حدود نصفه شب بود.
مهتاب در اسمان عین یک چراغ میدرخشید،خوابم نمیبرد تصمیم گرفتم در قلعه غرق در سکوت قدم بزنم و به معجونی که فردا میخوام درس بدم فکر کنم.
با خودم مشغول بودم که ناگهان به یک در خوردم ،من کجای این قلعه بودم؟ با گذشت حدود 15 سال هنوز گم میشدم.
صدای خانوم نورس هم نمی اومد یا فلیچ اون فشفشه مزاحم.
از داخل اتاق زمزمه ای شنیدم که به طرز عجیبی برام اشنا بود.صدای لیلی بود !محال بود من خودم جسدش رو دیدم و التماس کردم برگرده.
اونم وقتی که هری با اون زخم بهم نگاه میکرد. هنوز هم عین همون موقع یادمه،با شک درو باز کردم و چیزی رو دیدم که بعد 15 سال قلبم رو به لرزه در اورد، لیلی کنار من داخل یک اینه خاک گرفته بود .
هنوز هم به زیبایی 11 سالگیش بود،پاهام سست بود واشک تو چشمام جمع شده بود با بهت گفتم لیلی برگشتی؟ و تا خواستم دست گرمش رو لمس کنم متوجه شدم اون زنده نیست ولی چرا به زیبایی 15 سالگیش که باد تو موج موهاش میزد میخند؟ تو اتاق که بادی نبود . متوجه یک چیز دیگه ای شدم من کنارش تو اینه بودم،من شاد بودم و خندان.
محو دیدن لیلی بودم که صدای یک گربه شنیدم هول شدم پام به اینه خورد و جلوی چشمم اینه به هزار و هزارن تیکه تبدیل شد و قلب منم همراه با اون، دیگه لیلی ای نبود و اون برق زیبای موهاش یا اون خنده دلنشینش.
چوب دستیم رودر اوردم تا اینه رو درست کنم، تیکه های ریز عرق پیشونیم رو پوشونده بود و موهام به هم ریخته شده بود ، اینه درست نشد .
خم شدم تا شیشه ها را جمع کنم که دستم برید ناگهان یک صدایی اومدم، روح یک زن به سمتم می اومد اون لیلی بود اینبار حرف زد.
ارام سمتم اومد و با پارچه ای دستم را بست صورتم را نوازش کرد و زمزمه وار گفت از خواب بیوار شو سِوروس
از جام پریدم، صبح شده بود در بهت بودم یعنی همه چی محال بود؟ به دستم نگاه کردم زخمی نبود و از پارچه هم خبری نبود با کلی خشم و کلافگی اماده شدم که برم سر کلاس سر ساعت همه اومدن و یک بار دیگه دلم لرزید
پاتر بود اون پسر گستاخ ولی با یک پارچه در دستش با سردی پرسیدم این چیه گفت قربان زخمی شدین و به دستم اشاره کرد.
دستم زخمی بود وبا لرزش دستش که معلوم بود ازم میترسه دستم رو بست یک لبخند شیرین زد و برقی در چشماش نمایان شد روح لیلی درست پشت سر ش بود و اروم گفت من هنوز نرفتم از پسرم مواظبت کن درست مثل من.
وقلب من بعد 15 سال اروم شد.
پاسخ:
سلام، خیلی خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی.
خیلی قشنگ بود! ایده و اجرای قشنگی داشتی، در مورد این عکس چندین بار اینجا پست نوشته شده اما با این وجود، باز هم تونستی خلاق باشی و یه دید قشنگ بهمون بدی.
قبل از ادامه، یسری نکات ظاهری درمورد پستت با یه مثال بهت توضیح میدم:
"از جام پریدم، صبح شده بود. در بهت بودم، یعنی همه چی محال بود؟ به دستم نگاه کردم، زخمی نبود و از پارچه هم خبری نبود.
با کلی خشم و کلافگی اماده شدم که برم سر کلاس؛ سر ساعت همه اومدن و یک بار دیگه دلم لرزید.
پاتر بود. اون پسر گستاخ, ولی با یک پارچه در دستش. با سردی پرسیدم:
- این چیه؟
- قربان زخمی شدین.
و به دستم اشاره کرد. "
اول از همه، اینکه در پست هایی مثل این که پر از توصیف هستن باید با زدن اینتر و پاراگراف بندی، از فشرده شدنشون جلوگیری کرد.
نکته ی دوم اینکه، بازهم توی پستای فشرده ای مثل این، مهمترین چیزها علائم نگارشی هستن، چون به خواننده میگن کجا بایسته، کجا ادامه بده و در کل، چجوری باید این پست رو بخونه.
همچنین، ما توی جادوگران، به همین شکلی که بالاتر نشون دادم دیالوگ رو مینویسیم، یعنی اگر دیالوگ مربوط به توصیف بالاست، یک اینتر میزنیم و با - دیالوگ رو شروع میکنیم. همچنین اگر توصیفی قرار نیست اضافه کنیم، دوباره یه اینتر میزنیم و دیالوگ بعدی رو مینویسیم.
در نهایت، پست احساسی و قشنگی بود. میبینم که مقدمات نوشتن و توصیف رو بلدی.
یه سری اشکالات ریز هستن که با ورود به ایفای نقش و نقد گرفتن مسلماً قابل حل شدن هستن.
پس بیشتر از این منتظرت نمیذارم...
تائید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی