به امید فردایی عاری از خرافات...«گربهی قرمز»
شکوفههای صورتی گیلاس با وزش باد بهاری به این سو و آن سو پراکنده میشدند. زیر پاهایش چمنزارهای سبز موج میزدند و جای پنجههای کوچکش بر گِلهای نرم تازه باران خورده بر جای میماند. در آن بوم رنگارنگ طبیعت همچون لکهای جوهر سیاه، توهینآمیز جلوه میکرد. سرانجام خود را در کُنده کهنه و توخالی درختی جای داد. خُرخُر ملایمی کرد و مانند توپی پشمالو در خودش حلقه زد.
حاصل تمام جستوجویش در روزهای اخیر چیزی جز چند نخود فرنگی و حلقهای هویج در اعماق سطل زباله نبود اما نای جستجوی بیشتر هم نداشت؛ سنگینتر از آن بود که بتواند. غریزهاش به او میگفت که در این شرایط فقط میتواند در جایی امن و به دور از مهاجمین احتمالی پنهان شود و منتظر بماند. درد هر لحظه تشدید میشد. دمش با ناآرامی بر زمین موج میزد و پنجهاش به نرمی سطح چوب را میخراشید.
هر کدامشان که با فاصله از یکدیگر بدنیا میآمدند، به استقبالشان میرفت. اولینشان، آنقدر نارس بود که نمیتوانست از جفتی که او را در بر گرفته بود دل بکند. کمکش کرد اما خیلی زود فهمید نفس نمیکشد. سوزشی در قلبش حس کرد اما باید قوی میماند چرا که او مادر بود. دومی آنقدر کوچک بود که نمیتوانست شیر بخورد. مادر، خودش را به سمت او کشید اما او نیز خیلی زود، دل از این دنیای دشوار کَند. سرش را کنار بدن بیموی کوچکش گذاشت و با چشمان سبز غمگینش به فرزند بیجانش خیره شد. حالا فقط یکی مانده بود... تنها امیدش.
سومی اما با برادر و خواهرش متفاوت بود. وقتی مادر، کیسه نرمش را جوید و او را بیرون آورد، انتخاب کرد تا بجنگد... تا زندگی کند. به مادرش چسبید و با ولع، مایع حیاتبخشش را مکید؛ کم بود اما شکم کوچکش را تا مدتی سیر نگه میداشت. یکدیگر را بو میکشیدند... میشناختند و وابسته میشدند. آنها فقط همدیگر را داشتند. با زبانش باقی ماندههای خون را تمیز کرد. رنگ سیاه موهای ظریف کودک، ترسی به جانش میافکند؛ ترس از اینکه مبادا پسر کوچکش مثل خودش باشد. به سختی تلاش کرد که این ترس را نادیده بگیرد تا بتواند بقای فرزندش را در اولویت افکارش قرار دهد.
چند هفته سپری شد. حالا آسمان ابری جایش را به خورشید درخشانی داده بود. مجبور بود روزی چند ساعت، فرزندش را برای زیر و رو کردن سطل زباله تنها بگذارد با این امید که وقتی بر میگردد صحیح و سالم باشد. آن روز وقتی باز میگشت خوشحال به نظر میرسید؛ هر چه باشد تکهای غضروف استخوان مرغ، بهتر از دانههای نخود فرنگی بود. میدانست اینطوری بهتر میتواند از او مراقبت کند اما وقتی به کنده رسید و فرزندش را آنجا ندید با وحشت شروع به بو کشیدن کرد.
زمانی که او را با پاهای لغزانش به دنبال پروانه نارنجی رنگی یافت، قلبش در شرف ایستادن بود. با خُرخُر بلندی دنبالش کرد، با دندانهایش به آرامی او را از پس گردن گرفت و متوقف کرد. سپس با پنجههای نرمش، کودکش را در آغوش گرفت و سرش را به تندی لیس زد. کودک چند میوی آهسته کرد اما بیحرکت ماند تا مادر، ناراحتی و دلتنگیاش را ابراز کند. هرچند که شیطان کوچک با یکی از چشمهای سبزش که زیر لیسهای تند مادر نیمه بسته شده بود، همچنان مراقب حرکات پروانه بود. با وجود تمام نگرانی و آرزوی مادر حالا دو لکهی جوهر بر نقاشی رنگارنگ خودنمایی میکردند.
