هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (یوآن.آبرکرومبی)



پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ شنبه ۹ آبان ۱۳۹۴
بد نیس یه مروری داشته باشیم...

تراورز، رودولف رو بیرون از خونه ریدل و مشغول هالتر بالا و پایین بردن میبینه و بهش میگه که با شرکت تو مسابقه "قوی ترین جادوگران" و در صورت قهرمانی توی این مسابقه، میتونه با یه تیر دو نشون بزنه و علاوه بر اینکه جایزه نقدی این مسابقه، دقیقا همون مقداریه که لردک از تراورز خواسته، یه جایزه معنوی هم در نظر گرفته شده که سفر به شهر پاتایاس! رودولف هم که میدونین، برا دست یافتن به موجوداتی به نام ساحره، دس به هر کاری که شده میزنه و فوراً مشغول تمرین و ممارست میشه. از اونورم لردک، فیلیوس ریزه میزه رو به عنوان شرکت کننده انتخاب میکنه که بره برا قهرمانی مسابقه بده و خودش هم درخواست میکنه که با معجون مرکب پیچیده، مشرف شه به سالن ورزشی دیاگون تا اوضاع مسابقات رو از نزدیک زیر نظر داشته باشه.

بریم که داشته باشیم ادامه رو...

خیالات و تفکرات فیلیوس، روبیوس و رودولفوس حتی یه لحظه هم از سکوی نُخُست و مدال طلا دور نمیشد و موسیقی متن فیلم "راکی بالبوا" مدتی بود که کِرم گوش هر سه تاشون شده و دس بردار هم نبود. و البته در این بین هم هاگرید و اورلا، عکساشون تو انواع و اقسام شبکه های اجتماعی غوغا به پا کرده و لایک ها و کامنت های بیشماری دریافت کرده بود که این قضیه از دید مادام ماکسیم پنهون نموند و با ماهیتابه، قشنگ یه دایره گنده بنفش رنگ روی پیشونی هاگرید نقاشی کرد، آ ماشالا! زن نمونه ینی همین و بس! بقیه سرخس!

باشگاه ورزشی برادران ظفرپور مخصوصاً توحیدشون

طبیعتاً سر همه به کار خودشون بود و افکت نفس نفس زدن ها و غرّش های ورزشکاران حین بالا بردن وزنه ها و دراز و نشست ها، فضای باشگاه رو پر کرده بود. البته همه حاضران توی باشگاه سیاه و سفید بودن و تنها اشیائی که رنگاوارنگ میزدن، یه تراورز غرغرو بود و یه رودولف که داشت زورش رو با وزنه دیویست کیلویی مورد سنجش قرار میداد.

- هعـــــــشـــت.. نـــــــعه.. دعــــــه.. یـــــاعزدعـــــه..

- آفرین حاجی! پیشرفتت محسوسه! ادامه بده!

- پـــوعــــنزدعــــه.. شــــوعنـــــزدعــــه.. نــــــــــــه.. من دیگه.. نمیتونم.. عــــه.. کم آوردم.. هـــن هــــن.. نمیتونم..

و رودولف وزنه رو گذاشت سرجاش و نفس نفس زنان از زیرش بلند شد و با ابروهای در هم کشیده‌ی تراورز فیس تو فیس شد که داشت تسبیح از جنس الماسش رو دور مُچ دستش پیچ و تاب میداد.

- یه بار دیگه بگو چی گفتی؟
- شنیدی دیگه! گفتم کم آوردم!

زااااارررت!

رودولف به طرز باشکوه و مجللی روی تخت وزنه برداری افتاد و صورت دردناکش رو چسبید و تراورز هم شروع کرد به وارد کردن ضربات رگباری تسبیح الماسیش به کمر و پهلوی رودولف.

- چی چی رو کم آوردم؟! این همه تشویقت کردم! این همه پول خرجت کردم! این همه باشگاه ثبت نامت کردم!

- آخ! .. خو.. آخ! .. نمیتونم دیگــــه! آخ! اوووخ! نــــزن! جـــون ننــــت نـــزن!

تراورز لحظه ای از کتک زدن رودولف دست برداشت تا نفسی تازه کنه و همینکه تسبیحش دوباره فول شارژ شد، دعوای یکطرفه ش رو از سر گرفت.

- ینی چی عــــــــامو؟! تو تازه داشتی استارت رو میزدی! بعد از مدتها رکورد پنج تاییت رو شکستی! نگو که میخوای این همه تلاشت رو الکی به باد بدی؟!

- آقا اصن بیخیال! آآآخ! .. بیا بیخیال قضیه شیم! .. اووووخ! .. گور بابای پول! .. ایـــــــــخ!

- بوق نگو عــــــامو! این تنها راهیه که میتونم باهاش ماموریتی که لرد بهم داده رو ردیف کنم، حـــاجی! اگه موفق نشم که شک نکن امشب یا فردا شب، فست فودِ نجینی میشم، حـــاجی! حالیتـــــه؟

- آقا ایستـــــــــــــــوپ! نزن! آآآخ! یه لحظه نـــــزن!

تراورز با تردید تسبیحش رو بالا نگه داشت و منتظر موند تا ببینه که رودولف چه حرفی برا گرفتن داره. رودولف هم کمی بدن سُرخ شده و داغِش رو ریلود کرد و بعدش، چرخید سمت تراورز.

- آقا! چرا عینهو بختک چسبیدی به من؟ خو من دارم بهت میگم که نمیتونم! عاجزم! لا اَقدر! آی کَنت! زوره مگه؟ اصن چرا خودت نمیای جای من مسابقه بدی؟! هان؟!

تراورز کمی با چشمای گشاد شده به رودولف نگاه کرد و بعدش آستین رداش رو زد بالا تا پهنای بازوش رو بهش نشون بده اما وقتی به ماهیچه هاش فشار آورد، تک تک مفاصل و عضلات و ماهیچه های بازوش عینهو بستنی قیفی ذوب شد و ریخت کف باشگاه.

رودولف:

- نیــــــشتو ببند! مرتیکه قـمه کــش! من اگه عین تو زور و بازو داشتم که مث تو حرومش نمیکردم!

- من نمیفهمم آخه! کجام زور داره؟ اگه زور داشتم که صدتا لیفت رو خیلی وقت پیش رد میکردم!

