هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.




پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: امروز ۱:۱۹:۴۲
#1
تام انتظار داشت اگه مرگخوارا درجا حرفش رو تایید نمی‌کنن، حداقل به نشانه‌ی فکر کردن به ایده‌ش غرق در تفکر بشن. اما به جاش با جفت چشم‌هایی مواجه می‌شه که مستقیم بهش زل زده بودن. فقط همین. بدون هیچ واکنش خاص دیگه‌ای.

تام نگاهش رو از گابریل که با ذوق بهش خیره شده بود برمی‌داره و روی باقی مرگخوارا می‌چرخونه. جالب بود که در این شرایط مرگخوارا به طرز عجیبی می‌تونستن با هم هماهنگ بشن و هیچ‌کدوم از عضلات صورت یا بدنشون تکونی نمی‌خورد.

بالاخره تام چاره‌ای جز تسلیم شدن نمی‌بینه چون اگه این زل‌زدنا ذره‌ای بیشتر ادامه پیدا می‌کرد تام مطمئن بود که زیر نگاهشون آب می‌شه، از لایه‌های مختلف زیرین زمین عبور کرده و در نهایت با رسیدن به هسته زمین از هستی ساقط می‌شه.
- چیه خب؟ شما ایده‌ی بهتری دارین؟ منتظرم بشنوم!

تام اینو می‌گه و با بی‌حوصلگی می‌ره تا روی صندلی‌ای ولو شه.

- هی ما اینجا داریم زحمت می‌کشیما!

تام ناگهان از جا می‌پره و با بلیزی رو به رو می‌شه که روی صندلی جلوس کرده بود در حالی که تام حاضر بود قسم بخوره تا ثانیه‌ای پیش صندلی خالی بود.
- خیله خب آروم باش.

و عقب عقب می‌ره تا با تکیه دادن به دیوار نفسی تازه کنه که حس می‌کنه آرنج دستش تو چیز نرمی فرو رفته.

- خوش‌حال می‌شم پرایوسی بدنمو رعایت کنی و فاصله رو حفظ کنی.

تام مطمئن بود که حتی الستور هم لحظاتی پیش اونجا نبود. ولی گویا به اذن الهی که بهتره بخونین به اذن مروپ، در اون لحظه مرگخوارا دست به دست هم داده بودن تا تام آزاری کنن. همه این‌ها کافی بود تا بالاخره دو گالیونی تام بیفته.
- همسر عزیزم چه پیشنهادی دارن؟



پاسخ به: کتابخانه ی پروفسور اسلینکرد
پیام زده شده در: امروز ۱:۱۵:۰۸
#2
سوژه‌ی جدید




موسیقی حزن‌آلود باد در کنار گوشش زمزمه کرد که امروز، تولد مرگ است و آغازِپایان. ردایی از جنس سیاهی شب بر تن داشت که همراه با زوزه‌ی باد، به رقص درآمده بود. نفس سرد زمستان گونه‌های لطیفش را می‌نوازید و رد نگاه آبی رنگش، پرواز کلاغی را دنبال می‌کرد که در آسمان بال‌هایش را تکان می‌داد و اوج می‌گرفت. آسمانی که به آن چشم دوخته بود، چندان شباهتی به روشنی روز نداشت، زیرا ابرهای بغض‌آلود نور خورشید را بلعیده بودند.
منظره‌‌ای زیبا و فرصتی ناب برای خودنمایی نشان شوم، فراهم شده بود.


***


هنگامی که صدای کفش‌هایش بر روی کفپوش‌های چوبی و فرسوده طنین انداخت، کتابدار مسنی که پشت میز ایستاده بود، چشمانش را از متن کتاب جدا کرد و به غریبه‌ی شنل‌پوش خیره شد. غریبه نبود، زیرا چشمان نافذ آبی رنگش را می‌شناخت.
با قدم‌هایی نامطمئن جلو آمد و تعظیم بلندبالایی کرد.
- خوش اومدید بانوی من.

