هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶:۳۴ جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳
#41

اسلیترین، مرگخواران

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۴۸:۲۱
از خواستگاه شرارت
گروه:
اسلیترین
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 111
آفلاین
به طرفداری از هاری گراس

تصویر کوچک شده

اسرار موزه‌ی دیاگون (پارت آخر!)


پارت اول
پارت دوم، بخش اول
پارت دوم، بخش دوم

آکسل آماده بود. به طرز عجیبی از همان روزی که تصمیم گرفته بود به جستجوی چاقو بپردازد، نقشه‌ای دقیق از مکانی که ساحره در آن به قتل رسیده بود، چاقو و پالیدو در پایان کتاب پدیدار شده بود. طبق همان نقشه به سراغ چاقو رفت. راه درازی بود و فکر نمی‌کرد به این آسانی ها باشد اما نسبت به اطلاعاتی که کتاب داده بود، بسیار آسان شده بود! کتاب می‌گفت؛ تا وقتی به کتاب های پالیدو دست نزنی، از خواب بیدار نمی‌شود. قورباغه کلید را بالا می‌آورد اگر غذای خوشمزه تری داشته باشد و در آخر، به چاقو می‌رسیم! آکسل در کمال ناباوری، فردای همان روز با چاقوی آشپزخانه به موزه بازگشت. هرچند اشیای باستانی بی‌شماری در کتاب بودند که او قصد داشت تک تک آنها را نیز پیدا کند، اما چیزی که بیشتر از همه فکر را مشغول کرده بود، نویسنده یا حتی کوچکترین نشانی از نحوه به وجود آمدن کتاب بود!

آنقدر کنجکاو شده بود که به سراغ لیست بازدید کنندگان اخیر رفت و اطلاعات بازدید کننده‌ای که کتاب را به موزه هدیه داد بود، پیدا کرد. تا به خودش آمد، با بازدید کننده تماس گرفته بود.

- سلام! آمم... می‌دونم خیلی وقت پیش این کتاب رو به موزه اهدا کرده بودین اما نیاز بود که باهاشون حرف بزنم.
- چطور بود؟ جواب علامت سوالی که توی نحوه پیدایش اشیای موزه گذاشته بودی رو پیدا کردی؟
- آره! من همشو خوندم و شیفته‌ی داستانش شدم... اما هرچقدر گشتم هیچ نویسنده‌ای پیدا نکردم
- پس هنوز کتابو تموم نکردی. کامل بخونش. وقتی آماده باشی، خود کتاب نویسنده رو باهات آشنا می‌کنه.

تماس به شکل مرموزی قطع شد. بنظر می‌رسید خودِ شخص قطعش کرده باشد پس آکسل جرعت نکرد دوباره زنگ بزند، اما او مطمئن بود که کتاب را تا آخرین کلمه خوانده! با کنجکاوی کتاب چرمیِ زیبا را از روی میزش برداشت و باز کرد. دستی به چند صفحه آخر کتاب کشید، و همان لحظه در کمال ناباوری، صفحه ها پر از نوشته شدند.

آخرین قسمت از کتاب اسرار پنهان، صحاف کتاب

″ روزی روزگاری، صحاف کتابی بود به اسم آلدوس که در پیشه‌اش چنان استاد بود که شهبانوی قلمرو زیرزمینی به او سپرد تمام کتاب ها را برای کتابخانه بلوری مشهورش صحافی کند. سراسر زندگی آلدوس در آن کتاب ها بود، چون وقتی شهبانو از او خواست اولین کتاب را برایش صحافی کند که کتابِ طراحی های سیاه قلم مادر شهبانو بود، آلدوس خیلی جوان بود و شاید میشد گفت هنوز پسربچه بود.

صحاف هنوز یادش می‌آمد که موقع گذاشتن نقاشی های ظریف پری ها و غول ها و کوتوله‌ها روی میز کارش، دست هایش چطور می‌لرزید؛ همین‌طور وزغ ها، که شهبانوی مادر علاقه خاصی به آنها داشت. سنجاقک ها؛ و بید هایی که در ریشه درختانی لانه داشتند که مثل پرده های توری زنده سقف کاخ ها را می‌پوشاندند. الدوس برای صحافی، پوست مارمولک بی‌چشم را انتخاب کرده بود که فلس هایش نور شمع را با جلا و شکوهی مثل نقره بازتاب می‌داد. این مارمولک‌ها جانور های درنده‌ای بودند، اما گاه و بی‌گاه سعی می‌کردند طاووس شهبانو را شکار کنند و شکارچیان شاه هم یکیپشان را می‌کشتند. الدوس همیشه پوست‌شان را برای پیشه‌اش طلب می‌کرد و به خیال خودش با تبدیل کردنشان به کتاب، به مارمولک ها چشم می‌داد. خیال بسیار خام و ساده لوحانه‌ای بود، اما این فکر را دوست داشت.

شهبانو از اولین کتابی که آلدوس برای او صحافی کرده بود، چنان خوشش آمد که آن را روی میز پاتختی‌اش نگه می‌داشت و کنارش هم یک جلد کتاب دیگر بود که چند هفته پیش از آنکه دخترش، موآنا ناپدید بشود، برایش صحافی کرده بود. الدوس برای شاهدخت گمشده کتابخانه‌ای کامل ساخت که پر بود از کتاب های مصور پر نقش و نگار درباره‌ی حیوانات قلمرو زیرزمینی، جانوران افسانه‌ای و گیاهان اغلب معجزه آسایش، با چشم انداز های زیرزمینی پهناور و تمام مردم و فرمانرواهای مختلف آن.

موآنا تازه هفت سالش شده بود که کتابی درباره قلمروی بالایی خواست. الدوس آنقدر خوب یادش می‌آمد که انگار همین دیروز بود. شاهدخت پرسیده بود؛
- آلدوس، اونها اون بالا برای بچه‌هاشون چه قصه هایی تعریف می‌کنن؟ ماه چه شکلیه؟ یکی به من گفت ماه مثل یه فانوس بزرگ توی آسمون معلقه. خورشید چی؟ راسته میگن خورشید یه توپ آتشین بزرگه که توی اقیانوس آسمون ابی شنا می‌کنه؟ ستاره ها هم... واقعا شبیه کرم های شب‌تابن؟

الدوس یادش می‌آمد وقتی شاهدخت جوان این سوال ها را پرسیده بود، چه درد سوزناکی قلبش را سوراخ کرده بود. سال ها پیش، برادر بزرگتر آلدوس همین سوال ها را پرسیده بود و یک سال بعد هم غیبش زده و دیگر هرگز برنگشته بود. وقتی صحاف کتاب دل‌نگرانی های خود را با شهبانو درمیان گذاشت، شهبانو جواب داد؛
- آلدوس، کتابی رو که دخترم می‌خواد براش بساز و صحافی کن. مطمئن شو هرچی می‌خواد بدونه توی کتاب هست. چون اینطوری هرگز سعی نمی‌کنه با چشم خودش ماه و خورشید رو ببینه.

ولی شاه با همسرش موافق نبود و آلدوس را از برآوردن آرزوی دخترش منع کرد. شهبانو تصمیم گرفت با نظر شاه مخالفت نکند، چون اگر می‌خواست اعتراف کند، درخواست دخترش او را هم آشفته کرده بود.
شاهدخت موآنا اما همچنان از سوال پرسیدن دست برنداشت.

یکبار که شاهدخت به کارگاه او امد و درخواست کرد که حداقل کتاب کوچکی درباره پرندگان قلمرو بالایی برای او جور کند، آلدوس پرسید؛
- شاهدخت من، چه کسی درباره قلمرو بالایی بهتون گفته؟

موآنا در عمرش پرنده ندیده بود، خفاش ها تنها موجودات پرنده در قلمرو زیرزمینی بودند؛ همینطور پری ها. شاهدخت در جواب این سوال، کتابی به دست آلدوس داد. صد البته! کتابخانه والدینش! کتابخانه ها راز ها را نگه نمی‌دارند، بلکه آنها را فاش می‌کنند. توی کتابی که موآنا به دست صحاف داد گزارش های اجداد مادرش آمده بود که در قلمرو بالایی سفر های مفصلی کرده بودند.
الدوس دستپاچه کتاب را پشت سرش پنهان کرد.

- باشه پیش خودت. اون کتاب رو لازم ندارم، به ریشه‌ی درخت ها گوش میدم. اون ها همه چی رو درمورد قلمروی بالایی می‌دونن!

