تذکر:این حکایت گاها/اختصارا از قواعد هم نشینی،نحوی،واجی،کاربردی و معنایی پیروی نمی کند و وزن آن بی وزنی کران است! گاه بعضا از لغوات بی ناموسانه،هم ناموسانه و درناموسانه(!)-نه چندان دور از کوچه و بازار نیاکان- استفاده شده است.امکان است برای افراد و زوج هایی که شرایط ناذکر را ندارند،نامناسب باشد.درک سبک..!
حجر کریمه!(زیگما..)
روزگاری که دامبل دیگر رمق حیات نیافت و چنین دید که بسیاری از صحابه شهید شدندی،کوله تنی بر خویش بستندی و روانه سفر به دنیای پر زر و برق ماگلی گشتندی.دنیایی مملو از Gf های رنگی که رمق حیات را زنده می کنندی و ممد حیات هستندی!
در حال گذر از اتوبان بودندی و از آنجایی که فکر داف ها بی توجه از عوالم کرده بودندی،کامیونی با درفش سیاه و سفید رنگی(!)همچون گاوی گور مانند به پشمک ما زدندی و او را الساعه راهی بیمارستان حجر آقا کریم کردندی.
لگن گاهش در اثر این واقعه نه چندان شوم نابود گشته بودندی و کریم آقا برایش لگن گاهی مصنوعی از جنس فلز بازیافتی ساختندی.تا بلکه اصراف نشوندی!
رقعتی از سی کرور گره گوری به ریش دراز نوشتندی تا احوالش را جویا شوندی.اما طنین به ظاهر دلنواز نامه ها باطم دیگری داشت.مقصود جنس لگن گاهش بود که در اکثر نامه ها سوال می شدندی.بالاجبار دامبل راهی مرلینگاه گشتندی اما گویا آب قطع بودندی.
از آنجایی که لگن گاهش 66 قسمت نامساوی تقسیم شده بودندی و ورژن جدیدی برایش نصب کرده بودندی،تنها چند سوراخ برای مواقع ضروری مثل اکنون ایجاد کرده بودندی.
از فرط استیصال به خود می نالید و بالاجبار از کلوخی استفاده کردندی.از قضای آمده،آن کلوخ همان حجر کریمه بودندی و لگن گاه و حوضه اش را زر گرفتندی!
خبر به مقامات والا رسیدندی و هزاهز و غریو زیادی در عوالم پیچیدندی.
فرط استیصال آنقدر بود که دادار هور ناامید شدندی و دهان خود را گل گرفتندی.رستم نیز با بکگراند سفید همچون پرده ای سفید با لکه ای لامنشا اندر میانش است،از استیصال جای آمده،Pokerface زدندی!
فریاد ریش دراز در لحظه وصال حجر کریمه به مکان مذکور،به طال نهم رسیدندی.حتی کرمان گذشته و جزایر اندونزی که زلزله ای دیگر..!
از علما مرگخوار رساله ای رسیدندی که متن رساله از این قرار بود:
نقل قول:
حجر کریمه و کریم آقا حجر را شکر خواهیم کرد که موجب زر گرفتن لگن دشمنان شده اند.هرکس لگن او را نزد ما بیاورد کرور کرور گالیون به پایش خواهیم ریخت و البته بعد گردنش را می زنیم! از کنون او را لگن طلا می خوانیم تا عبرتی شود برای سایرین..
زهاد و عباد به فکر افتادندی و تصمیم گرفتندی لگن گاه مذکورش را معاینه کنندی تا چرک نکرده باشندی.از قضای به ظاهر آمده چرک کردندی و دوای آن اشک پشم ققنوس و عصاره ی تاکی بودندی.
خوالیگران -ریز و درشت- نیز طبق دستور غذایی با این نوشدارو درست کردندی و خوان بی دریغی برایش پهن کردندی.غلامی گفت:"گوشت بشه تنتون انشا المرلین!"
دامبل دستی بر دمبلچه اش کشید و پاسخ دادندی:"آنجایی که باید بشود،نمی شود!"
بعد از مدتی چرک از بین رفتندی اما لگن گاهش گشن پشم بودندی و باعث می شد مکررا چرک آفریند.اشک پشم ققنوس هم محدود بود که باعث میشد مدتی رنج ببرندی!و چمباتمه زنان به حیات خویش ادامه داد.بی رمق تر از احوال گذشته!گویی لگن گاهش از سایر خلق فایق شده است و زین پس باسق تر!
اعملوا آل محفل صبرا،قلیل من عبادی الصبور!!