- داری! خوبشم داری!

و تراورز هم تسبیحش رو به خط کش تبدیل و شروع کرد به اندازه گیری عضلات رودولف.

- دور بازوی چـــــپ.. هوم.. صد و بیست!

- لامصب!

- دور بازوی راست.. بذار ببینم.. صد و چهل!

- عجبـــــا! دور بازوی چپ و راستم یکی نیس! انحراف دارم! ولی ایــــول! ایــــــول!

- فاصله بین نوک کتف راست تا نوک کتف چپ.. سه متر و هشتاد و نه سانتی متر و نود و سه میلی متر!

- چقد خفنم! آرنولد تو جیبم اصن!

تراورز دست از اندازه گیری اندام رودولف کشید و با دقت یه نگاه کلی بهش انداخت. رودولف حتی وقتی که خط کش بازوها، زانوها و شونه هاش رو به اندازه ضخامت سوسیس و کالباس نشون میداد، بازم با چشم غیر مسلح، اندامش کاملا عادی و نُرمال به نظر میرسید و تراورز هم مونده بود تو کف همین خاصیت ارتجاعی و کِشسانیِ مستر قمه کش!

- حــــاجی دیدی چقد هیکلت ردیفه ولی تو ازش به خوبی استفاده نمیکنی؟!

رودولف که فرو رفته بود تو فاز فیگور قهرمانی، زیر لب "آره.. آره.. آره.." زمزمه کنان، سری تکون داد.

- پس خودتو خیلی خفن آماده کن تا برسی به پاتایا!
- چـــی؟
- پاتایا!
- هــــن؟
- پـــــاتــــایــــا!
- کجــــا؟
- پـــــــــــــاتــــــــــایـــــــــا!

اندر تخیلات رودولف!

نقل قول:
موج دریا خیلی تماشایی و خورشید علیرغم سوزان بودن پرتوهاش، سطح ماسه های سواحل پاتایا رو به جایی دنج تر از تخت خواب های قراضه‌ی خونه ریدل تبدیل کرده بود.

- هـــزار و هفـــصد و پـــونزه.. هزار و هفـــصد و شــــونزه..

لا به لای توپ های بادکنکی رنگارنگ و صخره ها و خرچنگ ها، رودولف روی ماسه ها دراز کشیده، عینک دودی به چشم زده و شلوارک پوشیده و تشک سنگینی رو عینهو وزنه بالا و پایین میبرد. چند لحظه بعدش بود که سر و گردن ساحره ای با حجاب کامل و صد در صد، از بالای تشک پدیدار شد که ناز و افاده از نگاهش می بارید.

- تو خــــیلی آرنولدی! عصیصـــــــــــم!

نیش رودولف تا فرق سرش باز شد.

آه! زندگی چقد بیوفیتول و دراماتیک بود!


بیرون از تخیلات رودولف!

- آقا حله!
- پس پیش به سوی پاتایا!

خونه ریدل

بلاتریکس دوون دوون اومد سمت لردک که روی تختش دراز کشیده و خوشه انگور میخورد، لاجرعه!

- ارباب.. ارباب.. فیلیوس پاترونوس فرستاده.. میگه که بخاطر قدش دچار مشکل شده و گیر کرده زیر هالتر و وزنه و تردمیل و یه مشت جک و جونور دیگه!

لردک:

- ارباب! ارباب! ارباب! این یکی دیگه واقعا خوراکمه! معجون قد و قواره! فوروارد کنم براش؟!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ پنجشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۴
- دِ میگم نمیتونم! حالیـــته؟
- اُ.. اُسکار آقا..

شاید نسیم آرامی که در کوچه "اشلینگتون" لانه کرده بود و بالهای عظیمش را از این گوشه تا آن گوشه اش میکشاند، دیگر چندان دلنشین و تازه نبود.. و اگر ساکن آن کوچه بودی، میتوانستی آن را تقریباً همیشگی و تکراری بِنامی.
اما..
برخلافِ آن..
آن شب..
مــــاه فرق میکرد.. حتما یک تفاوت مهم داشت..
انگار همان ماهی نبود که همیشه روشنایی اش را از این کوچه کم جمعیت و ساکنین مفلوکش، دریغ نموده و با لجاجت خاصی به آن پشت میکرد.
نـــــه..
برعکس..
انگار آن شب ماه شعور داشت.. میفهمید.. می دانست که باید این رفتارش را برای یک شب هم که شده کنار بگذارد.. انگار می دانست که جوانی بدبخت تر از هر جوان دیگری، به ناچار، دل از خانه خود کنده و رهسپار این کوچه سرد و خلوت شده بود.

- عجب آدم سمجیه هـــــا! میگم نمیتونم!
- اُسکار آقا..

مورفین گانت، هر چند که بدنش میلرزید، اما دوباره سرش را بالا گرفت و به چهره "اُسکار چمبرز" خیره شد. موها و سبیل پُر پُشت، بینی بیش از اندازه بزرگ، چشمهایی پر از شرارت و یک زخم عمیــــق که از چانه تا نزدیک گوش چَپَش کشیده شده بود، شرایط را تکمیل میکرد که یک راست حدس بزنی از آن خلافکارها و قاچاقچی های قهار تشریف دارد.

- باور کن.. حالم خوب نیس.. نیگا.. چی ازم مونده؟ .. جز.. جز یه پوست مرده و.. یه استخون شـ.. شل و لاستیکی..

اما اُسکار زیر لب "فقط برو! میگم فقط برو! گم شــــو!" زمزمه کنان، از نگاه کردن به چهره وحشتناک مورفین که شیره های تریاک در آن موج میزد، اجتناب کرد و همین سبب شد تا گانت جوان فوراً به پای او بیافتد.

- مـ.. مروپ تو خونه تنهاس.. خیلی وقته منتظرمه.. اگه دست خالی برم.. اگـ.. اگه خمار برم.. امیدش رو ازم میبُره..

لرزش شدید و غیرقابل کنترلی در صدای مورفین هویدا بود.

- من که.. چیزی ازت نمیخوام.. منو نیگا.. باور کن دستمم به مغزم نمیرسه..