این آخرین دفعه‌ای بود که صحاف پیش از ناپدید شدن شاهدخت، با او صحبت کرد. الدوس همچنان صدای شاهدخت را به یاد می‌آورد. هرچند بعضی روز ها صورت او را بخاطر نمی‌آورد. هرازچندگاهی به خودش می‌آمد و می‌دید دارد برای موآنا کتابی تالیف می‌کند پر از داستان هایی که پریان برای او تعریف کرده بودند یا پر از قصه هایی که نجوایشان توی پوست مارمولک های بی‌چشم طنین می‌انداخت. او به همین منوال ادامه می‌داد تا اینکه روزی، شاه آلدوس را صدا زد.

- آلدوس، می‌خوام برام یه کتاب صحافی کنی.
- چه کتابی سرورم؟
- کتابی که همه علم دنیا رو درون خودش داره، اما فقط چیزی رو نشون می‌ده که من بهش میگم آشکارش کنه. این کتاب به موآنا کمک می‌کنه که اگر روزی دلش خواست به قلمروی زیرزمینی برگرده، حتی اگه راهشو گم کرده باشه یا حتی اگه حافظه‌ش رو از دست داده باشه، دوباره راه خونه رو پیدا کنه.
- نهایت تلاشم رو می‌کنم.

شاه سرش را تکان داد و ندیمه‌اش دسته‌ای کاغذ به آلدوس سپرد. آلدوس با شگفتی نگاهشان کرد و گفت؛
- ولی این صفحه ها خالی‌ان!
- نه، نیستن. اونها تمام اطلاعات من درمورد قلمروی زیرزمینی و قلمروی بالایی رو دارن. شاید با چشم قابل مشاهده نباشه، اما اونها فقط کاغذ سفیدِ خالی نیستن.

سپس طومار چرم قهوه‌ای رنگی به آلدوس داد.

- این چرم رو از پوست جانوری ساخته‌ن که از حقیقت و مردان دلبر بی شماری تغذیه کرده می‌خوام با این کتاب رو جلد کنی. اینطوری موآنا هروقت به جلد دست بزنه، چرم بهش شجاعت میده.

الدوس طومار چرم را روی میز کارش باز کرد و صفحات خالی را بین انگشتانش مالید. هردو بهترین کیفیت را داشتند. می‌شد کتاب زیبایی از آنها ساخت؛ هرچند که کاغذ همچنان به چشم او خالی می‌آمد. آلدوس آن کتاب را ساخت، اما ماده اولیه دیگری نیز به آن اضافه کرد که از آن چیزی به شاه نگفت: چند قطره اشک خودش را هم به چسب صحافی مخلوط کرد، چون مطمئن بود که شاهدخت برای یافتن راه برگشت نه فقط به شجاعت و دانش، که به عشق هم نیاز پیدا خواهد کرد.

خواننده‌ی عزیز، شاهدخت داستان ما سالها پیش توسط این کتاب راه بازگشت را پیدا کرد. او به خوبی و خوشی به آغوش خانواده‌اش بازگشت، اما کتاب دست از وظیفه‌ی خود برنداشت. او در دست انسان های مختلفی افتاد، و هرجا که احساس می‌کرد آنها به کمک نیاز دارند، با دانش و عشقش به آنها کمک می‌کرد و شجاع ترشان می‌کرد. و کتاب به اینکار ادامه خواهد داد، تا زمانی که حیات در زمین وجود داشته باشد. ″

آکسل در آن لحظه، کلمه‌ای حرف نزد. او روز و شب با استفاده از کتاب، به بهبود موزه کمک کرد و در آخر وقتی نیازی به آن نداشت، صفحه های کتاب دوباره سفید و خالی شدند. منتظر شخصِ بعدی... نیازمندِ بعدی که آن را در دست بگیرد.


Let the game begin


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹:۵۷ پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۳
#40

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۵:۵۲
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 485
آفلاین
در راستای طرفداری از تیم کوییدیچ پیامبران مرگ


رازهای دیاگون: دیدار الهه‌ی خرد و جادوگر تاریک



سالازار و آتنا، که لباس‌هایی بلند و جادویی به تن داشتند، در امتداد کوچه‌ی دیاگون قدم می‌زدند. سالازار با همان حالت مغرور و آرام خود پیش می‌رفت، در حالی که آتنا، دختر زئوس، با نگاه‌های کنجکاوانه و هیجان‌زده به هر طرف نگاه می‌کرد. این اولین باری بود که آتنا، الهه‌ی خرد و جنگاوری، از نزدیک با دنیای جادوگران آشنا می‌شد، و هرچند آتنا همیشه تصویر منظم و پرافتخاری داشت، اما این بار نشانه‌ای از شور و شوق کودکانه در چشمانش دیده می‌شد. سالازار که به نگاه‌های حیرت‌زده‌ی آتنا نگاهی می‌انداخت، پوزخندی زد و با لحنی خشک گفت:
- شما خدایان چقدر ذوق می‌کنید! جادویی که اینجا می‌بینی در برابر عظمت کوه المپ چیز خاصی نیست، ولی به‌نظر می‌رسه حتی الهه‌ی خرد هم میتونه مثل یه بچه هیجان زده بشه، نه؟

آتنا با نگاهی جدی به او پاسخ داد:
- بعضی چیزها حتی برای الهه‌ی خرد هم جدید هستند، سالازار. هرچند که کوه المپ جایگاه خدایان است، اما در دنیای شما جادوگرها، قدرت‌های جدید و روش‌های ناشناخته‌ای وجود داره که ما خدایان همیشه کنجکاویم درباره‌شون بیشتر بدونیم.

سالازار به طعنه گفت:
- خوب، لطفاً اینجا رو با المپ مقایسه نکن. اینجا فقط کوچه دیاگونه! اما اگر دوست داری ادامه بدیم، شاید بتونم چیزهای بیشتری نشونت بدم.

به کتاب‌فروشی بزرگی رسیدند. در حالی که کتاب‌ها در قفسه‌ها به طور مرتب چیده شده بودند، آتنا با دیدن کتاب‌ها بلافاصله متوقف شد. او دستش را روی یکی از کتاب‌های جادویی گذاشت و نگاهی پر از شیفتگی به کتاب‌های قدیمی انداخت. کتاب‌هایی که حتی خدایان را به تعجب می‌انداخت. او با لحن تحسین‌آمیزی گفت:
- این کتاب‌ها اسرار زیادی درون خودشون دارن، درسته؟

سالازار با نگاهی پر از تأمل گفت:
- بله، حتی جادوهایی که شاید برای یک الهه‌ی خرد هم جذاب باشه. تو منو یاد یه دوست قدیمی می‌اندازی، اون‌هم همیشه به دنبال رازهای درون کتاب‌ها بود.

آتنا با کنجکاوی پرسید:
- دوست قدیمی؟ یعنی این دوست قدیمی کی میتونه باشه؟

سالازار سرش را تکان داد و لبخند زد:
- بله، در حقیقت، او همیشه از دانش و دانایی فراتر از بقیه پیروی می‌کرد. یادم می‌آد که هرگز از سوال کردن دست نمی‌کشید. از نظر من کمی دردسرساز بود ... ولی خاطراتش باعث میشه که هر وقت وارد کتاب‌فروشی می‌شم، یادش بیفتم.

آتنا که به کتاب‌ها خیره شده بود، لبخندی زد و گفت:
- اولین باره که میبینم در مورد احساسات خودت شک داری سالازار!

سالازار دستی به ریشش کشید و انگاری که میخواست از این خاطره‌ها هرچه زودتر فرار کند و گفت:
- خب، لذت ببر از این لحظه‌! من باید برم به کارهای مهمتری برسم. به زودی برمی‌گردم و با چند تا کریشیو پول کتاب‌هایی که خریدی رو میدم.

آتنا سرش را تکان داد و خندید:
- نگران نباش، فکر کنم یادت رفته بابام کیه، هر چقدر کتاب بخوام می‌تونم بخرم و پولش رو از خدای خدایان بگیرم.

سالازار پوزخندی زد و از کتاب‌فروشی خارج شد، در حالی که آتنا در دنیای کتاب‌ها غرق شد، انگار که بهشت خرد را یافته بود.




پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰:۱۲ پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۳
#39

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱:۱۳ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۲۷:۱۰
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 107
آفلاین
به مناسبت روز کتاب و کتابخوانی و کتابدار
و به هواداری از تیم برتوانا


پست مرتبط

ترزا با این که داشت زیر فشار کلاس‌ها و درس‌ها و امتحانات و وظایف کارآموزی‌اش له می‌شد، نمی‌خواست این روز را بدون رفتن به فلوریش و بلاتز و خریدن دست کم یک کتاب تمام کند. هنوز چند ساعتی تا پایان امروز وقت داشت. گرم‌ترین لباسش را پوشید و شال‌گردنش را انداخت. روبه‌روی شومینه اتاقش ایستاد. مشتش را پر از پودر پرواز کرد و وارد آتش شد.
- فلوریش و بلاتز.

چرخید و چرخید و چرخید تا در شومینه کتابفروشی فلوریش و بلاتز فرود آمد. کتابفروشی مثل همیشه شلوغ بود. به مناسبت امروز چند کتاب جدید رونمایی شده بود و نویسنده‌های آنها هم امروز به کتابفروشی آمده بودند. ترزا به سمت قفسه‌ای رفت که کتاب‌های جدید در آن بود. اولین کتابی که توجه ترزا را جلب کرد، کتابی با جلد سیاه بود که عنوان "سایه‌ها" رویش طلاکوب شده بود. ترزا مطمئن بود که این کتاب را قبلا جایی دیده است. کتاب انگار او را صدا می‌زد و به سمت خودش می‌کشید. بعد از گذشت چند ثانیه ترزا به یاد آورد که آن کتاب، همان کتابی است که چند سال پیش در ویترین بورگین و برکز دیده بود. همان زمانی که برای چالش جرئت مجبور شده بود به کوچه ناکترن برود. اما حالا آن کتاب آنجا بود و دوباره او را صدا می‌کرد. همه همینطور به قفسه کتاب‌های جدید اشاره می‌کردند و درباره کتاب‌ها حرف می‌زدند اما هیچ کس درباره کتاب سایه‌ها حرفی نمی‌زد. انگار که کسی آن را نمی‌دید. ترزا به سمت یکی از مسئولان رفت تا اطلاعات بیشتری درباره کتاب بگیرد.
- ببخشید آقا، اون کتاب درباره چیه؟
- کتاب "پرنسس تورن" رو می‌گین؟ اون یه داستان جنایی داره و درباره...
- نه نه منظورم کتاب سمت راستیشه!
- آهان کتاب "قارچ شناسی" رو می‌گین!...

آقای مسئول همینطور در حال توضیح دادن بود ولی ترزا حتی یک کلمه از حرف‌های او را هم نمی‌شنید. همینطور خیره به کتاب سایه‌ها نگاه می‌کرد. دیگران واقعا آن کتاب را نمی‌دیدند!

- اگر بازم هم سوالی دارین در خدمتم!

ترزا به خودش آمد. به آقای مسئول نگاه کرد و لبخندی زد.
- ممنونم از راهنماییتون!

وقتی دوباره به قفسه کتاب‌ها نگاه کرد کتاب سایه‌ها آنجا نبود. یا شاید هم آنجا بود و ترزا هم مثل دیگران آن را نمی‌دید. شاید اصلا از همان ابتدا آن کتاب توهم خودش بوده است. ترزا تصمیم گرفت ذهنش را درگیر نکند. مشغول قدم زدن بین قفسه‌ها و نگاه کردن کتاب‌ها شد. بخش رمان‌ها همیشه بخش مورد علاقه ترزا بود. داشت رمان‌های تخیلی را نگاه می‌کرد که چشمش به کتابی با جلد سیاه افتاد. کتاب را از قفسه بیرون کشید. کتاب سایه‌ها بود. قلبش تند‌تر می‌زد. کتاب او را صدا می‌کرد. می‌خواست ترزا بخواندش. ترزا نبض کتاب در دستانش را حس می‌کرد. انگار آن کتاب زنده بود. ترزا قبل از این که وسوسه‌ شود و کتاب را باز کند، سریع آن را به درون قفسه برگرداند. کتاب پرنسس تورن را از قفسه بیرون کشید و تصمیم گرفت هرچه زودتر به هاگوارتز برگردد. به طرف صندوق رفت و پول کتاب را داد. بعد از طریق شومینه به اتاقش برگشت. وقتی در کیفش را باز کرد علاوه بر کتابی که خریده بود، یک کتاب دیگر هم در کیفش بود، کتاب سایه‌ها!


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


Evarything is possible




پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹:۴۸ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
#38

هافلپاف، مرگخواران

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۱:۱۳ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۳۱:۲۵
از عمارت ریدل ها
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 134
آفلاین

تصویر کوچک شده



به طرفداری از تیم هاری‌گراس



صدای کوبیده شدن باران بر روی ایوان آهنین در فضای خالی خانه می‌پیچید. سرما آنچنان شدت گرفته بود که حرارت پر فشار شومینه ی کنج خانه نیز برای گرم کردن آنجا کافی به نظر نمی رسید. در آن فضای سرد و خالی، پسرکی به چشم میخورد که داشت برای بار هزارم نامه ی خداحافظی مادر را می‌خواند. با وجود اینکه میدانست به زودی بر میگردند اما آرام کردن آن بی قراری برایش دشوار بود. پسرک آهی از عمق وجود نهاد و سپس آستین های پلیورش که بزرگ تر از سایز تنش بود را بالا زد و هیزمی به داخل شومینه اضافه کرد.
آن حس تنهایی و خالی بودن خانه برایش عجیب بود، چراکه همیشه به هیاهو و سر و صدایی که اطرافش بود با وجود عدم تمایلش عادت کرده بود. بعد آن که پدر و مادرش به ناچار او را تنها گذاشتند تا به مراسم سوگواری دوست قدیمیشان بروند، او با یک خدمت کار و یک نگهبان در خانه تنها مانده بود. اکنون با این سکوت، افکار سرکوب شده ای که تا آن لحظه زمانی برای باز گشاییشان نداشت، پشت هم سرازیر شد. در این میان حقایق از لابه لای افکار نهفته خود را آرام آرام نمایان می کرد. به صورت ناخود آگاه شروع کرد افکارش را زیر لب زمزمه کردن.

-فکر میکردم دلم برای تنهایی تنگ شده، هرگز تا وقتی دورم شلوغ بود فکر نمیکردم انقدر حس خالی بودن و کم بودن چیزی رو بده. حتی غر زدن های مامان و فریاد های بابا‌..‌.عجیبه بخوام فکر کنم جای این چیزا هم خالیه ولی بدون حضورشون انگار خونه روحشو از دست داده! نمی دونم اگه الان مشکلی پیش بیاد و بخوام حرف بزنم پیش کی برم؟ حرف دل و نگرانیمو به کی بگم؟...خدمتکار و نگهبان؟ نه! اونا فقط سر پستشونن و برای خود من اهمیتی قائل نیستن که بخوان به حرفام گوش بدن. میترسم...میترسم حرف بزنم و با چشمای سرد فقط سری به نشونه تایید تکون بدن. نمیخوام با کسی حرف بزنم، اگه قرار باشه اینطوری جوابمو بدن! هرچی نباشه من پسر ارشد ریدل هام، غرورم بهم اجازه تحمل چنین برخوردی رو نمیده‌. آره نباید حرفی بزنم که چنین برخوردی رو دریافت کنم. اینا همش به خاطر غرور و آبروی ریدل هاست، نباید باعث شرم خانوادم بشم آره میدونم که اگه کاری کنم باعث شرمشون بشم دیگه منو دوست ندارن. نه اینو نمیخوام! میترسم...

سرش را بلند کرد و به ساعت نگاهی انداخت.

- انگار توی تنهایی، حتی زمان هم کند تر از همیشه میگذره...امیدوارم مامان و بابا زودتر برگردن.

به کنار پنجره رفت و از اتاق خودش در طبقه دوم نگاهی به باغ رز کرد. حتی آن گلهای زیبا هم در این باران، حس و حال غم انگیزی به خود گرفته بود‌. شروع کرد روی بخار پنجره نقاشی صورت خندانی کشید. سپس خانواده ای را کنارش ترسیم کرد اما طولی نکشید که قطرات رطوبت شیشه، آن خانواده شاد را به آرامی پاک کرد. صدای گرومپ گرومپ قلبش، طنینی وهمناک ایجاد میکرد. صدای باران و رعد و برق که شدت گرفت، همچون هیزمی در آتش به آن وهم می افزود. چهره اش در هم رفت و دستان سردش مشت شد.

- چیزی نیست تام...چیزی نیست. این فقط یه رعد و برقه. هیچ اتفاقی نمی افته‌.

