گریفیندور به سمت جماعت مرگخوار آمد و دست هکتور را گرفت و به زور دنبال خود کشاند.
-بیا فرزند شجاع من... بیا و ببین برات چه کلاس های خوبی در نظر دارم.
هکتور با تمام قوا مشغول تلاش برای کشیده نشدن بود.
-آقای گریفیندور شک ندارم که کلاس های فوق العاده ای خواهند بود. اما من اصلا گریفیندوری نیستم!
گریفیندور به یکباره متوقف و هکتور پهن زمین شد.
-دیگه نشنوم ها! تو گریفیندوری بودن از چشم هات میباره. من یه گریفیندوری واقعی رو از شش فرسخی تشخیص میدم!
هکتور سعی کرد تا حد امکان مظلوم به نظر برسد.
-آقا به همین ریش سالازار که پشت سرتون ایستاده قسم می خورم که من مال اسلیترینم. سال ها ناظرش بودم. بارها تو کوییدیچش شرکت کردم. تایپک اختصاصی دارم اونجا اصلا!
گریفیندور دست نوازشی بر سر هکتور کشید.
-باشه فرزندم... غصه نخور... هر باغچه ای رو بیل بزنی یکی دو تا جن کوتوله توش هست. خودم درستت می کنم!
و مجددا قصد کشیدن او را کرد که سر و کله اسلیترین پیدا شد.
-هی! تو! با فرزند من چیکار داری؟!
گریفیندور چشم غره ای به اسلیترین رفت.
-فرزند تو؟ سند داری؟ مدرک داری؟ این بچه پشیمونه... میخواد بذاره شجاعتش بهش قالب بشه.
هکتور که تا آن لحظه با دهان باز به گریفیندور خیره شده بود، به خودش آمد.
-من؟ من زهر باسیلیسک خورده باشم! من اتفاقا اینقدر جام تو اسلیترین راحته! ولم کنین من رو! بذارید برم یه گوشه ویبره ام رو بزنم!
اما نه گوش گریفیندور بدهکار این حرف ها بود و نه اسلیترین قصد داشت کوتاه بیاید.