و در برابر نگاه عبوس اُسکار، سعی کرد به هر زحمتی که شده، نوک انگشتان دست راستش را به گوشش برساند.. اما نمیشد.. واقعاً نمیشد.. مورفین تمارض نمیکرد.. جداً نمیتوانست..

- دِ تسترال صفت! تو که میدونی حسابمون هنوز صاف و صوف نشده! این ننه من غریبم بازیا چیه در میاری واسه من؟!

و حلقه سُستِ دستانِ ناتوانِ مورفین را از دور زانوانش باز کرد و با پایش، با تمام توان، او را به عقب هل داد. طوری که گانت جوان محکم به دیوار رو به رو خورد و روی زمین ولو شد. حالا اشک از چشمانش سرازیر میشد و درمانده تر از همیشه به نظر میرسید.

اما مهتـــاب..
انگار دلش برایش سوخته بود و سعی میکرد چهره غم زده اش را.. لااقل نورانی جلوه دهد.

- بابا! من که.. میگم غلومِتَم! خاک زیر پاتم! جونمو.. میدم واست! دِ.. بسه دیگه! چرا.. حال من علیل رو.. نمیفهمی؟!
- دِ لامصب بی همه کس!

و حالا اسکار را میدید که با صورتی بنفش شده و چشمانی که در آن جرقه میزد، کلماتی را با ریتم تند، زیر لب زمزمه میکرد و با چوبدستی به سراغش می آمد.

- چوبدستیت رو من بلند نشه!
- بابا؟ اینا رو مامان داد.

اسکار در آستانه یکسره کردن کار گانت جوان بود که این صدای آشنا، او را از این کار منصرف کرد. یواش یواش و با تردید، چوبدستی اش را از جلوی صورت مورفین پایین آورد و با چشمانی نیمه باز، آرام آرام گردنش را به سمت منبع صدا چرخاند. مورفین هم این کار را کرد.

در آستانه در، دختر بچه ای با موهای بلوند ایستاده و دو دستش را که چندین پاکت سفید روی آن جای داشت، دراز کرده بود.

- اینا رو مامان داد تا بدی به این آقاهه!

***


خانه اصیل و باستانی گانت ها، غرق در سکوتی مطلق و بی سابقه بود. حتی شومینه قهوه ای رنگی که در گوشه اتاق جای داشت، انگار آن شب چندان حال و حوصله نداشت و خبری از ترق و توروق های نامنظم دائمی اش نبود که از دلهره آور بودن فضای این اتاق بکاهد.
سکــــــــــــــــــــــــــــوت..

مروپ، دست از چارچوب پنجره و تماشای منظره تاریک بیرون از خانه کشید و با گام هایی آرام، خود را به تخت خوابش رساند و روی آن نشست. دست راستش را بالا آورد و پاکت سفیدی را به مورفین که کنار شومینه نیم خیز نشسته بود و با خنجرش ور میرفت، نشان داد.

- اینا رو از کجا آوردی؟

مورفین که اکنون لرزش چندانی نداشت، با چشمانی بسته، رو به خواهرش جواب داد:

- از رفیقم گرفتـــــــم که به جون نزدیکش کنـــم.. امم.. شایدم الباقی رو هم فروختـــم.. آره..

مروپ چند لحظه ای به او خیره شد، سپس پرسید:

- چقد میخوای بفروشی حالا؟
- چه میدونــــم.. هرچی بیشتـــــر، بهتـــر.. واس ما که فرقی نداره..
- مورفیـــــــــــــن!

مروپ با خشمی وصف ناپذیر، پاکت سفید را محکم به بالشت کوباند.

- یه نگا به خودت انداختی؟! بابا یه نگاهی به بیرون بنداز، مورفین! میدونی این پاکتا همش زهرماره؟! میدونی این زندگی فلاکت باری که برا خودت و خودمون ساختی همش بخاطر ایناس؟!

از روی تخت خوابش بلند شد و همانطور که انگشت اشاره اش را مدام به سمت برادرش در هوا تکان میداد، آرام آرام به سمت او قدم برداشت.

- دِ بگو اسم اونی که این کثافتا رو ازش میگیری چیه؟! تو میری و از اونی که تو رو به این وضع انداخته، التماس میکنی که بیشتر بهت بده؟!

اما مورفین هنوز چشمانش را بسته بود و خنجرش را لا به لای دستانش میگرداند و ظاهرا در تفکراتش به سر میبرد.

- شیش دفه تو سرت بگو، تو دلت بگو، ببین دلت راضی نمیشه که حسابشو بذاری کف دستش؟!

مروپ بغل برادرش نیم خیز شد، کتف او را محکم تکان داد و به خنجرش اشاره کرد.

- پس به چه دردی میخوره این خنجرِ دسته طلاییِ خوشدَستِ افعی کُشِت؟!

و مورفین را دید که سرش را رو به پایین خم کرده و آن را به نشانه رضایت تکان میداد و زیر لب جملاتی از قبیل "آره.. امشب بساطش ردیفه!" و "امشب چه فضایی به پا کنم.. محشر!" را زمزمه میکرد.

- چرا به حرفام گوش نمیدی، مورفین؟! چرا چشاتو به روم بستی؟! ها؟ چرا؟

و کتف هایش را محکم تر از قبل تکان داد. طوری که مورفین با تکانی خفیف، چشمان بی روحش را گشود، سرش را بالا گرفت و با اخم به خواهرش خیره شد.

- دِ من اگه چشام بسته ـس، گوشام که بازه! تو اگه راس میگی، بگو اون مدرک فوق لیسانس نمیدونم چی چی ـت چه آسی رو برامون آورده؟!

ابروهای مروپ به بالای پیشانی اش عقب نشینی کردند. چند لحظه ای با همین حالت به چهره استخوانی و بی رنگ و روی مورفین نگاه کرد، سپس بازوی او را گرفت، با خود بلند کرد و ایستاد.

- بلند شـــو، مـــــــــــرررد! بلند شو! تو آدمی بودی که نون خورِ خواهرت شی؟ باور کن اگه میدونستم کارت به اینجاها میکشه، خودمو هم عین تو بدبخت میکردم و میرفتم یه گوشه و کار خودمو تموم کردم!

مورفین بازویش را از چنگ او در آورد و حلقه انگشتانش را دور خنجرش محکم تر کرد.

- پس چی از جونم میخوای، مروپ؟
- من هیچی ازت نمیخوام! هیچی! من فقط ازت میخوام که بلند شی! میخوام که رو پات وایسی! یادته تو هاگوارتز موقع تمرین کوییدیچ هی مشت میزدی تو دیوار که هم تیمیات درس بگیرن؟! که انگیزه بگیرن؟!

و برادر غرق در افکارش را دید که دیگر خنجر بین انگشتانش گردش نمیخورد.. ثابت مانده بود لای انگشتی که یکی از بندهایش در رفته بود..
در رفته بود؟
چندین سال پیش؟!
مشت های پی در پی؟!

- الآنم بزن!

مشت هایش را با خشم، جلوی چهره مات و مبهوت مورفین تکان داد.

- منو نگا! اینجوری مشت میزدی!

و پشت کرد به برادرش، رو به روی دیوار قرار گرفت و مشت های لرزانش را بالا آورد.

- بزن! [یک مشت محکم!] بزن! [یک مشت دیگر!] بزن! [یک مشت خیلی محکم!] بزن! [دوباره!] بزن! [محکم!]

مورفین فقط نظاره گر بود. نظاره گر خواهرش که مشت های پی در پی محکمی نثار دیوار میکرد و اهمیت نمیداد چه دردی در تک تک انگشتانش رخنه میکند.
فقط به خاطر مورفین.. این مشت ها فقط به خاطر مورفین بود..
مورفین با چهره ای شرمسار به مشت های چروکیده لرزانش نگاه کرد. شک داشت که بتواند حتی یک مشت درست و حسابی بر دل دیوار وارد کند.. شک داشت.. اما خواهرش.. داشت مشت میزد.. آن هم به خاطرش..

- مــــــــــــروپ! منــــم میــــتونـــــــــــــــــم!

خنجر دسته طلایی اش را به گوشه ای انداخت، مروپ را به سمت تخت خوابش هل داد و با فریادی رسا، خودش ادامه جنگ با دیوار را از سر گرفت.

- مــ[مورفین مشت زد!]ــروپ! مــ[باز هم مشت زد!]ـنم میـ[مورفین مشت میزد!]ـتونــ[واقعاً مشت میزد!]ـم! مــ[محکم!]ـنم میتونــ[قدرتمند!]ـم!

مروپ نیز او را تشویق میکرد.

- آره بزن! بزن! تو بودی که میگفتی رو پات وایسا! تو بودی که میگفتی قوی باش! تو بودی که میگفتی تسلیم نشو! آره! تو بودی! تو بودی!

و در این هنگام بود که مورفین با فریاد کر کننده دیگری، تمام توانش را روی دستانش ریخت و با نهایت قدرت، مشت محکم دیگری به دیوار کوبید و تکه کوچکی از گچ به گونه مروپ اصابت کرد.

- نــــــه! دیگه نــــزن! دیگه نــــزن!

فوراً بلند شد و بازوی مورفین را که بر روی دو زانو افتاده بود و مصمم بود مشت های دیگری را روانه دیوار اتاق بکند، گرفت و او را به سمت تختش برگرداند.

- ولم کــــــــــــن! ولم.. کــــــــــن! میخوام مشت بزنــــــــــم!
- نـــــه! دیگه نزن! خواهش میکنم دیگه نزن!
- میگم ولم کن میخوام نشونت بدم مشت ینی چی؟! ولم کـــــــن!

و مروپ، مورفین را روی تخت خواباند و سعی کرد با بالشت و لحاف، او را ساکت کند.

- دیگه نزن! همینقدر کافیه! خواهش میکنم دیگه نزن! کافیه! همین کافـــیه!

و لا به لای سکوتی که دوباره بر فضای اتاق حکمفرما شده بود، هق هق خفه شده مورفین را میشنید که زیر لب "منم.. میتو.. نم!" گویان، بی وقفه و بطور غیرقابل کنترل میلرزید.

- خواهش میکنم آروم باش، مورفین.. آروم باش!
- منـ.. ـم.. اوم.. میتونــ.. ـم!
- آره.. تو میتونی، مورفین.. تو میتونی!

مورفین میلرزید.. مـــــیلـــــرزیــــــد..
نــــه..
نه بخاطر آن پاکت های سفید لعنتی!
و نه بخاطر مشت هایی که فراتر از توانش بودند..
نــــه.. او شوکه شده بود..
شوکی وحشتناک بر او وارد شده بود..
وحشتناک.. اما خوشحال کننده.. مسرت بخش.. اوه.. سرور.. چیزی که مورفین، مدتها از آن دور بود.. انگار که غریبه آشنایی را بعد از مدت ها دیده باشد..
مورفین خوشحال بود.. حالا او دیگر به خود باور داشت.. می دانست که "واقعا میتوانست"..
واقعا دستش به مغزش میرسید..

- گور بابای نئشگیِ بعد از التماس!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ یکشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۴
جایگزین شه لطفــــــــا!

****

نام: یوآن "د فاکس" آبرکرومبی! [هرکی سرکش نذاره، ظلم کرده در حق این بچه و در نتیجه، تستراله!]
القاب: چکش نارنجی، روبهک فریبا، دوغ واکر، اسپیدی، نارنجک، نارنگی، پرتقال، لیمو، لیمو شیرین، خریداریم!
نژاد: سگ سانـ.. عه.. چیزه.. مشنگ زاده! مشنگ زاده!
سن: تازه از مرز هیژده سالگی گذشته! بچه س هنوز!
گروه: یه ساعت فسفر و CPU و GPU و مادربورد و حتی گیم پد! سرش سوزوند این کلاه گروهبندی بدبختمون تا بالاخره فهمید که.. گریفیندوریته!
چوبدستی: داره! مدل بالا و رو بورس هم هس! اما نیاز نداره بهش و نمیارتش با خودش! طرف تا نگاش با نگاه "ظاهرا" معصومانه این بچه تلاقی میکنه، اصن بیخیال دوئل میشه! و این بچه هم از فرصت استفاده میکنه و با فنون کششی خاص خودش، طرف رو به غلط کردن میندازه!

ظاهریـــــــــاش:

من میگم، شما هم رو کاغذ بکشین، ترجیحا با مداد رنگی دوازده تایی! .. امم.. تقریبا نحیف و لاغر اندامه، یه دم کوچولوی روباه داره به دلایل ژنتیکی و پالمرژورانتیکی، همیشه تی-شرت با مارک "آبرکرومبی و فیچ" و شلوار جین میپوشه، قدش حول و حوش ۱۷۰ ایناس، صورتش عین توپ تنیس دقیقا گرده، سفید پوسته اما نژاد پرست نیس، موهای نارنجی آتشین متمایل به قهوه ایش همیشه فشن زده متعادل و غیر سوسولیانه س، دماغش انگار عمل کرده س اما بچه سوسول نیست و قطعا عمل نکرده، چشای آبیش یه حالت جکی چانی دارن و ضمنا لنز نذاشته، پشت لبش سبز نشده و غلط کرده هم بخواد بشه، ابروهاش در اغلب مواقع یه حالت "الان حالتو میگیرم" دارن، فکش هم به دلیل کمبود ننه وراج بودنش، حالت مطلوب و استانداردی رو داره! همینا دیگه! خب دیگه! یالا! ببینم نقاشیا رو!

اخلاقیــــــــــاش:

پسر بچه ای که علیرغم مظلومانه بودن قیافش، خیلیم شوخ و بدجنس و جاه طلب میزنه لامصب! و به طرز وحشتناکی مغرور و خودخواه تشریف داره! اصن اند غروره این بوقیکه!
طول و عرض و ارتفاع، و در کل ابعاد جثه ش، جوریه که در دسته فوق فرز ها قرار میگیره و با این ویژگیش، میتونه حسابی شما رو حین تعقیب کردنش کلافه و شگفت زده کنه! کلا آدم هفت خطیه توی این شرایط!
کلاه گروهبندی سر تعیین گروهش، ماراتن فکری طولانی ای رو طی کرد، چون این بچه تمامی ویژگیهای چهارتا گروه رو تقریبا بصورت مخلوط داره، و در آخر هم وقتی کلاه بخاطر مغرور بودن بیش از حدش، میخواست بفرستتش اسلیترین، یوآن هم دست به کار شد و با استفاده از علم بالای تکنولوژیکی و دیجیتالیش، هک کرد مغز این کلاه رو که باعث شد مستقیما شوت شه به میز گریفیندور!
در اکثر مواقع ریلکس و بی خطره و حتی وقتی که عصبانی میشه، به راحتی قابل کنترله! البته پیشنهاد میشه درست و صحیح کنترل شه، چون در غیر اینصورت، دو دنده به فنا رفته خواهید داشت به لطف ضربات کشنده و جودویی آرنجش!
به هیچ وجه آدم اجتماعی ای نیس و در اغلب مواقع، کاراش رو بصورت انفرادی انجام میده! مگه اینکه یه رفیق مچ و فیت گیرش بیاد که در اینصورت، شدیدا اون روی همیشه پنهان اجتماعی بودنش، پدیدار میشه!
سالهای سال، یه شلغم پلاستیکی با عنوان "شلغم شانس" داشته که البته جدیدا با بالا رفتن سطح فکری و اعتقادیش، از این خرافات روی برگردونده و اون شلغم رو با یه پرتاب سه امتیازی، انداخته توی سطل آشغال!
علاقه شدیدی به موسیقی داره و زندگیش به "دو ره می فا سو لا سی" وابسته س و یه ساز دهنی هم همیشه با خودش همراه داره!
ساخته و پرداخته شده برای انجام حرکات خطرناک و خطیر و خطور! از جمله اسکیت سواری در اتوبانهای سریع السیر، روی پشت بوم ها و بالای ساختمونها! کلا ژانگولرمن تشریف داره!

توضیحات کوتاه:

یوآن آبرکرومبی، یه نوجوون شرور مشنگ زاده و مقیم شهر منچستره که در سن ۱۳ سالگی، اعضای خونواده ش رو کلهم اجمعین و اجمعات، به دلیل مصرف فجیع دخانیات از دست داد خوشبختانه، و در سن ۱۷ سالگی هم با نمرات متوسط از هاگوارتز فارغ التحصیل شد! البته اون معتقده که اشخاصی که با نمرات عالی فارغ التحصیل میشن، فقط توی درس و کتاب و مدرسه موفق هستن و توی موانع و چالش های حقیقی زندگی، یه روز یه جا، کم میارن!
با اینکه کلا بی جبهه س، اما به دلیل علاقه شدیدش به دوغ پاستوریزه عالیس، اخیرا به محفل ققنوس و سرچشمه روشنایی و سفیدی پیوسته تا در کنار بقیه محفلیون، یه حال اساسی بده به جبهه سیاهی و جراثیمش، و مشت محکمی بکوبه به زیر فک این جبهه! این سایه ناخوشی و گمراهی! این تاریکی! این آمریکای جادویی ظالم!

انجام شد روبهک مکار!


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۲ ۱۷:۴۳:۳۰

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ جمعه ۱۰ مهر ۱۳۹۴
آآآآ!
هممممم!
که بالاخره بین عموم رسیدیم به همدیگه!
ینی کجا میخوای در بری؟! رک و پوس کنده باید جواب بدی! ندی.. ندادیا! آ دیگه! گفتم، که گفته باشم!

خب..

۱ - رامین ظاهری و رامین باطنی رو بدون هیچ کم و کسری برام توصیف کن! دقت کن بدون هیچ کم و کسری! [از شانس بد، همیشه تو عکسا بد میوفتی، از ورژن ظاهریت ذهنیت درستی ندارم! ]

۲ - نیم کیلو تخمه بخر از سر کوچه دیاگون، مشغول شکستنش شو و برام تعریف کن سیر تکاملیت رو! از اولین روزی که RaminDumbledore بودی تاااااا همین لحظه! تفاوت های اساسی اولین ثانیه های جادوگرانی بودنت تااااااا همین لحظات رو قشنگ بیان کن!

۳ - تو این مدت، ناظر انجمن های متعددی شدی! با کدوم یکی راحت تر بودی و بیشتر بهش علاقه داشتی؟! و بگو که الان چه حسی داری از اینکه ناظر، یا به عبارتی درست تر، رهبر محفلی؟! [نگو حس خوبی دارم! جواب کلیشه ای بهم نده! خلاقیت به خرج بده! ]

۴ - گیدیون پریوت.. هری پاتر.. آلبوس دامبلدور! .. این سه تا هویت رو با همدیگه مقایسه کن! با کدوم یکیشون احساس راحتی بیشتری داری؟! کدوم یکی بیشتر بهت چسبید؟ یا چسبیده حتی!؟

۵ - این یکی از مهم ترین سوالام نسبت به گیدیونه! اون گیتار از کجا اومد دقیقا؟! داشتی وسایل خونه رو دونه دونه چک میکردی؟! از علایقت به حساب میاد این ساز موسیقی؟! یا هویجوری الکی؟!

۶ - فرض کن الان لیست شناسه های گرفته نشده، از آبرفورث دامبلدور گرفته تا یاکسلی و اینا، همه و همه، خالین! کدوم یکی رو برمیداری؟! کدوم یکی بهت چشمک میزنه که "بیا منو وردار، خیرشو بیینی!" ؟!

۷ - به نظرت.. "ویچریست اعظم" میتونه لقب کی باشه؟ خودت یا آرسینوس؟! رک و پوست کنده! انصافا! بی تعارف!

و اما..
هممم..
ها؟! چی شد؟ لوزالمعده ت لرزید؟! خوبه! به موقعم لرزید اتفاقا!

۸ - پوکرفیس! .. آخه این چه تیریپ بوقیه که توی اتاق آبی برداشتی؟ نمیگی اینا گناه دارن؟ اینا اعصابشون حساسه؟ اینا اگه رو اعصابشون رژه آلمانی برم، سوژه م میکنن! و یهویی موضوع انشام میکنن؟! اصن فلسفه ش چیه این پوکرفیس؟! و هدفت از این پوکرفیس بازیا چیه؟! قشنگ از اول تا آخر توضیح بده بینم! پوکرفیس اعظم!

۹ - بوگارتت چیه؟! قیافه اخموی یه روباه که با یه نگاه عاقل اندر سفیه داره بهت میگه که "پوکر نباش!" ؟! یا از این وحشتناکترم داری؟!

۱۰ - یوآن آبرکرومبی از نگاه رامین چه موجودیه؟! تعریفت کلیشه ای باشه، دوباره ازت میپرسما!

خب دیگه!
به اندازه کافی ترور شخصیتیت کردم! الان خالی شدم قشنگ!

ویرایش ریتامبیز:
تو رسمن منو به بوق دادی! :|
انقدر گفتی بیار بیار بیار بیار... بیا، بگیر ببر خونه ـتون این یارو رو اصن :|


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۰ ۲۱:۱۵:۵۹

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۰:۵۴ شنبه ۴ مهر ۱۳۹۴
و..
موضوع انشای این دفعه:
سفید! White! الأبیض!

تصویر کوچک شده


سفید خیلی خوب است. سفید خیلی سالم است. سفید خیلی خفن است. سفید خیلی ویتامین دارد و در کل، مفید است و به درد انسان ها میخورد. من سفید را خیلی دوست دارم، عاشقش هستم و رفیق فابریک آن به حساب می آیم. اما نمیدانم چرا آقا ولدمورته آن را دوست ندارد و همیشه جدی جدی، راست راستکی و به قصد کُشت، سر به سر آن میگذارد. من این را دوست ندارم. من این رفتار را دوست ندارم. آقا ولدمورته بر خلاف رنگ پوستش که از پَنکِک هم سفید تر میزند، دل سیاه رنگی دارد. او همیشه میزند توی سر سفید، انگشت شستش را به نشانه مخالفت به سمت پایین نگه میدارد و حتی در برخی موارد، شعارهای نژاد پرستانه بر ضد آن میدهد. من از این رفتارش ناخشنودم و امیدوارم سر و کله یک عدد ماریو بالوتلی یا کوین پرنس بواتنگ پیدا شود و کوافل را محکم بکوبد به گودال های کوچک واقع بر وسط صورتش، تا به این پی ببرد که سفید چیز ناز و عزیزی است.. و لا غیر.

اصولا سفید چیز خوبی است و هرجا نشان از سفیدی دیده میشود، باید بیخیال بانک ملی شد و می بایست به سفید عشق ورزید و به آن اعتماد کرد. چون سفید، تنها رفیق بی کلک روزگار مدرن است و باید قدر آن را دانست.

من خط کشی های سفید کنار جدول خیابانها را خیلی دوست دارم و با آن ها خیلی حال میکنم. چون هنگام راه رفتن در خیابان و پیمودن یک راه خسته کننده و ملال آور، عین تسترال فقط به خط کشی های سفید کنار جدول خیابانها زل میزنم و آنها هیپنوتیزمم میکنند. طوری که در یک چشم به هم زدن، میبینم که این راه خسته کننده را پیموده ام به امان خط کشی. و از این بابت بسیار خوشنودم و حال میکنم. اما برخلاف بر آن، آسفالت که سیاه است، همیشه خطرناک است. مخصوصا وسط خیابان که دیگر خیلی سیاه است و احتمال دارد که به دست ماشینها، به یک عدد قوطی کمپوت بامیه تبدیل شوم.

من از تیمهای ملی کوییدیچ مشنگی اسلواکی و انگلیس خیلی خوشم می آید. چون لباس اول جفتشان سفید است و هردو تیم هم خیلی خوب بازی میکنند و اتفاقا قوی هم هستند و همیشه کوییدیچ مشنگی سالم و مفرح را از این دو تیم میبینم و بسیار حال میکنم. اما برعکس آن ها، تیم باشگاهی پاریس سن ژرمن که لباسش تیره و سیاه است، بعد از گذراندن سالها در دسته بوقُم لوشامپیونه، تازه از سطح بالای کوییدیچ مشنگی سر در آورده و چون خرپول است و گالیونها گالیون در خزینه دارد، بطور زورکی قوی شده است و این اصلا رضایت بخش نیست. من زورکی و سیاه دوست ندارم. من سفید و تو دل برو دوست دارم.