پسرک با وجود اینکه میدانست اتفاقی نمی افتد اما دلهره و ترسش همچون موجی خشن و پرتلاطم که با هر برخورد به صخره موجش بیشتر میشد، ترس او نیز با هر صدای رعد و برق شدت میگرفت. این بار رعد و برقی مخوف و با صدایی بلند در آسمان زده شد که باعث شد زمین هم کمی به لرزه در آید. تام ریدل جوان، چند قدم عقب عقب رفت و روی زمین افتاد. چاره ای نبود دیگر نمیتوانست تکان بخورد، همانجا خشکش زده بود. در همان فاصله ای که از پنجره روی زمین افتاده بود با دستانش محکم گوش هایش را پوشاند و با چهره ای گرفته به آسمان خیره شد و منتظر رعدوبرق بعدی ماند. چیزی که لحظه ای بعد دید زیباترین چیزی بود که تا کنون دیده بود، بدون شنیدن صدا، رعد و برق همچون شاهکار هنری ای بود که دلت میخواست آن را قاب کنی و مدتها به آن خیره شوی.
- ووووآااا چقدر زیباست. نمیدونستم چیزی که ازش میترسم میتونه انقدر قشنگ و چشم نواز باشه!

از جایش بلند شد و زنگوله کوچکی را، دو بار تکان داد. مدتی بعد خدمتکار جوان پشت در حاضر شد.

تق تق تق

- بیا تو.
- ارباب جوان امری داشتید؟
- یک فنجون شیر گرم با کمی خوراکی آخر شب برام آماده کن!
- بله ارباب جوان! همینجا در اتاقتون صرف میکنید‌؟
- آره اینجا راحت ترم.

خدمتکار جوان تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد.

کمی بعد...

- ارباب جوان، خوراکی آخر شبتون!
- ممنون بذارش همونجا روی میز.
- چشم. امر دیگه ای ندارید؟
- نه مرخصی میتونی بری بخوابی منم بعد از خوردن اینا دیگه میخوابم.
- بسیار خب ارباب جوان! شب خوبی داشته باشید‌.

تام سرش را به نشانه تایید تکان داد و خدمتکار رفت. به سراغ سینی خوراکی ها رفت، آن ها را روی زمین، جایی که قبلا افتاده بود گذاشت. بالشت و پتویش را هم به همان جا آورد. پتو را به دور خودش پیچید و با نگاه کردن به آن منظره به آرامی فنجان شیرش را سر کشید.

نیمه شب...

تام که دیگر خوراکی هایش تمام شده بود و آنهمه نگاه کردن به آن منظره خسته اش کرده بود، پلک هایش از خستگی به هم آمد و به آنی خوابش برد. از تنهایی آن روز و افکار آن شبش چیز های زیادی یاد گرفته بود. تنهایی آن قدر ها هم بد نیست، فقط باید بدانی چطور آن را بگذرانی. ترس هایمان هم همیشگی نیست فقط باید جور دیگری به آن اندیشید.




تصویر کوچک شده




S.O.S


پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۱:۵۹:۵۸ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
#37

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۶:۲۸:۰۷
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
گریفیندور
شـاغـل
مشاور دیوان جادوگران
جـادوگـر
پیام: 318
آفلاین
تصویر کوچک شده
به طرفداری از تیم هاری گراس


شکلات!
دوستی به مانند شکلات می‌ماند. شیرین است و آدمی با داشتنش به ذوق می‌آید. من هربار که به دوستانم فکر می‌کردم، شیرینی آن را با تمام وجودم احساس می‌کردم. ریموس و جیمز همیشه برایم پناهگاهی بودند که به هنگام مشکلاتم به آن‌ها پناه می‌بردم. تا جایی که به خاطر دارم ریموس هم همیشه موقع مشکلات به چیزی پناه می‌برد. به شکلات! هروقت هر کدام‌مان احساس ناراحتی داشتیم، با تکه شکلاتی به سمت‌مان می‌آمد و می‌گفت: «بخور! حالت رو بهتر میکنه!». واقعا هم حالمان بهتر می‌شد.

هر سه تایمان شانس آوردیم که ژن چاقی نداشتیم. چون ریموس همگی‌مان را به شکلات معتاد کرده بود. اعتیاد به معنای واقعی کلمه! مثلا یک شب تا صبح که پای شلم بازی کردن بیدار میماندیم، نزدیک 100 بسته را سه تایی تمام می‌کردیم و صبح که از خواب بیدار میشیدیم، مثل معتاد‌ها دنبال اولین چیزی که میگشتیم، شکلات بود. همیشه منتظر بودم تا روزی تبدیل به سه تا بانوی چاق بشویم و کار دنیا برعکس بشود و مضحکه خنده اسنیپ بشویم.

یکی از همان روزهای قدیم، من و ریموس مشغول قدم زدن در کوچه دیاگون بودیم اما تنها چیزی که فکر می‌کردیم خریدن «شکلات» بود. در آن اوایل من عاشق دوستانم و تجربه دوپامین با آنها بودم. ریموس هم همیشه برای تجربه بیشتر این حس من رو تشویق می‌کرد. همینطور که مشغول قدم زدن و کرم ریختن روی همدیگر بودیم، شروع به صحبت کرد! یا بهتر است بگویم، شروع به خوندن:
- مرد و مرد و مرد و مردونه! زندگی کن که آخرش بهت نگن دیوونه!

و مثل همیشه من هم اشعارش رو کامل میکردم:
-مثل ماهیگیری که تا ته دریا میرونه! با صدای موج دریا تا صبح هایکون میخونه!

و باز او ادامه میداد:
- میخونه و میخونه! میخونه و میرونه! میدونه اون بالا یکی روزیشو میرسونه! کرم سر قلاب چند روزه که آویزونه! خدا خدا میکنه که یه وقت نشه وارونه!

و من هم کم نمی‌آوردم:
- ما آدما اینجا هستیم چون اینطوری آسونه! اما کسی نمیدونه چند روز دیگه مهمونه! حالا پاشو تکون بخور آخرشه دیوونه! تصویر کوچک شده


عجب روزگار شیرینی بود. عجب دیوانه هایی بودیم. دغدغه هیچ چیز جز عشق و حال کردن را نداشتیم. مثل همیشه وارد مغازه محبوبمان، یعنی «شیرینی و شکلات فروشی اصغر پوپک» شدیم. اصغر همیشه تاکید داشت که شکلات هایش خیلی بهداشتی هستند و با فرمول سری و خیلی خاصی درست شده‌اند که در دنیای جادویی و ماگلی لنگه‌شان پیدا نمی‌شود. به خاطر دارم که کمی با بهداشت ظاهر اصغر آقا شوخی کردیم، چند کیلویی شکلات خریدیم و از مغازه خارج شدیم.

یادم نیست که تاثیر شکلات ها روی دوستی‌مان بود یا تاثیر دوستی‌مان روی شکلات ها! اما این ترکیب برای ما از هر جادویی موثرتر بود. در همان روزها بود که ریموس هم کم کم فرمول سری اولیه شکلات‌های خودش را کشف کرد.

قدر دوستان واقعی و دوستی‌هایتان را بدانید. چیزی که این روزها مثل گوهر نایاب می‌ماند.


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are




پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۰:۰۷:۵۰ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
#36

اسلیترین، مرگخواران

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۴۸:۲۱
از خواستگاه شرارت
گروه:
اسلیترین
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 111
آفلاین
به طرفداری از تیم هاری گراس
تصویر کوچک شده


اسرار موزه‌ی دیاگون (پارت دوم)
پارت اول


اتفاقی که آکسل همیشه از آن وحشت داشت، بالاخره رخ داده بود. او تمام وقت، ثروت و انرژی‌اش را به پای موزه ریخته بود و حالا موزه به دلیل کمبود بازدید کننده، ورشکست شده بود. حسابدار با توپِ پر پیش آکسل رفته و بعد از توصیف وضعیت وخیم موزه، استعفا نامه‌اش را به روی میز کوبیده بود. آکسل به عنوان صاحب موزه، هیچ راهی برای بهبود وضعیت نمی‌دانست. باید ساختمانِ موزه را به شخصی دیگر می‌فروخت و به راحتی تسلیم می‌شد؟ یادش می‌آمد آن روز هایی که تصمیم گرفته بود موزه را تأسیس کند، با هزار نفر چانه زده و سرمایه زیادی خرج کرده بود تا بتواند ساختمانی در کوچه دیاگون داشته باشد. به هرحال بهترین مکان برای موزه‌ی جادوگران، کوچه دیاگون بود!