تقدیر آن بود که کودک هم مثل خودش باشد... سیاه همچون شبقی مشکی...
هر چه بزرگتر میشد، کنترلش نیز دشوارتر میشد. خیلی وقتها هنگام شیر خوردن حوصلهاش سر میرفت و تصمیم میگرفت از سر و کول مادر بالا برود و با آن قد نیموجبیاش بر روی هیکل پشمالوی او بپرد و با پاستیلهای صورتی پنچههای کوچکش در حالی که روی کله مادر نشسته بود، پروانهها را بگیرد. گاهی وقتی تلاش میکرد از درختها بالا برود تا در حفره دارکوبی فضولی کند، مادر به آهستگی گوشت نازک پشت گردن او را میگرفت و دوباره پایین میگذاشت و با بد خلقی سرش را به نشانه ناامیدی تکان میداد.
روزی دست کوچکش را از بالای چوبی که روی برکه قرار داشت در میان آب سرد فرو برده بود تا ماهی نقرهای رنگی که سه برابرش قد داشت را بگیرد؛ ناگهان سُر خورد و در برکه افتاد. مادر، وحشت زده و با وجود تنفرش از خیس شدن، تا نصف بدنش به میان برکه قدم گذاشت و فرزند در حال غرق شدنش را بیرون کشید. با میو میوهای اعتراضآمیزی او را دعوا کرد اما این دعوا از آن دعواهایی بود که از صد بار ابراز علاقهاش بیشتر عمق احساسش را نشان میداد.
روزها از پی یکدیگر میگذشتند و هر چه فرزندش بزرگتر میشد، به اینکه به غذای بیشتری احتیاج دارند پی میبرد. تصمیمش را گرفت و همراه همدیگر مسیر رودخانه را پیمودند تا به شهر بزرگی با خیابانهای سنگفرش شده رسیدند. در میانه راه، گاهی بر روی پاهای کوچکش بر زمین میافتاد و مادر، او را از پشت هُل میداد تا دوباره سرپا شود. وقتی به مهمانخانهای در حومه لندن رسیدند، با احساس بوی استیک تازه متوقف شدند.
با ورودشان به داخل کافه، چند مرد شروع به غر غر کردند و یکی از آنها بشقاب غذایش را با صدای بلندی بر روی میز کشید و از سر میز که گربه مادر پنجههایش را روی چوبش گذاشته بود و بو میکشید، دور کرد.
- هزار بار گفتم این در لعنتی کافهت رو ببند. این کثافتای لعنتی جاشون توی پاتیل درزدار نیست. حداقل آبروی کافه خودتو حفظ کن!
صاحب کافه طاس با قوز بزرگش از پشت پیشخوان بیرون آمد و به دو گربه لرزان که از صدای فریاد بلند مرد ترسیده بودند، نگاه کرد.
- خیلی خب اسکروج... زهرهم رفت! چه خبرته مرد؟ اینفری که ندیدی!
مردی که اسکروج نام داشت، غرغری زیر لب کرد. تام چشم غرهای به مرد رفت و پیکر خمیدهاش را به پشت پیشخوان رساند و مقداری از کوه ته ماندههای غذای مهمانان قبلی را در کیسهای ریخت و سلانه سلانه از مهمانخانه خارج شد. دو گربه نیز با حس بوی غذا، پاورچین پاورچین به دنبالش رفتند و از کافه خارج شدند.
- تو مامانی نه؟ اینم کوچولوی بامزته. پس چرا فقط یکیه؟! مادر بزرگ پیرم یه گربه پیرتر از خودش داشت که سالی هفتا شکم میزایید! البته اون گربه تپل، خیلی خوشبخت بود. یادمه مادر بزرگم بهش روزی چند وعده غذا میداد...
مکثی کرد و کیسه غذا را جلوی مادر پهن کرد و متوجه شد که با ولع مشغول خوردن شده گویی هفتهها غذای خوبی نخورده است. بچه گربه که هنوز به غذای جامد عادت نداشت، با تردید با تکههای گوشت بازی میکرد.