شیر و دوغ خیلی خوب هستند. چون سفید هستند. من ارادتمند دوغ هستم اما شیر جایگاه خاصی دارد و خیلی هم مفید است. شیر سرشار از ویتامین A و D است و نوشیدن آن در هر سه وعده روزانه، باعث جلوگیری از پوکی استخوان و همچنین موجب تبدیل شدن ساق پایتان به همانند ساق پای شخصیت اصلی فیلم سینمایی فوتبال شائولین میشود. و این خیلی خوب است. اما در برابر آن، سیگار دست به سینه و اخمو ایستاده است. سیگار چیز بد و مضری است. من سیگار را دوست ندارم و همیشه آن را لگدمال میکنم. سیگار نسل گلبول های سفید را منقرض میکند و با خراب کردن کلیه و ایجاد پوکی استخوان، مانع از تبدیل شدن ساق پایتان به ساق پای شخصیت اصلی فیلم سینمایی فوتبال شائولین میشود. من این را دوست ندارم. من سیگار را دوست ندارم. چون دود سیاه ـش بسیار مضر بوده، خواص منفی زیادی دارد و تصویر عواقب استفاده کردن از آن، قشــــــــنگ، با کیفیت بالا و بطور رنگی، روی خود پاکتش پرینت زده شده است.

من گربه ها و سگهای سفید رنگ و روشن را خیلی دوست دارم. آنها بسیار دوست داشتنی و ناناز هستند و طوری مظلومانه به تو نگاه میکنند که با دیدن مردمک های قلبی شان، از شدت محبت، دوست داری آنها را در بین آغوشت، داغان و له له کنی. من همیشه با دیدن کلیپ هایی در مورد گربه های مین کوین و سگهای پودل و تماشای شیرین کاری هایشان، بسیار مشعوف میشوم و در دل پتو و لحاف خود میپیچم و خود را گُم میکنم. اما از گربه ها و سگهای سیاه خیلی بدم می آید. چون سگهای سیاه را همیشه در ضایعات، گاراژها و خانه های افراد خرپول نگه میدارند و ترسناک و بدردنخور هستند. همچنین گربه های سیاه نیز ظاهر وحشتناکی دارند و وقتی ناگهان مثل بهنوش بختیاری سر از ناکجاآبادی در می آورند و پخخخ میکنند، ناخودآگاه احساس میکنی که به روحیه معروف و منفور "شلوار خراب کن" آراسته شده ای. بعضی ها میگویند که گربه های سیاه در اصل، جن خانگی هستند و با آنکه آدم خرافاتی نیستم، اما چون سیاه رنگ هستند، به شدت با این عقیده موافقم.

و..
راستش..
چرا راه دور برویم؟
چرا مثالهایی خارج از ایفا بزنیم؟
پس بگذارید به محفل ققنوس و خانه ریدل بیاندیشیم..

محفل ققنوس خیلی خوب است. محفل ققنوس خیلی خیلی سفید است و سفیدی از حاشیه اش بیرون میزد. محفل ققنوس خیلی به دلم می نشیند. محفل ققنوس مرا به مانند موسیقی، از شانصد سوراخ بیرون میکشاند. من اعضای محفل ققنوس را خیلی دوست دارم و به آنها خیلی عشق میورزم و با آنها حال میکنم و از شدت شوق، فیست بامپ میکنم. یکی از آنها، خیلی جیغ میزند و چون کسی به جیغهایش جواب نمیدهد، خیلی مظلوم و ناز به حساب می آید. یکی از آنها، با آنکه هر شب دزدی میکند اما خلوص نیتش فراوان است و پس از ارتکاب هر دزدی ای، توبه میکند و مرلین هم او را میبخشد. یکی از آنها، خیلی با مرام است و همه اش دنبال قاصدک ها میدود و تخت خواب قراضه اش را به دیگران اهدا میکند و خودش میرود بالای پشت بام گریمولد، ماگتش را به بالشت تبدیل میکند و روی آن میخوابد. یکی از آنها، خیلی شکمش قاروقور میکند و چون گدایی اش بی فایده است، علاقه شدیدی به کش رفتن غذای دیگران دارد که البته با نشان دادن دوربین مخفی به آنها، مرام خالصش را اثبات میکند. یکی از آنها، سرچشمه سفیدی است و با ریش های دومتری و لازانیایی اش، شاگردانش را نوازش میدهد و اتفاقا، برخلاف شایعات وارده، "آن جوری" نیست. اعضای محفل ققنوس خیلی با صفا و کم توقع بوده و با یکدیگر، انطباق فیت دارند. همیشه در خانه گریمولد، موسیقی های سنتی، سنتوری و فلوتی پخش میشود و ناهارشان هم همیشه نان و پنیر و سبزی است و در کل، اتمسفر سفیدی و روشنایی، از این خانه سرچشمه میگیرد و خیلی خوب است.

اما..
شانصد کیلومتر آنور تر..
وضع، دقیقا صد و هشتاد درجه فرق میکند..

خانه ریدل خیلی بوق است. خانه ریدل خیلی خیلی سیاه است و سیاهی از حاشیه اش بیرون میزند. خانه ریدل جایی در دلم ندارد. خانه ریدل مرا به مانند آواز مخوف سرخ پوست ها، به قایم شدن در شانصد سوراخ وا میدارد. من از اعضای خانه ریدل خوشم نمی آید و با آنها حال نمیکنم و از شدت بی علاقگی، با آنها دست نمیدهم. یکی از آنها، "دابل آن-هیدن قمه" دارد و آفلاین نمیشود، چون هر وقت نیست، باز هم هست. یکی از آنها، شنل قرمزی خشن الحالی است که میگویند با اره اش، سفید برفی را به هزار تکه نامساوی تقسیم کرده است. یکی از آنها، یک مسلسل ترسناک و بزرگ الابعاد دارد که علاقه آن شخص به آرنولد شوارتزنگر را میرساند. یکی از آنها، خیلی دودی است و با تعصب و غرور خاصی از منویش سوء استفاده میکند. یکی از آنها، خیلی چیز پرست است و حزب چیزیسم را حمایت میکند و شب ها، دوستان فابریکش را که در مریخ، مشتری و زحل به سر میبرند، ملاقات میکند. یکی از آنها، جانباز صد در صد از ناحیه صورت است و اِندِ شرورت و سیاهی به حساب می آید و همیشه دار و دسته اش را بطور غیر ارادی کروشیو میزند. اعضای خانه ریدل خیلی خشن و بی رحم بوده و با یکدیگر، انطباق بُکُش بُکُش دارند. همیشه در خانه ریدل، موسیقی های تکنویی، گیتار الکتریکی و DJ ـی پخش میشود و شامشان هم همیشه گوشت گوسفند و تسترال اعلا با ژامپون مرغ و میگوی نیویورکی و سالاد میلیارد جزیره است و در کل، اتمسفر سیاهی و تاریکی از این خانه سرچشمه میگیرد و خیلی بوق است.

