لبخند پیروزمندانه سو دوام زیادی نداشت. پرنده تمام قدرتش را جمع کرده بود تا سقوط نکند و این قدرت، فقط برای سقوط نکردن کفایت می کرد؛ نه جابجا شدن!
-تکون بخور! چند متر برو اونور تر... لااقل از بالای دهانه آتشفشان دور شو!
سو پاهای پرنده را محکم گرفته بود و رها نمی کرد.
آن پرهایی از پرنده که باقی مانده بودند هم ریختند.
-چته؟ خب یکم بیشتر بال بزن! اه اه... پرات ریخت تو صورتم.
پرنده بیچاره بال زد... مجبور بود به خاطر جان خودش هم که شده بال بزند. بیشتر بال زد... و موفق شد!
-خوبه! ببین الان سه سانت رفتیم جلو تر. همینطور ادامه بده!
سو سعی کرد پرنده را تشویق کند تا پرنده انگیزه بگیرد و به یاد دوران کودکی سخت و خانواده فقیرش بیفتد که چه فلاکت هایی کشیدند تا او در زندگی موفق شود و بفهمد که اکنون وقت اثبات خودش است!
-تو می تونی! به خودت باور داشته باش؛ هیچ چیزی نیست که نتونی از پسش بر بیای! آفرین، خودشه!
سو مطمئن بود با این کار، پرنده نیرویی چند برابر می گیرد و خودش و او را نجات می دهد.
ولی این اتفاق نیفتاد.
شاید هم افتاد... ولی سو ندید.
چون به محض رها کردن پرنده برای تشویقش، فهمید که باد قرار نیست او را نگه دارد و مقصد بعدی، درون آتشفشان است!
پس از صحنهی آهسته دست و پا زدن و سقوط و پاشیدن مواد مذاب به اطراف، صدای خندهی زیر زیرکی کسی به گوش می رسید. کسی که کل مدت منتظر این اتفاق بود و اخیرا سکوت کرده بود.
گویا به خواسته اش رسیده بود...
چرا که کلاهی در دستان باد جابجا میشد!