- حتما با این بدن لاغرت نتونستی ازشون خوب مراقبت کنی. اشکال نداره خانم گربه... سخت نگیر. حتی ما انسانام بعضیامون بدبختتر از بقیهایم.
آهی کشید و با وجود قوز پشتش، به سختی از جایش برخاست.
- تو رو صدا میکنم مامان گربه، اسم بچهتم... هوم... میذارم ذغال کوچولو. یه جای خوابم دم در کافهم بهتون میدم... یه پتوی کهنه جای هیچ آدمی رو توی این دنیا تنگ نمیکنه.
کمی بعد که مرد، پتو کوچک را کنار در کافه پهن نمود، آهسته سر گربه مادر را نوازش کرد و به داخل کافه بازگشت. حالا آن دو، پتویی گرم و مقداری تهمانده غذا برای گذران زندگی داشتند. با وجود آنکه پاتیل درزدار هر روز شلوغتر از پیش میشد و به تبع آن، وضع کاسبی تام نیز رونق قابل توجهای پیدا میکرد اما در این میان صاحب کافه، پیمانش را با گربه مادر فراموش نکرده بود و هر روز چند وعده غذای مناسب برای او میآورد.
پس از گذشت دو ماه، ذغال کوچولو در حالی که با گوله بافتنی قرمزی که پیرزن رهگذری به او داده بود بازی میکرد، قویتر شده بود و گربه مادر نیز که به دقت مراقب فرزندش بود، دیگر به نحیفی گذشته به نظر نمیرسید. شبها که کافه کمی خلوتتر میشد، تام نیز با ذغال و گوله بافتنی محبوبش بازی میکرد و به بازیگوشیهای بچه گربه و نگاههای زیرک مادر که به دمش کش و قوس میداد تا قدری آرامش و وقار را به فرزندش یادآوری کند، میخندید. صدای خندههای مردی که دیگر تنها نبود، زیر نور مهتاب طنینانداز میشد و شادیاش از خانواده کوچکشان را نمایان میکرد.
اما عمر این شادی به کوتاهی عمر شکوفههای گیلاس بود.
- اه باز این گربههای کثیف! بارها به تام احمق گفتم که به شماها غذا نده تا گورتونو از کافهش گم کنین ولی به خرجش نرفت که نرفت! شما گربههای سیاه یه مشت شیطان عوضیاین که فقط بدیمنی رو با خودتون اینور و اونور پخش میکنین.
اسکروج با دیدن ذغال که به دنبال گوله بافتیاش دویده و جلوی پای مرد رسیده بود، این جملات را به زبان راند.
- برین گمشین از این کافه لعنتی!
مامان گربه که از دور مراقب این صحنه بود با دیدن تام که پشت پیشخوان مشغول گپ زدن با چند مرد بود و صدای اسکروج را نمیشنید تا مثل همیشه او را دعوت به خودداری کند، قبل از آنکه پای به عقب رانده شده مرد بتواند جلو بیاید و با لگدی به پسرش برخورد کند، جلو دوید و با پنجههایش از پای راست مرد بالا رفت و ناخنهایش را در شلوار او فرو برد. اسکروج جیغی زد و گربه مادر را به زور از پایش جدا کرد و محکم به سمت دیواری پرتاب کرد.
- یه گربه وحشی منو چنگ زد! کمک! گزاز گرفتم... هاری گرفتم!
با صداهای جیغ و فریاد مرد، آشوبی در کافه به راه افتاد. ذغال که ترسیده بود به سمت مادرش که زیر دیواری افتاده بود رفت. چشمان مادرش را بسته یافت. با ناامیدی، آهسته شروع به لیسیدن او کرد و پنجههای کوچکش را به صورت مادرش مالید. پس از لحظاتی نفسگیر، مادر، چشمان سبز درخشانش را باز کرد و با میوهای دردناکی روی پای لنگش ایستاد.
هر دو با دیدن آشوب کافه ترسیده بودند. راه ورودی مهمانخانه با پاهای عظیم اسکروج سد شده بود و صدای داد و فریادهای مهمانان و تلاششان برای فرار از دو گربه، آنها را بیشتر میترساند. قبل از آنکه تام بتواند کمکی به حل مسئله کند، مادر و فرزندش به سمت راهرو پشتی کافه و حیاط کوچک آن فرار کردند و با حفرهای در حال بسته شدن در دیواری آجری رو به رو شدند و به سرعت از آن عبور کردند.