بانوی شنل‌پوش بی توجه به احترام پروفسور اسلینکرد، از کنارش گذشت و کلاه ردایش را از سر برداشت. در حالی که سرگرم نگاه کردن به قفسه‌های انبوه کتاب بود، صحبت کرد.
- می‌دونی دنبال چی اومدم...من رو معطل نکن.
- اون کتاب... پر از طلسم‌های باستانیه. شما باید تضمین کنید که به درستی ازش استفاده میشه.
- دنیا برعکس نشده پروفسور. شما هنوز هم از من دستور می‌گیرید، پس موظف نیستم چیزی رو تضمین کنم. خوب می‌دونم کاربردش چیه.

پروفسور که متوجه شد چاره‌ای به جز اطاعت از فرمان بانویش ندارد، به سوی میز بازگشت و از قفسه‌ی مخفی زیر آن، کتاب کهنه‌ای بیرون آورد که یاقوتی به سرخی خون بر روی جلد چرمی‌اش می‌درخشید و عبارت "ماه خونین" بر روی چرم قهوه‌ای حک شده بود.



•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: امروز ۱:۱۰:۴۱
#3
خلاصه:



مراسم سوگند وزیر جدید سحر و جادو نیمه کاره مانده بود چرا که سیریوس بلک (وزیر منتخب) متن سوگندنامه را گم کرده و مضنون شده بود اسکورپیوس مالفوی نقشه‌ای برای به هم زدن مراسم کشیده باشد. با نوشیدن معجون پیچیدۀ مرکب خود را به شکل اسکورپیوس درآورده و به محل ستاد او رفته بود (در راه موتورش را جایی در کنار ونیتی مخفی کرده بود درحالیکه ونیتی او را نشناخته بود). در ستاد مالفوی توانست کمی اطلاعات به دست بیاورد و فهمید که مالفوی از ماگل‌های سیاه دعوت به همکاری کرده که بمب‌های ماگل‌ساز با خود آورده‌اند و احتمالا قصد کشتن سیریوس بلک را دارند. در همین حین اثر معجون مرکب تمام می‌شود و با وجود پیدا کردن کلاه‌گیس مالفوی، تحت شرایط ناخوشایندی با ورود ناگهانی یک عنصر بی‌طرف اما شرور به نام نیکلاس فلامل، سیریوس به شکل سگ درمی‌آید و جیش‌کنان پا به فرار می‌گذارد. همه به جز نیکلاس به دنبال سگ می‌روند. نیکلاس در ستاد مالفوی می‌ماند و گلرت گریندلوالد را کنار خود می‌بیند. در شرایطی عجیب، دو شرور شروع می‌کنند با بمب‌های ماگل‌ساز ستاد مالفوی را به هوا می‌فرستند و بعد غیب می‌شوند. همین باعث شد که ستادی‌ها دست از سر سگ/سیریوس بردارند.


محل برگزاری مراسم سوگند وزیر سحر و جادو


سیریوس نفس‌نفس‌زنان از در پشتی ساختمان وارد می‌شود و به شکل انسانی خود برمی‌گردد.

- اِی خونه‌تون خِراب چه موکونید با خودتان؟! سیتاد چیرا هوا رفت؟ من چیرا لهجه گیریفتم؟!

کسی آن دور و بر نبود. یک ورد خواند و خود را تمیز کرد.

- باید ساختمون رِه تخلیه ک-و-نم. جانِ مَه و بِقیه در خِطَره. اَه شت.

به نظر می‌رسید تغییر عجله‌ای‌اش به سگ و بازگشتش به انسان قسمت لهجۀ مغزش را به هم ریخته بود.

