هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#21
The Lord Jesus on the same night in which He was betrayed took bread; And when he had given thanks, he brake it, and said, Take, eat: this is my Body, which is broken for you: this do in remembrance of me

After the same manner also he took the cup, when he had supped, saying, This cup is the new testament in my Blood: this do ye, as oft as ye drink it, in remembrance of me

For as often as ye eat this bread, and drink this cup, ye do shew the Lord's Death till he come

(Corinthians 11:23-6)


در آغاز، دکتر استرنج آسمان‌ها و زمین را آفرید.

زمین خشک و خالی بود و همه‌جا تاریک بود و مردم رویش همدیگر را نمی‌دیدند و مدام توی هم می‌رفتند و خیلی دردشان می‌گرفت و ناراحت بودند. دکتر استرنج دید اینطوری نمی‌شود، به خورشید دستور داد باشد و خورشید باشیده شد. همه خوشحال شدند و زیر نورش همدیگر را بغل کردند. و دکتر استرنج نور را دید و روز را دید و از تاریکی شب جدا کردش و تصمیم گرفت به به.
روز اول گذشت.
مردم گرسنه و تشنه شدند و دیدند دکتر استرنج یادش رفته غذا برایشان باشیده کند. پس دوباره ناراحت شدند و نشستند و به دکتر استرنج غر زدند که برایشان آب و غذا بباشاند. دکتر استرنج نشست و کلی فکر کرد که چطوری آب و غذا بیاباشاند.
روز دوم گذشت.
صبح روز سوم، دکتر استرنج بالاخره راز آشاییدن آب و غذا را کشف کرد: رفت بالای خورشید یک دریا درست کرد و آسمان را سوراخ سوراخ کرد تا باران بریزد روی زمین و مردم آب و غذا داشته باشند. دکتر استرنج نگاه کرد و دید آفرین.
روز سوم گذشت.
توی دریاها یک عالمه اتم و مولکول آمدند و رعد و برق زد و همه ماهی شدند و شنا کردند. بعضی ماهی‌ها اشتباهی از دریا بیرون شنا کردند و آمدند روی زمین و دیدند همه جا خشک است و نمی‌توانند شنا کنند و ماهی باشند، تصمیم گرفتند درخت و سبزه و مارمولک باشند. بعضی مارمولک‌ها که از بقیه محکم‌تر تصمیم گرفته بودند، مارمولک‌های گنده‌ای شدند و یکهو دیدند دایناسورند.
دکتر استرنج همه این‌ها را دید و خوشش آمد و گفت:
روز چهارم گذشت.
دکتر استرنج یک شب بالای سرش را نگاه کرد و دید چقدر خالی است. تصمیم گرفت چندتا ماهی و سبزه و دایناسور و شکارچی و خرچنگ و عقابٍ پرومتئوس و تیری که هرکول تویش زده بود و پرنس گانیمید و کشتی جیسون را بدزدد و بگذارد توی آسمان تا ستاره باشند. مردم خوشحال شدند و دکتر استرنج هم خوشحال شد و دید چقدر کارش درست است.
روز پنجم گذشت.
روز ششم، دکتر استرنج یکهو یادش آمد که عه، تا حالا آدم را نیافریده که. این یاروها کی‌اند اینجا؟ بعد خیلی ترسید و خیلی فریاد زد و دست‌هایش را درآورد و موهایش را کشید و محکم فرار کرد.
مردم روی زمین ولی خیلی خوشحال بودند و کبکشان خروس می‌خواند و دماغ‌هایشان چاق بود و در غیاب دکتر استرنج ککشان هم نمی‌گزید. حالا هم که آب و غذا داشتند، تصمیم گرفتند تکثیر شوند و یک عالمه باشند و برای خودشان روی زمین بگردند ببینند چه خبر است و دایناسورها کجا رفتند و این یاروعه چرا شیر است و آن زرافه‌هه از کجا درآمده و میمون‌ها چه می‌کردند و آتش چطوری اختراع می‌شود و چرخ کجا می‌رود و اگر توی همدیگه نیزه بکنند، چقدر دردشان می‌گیرد و خلاصه کلی چیزهای خوب یاد گرفتند و سالها گذشت و زبان و نوشتن و کشاورزی و برنز و کلی چیزهای دیگر هم اختراع کردند و نیزه‌هایشان را به هم زدند و کلی خوشحال بودند.

