بخش پایانی از ترجمه ی فن فیکشن "به عشق ایمان بیاور"تصور می کنی که در سن صد و سیزده سالگی دیگر هیچ چیز تو را متحیر نخواهد کرد. با این وجود، آلبوس دامبلدور هنگامی که سیریوس بلک تقریباً غیر دیوانه داستان دوستی، خیانت و سه پسر نوجوان که – خودشان به تنهایی – جانورنمای ثبت نشده گردیده بودند را به او گفت، چیزی بیش از مبهوت بود. و متحیر کننده ترین بخش داستان این بود که آن ها چه طور قضیه را از او پنهان نگه داشته بودند.
او هیچ ایده ای نداشت که آن ها چه طور این کار را انجام داده بودند. چه طور به همه ی آن کتاب ها در بخش ممنوعه دسترسی پیدا کرده بودند؟ و آن ها چه طور موفق به فهم نوشته های آن کتاب ها شده بودند وقتی که حتی خود دامبلدور هم خواندن آن ها را پیچیده می دانست؟ و از کجا تمام عناصر ترکیبی ممنوعه ی آن معجون های ممنوعه را تهیه کرده بودند؟ برای آلبوس این مثل یک معجزه بود.
دانش آموز سابقش به سادگی توضیح داد: "خب، ما باید کاری برای کمک به ریموس می کردیم، درسته؟"
و اینکه او چه طور از آزکابان گریخته بود، کاری که قبلاً هیچ کس انجام نداده بود؟ او چه طور توانسته بود بعد از اینکه دیمنتورها طی سال ها قدرت هایش را از او بیرون کشیده بودند، نیرویی برای به مبارزه طلبیدن صدها نفر از آن ها بیابد؟
"به خاطر اون تصویر بود. می دونستم که پیتر تو هاگوارتزه. اگه می فهمید که ولدمورت برگشته، هری رو
می کشت."
"متوجهم. اوم. متوجهم. می تونم یه سوال دیگه ازت بپرسم؟" مدیر پیر اجازه داد که بار دیگر کنجکاوی اش بر او چیره شود.
"حتماً"
"هنوز کاملاً متوجه نشدم که روند تبدیل شدنت به جانورنما چه طور بود. تو فقط ظاهرت رو تغییر دادی ولی هنوز از درون انسان بودی، درسته؟ و به خاطر همینم بود که ریموس تونست ذهن انسانیشو نگه داره، حتی تو تغییر شکل گرگینه ایش؟"
"من فکر می کنم به این برمی گرده که قضیه چه طور رخ داد. هر چند، مطمئن نیستم. واقعاً مهم نیست که
چرا این طور شد، فقط این مهمه که
اون اتفاق افتاد."
این مکالمه آلبوس را عمیقاً به فکر فرو برد. در نهایت، او این نتیجه را گرفت که آن پسرها بسیار خردمندتر از او هستند، اگر پای استفاده از شنل نامرئی کننده در میان باشد.
***
پس عشق ما را قوی تر می کند. عشق می تواند باعث شود که یک پسر سیزده ساله قوی ترین پاترونوس را ایجاد کند. می تواند باعث شود که لرد ولدمورت از ذهن هری خارج شود چرا که آن بیش از حد تحمل او بود،
دردی بیش از حد تحمل او.
چون همیشه عشق دردناک است.
"
اهمیتی نمیدم! به اندازه ی کافی تاب اوردم، به اندازه ی کافی دیدم، می خوام ازین قضیه رها شم، می خوام که تموم شه، دیگه اهمیت نمیدم –"
آلبوس هر کلمه ی خشم آگینی را که هری بر او فرود می آورد، می فهمید. آلبوس هم به اندازه ی کافی دیده بود. او افراد بسیار زیادی را دیده بود که به خاطر عشق رنج کشیده بودند. برادرش آبرفورث که ساعت های بسیاری را پای پرتره ی خواهر محبوبش می نشست و با او حرف می زد. سوروس اسنیپ که وقتی از مرگ عشقش خبردار شد، در هم شکست. ریموس لوپین که کاملاً در خود فرو رفت، وقتی که همه ی دوستانش رفتند. نویل لانگ باتم و هری پاتر که باید بدون والدینشان بزرگ می شدند.
و با این وجود، آلبوس نمی توانست خود را راضی کند که اهمیت ندهد. هر بار که باید هری را می دید که با وظیفه ی سنگین دیگری دست و پنجه نرم می کند، قلبش دوباره در هم می شکست. او آرزو می کرد که کاش مجبور نبود هری را در معرض این همه درد قرار دهد. او می خواست که هری خوشحال باشد – لعنت بر منافع مهم تر!
او به هری گفت: "تو اهمیت میدی،" "این قدر اهمیت میدی که حس می کنی به خاطر رنج این قضیه تا سر حد مرگ خونت رو از دست میدی."