لوپین مست و پاتیل کنارش ظاهر شد و گفت:

- کدوم گوری هستی سیروس؟ ملت عصبی شدن اینجا رو گذاشتن رو سرشون. برو یه کوفتی از خودت دربیار.... وای چرا سرم دور دنیا می‌چرخه؟

سیریوس با حالتی عصبی گفت:

- لوپین دست بوجونبان که وقت تنگه.

- چی تنگه؟

- وقت تنگه. وقت. اینجا بمب‌گذاری شده!!!


زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!


پاسخ به: آرایشگاه عمو آگریپا
پیام زده شده در: دیروز ۲۳:۵۷:۲۹
#4
-سر قبرم!

به هر حال این یک پاسخ درست به یک فرد اشتباه بود و تبعات خود را در پی داشت.

-هی هی...داری چیکار میکنی؟!

بلاتریکس گوش مرد را گرفت و او را کشان کشان در داخل حوض غسالخانه انداخت. شیر آب یخ را باز کرد و شروع به کتک زدن مرد کرد. سپس هرچه سدر و کافور جلوی دستش آمد را در دهان مرد چپاند و باندی را هزار لایه دورش پیچید و وقتی تبدیل به یک مومیایی شد آن را در داخل کفنی فرو کرد و در تابوت انداخت. داخل تابوت را پر از بنزین کرد و آتش زد.

-آم...بلا مامان؟ مامان فکر می کنه که مرلین بیامرز می خواست بگه تونل همونجاست که قبرشو براش کنده بودن!

بلاتریکس نگاهی به مروپ انداخت. سپس نگاهی به تابوتی که شعله های آتش از آن زبانه می کشید انداخت. اوضاع بر وفق مراد بلا نبود.
-کی این تابوتو آتیش زد؟! به چه جراتی آخرین فرصت برای پیدا کردن اربابو اینطوری از بین بردین؟!
-ولی بلا خودت...

بلاتریکس مرگخوار را قبل از آنکه جمله اش را کامل کند از قوزک پا بلند کرد و سه دور، دور سرش چرخاند و به داخل آتش پرتاب کرد.
-شماها خجالت نمی کشین؟! این یکی رو کی انداخت تو آتیش؟! اینطوری می خواین به ارباب خدمت کنین؟!
-

مروپ نگاه نگرانی به مرگخواران باقی مانده و بلاتریکس خشمگین و آتشی که همچنان زبانه می کشید انداخت.
-اصلا خودتونو نگران نکنین سبزی قرمه های مامان. مامان میتونه اون مرد رو دوباره برگردونه تا سوالاتتونو ازش بپرسین.

یک گلابی را از داخل جیبش در آورد و جلوی مرگخواران روی طاقچه غسالخانه قرار داد.
-این گلابی میتونه روحشو احضار کنه.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۸ ۱:۰۶:۲۷
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۸ ۱:۱۰:۴۴

Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged



پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: دیروز ۱۸:۳۵:۴۳
#5
با هر قدمی که گابریل برمی‌داشت، صدای قار و قور که از فاصله دوری میومد، توی گوشش بیشتر می‌شد.
و گابریل بالاخره با دیدن صحنه‌ای جلوش متوقف شد.
- اومدم بغلت کنم و ببرمت پیش مامان مروپ.

گوریل عظیمی که جلوش وایساده بود و داشت دیوار بزرگی رو خراب میکرد، با شنیدن و دیدن گابریل متوقف شد و سرش رو با تعجب خاروند.

- تو مگه منبع صدای قار و قور نیستی؟
- آها نه. من خود صدای قار و قورم. دارم دیوار صوتی رو می‌شکنم.
- چرا آخه؟ دعواتون شده؟ الان جفتتون رو بغل میکنم و آشتی‌تون می‌دم.

