wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
ارسال شده در: سه‌شنبه 21 اسفند 1403 19:07
تاریخ عضویت: 1403/08/09
تولد نقش: 1403/08/11
آخرین ورود: امروز ساعت 21:24
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 140
خزانه‌دار گریمولد
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده


زخم تنهایی، از هر زخم دیگری عمیق تر است؛ حتی اگر فرد ادعا کند اانزوا، کوچکترین دردی برایش ایجاد نمی‌کند و به همان اندازه که دیگران از او نفرت دارند از آنها بیزار است.

مهم نبود ریگولوس چقدر می‌گفت مردم اطرافش، فراتر از یک مشت احمق کوته‌فکر نیستند و برایش مایه شادی و نشاط است که اکثریتشان دوستش ندارند. هیچ اهمیتی نداشت که چندبار در پاسخ به ترحم اطرافیانش می‌گفت پاندورا، سوروس و دورکاس برایش کافی‌اند و کوچکترین توجهی به اخم و تخم جیمز پاتر یا کنایه های بارتی کراوچ جونیور ندارد؛ حقیقت این بود که گاهی حسرت منزوی نبودن، داشتن دوستانی اجتماعی{زیرا هر سه دوستش به اندازه خودش جامعه گریز بودند.}، قهقهه زدن، بد و بیراه گفتن به معلم ها{هیچ کدام از دوستانش اهل شوخی نبودند، درست مانند خودش.}و در یک کلام "مثل بقیه بودن و پذیرفته شدن در جمع" به قلبش چنگ می‌انداخت. گاهی با فریادهای همکلاسی هایش که او را به دلیل طرز نگاهش که به نظرشان غیرعادی بود؛ انزوایش و حالت"بچه مثبت" بودنش دست می‌انداختند؛ اشک در چشمانش جمع می‌شد، اما بلافاصله چشمانش را می‌گرفت و به نحوی که هرکس اشکش را دیده بشنود می‌گفت:
- امان از حساسیت فصلی!

اصلا دلش نمی‌خواست کسی اشک‌هایش را ببیند. حتی جلوی سوروس و پاندورا هم نمی‌گریست، چه برسد به غریبه هایی که به طور پیشفرض از او بدشان می‌آمد؛ زیرا بدگویی های دشمنانش مبنا بر این که او علاقه مند به جادوی سیاه است و خودش را دست بالا می‌گیرد در تمام هاگوارتز پیچیده بود؛ خب، به طور دقیق تر، بدگویی های بارتی، جیمز پاتر و جیکوب اسمیت هافلپافی که مانند دو نفر دیگر، در شایعه پراکنی همتا نداشت.

اکنون، حس تنهایی بیش از همیشه به او هجوم آورده بود. روی تابی در محوطه هاگوارتز نشسته بود و به بازی تیله سنگی دانش آموزان سال چهارمی اسلیترین نگاه می‌کرد. او را دعوت نکرده بودند و ریگولوس هم آدمی نبود که بی دعوت جایی برود.

هیچ وقت از تیله سنگی خوشش نمی‌آمد؛ اما در اعماق قلبش امیدوار بود کسی او را دعوت به بازی کند تا شاید آن گونه بفهمد چندان هم تنها نیست. ولی نه تنها کسی دعوتش نکرد؛ بلکه بارتی با پوزخندی گفت:
- بعضیا تو زندگیشون آدم ندیدن.

ریگولوس دلش نمی‌خواست جلوی آنها ضعف نشان دهد. بلک ها جلوی هیچ کس خود را ناتوان نشان نمی‌دادند. با خونسردی ظاهری به کتاب آنا کارنینا که مشغول مطالعه اش بود برگشت، اما درونش غوغا بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."
پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
ارسال شده در: یکشنبه 19 اسفند 1403 22:02
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: امروز ساعت 00:10
از: گیل مامان!
پست‌ها: 864
آفلاین
به امید فردایی عاری از خرافات...


«گربه‌ی قرمز»




شکوفه‌های صورتی گیلاس با وزش باد بهاری به این سو و آن سو پراکنده می‌شدند. زیر پاهایش چمنزارهای سبز موج می‌زدند و جای پنجه‌های کوچکش بر گِل‌های نرم تازه باران خورده بر جای می‌ماند. در آن بوم رنگارنگ طبیعت همچون لکه‌ای جوهر سیاه، توهین‌آمیز جلوه می‌کرد. سرانجام خود را در کُنده کهنه و توخالی درختی جای داد. خُرخُر ملایمی کرد و مانند توپی پشمالو در خودش حلقه زد.

حاصل تمام جست‌و‌جویش در روز‌های اخیر چیزی جز چند نخود فرنگی و حلقه‌ای هویج در اعماق سطل زباله نبود اما نای جستجوی بیشتر هم نداشت؛ سنگین‌تر از آن بود که بتواند. غریزه‌اش به او می‌گفت که در این شرایط فقط می‌تواند در جایی امن و به دور از مهاجمین احتمالی پنهان شود و منتظر بماند. درد هر لحظه تشدید می‌شد. دمش با ناآرامی بر زمین موج می‌زد و پنجه‌اش به نرمی سطح چوب را می‌خراشید.

هر کدام‌شان که با فاصله از یکدیگر بدنیا می‌آمدند، به استقبال‌شان می‌رفت. اولین‌شان، آنقدر نارس بود که نمی‌توانست از جفتی که او را در بر گرفته بود دل بکند. کمکش کرد اما خیلی زود فهمید نفس نمی‌کشد. سوزشی در قلبش حس کرد اما باید قوی می‌ماند چرا که او مادر بود. دومی آنقدر کوچک بود که نمی‌توانست شیر بخورد. مادر، خودش را به سمت او کشید اما او نیز خیلی زود، دل از این دنیای دشوار کَند. سرش را کنار بدن بی‌موی کوچکش گذاشت و با چشمان سبز غمگینش به فرزند بی‌‌جانش خیره شد. حالا فقط یکی مانده بود... تنها امیدش.

سومی اما با برادر و خواهرش متفاوت بود. وقتی مادر، کیسه نرمش را جوید و او را بیرون آورد، انتخاب کرد تا بجنگد... تا زندگی کند‌. به مادرش چسبید و با ولع، مایع حیات‌بخشش را مکید؛ کم بود اما شکم کوچکش را تا مدتی سیر نگه می‌داشت. یکدیگر را بو می‌کشیدند... می‌شناختند و وابسته می‌شدند. آنها فقط همدیگر را داشتند. با زبانش باقی‌ مانده‌های خون را تمیز کرد. رنگ سیاه موهای ظریف کودک، ترسی به جانش می‌افکند؛ ترس از اینکه مبادا پسر کوچکش مثل خودش باشد. به سختی تلاش کرد که این ترس را نادیده بگیرد تا بتواند بقای فرزندش را در اولویت افکارش قرار دهد.

چند هفته سپری شد. حالا آسمان ابری جایش را به خورشید درخشانی داده بود. مجبور بود روزی چند ساعت، فرزندش را برای زیر و رو کردن سطل زباله‌ تنها بگذارد با این امید که وقتی بر می‌گردد صحیح و سالم باشد. آن روز وقتی باز می‌گشت خوشحال به نظر می‌رسید؛ هر چه باشد تکه‌ای غضروف استخوان مرغ، بهتر از دانه‌های نخود فرنگی بود. می‌دانست اینطوری بهتر می‌تواند از او مراقبت کند اما وقتی به کنده رسید و فرزندش را آنجا ندید با وحشت شروع به بو کشیدن کرد.

زمانی که او را با پاهای لغزانش به دنبال پروانه‌ نارنجی رنگی یافت، قلبش در شرف ایستادن بود. با خُرخُر بلندی دنبالش کرد، با دندان‌هایش به آرامی او را از پس گردن گرفت و متوقف کرد. سپس با پنجه‌های نرمش، کودکش را در آغوش گرفت و سرش را به تندی لیس زد. کودک چند میوی آهسته کرد اما بی‌حرکت ماند تا مادر، ناراحتی‌ و دلتنگی‌اش را ابراز کند. هرچند که شیطان کوچک با یکی از چشم‌های سبزش که زیر لیس‌های تند مادر نیمه بسته شده بود، همچنان مراقب حرکات پروانه بود. با وجود تمام نگرانی و آرزوی مادر حالا دو لکه‌ی جوهر بر نقاشی رنگارنگ خودنمایی می‌کردند.

تقدیر آن بود که کودک هم مثل خودش باشد... سیاه همچون شبقی مشکی...

هر چه بزرگتر می‌شد، کنترلش نیز دشوارتر می‌شد. خیلی وقت‌ها هنگام شیر خوردن حوصله‌اش سر می‌رفت و تصمیم می‌گرفت از سر و کول مادر بالا برود و با آن قد نیم‌وجبی‌اش بر روی هیکل پشمالوی او بپرد و با پاستیل‌های صورتی پنچه‌های کوچکش در حالی که روی کله مادر نشسته بود، پروانه‌ها را بگیرد. گاهی وقتی تلاش می‌کرد از درخت‌ها بالا برود تا در حفره دارکوبی فضولی کند، مادر به آهستگی گوشت نازک پشت گردن او را می‌گرفت و دوباره پایین می‌گذاشت و با بد خلقی سرش را به نشانه ناامیدی تکان می‌داد.

روزی دست کوچکش را از بالای چوبی که روی برکه قرار داشت در میان آب سرد فرو برده بود تا ماهی نقره‌ای رنگی که سه برابرش قد داشت را بگیرد؛ ناگهان سُر خورد و در برکه افتاد. مادر، وحشت زده و با وجود تنفرش از خیس شدن، تا نصف بدنش به میان برکه قدم گذاشت و فرزند در حال غرق شدنش را بیرون کشید. با میو میوهای اعتراض‌آمیزی او را دعوا کرد اما این دعوا از آن دعواهایی بود که از صد بار ابراز علاقه‌اش بیشتر عمق احساسش را نشان می‌داد.

روز‌ها از پی یکدیگر می‌گذشتند و هر چه فرزندش بزرگتر می‌شد، به اینکه به غذای بیشتری احتیاج دارند پی می‌برد. تصمیمش را گرفت و همراه همدیگر مسیر رودخانه را پیمودند تا به شهر بزرگی با خیابان‌های سنگ‌فرش شده رسیدند. در میانه راه، گاهی بر روی پاهای کوچکش بر زمین می‌افتاد و مادر، او را از پشت هُل می‌داد تا دوباره سرپا شود. وقتی به مهمانخانه‌ای در حومه لندن رسیدند، با احساس بوی استیک تازه متوقف شدند.

با ورودشان به داخل کافه، چند مرد شروع به غر غر کردند و یکی از آنها بشقاب‌ غذایش را با صدای بلندی بر روی میز کشید و از سر میز که گربه مادر پنجه‌هایش را روی چوبش گذاشته بود و بو می‌کشید، دور کرد.
- هزار بار گفتم این در لعنتی کافه‌ت رو ببند. این کثافتای لعنتی جاشون توی پاتیل درزدار نیست. حداقل آبروی کافه خودتو حفظ کن!

صاحب کافه طاس با قوز بزرگش از پشت پیشخوان بیرون آمد و به دو گربه لرزان که از صدای فریاد بلند مرد ترسیده بودند، نگاه کرد.
- خیلی خب اسکروج... زهره‌م رفت! چه خبرته مرد؟ اینفری که ندیدی!

مردی که اسکروج نام داشت، غرغری زیر لب کرد. تام چشم غره‌ای به مرد رفت و پیکر خمیده‌اش را به پشت پیشخوان رساند و مقداری از کوه ته مانده‌‌های غذای مهمانان قبلی را در کیسه‌ای ریخت و سلانه سلانه از مهمانخانه خارج شد. دو گربه نیز با حس بوی غذا، پاورچین پاورچین به دنبالش رفتند و از کافه خارج شدند.