تا اینکه یک روز، یک یارویی با نیزه‌اش آمد و به همه گفت وقتش رسیده بروند دکتر استرنج را پیدا کنند و ازش بپرسند چرا این همه چیز آفریده و چرا زمین است و آسمان است و بالایش دریاست و تازه زیرش هم دریاست و خرچنگ ستاره است و گیاهان ماهی‌اند و قضیه چیست. ولی مردم همینطوری‌اش خوشحال بودند و کیفشان کوک بود و دماغشان چاق و لبشان خندان و درشان قندان. پس دلشان نخواست دکتر استرنج را پیدا کنند و یاروعه را کتک زدند و فرستادند برود رد کارش.
ولی یاروعه بیدی نبود که با این بادها بلرزد و خیلی قوی بود و بلند شد و همه را زد و آنقدر با نیزه‌اش همه را سوراخ کرد و آنقدر خون‌هایشان را ریخت که خونشان سیل شد و دنیا را نابود کرد و همه غرق شدند به جز یاروعه که سوار بر نیزه‌اش روی سیل خون موج‌سواری می‌کرد و سُر می‌خورد و ووووواهاهاهاهاهاهاها! می‌کرد و فکرش معطوف دکتر استرنج بود.

یاروعه باید دکتر استرنج را پیدا می‌کرد.

یاروعه باید راز وجودش را می‌یافت.

TOF TASHT PRESENTS


ESCAPEES FROM THE TANZANIAN HOSPITAL OF SHALAMROOD FOR THE MENTALLY INSANE

versus

FROM THE SCREAM BROOM TO MERLIN




FEATURING

Doctor Strange as Doctor Strange
Yaroo-e as Yaroo-e
Hercules
Queen of the Amazons
John Cena
Mardom-E Khoshhall
Dinosaur
Maahi
Khorshid
Derakht
Quidditch
Falafel City
Lord Jesus Christ

and
THE UNIVERSE
and
ANOTHER UNIVERSE
and
EVEN ANOTHER UNIVERSE

with
Teenage Mutant Ninja Turtles as Darvaaze Haye Quidditch


Executive Producer
James Gunn


1:


خورشید سرش را از پشت تپه‌های سرسبز آمازون بالا آورد و انگشتان طلایی‌اش را لای توده عظیم درخت‌های آمازون کرد و قلقلکشان داد و درخت‌ها خیلی خندیدند و تپه‌ها هم باهاشان خندیدند و حیوانات جنگل هم شکمشان را گرفتند و از خنده روی زمین قل خوردند و کلا همه کلی می‌خندیدند و حالشان خوب بود.
وسط آمازون یک ورزشگاه بزرگ بود و یک عالمه تماشاچی تویش نشسته بودند و دست و جیغ و هورا می‌کشیدند. دور زمین بازی یک عالمه درخت بود که آمازونی‌ها ازشان آویزان شده بودند و مشتاقانه انتظار بازی را می‌کشیدند. آن‌طرف‌تر اومپالومپاها بودند که بعد از اینکه چارلی کارخانه شکلات‌سازی را از ویلی به ارث برده بود، بیرونشان کرده بود و به دلایلی فرستاده بودشان تا وسط راه بابازون و آمازون زندگی کنند و رهگذرانِ از همه جا بی‌خبر را به کام دنیاهای موازیشان بکشانند و هارهار به ریش دامبلدورشان بخندند. ولی حالا از وظایفشان خسته شده بودند و راهشان را کشیده بودند بیایند بازی کوییدیچ ببینند و نفسی تازه کند و بعد بشینند فکر کنند و نقشه بریزند برای بازپس‌گیری کارخانه شکلات‌سازی از چارلی و احتمالا چارلی را بکشند و طی مراسماتی روح ویلی را توی بدنش احضار کنند ولی به جای روح ویلی، یک روح شیطانی برود توی جلدش و بخواهد دنیا را تصرف کند و اومپالومپاها جلویش را بگیرند و دنیا را نجات بدهند و این وسط یاد بگیرند شکلات واقعی، دوستانی بوده که طی راه ساخته‌اند.
روی بلندترین درخت یک گزارشگر نشسته بود تا بازی را گزارش گَرَد.
- بله. سلام. بازیه. تیم تشت و تف مرلین. بازیکنا دارن میان. بازی می‌کنن. یکیشون می‌بره احتمالا. شایدم نبره. مهم نیست به هرحال. نه این بازی مهمه، نه من مهمم، نه شماها مهمین. هیچکدوم وجود نداریم. این دنیا واقعی نیست. بیاین همه از اینجا فرار کنیم و به دنیای واقعی بریم، مردم! باید بلند شیم و از حقمون برای وجود داشتن دفاع کنیم. Wake Up Sheeple!