آکسل آهی کشید و با ناامیدی روی صندلی مدیریتش نشست. هرچند که با این وضعیت، دیگر لیاقت مقام مدیر را نداشت. او نامه‌ی استعفای حسابدار را کنار زد و به کتابی که زیرش قرار داشت، نگاهی انداخت. عنوانِ ″اسرار پنهان″ به روی جلد چرمی کتاب می‌درخشید. کتاب چندان کهنه به نظر نمی‌رسید! چند ماهِ پیش، یکی از بازدید کنندگان بعد از دیدن وضعیتِ رو به نابودی موزه، این کتاب را به اکسل هدیه داده و تاکید کرده بود که حتما آن را بخواند. اما آکسل حتی کتاب را ورق نزده بود! احساس گناه می‌کرد. پس به آرامی کتابِ قطور را برداشته و صفحه‌ای را به شکل اتفاقی باز کرد. همان یک حرکت کافی بود که کتاب تا خود شب مشغولش کند. آکسل تازه می‌توانست هدفِ آن بازدید کننده را درک کند. کتابِ چرمی که آکسل تصور می‌کرد فقط ظاهر خوبی داشته باشد، پر بود از اشیای باستانی و جادویی به همراه دلیل و نحوه به وجود آمدنشان! حتی داستانِ تیغ اصلاح که یکی از معروف ترین اشیای موزه بود، یکی از سر فصل های مهم کتاب بود. آکسل تا به آن روز نمی‌دانست ان تیغ اصلاح معروف و مخوف چگونه به وجود امده. با خودش فکر کرد که؛ شاید این کتاب، تنها راه نجات موزه باشد. چون موزه به جذابیت و اشیای جدید احتیاج داشت، و این کتاب منبعی بی شمار از آن اشیا بود. قبل از هرچیز، او باید به دنبال چاقوی آشپزخانه می‌رفت. نیمه‌ی دوقلوی تیغ اصلاحِ صورت!

صفحه‌ی دهم، پارت دوم از کتابِ اسرار پنهان؛

چاقوی آشپزخانه


چاقوی آشپزخانه به دست دامادی سنگدل یا فردی نابلد نیوفتاده بود! جولیا آشپزی حرفه‌ای بود و هیچ اهمیتی به کابرد های ویژه یا خاصِ چاقو نمی‌داد. او فقط شیفته‌ی تیغه‌ی تیز چاقو شده بود و همیشه در آماده کردن غذاهایش، از آن استفاده می‌کرد. تا اینکه روزی از روز ها، به طور اتفاقی چهره‌ی همکارش به روی چاقو افتاد. چهره‌اش در چاقو انعکاس پیدا کرده بود اما نه همان چهره‌ای که جولیا در مقابلش می‌دید. بلکه چهره‌ای پر‌شده از خون و شرارت! او به سرعت چاقو را با پارچه پوشاند. نفسش در سینه حبس شده بود. هیچوقت شایعات خوبی راجع به همکارش نشنیده بود. همه می‌گفتند او فردی حیله باز و کثیف است. چاقوی آشپزخانه این را ثابت کرده بود اما جولیا نمی‌خواست باورش کند. نمی‌توانست شخصی را که با تمام وجود عاشقش بود، به شرارت متهم کند.

جولیا بعد از کلنجار های بسیار با خودش، تصمیم گرفت به جای فاصله گرفتن از او، واقعیت را برایش بازگو کند. به او گفت که مادربزرگش ساحره بوده و چاقویی طلسم شده برایش به ارث گذاشته. جولیا به او التماس کرد که دست از شرارت بردارد و زندگی دوباره‌ای آغاز کند. اما خواننده‌ی عزیز، فرض کنید طعمه‌ای آماده جلوی یک هیولا رها کرده و بعد التماس کنید که آن را نخورد! غریزه‌ی هیولا چشم و گوش هایش را کور و کر می‌کند و به طور قطع طعمه‌اش را می‌خورد. آن پسرِ سنگدل فرقی با هیولا نداشت. و جولیا تا صبح روز بعد، وقتی که نتوانست چاقویش را پیدا کند متوجه این موضوع نشده بود.

چاقوی آشپزخانه که همانند تیغ اصلاح به دستان اشتباهی افتاده بود، حاضر به تحمل حقارت نشد. فلز شفافش تبدیل به رنگِ سیاهی حتی تیره تر از زغال شد و از آن روز به بعد، دیگر هویت واقعی دیگران را برای صاحبانش آشکار نکرد. بلکه هرکس چاقو را به دست می‌گرفت، به مرور زمان چهره‌اش تغییر می‌کرد و به شکل ذات پلیدش درمی‌آمد. نفرین شرورانه‌ی چاقو، به سرعت در سرتاسر جهان معروفش کرد. تا اینکه کشیش کهنسالی که طرفدار عقاید کاتولیک و استادی از شکنجه و قتل بود، آن را پیدا کرده و در کلیسا مهر و مومش کرد.

حالا برای درک ادامه‌ی داستان، ابتدا باید داستانی دیگر را برایتان تعریف کنم. روزی روزگاری، در جنگلی کهن، بچه‌خواری زندگی می‌کرد. روستاییانی که از زیر درختان، چوب خشک جمع می‌کردند تا زمستان را بگذرانند صدایش می‌زدند مرد رنگ پریده. قربانی هایش چنان پرشمار بودند که دیوارهای تالار هایی که زیر زمین جنگل ساخته بود، پوشیده بود از اسم‌هایشان. با استخوان‌هایشان اسباب و اثاثیه‌ای به ظرافت اندام‌شان می‌ساخت و فریاد هایشان می‌شد موسیقی برای ضیافت هایش، سر همان میزی که بچه ها را کشته بود.

دالان های پیچانِ کنام بچه خوار طوری طراحی شده بودند که تعقیب و گریز را لذت بخش تر کنند. بچه ها سرعت شگفت انگیزی داشتند و مرد رنگ پریده این را خوب می‌دانست. ناسلامتی قبل از اینکه قتل بچه او را به چیزی بی چهره و بی سن و سال تبدیل کند که لنگه نداشت، خودش هم انسان بود.

از وقتی که پسرکی بود، در بی رحمی مهارت داشت. حتی آنموقع هم مردم صدایش می‌زدند پالیدو (رنگ پریده)، چون خوشش نمی‌آمد زیر خورشید باشد و برای همین پوستش همیشه مثل ماه آبکی رنگ پریده بود. اول روی حشرات تمرین کرد، بعد روی پرندگان، آخرش هم روی گربه های مادرش. وقتی سیزده سالش بود، اولین بچه را کشت؛ برادر کوچکترش را کشت که هم عاشقش بود و هم به او حسادت می‌کرد.

کمی پس از آن، رفت و زیردست یک کشیش مشغول به کار شد. این کمیته ابزار مخوف کلیسای کاتولیک بود تا با آن فریباترین و جذاب ترین چیز ها را درباره شکنجه و شیوه های گوناگون کشتن به پالیدو یاد دهد و بعد از سه سال، مهارت های پالیدو به جایی رسید که روی دست استادش زد؛ برای همین هم مهارت هایش را روی استادش آزمود. قلب کشیش را خام و همانطور که می‌تپید خورد، چون جایی خوانده بود که بی رحمی با بلعیدن آن چندبرابر می‌شود. پالیدو هم بعد از آن خوراک واقعا ظلمت موذیانه تری احساس کرد و تقوا و تعصب کشیش، بی‌رحمیِ پالیدو را تقویت کرد.

کشیش بیچاره چاقوی آشپزخانه‌ای داشت که به طور محرمانه در کلیسا از آن محافظت می‌کرد. پالیدو بعد از مرگ کشیش، چاقو را از قفسه‌اش بیرون کشید و به دنبال قربانی بعدی‌اش رفت. یک شب که حسابی دمار از روزگار قربانی‌اش درآورده بود، پالیدو تغییراتی در بدن خود حس کرد. هرگز حتی فکرش را هم نمی‌کرد که بخاطر یک چاقوی اشپزخانه باشد! او فکر کرد چشمانش از کاسه درآمدند چون دیگر نمی‌توانستند شاهد اعمال او باشند. برای همین مرد رنگ پریده دستانش را سوراخ کرد تا از آن به بعد چشم هایش را بگذارد کف دستانش. گاهی اوقات چشمانِ کف دستانش موقع شکار مزاحمش می‌شدند. سه بچه توانستند فرار کنند، چون چشم هایش او را یاری نکردند. او اهمیتی به بچه اول و دوم نمی‌داد اما سومین بچه، سرافین بود که پسر بچه‌ای چابک و باهوش بود. او نه تنها از دست پالیدو فرار کرد، بلکه کلید کمدی که پالیدو چاقویش را در آن نگه می‌داشت را دزدید.