- تو مامانی نه؟ اینم کوچولوی بامزته. پس چرا فقط یکیه؟! مادر بزرگ پیرم یه گربه پیرتر از خودش داشت که سالی هفتا شکم می‌زایید! البته اون گربه تپل، خیلی خوش‌بخت بود. یادمه مادر بزرگم بهش روزی چند وعده غذا می‌داد...

مکثی کرد و کیسه غذا را جلوی مادر پهن کرد و متوجه شد که با ولع مشغول خوردن شده گویی هفته‌ها غذای خوبی نخورده است. بچه گربه که هنوز به غذای جامد عادت نداشت، با تردید با تکه‌های گوشت بازی می‌کرد.

- حتما با این بدن لاغرت نتونستی ازشون خوب مراقبت کنی. اشکال نداره خانم گربه... سخت نگیر. حتی ما انسانام بعضیامون بدبخت‌تر از بقیه‌ایم.

آهی کشید و با وجود قوز پشتش، به سختی از جایش برخاست.
- تو رو صدا می‌کنم مامان گربه، اسم بچه‌تم... هوم... می‌ذارم ذغال کوچولو. یه جای خوابم دم در کافه‌م بهتون می‌دم... یه پتوی کهنه جای هیچ آدمی رو توی این دنیا تنگ نمی‌کنه.

کمی بعد که مرد، پتو کوچک را کنار در کافه پهن نمود، آهسته سر گربه مادر را نوازش کرد و به داخل کافه بازگشت. حالا آن دو، پتویی گرم و مقداری ته‌مانده غذا برای گذران زندگی داشتند. با وجود آنکه پاتیل درزدار هر روز شلوغ‌تر از پیش می‌شد و به تبع آن، وضع کاسبی تام نیز رونق قابل توجه‌ای پیدا می‌کرد اما در این میان صاحب کافه، پیمانش را با گربه مادر فراموش نکرده بود و هر روز چند وعده غذای مناسب برای او می‌آورد.

پس از گذشت دو ماه، ذغال کوچولو در حالی که با گوله بافتنی‌ قرمزی که پیرزن رهگذری به او داده بود بازی می‌کرد، قوی‌تر شده بود و گربه مادر نیز که به دقت مراقب فرزندش بود، دیگر به نحیفی گذشته به نظر نمی‌رسید. شب‌ها که کافه کمی خلوت‌تر می‌شد، تام نیز با ذغال و گوله بافتنی محبوبش بازی می‌کرد و به بازیگوشی‌های بچه گربه و نگاه‌های زیرک مادر که به دمش کش و قوس می‌داد تا قدری آرامش و وقار را به فرزندش یادآوری کند، می‌خندید. صدای خنده‌های مردی که دیگر تنها نبود، زیر نور مهتاب طنین‌انداز می‌شد و شادی‌اش از خانواده کوچک‌شان را نمایان می‌کرد.

اما عمر این شادی به کوتاهی عمر شکوفه‌های گیلاس بود.




- اه باز این گربه‌های کثیف! بارها به تام احمق گفتم که به شماها غذا نده تا گورتونو از کافه‌ش گم کنین ولی به خرجش نرفت که نرفت! شما گربه‌های سیاه یه مشت شیطان عوضی‌این که فقط بدیمنی رو با خودتون اینور و اونور پخش می‌کنین.

اسکروج با دیدن ذغال که به دنبال گوله بافتی‌اش دویده و جلوی پای مرد رسیده بود، این جملات را به زبان راند.
- برین گمشین از این کافه لعنتی!

مامان گربه که از دور مراقب این صحنه بود با دیدن تام که پشت پیشخوان مشغول گپ زدن با چند مرد بود و صدای اسکروج را نمی‌شنید تا مثل همیشه او را دعوت به خودداری کند، قبل از آنکه پای به عقب رانده شده مرد بتواند جلو بیاید و با لگدی به پسرش برخورد کند، جلو دوید و با پنجه‌هایش از پای راست مرد بالا رفت و ناخن‌هایش را در شلوار او فرو برد. اسکروج جیغی زد و گربه مادر را به زور از پایش جدا کرد و محکم به سمت دیواری پرتاب کرد.
- یه گربه وحشی منو چنگ زد! کمک! گزاز گرفتم... هاری گرفتم!

با صداهای جیغ و فریاد مرد، آشوبی در کافه به راه افتاد. ذغال که ترسیده بود به سمت مادرش که زیر دیواری افتاده بود رفت. چشمان مادرش را بسته یافت. با ناامیدی، آهسته شروع به لیسیدن او کرد و پنجه‌‌های کوچکش را به صورت مادرش مالید. پس از لحظاتی نفس‌گیر، مادر، چشمان سبز درخشانش را باز کرد و با میوهای دردناکی روی پای لنگش ایستاد.

هر دو با دیدن آشوب کافه ترسیده بودند. راه ورودی مهمان‌خانه با پاهای عظیم اسکروج سد شده بود و صدای داد و فریاد‌های مهمانان و تلاش‌شان برای فرار از دو گربه، آن‌ها را بیشتر می‌ترساند. قبل از آنکه تام بتواند کمکی به حل مسئله کند، مادر و فرزندش به سمت راهرو پشتی کافه و حیاط کوچک آن فرار کردند و با حفره‌ای در حال بسته شدن در دیواری آجری رو به رو شدند و به سرعت از آن عبور کردند.

گویی قدم به جهانی نو نهاده بودند. جهانی ناآشنا که با مغازه‌های رنگارنگ احاطه شده بود. ترقه‌های انفجاری در این سو و آن سو می‌ترکیدند و نورهای درخشان ایجاد می‌کردند. مردان و زنانی با کلاه‌های نوک‌تیز و شنل‌های بلند، چرخ‌دستی‌های پر از اجناس بسته‌بندی شده‌شان را بر روی سنگ‌فرش کوچه عبور می‌دادند. همه‌جا آنقدر شلوغ بود که حرکت آن دو گربه به چشم هیچکس نمی‌آمد. مادر که نگران له شدن پسرش زیر چرخ‌ها و قدم‌های مشتاق رهگذران بود، ذغال را از پشت گردن به دهان گرفت و با قدم‌های لنگ لنگانش از جلوی مغازه‌ها گذشت. مغازه‌ای پوشیده از بطری‌های بزرگ که در هرکدام گیاهان و معجون‌های رنگارنگ، درخششی اغواگر داشتند. فروشگاهی که رهگذران به داخل آن می‌رفتند و با رداها و شنل‌هایی نو از آن خارج می‌شدند.

جلوی یک مغازه بزرگ متوقف شد. مغازه‌ای پر از حیواناتی در قفس که موش‌های کوچکش در مخزنی شیشه‌ای از ترس گربه‌ای حنایی رنگ که بالای سرشان آویزان شده بود با سرعت بیشتری بر روی چرخ و فلک‌‌هایشان، چهار دست و پا می‌دویدند. گربه حنایی که گویی به صورتش مشت زدن بودند، با چهره عبوسی به موش‌های ترسیده نگاه می‌کرد و دم بطری پاک‌کنی‌اش را تکان‌های شادمانه‌ای می‌داد. ناگهان توجه‌اش به مادر و بچه‌‌ داخل دهانش جلب شد. بلافاصله حرکت دمش را به نشانه هشدار تغییر داد اما مادر که فکر می‌کرد شاید گربه حنایی از ورود او به قلمرو‌اش عصبی شده است، به حرکتش ادامه داد. از جلوی مغازه گذشت و سر از کوچه‌ای تاریک در آورد.

آن کوچه به قدری خلوت بود که می‌توانست ذغال را بر زمین بگذارد. بچه گربه بازیگوش که حوصله‌اش در فقدان گوله بافتنی قرمز رنگش سر رفته بود، به سمت مغازه‌ای رفت که پشت ویترین آن گردنبندی با سنگ‌های اُپال خودنمایی می‌کرد. قبل از آنکه بتواند جلوی پسرش را بگیرد، بچه گربه از در نیمه باز مغازه به داخل وارد شده بود؛ مادر، به طور غریزی احساس خطر می‌کرد پس به دنبال فرزندش رفت تا او را از مغازه خارج کند اما بلافاصله با ورودش متوجه شد که فرزندش به داخل تابوتی با نقوش منسوب به فراعنه مصر باستان رفته و در آنجا گیر افتاده است. صدای میو میو‌ های ناامیدش که با صدای کشیدن پنجه‌هایش به در تابوت آمیخته می‌شد را می‌شنید و از اینکه نمی‌توانست در تابوت را باز کند احساس درماندگی می‌کرد. گوش‌های نوک تیز مادر با صدای بسته شدن در مغازه حرکت کرد و چشمان سبزش با وحشت به مرد لاغر اندام با چهره‌‌ای حریص که بالای سرش ایستاده بود و دستانش را از هم باز کرده بود، خیره شد.

- از این بهتر نمی‌شه... انتظار نداشتم شانس با پای خودش بیاد داخل مغازه‌م! دوتا گربه سیاه به تاریکی شب یعنی دوتا کیسه‌ گالیون بزرگ!

به سختی، گربه مادر و پسرش را در قفس‌هایی جداگانه انداخت. جلوی قفس مادر خم شد و با لذت به خُرخُر تهدیدآمیزش گوش سپرد.
- می‌دونین چند وقته دنبال شما خوشگلام؟ به صاحب مغازه موجودات جادویی بارها گفتم که به چندتا گربه سیاه نیاز دارم اما اون زنیکه هر بار میگه حاضر نیست حتی یه مارمولکم بهم بفروشه چه برسه به گربه! اونطوری نگام نکن... باور کن نات‌های خوبی می‌خواستم بابت‌تون بهش بدم!

خنده‌های شیطانی مرد باعث شد که هر دو گربه‌ در خود جمع شوند. قفس‌ها را به شکلی نمایشی بر روی پیشخوانش قرار داد. اوایل، گربه مادر سعی می‌کرد پنجه‌هایش را به پنجه‌های پسرش برساند اما بعد از مدتی دریافت که با وجود فاصله‌ قفس‌ها، این پیوند دوباره مادر و فرزندی غیر ممکن است. دو روز به همین منوال گذشت... دو روزی که هر دو گربه در طی آن جز مقداری آب، هیچ چیز دیگری ننوشیده و نخورده بودند. روز سوم، مردی با موهای بلوند بلند پشت در ظاهر شد و با اعتماد به نفس، قدم به میان مغازه گذاشت. بلافاصله نگاه چشمان تیزبینش به کالای جدیدی جلب شد. نوک عصای دسته مار مانندش را بر روی میله‌های قفس کشید تا بدین طریق، توجه صاحب مغازه را به ورودش جلب کند. با نیشخندی به حرکت ناگهانی دو گربه که از پیچش صدای میله‌ها در گوش‌هایشان ترسیده بودند، نگاه کرد.

- آقای مالفوی... چه افتخاری! باید بگم که بلافاصله با ورودتون به کوچه ناکترن متوجه حضورتون شدم... همون بوی خوش اصالت همیشگی که قبل از خودتون خبر تشریف‌فرمایی‌تونو می‌ده!

مرد با چابلوسی بو کشید تا بوی کیسه‌های گالیون داخل جیب لوسیوس مالفوی را استشمام کند.

- تملق گویی بسه بورگین. می‌بینم که بالاخره گربه‌‌هایی که خواسته بودمو جور کردی! اعتراف می‌کنم که دیگه داشتی ناامیدم می‌کردی.
- ما هیچ وقت مشتری‌های قدیمی رو ناامید نمی‌کنیم آقا. دقیقا همون مادر و بچه گربه‌ای که خواسته بودین... مثل شبق سیاه و مملو از قدرت‌های جادویی ناشناخته...