گویی قدم به جهانی نو نهاده بودند. جهانی ناآشنا که با مغازههای رنگارنگ احاطه شده بود. ترقههای انفجاری در این سو و آن سو میترکیدند و نورهای درخشان ایجاد میکردند. مردان و زنانی با کلاههای نوکتیز و شنلهای بلند، چرخدستیهای پر از اجناس بستهبندی شدهشان را بر روی سنگفرش کوچه عبور میدادند. همهجا آنقدر شلوغ بود که حرکت آن دو گربه به چشم هیچکس نمیآمد. مادر که نگران له شدن پسرش زیر چرخها و قدمهای مشتاق رهگذران بود، ذغال را از پشت گردن به دهان گرفت و با قدمهای لنگ لنگانش از جلوی مغازهها گذشت. مغازهای پوشیده از بطریهای بزرگ که در هرکدام گیاهان و معجونهای رنگارنگ، درخششی اغواگر داشتند. فروشگاهی که رهگذران به داخل آن میرفتند و با رداها و شنلهایی نو از آن خارج میشدند.
جلوی یک مغازه بزرگ متوقف شد. مغازهای پر از حیواناتی در قفس که موشهای کوچکش در مخزنی شیشهای از ترس گربهای حنایی رنگ که بالای سرشان آویزان شده بود با سرعت بیشتری بر روی چرخ و فلکهایشان، چهار دست و پا میدویدند. گربه حنایی که گویی به صورتش مشت زدن بودند، با چهره عبوسی به موشهای ترسیده نگاه میکرد و دم بطری پاککنیاش را تکانهای شادمانهای میداد. ناگهان توجهاش به مادر و بچه داخل دهانش جلب شد. بلافاصله حرکت دمش را به نشانه هشدار تغییر داد اما مادر که فکر میکرد شاید گربه حنایی از ورود او به قلمرواش عصبی شده است، به حرکتش ادامه داد. از جلوی مغازه گذشت و سر از کوچهای تاریک در آورد.
آن کوچه به قدری خلوت بود که میتوانست ذغال را بر زمین بگذارد. بچه گربه بازیگوش که حوصلهاش در فقدان گوله بافتنی قرمز رنگش سر رفته بود، به سمت مغازهای رفت که پشت ویترین آن گردنبندی با سنگهای اُپال خودنمایی میکرد. قبل از آنکه بتواند جلوی پسرش را بگیرد، بچه گربه از در نیمه باز مغازه به داخل وارد شده بود؛ مادر، به طور غریزی احساس خطر میکرد پس به دنبال فرزندش رفت تا او را از مغازه خارج کند اما بلافاصله با ورودش متوجه شد که فرزندش به داخل تابوتی با نقوش منسوب به فراعنه مصر باستان رفته و در آنجا گیر افتاده است. صدای میو میو های ناامیدش که با صدای کشیدن پنجههایش به در تابوت آمیخته میشد را میشنید و از اینکه نمیتوانست در تابوت را باز کند احساس درماندگی میکرد. گوشهای نوک تیز مادر با صدای بسته شدن در مغازه حرکت کرد و چشمان سبزش با وحشت به مرد لاغر اندام با چهرهای حریص که بالای سرش ایستاده بود و دستانش را از هم باز کرده بود، خیره شد.
- از این بهتر نمیشه... انتظار نداشتم شانس با پای خودش بیاد داخل مغازهم! دوتا گربه سیاه به تاریکی شب یعنی دوتا کیسه گالیون بزرگ!
به سختی، گربه مادر و پسرش را در قفسهایی جداگانه انداخت. جلوی قفس مادر خم شد و با لذت به خُرخُر تهدیدآمیزش گوش سپرد.
- میدونین چند وقته دنبال شما خوشگلام؟ به صاحب مغازه موجودات جادویی بارها گفتم که به چندتا گربه سیاه نیاز دارم اما اون زنیکه هر بار میگه حاضر نیست حتی یه مارمولکم بهم بفروشه چه برسه به گربه! اونطوری نگام نکن... باور کن ناتهای خوبی میخواستم بابتتون بهش بدم!