صدای قار و قور که شدیدا کمبود محبت داشت، شدیداً تحت تاثیر قرار گرفت. اشکی رو از گوشه چشمش پاک کرد، به این فکر کرد که گابریل رو بغل کنه و یک دل سیر گریه کنه، اما بعد موج بعدی صدای قار و قور اومد زد تو سرش و محوش کرد و دیوار صوتی رو هم ترکوند و از شدت این شکستن دیوار صوتی، گابریل چند متر پرتاب شد که البته توسط سایه الستور فرود نرمی رو تجربه کرد و آسیبی ندید.

بعدش زمین شروع کرد به لرزیدن، و گابریل که داشت از فرود نرمش بلند میشد، متوجه سایه عظیمی که بالای سرش قرار گرفته‌بود شد، و البته شنیدن صدای قار و قور توی فاصله چند سانتی‌متریش، بهش نوید این رو می‌داد که منبع صدا خودش به ستمش اومده.

- گوشنمه. بوی غذا میاد. بهم غذا بدید.

و هگرید با چشمای سیاه و ریز و گرم و مهربونش به گابریل نگاه کرد.

- اتفاقا اون‌طرف مامان مروپ کلی غذا درست کرده.

و گابریل بدون بچه، و همراه با منبع قار و قور به سمت مرگخوارا و مروپ برگشت.


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: حفره شرارت !! (اسلیترین)
پیام زده شده در: دیروز ۱۴:۲۷:۵۴
#6
ادامه خاطرات سالازار اسلیترین : تاریکی که زنده ماند!

(ادامه بخش چهارم)



بخش پنجم: تاریکی که زنده ماند

در اعماق هاگوارتز، جایی که کمتر کسی جرئت ورود به آن را داشت، تالار اسرار با ابهت و ترسناکی همیشگی‌اش قرار داشت. دیوارهای سنگی و قدیمی تالار با نقش‌های باستانی پوشیده شده بود و ستون‌های عظیمی که از زمین تا سقف کشیده شده بودند، در تاریکی فرو رفته بودند. صدای قطرات آب که از سقف به زمین می‌چکید، سکوت مرگبار تالار را می‌شکست.
گریندل والد و مروپ گانت، دو جادوگر قدرتمند و متحد سالازار اسلیترین، بعد از مطالعه خاطرات سالازار و مشاهده نبرد باسیلیسک و هری پاتر، در میان سایه‌ها به آرامی پیش می‌رفتند. هر دو از عظمت و جادوی سیاه این مکان باخبر بودند و می‌دانستند که قدم به قدم نزدیک‌تر شدن به هدفشان، آن‌ها را به تحقق بازگشت سالازار نزدیک‌تر می‌کند. مروپ، با موهای بلند و تیره و چشمانی که از عزم و اراده‌ای قوی حکایت داشت، دست‌هایش را در اطراف ستون‌های قدیمی تالار حرکت می‌داد و احساس می‌کرد که جادوی سیاه سالازار در همه‌جا نفوذ کرده است. گریندل والد با صدای آرام و مقتدرانه گفت:

- مروپ، همه چیز آماده است. باید با دقت عمل کنیم. هیچ اشتباهی نباید رخ دهد.

مروپ سرش را تکان داد و با نگاهی مصمم پاسخ داد:

- نگران نباش، گلرت. ما اینجا هستیم تا سالازار را بازگردانیم و جهان جادوگری را به شکوه و عظمت واقعی‌اش برگردانیم.

آنها به آرامی به سمت مرکز تالار اسرار، جایی که مجسمه‌ی عظیم سالازار اسلیترین قرار داشت، پیش رفتند. مجسمه با چشمانی سنگی و نافذ، به نظر می‌رسید که همه چیز را می‌بیند و بر اعمال آن‌ها نظارت می‌کند. گریندل والد و مروپ مقابل مجسمه ایستادند و سپس با هم شروع به تلاوت جملاتی از طلسمی باستانی کردند که برای بازگرداندن سالازار اسلیترین به کار می‌رفت.

مروپ با صدای آرام و متین گفت:

- به نام خونت، به نام جادویت، به این دنیا بازگرد، سالازار اسلیترین.