لوسیوس لبخند نامحسوسی زد و کیسه‌ای پر از گالیون را روی پیشخوان بورگین انداخت.
- کیسه دومو فردا بعد از انجام ماموریتت می‌گیری. عجوزه رو آماده کن... مقدمات مراسم باید بی‌نقص باشه. فهمیدی؟

مرد با لحن شیرین ساختگی‌ای سرش را به نشانه تایید تکان داد.
- بله قربان... اصلا نگران نباشید قربان. فردا همه چیز به بهترین نحو پیش می‌ره.

روز بعد، این بار همراه زنی زیبا که او نیز موهای بور بلندی داشت، پشت در مغازه ظاهر شد. به محض ورودشان، بورگین در را بست و کرکره‌های پرده‌های خاکستری مغازه را کشید و با تکان چوبدستی‌اش شمع‌های سرخی که به شکل دایره‌ای بزرگ بر زمین خاک‌آلود مغازه چیده شده بودند را روشن کرد. با روشن شدن شمع‌ها عجوزه رمالی پشت پیشخوان ظاهر شد.
- نارسیسا مالفوی... به قلمرو شیطان خوش آمدی عزیزم.

پیرزن که ردای بلند ساحره‌های شرقی‌ با شنل کلاه‌دار مشکی بر تن داشت، جلوتر آمد. حرکت رعب‌آورش باعث شد شمع‌های سرخ چند پر پر آهسته کنند. لحظه‌ای بعد قدم به میان دایره گذاشت و نارسیسا را به داخل دایره فراخواند. زن جوان نگاهی نگران به شوهرش انداخت اما در چشمان مشوق لوسیوس، چاره‌ای جز پیشروی ندید. وقتی قدم به میان دایره گذاشت، دستان حنا زده و زمخت پیرزن، دستان ظریف و سرد او را در خود فشردند.

صدای خشن عجوزه، در اتاق سرخ‌‌فام طنین انداخت.
- گربه‌های سیاه را بیاورید... خون مادر و دست‌های بریده کودک، هدیه‌ای برای عروس‌ زیبای‌مان که سال‌ها در انتظار فرزندی از پوست، گوشت و استخوان خود، قلبش چون شمعی سوزان آب می‌شود. به راستی که این جادوی سیاه، هر طلسمی را که در برابر بارداری او ایستاده باشد، برای همیشه خواهد شکست.

بورگین با خنجری نقره‌ای در یک دست و چنگال سفتش بر گردن گربه مادر، پشت سر پیرزن ظاهر شد. ذغال کوچولو که با دیدن ناله‌های دردآلود مادر، قلب کوچکش تند تند به ضربان افتاده بود، خودش را به میله‌های قفس می‌کوبید. چشمان نارسیسا از ترس گشاد شده بود. پیرزن شروع به زمزمه کلماتی زیر لب کرد و بورگین بدون هیچ ترحمی، خنجر تیز را بر گردن مادر کشید. خون سرخ شروع به جوشیدن کرد و مانند بارانی بر زمین بارید. گربه‌ی سیاه حالا کاملا قرمز شده بود. پاهای پشمالویش به شدت ‌لرزید و سپس کاملا بی‌حرکت شد. صدای جیغ نارسیسا و ضربات شدید بچه گربه به قفس در هم آمیخت.

پیرزن که گویی بارها و بارها این کار را انجام داده بود، با خونسردی، انگشت اشاره‌اش را بر پیکر گربه‌ی قرمز کشید و روی زمین خم شد تا ستاره‌ای را درون دایره شمع‌های اشک‌ریزان رسم کند. وقتی نقاشی‌اش به پایان رسید، بورگین با بی‌رحمی، پیکر بی‌جان گربه‌ی قرمز را روی زمین انداخت و به سراغ فرزند او رفت. قطرات اشک در چشمان سبز ذغال می‌‌درخشید. فهمیده بود که دیگر مادری ندارد که بخاطر نجاتش در برکه آب بپرد؟ با دندان‌های کوچکش دستان خونین بورگین را گاز گرفت اما این باعث نشد که مرد سنگدل او را به حال خود رها کند.

حالا بورگین خنجر و بچه گربه را به لوسیوس مالفوی تقدیم کرده بود. مرد مغرور قدم به میان دایره گذاشت و رو به همسرش قرار گرفت. ذغال کوچولو که بخاطر محکم گرفتن دستانش توسط لوسیوس و آویزان بودن بدن نحیفش نمی‌توانست تکان چندانی بخورد، فقط با تیله‌‌های سبز رنگ مرطوبش به چشمان آبی نارسیسا چشم دوخته بود. وقتی خنجر در دستان شوهرش بالا رفت، زن جوان که دیگر طاقت دیدن بدن سرخ و معصوم دیگری را نداشت، جیغی کشید و به پای شوهرش افتاد.
- نکن... اینکارو نکن. این نفرین‌شدس... این مراسم شیطانی فقط جیب این پیرزن رمال و بورگین رو پر گالیون می‌کنه. قسم می‌خورم که خون این زبون‌ بسته‌ها گریبان‌مونو می‌گیره و زندگی‌مونو نابود می‌کنه. خواهش می‌کنم لوسیوس... نذار این جهل و خرافات بیشتر از این زندگی‌مونو فاسد کنه.

التماس نارسیسا و صورت زیبای رنگ پریده‌اش که از اشک می‌درخشید، برای لوسیوس که در اعماق وجودش، خود نیز به جنایتی که انجام داده بودند واقف بود، مانند تیر خلاص عمل کرد. مرد تسلیم شد و مقاومتش شکست. خنجر خونین را به کناری پرت کرد و با یک دست، کمک کرد تا نارسیسا روی پاهای لرزانش بایستد و بچه گربه را در دستان او قرار داد.

- اما... اما شما باید مراسم را تمام کنید، چرا که نفرین...

نارسیسا بچه گربه را در میان‌ دستانش گرفت و با نفرت به چهره شرارت‌بار عجوزه نگاه کرد.
- خفه شو!

سپس با وقار، شانه‌هایش را صاف و پیشانی ذغال کوچولو را نوازش کرد و از میان دایره شمع‌ها قدم به بیرون نهاد. با این حرکت ناگهانی، شمع‌ها خاموش شدند و اتاق در تاریکی فرو رفت. بدون لحظه‌ای توقف و با قدم‌هایی محکم به سمت در رفت، با یک دست، پرده‌های خاکستری را کنار زد و درب مغازه بورگین و برکز را گشود. پرتوهای خورشید به داخل اتاق پر دود تابید و زن در میان نور خیره‌کننده ناپدید شد.

حالا او پسری داشت که باید بزرگش می‌کرد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
ارسال شده در: یکشنبه 28 بهمن 1403 19:12
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 7 خرداد 1404 19:21
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 312
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده


آشنایی الستور و گابریل
قسمت دوم


مرگخوارا به سرعت سرشون رو چرخوندن و چوبدستی‌هاشون رو به سمت الستور نشونه گرفتن. دیدن چهره حیوانی الستور، هیچ‌وقت براشون خوشایند نبود، اما از اون‌جایی که الستور رو زیاد در خونه ریدل‌ها می‌دیدن و از ارتباطش با لرد سیاه با خبر بودن، ترجیح می‌دادن بدون دونستن تبعات حمله بهش، اقدامی انجام ندن.
- این‌جا چیزی واسه تو وجود نداره، مون.

الستور لبخندی به لب‌هاش نداشت، اما به عصاش تکیه داده بود و بر عکس سایه‌ش که حالتی مثل حیوانی آماده حمله به خودش گرفته بود، حرکاتش آروم و حساب شده بود.
- البته که وجود داره... و اسمت رو نمی‌دونم. در واقع انقدر اهمیتی نداری که بخوام بدونم.

الستور شونه‌ای بالا انداخت. ولی همچنان حرکت دیگه‌ای نکرد. اما با چشمان سرخش تک تک مرگخوارا رو از نظر گذروند.
- پس حالا دیگه کار سگ‌های شکاری لرد سیاه به جایی رسیده که دختر بچه‌های بی‌دفاع رو می‌گیرن؟
- دو رگه کثافت! جرئت می‌کنی با کسایی که علامت شوم رو دارن و سال‌ها زیر سایه ارباب بودن این‌طوری حرف بزنی؟

نفرت و خشم توی تک تک خطوط چهره مرگخوار دیده می‌شد. ولی الستور تکونی نخورد.
- اگه خود لرد سیاه هم چنین کاری می‌کردن باهاشون این‌طوری صحبت می‌کردم. ولی هر کسی که تا به حال با لرد رو به رو شده شانسی برای فرار یا مبارزه داشته...

و الستور انگار که به نتیجه درخشانی رسیده باشه، بشکنی زد.

مرگخوارا از دیدن عدم حرکت الستور، کمی حس امنیت کردن. اگه کوچک‌ترین حرکت اشتباهی از الستور سر می‌زد، بلافاصله می‌تونستن بکشنش. همه‌شون آماده بودن. همه‌شون از ته دل می‌خواستن که بکشنش.

- حالا چطوره که اون دختر رو رها کنید و یه روز بیشتر به زندگی خفت بارتون ادامه بدید؟

لحن الستور آروم و نرم بود، انگار که در حال گفتگو راجع به وضع آب و هوا باشه. ولی تک تک کلماتش باری از تحقیر رو به گوش مرگخوارا رسوند.

- ما امشب خوش گذرونیمون رو با این دختر داریم. تو هم می‌تونی بری به جهنم.
- اوه لطفا... من تازه از جهنم اومدم. ولی بدم نمیاد که شما رو بفرستم اونجا که یه سلامی بکنید... شایدم اونجا کسایی باشن که بخوان با شماها خوش گذرونیشون رو داشته باشن...

لبخند به لب‌هاش برنگشت. ولی مرگخوارا دیدن که شاخ‌هاش در حال رشد کردن هستن و چشماش تبدیل به دو زغال سوزان توی تاریکی شدن. اونا قبلا هم این حالت رو دیده بودن. زمانی که الستور عصبانی می‌شد. زمانی که چیزی جز کشتن و تیکه تیکه کردن آرومش نمی‌کرد.

چراغ‌های کوچه سو سو زدن. هاله‌ای از نور سبزی شوم، از گوشه و کنار دیده شد. و الستور همچنان ثابت ایستاده بود. می‌خواست بهشون شانسی برای فرار بده. نمی‌خواست اگر خودش اولین حرکت رو انجام داد، به اون دختر آسیبی بزنه.

- آواداکدا...

صدای مرگخوار توی گلوش خفه شد.
مرگخوار دیگه‌ای به سرعت چوبدستیش رو به سمت گلوی مرگخوار در حال خفه شدن گرفت و طلسم الستور رو باطل کرد.
البته که الستور خم به ابرو نیاورد، اما با قدم‌هایی آروم، و در حالی که لبخند ضعیفی به چهره‌ش نشسته بود، به سمت مرگخوارا رفت.

مرگخوارها با احتیاط، و قدم‌هایی پر از تردید، از سر راهش کنار رفتن و الستور در حالی که عصاش رو رها می‌کرد تا توسط سایه‌ش قاپیده بشه، جلوی گابریل زانو زد و دستش رو روی پیشونی دختر که می‌لرزید و هق هق می‌کرد گذاشت.
- چیزی نیست. دیگه جات امنه.

- کروشیو!

الستور ناله ضعیفی کرد. ولی روی زمین نیفتاد. به جاش، به آرومی دست راستش رو دراز کرد، تا عصاش رو از سایه‌ش پس بگیره و بعد، در حالی که دست گابریل رو پشت گردن خودش می‌نداخت و گابریل رو با دست چپش بلند می‌کرد، از جا بلند شد.
- کار خوبی نبود... اصلا کار خوبی نبود.
- تو چطوری...؟!