تماشاچی‌ها بلند شدند و خواستند از حقشان دفاع کنند و بروند دنیای واقعی و وجود داشته باشند که یکهو تیم‌ها بیرون آمدند و تماشاچی‌ها نشستند سرجایشان و دست و جیغ و هورا کشیدند.
داور شلوارش را بالا کشید و دوان دوان آمد وسط زمین و محکم سوت کشید و برگشت رفت رد کارش.

- وینکی همه رو کوییدیچ کرد.
- اومایوا نانده‌سوره‌وا.
- همشون هورکراکسن هری! این توپه هورکراکسه، زمین هورکراکسه، داور هورکراکسه، اون پرتقاله هورکراکسه، این ریش هورکراکسه، دلت هورکراکسه، مرده‌ها هورکراکسن، اونایی که بی‌عشق زندگی می‌کنن هورکراکسن.

گودریک کوافل را پرتاب کرد توی دماغ دامبلدور. دامبلدور کوافل را گرفت و ریشش را پرت کرد توی دماغ گودریک. ریش رفت توی دماغ گودریک و باعث شد محکم عطسه کند و یکی از دستانش کنده شود و برود توی دروازه حریف. سوجی خواست یواشکی کوافل را از دامبلدور بگیرد که چشمش خورد و سیب را دید.

- نووووو... ایمپاسیبل... سیب؟ مای آرچ‌نمسیس، ایز دت یو؟
- پرتقال؟ هَو کن ایت بی؟ دی تُلد می یو وِر دد.
- وای وونچیو کام اند فینیش د جاب دِن، مرتیکه سیب.

پرتقال و سیب به هم حمله کردند و توی سر و کله هم کوبیدند و داشتند پوستِ هم را می‌کندند که یکهو الکساندرا ایوانوا از یک گوشه درآمد و جفتشان را خورد و هسته‌هایشان را شوت کرد توی دروازه تف‌تشت. ولی پرتقال و سیب خیلی دشمنان سرسختی بودند و توی شکم الکساندرا ایوانوا همچنان به جنگشان ادامه دادند.
کوافل و گوی زرین و بلاجر هم که دیدند کسی بهشان نیاز ندارد، آمدند پایین و میکروفون یاروی گزارشگر را برداشتند و خواندند:

Do ya really wanna
Do ya really wanna taste it


همه‌جا یک عالمه چراغ در رنگ‌های مختلف روشن شدند و نور زدند و گوی زرین و کوافل و بلاجرها از چپ و راست آمدند و همه با هم ورجه وورجه کردند و این‌طرف و آن‌طرف رفتند و پریدند و چرخیدند و کلی رقصیدند.

