به هواداری از برتوانا
سوژه: امید
واژگان فعلی: شمع، قلب، معجزه، چایخانه، باد، جادو، رویاتا به حال به این فکر کردهاید که مرگ، چگونه نفر بعدی که باید به دنیای مردگان بفرستند را انتخاب میکند؟ شاید فکر کنید این یک ندای غیب است. شخصی برتر از مرگ وجود دارد که درمورد مرگ و زندگی انسان ها تصمیم میگیرد. متاسفانه باید با حقیقتی تلخ برایتان سخت بگویم. مرگ، هیچ معیاری به جز خوشبختی برای گرفتنِ جان انسان ها ندارد. هرگاه که شخصی خوشبختی واقعی را حس کند، جانش را میگیرد. ساموئل مدتی میشد که همچون حسی پیدا کرده بود. از عمق
قلبش حس خوشبختی میکرد. هر روزی که میگذشت همانند
رویا بود. در طول روز با کمک همسرش خیاطی میکردند و شب هنگام، با دختر کوچکش، افلیا بازی میکرد.
روز ها به همین شکل گذشتند تا اینکه روزی از روز ها، مرگ متوجهِ خوشبختیِ مرد شد. معجزهای رخ داده بود! آن مرد چند ماهی میشد که نه گریه کرده، و نه از چیزی به درگاه خداوند گلایه کرده بود. همیشه لبخند میزد و خوشحالی میکرد. حتما
معجزهای درکار بود! مرگ تصمیم گرفت رازِ خوشحالی مرد را پیدا کند. پس هرشب به سراغش میرفت و از دور خانوادهشان را تماشا میکرد. تا اینکه متوجه افلیا شد. افلیا منبعِ معجزه بود. او پدر و مادرش را
جادو کرده بود. جادویی به نامِ خوشحالی و لبخند. مرگ همانجا تصمیمش را گرفت. باید افلیا را با خودش میبرد.
آن شب
باد شدیدی میوزید. چراغ ها روشن نمیشدند و افلیا، همراهِ پدرش زیر نور
شمع نشسته بودند. پدرش داستانِ پریان را برای دخترکش بازگو میکرد. و دختر با لبخندی پهن بر لب، به داستان پدرش گوش میداد. مرگ منتظر ماند تا افلیا بخوابد و پدرش ترکش کند. اما ساموئل، احساس خوبی نسبت به آن شب نداشت. خیاطِ پیرِ افلیا مشام تیزی داشت. بوی مرگ را از صد فرسخی تشخیص میداد. پس تصمیم گرفته بود تا خودِ صبح کنار دخترش باشد. حاضر بود هرکاری کند تا دخترش سالم بماند. مرگ خسته شد، و در آخر خودش را به ساموئل نشان داد.
- ساموئل، اون دختر حالا به من تعلق داره. باید به سرعت باهاش خداحافظی کنی.
کلماتِ مرگ بوی ناعدالتی میداد. ناگهان، تمام امیدِ ساموئل از بین رفت. برای اولین بار بعد از مدت ها، اشک چشمانش را پر کرد.
- بهت التماس میکنم... منو با خودت ببر اما اجازه بده افلیا زندگی کنه. اون کوچکتر از این حرفاس.
- مرگ سن و سال نمیشناسه ساموئل. تو باید خوشحال باشی که بجای دخترت، انتخاب نشدی.
- اون... خیلی بچهست! نمیشه وقت بیشتری بهش بدین؟
مرگ آه کشید. عادت داشت آدمها با التماس از او چند سال یا چند ماه و گاهی هم چند ساعت زمان بخواهند. یا حتی خودشان را برای عزیزانشان فدا کنند. همیشه کاری ناتمام بود؛ همیشه چیزی خراب بود؛ همیشه زندگی ناقص بود. فانی ها نمیفهمند زندگی کتاب نیست که فقط وقتی آخرین صفحه را خواندی، آن را ببندی. کتاب زندگی صفحهی آخر ندارد، چون آخرین صفحه همیشه اولین صفحهی داستانی دیگر است. اما حرف خیاط به دلش نشست. درون او لبریز از عشق بود... پر از مهربانی. کن پیش میآمد مرگ این ها را بین آدم ها ببیند.
- 24 ساعت بهت وقت میدم. اگه بعدش هنوزم حاضر بودی بجای اون بمیری، با خودم میبرمت.
خیاط، با خوشحالی سرش را تکان داد. نمیدانست چطور باید تشکر کند. کلمات در مقابل چنین محبتی کافی نبودند. ساموئل بیست و چهار ساعت بعدیاش را، با دختر یا همسرش نگذراند. او شروع به دوختن لباس کرد. لباسی سبزرنگ و زیبا برای دخترِ فرشتهگونش. تنها مدتی که دست از دوختن برداشت، آن نیم ساعتی بود که برای استراحت به
چایخانه رفته بود تا از دوستانش خداحافظی کند. و سپس دوباره سراغ لباسش بازگشته بود. به سختی تا شب لباس را سرهم کرد. وقتی میخواست نخ را در سوزن بندازد، دستش را زخمی کرد و خونش گوشهی کوچکی از لباس را کثیف کرد. ساموئل حتی وقت نداشت آن قطره را پاک کند. آن شب، لباس را با همان قطرهی خون، و دوختی که مشخص بود با عجله به اتمام رسیده به دخترش هدیه داد.
- افلیا... هروقت که احساس دلتنگی کردی، به این نگاه کن. مهم نیست آدما چقدر بی رحم باشن، میتونی بهم قول بدی که همیشه لبخندتو حفظ کنی؟
- بله پدر. چیزی شده؟
- نه! هیچی نیست دختر قشنگم. برو بخواب.
مرگ منتظر ماند. ساموئل هم همینطور! هردو منتظر ماندند تا دختر بخوابد و بعد، مرد شنلِ پوش به سراغ ساموئل آمد.
- آمادهای با خودم ببرمت؟
- دوست داشتم بیشتر کنار دخترم باشم... اما سرنوشت جور دیگهای رقم خورد. من آمادهم.
- تو خیلی شجاعی ساموئل. حاضری بخاطر دخترت، از زندگی خودت بگذری. چنین شجاعت و عشقی بین آدم ها کمیابن. من نمیتونم اجازه بدم زندگی کنی، اما در عوض بهت قول میدم تا وقتی این لباس اندازهی دخترت بشه، من سراغش نمیام.
سلموئل لبخندی به لب زد و سرش را تکان داد، ناامیدیاش از بین رفت. خیالش آسوده شده بود. او دخترش را نجات داده بود!
واژگان نفر بعد: ویکتوریا، خرس قطبی، آدم آهنی، کوتوله، خونآشام، انگشتر، گل سرخ