جوابی نداد. هنوز به سمت مرگخوارا نچرخیده بود. ولی به آرومی به عصاش حرکتی چرخشی داد.
بازویی ضخیم از جنس سایه‌ها، از یکی از گوشه‌های تاریک کوچه ناگهان دور کمر مرگخواری که طلسم شکنجه رو اجرا کرده بود، پیچیده شد و مرگخوار رو به تاریکی کشوند. مرگخوار حتی فرصت فریاد کشیدن پیدا نکرد.

الستور نفس عمیقی کشید. با حرکت نرمی روی پاشنه پا به سمت چهار مرگخوار باقی مونده چرخید و بهشون نگاه کرد.
- از شانستون استفاده خوبی نکردید.

مرگخوارها به سرعت برای اجرای طلسم اقدام کردن. اما الستور سریع‌تر بود. بیش از حد سریع. در واقع فقط حرکت کوچیکی به عصاش داد، تا بلافاصله چهار بازوی سایه‌ای داخل ستون فقراتش خارج بشن و دور گلو و دستای مرگخوارا بپیچن.
دوتا از سایه‌ها، الستور و گابریل رو روی هوا معلق کردن تا الستور حتی راحت‌تر بتونه از بالا به مرگخوارا نگاه کنه و توسطشون غافلگیر نشه.
شیطان در حال لذت بردن از کارش بود، و زیر چشمی به گابریل که در آغوشش بود نگاه کرد و متوجه شد گابریل دیگه هق هق نمی‌کنه، بلکه خودش رو صاف کرده و با چشمانی پر از نفرت به مرگخوارا نگاه می‌کنه.

دو مرگخواری که توسط سایه‌ها اسیر شده بودن، با صدای خرد شدن استخون‌های گردنشون به زمین افتادن، دو مرگخوار باقی‌مونده که شدیدا دچار توهم شده بودن و انگار که موجوداتی از جنس سایه به دنبالشون باشن، بدون تلاشی برای جنگیدن یا حتی اجرای طلسم، در حالی که تلو تلو می‌خوردن و جیغ می‌کشیدن، فرار کردن. از شدت وحشت فلج شده بودن و کاملا فراموش کرده بودن جادوگرن، اگرچه احتمالا جادو کردنشون جز این‌که مرگشون رو دردناک‌تر کنه، کاربرد دیگه‌ای نداشت.

الستور که همچنان محکم گابریل رو نگه داشته بود، با آرامش به کمک سایه‌ها به زمین برگشت. شاخ‌ها و چهره‌ش به حالت عادی برگشتن و به چشمای گابریل نگاه کرد.
- از زمانی که از مسافرخونه خارج شدی تعقیبت کردم. زیادی بی‌پناه به نظر می‌رسیدی، البته که من هم حوصله‌م سر رفته بود.
- من فقط می‌خواستم خواهرمو ببینم...

و اشک‌های گابریل دوباره جاری شدن.
لبخند از روی لب‌های الستور محو شد، آروم دستش رو روی شونه گابریل گذاشت و گفت:
- متاسفانه... اون زندگی دیگه تموم شده. نمی‌تونی با خانواده‌ت تماس بگیری یا پیداشون کنی. الان دیگه هدف مرگخوارا شدی. اونا همیشه برای شکارت خواهند اومد. ولی... فکر می‌کنم بتونم این اوضاع ناجور رو کمی برات بهتر کنم. نظرت چیه؟

گابریل، با چشمای خیس از اشکش، با کنجکاوی به الستور نگاه کرد.

- اسمت چیه؟
- گا... گابریل.
- آه البته... خواهر فلور دلاکور پریزاد و عضو محفل ققنوس... خواهرت با انتخاب‌هاش دردسر بزرگی برات ایجاد کرده، ولی عیبی نداره.

لبخند به لب‌های الستور برگشته بود و صدای رادیوییش نرم و آهسته بود.
- ممکنه یکم حس سوزش توی سرت کنی، ولی نترس و تکون نخور. بهت آسیبی نمی‌زنم. قول میدم.

گابریل نمی‌خواست قبول کنه. می‌خواست با تمام سرعت بچرخه و بدوه. ولی شک داشت که چطور از دست کسی که پنج مرگخوار رو به سادگی کشته بود و فراری داده بود، می‌تونه فرار کنه، بنابراین فقط با ضعف سرش رو تکون داد.

الستور هم سرش رو با حالتی امیدبخش تکون داد، بعد هر دو دستش رو روی شقیقه‌های گابریل گذاشت.
هر دوشون جریان جادویی که از دستان الستور به داخل سر گابریل راه پیدا می‌کرد رو احساس می‌کردن. الستور دروغ نگفته بود. واقعا حالت سوزش داشت. گابریل لرزید، تلاش کرد خودش رو آزاد کنه، ولی الستور محکم نگهش داشت.

بعد همه چیز تاریک شد...

***


گابریل دلاکور چشماش رو باز کرد تا با سقف اتاقش در خانه ریدل‌ها رو به رو بشه. بعد آروم بلند شد و روی تختش نشست. بدنش رو کش و قوس داد، لباس‌هاش رو عوض کرد و از اتاقش خارج شد تا به اتاق نشیمن بره.

همه چیز به نظرش خیلی آشنا و خیلی جدید بود. انگار که سال‌ها توی این خونه زندگی کرده، و انگار که شب قبل توی کوچه‌ای در حالی که توسط الستور طلسم می‌شد، بیهوش شده.

- صبحت به خیر گب! بالاخره بیدار شدی. دیگه می‌خواستم بیام و بیدارت کنم.

الستور در حالی که روی صندلی راحتی نشسته بود، با لبخندی گابریل رو صدا کرد.

- صبح تو هم به خیر ال! خواب عجیبی دیدم... انگار که وسط یه کوچه بودیم و چندتا از مرگخوارا رو کشتی و فراری دادی و بعدشم من رو طلسم کردی...
- مغز عجیب و پیچیده‌ت همیشه من رو غافلگیر میکنه گب.

گابریل از حرف الستور خنده‌ش گرفت، اما نتونست پرش عصبی پلک الستور رو ندیده بگیره. شاید هم اون روز صرفا روز شلوغی برای الستور بوده. قطعا اگه موضوع مهمی بود، الستور بهش می‌گفت. مگه جز این بود که همیشه همه چیز رو بهش می‌گفت؟ البته که نبود...

الستور افکارش رو از شب قبل منحرف کرد، از اینکه سه مرگخوار رو کشته بود، دوتاشون فرار کرده بودن و ناپدید شده بودن و بعدش هم تمام خاطرات گابریل رو پاک کرده بود و خاطرات جدیدی جایگزینشون کرده بود. طلسمی که خودش رو هم به شدت ضعیف و خسته کرده بود. نیمه جهنمیش هنوز هم نتونسته بود به محدودیت‌های حضور در دنیای انسان‌ها عادت کنه. ولی در اون لحظه، هیچ‌کدوم از اینها مهم نبود. در اون لحظه همین مهم بود که گابریل سالم و زنده بود، هم جسما و هم ذهنا، هرچند که ذهنش به نظر کمی به هم پیچیده بود...

- ال؟ برای صبحونه همراهم میای؟ می‌خوام راجع به اینکه اتاق تسترال‌ها رو با اتاق تک‌شاخ‌ها جایگزین کنیم باهات صحبت کنم!

الستور زد زیر خنده، از جاش بلند شد و عصاش رو با حالتی نمایشی بین انگشتانش چرخوند.
- البته. بریم ببینیم این‌بار چه برنامه سرگرم کننده‌ای چیدی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Smile my dear, you're never fully dressed without one
پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
ارسال شده در: یکشنبه 28 بهمن 1403 19:12
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 9 مهر 1404 17:59
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 640
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده


آشنایی الستور و گابریل
قسمت اول


اولین ترومای گابریل به زمانی برمی‌گشت که تنها 8 سال داشت. او را پیش از شروع مرحله‌ی دوم مسابقات سه جادوگر، زمانی که شاید بیشتر از هر وقت دیگری فلور به او برای دلگرمی نیاز داشت، از خواهرش جدا کرده بودند. این که او تنها کسی بود که زیر سن قانونی برای شرکت در مسابقات سه جادوگر بود اما همراه فلور دلاکور به هاگوارتز اعزام شده بود، نشان از وابستگی شدید این دو خواهر به یکدیگر داشت.

بعد از جدایی، تنها چیزی که به خاطر دارد این بود که او را به اتاقی هدایت کردند که رون ویزلی، هرمیون گرنجر و چو چانگ در آن‌جا بودند.

گابریل نمی‌دانست چرا باید در آن اتاق و در کنار این افراد می‌بود. او فقط خواهرش را می‌خواست و حالا در کنار تعدادی غریبه بود و نوشیدنی‌ای جلوی هر یک به چشم می‌خورد. بعد از دعوت آن‌ها به خوردن نوشیدنی، تنها چیزی که به یاد می‌آورد این بود که ناگهان سرفه‌کنان در وسط دریاچه‌ای چشم باز می‌کند در حالی که رون ویزلی او را گرفته بود و به خارج از دریاچه هدایت می‌کرد.

او نفهمیده بود که چطور از آن اتاق، ناگهان در وسط آب ظاهر شده است یا چه اتفاقاتی در این مدت برایش رخ داده بود، تنها چیزی که می‌دانست دیدن چهره‌ی وحشت‌زده‌ی خواهرش فلور هنگام خروج از آب بود که با دیدن او به خوش‌حالی وصف‌ناپذیری تغییر پیدا کرده بود. گویا که گابریل از مرگی حتمی نجات پیدا کرده است و دنیا دوباره او را به فلور بازگردانده است.

در حالی که دور از خانواده و محل زندگی‌اش، در کشوری غریب حضور داشت، خواهرش چنان محکم او را در آغوش کشیده بود و به سختی گریه می‌کرد که خیال می‌کرد چیزی نمانده است در میان آغوش خواهرش بشکند. شاید درکی از آن نداشت که واقعا چه اتفاقی برایش افتاده بود، اما این اتفاق حفره‌ای در حافظه‌ی او بوجود آورده بود که تبدیل به کابوسی برایش شده بود که برخی شب‌هایش را به خود مزین می‌کرد.

براستی چطور توانسته بودند یک کودک 8 ساله را وارد مرحله‌ی دوم مسابقات جام آتش کنند؟

دومین ترومای گابریل وقتی بود که خواهرش عاشق بیل ویزلی شده بود و به خانواده‌اش اعلام کرده بود که قصد ترک فرانسه و زندگی در بریتانیا در کنار او را دارد. گابریل برای خواهرش خوش‌حال بود، اما این‌گونه او بهترین دوست و در واقع تنها کسش را از دست می‌داد. تنها 11 سال داشت و آماده‌ی جدایی از خواهرش نبود. آن‌ها از این پس در دو کشور متفاوت زندگی می‌کردند که امکان سر زدن‌های مداوم برای جلوگیری از دلتنگی را می‌گرفت. خصوصا که بازگشت لرد ولدمورت رقم خورده بود و جامعه‌ی جادویی بریتانیا سراسر در ترس و وحشت فرو رفته بود.

او در عروسی خواهرش با بیل ویزلی شرکت کرده بود. لباس درخشانی بر تن کرده بود که به زیبایی پریزادی‌اش افزوده بود. می‌خواست از آخرین لحظاتی که در کنار خواهرش بود نهایت استفاده را ببرد. او شاد بود و همراه سایرین می‌رقصید.

اما ناگهان همه چیز تغییر می‌کند. به جای صدای هلهله و شادی، صدای جیغ و فریاد است که از هر سو به گوش می‌رسد. عروسی با حمله‌ی جادوگران سیاهی به نام مرگخواران به هم خورده بود و حالا به مجس عزا تبدیل شده بود.

در آن آشفتگی‌ای که بوجود آمده بود و همه در تکاپو بودند، از دور خواهرش را می‌بیند که چوبدستی‌اش را بیرون می‌کشد و آماده می‌شود تا همراه همسرش بیل ویزلی به مبارزه‌ای که مرگخواران در حال رقم زدنش بودند بپیوندد.