"
من – اهمیت نمیدم!"
"اوه، بله، تو اهمیت میدی. تو حالا مادرت، پدرت، و نزدیک ترین شخصی که می تونه به جای والدینت محسوب شه و تا حالا شناختی رو از دست دادی. معلومه که اهمیت میدی."
"
تو نمی دونی من چه حسی دارم! تو – اون جا وایسادی – تو - "
ولی آلبوس می دانست که این چه حسی داشت. این پیش از صد سال پیش اتفاق افتاده بود و درد آن هنوز به همان تازگی بود. پدرش، مادرش، آریانا ... همه ی آن ها رفته بودند ... همه اش تقصیر او بود ...
آریانا ...
***
دامبلدور با خستگی کنار قطار هاگوارتز راه می رفت. همه چیز کاملاً ساکت بود ولی او می توانست صورت های خندان را در همه ی کوپه ها ببیند. پسرهای جوان داشتند با قفل های انفجاری بازی می کردند، یک پسر و دختر با خجالت دست هم را گرفته بودند، یک پدر داشت پاتیل های کیک را به خانواده اش می داد ... آلبوس به قدم زدن تا انتهای قطار ادامه داد تا اینکه به آخرین کوپه که هم چنان خالی بود، رسید. تقریباً خالی.
یک شخص بسیار لاغر و اسکلت مانند با لباس های مندرس در گوشه ی اتاق نشسته بود. مرد پیر داشت یک کپی از
چالش هایی در افسون را می خواند. دامبلدور با خستگی در صندلی مقابل او نشست. بالاخره، همه چیز تمام شده بود. حالا می توانست استراحت کند.
لحظه ای بعد، گریندل والد مقاله را کنار گذاشت، و دامبلدور برای اولین بار پس از مدت زمانی بیش از پنجاه سال صورتش را دید. گذر سال ها در زندان نورمنگارد با دوست سابقش مهربان نبوده: بیشتر دندان هایش ریخته بود و آن مقدار از موهایش که باقی مانده بود، هم چون سیم هایی کج از کف سرش بیرون زده بود. اما وقتی چشم های فرو رفته اش روی آلبوس ثابت شدند، او دیگر چیزی از آن ظاهر را نمی دید. در عوض او چشم هایی شاد و براق، حلقه های طلایی مو، پوست جوان و سالم، و حرکت گوشه ی راست دهانش را می دید.
"یه اشتباه تو مقاله ی سال '1971' ت تو
معجون های کاربردی وجود داشت." گلرت این جمله را با حالت تکبرآمیز آشنایی که همیشه موقع شروع یک مکالمه به خود می گرفت تا آلبوس را دست بیندازد، بیان کرد. رقابت همیشه در گذشته نقش مهمی را برای آن ها بازی می کرد – این یک رقابت برای شکست دیگری نبود بلکه برای سوق دادن همدیگر به سمت نقطه ی اوج یک کار و همین طور اینکه ببینند تا کجا می توانند پیشروی کنند، بود.
"اوه، واقعاً" آلبوس دست هایش را پشت گردنش برد و آن ها را روی هم انداخت و به عقب تکیه داد. او با تعجب متوجه شد که ماهیچه هایش مثل همیشه شکایت نمی کنند. وقتی که لبخندی روی صورتش شکل گرفت، پوستش به خاطر چروک های روی آن دچار کشیدگی نشد. "منظورت
اخلاقیات کیمیاگری در اواخر قرون میانیه؟"
"باورم نمی شه که تاریخ تولد آگریپا رو اشتباه نوشتی. گفتی که اون سال '1468' متولد شده، در حالی که باید می گفتی '1486'."
"جداً؟ متأسفم رقم ها رو جا به جا نوشتم."
"چه قدر شرم آور." گلرت سرش را اندکی تکان داد و در این حرکتش ترکیبی از خودبینی و سرگرمی دیده می شد. "اشتباه یادداشت کردن تاریخ تولد یکی از بهترین استادای معجون که تا حالا دیده شده ... واقعاً، تو می تونی بهتر از این عمل کنی."
"این تو نبودی که به من گفتی همه چیزو در مورد رسوم و اساتید قدیم فراموش کنم؟" آلبوس او را به چالش کشاند.
"خب، واضحه که تو به من گوش نکردی. و
اگه تو از اونا نقل قول می کنی، حداقل باید حقایقو درست بنویسی."
"الان واقعاً ایرادگیر شدی و داری به چیزای الکی گیر میدی."
دوباره، با هم خندیدند، و آلبوس حس کرد جوان و آزاد است، انگار که بار سنگینی از روی دوش هایش برداشته شده باشد.