گریندل والد جامی طلایی را از کیفش بیرون آورد و ادامه داد:

- به نام وفاداری ما به تو، به نام قدرتی که از تو گرفته‌ایم، به این دنیا بازگرد.

ناگهان هوا تغییر کرد و انرژی غریبی در تالار پخش شد. باد سردی از گوشه‌های تالار وزید و نور سبز رنگی از دل مجسمه به بیرون تابید. مروپ و گریندل والد به مجسمه نزدیک شدند و جام طلایی را در پای آن گذاشتند. گریندل والد چاقویی نقره‌ای و براق را از جیبش بیرون آورد و با دقت به سمت مروپ رفت. مروپ بدون هیچ تردیدی دستش را به جلو دراز کرد و گریندل والد چاقو را بر روی دست او کشید. قطرات خون قرمز روشن به آرامی در جام چکیدند و سپس گریندل والد همان کار را با دست خود انجام داد. خون هر دو جادوگر درون جام مخلوط شد و نوری سبز و درخشان از آن بیرون زد.

با صدای بلند و مصمم، مروپ گفت: "سالازار اسلیترین، جد بزرگ، به این دنیا بازگرد. ما تو را فرا می‌خوانیم تا قدرت و جلالت را به جهان جادوگری بازگردانی."

ناگهان، نوری سبز و قدرتمند از جام بیرون زد و به آسمان تالار پخش شد. هاله‌ای از انرژی قدرتمند در اطراف مجسمه شکل گرفت و به تدریج شکل انسانی به خود گرفت. گریندل والد و مروپ با احترام و حیرت به این صحنه نگاه می‌کردند. پیش روی آنها، سالازار اسلیترین با تمام عظمت و شکوهش ظاهر شد. چهره‌ای سرد و مصمم داشت، با چشمانی که درخشش خطرناکی داشتند. او به آرامی به اطراف نگاه کرد و سپس لبخندی شیطانی زد. مروپ با اشک در چشمانش به جلو رفت و گفت:

- پدربزرگ، ما سال‌ها منتظر این لحظه بوده‌ایم. جهان جادوگری نیازمند راهنمایی و قدرت شما است.

گریندل والد نیز به او پیوست و افزود:

-سالازار اسلیترین بزرگ، با بازگشت تو، ما می‌توانیم دنیای جادوگری را از ناپاکان پاک کنیم و عظمت واقعی‌مان را بازگردانیم.

سالازار با نگاهی عمیق به آن‌‌ها گفت:

- نخست باید پیروان بیشتری جذب کنیم. وقت آن است که جادوگران اصیل را بازگردانیم و دنیای جادوگری را از ناپاکان پاک کنیم."

هر دو جادوگر با هیجان و اراده گفتند:

- ما همراه تو خواهیم بود. تا آخرین نفس برای هدفمان خواهیم جنگید.
- پس بیایید شروع کنیم. دنیا باید بداند که سالازار اسلیترین بازگشته و جادوگران اصیل به قدرت بازمی‌گردند، جهان از آن ماست!


بخشی از خاطرات سالازار اسلیترین : تاریکی که زنده ماند!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: دیروز ۱:۴۷:۵۶
#7
نام:
وین هاپکینز

گروه:
حزب زحمتکشان، هافلپاف!

چوبدستی:
چوب درخت سپیدار، مغز سبیل موش کور!

پاترونوس:
زنبور

ویژگیهای ظاهری:
موهای بلند سیاهی داره که تا شونه هاش پایین میاد و موقع کار برای اینکه توی دست و پاش نباشه، میبندتشون. چشماش زرد تیره ان و بیشتر اوقات بی روح به نظر می‌رسن، اما تو همون کمتر اوقات که جوگیر باشه می‌تونین چشاش رو ببینین که مثل خورشید می‌درخشن! قدش نسبت به سنش بلنده. روی لباساش همیشه می‌تونین گرد و خاک یا لکه های سیاه نفت رو به وضوح ببینین. گاهاً میتونین اون رو ببینین که عینک ته استکانی می‌زنه، ولی خوب این مورد به ندرت پیش میاد.