گابریل بدون فکر به سمتش شروع به دویدن می‌کند. می‌خواست او را در آغوش بگیرد. اما حتی فرصت پیدا نمی‌کند از خواهرش خداحافظی کند. حتی فرصت نمی‌کند اطمینان پیدا کند خواهرش از حمله جان سالم به سر برده است... تنها چیزی که می‌بیند این است که پدر و مادرش او را در آغوش می‌گیرند و از آن‌جا دور می‌کنند.

حالا او همراه پدر و مادرش در مهمان‌خانه‌ای اقامت داشت تا در اولین فرصت به فرانسه بازگردند. به سختی با نوازش‌های مادرش به خواب می‌رود. او هرگز رابطه‌ی نزدیکی با پدر یا مادرش نداشت. همیشه فلور تنها مراقب و همدمش بود.

اما خوابی که به سراغش می‌آید، تنها اسمش خواب بود، زیرا کابوس‌ها آرامشی که در خواب به دنبالش بود را از او می‌رباید. در کابوسش ابتدا در آغوش خواهرش بود و سپس نیرویی قوی او را از فلور جدا می‌کند. در صحنه‌ی بعد در حال غرق شدن در دریاچه سیاه بود در حالی که مردمان دریایی با نیزه‌هایشان او را نشانه گرفته بودند. درست در لحظه‌ای که همراه نیزه‌هایشان به سمت او حمله‌ور می‌شوند، گابریل این‌بار خودش را در عروسی فلور پیدا می‌کند. در میان فریادها و جیغ‌هایی که به گوش می‌رسید، همه از این سو به آن سو می‌دویدند و گابریل بر اثر تنه‌ی افراد گوشه‌ای پرت می‌شود. وقتی چشم‌هایش را می‌گشاید، جلوی چشمانش طلسم سبز رنگی از چوبدستی یکی از مرگخواران خارج می‌شود و مستقیم به فلور برخورد می‌کند. چشمان فلور در حالی که به گابریل زل زده بود، ناگهان بی‌روح می‌شود و بدن بی‌جانش روی زمین می‌افتد.

گابریل ناگهان از خواب برمی‌خیزد. عرق سردی بر روی پیشانی‌اش نشسته بود و صورت خیسش نشان می‌داد که اشک‌هایش بی‌مهابا سرازیر شده‌اند. روان زخم‌خورده‌ی او حتی در خواب‌هایش نیز رهایش نمی‌کردند. خواب غرق شدن برای او چیز جدیدی نبود. هر از چند گاهی به سراغش می‌آمد، با این حال هیچ‌گاه از ترس آن کاسته نشده بود. شاید اگر واقعا می‌دانست داخل دریاچه چه بر سرش آمده بود، کنار آمدن با ترسش از آب راحت‌تر می‌شد و این کابوس رهایش می‌کرد.

اما حالا کابوسش گسترده‌تر شده بود. در شبی که باید یکی از شادترین لحظات زندگی‌اش در این روزهای تیره و تاریک می‌بود، کابوس دیگری برایش رقم خورده بود. او درک درستی از این که جامعه‌ی جادویی بریتانیا در چه خطری قرار گرفته است نداشت، تنها می‌دانست همه محتاط شده‌اند... و بعد هم که آن حمله به عروسی رخ داده بود. این چهارمین ترومای زندگی‌اش بود.

گابریل به یاد می‌آورد که فلور به او گفته بود هرگاه دلش برای او تنگ می‌شود، به آسمان و ستاره‌های بی‌شمارش نگاه کند.

"تو قوه‌ی تخیل فوق‌العاده‌ای داری گابریل. به ستاره‌ها نگاه کن. اونا رو کنار هم بچین تا صورت منو تو آسمون ببینی و اونجاست که می‌فهمی من همیشه کنارتم."

گابریل به همین زودی دلش برای فلور تنگ شده بود انگار نه انگار که همین چند ساعت پیش با لباس زیبایش در جشن عروسی او در حال رقصیدن بود. گابریل می‌خواست خواهرش را ببیند. می‌دانست اگر او را در میان ستاره‌ها پیدا کند، یعنی حالش خوب است.

پس بدون آن که چیزی به پدر و مادرش بگوید، از مهمانخانه بیرون می‌زند و در تاریکی شب، در کوچه پس کوچه‌های شهر غریب لندن می‌دود. می‌دود چون هوا ابری بود. ابرهای تیره و تار، ستاره‌ها را از او پنهان کرده بودند. می‌دود تا ابرها را پشت سر بگذارد و به ستاره‌ها برسد. باید خواهرش را می‌دید. نیاز داشت که او را ببیند.

بعد از مدت طولانی دویدن، نفسش در حال بند آمدن بود و پاهایش نیز خسته شده بود. در حالی که نفس‌نفس می‌زند، حالا با سرعت کم‌تری جلو می‌رود و نگاهش را همزمان به آسمان می‌دوزد تا ستاره‌ها خودشان را برای او نمایان کنند. او به نقطه‌ای از شهر لندن قدم گذاشته بود که قرار بود پنجمین ترومای زندگی‌اش را تجربه کند.

- آخ!

گابریل ناگهان با ضربه‌ی محکمی بر روی زمین می‌افتد. آن‌قدر محکم بر زمین برخورد کرده بود که درد خفیفی در کتفش احساس می‌کند. همزمان صدای خنده‌ی چند نفر که در حال حلقه زدن به دورش بودند بلند می‌شود. گابریل کتفش را می‌گیرد و بدون این که بتواند تلاشی برای بلند شدن کند، چرخشی روی زمین می‌کند تا با افرادی که احاطه‌اش کرده بودند مواجه شود.

یکی از آن‌ها جلو می‌آید و درست در کنارش می‌نشیند.
- با این همه عجله کجا داشتی می‌رفتی کوچولو؟ کم کم داشتیم نگران می‌شدیم نکنه بهت نرسیم!

گابریل از نزدیک شدن مرد می‌ترسد. بنابراین به حالت نیمه نشسته در می‌آید و خودش را عقب می‌کشد که باعث می‌شود به پاهای مرگخواری که پشت سرش ایستاده بود برخورد کند. نگاهی گذرا به اطراف می‌اندازد، پنج نفر دورش حلقه زده بودند.

تجمع اشک در پشت چشمانش را حس می‌کند. احساسی که از پنج نفری که محاصره‌اش کرده بودند می‌گرفت، حس خوبی نبود. درست همانند همان افرادی لباس پوشیده بودند که به عروسی فلور حمله کرده بودند. چیزی که خودشان نیز آن را تایید می‌کنند...

- این دختره تو عروسی اون پریزاده نبود؟
- خودشه! زیبایی یه پریزاد چیزی نیست که به سادگی از یادم بره!
- خوب نیست چهره دشمنو نتونی از یاد ببری. برای سلامتیت ضرر داره. چطوره زیباییشو ازش بگیریم تا بتونی فراموشش کنی؟

هر پنج نفر دوباره قهقهه زدن را از سر می‌گیرند. بدن گابریل از شدت ترس به لرزه در می‌آید. تمام وجودش را وحشت فرا گرفته بود و نمی‌دانست باید چه کند.

ناخودآگاه از جایش برمی‌خیزد و به سرعت به سمت تنها فاصله‌ی کوچکی که میان آن پنج مرگخوار وجود داشت می‌دود. اما این خیالی خام بود که حتی اگر می‌توانست عبور کند، آن‌ها به سادگی رهایش می‌کنند. کما این که یکی از آن‌ها او را قبل از آن که از زیر دستشان در برود به سادگی زیر بغل می‌زند. گابریل جیغ می‌کشد و برای رهایی شروع به دست و پا زدن می‌کند. مرگخوار بدون ذره‌ای نگرانی از آن که کسی صدای دخترک را بشنود، او را دوباره در وسط حلقه‌ی پنج‌نفره‌شان پرتاب می‌کند.

نگران نبودنشان عجیب هم نبود. آن‌ها در یک محله ماگل‌نشین بودند که بدین معنا بود که حتی اگر صدای گابریل را بشوند و برای کمک بیایند، نابود کردنشان نه‌تنها کار ساده‌ای بود بلکه خواهانش نیز بودند. وزارت سحر و جادو را نیز به تازگی تسخیر کرده بودند و بنابراین از جانب جامعه‌ی جادوگری نیز ترسی نداشتند. قدرتی که به ناگاه از خروج از سایه و تاریکی بدست آورده بودند، آن‌ها را این‌چنین کرده بود.

- قرار نبود دختر بدی باشی! شاید یکم شکنجه حرف‌گوش‌کنت کنه!

طلسم کروشیوی از انتهای چوبدستی مرگخوار خارج می‌شود و به گابریل برخورد می‌کند. گابریل همزمان با جیغ‌های بلندی که می‌کشد، احساس می‌کند بند بند وجودش از درد به خود می‌پیچد. مرگخوار بعد از احساس رضایتی که بدست می‌آورد، طلسم را متوقف می‌کند و درد به همان سرعتی که بوجود آمده بود، از بین می‌رود.

گابریل نفس‌نفس‌زنان حالا دیگر آشکارا اشک می‌ریخت. از ترس در خودش مچاله شده بود و بی‌وقفه گریه می‌کرد. در حالی که برق پلیدی در چشمان مرگخواران پدیدار شده بود و هیجان وحشیانه‌ای در تک تک حرکاتشان به چشم می‌خورد، ناگهان متوقف می‌شوند. زیرا آن‌ها نیز همانند گابریل، سایه‌ی گوزن‌مانندی که بر رویشان تاریکی انداخته بود را می‌بینند. سایه‌ای که متعلق بود به...

الستور مون!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!
پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
ارسال شده در: یکشنبه 28 بهمن 1403 17:56
تاریخ عضویت: 1403/08/09
تولد نقش: 1403/08/11
آخرین ورود: امروز ساعت 21:24
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 140
خزانه‌دار گریمولد
آفلاین
آهنگ پست.

ریگولوس بلک، در طول زندگی‌اش هیچ کس را نداشت تا بتواند آزادانه جلویش بگرید؛ البته سیریوس بود؛ اما اکنون چه کاری انجام می‌داد جز وقت گذرانی با آن پاتر احمق؟ حتی کنار او هم،‌چکاوکی بود در کنار بازی شکاری. سیریوس حرفش را نمی‌فهمید؛ نگرانی‌هایش را درک نمی‌کرد.

هروقت به ریموس لوپین می‌نگریست که همیشه در محاصره دوستانش بود که می‌گفتند:
- تو گرگ کوچولوی مایی؛ مونی دوست داشتنی ما.

نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد و بغض نکند. او و ریموس شبیه هم بودند؛ هر دو آرام، منزوی و به شکنندگی گل‌های ارکیده، اما ریموس در محاصره عشق و محبت بود و ریگولوس...خب، حتی برادرش هم او را نمی‌خواست.

سیریوس وقتی می‌دید ریموس غذا نمی‌خورد؛ قلقلکش می‌داد؛ برایش غذای موردعلاقه‌اش را می‌آورد و آنقدر با او شوخی می‌کرد تا اشتهایش باز شود؛ اما وقتی ریگولوس چیزی نمی‌خورد؛ سرش فریاد می‌زد:
- بخور شاهزاده‌ی لعنتی! دوباره پس بیفتی من نمی‌تونم جواب مامانتو بدم.

"شاهزاده‌ی لعنتی." این محبت‌آمیز ترین لقبی بود که سیریوس از سال سوم ریگولوس به بعد به او می‌داد.

دلش برای برادر خودش تنگ شده بود. آن برادری را می‌خواست که وقتی با خانواده دعوایش می‌شد؛ حسابی با او وقت می‌گذراند.