آلبوس با کنجکاوی پرسید: "چه طوری مقاله مو گیر اوردی؟"
"اونا بعضی وقتا کتابای دست دوم رو به زندان میارن. و نگهبانا همیشه روزنامه های قدیمی شونو بهم میدادن. خوشبختانه، یه بار کسی بود که حق اشتراک
معجون های کاربردی رو داشت. اون واقعاً خیلی خوب بود که بعد از خوندنش اونو به من داد. نمی تونی تصور کنی چه قدر خوشحال بودم که یه روز مقاله تو اون تو پیدا کردم!"
"چرا؟ تا اون جایی که یادم میاد تو واقعاً هیچ وقت به معجون های جوشونده ی قرون وسطایی علاقه مند نبودی."
"اما! آلبوس! خوندن
هر چی از تو بعد از اینکه وقتمو با رمان های عاشقونه ی چرند، جدول های کلمات، پیش بینی های آب و هوا و نوشته های بی ارزش
پیام روز تلف کرده بودم – صادقانه بگم، مقاله ت منو به مدت نیم سال سرگرم کرد. اینو از صمیم قلب می تونم بهت بگم. من حتی عبارتی که از اون جدول شعر کوتاه درمیومد رو هم متوجه شدم، و اون اشاره ی کوچیک به آرچیبالد آندرتون. ایده ی بامزه ای بود."
این هیجان انگیزبود که دوباره کسی را داشته باشد که بفهمد او چه می خواهد بگوید، کسی که مکالمه را با این جمله شروع نکند، "انتخاب شدنتون رو به عنوان ... تبریک می گم." یا "مقاله تون رو تو ... خوندم." یا "شنیدم که ... رو برنده شدین." ولی در عین حال، این قلبش را به درد می آورد که زندانی لاغر اندام را در حالی تصور کند که با بی قراری کتاب های قدیمی و روزنامه های پاره را زیر و رو می کند تا چیزی بیابد که مغز گرسنه اش را خشنود کند.
"اگه اینو می دونستم، مقاله های بیشتر و بهتری برای
معجون های کاربردی می نوشتم." آلبوس هر کلمه را صادقانه به زبان آورد.
گلرت دوباره لبخندی کم رنگ و فریبنده زد، از آن لبخندهای مخصوص خودش "نه، این کارو نمی کردی."
این یک جمله ی خبری بود، نه یک اتهام. منظور از بیان آن این نبود که آلبوس احساس تقصیر یا تأسف کند. چیزی بیشتر یا کمتر از این را بیان نمی کرد: "
من می شناسمت."
البته گلرت حقیقت را می گفت. اگر آلبوس می دانست، به کلی فرستادن مقاله برای
معجون های کاربردی را کنار می گذاشت. آیا او احساس ندامت می کرد که حداقل یک نامه برای او نفرستاده بود یا حداقل یک بار در طی این پنجاه سالی که در زندان خودش به سر می برد، به ملاقاتش نرفته بود؟ نه، چیزهای دیگری بود که او به خاطرشان احساس تأسف می کرد. او احساس ندامت می کرد که نتوانسته بود گلرت را نجات دهد. او احساس تأسف می کرد که نتوانسته بود آریانا را نجات دهد.
گلرت به سمت جلو خم شد تا یک دستش را روی زانوی آلبوس بگذارد. چشمانش، مثل همیشه، آلبوس را به درون خود می کشید. آلبوس از اینکه حالتی جدی را در آن ها می دید، متعجب بود. می دانست که این یکی از آن لحظه های نادر و گران بهاست که در آن روشنی و وضوح ناگهانی وجود دارد و لازم نیست آنچه گلرت می خواهد بگوید را کشف رمز کند. گاهی اوقات آلبوس فکر می کرد زندگی برای گلرت فقط یک بازی است. همیشه آن جوّ برتری اطراف او وجود داشت، لبخند طعنه آمیزی که به نظر می آمد همیشه در اطراف لب هایش می رقصد ... بعداً، لاقیدی ظالمانه ای که در مقابل دشمنانش به کار می برد. همه چه قدر متجب بودند که جادوگر سیاه و متکبر جمله ی خالص و بی ریای "
ازت متنفرم!" را فریاد می زند، که در واقع معنای دیگری می داد که فقط آلبوس متوجه می شد. معنی اش این بود که او هنوز اهمیت می داد، که او هنوز انسان بود.
گلرت به نرمی گفت: "تقصیر تو نبود،" لحن استهزاء آمیز به کلی از صدایش محو شده بود.
اشک ها تهدید به افتادن می کردند، و تمام کاری که آلبوس می توانست بکند این بود که سرش را با حالتی تند تکان دهد.
