همه ی جادوآموزان سرنگ به دست پشت سر پرفسور ملانی از کلاس خارج شدند.
آنتونی بعد از شنیدن صدای در سرش را از زیر میز بیرون آورد و خیلی سوسکی دور تا دور کلاس را بر انداز کرد. از زیر میز که بیرون آمد شروع به تکاندن ردایش کرد ، ناگهان دستی نهیف و باریک پس گردنی محکمی روانه کله آنتونی کرد که باعث شد هوش از سر آنتونی بپرد. آنتونی بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند گفت:
- پرفسور ملانی من واقعا معذرت میخوام ، قول میدم که دیگه کلاس رو نپیچونم ، خواهش میونم این بار رو ببخشید
آنتونی گردنش را جمع کرد ، منتظر بود تا پرفسور ملانی چیزی بگوید ولی صدایی نشنید ، کمی بیشتر صبر کرد ولی باز هم صدایی به گوشش نرسید.
بالاخره برگشت و پشت سرش را نگاه کرد ، ترسی که در وجودش بود با دیدن لبخند تمسخر آمیزی که آنانیو بر لب داشت تبدیل به آرامش شد. آنتونی سرش را تکان داد و لبخند رضایت آمیزی زد
- زهرم داشت می ترکید پسر
- داشت می ترکید؟
هر دو باهم شروع به خندیدن کردند. آنانیو درحالی که به سرنگ داخل کیف نگاه می کرد گفت:
- واقعا پرفسور ملانی با خودش چی فکر کرده که از ابزار شکنجه واسه کلاس شفا بخشی استفاده میکنه
- بهتره از این حرفا نزنی ... ممکنه صداتو بشنوه!
هر دوی آن ها درحالی که سرمست در شوخی هایی بودند که درمورد پرفسور ملانی می کردند به آرامی از کلاس خارج شدند.
هر دو جلوی در ایستاده بودند و غرق در خنده بودند برای همین متوجه حضور قاقارو در انتهای راه رو نشدند. آنتونی از داخل کیفش یک موز بیرون آورد و پوستش را کند و در بی ادبانه ترین حالت ممکن پوست موز را همان جا رها کرد.
قاقارو که به شدت هار شده بود به سمت آن دو حمله ور شد ، دهانش آب افتاده بود و میخواست هرچه سریع تر یک گاز از آن ها بزند آنتونی ناگهان قاقارو را دید و غیر ارادی به سمت عقب قدم برداشت ، قدمی که برداشت همانا و لیز خوردن پایش بخاطر پوست موز همانا
آنتونی محکم به زمین خورد و قاقارو این فرصت را غنیمت شمرد و پای آنتونی را گاز گرفت
سپس که مزه تلخ گوشت آنتونی را حس کرد سریع از مهلکه گریخت
- کرفس ... کرفس ... کرفس ...
آنانیو که هاج و واج ایستاده بود با شنیدن صدای آنتونی کمی آرام شد
- ها؟ چیزی گفتی آنتونی؟ داری منو صدا میزنی؟
- میخوام کرفس بخورم ، کرفس میخوام!
چشمان آنانیو از تعجب گرد شده بود.
- ولی تو که از کرفس متنفر بودی
آنتونی خیس عرق شده بود و داشت سرش را خیلی ملایم به زمین می کوبید ، آنانیو ادامه داد:
- تو همیشه میگفتی اگه بشه یه چیز رو از روی زمین برای همیشه نابود کرد اون باید کرفس باشه
- نهههههههه
آنتونی سریع به سمت آنانیو چرخید ، چشمانش سرخ شده بود و صورتش همانند یک ابر بهاری داشت می بارید:
- من ... دلم ... کرفس می خواد ... بزار ... بخورمت
آنانیو که پرز هایش ریخته بود از ترس جانش فریاد زنان شروع به فرار کرد ، آنتونی هم پشت سر او با ندای کرفس کرفس دنبالش می کرد. در همین حین که کرفس داستان ما فرار می کرد یاد حرف های پرفسور ملانی افتاد ، سرنگ و محلول قرمز را از کیفش بیرون کشید باید خیلی سریع عمل می کرد برای همین فکر نکرده عملیاتش را شروع کرد محلول را به هوا پرت کرد تا مثلا حواس آنتونی را پرت کند و بعد سرنگ را هم به سمت آنتونی پرت کرد ، ولی در همین لحظه فهمید چه گندی بالا آورده است ولی دیگر خیلی دیر شده بود آنتونی هم از این فرصت استفاده کرد و آنانیو را زمین گیر کرد. آنتونی که در این مسابقه دو برنده شده بود همچون دیوانه ای شروع به خندیدن کرد ، آنانیو هم بخاطر گندی که بالا آورده مغزش گیرپاژ کرده بود.
آنتونی دهانش را باز کرد و میخواست یک گاز آبدار از آنانیو بزند که آنانیو شروع به داد زدن کرد:
نه نه نه ، صبر کن خواهش میکنم ، من مزم خیلی تلخه ... اینقدر تلخم که نگو اگه یه ذره از منو بخوری ممکنه بمیری ولی ... ولی اگه سرنگی که توی کیفت هست رو بزاری بهت بزنم باعث میشه من خوشمزه بشم
آنتونی کرفس را رها کرد و روی زمین چمباتمه زد ، داشت به حرف های آنانیو فکر می کرد.
آنانیو که خوشحال بود و فکر می کرد موفق شده است به سمت آنتونی رفت و دستش را هم به سمت کیف آنتونی دراز کرد و در همین لحظه آنتونی فریاد بلند کشید:
- نهههههه ... همین الان میخورمت!
آنتونی ، آنانیو را گرفت و دهانش را باز کرد میخواست یک گاز محکم از آنانیو بزند که از پشت سر چوبی محکم بر فرق سر آنتونی فرود آمد برای همین آنتوتی بیهوش بر روی زمین افتاد.
آنانیو که برای بار دوم پرز هایش فر خورده بود مرلین را شکر کرد کمی دقت کرد تا ناجی اش را بشناسد که میوکی را پشت سر آنتونی یافت.
میوکی غرور آمیز دستی به موهایش کشید و گفت:
- نیازی به تشکر نیست
میوکی دست آنانیو را گرفت و بلندش کرد ، سپس ادامه داد:
- الان باید منتظر بشینیم تا آنتونی به هوش بیاد بعد مخش رو بزنیم که تزریق رو انجام بده
آنانیو درحالی که دندان هایش را به هم می سایید
با اخم میوکی را کنار زد و محلول و سرنگ را از کیف آنتونی بیرون کشید:
- همین الان تزریق می کنیم
- اما پرفسور گفت...
- پرفسور هرچی گفته واسه خودش گفته ، این من بودم که داشت جونش رو توسط یه روانی زنجیره ای از دست میداد
و بعد محلول را به آنتونی تزریق کرد