یک سال پیش بود؛ اما ریگولوس به روشنی آخرین باری که سیریوس پس از یک دعوای مفصل با والدینشان، به ریگولوس گریان و وحشت‌زده دلداری داده بود را به خاطر می‌آورد.

یک شب بارانی بود. ریگولوس زیر لحاف زمردی‌اش مچاله شده بود و افکارش را به روی کاغذ می‌آورد. صدای جیغ و داد مادرش و سیریوس را می‌شنید. سیریوس داد می‌زد:
- می‌دونم شما هرگز نمی‌تونین این مزخرفات "خون خالص" رو کنار بذارین؛ اما من مثل شما احمق نیستم. جیمز و ریموس بهترین دوستایین که یه نفر می‌تونه داشته باشه و...

مادرش پوزخند زد.
- بهترین دوستایی که یه نفر می‌تونه داشته باشه! ببین چی می‌گه اوریون. پسر ما ادعا می‌کنه یه دورگه آشغال و توله کثافت خاندان خائن به اصل و نسب بهترین دوستایین که یه نفر می‌تونه داشته باشه. اصلا تقصیر خودم بود که گذاشتم بین گندزاده‌ها و دورگه‌ها و خائنین به اصل و نسب درس بخونی. باید همون زمان که افتادی تو گریفیندور برت می‌گردوندم خونه.

اشک از چشمان ریگولوس روان شد. چرا سیریوس نمی‌توانست ساکت باشد؟ چرا نمی‌توانست فقط با آنها راه بیاید و در خفا عقاید خودش را داشته باشد؟ حتما باید دوستی‌اش با جیمز و ریموس را مانند پرچم جلوی والدینشان تکان می‌داد؟

سیریوس چنان فریادی کشید که ریگولوس حس کرد شلاقی به گوشش کوبیده می‌شود.
- شما نباید به دوستای من توهین کنین مادر! هرکدوم از جیمز و ریموس ارزششون از هزارتا اصیل‌زاده پر فیس و افاده بیشتره.

و سپس، وارد اتاق ریگولوس شد. سیریوس هرگز به هشدار "بدون اجازه صریح ریگولوس آرکچروس بلک وارد نشوید." اعتنا نمی‌کرد. جلویش زانو زد و اشک‌هایش را پاک کرد.
- متاسفم ریگی؛ خیلی اذیت شدی؟

با یادآوری این خاطره، دیگر نتوانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد. البته که بلک‌ها گریه نمی‌کردند؛ اما دیگر زور اشک‌هایش بر غرورش می‌چربید.

دستان لاغر و کم‌خونش را روی صورتش گذاشت. چقدر دلش آغوش برادرش را می‌خواست!

ناگهان دستی روی شانه‌اش قرار گرفت. دست استخوانی، سفت و سردی که هیچ شباهتی به دست بزرگ و سرد سیریوس نداشت؛ دست کسی که تقریبا مرهمی بر زخم از دست دادن سیریوس شده‌ بود؛ سوروس اسنیپ.

سوروس می‌دانست ریگولوس چرا گریه می‌کند؛ در واقع حدس می‌زد چرا می‌گرید. حتما قضیه سر آن برادر از خود راضی‌اش بود.

ریگولوس می‌لرزید؛ به نظر می‌رسید کم مانده از حال برود. شانه‌اش را نوازش کرد و با حالتی بسیار ملایم تر ومهربان‌تر از لحن معمولش گفت:
- ریگولوس، باید بری تو خوابگاهت و استراحت کنی.

ریگولوس به سمت سوروس برگشت. صدایش می‌لرزید.
- سوروس، من حالم خوبه فقط... به نظرت من آدم بدیم؟ آخه سیریوس می‌گه من مثل خانواده‌امونم...

سوروس با شنیدن نام سیریوس اخمی کرد. البته که بلک بلد نبود مراقب عواطف برادر کوچکش باشد و هر چه به زبانش می‌آمد می‌گفت.
- وای، چرت و پرت نگو ریگولوس! کی گفته تو بدی؟ حالا هم برگرد به خوابگاهت؛ وگرنه خودم بغلت می‌کنم و می‌برمت پایین.

وقتی دید ریگولوس همچنان هق هق می‌کند؛ با خود اندیشید که ضعیفان چقدر مقاومت می‌کنند! چرا پسرک نمی‌توانست کمی مراقب خودش باشد؟ ریگولوس کم مانده بود غش کند. سوروس تهدیدش را عملی کرد و پسر کوچکتر را از زمین بلند نمود. سر ریگولوس، روی سینه سوروس افتاد و بلافاصله به خواب رفت. سوروس با خودش فکر کرد:
- شاید برادرت ولت کرده باشه ریگولوس؛ ولی من اینجام.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در 1403/11/28 18:09:40
"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."
پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
ارسال شده در: یکشنبه 14 بهمن 1403 22:10
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: امروز ساعت 00:10
از: گیل مامان!
پست‌ها: 864
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده


غرق در تاریکی به دنبال کورسوی نور... چک چک قطرات آب بر کف نتراشیده سنگ... کشش طنابی ضخیم به دور مچ دست...

سیاه‌چالی در حال بلعیدن ته‌مانده امیدش برای پرواز.

افتاده بر یک پهلو، صورتش را بر زمین می‌کشید و با هر سانتی‌متر حرکت گردن، بر خراش‌های گونه‌‌اش می‌افزود. باید پارچه‌ای که چشمانش را در برگرفته بود کنار می‌زد... باید دوباره می‌دید. چیزی نمانده بود که پارچه کنار برود. از بالای پارچه‌ای که از روی چشمانش آرام پایین می‌آمد, تلالو نوری را حس می‌کرد.

بلافاصله دستانی سرد از حالت واژگون خارجش کرد و پشتش را به دیواری کوبید.

با وجود درد، آرام نگرفت. باید دستانش را آزاد می‌کرد. طناب ضخیم را بر سنگ‌های تیز کشید. مدت‌ها و مدت‌ها، تکرار و تکرار... حالا طناب دیگر نازک شده بود. درست در زمانی که امید در قلبش جان می‌گرفت، همان دستان بی‌رحم را دور بازو‌هایش حس کرد. صدای زنجیر‌های آهنین... قبل از آنکه بتواند دستانش را آزاد کند، طناب نیمه بریده، جایش را به فلز تسلیم ناپذیر داده بود.

زانو زده... با لبانی خشک... در شرف ذبح.  بال‌های سفید و مخملینش را در دستان سرد مهاجم حس کرد. دست و پا زد. انعکاس صدای جیغ‌هایش بین دیوار‌های سیاه‌چال می‌پیچید. سایش تیغه چاقو بر سنگ و سپس برخورد آن با پوست بدن. دردی ورای تحمل که تا پوست استخوانش نفوذ می‌کرد و یاقوت‌های سرخی که بر بدنش جریان می‌‌یافت. نفسش بند آمد و بر زمین افتاد. پر‌های نرم، بی‌صدا از بال‌های جدا شده‌اش، بر زمین خونین پخش شده بودند.

دیگر تلاش معنایی نداشت چرا که بدون بال‌هایش، دیگر پرواز معنایی نداشت. همه چیز تمام شد. خودش را مانند جنینی در شکم مادر جمع کرد. صدای جیغ‌هایش حالا جای خود را به گریه‌‌های پر درد داده بود. تسلیم شد... پایان فرا رسیده بود.

صدایی که از جهت قرارگیری‌اش، او به صورت غریزی می‌دانست به صاحب همان دستان سرد تعلق دارند، با او شروع به گریستن کرد. می‌گریست؟ او که اکنون باید شادمان باشد، پس چرا می‌گریست؟! طنین صدای پر درد گریستن هردوی‌شان در هم می‌آمیخت. چرا آن دو صدا آنقدر شبیه به یکدیگر بودند؟

نفسی کشید و گریستن را قطع کرد تا به صدای او با دقت بیشتری گوش دهد اما صدای مقابل نیز بلافاصله قطع شد. گیج و سرگردان او را خطاب کرد.
- تو کی هستی؟
- تو کی هستی؟

آیا صدای دوم، انعکاس صدای خودش در سیاه‌چال بود یا به راستی، او نیز با صدای خودش تکلم می‌کرد؟

خمیده و پر درد تلاش کرد در میان پرهای خون‌آلود از جایش بلند شود. نتوانست. پاهایش جان نداشت. خودش را به سختی بر زمین کشید تا به جایی که احتمال می‌داد، شخص جانی در آنجا ایستاده باشد نزدیک شود. بدن سرد او را تکیه زده بر دیوار حس کرد.

صاحب بدن، هیچ چیز نمی‌گفت... مانند مرده‌ای بی‌جان و بی‌حرکت. دستان بسته‌اش را بالا آورد و بر صورت او کشید. گونه‌های ظریف و خراشیده را در زیر قطرات اشک حس کرد. پلک‌ها بسته بود. آن صورت زنانه چقدر برایش آشنا به نظر می‌رسید. سعی کرد با انگشتانش چشمان او را باز کند. دستان او نیز همزمان بالا آمد، بر صورتش قرار گرفت و چشم‌بندش را باز کرد.

در ابتدا همه چیز تار بود اما با پلک‌زدن‌های ممتد در میان تاریکی، بالاخره قطرات اشک کنار رفت و او را دید... آن دستان سرد، مهاجم ظالم، قصاب ستمگر و جانی بی‌رحم را دید. خون‌آلود و شکسته با پوستی دوده گرفته، لبانی فرو افتاده و چهره‌ای پر عذاب. او خودش بود... تنها خودش. با فهمیدن این حقیقت، خود را دید که با پشیمانی، زنجیر‌های دستانش را باز می‌کند.

به دنبال در سیاه‌چال گشت اما دیگر سیاه‌چالی نبود. فقط خودش بود و خودش در میان خلأ‌ای بی‌نهایت. به بال‌های سفیدش نگاه کرد که همچنان بر زمین افتاده بود. آهی از حسرت کشید. خواست خودش را توبیخ کند؛ به خودش لعنت بفرستد که با خود چنین کرده. دهانش را باز کرد تا حرف بزند اما همزمان دهان خود رو به رویش هم باز شد. دستش را بالا آورد تا سیلی‌ای به صورتش بزند اما دست خود مقابلش را هم بالا رفته یافت. با دقت بیشتری به او نگاه کرد... به آن همه آسیب و شکستگی. به آن همه درد در چشمانش. دلش لرزید. خود را در آغوش گرفت. حس کرد که بالاخره نیمه گمشده‌ قرن‌ها به فراموشی سپرده شده‌اش را یافته است. پس از دقایقی که هزاران سال زمان برد، در آغوش یکدیگر در هم آمیختند و یکی شدند.

At Last, My Arm is Complete Again

از جایش برخاست. قدم‌هایش را بر بال‌های خونین سفید گذاشت چرا که حالا بال‌های سیاهش، بزرگ‌تر و قوی‌تر از آنهایی که زیر پاهایش افتاده، گشوده شده بودند.

با قدرت، آن‌ها را بر هم کوبید و به پرواز در آمد.

زمان اوج گرفتن بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
ارسال شده در: سه‌شنبه 9 بهمن 1403 15:08
تاریخ عضویت: 1403/09/30
تولد نقش: 1403/10/07
آخرین ورود: امروز ساعت 06:47
از: قلعه ای در نزدیکی آشیانه افسانه
پست‌ها: 119
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده
تصویر تغییر اندازه داده شده

شاید، کمی کابوس



لورا سراسیمه از خواب پرید. عرق کرده بود و می‌لرزید. کابوس بدی دیده بود. اصلاً سابقه نداشت لورا نصفه شب بخاطر خواب بد، از خواب بپرد. به بقیه نگاه کرد. به نظر میرسید بدون جیغ یا داد از خواب پریده بود. خوابش به طور مبهمی در خاطرش بود، گویی باشد، ولی غیر قابل دسترس.

