هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۸
لبخند پیروزمندانه سو دوام زیادی نداشت. پرنده تمام قدرتش را جمع کرده بود تا سقوط نکند و این قدرت، فقط برای سقوط نکردن کفایت می کرد؛ نه جابجا شدن!

-تکون بخور! چند متر برو اونور تر... لااقل از بالای دهانه آتشفشان دور شو!

سو پاهای پرنده را محکم گرفته بود و رها نمی کرد.
آن پرهایی از پرنده که باقی مانده بودند هم ریختند.
-چته؟ خب یکم بیشتر بال بزن! اه اه... پرات ریخت تو صورتم.

پرنده بیچاره بال زد... مجبور بود به خاطر جان خودش هم که شده بال بزند. بیشتر بال زد... و موفق شد!
-خوبه! ببین الان سه سانت رفتیم جلو تر. همینطور ادامه بده!

سو سعی کرد پرنده را تشویق کند تا پرنده انگیزه بگیرد و به یاد دوران کودکی سخت و خانواده فقیرش بیفتد که چه فلاکت هایی کشیدند تا او در زندگی موفق شود و بفهمد که اکنون وقت اثبات خودش است!
-تو می تونی! به خودت باور داشته باش؛ هیچ چیزی نیست که نتونی از پسش بر بیای! آفرین، خودشه!

سو مطمئن بود با این کار، پرنده نیرویی چند برابر می گیرد و خودش و او را نجات می دهد.
ولی این اتفاق نیفتاد.
شاید هم افتاد... ولی سو ندید.
چون به محض رها کردن پرنده برای تشویقش، فهمید که باد قرار نیست او را نگه دارد و مقصد بعدی، درون آتشفشان است!

پس از صحنه‌ی آهسته دست و پا زدن و سقوط و پاشیدن مواد مذاب به اطراف، صدای خنده‌ی زیر زیرکی کسی به گوش می رسید. کسی که کل مدت منتظر این اتفاق بود و اخیرا سکوت کرده بود.
گویا به خواسته اش رسیده بود...

چرا که کلاهی در دستان باد جابجا میشد!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۴ ۱۳:۰۷:۱۰

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۱:۰۷ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۸
-برو بیرون راب! زیر پله از اون طرفه!

لرد سیاه با کلافگی انگشت اشاره اش را به طرف در گرفت. اما با دیدن جمعیت مرگخوارانش که آنجا تجمع کرده بودند و لبخندهای مسخره ای به لب داشتند، فورا روی تخت خوابش پرید و چشمانش را بست.
-خُر و همینطور پُف! ما خوابیم.

مرگخواران از توانایی فوق العاده لرد سیاه برای سریع به خواب رفتن، شوکه شدند. ولی باید قبل از عمیق شدن خوابشان، لرد را بیدار می کردند.
-اربااااااااااااااااااب!
-سول!

لرد سیاه همچنان خواب بود.
لینی بدون ایجاد صدای ویز ویز، بال زد و رفت کنار تخت لرد سیاه.
-ارباب میشه اولین شب روح بودنم رو کنارم باشین؟ من تا حالا روح نبودم. استرس دارم.
-به ما ربطی نداره پیکس. می تونی بری و افرادی که خوابن رو بترسونی!

خواب لرد سیاه کم کم عمیق میشد.
-ارباب، پس اجازه بدین من کنارتون بمونم.

لرد سیاه فورا از جایش پرید و نشست.
-خیر! فورا اتاق ما رو ترک کن ریس. انقدر هم به ما نچسب.

مرگخواران موفق شدند.
لرد سیاه بیدار شد. اکنون بیدار نگه داشتنش مهمترین مسئله بود!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۸
البته فقط یک دایره را پاک کرد.
-بانز و کریس، جلوی ارباب باشین تا اگر اتفاق پیش بینی نشده ای افتاد، ارباب آسیبی نبینن.

این تغییر فوق العاده و بی نظیر در نقشه، هوش از سر همه پراند!
همه لب به تحسین گشوده بودند و به به و چه چه می کردند. البته در این بین، بانز و کریسی هم بودند که غر می زدند؛ ولی اهمیتی نداشت. مهم حفاظت از لرد سیاه بود!