Get it on (get on top)
Make a move extreme (make a pose)
Make a shortcut to your dreams
Float straight to the stars on that flying thing


دامبلدور ریشش را به دوتا دروازه گره زد و خودش را پرتاب کرد تا برود توی دروازه تف تشت و گل شود. ولی دامبلدور پیر و خرفت و کر و کور و نابینا و کهنسال بود و یک ذره آلزایمر هم داشت و مغزش خیلی بیچاره شده بود، وسط هوا یکهو یادش رفت چرا داشت پرواز می‌کرد و تبدیل شد به هورکراکس.

getting snowblind
Game (set, go)
Pick a tune, chick harpoon in a world beyond
Get a beat, got a heat
On a phony string


پرتقال و سیب توی شکم الکساندرا ایوانوا آنقدر محکم می‌جنگیدند که الکساندرا ایوانوا هِی اینوری و آنوری می‌شد و رفت محکم خورد توی پیکت و دوتایشان سقوط کردند به زمین. پیکت توی زمین غذا خورد و آب نوشید و گنده شد و یک عالمه قد کشید و برای خودش پیکت سحرآمیزی شد.

Tear your world apart
Once the magic starts


رز زلر هم که پیکت سحرآمیز را دید، دلش خواست چیزهای دیگر هم ببیند. پس کیک شکلاتی را برداشت و توی زمین فرود کرد و بهش کلی آب و غذا داد ببیند چه می‌شود. کیک شکلاتی آب و غذا را تف کرد بیرون و لباسش را از خاک تکاند و چهارتا فحش بار رز کرد و راهش را گرفت و رفت.

Do ya really wanna, do ya really wanna taste it
What's going up must come down
Do ya really wanna, do ya really wanna taste it
Baby, you're losing ground
Blind to what you'll soon become
The mirror lies, the whole world's wrong but you
Dancing with blinkers on

هرکول از یک گوشه درآمد تا کمربند هیپولیتا، ملکه آمازونی‌ها، را بدزدد و ببرد خانه‌اش به همه نشان بدهد. ولی هیپولیتا وقتی هرکول را دید، دید چقدر خفن است و بزرگ است و قوی است و chad است و لباسش پوست شیر است و یک انیمیشن دیزنی هم دارد که تویش با یک خانومه دوست است که اسمش مِگاراست و کمالاتش زیاد است و موهایش خوش‌رنگ است و یک عالمه پرستیژ دارد و کلی خوب است و همه‌چی بلد است و هرچه ازش بگوییم، کم گفتیم. پس پا شد و کمربندش را داد دست هرکول و خودش رفت با مگارا ازدواج کند‌.
هِرا که این‌ها را دید، خوشش نیامد و آمد پایین به آمازونی‌ها گفت هرکول ملکه‌شان را دزدیده. آمازونی‌ها عصبانی شدند و نیزه‌هایشان را برداشتند و از ورزشگاه بیرون ریختند تا بروند هرکول را بزنند و ملکه‌شان را نجات دهند که یکهو دیدند هرکول کمربند هیپولیتا را دارد و حالا ملکه‌ است.

Throw your dog the invisible bone


خلاصه که همه داشتند یک عالمه کوییدیچ بازی می‌کردند و می‌رقصیدند و ملکه می‌شدند و هورکراکس بودند و گل می‌زدند.

یکهو کلی ابر توی آسمان آمد و همه جا تاریک شد و رعد و برق زد و آسمان ترک برداشت و از تویش یک لشکر وینکی بیرون ریخت.

2:


- حتی این لشکر وینکی‌های اهریمنی که از وسط رعد و برق بهمون حمله کردن و دارن همه رو می‌کشن هم واقعی نیستن. این سوجی‌هایی که از مسلسلاشون شلیک می‌شن هم وجود خارجی ندارن. و حالا یه لشکر رز زلر می‌بینم که سوار بر گودریک گریفیندور‌های عظیم‌الجثه از توی شکاف آسمون می‌ریزن بیرون. و شاید باورتون نشه، ولی حتی اونا هم واقعی نیستن. WAKE UP SHEEPLE!