آرام و بی سروصدا بلند شد و به سالن عمومی گریفیندور رفت. آتش بی‌جان شومینه سوسو می‌زد و سایه ها تاب می‌خوردند. از طرف یکی از مبل ها صدای آرام ولی جیغ مانندی به گوش می‌رسید.( شبيه به آنکه فردی در تمام کلمات و حروف ته صدای /ج/ را داشته باشد.) لورا به سمت مبل رفت و با تعجب مارا، خواهر کوچکش را دید، گویی در حال کشیدن چیزی بود.

لورا به دفتر نقاشی نگاهی انداخت.
- مارا؟ چرا الان بیداری؟

نقاشی مارا دو چهره‌ی سفید و سیاه بی‌روح را نشان می‌داد که چشمانشان مانند حفره‌هایی که تا ابد ادامه داشتند بود و لب‌هایشان مانند شکافی به بی‌نهایت. لورا فوری آنها را شناخت.
- برای چی اینا رو میکشی؟
- اینا اومدن گفتن ازشون عکس بگیرم. اما دوربینا عکسشون رو نمی‌گرفتن، حتی دوربین های جادویی. تو عکسا نبودن. به نظرت عجیب نیست؟ برای همین تصمیم گرفتم نقاشی شون رو بکشم.

مارا سرش را از روی نقاشی بالا آورد و با لبخند به لورا نگاه کرد. بدن لورا یخ زد.
- مارا؟ مارا! تو چرا...

لورا گویی در حال غرق شدن در چشمان مارا باشد، چشمان تهی از هر گونه وجودی، چشمانی مانند چاه آرزو، مبهوت به مارا نگاه کرد.

ناگهان لورا از خواب می‌پرد و به اطرافیان نگاه می‌کند. نصفه شب است و هیچکدام از بچه ها بیدار نشده‌اند. گویا صدایی نداده است. لورا سرش از خواب عجیبی که دیده است منگ است و می‌داند این لحظه آشناست اما نمی‌داند کی یا کجا دوباره دیده است. آرام بلند می‌شود و به سالن عمومی گریفیندور میرود...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط لورا مدلی در 1403/11/9 15:17:13
فرق بین سفیدی و سیاهی فرق بین وقتیه که تو بین خودت و دیگران، ده نفر و صد نفر و غیره انتخاب می‌کنی. هرکدوم از این انتخاب ها یک لحظه و زندگی تو مجموعه ای از این لحظاته. هر انتخاب یک نتیجه داره و هر نتیجه یک انتخاب رو به همراه داره. پارادوکس عجیبیه ولی واقعیته. گاهی برای یک انتخاب سفید یک انتخاب سیاه لازم هست و گاهی برای یک انتخاب سیاه به یک انتخاب سفید احتیاج میشه.

نقل قول:
میو میو!


پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
ارسال شده در: سه‌شنبه 2 بهمن 1403 02:00
تاریخ عضویت: 1403/04/15
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 9 شهریور 1404 11:30
پست‌ها: 193
آفلاین
Fourth of july


بعد از خاکسپاریت دیگه نمی‌تونم اونجا بمونم، نمی‌تونم تو لندن بمونم، نمی‌تونم بدون وجود تو تنهایی الا رو بزرگ کنم. می‌دونم. می‌دونم که من باید قوی‌تر باشم چون الان دیگه خودم تنهایی باید از الا محافظت کنم، ولی نیستم! توی اون خونه، توی اون شهر، هر لحظه نبودت به قلبم چنگ می‌زنه و من... من فقط جلوی خودمو می‌گیرم که پیش الا اشک نریزم.

درسته که الا هنوز کوچیکه، هنوز چیزی از مرگت نمی‌فهمه، ولی نمی‌خوام بذارم الا کوچولومون از الان این غمی که هنوز حتی درست نمی‌فهمه چیه رو حس کنه. اون آخرین چیزیه که ازت برام مونده. مطمئنم که اگه بودی... اگه بودی... می‌خواستی که الا شاد بزرگ بشه...

بعد از این که مراسم خاکسپاریت تموم شد، مراسم کوچیکی که جز من و الا و راهب کلیسا هیچ کس دیگه‌ای نبود، چمدونمونو برداشتم و با الا سوار اتوبوس شدم. اتوبوسی به مقصد خونه‌ی قبلیم.

درسته که خانواده‌م هیچ کدوم از نامه‌هامو جواب ندادن ولی مطمئنم که وقتی برگردم بازم مثل قبل حمایتم می‌کنن. مطمئنم که برای بزرگ‌ کردن الا کمکم می‌کنن. من هیچ جای دیگه‌ای رو ندارم که بتونم برم. یه جورایی مجبورم که برگردم. کیو دارم گول می‌زنم؟ می‌دونم که قراره کلی سرکوفت بخورم به خاطر انتخابم ولی چیکار کنم؟ حاضرم همه‌ی سرکوفتا و منت گذاشتناشونو به خاطر الا تحمل کنم. فقط برای این که الا بتونه زندگی خوبی داشته باشه. بتونه تو شادی بزرگ شه...

الان توی اتوبوس نشستم و الا توی بغلم خوابیده. خیلی آروم و قشنگ خوابیده. حتما تو هم داری مثل من نگاش می‌کنی رایان، مگه نه؟ طوری آروم خوابیده که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده... رایان من می‌ترسم! می‌ترسم بدون تو نتونم از پسش بر بیام. می‌ترسم نتونم تنهایی مراقب الا باشم. می‌ترسم که نتونم براش مامان خوبی باشم. می‌ترسم فرشته‌ی کوچولومون آسیب ببینه. می‌ترسم از این که یه روزی الا رو هم از دست بدم...

می‌دونی رایان، یه چیزایی بودنشون تو زندگی باعث میشه توی تاریک ترین لحظاتت چیزای رنگی ببینی! یسری از آدما جوری تو زندگی آدم می‌درخشن که آدم نمی‌خواد لحظه‌ای نورشون از زندگیش بره... به خاطر کوچیک‌ترین رفتارت قضاوتت نمی‌کنن. توی بدترین شرایطت کنارت می‌مونن. بدون اینکه حرفی بزنی می‌فهمن حالت سرجاش نیست. لازم نیست حرفی بزنی ولی اونو تو اعماق وجودت حس می‌کنی. مثل یه خونه‌ی امن، مثل یه ستاره‌ی پرنور، مثل رز سرخی که تازه گلبرگ هاشو وا کرده و زیباییش رو به رخت می‌کشه و تو می‌تونی زیبایی اونو که تو قلبته حس کنی...

ولی بعد... وقتی تو رفتی... وقتی تنهام گذاشتی... اون خونه‌ی امن فرو ریخت. کرم‌شب‌تابی که مسیرمو روشن می‌کرد خاموش شد. و من... من موندم تو این تاریکی... و نمی‌دونم که بدون تو چیکار کنم... تنها انگیزه‌ی زندگیم فقط الا ئه...


پ.ن: با تشکر از ایوانا به خاطر آهنگ و بخشی از متن که از یکی از نوشته‌هاش برداشتم...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تصویر تغییر اندازه داده شدهتصویر تغییر اندازه داده شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.



پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
ارسال شده در: دوشنبه 24 دی 1403 13:11
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 9 مهر 1404 17:59
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 640
آفلاین
هواداری فدراسیون کوییدیچ

تصویر تغییر اندازه داده شده


گابریل دوباره سر از خونه‌ی الستور در آورده بود. این‌بار خود الستور سخت مشغول انجام کاری مهم بود که حتی به سایه‌ش هم نیاز داشت و بنابراین گابریل به تنهایی باید خودشو سرگرم می‌کرد. از دفعه‌ی قبل که توری در خونه‌ی الستور برگزار کرده بود و با روح و گل قشنگش رو به رو شده بود مدت زمان زیادی نمی‌گذشت. به همین دلیل برای سر زدن به روح به همون سمت حرکت می‌کنه اما قبل از این که بخواد رو پاشنه‌ی پاش وایسه و مطمئن شه به اتاق مورد نظرش رسیده، صدای جیک‌جیکی از اتاقی در انتهای راهرو توجهش رو جلب می‌کنه.

گابریل به آرومی به سمت در سیاه‌رنگ می‌ره که حتی پنجره‌ای برای سرک کشیدن به داخلش نداشت و به نظر کاملا ایزوله میومد. گابریل سرشو به در می‌چسبونه و دوباره صدای جیک‌جیکی که قبلا شنیده بود بلند می‌شه. با این که چنین شرایطی حکم می‌کرد در قاعدتا باید قفل باشه، اما گابریل شانس خودشو امتحان می‌کنه. در کمال تعجب در قفل نبود و با صدایی همچون سابیده شدن آهن به سختی باز می‌شه. گابریل به داخل اتاق قدم می‌ذاره اما جز تاریکی و صدای پرنده چیزی نصیبش نمی‌شه.

چوبدستیشو در میاره و زیر لب لوموس می‌گه تا روشنایی نور چوبدستی، از ناگفته‌های اتاق رونمایی کنه. اما انگار چیزی مانع اجرای جادو در اون اتاق می‌شد. انگار که اتاق هر جادویی رو به خودش جذب می‌کرد.

پس گابریل شروع به مالیدن چشماش می‌کنه بلکه به تاریکی عمیقی که گریبانگیر اتاق شده بود عادت کنه. باریکه‌ی نوری که از راهرو به داخل اتاق می‌تابید چندان کمک‌کننده برای افشا کردن اون‌چه که اتاق در خودش پنهان کرده بود نبود. گابریل کورکورانه به سمت صدای پرنده حرکت می‌کنه و با رسیدن به منبع صدا، دستشو جلو می‌بره. به نظر پرنده درون قفسی زندانی شده بود و حالا طلب آزادی داشت.

- نگران نباش. الان نجاتت می‌دم!

گابریل دو دستشو به یکی از میله‌های قفس می‌گیره و شروع به زور زدن می‌کنه بلکه بتونه بشکندش. نمی‌دونست چرا فکر کرده بود این کار جوابه. انگار یکی تو ذهنش ازش خواسته بود این کارو بکنه. به هر حال صدای ترق‌ترقی که در حین فشردن میله بلند می‌شه نشون می‌ده که گابریل داشت موفق می‌شد و میله در حال شکستن بود.

گابریل اونقدر مشغول این کار شده بود که حتی متوجه صدای قدم‌های محکمی که در راهرو پیچیده بود و دری که حالا پشتش سرش کامل باز شده بود نمی‌شه. میله داشت می‌شکست و الستور همراه سایه‌ش در آستانه‌ی در ظاهر شده بود.

- نه گب. نــــ...

اما خیلی دیر شده بود. قبل از این که آوای صدای فریاد سهمگین الستور به گوش‌های گابریل برسه، میله می‌شکنه و درست در لحظه‌ای که گابریل سرشو برمی‌گردونه تا با الستور مواجه بشه، پرنده پروازکنان از قفس بیرون میاد و همزمان با پر کشیدن پرنده و آزادی‌ای که بدست میاره، الستور در همون حال که رو به جلو خیز برداشته بود و دستش رو با وحشت جلو آورده بود تا مانع گابریل بشه، ناگهان ناپدید می‌شه.

گابریل که انتظار چنین اتفاقی رو نداشت با شوک به نقطه‌ای نگاه می‌کنه که تا لحظه‌ای پیش الستور اونجا وایساده بود تا تلاش کنه مانعش بشه و حالا، چیزی جز تاریکی‌ای که پیش از این اتاق رو در نوردیده بود باقی نمی‌مونه.

گابریل به سرعت از اتاق خارج می‌شه تا چراغ قوه با طرح تک‌شاخی که قبلا خریده بود رو برداره و در روشنایی به دنبال اثری از الستور یا سایه‌ش بگرده. چراغ‌قوه درست روی بسته‌ی مدادرنگی هفت رنگش که با رنگ‌های رنگین‌کمون مزین شده بود قرار داشت. چراغ‌قوه رو می‌قاپه و دوان‌دوان به سمت اتاق برمی‌گرده. شاید اولین‌بار بود که گابریل واقعا داشت طعم حس نگرانی رو می‌چشید.