خندههای شیطانی مرد باعث شد که هر دو گربه در خود جمع شوند. قفسها را به شکلی نمایشی بر روی پیشخوانش قرار داد. اوایل، گربه مادر سعی میکرد پنجههایش را به پنجههای پسرش برساند اما بعد از مدتی دریافت که با وجود فاصله قفسها، این پیوند دوباره مادر و فرزندی غیر ممکن است. دو روز به همین منوال گذشت... دو روزی که هر دو گربه در طی آن جز مقداری آب، هیچ چیز دیگری ننوشیده و نخورده بودند. روز سوم، مردی با موهای بلوند بلند پشت در ظاهر شد و با اعتماد به نفس، قدم به میان مغازه گذاشت. بلافاصله نگاه چشمان تیزبینش به کالای جدیدی جلب شد. نوک عصای دسته مار مانندش را بر روی میلههای قفس کشید تا بدین طریق، توجه صاحب مغازه را به ورودش جلب کند. با نیشخندی به حرکت ناگهانی دو گربه که از پیچش صدای میلهها در گوشهایشان ترسیده بودند، نگاه کرد.
- آقای مالفوی... چه افتخاری! باید بگم که بلافاصله با ورودتون به کوچه ناکترن متوجه حضورتون شدم... همون بوی خوش اصالت همیشگی که قبل از خودتون خبر تشریففرماییتونو میده!
مرد با چابلوسی بو کشید تا بوی کیسههای گالیون داخل جیب لوسیوس مالفوی را استشمام کند.
- تملق گویی بسه بورگین. میبینم که بالاخره گربههایی که خواسته بودمو جور کردی! اعتراف میکنم که دیگه داشتی ناامیدم میکردی.
- ما هیچ وقت مشتریهای قدیمی رو ناامید نمیکنیم آقا. دقیقا همون مادر و بچه گربهای که خواسته بودین... مثل شبق سیاه و مملو از قدرتهای جادویی ناشناخته...
لوسیوس لبخند نامحسوسی زد و کیسهای پر از گالیون را روی پیشخوان بورگین انداخت.
- کیسه دومو فردا بعد از انجام ماموریتت میگیری. عجوزه رو آماده کن... مقدمات مراسم باید بینقص باشه. فهمیدی؟
مرد با لحن شیرین ساختگیای سرش را به نشانه تایید تکان داد.
- بله قربان... اصلا نگران نباشید قربان. فردا همه چیز به بهترین نحو پیش میره.
روز بعد، این بار همراه زنی زیبا که او نیز موهای بور بلندی داشت، پشت در مغازه ظاهر شد. به محض ورودشان، بورگین در را بست و کرکرههای پردههای خاکستری مغازه را کشید و با تکان چوبدستیاش شمعهای سرخی که به شکل دایرهای بزرگ بر زمین خاکآلود مغازه چیده شده بودند را روشن کرد. با روشن شدن شمعها عجوزه رمالی پشت پیشخوان ظاهر شد.
- نارسیسا مالفوی... به قلمرو شیطان خوش آمدی عزیزم.
پیرزن که ردای بلند ساحرههای شرقی با شنل کلاهدار مشکی بر تن داشت، جلوتر آمد. حرکت رعبآورش باعث شد شمعهای سرخ چند پر پر آهسته کنند. لحظهای بعد قدم به میان دایره گذاشت و نارسیسا را به داخل دایره فراخواند. زن جوان نگاهی نگران به شوهرش انداخت اما در چشمان مشوق لوسیوس، چارهای جز پیشروی ندید. وقتی قدم به میان دایره گذاشت، دستان حنا زده و زمخت پیرزن، دستان ظریف و سرد او را در خود فشردند.
صدای خشن عجوزه، در اتاق سرخفام طنین انداخت.
- گربههای سیاه را بیاورید... خون مادر و دستهای بریده کودک، هدیهای برای عروس زیبایمان که سالها در انتظار فرزندی از پوست، گوشت و استخوان خود، قلبش چون شمعی سوزان آب میشود. به راستی که این جادوی سیاه، هر طلسمی را که در برابر بارداری او ایستاده باشد، برای همیشه خواهد شکست.