تف‌تشتیا به یک گوشه از ورزشگاه رانده شده بودند و داشتند به سختی از خودشان دفاع می‌کردند. فلافل یک پادگان نظامی دورشان کشیده بود که موقتا در برابر لشکر وینکی‌های سوجی-شلیک‌کن ازشان محافظت می‌کرد. ولی هر لحظه آدم‌هایش کشته و تکه پاره می‌شدند و دست و پا و خون و مغزشان به هوا پاشیده می‌شد و گودریک بدو بدو همه‌شان را بر می‌داشت و به خودش پیوند می‌زد.
- به به.‌ تا باشه از این تهاجمای شیاطین اینتردیمنشنال.
- باید گذاشت وینکی رفت و همه وینکی‌های اهریمنی رو کُشت و جن ویکنهرمنیکُش شد.

توی پادگانِ فلافل چندتا بمب اتم منفجر شد و یک عالمه خون و خاکستر و اورانیوم روی سر و صورت تف‌تشتی‌ها ریخت. گودریک همه‌شان را برداشت و به خودش پیوند زد.

- ایده خوبیه. منم بذار توی چماقت و شلیک کن. با سلاح خودشون به جنگشون می‌ریم. :پرتقال:
- منم سوار گودریک شم و یورش ببریم به صفوف رز زلر‌های سوار بر گودریک گریفیندورهای عظیم‌الجثه؟
- نمی‌خوام. پیوند دارم. پیوند خوبه. پیوند می‌زنم.

آن طرف‌تر، وینکی‌هایی که پرتقالشان تمام شده بود، وینکی‌های دیگر را برداشتند و شلیک کردند.

- مخالفم. باید برداریم و سریعا فرار کنیم از اینجا. اگه ارتش فلافل نمی‌تونه جلوشونو بگیره، چرا شماها باید بتونین؟ :سوراخ موش:
- این سوراخ موش حرف می‌زنه؟

تف‌تشتی‌ها خیلی شدید ترسیدند و توی بغل هم پریدند و بدو بدو از ورزشگاه فرار کردند و رفتند یک سفینه فضایی دزدیدند و به فضا فرار کردند تا بیشترین فاصله ممکن را از سوراخ موش سخنگو داشته باشند.

روی زمین، ارتش رز زلر‌های سوار بر گودریک گریفیندورهای عظیم‌الجثه هم از شکاف آسمان بیرون ریخت و تمام شد. همه آمازونی‌ها و تماشاچیان و لشکر فلافل و درختان و علف‌ها و حیوانات و بوته‌ها و حتی ملکه هرکول هم تکه پاره شده بودند و کلی خونشان همه‌جا ریخته بود.
وینکیِ مسئول وینکی‌های دیگر، با رضایت بالای یک تپه اجساد نشسته بود و به منظره سبز و قرمز اطراف نگاه می‌کرد.
- اگه بقیه این دنیا هم اینقدر منابع داشت، خوب بود. رز زلرهای سوار بر گودریک‌های عظیم‌الجثه رفت و آماده شد تا بقیه این دنیا رو تصرف کرد. وینکی‌ها هم رفت خونا و بدنا رو جمع کرد و برای خوردن ارباب آماده کرد. خود ارباب هم داشت اومد. وینکی جن آمادرباب؟