"من - - "
آلبوس انگشتش را روی لب های گلرت گذاشت و سرش را به شکلی تقریباً نامحسوس تکان داد. او در آن لحظه نمی خواست عذرخواهی بشنود. از قبل هم می دانست که گلرت احساس ندامت می کند. این را فقط با نگاه کردن به چشم هایش متوجه شده بود. آن هیچ ارتباطی با ذهن خوانی نداشت – او فقط می دانست. نمی خواست عذرخواهی و احساس تأسفی در کار باشد، یا هیچ اشکی. آلبوس فقط صلح و آرامش می خواست. خوشبختی برای هر دویشان.
یک مرتبه، پوزخندی خودبینانه دوباره بر لب های گلرت نشست. "الان می خواستم یه شکلات قورباغه ای بهت بدم، یکی نمی خوای؟"
آلبوس با حالتی پر نشاط با دهان بسته خندید و نپرسید که گلرت یک دفعه از کجا شکلات قورباغه ای آورده است. "یه مقدار شکلات دلپذیره، در واقع."
گلرت یکی به دست او داد و پوشش اطراف شکلات قورباغه ای دیگر را برای خودش باز کرد.
آلبوس در حالی که کارتش را بررسی می کرد، گفت: "اوه، من ایگنوتوس پِوِرِل رو دارم." "فوق العاده س، اونو تو مجموعه ام کم داشتم."
"من کارت تو رو گرفتم."
آلبوس به گلرت نگاه کرد که مشغول بررسی کارتی با تصویر خود قدیمی اش بر آن بود. موقع خواندنش، مقداری چین خوردگی بین ابروهای گلرت دیده می شد. آلبوس پیش خودش آه کشید. او به خصوص به متن نوشته شده روی آن کارت علاقه مند نبود. اگر به انتخاب خودش بود، چیزی مثل این را روی کارت می نوشت:
آلبوس دامبلدور
مدیر سابق هاگوارتز
توسط بسیاری از افراد بزرگترین جادوگر زمان معاصر در نظر گرفته شده، اما او دوست دارد این را رد کند چرا که اعتقاد راسخش بر آن است که انتخاب های ما خیلی بیشتر از توانایی هایمان نشان می دهد که ما واقعاً چه هستیم.
بنابراین او دوست دارد آن عنوان را به برادر جوان تر اما بسیار خردمندترش آبرفورث دامبلدور یا دابی جن خانگی آزاد اعطا کند.
دامبلدور مخصوصاً برای اینکه اجازه داد یک گرگینه، یک نیمه غول و یک مرگخوار سابق در مدرسه اش درس دهند، و همین طور برای اینکه راهی پیدا کرد تا هری پاتر مجبور نباشد برای شکست ولدمورت بمیرد، معروف است.
پروفسور دامبلدور از اینکه از شاگردانش یاد بگیرد، لذت می برد."دوباره همه ی قضیه رو اشتباه گرفتن." گلرت مردمک چشمانش را چرخاند و بخشی از کارت شکلات قورباغه ای را نقل قول کرد. "
دامبلدور مخصوصاً برای شکست جادوگر سیاه گریندل والد در سال '1945' معروف است. اوه واقعاً، اینکه بگن اون بزرگترین دوئلته یه بی احترامی به یاد و خاطرته (و البته اضافه می کنم که به یاد و خاطره ی منم همین طور). پس اون دوئلی که تو باغ پشتی خونه ی عمه باتیلدا تو تابستون سال 99' اتفاق افتاد چی: طولانی ترین دوئلی که تاریخ به خودش دیده! اون چیزیه که من بهش می گم یه دوئل واقعی."
"خب، تاریخ جادوگری واقعاً اونو
ندیده. تنها کسی که ما رو دید گربه ی عمه ی بزرگت بود. فکر نکنم اون حساب شه. و صادقانه بگم، خوشحالم که هیچ کس شاهد این نبود که من چه طور تو رودخونه افتادم. کاملاً شرم آور بود." آلبوس در صورتش احساس گرما کرد و قلبش با خوشحالی تپید وقتی که گلرت با علاقه به آن خاطره خندید. گذشته کاملاً زنده شد: اشعه های سوزان آفتاب بر روی پوستی که خیس عرق است، قطرات نشاط بخش آب، دستان گلرت بر روی شانه هایش، طعم خنک نوشیدنی کدو حلوایی، رایحه ی چمن های تازه چیده شده که در آفتاب خشک می شدند، شب های طولانی و گرم که با حرف زدن، حرف زدن و حرف زدن سپری می شد تا اینکه صدای هر دویشان می گرفت.
"نمی شه بذاری که مردم اونو در موردت بدونن." گلرت او را دست انداخت. "واقعاً تصوری که از تو داشتنو خراب می کرد: پروفسور دامبلدور پیر و خردمند که تو رودخونه افتاد."
بله، آلبوس در طی سال ها خردمند شده بود. او زمان زیادی داشت که در مورد خودش فکر کند، و از اشتباهاتش درس بگیرد. اما وقتی در آن لحظه گلرت به او لبخند زد، حس می کرد که باز هم عاشق شده است.