چهره‌ی الستور و حالت بدنش در لحظه‌ی پیش از غیب شدن، اصلا طبیعی نبود. هیچ اثری از الستور همیشه لبخند به لب دیده نمی‌شد و جای اون رو وحشت فرا گرفته بود. ولی مگه چیزی بود که الستور رو بترسونه؟ اگه چیزی تونسته بود الستور رو بترسونه، حالا موفق به نگران کردن گابریل هم شده بود. حتی اگه اندازه‌ی سر انگشتی بود و باور داشت حتما اشتباهی رخ داده.

گابریل این‌بار با چراغ‌قوه به داخل اتاق می‌ره. از در ورودی تا دیوار اطراف که به قفس می‌رسید رو نور می‌ندازه، اما خبری از الستور یا ردی ازش نبود. نور چراغ‌قوه رو به سمت قفس می‌گیره و از دیدن میله‌هاش که از جنس استخون بود تعجب می‌کنه. نمی‌دونست چرا، ولی به جای این که نورو به سمت بالا هدایت کنه، پایین نور می‌ندازه. انگار که دو تا پا از انتهای قفس بیرون زده بود.

گابریل با تعجب یه قدم عقب می‌ره و از فاصله‌ای دورتر حالا نور رو به سمت بالای قفس می‌ندازه و این‌جاست که نفسش در سینه حبس می‌شه. چیزی که گمان می‌کرد قفس باشه، در واقع قفسه‌ی سینه‌ی یک موجود بزرگ‌تر بود. موجودی که گابریل هیچ ایده‌ای نداشت چی می‌تونه باشه اما حسی که از صورتش می‌گرفت و شاخ‌های عجیبی که از سرش بیرون زده بود، حس خوبی بهش نمی‌داد.

همون موقع گابریل جریان باد آرومی پشت سرش احساس می‌کنه. بدون این که تکونی به خودش یا نور چراغ قوه بده فقط سرشو برمی‌گردونه و با مرگ مواجه می‌شه. مرگ دهن باز کرده بود تا سوالی که به خاطرش اونجا حضور پیدا کرده بود رو بپرسه، اما با جلب شدن توجهش به نوری که از چراغ‌قوه‌ی گابریل بیرون زده بود و چهره‌ی موجود غول‌پیکر رو روشن کرده بود، حدس‌هایی تو ذهنش شروع به جرقه زدن می‌کنه.
- این بدن یه جادوگر باستانیه. برای یه آزمایش تاریک روی پرنده‌ای که توش محبوس شده بود اینجا آوردنش.

نور چراغ‌قوه به پایین می‌لغزه و استخون شکسته‌ای که موجب آزادی پرنده شده بود رو هویدا می‌کنه. مرگ که در حال قرار دادن پازل‌ها کنار هم بود، حالا با دیدن این صحنه همه‌چیز براش مثل روز روشن می‌شه.
- پس برای همین الستور به جهنم کشیده شد و زندانی شد.

مرگ و الستور دوستان نزدیکی برای هم بودن و مطمئنا این اتفاق براش خوشایند نبود. اما در چهره مرگ هیچ اثری از این که بخواد گابریل رو به چیزی متهم کنه یا حتی ملامتش کنه دیده نمی‌شد. می‌دونست که گابریل هرگز از قصد چنین کاری نمی‌کرد. با این حال حالتی که از گابریل رو برمی‌گردونه، به سمت خروجی اتاق حرکت می‌کنه و اونو تنها رها می‌کنه، گابریلو تو حس بدی قرار می‌ده.

الستور تو جهنم زندانی شده بود...

این چه احساساتی بود که در حال رشد کردن تو وجود گابریل بود؟ اگه اتاق با خاموش شدن چراغ‌قوه دوباره تو تاریکی محض فرو نرفته بود، تجمع اشک‌ها تو چشمای گابریل به وضوح دیده می‌شد. گابریل به یاد میاره که الستور همیشه خواسته بود شاد و خندان باشه و تو دنیای رنگین‌کمونی و شادابش غرق باشه. پس شاید این چیزی بود که باید به خاطر الستور حفظ می‌کرد تا همون گابریلی باشه که الستور می‌خواست.

جایگزینی فکر و خیال خوب، با افکار تاریک قبلی، باعث می‌شه فکری به ذهن گابریل خطور کنه. پس به سرعت به جایی می‌ره که آخرین بار چراغ‌قوه رو برداشته بود. این‌بار چیز دیگه‌ای رو از اتاق برمی‌داره و به تصاویری از جهنم که الستور نشونش داده بود فکر می‌کنه. مطمئن بود که اگه بخواد، می‌تونست به جهنم آپارات کنه! به لطف الستور چنین طلسم‌های کاربردی‌ای رو بسیار زودتر از موعدش یاد گرفته بود.

گابریل چشماشو می‌بنده و در کسری از ثانیه خودشو جایی پیدا می‌کنه که به نظر جهنم میومد. نگاهی به اطراف می‌ندازه و دنبال باشکوه‌ترین جایی که به نظرش میومد می‌گرده. جایی که باید بزرگ‌ترین ارباب جهنم، یعنی لوسیفر مورنینگ‌استار سکنی گزیده باشه.

و پیداش می‌کنه! گابریل اونقدر به سرعت حرکت می‌کنه که شیاطینی که گوشه و اطراف بودن حتی متوجه حضورش نمی‌شن. در کسری از ثانیه گابریل به پشت در می‌رسه و به قصد کوبیدن در دستشو جلو می‌بره که با برخورد به در، دری که مشخص بود از قبل باز شده بود، به جلو هل داده می‌شه و نمای پشت سرش نمایان می‌شه.

عمارتی بزرگ که حکاکی‌های سیب و ماری بر دیوارش به چشم می‌خورد. اما گابریل وقتی برای بیشتر نظاره کردن اطراف نداشت و فقط به سمت جایی می‌ره که احتمالا لوسیفر با مرگ... وایساده بود؟

گابریل بی‌توجه به گفتگوی پر حرارتی که بین مرگ و لوسیفر شکل گرفته بود، جلو می‌ره و انتهای لباس بلند سفید رنگ لوسیفرو می‌گیره تا توجهشو به خودش جلب کنه. همزمان نگاه مرگ و لوسیفر به سمتش برمی‌گرده. تو چهره‌ی هر دوشون تعجب بود که نقش بسته بود.

گابریل بدون معطلی دستشو تو جیبش می‌بره و مدادرنگی هفت‌رنگی که از رنگ‌های رنگین‌کمون بود رو بیرون میاره و به سمت لوسیفر می‌گیره.
- می‌شه این هدیه رو از من قبول کنین و به جاش الستور رو آزاد کنین؟

تعجبی که پیش از این تو چهره‌ی لوسیفر و مرگ ظاهر شده بود، حالا حتی بیشتر هم می‌شه جز این که تعجب لوسیفر، به سرعت به خنده‌ای بلند تبدیل می‌شه.
- شوخی می‌کنی دیگه؟

اما تو چهره‌ی گابریل اثری از شوخی دیده نمی‌شد. اون واقعا از زمین کوبیده بود اومده بود جهنم تا با هدیه دادن مدادرنگی هفت رنگی بهش، آزادی یک شیطانی که تمام معادلاتش رو به هم ریخته بود بخره. مرگ که پیش از این قصد دخالت داشت تا حداقل نذاره بلایی سر گابریل بیاد و بهش بگه که هرکاری لازم باشه خودش انجام می‌ده، حالا با دیدن لوسیفر که نگاهش روی بسته‌ی مدادرنگی قفل شده بود درنگ می‌کنه.

- ببینین چقد خوش‌رنگ و زیباست. هردفعه بهش نگاه می‌کنی انگار یه رنگین‌کمون جلوی چشمات نقش می‌بنده. مطمئنم که ارزششو داره تا الستور آزاد بشه.

مرگ تو چشمای لوسیفر، رنگین‌کمونی که شکل گرفته بود و فضای اطرافش که منعکس‌کننده‌ی طرح دیوار عمارت بود رو می‌بینه. در یک چشم به هم زدن، آسمون آبی‌رنگی جاشو می‌گیره که خورشید وسطش می‌درخشید.

هیچ‌کس نمی‌تونست بگه تصویر زیبایی که شاید بعد از قرن‌ها پیش روی چشمای لوسیفر نقش بسته بود علتش بود، یا هدیه‌ ساده‌ای که یک کودک 11 ساله به خیال برابری کردن ارزشش با یک شیطان گوزن‌مانند سرخ‌رنگ تقدیم کرده بود... ولی هرچی که بود، لوسیفر موافقت کرده بود و اون شب مرگ، الستور و گابریل تو خونه‌ی الستور جمع شده بودن و در حال جشن گرفتن این پیروزی بودن!

(با تشکر از دوریا بابت عکس و مشخص کردن چارچوب سوژه )

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در 1403/10/24 17:04:43
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!
پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
ارسال شده در: جمعه 21 دی 1403 19:59
تاریخ عضویت: 1403/08/09
تولد نقش: 1403/08/11
آخرین ورود: امروز ساعت 21:24
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 140
خزانه‌دار گریمولد
آفلاین


وقتی کسی که در این دنیا، از همه بیشتر دوستش داری، تو را در گذشته جا می گذارد و می رود، دیگر زندگی، برایت مانند همیشه نمی شود، مخصوصا اگر پیمان بسته باشد که رهایت نخواهد کرد.

ریگولوس هم همیشه می اندیشید برادرش، هرگز او را پشت سر نخواهد گذاشت و همانطور که قول داده بود، همیشه از او مراقبت خواهد کرد.

به روشنی دوران کودکی اشان را به خاطر می آورد. انگار همین دیروز بود که ریگولوس پنج ساله و سیریوس هفت ساله، بر فرش سبز زمردین اتاق ریگولوس نشسته بودند و سیریوس، داستانی از جادوگری که برای نجات برادر کوچکش با یک هیولا مبارزه می کرد را برای ریگولوس می خواند.
- و در نهایت، جادوگر اژدها را از بین برد و موفق شد برادر کوچکش را نجات دهد.

پس از اتمام داستان، ریگولوس سرش را روی زانوی برادر بزرگش گذاشت:
- سیریوس، اگه یه روز یه اژدها به من حمله کرد، تو از من محافظت می کنی؟

سیریوس لحظه ای مکث کرد و سپس، با مهربانی موهای برادرش را به هم ریخت.
- البته ریگی. من همیشه ازت محافظت می کنم.

اما اکنون، قولش را زیر پا نهاده بود. آن احمق، فکر می کرد برادرش مانند خودش، به اندازه گل های وحشی، مقاوم است، نه به شکنندگی شکوفه ها. قلب کوچک و شیشه مانندش را زیر پا خرد کرده بود. اما به چه جرمی؟

کی چشمانش شروع به باریدن کردند؟ نمی دانست. کی هق هق ها از گلویش گریختند؟ نمی دانست.

در این میان، پسر لاغر و سیه موی دیگری، گوشه ای ایستاده بود و نمی دانست چگونه به پسر گریان دلداری دهد که فضول یا بی عاطفه به نظر نرسد.

سوروس اسنیپ اصلا در دلداری دادن خوب نبود، احساسات را هم درست نمی فهمید، ولی وجدانش اجازه نمی داد بگذارد پسرک همانطور گریه کند. به آرامی به سمتش رفت و دستمالی به سویش گرفت.
- بیا، بگیر و اشکات رو پاک کن.

ریگولوس به پسر قدبلندتر نگاه کرد و لبخند اشک آلودی زد. و این نقطه آغاز یک دوستی بود.تصویر تغییر اندازه داده شده

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