اما من به سفیدی علاقه دارم، عاشق دوغ پاستوریزه عالیس بوده و خاک پا و پنجه های اعضای محفل ققنوس هستم و تا ابد، دامبلدور سفید، رهبر من خواهد بود و زیر چتر بنفش رنگش، الکی خوش خواهم بود و قاچاقی زنده.
باشد که تا ابد سفید بمانیم و آن را تبلیغ کنیم و نور تاریکی زدایش را بر همه جا بتابانیم و نورافکن هایش را در همه جا نصب کنیم.

مرلین غیر سیاه، آمیـــن!



و این بود انشای این دفعه!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۱۳:۲۰ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۴
من قشنگ نشستم این دوتا رو از هر لحاظ مقایسه کردم! هردو فوق العاده ان و انتخاب یکی از این دو، کار خیلی دشواریه!
ولی خب..
چه میشه کرد؟
لیلی لونا پاتر


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: بهترین ایده و تاپیک
پیام زده شده در: ۱:۲۰ چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۴
همم.. من توی بقیه بخشا، اصن هیچ ایده ای ندارم که به کی رأی بدم؟!
ولی..
اینجا..
مخصوصا، مخصوصا، مخصوصا به.. سیوروس آسنیپ رأی میدم!
دلیلشم که بیلبورده اصن!
ینی اولش قشنگ با ولتاژ بالایی بهم شوک وارد شد.. با خودم گفتم الآنه که آسنیپ رو بگیرن زیر باد طلسم و مشت و لگد و کف گرگی و بزنن کمپوت بامیه ش کنن! .. که عوضش، قشنگ جم و جور شد قضیه!
Good idea, Asnip! Gooood!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷ دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۴
خب..
اهم! ایهیم! اوهوم!
عه.. چیزه..
یوآن آبرکرومبی هستم با طعم شلغم و از همین تریبونک نارنجی، صراحتا اعلام میکنم که من شلغم فاسد و تاریخ انقضا گذشته خوردم که جرات کردم دل از این سیفیت خونه ی دوست داشتنی بکنم!
اما من موقع طرد، یه پام لای در مونده بود و چون مدتها تو همین حالت مونده، دقیقا شبیه پای چند سال پیش لیونل مسی شده! فتوکپی موقعی که توماژ اویفالوژی زد کمپوت بامیه اش کرد!
و الآنم چون حس و حال سخنرانی و اینا شدیدا نیس، بی مقدمه، با قلبی پر شور و دلی آغشته به رنگ دوغ پاستوریزه ی عالیس، اعلام بازگشت از خودم در میکنم!
باشد که تو حیاط ویلای صدفی، ستاره های نارنجی بچینیم، رویاهای عمیق نارنجی ببینیم و.. خلاصه! الکی خوش باشیم و قاچاقی زنده! البته تدی زحمتشو میکشه این قاچاق بازیای شبانه رو!

تق تق تق؟!

فرزند پاشنه ی در رو کندی که.

البته شما هنوز فعالیتی نداشتی رول نویسیت هم هنوز جای کار داره برو تایید نشد در محفل همیشه به روی قدیمیاش بازه یوآن، خوش برگشتی!

تایید شد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۳ ۱۵:۴۴:۵۰

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۰:۲۱ جمعه ۲۰ شهریور ۱۳۹۴
آهــــا! خـــب.. بریم که بپرسیم سوالات اندک رو!

مورگانا.. وای فای.. همم..

۱- میگن یه گیمر خـــفـــن تشریف داری و از پشت صحنه هم بهم خاطرنشان میکنن که حتی شده یه بارم توی PEQ 2015 به آرسینوس آوانسِ ناجوری دادی ولی آخرش زدی اون ماسکی رو خورد و خاکشیرش کردی! صحت داره اینا؟!

۲- جدی نویس قهاری هستی، با اینکه نخوندم رولاتو! ولی توی چت باکس و جاهای دیگه، اغلب، شخصیت طنز و جوکری می‌بینیم ازت! چجوری میشه که اینجوری میشه؟! کلا داستانش چیه این تضاد شخصیتی ـت بین رولات و گفتگوهات؟!

۳- تا حالا شده انیمیشن یا فیلمی رو دیده باشی که قشـــــــنگ غرق شی توش، یا یه مدت فقط تو فکرش باشی و دیالوگا و صحنه هاش عینهو زالو، پانچ شن یه ور افکارت!؟ یا اصطلاحا بشن کِرم افکارت؟!

۴- تا حالا شده یه سوتی‌ای بدی که بعداً به صورت یه سطل آب ســـــــررررد و تگری، نازل شه رو سرت؟! اگه پاسخت مثبته که بی زحمت تخمه بشکن و تعریف کن برامون!

خب دیگه! فعلا همینا!

...

نه نه نه نه! نـــــه!

وایســـــا! ایســـتوپ! یه سوال خیــــــلی مهم رو یادم رفت!

۵- میگمـــا.. یه بار ذکر کردی که فلان دیالوگت [فهمیدی کدومو دیگه! :دی] رو قبل از اینکه به هاگرید گوشنه بگی، یه بار به اربابت گفتی! جـــدا؟! ریـــلی؟! ینی اربابت ۲۴ ساعته گوشنه س؟! ینی اربابت همه چیز خواره؟ علفم میخوره؟ واقعاً؟ صحت داره اینا؟ .. اممم.. چیزه.. واس اطلاعات عمومی پرسیدم صرفاً! اختیاریه پاسخ دادن به این سوال! اصن فرض کن Bonus ـه!

گــــودبــــای!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۰:۱۱ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۴
چیکار؟ مشغول گرفتن عکس سلفی با دوربین پشتی!


If you smell what THE RASOO is cooking!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.