بود.

واژگان نفر بعدی: شمع، قلب، معجزه، چای‌خانه، باد، جادو، رویا


تصویر کوچک شده

All sins are attempts to fill voids


تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۱۸:۳۷
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 561
آفلاین
تصویر کوچک شده

هوادار تیم برتوانا


سوژه: امید
کلمات فعلی: قضاوت، درخت پاییزی، دیوار سفید، نهان شیدایی، پرواز، شکوفه، مارپیچ


گابریل وارد مارپیچی شد که از جنس دیوارهایی سفید رنگ بود. شاید هرکس دیگه‌ای جای گابریل بود، هرگز حاضر به وارد شدن به چنین مارپیچ بلندبالا و پیچ در پیچی نمی‌شد. آخه مگه رسیدن به یه درخت پاییزی که در مرکز مارپیچ قرار داشت و کل جاذبه‌ی اونجا بود، چقدر برای یک نفر می‌تونست اهمیت داشته باشه که ساعت‌ها گم شدن تو مارپیچ رو به خاطرش به جون بخره؟

تنها یک نگاه به مارپیچ و جایزه‌ی نهاییش کافی بود تا قضاوت برای هرکسی راحت باشه و دست رد به سینه‌ی سازنده‌ش بزنه. اما برای گابریل اینطور نبود. برگ‌های سرخ، نارنجی و زرد رنگ درختِ بزرگی که در مرکز مارپیچ بود به قدری پیش چشماش زیبا جلوه می‌کرد که از همون لحظه‌ی اولی که دیده بود عاشقش شده بود و حالا می‌خواست هرطور شده بهش برسه و این درخت رو بغل کنه.

همونطور که انتظار می‌رفت، گابریل ساعت‌ها توی مارپیچ مشغول حرکت و برخورد با بن‌بست‌های بی‌انتها بود. اما گابریل نهان شیدایی داشت که بهش قدرت می‌داد تا هم‌چنان با امیدواری برای رسیدن به درخت تلاش کنه.

در اون لحظات گابریل آرزو می‌کرد کاش بال داشت و می‌تونست از روی دیوارهای بزرگ سنگیِ مارپیچ پرواز کنه و مستقیما در مقصد فرود بیاد. ولی خب، گاهی زحمتی که در راه رسیدن به چیزی که می‌خوای می‌کشی، ارزش رسیدن به هدف رو بیشتر می‌کنه نه؟

برای گابریل خواستن، توانستن بود و حالا، بالاخره بعد از ساعت‌ها گم شدن بالاخره به جایی که باید می‌رسه. درخت از نزدیک بسیار زیباتر و باشکوه‌تر از چیزی بود که از دور به چشم میومد. اونقد زیبا بود که گابریل ناخودآگاه چشماش رو می‌بنده و درخت رو در حالی در فصل بهار تصور می‌کنه که شکوفه داده و به زیباییش حتی بیش از پیش افزوده شده.

گابریل با خوش‌حالی چشماشو باز می‌کنه و به سمت درخت می‌دوئه و تا می‌تونه اونو در آغوش می‌کشه. باید اونقد از درخت انرژی می‌گرفت تا بتونه امیدی دوباره برای بازگشت از این مارپیچ طولانی و پیچیده رو پیدا کنه.

کلمات نفر بعد: شکست، راه‌پله، باریکه‌ی نور، جام طلا، لکه، اقیانوس، چشم


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.