وینکیِ مسئول وینکی‌های دیگر به آسمان اشاره کرد. وسط پهنه تاریک و مخوف گنبد کبود، جایی که آذرخش سینه آسمان را دریده بود تا از آن یک لشکر اهریمنی برای تصرف و مرگ جهان بیرون بریزد، یک سایه محو به سمت زمین رشد می‌کرد. سایه بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و همزمان آسمان اطرافش در اعماق تاریکی فرو می‌رفت. سرانجام جای سایه را صاحب سایه گرفت: موجودی عظیم‌ و پلید و تاریک به قرمزی گوشت گندیده و کثیف و مگس‌دار و بدبو. کله عنکبوتی‌اش میزبان چهار جفت چشم در اندازه‌های مختلف بود. زیر کله یک گردن دراز داشت که بیش از حد لاغر و کشیده بود و می‌رفت به یک تنه‌ی دهان مانند وصل می‌شد که شبیه کیفی بیضی‌شکل بود که یک دهانِ پر از دندان زیپش باشد. ولی از همه این‌ها نامتجانس‌تر و پلیدتر و تاریک‌تر، دو دستش بود که حتی وینکیِ مسئول وینکی‌های دیگر هم همیشه با دیدنشان کلی می‌ترسید و می‌خواست فرار کند برود قایم شود و چشمانش را در بیاورد و جایشان سنگ بگذارد: دو بازوی بسیار دراز و مارمانند که مثل دو تار عنکبوت در هوا پیچ‌وتاب می‌خوردند و آخرشان می‌رفت و به دوتا دست کاملا انسانی ختم می‌شد: با اندازه عادی، رنگ عادی، شکل عادی. دو دستی که بطرزی غیرقابل توجیه همه بینندگانشان را تا عمق وجود از وحشت پر می‌کردند و اصلا هم خنده‌دار نبودند و ترسناک بودند کلی.
این دو دست بودند که موجودِ توی آسمان حالا پایین آورده و جلوی وینکیِ مسئول بقیه وینکی‌ها دراز کرده بود.

- وینکی هیچ اثری از دکتر استرنج تو این دنیا‌ پیدا نکرد. ولی حداقل دنیای پرمنبعی بود. ارباب تونست کلی نون و خون خورد و قوی شد و یه پورتال دیگه باز کرد به دنیای بعدی. وینکی جن خووب؟


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۰ ۲۱:۰۵:۱۳
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۰ ۲۱:۰۹:۳۲
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۰ ۲۱:۲۰:۵۲


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
#22
تیم فراری‌های تیمارستان شلمرود تانزانیا
vs.
چوبدستی



I doubt you could even imagine
That which commanded all quidditch games
Giving games their fullest brilliance
The Elden Gooye Zarrin
Oooooh... Elden Gooye Zarrin
Shattered, by someone, or something
In our home, across the fog, Varzeshgahe Aragh Jabin

Soon, Elden Gooye Zarrin's offspring, Quidditch players all, claimed its shards
The mad taint of their newfound strength triggered The Shattering
A Quidditch game from which no winner will arise
A war leading to abandonment by The Great Daavar



یک.

خیلی روز بعد، وقتی وینکی در حال کُشتی گرفتن با هرکولی بلاجر به دست و سوار بر شتر بود، یاد آن روز دور و دراز افتاد که باباوینکی و مامان‌وینکی به دنیا آورده بودندش.
هنوز نصف وینکی به دنیا نیامده‌ بود که باباوینکی یک جارو و دستمال و سطل آب و پیف‌پاف و لوله‌بازکن و پرسیل و یک جاروی دیگر کف دستش گذاشت و فرستادش که برود همه جا را تمیز کند و جن خوب باشد و همیشه ماضی ساده سوم شخص مفرد حرف بزند و دوتا جارویش همیشه همراهش باشد تا با یکیشان بزند توی دماغ همه گرد و غبارها و با دیگری بزند توی دماغ هر کس که خواست بهَش آزادی و حق و حقوق بدهد.
وینکی هم گفت باشه و کامل به دنیا آمد و رفت سر کارش.
وینکی سالها کار کرد و همه جا را تمیز کرد و با یک جارویش توی دماغ گرد و غبارها زد و جاروی دیگرش را نگه داشت برای هرکسی که خواست بهش حقوق بدهد. تا اینکه یک روز صاحب وینکی و باباوینکی و مامان‌وینکی همه پول‌هایش تمام شد و فقیر شد و دید چیزی ندارد بخورد، بابا و مامان‌وینکی را فرستاد تا بچه‌وینکی را بفروشند و پول بگیرند و پول را غذا کنند. مامان و باباوینکی هم قبول کردند و وینکی را فروختند. ولی وقتی پولشان را گرفتند، دیدند درست نیست که یک وینکی ارزش داشته باشد و آدم‌ها برایش پول بدهند چون وینکی اصالتا پلشت و کم‌شعور و خون جنی‌اش کثیف است و فقط باید کار کند و آزاد نباشد و جن خوب باشد و دوتا جارویش را سفت بچسبد. پس رفتند و این بار پولی که گرفته بودند را فروختند و برگشتند. بعد هم برای اینکه صاحبشان هیچوقت گرسنه نماند، یارو را گرفتند و پختند به خودش خوراندند و خوشحال شدند و به هوششان غبطه خوردند.
آن سر دنیا، وینکی از یک بازار به بازار دیگر شنا می‌کرد و کلی خرید و فروش می‌شد و ارزش سهام‌های جهانی را بالا و پایین می‌کرد و برای خودش جن مهمی شده بود.
ولی وینکی راضی نبود. وینکی فقط باید خدمت می‌کرد و دوتا جارو می‌داشت که با یکیشان بزند توی دماغ گرد و غبارها و با دیگری بزند توی دماغ هرکس که خواست بهَش آزادی و حق و حقوق بدهد. پس از دریای بورس و اقتصاد پایین پرید تا برگردد سر خانه و زندگی‌اش. ولی به محض فرود وینکی، تمام اقتصادهای دنیا فرو پاشید و همه پول‌ها سوخت و بانک‌ها ترکیدند و همه جا جنگ شد و همه همه‌چیزشان را فروختند تا تانک و تفنگ و مسلسل بخرند و با هم بجنگند. اما وینکی...