-بسیار خب... همه فهمیدن کجا باید وایسن؟ من و فنریز هم میریم برای مذاکره.

استخوان در دل فنریر آب شد. او بسیار مهم و تاثیرگذار محسوب میشد!

-نه فنر، من مذاکره می کنم. تو میای که اگر تیم مذاکره کننده‌شون حرف منو قبول نکردن، تیکه تیکه‌شون کنی. فقط یادت باشه در صورت بحرانی شدن شرایط!

ملکه مورچه ها که حوصله اش سر رفته بود، از روی شانه لرد بلند شد و خودش را وسط بحث مرگخواران انداخت.
-سربازان من، برای جنگ سختی که در پیش داریم، آذوقه آماده کردین؟

مرگخواران نگاه تو یه مشت گندم برای ده سالت کافیه ای به او انداختند و سرهایشان را به چپ و راست تکان دادند.
معلوم نبود در آن وضعیت، ملکه مورچه ها از جانشان چه می خواست!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۵:۰۰ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۸
-ببین، این کلاه از من جدا نمیشه. یا منو می ذاری زمین و یه کلاه همین شکلی برات میارم، یا من و کلاه با هم جزغاله میشیم! خودت انتخاب کن.

سو منتظر ماند تا باد تصمیمش را بگیرد.
دقایق زیادی گذشت. سو خیلی منتظر ماند.
باد در تصمیم گیری مشکل داشت!

-آخ! ببین سوختم ! یکم منو ببر بالاتر خب!

یک قطره از مواد مذاب آتشفشان، روی پای سو پریده بود.
سو خودش را جمع تر کرد تا بیشتر از آن نسوزد. دستش را هم زیر چانه اش زد و منتظر ماند.
باد کلا قدرت تصمیم گیری نداشت!

یک پرنده با سرعتی لاک‌پشت وار، به او نزدیک میشد. از پرهای ریخته و ظاهر نابسامانش مشخص بود از دسته جا مانده است.
لکه سیاه امیدی در دل سو روشن شد!
-الآن می سوزم دیگه. لااقل قبل رفتنم یه چیزی بگو.

سو این را گفت و خودش را از کلاهش بالا کشید. روی آن نشست و منتظر فرصت مناسب شد.
-هیچی نمی گی؟ عذاب وجدان گرفتی؟ خوابیدی؟ رفتی؟ مردی؟!

پرنده به نیم متری سو رسید.
-دیگه حرفی نداری واسه گفتن؟ پس من رفتممممم...

سو پاهای پرنده را گرفت و از کلاهش دور شد...


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۲:۱۱ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۸
لرد سیاه از جایش برخاست تا سر میز بنشیند. با هر قدمی که بر می داشت، مرگخواران هم کنارش یک قدم بر می داشتند.
لرد سیاه گرسنه تر از آن بود که علت این رفتار های مرگخواران را بپرسد.
-دیگر می خواهیم جلوس کنیم. دور شوید یاران جوگیر ما!
-شما چرا ارباب؟ اجازه بدین صندلی تون رو آماده کنیم.

بلاتریکس این را گفت و بانز را به جلو هل داد.

-بانز، چه می کنی؟ چرا صندلی ما فرو رفت؟ سر جای ما نشستی؟
-ارباب دارم چک می کنم که یه وقت چیزی زیرتون نباشه... امنه!

لرد سیاه پس از نشستن و بستن پیش بند ضد حریق، غذایش را ملاقات کرد.
-این موجود زشت و دوست نداشتنی... غذای ماست؟!
-بله ارباب. مفید و سرشار از مواد مغذی!
-مفید؟ لینی هم داره؟
-نه ارباب. من خودمو فرستادم برای تاکسی درمی. هفته دیگه می رسم.

لرد سیاه نگاه چپ چپی به غذایش انداخت.
-ما از اینها دوست نداریم!

تق تق تق!

صدای در بود!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۸ ۲۳:۲۹:۲۷

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۸
مرگخواران در آشپزخانه مشغول گرم کردن آب با نور چراغ قوه بودند. سو پیشنهاد داده بود که تا به جوش آمدن آب از جایشان تکان نخورند تا جریان هوا باعث سرد شدن آب نشود.