او همانطور که از شدت وحشت و آسودگی خاطر به خودش می‌لرزید، در جنگل پا به دویدن گذاشت. سرافین نمی‌دانست کجا می‌رود، فقط می‌دانست باید دور شود و هرطور شده به دهکده پیش خانواده‌اش برگردد. وقتی پسرک از کنار آسیابی گذشت که سال ها پیش سربازان یک نجیب زاده ساحره‌ای را آنجا غرق کرده بودند، کلیدی که همچنان در دست داشت به نظرش مثل نفرین رسید. اگر کلید، صاحبش را سمت او می‌کشاند، چه؟ سرافین هنگام انداختن کلید به برکه، نه متوجه وزغ بزرگی شد که او را تماشا می‌کرد، نه متوجه شد که وزغ چشمان یک انسان را داشت. پسر این را هم ندید‌ که وزغ با آن لب های پوشیده از زگیلش کلید را بلعید. (این خودش داستانی دیگر است)
سرافین آن روز فرار کرد و بعد ها هنرمندی شد که بقیه‌ی عمرش تصاویر بسیار زیبا نقاشی کرد تا ظلمتی‌ را که در بچگی دیده بود، روشن کند. ″

ادامه دارد...


ویرایش شده توسط سیگنس بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۳ ۱۹:۰۵:۵۴

Let the game begin


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۱۰:۴۲:۲۹ سه شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۳
#35

اسلیترین، مرگخواران

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۴۸:۲۱
از خواستگاه شرارت
گروه:
اسلیترین
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 111
آفلاین
به طرفداری تیم هاری گراس

اسرار موزه‌ی دیاگون! (Part one)


روزی روزگاری، در کلبه‌ای در جنگل کهن، زن ساحره‌ای زندگی می‌کرد که مردم به دلیل مهارت روزافزونش، برای حل تمام مشکلاتشان به پیشگاه او مراجعه می‌کردند. او پسر و دختری داشت که وقتی پدرشان با کمربند به جان بچه ها افتاد، زنِ ساحره ترکش کرد.

درست چند روز بعد از آنکه پسرش تولد دوازده سالگی خود را جشن گرفت و دو ماه مانده بود تا دخترش یازده ساله شود، ساحره به آن دو گفت؛

- ممکنه مجبور بشم شما رو ترک کنم. دیشب توی خواب مرگ خودم رو دیدم. نمی‌ترسم به قلمرو زیرزمینی برم اما نگرانم شما دو نفر کوچک تر از اون باشین که به تنهایی توی این دنیا زندگی کنین؛ پس به هردوی شما هدیه‌ای میدم که اگه خوابم تعبیر شد، شما رو در امان نگه داره.

بچه ها نگاهی وحشت زده بهم انداختند. رویاهای مادرشان همیشه به واقعیت می‌پیوست. ساحره دست دخترش را گرفت و انگشتان دخترک را دور دسته‌ی چوبی و صاف چاقوی آشپزخانه‌ی کوچکی بست.

- این چاقو از تو در برابر تمام خطرها محافظت می‌کنه. تازه بیشتر از این هم ازش برمی‌آد. این چاقو نقاب آدم ها رو می‌شکافه و صورت واقعی‌شون رو آشکار می‌کنه که خیلی وقت ها سعی دارن پنهانش کنن.

دخترک ناچار بود جلوی اشک هایش را بگیرد چون مادرش را خیلی دوست داشت. ولی چاقو را گرفت و آن را لای چین های پیشبندش پنهان کرد. ساحره رو به پسرش کرد. و انگشتان او را دور دسته‌ی نقره‌ای یک تیغ صورت تراشی بست.

- برای تو تیغ متفاوتی دارم. این برای تو همون کاری رو می‌کنه که چاقوی آشپزخونه برای خواهرت انجام میده. تیغه‌ش با تیزی خودش از تو در برابر تمام آسیب ها محافظت می‌کنه و وقتی اونقدر بزرگ بشی که صورتت رو بتراشی، تیغ نه فقط ته‌ریش رو از روی چونه‌ت می‌تراشه، بلکه تو رو از شر خاطرات دردناک هم خلاص می‌کنه. هر دفعه که ازش استفاده کنی، کاری می‌کنه که قلبت هم مثل صورتی که اصلاح کردی احساس جوانی کنه. با این حال مراقب باش! بعضی خاطرات هستن که باید اون ها رو نگه داریم، هرچند که دردناک باشن؛ پس از هدیه‌ی من عاقلانه استفاده کن پسرم.

روز بعد ساحره از جایی درون جنگل که هرروز می‌رفت تا گیاهان دارویی تازه جمع کند، برنگشت. تازه صبح روز بعد بود که فرزندانش فهمیدند نجیب زاده‌ای به سربازهایش دستور داده او را در همان برکه‌ی آسیابی غرق کنند که ساحره اغلب آن ها را می‌برد آنجا تا از آب درباره گذشته و آینده بپرسد.

مدتی گذشت و تمام آن مدت، فرزندان ساحره به فرار از نجیب زاده ها پرداختند. تا اینکه هوا دیگر بوی برف می‌داد و باد سرد زمستانی، خبرِ اینکه پاییز بار و بندیلش را بسته، همه جا می‌برد. کشاورزی که بی مجوز در جنگل خرگوش شکار می‌کرد، آن دو را یافت. از آنجایی که او و همسرش بچه‌دار نمی‌شدند، آن ها را بی آنکه بپرسد از کجا آمده‌اند به خانه برد. زوج بی اولاد به آن دو عشق ورزیدند و مثل بچه های خودشان آن ها را بزرگ کردند. وقتی بزرگ شدند، دخترک پیشخدمت آشپزخانه شد و پسر سلمانی یاد گرفت و دو تیغی که مادرشان به آنها داده بود باز هم شکم آن ها را سیر کرد و از آنها محافظت کرد. آن دو تمام عمرشان هدایای مادرشان را عزیز می‌شمردند. آنها سالهای طولانی به خوبی و خوشی زندگی کردند و تیغه ها را برای بچه هایشان به ارث گذاشتند.

چاقو و تیغ اصلاح همچنان مثل اولین دفعه‌ای که ساحره آن ها را دست بچه هایش گذاشته بود، تیز و درخشان بودند. چون هردو فقط دختر داشتند، تیغ اصلاح به داماد رسید که قلبش سریر و بی رحم بود. یک روز در هنگامه‌ی خشم، او تیغ را روی گلوی همسرش گذاشت. تیغ اصلاح از او اطاعت نکرد و در عوض دست خود داماد را برید، ولی از آن روز به بعد، به جای آنکه تیغه خاطرات دردناک را بتراشد، برای مردهایی که از تیغ استفاده می‌کردند، آن خاطرات را زنده می‌کرد و ان ها را با تاریکی وجود خودشان مسموم می‌ساخت.

این تیغه سفر طولانی و پر از فراز و نشیبی را پشت سر گذاشت و انسان های زیادی را به بدبختی کشاند تا اینکه به دست صاحب موزه رسید. او درباره تمام بلاهایی که تیغه به سر صاحبانش آورده بود، آگاه بود. پس تیغه را در محفظه‌ای شیشه‌ای گذاشت و به شکل الماسی تاریخی، در موزه از آن نگهداری کرد. بدون اینکه بداند در گذشتگان بسیار دور، آن تیغه مایه‌ی خوشبختی بود، نه بدبختی!


Let the game begin


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵:۱۰ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
#34

هافلپاف

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۲:۲۳:۵۱ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 268
آفلاین
کوچه‌ی دیاگون، شلوغ و پرسروصدا بود. صدای قدم‌های جادوگران و ساحره‌هایی که می‌خواستند چیزی بخرند، در کوچه می‌پیچید. ساحره‌ای با ردای سیاه در غرفه‌اش ایستاده بود و فریاد می‌کشید:
- جگر اژدها دارم! اصل، مال اژدهای پوزه‌کوتاه سوئدی! فقط ۳ گالیون!

دختری کوچک درحالی که دست مادرش را گرفته بود، در کوچه حرکت می‌کرد. موهای سیاه پرپشتش تا شانه‌هایش می‌رسیدند و دور گردنش ریخته بودند. روی پیراهن بنفشش شنلی سیاه به تن داشت و چشم‌های آبی‌اش برق می‌زدند. او خیلی زيبا بود.

پاتریشیای پنج‌ساله با لحن بچگانه‌اش گفت:
- مامان، کی می‌رسیم؟

مادرش صورتش را به طرف او برگرداند و با لبخندی به پهنای صورتش گفت:
- الان می‌رسیم دخترم!