بورگین با خنجری نقرهای در یک دست و چنگال سفتش بر گردن گربه مادر، پشت سر پیرزن ظاهر شد. ذغال کوچولو که با دیدن نالههای دردآلود مادر، قلب کوچکش تند تند به ضربان افتاده بود، خودش را به میلههای قفس میکوبید. چشمان نارسیسا از ترس گشاد شده بود. پیرزن شروع به زمزمه کلماتی زیر لب کرد و بورگین بدون هیچ ترحمی، خنجر تیز را بر گردن مادر کشید. خون سرخ شروع به جوشیدن کرد و مانند بارانی بر زمین بارید. گربهی سیاه حالا کاملا قرمز شده بود. پاهای پشمالویش به شدت لرزید و سپس کاملا بیحرکت شد. صدای جیغ نارسیسا و ضربات شدید بچه گربه به قفس در هم آمیخت.
پیرزن که گویی بارها و بارها این کار را انجام داده بود، با خونسردی، انگشت اشارهاش را بر پیکر گربهی قرمز کشید و روی زمین خم شد تا ستارهای را درون دایره شمعهای اشکریزان رسم کند. وقتی نقاشیاش به پایان رسید، بورگین با بیرحمی، پیکر بیجان گربهی قرمز را روی زمین انداخت و به سراغ فرزند او رفت. قطرات اشک در چشمان سبز ذغال میدرخشید. فهمیده بود که دیگر مادری ندارد که بخاطر نجاتش در برکه آب بپرد؟ با دندانهای کوچکش دستان خونین بورگین را گاز گرفت اما این باعث نشد که مرد سنگدل او را به حال خود رها کند.
حالا بورگین خنجر و بچه گربه را به لوسیوس مالفوی تقدیم کرده بود. مرد مغرور قدم به میان دایره گذاشت و رو به همسرش قرار گرفت. ذغال کوچولو که بخاطر محکم گرفتن دستانش توسط لوسیوس و آویزان بودن بدن نحیفش نمیتوانست تکان چندانی بخورد، فقط با تیلههای سبز رنگ مرطوبش به چشمان آبی نارسیسا چشم دوخته بود. وقتی خنجر در دستان شوهرش بالا رفت، زن جوان که دیگر طاقت دیدن بدن سرخ و معصوم دیگری را نداشت، جیغی کشید و به پای شوهرش افتاد.
- نکن... اینکارو نکن. این نفرینشدس... این مراسم شیطانی فقط جیب این پیرزن رمال و بورگین رو پر گالیون میکنه. قسم میخورم که خون این زبون بستهها گریبانمونو میگیره و زندگیمونو نابود میکنه. خواهش میکنم لوسیوس... نذار این جهل و خرافات بیشتر از این زندگیمونو فاسد کنه.
التماس نارسیسا و صورت زیبای رنگ پریدهاش که از اشک میدرخشید، برای لوسیوس که در اعماق وجودش، خود نیز به جنایتی که انجام داده بودند واقف بود، مانند تیر خلاص عمل کرد. مرد تسلیم شد و مقاومتش شکست. خنجر خونین را به کناری پرت کرد و با یک دست، کمک کرد تا نارسیسا روی پاهای لرزانش بایستد و بچه گربه را در دستان او قرار داد.
- اما... اما شما باید مراسم را تمام کنید، چرا که نفرین...
نارسیسا بچه گربه را در میان دستانش گرفت و با نفرت به چهره شرارتبار عجوزه نگاه کرد.
- خفه شو!
سپس با وقار، شانههایش را صاف و پیشانی ذغال کوچولو را نوازش کرد و از میان دایره شمعها قدم به بیرون نهاد. با این حرکت ناگهانی، شمعها خاموش شدند و اتاق در تاریکی فرو رفت. بدون لحظهای توقف و با قدمهایی محکم به سمت در رفت، با یک دست، پردههای خاکستری را کنار زد و درب مغازه بورگین و برکز را گشود. پرتوهای خورشید به داخل اتاق پر دود تابید و زن در میان نور خیرهکننده ناپدید شد.
حالا او پسری داشت که باید بزرگش میکرد.