ویژگیهای اخلاقی:
از ویژگیهای بارزش اینه که دقیقه و به جزئیات توجه داره. آدم صبوریه و نقطه جوشش تقریباً بالاست، با این حال متعصبه و بعضی وقتا ممکنه روی ارزش هاش بیش از حد حساسیت نشون بده. میل زیادی به پیشرفت و ترقی داره و حداقلش تلاش میکنه که مسئولیت پذیر باشه. آدم مرموزیه و اخت شدن باهاش سخت، ولی عزیزانش رو مثل سنگ های قیمتی میدونه و بالعکس!

توضیحات:
اون توی یه خانواده کم جمعیت و معمولی به دنیا اومد. توی بچگی همیشه مرلین گم و گور بود و مامان و باباش دائما دنبال این بودن که بچه کجاست. توی این دوران بازی مورد علاقش، ساختن قلعه شنی بود که مهارت عجیبی هم توی این کار از خودش نشون می‌داد‌. وقتی به سن مدرسه رسید، معمولاً با بقیه بچه ها رفتار خصمانه ای داشت و خودش رو جزو اونا نمی‌دونست. توی این سن در نتیجه قصه هایی که شنیده بود، همیشه رویای پیدا کردن گنج زیرزمینی رو داشت و دائم داشت حیاط مدرسه رو بیل می‌زد و این دلیل خنده همکلاسی هاش بود.

این دوران هم گذشت و وین رفت هاگوارتز. بدلیل اینکه توی مدرسه ماگلی همیشه توی چاله چوله هایی که کنده بود دنبال گنج می‌گشت، یجورایی عادت کرده بود به زیرِ زمین بودن. نور چشماش رو میزد انگار. این اتفاق براش یه عادت عجیب ایجاد کرده بود: وین زیرِ زمین قلعه هاگوارتز یه شبکه وسیع حفر کرده بود و از این طریق، همیشه پشت سر دانش آموزا ظاهر میشد و این باعث شده بود که وین توی سکته دادن دانش آموزا، همکار چهار روح هاگوارتز باشه!

یکی از چیزایی که نسبت بهش وسواس نشون میده، سنگای قیمتی ان. یکی از آرزوهاش اینه که یه کلکسیون از اونا درست کنه.

وین توی فعالیت های عمرانی ادعای زیادی داره، اما اگه دوست ندارین در حالی که خواب هفت پادشاه می‌بینین سقف روی سرتون خراب شه، هیچگونه پروژه ای رو بهش نسپارین!

---
چیز...آهان! دسترسیم رو میخواستم.


انجام شد.

خوش برگشتی!


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۷ ۳:۰۲:۰۱



پاسخ به: انبار معجون
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸:۰۵ چهارشنبه ۱۶ خرداد ۱۴۰۳
#8
لحظه ای بعد گلرت و سالازار شاهد "یاروی مذکور" بودند که با خوشحالی به هوا می پرید و با صدای بلند مرغ سحر ناله سر کن می خواند.

-حالا با این مشنگ که با آوادا هم نمیمیره باید چیکار کنیم جناب سالازار؟ این فضاحت میتونه تمام نقشه هامونو برملا کنه!

سالازار با تنفر، دمپایی پلاستیکی سبزش را از پایش در آورد و با تمام توان شروع به کوبیدن آن بر سر مشنگ کرد.
-بمیر...بمیــر...بمیـــر!

هیچ تاثیری نداشت. مشنگ لبخند عریضی زد و سر سالازار را نوازشی کرد.

