برای هواداری هاری گراس
سوژه: نجاتبرای درک بهتر داستان، از
این و
این پست کمک بگیرین.
کلمات فعلی: کورسو، راهپله، شیار، جمجمه، دروازه، نقرهفام، آبنباتبخش سوم از کتاب اسرار پنهان، پژواک قتل؛روزی روزگاری، اشرافزادهای به پنج تن از افرادش دستور داد زنی به نام روسیو را بازداشت کنند که اشراف زاده او را به ساحرگی متهم کرده بود. به افرادش گفت او را توی برکهی آسیابی در دل همان جنگل قدیمی غرق کنند که روسیو در آن زندگی میکرد. دو نفر لازم بود تا او را درون آب سرد بکشانند و یکی که
جمجمهاش را زیر آب نگه دارد تا آنکه دیگر نفس نکشد. سربازی که مسئول اینکار بود، قبلا هم آدم کشته بود. اما سَرورش هیچ وقت به او فرمان نداده بود زنی را بکشد. کشتن جادوگران با وجود قدرت بیشترشان، کار آسانی بود اما قتل یک ساحره، آسان نبود. آنها همانند
آبنبات شیرین بودند. ظرافتشان انسان را به خود مجذوب میکرد. کار هولناکی بود اما سرباز را به وجد آورد؛ شاید دقیقا به همین دلیل که ساحره بسیار زیبا بود.
کشتن معمولا او را نمیآزرد. آن شب غافلگیر شد که خواب به چشمش نیامد. نُه روز تمام نتوانست بخوابد، چون لحظهای که سرش را روی بالشت میگذاشت و از
دروازه بین بیداری و سرزمین رویاها رد میشد، دوباره سرمای آب را روی پوستش حس میکرد، تقلاهای ساحره بیچاره برای نجات خودش و در آخر موی شناورش روی سطح برکه را میدید. شب یازدهم که دوباره آن رویاها سراغش امد، او از تخت بیرون آمد، اسبش را زیر کرد و در جنگل مهتاب گرفته تا آسیاب تاخت.
سرباز امیدوار بود که اگر ببیند آب برکه ساکن است و از جسد ساحره خبری نیست، انگار که هرگز وجود نداشته، آن وقت آرام شود؛ هرچند وقتی کنار آبی که قبلا به رنگ
نقرهفام میدرخشید ایستاد، آرزو کرد که ای کاش هرگز برنگشته بود. آب مثل گناه او سیاه شده بود و هیچ
کورسوی نوری درونش دیده نمیشد. درختان گویا حکم او را در دل شب نجوا میکردند: قاتل!
بی برو برگرد او ساحره بود. همین مدرک کافی نبود؟ حتما کار خودِ خودش بود! نجوای درختان، رویاها و حس ترس مثل بختک به جانش افتاده بودند... ساحره او را نفرین کرده بود. کار درستی کردند که او را کشتند. خیلی درست! سرباز حس کرد بار گناه از روی قلبش برداشته شد و تمام افسوس و حس نفرت از خودش از میان رفت. شاید باید یکی از آن شکارچیان ساحره میشد که کشور را از شر آنها خلاص میکردند. کلیسا دستمزد خوبی میداد و از آنجا که قبلاً یکی را کشته بود، حدس زد که دفعهی بعد آسانتر باشد.
خندید، بعد هم چرخید تا پیش اسبش برگردد ولی نتوانست تکان بخورد. گل و لای چکمه هایش را محکم نگه داشته بود، انگار که انگشتانی او را گرفته باشند. لعنت به آن ساحره! شک نداشت کار اوست. خطاب به آبِ خاموش فریاد زد:
- دوباره هم اینکارو میکنم! میشنوی چی میگم؟
چکمه هایش بیشتر در گل و لای دفن شد و دستانش به خارش افتاد. آنها را جلوی صورتش گرفت. پوستش پوشیده از زگیل بود و
شیار بین انگشتانش با پره پر شده بود... همان انگشتانی که ساحره را با آن ها زیر آب نگه داشته بود.
از شدت هراس چنان جیغ بلند کشید که صدایش آسیابان و همسرش را بیدار کرد؛ هرچند آن دو جرعت نکردند بیرون بیایند و سرباز را نجات دهند.
سرباز دوباره فریاد زد. دیگر صدایش عوض شده بود. قورقوری نخراشیده از گلویش در آمد و ستون فقراتش آنقدر پیچیده و خم شد تا آنکه به زانو افتاد و انگشتان پرهدارش را توی گِل گذاشت. بعد توی آب گلآلود همان برکهای پرید که ساحره را در آن غرق کرده بود، و به آرامی سطوح آب را به مقصد عمیقترین بخش برکه، همانند
راه پله طی کرد. ساحره برای نجات تقلا کرده بود، اما سرباز حتی فرصتی برای تقلا یا درخواستِ نجات از دیگران نداشت.
کلمات بعدی: جنازه، اراده، وارث، نجات، ساعت ساز، شیشهای، هزارتو