-به نظرتون لینی موف...
-پس گردنی!

استفاده از کروشیو جایز نبود. کسی هم نباید تکان می خورد. حتی در حد حرف زدن!

-آخه صدای...
-پس گردنی دوبل!

بلاتریکس نسبت به غذای لرد، بسیار حساس بود. اما این حساسیت هم حدی داشت. نمی شد تا زمانی طولانی، صدای گرومپ گرومپ رژه نظامی، آن هم از اتاق بغل را نشنیده گرفت!
برای همین، طوری که عضلات صورتش کمترین حرکت را داشته باشد، رو به بانز کرد.
-بانز، برو ببین اونطرف چه خبره. ارباب توی خطر نباشن یه وقت!
-اشتباهی رو به من کردی؛ من اینورم. ولی باشه، الان میرم.

در آنسو، لینی به سختی تلاش می کرد تا اوضاع را آرام کند. ولی به نظر می رسید موفقیت چندانی کسب نکرده است.
-مذاکره!

لینی همانطور که مورچه‌ی ملکه را بغل گرفته بود، در هوا بلند شد و رو به لشکر مورچه ها ایستاد.
-ملکه‌تون صحیح و سالمه. به جای خشونت، بیاین مذاکره کنیم.
-اولا که من خودم بال دارم. ولم کن! ثانیا، مذاکره چیه؟ نزدیک بود منو بکشی. قبلشم که می خواستین با ذره بین ما رو بسوزونید. ما هرگز پای میز مذاکره نمیایم!

صدای فریاد چند مورچه به گوش رسید و سپس تعداد زیادی از آنها روی زمین پخش شدند.

-کی سربازان منو له کرد؟!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۲ ۱۹:۱۲:۲۷

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۸
به لرد سیاه برخورد.
-هی؟! با ما بودی؟ روی تخت ما نشستی الان؟ و به ما گفتی هی؟!

مرگخواران از دور مشغول تماشای اربابشان بودند.
-پیست... لینی! برو یکاری کن مورچه هه بره یه جای دیگه. اگر ارباب حرص بخورن ممکنه فشار خونشون بره بالا و زبون کریس لال، سکته کنن!
-تازه بعضی مورچه ها تو بدنشون مایعی دارن که سمّیه و پوست رو زخم می کنه!
-وااااااااااااای!

همه مرگخواران، وای بلندی نثار لینی کردند تا به عنوان یک حشره، احساس شرم کند.
لینی احساس شرم کرد. اگر یک حشره باعث سکته کردن لرد سیاه میشد، دیگر هیچ وقت نمی توانست سرش را جلوی دیگران بالا بگیرد.
از طرفی هم آن مورچه ملکه بود. هر کسی هم نمی دانست، لینی به خوبی می دانست که آسیب زدن به ملکه مورچه ها چه عواقبی در پی دارد. باید سعی می کرد همه چیز را مسالمت آمیز تمام کند.

-طاقت ما به پایان رسید. لهت می کنیم!

لرد سیاه، به آرامی انگشتش را به طرف مورچه برد. همه می دانستند به آرامی یعنی چه. لرد فرصتی به مورچه داده بود تا فرار کند.
اما مورچه هیچ حر کتی نکرد.
-له شو!

و انگشت لرد سیاه، به چند میلی متری مورچه رسید.

-دست نگه دارید ارباب.

لینی وارد عمل شد!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۸
-چرا ولم نمی کنی؟ چرا نمی ذاری راحت باشم؟

این بار مخاطب سو کلاهش نبود. باد بود.
صدایی زمزمه وار، همانطور که دور سر سو می پیچید جواب داد:
-ول کنم به کلاهت اتصالی کرده... خراب شده!

سو عصبانی شد. عصبانی بود، عصبانی تر شد!
کلاهش حق نداشت بدون اجازه او کاری کند. سو تذکر داده بود که به غریبه ها نزدیک نشود.
-کلاهم چکار کرده؟

این بار، باد دور کلاه سو چرخی زد، زیر آن پیچید و سو را چند سانتی متری بالا برد.
-کلاهت با من درست همون کاری رو کرد که طوفان، با بالن جادوگر شهر اُز کرد!