-وای بر ما! این همه سال درس خواندیم و شدیم سالازار...خشت بر خشت این مدرسه نهادیم تا بشویم اسلیترین...تالار اسرار را ساختیم بشویم اولین و بزرگترین مخالف مشنگ ها در طول تاریخ، آن وقت یک مشنگ دست بر سر ما کشید!

سالازار از هم گسست. سالازار دچار فروپاشی روانی شد. سالازار یک گوشه قلعه اش نشست و زانوی غم در بغل گرفت. سالازار دیگر آن جادوگر سابق نشد.

و حالا گلرت مانده بود با سالازار افسرده و مشنگی که با دیدن زانوی غم در بغل گرفتن سالازار سعی داشت بیشتر با او همدردی کند و بیشتر نوازشش کند.

گلرت تلاش کرد به سالازار دلداری دهد.
-حتما راه دیگه ای برای کشتن این موجود ملالت بار وجود داره سالازار کبیر. فقط کافیه روش های مختلف رو امتحان کنیم.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۷ ۱:۲۹:۰۹

Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged



پاسخ به: مغازه ی لوازم موسیقی جادویی پریوت
پیام زده شده در: ۲۰:۴۷:۴۳ چهارشنبه ۱۶ خرداد ۱۴۰۳
#9
همان‌طور که دوربین از مرکز گیتار بیرون می‌آمد، جعفر متوجه پاتریشیا شد که توی پیاده‌رو به سمتش می‌آمد. گفت:
- سلام پاتریشیا!
- سلام جعفر... گیتار خریدی؟ می‌شه ببینم؟
- البته.

جعفر گیتار را به پاتریشیا داد؛ ولی یادش رفته بود که به او بگوید به سیم‌هایش دست نزند. پاتریشیا گیتار را در دست گرفت و سعی کرد بنوازد؛ و طبیعتا به سیم‌هایش زد!

تا جعفر به خود بیاید، پاتریشیا در هاله‌ای از دود بنفش ناپدید شده بود‌. جعفر که تازه یادش افتاده بود گیتار خاصیت جادویی دارد، گفت:
- وای نه!

او نفس عمیقی کشید و گیتار را که روی زمین افتاده بود، در دست گرفت. سپس به سیم‌هایش دست زد.
***
حالا پاتریشیا و جعفر توی یک جهان دیگر بودند؛ جهانی که گیتار قربانی‌هایش را به آن می‌فرستاد. و وای که چه جای قشنگی بود! یک باغ سرسبز با بوته‌های گل رز قرمز که جاده‌های خاکستری روشن داشت. پرچین‌ها و نیمکت‌های سفیدی کنار جاده‌ها بودند. آنجا خیلی زیبا بود.

پاتریشیا و جعفر روی چمن‌ها افتاده و با تعجب به فضای اطراف‌شان خیره شده بودند. ناگهان چشم جعفر به لباس‌های خودش و پاتریشیا افتاد. ظاهرا سیم‌های گیتار به آنها لباس‌های نو و زیبایی داده بودند. پاتریشیا یک پیراهن بنفش و یک کت مخمل آبی به تن داشت و کلاهش پر بلندی داشت که تا گردنش می‌رسید. جعفر هم یک کت سبز با یک شلوار راه‌راه سفید و نارنجی به تن داشت و کلاه زرد لبه‌داری روی سرش به چشم می‌خورد.



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳:۳۹ چهارشنبه ۱۶ خرداد ۱۴۰۳
#10
با فرو رفتن سوزن به نوک انگشت اشاره دست چپش، یوریکا هینی کشید و دستشو از سوزن و پارچه فاصله داد. چشم های سیاهش رو کمی تنگ کرد و به خونی که از سوراخ ریز روی انگشتش بیرون میریخت خیره شد. آهی کشید و سوزن رو توی پارچه ی سیاهی که سرگرم تبدیلش به یه کلاه بود فرو کرد. کلاهی که باید میدوخت در اصل برای یکی دیگه از طرح های خلاقانه پدرش بود، و یوریکا قول داده بود توی دوختن اینیکی بهش کمک میکنه.

