دامبلدور که تازه متوجه ورود جیمز به اتافق شده بود به شدت سرخ شد
-این---هی..هیچی ...یه نامه اداریه ...!
جیمز که رفته رفته لبخندش بزرگ تر میشد گفت
همیشه پشت نامه های اداری عکس قلب مبکشن و مینویسن (( عشق جادویی من )) ؟
دامبلدور که به بخت بدش لعنت میفرستاد یه نگا به جیمز کرد و گفت :
حالا مگه چی شده ؟؟ یه قلبم کشیده دیگه ... مهم اصل نامس که از وزیر سحر و ..
جیمز حرف پیرمرد و قطع کردو گفت :
عمو دامبی !! خاله مینروا سه روزه که سرش از تو شومینه میاد بیرون تا با شما حرف بزنه ولی تا چشش به من میفته غیب میشه....منم که جن دیدی ندیدی ...
دامبلدور که حالا حالش بهتر شده بود با لبخند نخودی گفت:
- دعوتم کرده به یه مهمونی خیلی عجیب.....گفته میتونی یه نفرم با خودت بیاری ...
جیمز چشاش برق زدو گفت:
-من..من....عمو دانبی تو رو خدا !!!
دامبلدور یه نگه سر تا پای جیمز کرد...سکوت نسبتا طولانی حکم فرما شد که ناگهان دامبلدور این سکوت رو شکس
-باشه...فقط به یه شرط..................