سو شهر اُز را به یاد آورد. مادرش همیشه داستان جادوگر های پستی را که بخاطر یک مشت مشنگ، ساحره بدجنس سرزمینشان را نابود کردند، برایش تعریف می کرد.
-نگو این حرفا رو. من به اون شهر و مردمش آلرژی دارم. می شنوم بعد حالم بد میشه میفتم می میرم! اَه اَه...

باد بیخیال نمی شد. دور کلاه سو می چرخید و او را جابجا می کرد. ولی هنوز آتشفشان زیر پایش قُل قُل می کرد و از آن بخار بلند میشد.

-مردنی که اتفاقی باشه، بخشی از طبیعته... من می خوام بندازمت تو آتشفشان تا کلاهت مال خودم بشه!

ظاهرا باد نقشه های پلیدانه داشت!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۰:۴۴ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۸
-ما گرسنه ایم!

مرگخوارها که به سختی از صاعقه و باران اسیدی جان سالم به در برده بودند، با شنیدن این حرف از جایشان پریدند و هر گونه زخم و جراحت و قطع عضو را فراموش کردند.
-ارباب خیلی گرسنه اید؟
-چند ساعته چیزی میل نکردن؟
-از گرسنگی تلف شدن نشن!

منظور همه همین بود، اما رابستن کمی صریح بیان کرده بود. همین بیان صریح، نگرانی مرگخواران را بیشتر کرد.
لینی شنیده بود پروتئین خیلی زیادی در بدن حشره ها وجود دارد. در این موقعیت حساس، حاضر بود از جانش بگذرد تا خطری لرد سیاه را تهديد نکند.
-ارباب، منو بخورید. خیلی مفیدم. با سس خیلی خوشمزه میشما!

لرد سیاه چندشش شد. برای اینکه دیگر به خوردن لینی فکر نکند، رویش را آن طرفی کرد و سعی کرد به چیزهای منفی فکر کند.

باران ایده ها در راه بود.
-سریع زنگ بزنین بگین یه پیتزا بیارن.
-فس!
-دو تا پیتزا بیارن!

بلاتریکس خیلی موافق به نظر نمی رسید.
-نه خیر! معلوم نیست با چه موادی اونا رو درست می کنن. غذای بیرون اصلا مطمئن نیست.
-خودمون غذا بپزیم؟


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۰:۱۰ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۸
-الان میفتم... الان میفتم...

ولی سو نیفتاد. انتظار داشت دست کم بعد از نگاه کردن به پایین، جاذبه عمل کرده و مواد مذاب او را ببلعد. در کارتون های مشنگی که اینگونه بود!

-نفس عمیییییق... نفس عمییییق...

سو تلاش کرد با پر کردن ریه هایش از هوا، وزن خود و به طبع، درد پس از سقوط را کمتر کند.
-رفتم پایین تر؟ الآن اومدم بالاتر؟ ثابت موندم؟! همین؟ قبلشم که همینطوری بودم.

ثبات ارتفاعی سو فوق العاده بود! باد در همان نقطه متوقف شده و سو را نگه داشته بود.
اما معلوم نبود آن شرایط تا چه زمانی ادامه می یافت. اگر باد حوصله اش سر می رفت و تصمیم به حرکت می گرفت، یا کاسه صبر آتشفشان، لبریز از مواد مذاب میشد و فوران می کرد، جز یک کلاه کج و کوله و سوخته چیزی از سو نمی ماند.

سو از تصور کلاهش در آن وضعیت، وحشت‌زده شد. باید راهی برای نجاتش پیدا می کرد. از آنجایی که سو یک ریونی خلاق و دارای ضریب هوشی بسیار بالا بود، فورا راهی یافت و دست به کار شد.
-اول دست، بعد پا، بعد اون یکی دست... نمیشهههههههه!

شنای قورباغه هم کمکی به حرکتش نکرد. باد، به آسانی همه ضربات او را دفع می کرد!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۲ ۲۳:۱۴:۱۹

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.