درحالی که انگشتش رو میمکید تا خونش بند بیاد، بلند شد و سمت میزش رفت. اگه درست یادش میموند، همیشه یه چسب زخم اون اطراف داشت تا حواس پرتی هاش و ناتوانیش توی اجرای جادوهای مربوط به ترمیم زخم رو جبران کنه.

روی میزش، همه چیز بود به جز چسب زخم. طراحی های نصفه و نیمه از ردا ها و پیراهن های مجلل، کاغذهای الگوی پدرش، حتی پرونده یکی از بیمارهای مادرش توی بیمارستان سنت مانگو، اما چیزی که توجه یوریکا رو جلب کرد کاغذپوستی قدیمی و تا خورده ای زیر یکی از کتاب های مربوط یه تاریخ معاصر جادویی بود.

کاغذ رو برداشت و بازش کرد، یادداشتی بود از سمت یکی از دوست های قدیمیش توی ژاپن.

نقل قول:
امیدوارم همونقدر که تو برام امنی، منم برات امن باشم یوریکا-چان.
باهم از پس اینیکی هم برمیایم، یادت رفته؟ تو مهاجرت به یه کشور جدیدو پشت سر گذاشتی، ناراحتیای بعدش که دیگه چیزی نیست. مطمئنم میتونی توی هدفت موفق شی یوری.
با عشق؛ سوکی.


خیس شدن چشم هاش رو به راحتی حس کرد. چندبار پلک زد تا دیدش واضح بشه اما هربار یه لایه جدید از اشک تلاش هاش رو خراب میکرد. نامه رو بین دستاش فشار داد و لبه های تیز و خشن کاغذپوستی، کف دستش رو برید، اما یوریکا حتی حسش هم نکرد. نامه رو انقدر فشار داد تا پاره شد.

باراولی نبود که یادداشت رو میخوند، اما اولین بار بعد از دعوایی که داشتن و بهم خوردن دوستیشون بود که یوریکا به یاد می آورد چقدر باهم صمیمی بودن. انگار برای درک چیزی که از دست داده بود، نیاز داشت یه مدرک واقعی رو لمس کنه. اون یادداشت، سند دوستی سوخته شون بود. چیزی که بینشون بود و باعث شده بود سوکی قلم پر دستش بگیره و کلمه هارو روی تن کاغذ هک کنه، حالا چند هفته ای میشد که به عدم پیوسته بود.

یوریکا به خودش گفت نباید گریه کنه، اما زودتر از چیزی که فکرش رو میکرد اشک ها سرازیر شدن. بابت تموم شدن دوستیشون ناراحت نبود، اما برای مرگ بخشی از وجودش که با عنوان دوست صمیمی سوکی توصیف میشد سوگوار بود.

کف دستش رو به چشم ها و گونه هاش کشید تا اشک ها رو پاک کنه. توی آینه بالای میزتحریرش به خودش خیره شد و خطاب به دختر توی آینه گفت:
-ما قوی میمونیم. مگه نه؟ ما ازش میگذریم.

دختر توی آینه بهش لبخند زد. لبخند خوب بود، زخم هارو پنهان میکرد. مثل نقاب روی صورت رنگ پریده ش نشست و چشم های سرخش رو از دید هرکسی جز خودش پنهان کرد.

برگشت سمت صندلیش و کلاه نیمه تمومش رو برداشت. قولی به پدرش داده بود و حالا باید عملیش میکرد.


I was tame, I was gentle 'til the circus life made me mean
"Don't you worry, folks, we took out all her teeth"
Who's afraid of little old me?
Well, you should be


'Cause I'm a real tough kid
I can handle my shit
They said, "Babe, you gotta fake it 'til you make it" and I did
Lights, camera, bitch, smile
Even when you wanna die






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.