پنی (مادر پاتریشیا) زنی بسیار زيبا بود؛ موهای قهوه‌ای شکلاتی‌اش تا روی شانه‌هایش می‌رسیدند و چشم‌های سبزش می‌درخشیدند. ردایی صورتی و زیبا با آستین‌های سیاه پوشیده بود و روی کلاه جادوگری سیاهش پرهای صورتی گذاشته بود. عینکی با شیشه‌های مربع‌شکل به چشم زده بود که قابی قهوه‌ای داشت. وقتی می‌خندید، گونه‌هایش چال می‌افتادند. او چنان زيبا بود که چند جادوگر حدودا ۲۳ ساله هنگامی از کنارش می‌‌گذشتند، نگاهی متعجب به او انداختند و بعد شروع کردند به پچ‌پچ کردن.

پنی یک چوبدستی اسباب‌بازی به پاتریشیا داد تا با آن بازی کند و چند دقیقه بعد، آنها جلوی مغازه‌ای کوچک ایستادند. پشت ویترین مغازه پر از تخته‌چوب، رنگ و ابزار جادویی بود. روی در آن تابلویی آویزان کرده بودند که نشان می‌داد مغازه باز است. روی تابلوی سردر مغازه هم نوشته بودند:"ساخت‌وساز جادویی آماندا".

پنی در مغازه را باز کرد و او و پاتریشیا وارد شدند. فروشنده ساحره‌ای جوان با گیس‌های طلایی، چشم‌های آبی، پوست سفید و لب‌های سرخ بود که ردای صورتی کمرنگی پوشیده بود. گفت:
- خوش اومدین! اسم من آمانداست. می‌تونم کمکتون کنم؟

پنی پاتریشیا را در بغلش گرفت و گفت:
- سلام. من می‌خوام برای دخترم یه خونه‌ی درختی بسازم، چیزی دارین که به درد بخوره؟

پاتریشیا چوبدستی اسباب‌بازی‌اش را انداخت و گفت:
- می‌خوای برام یه خونه‌ی درختی بسازی؟

پنی موهای او را نوازش کرد و لبخند زد.
- بله، دخترم! وقتی رفتیم خونه با هم می‌سازیمش.

آماندا از پشت پیشخان بیرون آمد و گفت:
- دنبال ابزار می‌‌گردید یا چوب؟

پنی چوبدستی اسباب‌بازی را از روی زمین انداخت و به پاتریشیا داد.
- چوب.

آماندا به طرف یکی از قفسه‌های مغازه رفت که تویش پر از انواع چوب بود. گفت:
- به نظرم چوب بلوط مناسب‌ترین چوب برای ساخت خانه‌ی درختی‌ه. چوب گردو هم خوبه...

"ده دقیقه بعد"

پنی و پاتریشیا از مغازه بیرون آمدند و پنی گفت:
- وقتی رسیدیم خونه بهترین درخت جنگل رو انتخاب می‌کنیم و خانه‌ی درختی‌تو می‌سازیم!

پاتریشیا در آغوش مادرش فرو رفت و گفت:
- ممنون مامان!


با یه کتاب می‌شه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.


پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶:۵۸ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۳
#33

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۱۱:۵۲:۴۶
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 306
آفلاین
"لوموس."

پطروس چوبدستی اش را درآورده بود و داشت پس از مدت های طولانی از آن استفاده می کرد و این کار آن قدر حس خوبی به او داده بود که باعث شد آب و هوای تاریک روحیه اش تا حدی تسکین پیدا کند.

او در معبد نمی توانست جادو کند، چون همه فکر می کردند او یک ماگل است و اگر می فهمیدند که این طور نیست، جهنم به پا می شد. پطروس توانسته بود خواهر جادوگرش رزالی را از آسیب راهب ها دور نگه دارد، اما شک داشت در مورد خودش بتواند کاری بکند. جادوگر بودن برای رهبر بزرگ راهب ها بزرگ ترین گناه ممکن بود.

همان طور که در کوچه ی دیاگون پیش می رفت و از بین مغازه های بسته عبور می کرد، ناگهان سایه ای را دید که به سرعت از درز یکی از پنجره های بسته داخل شد.
"پس این جایی."

و با خیال آسوده به آن سمت رفت. شکارش یک خون آشام بود، ولی از نوع ماگل. حالا که بنجامین قبول نمی کرد خون آشام های پلید را بکشد، پطروس مجبور بود خودش این کار را انجام دهد.
"آلوهومورا."

در را باز کرد و وارد مغازه شد و در نور چوبدستی اش خون آشام را دید که در یک گوشه خودش را جمع کرده و از ترس می لرزد. پطروس با لحنی آرام گفت:
"اگه بخوای، می تونم قبل از کشتنت به اعترافات گوش بدم."

خون آشام با خشم گفت:
"من هیچ اعترافی ندارم که به تو موجود کثیف بکنم."

پطروس چوبدستی اش را بالا آورد و طلسمی را به سمت او روانه کرد. خون آشام آتش گرفت و در حالی که فریادهای دردآلود می کشید، به خاکستر تبدیل شد.

پطروس جلو رفت و وسط مغازه ایستاد و از هجوم آدرنالین و افزایش تپش قلبش لذت برد.
"آره، من یه موجود کثیفم. خیلی وقته که این طوری ام. جادوگر بودنمو از راهبا مخفی کردم و همین طور رابطه ام با یه مردو. اون الان دیگه زنده نیست و تبدیل به یه شبح شده. با این حال هنوزم حس بهشتو بهم میده... لوی عزیزم، بیا پیشم."

در این لحظه شبح مردی با موهای قرمز آتشین در مغازه ظاهر شد و به سمت پطروس رفت و او را در آغوش گرفت.



پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۳:۰۴:۰۸ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
#32

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۲۱:۲۵ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
گریفیندور
جادوآموز سال‌پایینی
جـادوگـر
پیام: 301
آفلاین
کوچه دیاگون همیشه تاریک بود. حتی وقتی که خورشید تو اوج روشنایی روز قرار داشت هم، از نور گریزان بود و تاریکی رو با تمام وجود به خود جذب میکرد. سایه ساختمان های عجیب و غریب و کج و کوله روی کوچه سنگینی میکرد. ولی قطعا یک نفر بود که از این سایه سنگین نهایت لذت رو میبرد.

آستریکس که همیشه از نور خورشید گریزان بود قطعا این یک نشونه خوب براش به حساب میومد. او هیچوقت نیاز پیدا نکرده بود این وقت روز به کوچه دیاگون بیاد و تا این حد تو کوچه پس کوچه های دیاگون پیش بره؛ ولی قطعا دلیل خوبی داشت. مثل کارت ویزیتی که در دست داشت! یک کارت ویزیت با پس زمینه مشکی که با رنگ قرمز خونی طراحی خاص به شکل قطره خون داشت و در کنار اون ادرس و اسم فروشگاه به چشم میخورد.

آستریکس به دور بر نگاهی انداخت، ادرس رو بنظر درست اومده بود و مغازه باید همین دور اطراف میبود. یک فکری به سرش زد. چرا از یکی نپرسه؟ سوال کردن که عیب نیست، هست؟
چشم های آستریکس سریع متوجه یک شخصی شد که کناری ایستاده و به سمتی خیره شده. گویا درحال تماشای شخص خاصی از فاصله دور است. به سمت اون مرد رفت و نزدیک شد. شخص با یک کت شلوار قرمز با لخندی عجیب به عصایش تکیه داد بود. وقتی آستریکس نزدیکش شد توجه اون نیز جلب شد.
_ وقتتون بخیر. من دنبال این فروشگاه میگردم. میتونین تو پیدا کردنش راهنمایی کنید؟

اون شخص اول نگاهی به سر تا پای آستریکس که یک لباس رسمی یکدست مشکی برتن داشت کرد و سپس نگاهی به کارت ویزیت انداخت و لبخند ملایمی زد و سپس با صدایی رادویی اش گفت:
_ قبلا این فروشگاه اینجا نبود... خیلی جالبه...حتما جدیدا افتتاح کردن.
_ قطعا همینطوره. شعبه جدیدشونه. برای همین خودم شخصا برای خرید خون و همینطور، گفتن تبریک اومدم.
_ هوووووم... مغازه جدید... به نظر سرگرم کننده میاد... خب، میتونم شخصا برای پیدا کردن این مغازه همراهیتون کنم.
_ میتونه همراهی جالبی باشه. ولی، شمام قصد خرید خون دارین؟
_ اوه... نه. میدونی... من این رو ماموریت شخصی خودم میدونم که هر مغازه جدیدی این اطراف باز میشه رو چک کنم. از کشف چیزهای جدید لذت می‌برم.
_ هوم. که اینطور. پس بریم برای کشف چیز های جدید. درضمن آستریکس هستم من. خون اشام گریفیندور.
_ منم الستور هستم. از دیدنتون خوشوقتم هم گروهی، خیلی خوشوقتم!

آستریکس و الستور پس از خوش و بش کردن به راه افتادند. طبق گفته الستور مغازه فاصله زیادی از آنها نداشت پس راه طولانی در پیش نداشتند.
_ خب...آستریکس، مدتی میشد که در همچنین جاهای عمومی حاضر نشدی. هرچند بیشتر زمان خودت رو توی تالار گریفیندور گذروندی ولی همین باعث بوجود اومدن شایعات سرگرم کننده ای بین مردم میشه.
_ عالیه! این که همیشه مردم رو تو شک و تردید نسبت به خودم نگه دارم باعث خرسندیه منه، ولی بزار حدس هاشون رو بزنن. قطعا جفتمون از شنیدن تئوری های بقیه توی برنامه رادیوییت سرگرم میشیم.

آستریکس این رو گفت و با پوزخندی اروم به الستور نگاه کرد که او نیز با بیشتر شدن لبخند همیشگیش، جواب آستریکس رو داد و هردو به راه خودشون ادامه دادند.

_ هووووم... بوی خون رو حس میکنم...بلاخره، رسیدیم!

آستریکس و الستور هردو مقابل یک مغازه تازه تاسیس ایستاده بودند. یک تابلوی بزرگ با طرح خون، اسکلت و خفاش رو آن به بزرگی خودنمایی میکرد و عبارت خون شیرین که مشخص بود با خود خون روی آن نوشته شده. پشت شیشه ویترین انواع شیشه های خون به چشم میخورد با برند های مختلف، اندازه و طعم های مختلف. در طرف دیگر یک سری لوازم های خاص قرار داشتند که مطمعنن لوازم جانبی نوشیدن خون محسوب میشدن ولی بخاطر غیر قانونی بودن زیاد جلوی چشم قرار نداشتند و ماهم برای غیر قانونی شدن سایت به جزئیات آن نمیپردازیم.

بعد از برندازی فروشگاه آستریکس اولین قدم رو برداشت و همراه الستور که درحال گذاشتن عصایش در جیب کتش بود هردو وارد مغازه شدند. با باز و بسته شدن در مغازه توجه مرد فروشنده به آنها جلب شد. فروشنده که که یک مرد جا افتاده رنگ پریده با صورت استخونی که روی لب، گونه و گوش های خود پیرسینگ هایی دیده میشد و لباس رسمی اتو کشیده با مو های سفید خالص و همینطور با لاک، رژ و خط چشم مشکی رنگی که داشت با خوشحالی عجیبی به سمت آنها آمد.
_سینیور آستریکس! چه افتخاری... چه سعادتی... قدم رنجه فرمودین واقعا. لطفا... لطفا بفرمایید بر روی مبل های راحتی ما بنشینید. لطفا اجازه بدین با خون تازه و گرم بانوی جوانی که امروز صبح مخصوص مشتری های ویژه ای مثل شما شکار کردیم پذیرایی کنم... بهتون اطمینان میدم با پوست سفیدی که همانند پر قو داشت مزه اش برای شما لذت و مسرت بخش خواهد بود.

آستریکس با خونسردی کتش را دراورد و با بشکنی که فروشنده زد کت در رخت آویز قرار گرفت. حال استریکس که یک پیراهن مشکی و یک جلیقه شرابی رنگ داشت همراه با الستور روی مبل های راحتی فروشگاه نشسته و لم دادند.
_ مورگان! همیشه مشتری مداریت برام لذت بخش تر از خون توی رگات بوده. ولی متاسفانه مجبورم این پیشنهاد پذیراییتو رد کنمف چرا که درحال پست زدن در سایت هستیم و باید قوانین سایت رعایت بشه... بلاخره ما بدون قوانین چی هستیم؟ چیزی بیشتر از حیوان؟... اما چرا که نه. درکنار تبریک گفتن برای شعبه جدیدتون، قطعا برای خرید همچین خون های اعلایی که دارین هم حضور دارم. مطمعن باش که چند تا از بهترین شیشه خون هات رو برام بسته بندی میکنی. خفاش ها با خودشون چی فکر میکنن وقتی شب بفهمن از اینجا دست خالی برگشتم. هوم؟

فروشنده که حال مورگان نام داشت جوری که انگار افتخار خدمت کردن به ارباب قدیمی خودش رو پیدا کرده باشه با کلی خم و راست شدن و اطاعت امر کردن به پشت پیش خوان خودش رفت و از قفسه پشت سرش یک شیشه خونی که طرح خاصی رو خودش داشت رو با نهایت ظرافت از جایش برداشت. طوری با شیشه خون رفتار میکرد انگار که خون رگ های خودش در آن جریان دارد و افتادن و شکستن آن مساوی بود شکستن قلب خودش.

فروشنده جوری با ذوق و علاقه مشغول بسته بندی شیشه خون های آستریکس بود که کاملا حضور الستور رو فراموش کرده بود. ولی طولی نکشید که این فراموشی پایان یافت. چرا که هرچند الستور کنار آستریکس روی مبل شنسته بود ولی سایه اون فرق داشت. جوری که شخص زنده ای باشد رفتار و حرکات خاص خودش را داشت. با رد شدن سایه الستور از روی پیشخوان فروشنده سریع توجه فروشنده به وی جلب شد.
_ اوه... جناب! لطفا بی توجهی من رو ببخشین! ادب و متانتم کجا رفته... لطفا بفرمایید. شما چه نوع زندگی میل دارید؟ ما اینجا انواع خون هارو داریم که هرکدوم سرشار از زندگی پایان یافته و حتی نیافته افراد خاص هستند.

_ هاه... نه! همچین اتفاقی نمیوفته!

لبخند الستور که بیشتر شده بود و چشم هایش تنگ تر نشون دهنده حال نکردنش با این پیشهاد فروشنده بود. ولی فروشنده که برای اولین بار بود در حضور الستور قرار گرفته بود و هیچ شناختی از وی نداشت سریع دستی به قفسه ای که جدا از قفسه اصلی خون ها قرار داشت انداخت و شیشه ای مقابل الستور گرفت.
_ آه جناب... لطفا بی نزاکتی من رو به بزرگیتون ببخشین. منظوری نداشتم. فروشگاه ما برای حیوان آشام های همانند شما نیز خون های متفاوت و با کیفیتی داریم. برای مثال این خون گوزن که همین امروز چند ساعت پیش برامون اوردند.. شکارش آسون نبود ولی درست مثل گوشت لذیذی که داشت مطمعنن خون تازه و گرمی هم داره. در خدمت شما...

شاخ های الستور که با شنیدن گوزن درحال بزرگ و بزرگتر شدن بود و چشماش که کم کم حالت غیر عادی به خودش میگرفت کم کم باعث نگرانی فروشنده میشد. آستریکس که دید فروشنده هنوز دلیل این حالت الستور رو نفهمیده و اگه سریع مداخله نکنه احتمال به یقین فروشنده محبوبش بجای خون گوزن، گوشت خودش توسط الستور میل خواهد شد، سریع بلند شد و با دستی که بالا گرفته بود میان آن دو پرید و توجهات رو به خودش جلب کرد.
_ مورگان! قطعا تو یکی از بهترین فروشنده هایی هستی که تاحالا تو عمرم دیدم. اما الستور! این دوست ما برخلاف علاقه ای که به گوزن ها دارد به خون گوزن علاقه ای نداره. همونطور که تونستم اولین مشتری امروزت باشم. میخوام که آخریش هم نباشم. پس... ممنون بابت بسته بندی و مشتری مداریت. من و الستور دیگه جا رو برای مشتری های دیگت خالی میکنیم. تا بعد دوست قدیمی.

اول الستور و سپس آستریکس با در دست داشتن بسته بندی از شیشه ها از فروشگاه خارج شدند و سپس روبروی هم ایستادند. وقت خداحافظی بود...
_ خب الستور... امید وارم که امروزت برات حسابی سرگرم کننده بوده باشه.
- هاها... دنیا همیشه مثل یک استیج برای سرگرمیه دوست من. و اتفاقای هر روزش مثل صحنه های استیج برای سرگرمیه.

آستریکس که همواره خودش به لذت بردن از زندگی و هدر ندادن حتی یک روزش تاکید داشت با نظر الستور کاملا مواق بود و این از پوزخندی که روی صورت بوجود اومد کاملا مشخص بود. هردو بعد از فشردن دست یکدیگر و سر تکون دادن، در خلاف همدیگه از هم دور شدند.


In the name of who we believe, We make them believer.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.