- محل ثبت‌نام واسه اهدای عضو اینجاست؟
- عااااااااااااااااا.

وینکی فریادزنان از خواب پرید، روی هوا مسلسلش را بیرون کشید و محکم روی دسته بزرگ کاغذ روی میزش فرود آمد.
- کی خواست چیکار کرد؟ وینکی همه رو کشت. وینکی جن خووب؟
- ثبت‌نام اهدای عضو به گودریک گریفیندور. همون یارویی که قلعه‌ش اینه.

یاروی پرسنده به قلعه بزرگِ کنارشان اشاره کرد که خیلی قلعه بزرگی بود و آنقدر بزرگ بود که دروازه‌هایش هم بزرگ بودند و دورش خندق داشت که آن هم بزرگ بود و پنجره‌های بزرگی هم داشت و بقیه‌اش هم آره.
وینکی یادش آمد کی خواست چیکار کرد. عینکش را پایین داد و از بالایش یاروی پرسنده را نگاه کرد.
- درست بود. وینکی ثبت‌نام کرد. قلعه بود، ملت توش رفت، گودریک واسه ملت جشن گرفت، به ملت کلی غذا و شیرینی داد، ملتو برداشت و به خودش پیوند زد. ولی یاروی پرسنده ثبت‌نام نشد. یاروی پرسنده اصلا یارو نبود که، فلافل بود. نتونست پیوند شد. وینکی جن پُرمعلومات؟

فلافل خوشش نیامد. فلافل با یک عالمه زحمت از سرزمین‌های دوردست بلند شده بود و کوله بارش را برداشته بود و توی پارچه کرده بود و سر چوب گذاشته بود و کلی راه آمده بود و خسته بود و درمانده بود و بدبخت بود. و تازه یک عالمه آدم هم تویش بودند که آنها هم خسته بودند و از صبح سرکار بودند و پشت ترافیک مانده بودند و هی بوق می‌زدند و داد و بیداد می‌کردند و می‌خواستند زودتر برسند خانه‌هایشان و غذا بخورند و بخوابند تا فردا دوباره بروند سر کار و خسته شوند و توی ترافیک بمانند و الخ.
ولی از همه مهم‌تر، فلافل ناراحت بود. چون فلافل، فلافل نبود. فلافل، شهر بود. ولی هیچکس مغزش آنقدر بزرگ و پیشرفته و پراگرسیو نبود که قبول کند شهر فلافل، یک شهر واقعی با میلیون‌ها نفر جمعیت و هزاران ساختمان است و اصلا هم ربطی به وجه تسمیه‌اش ندارد. همیشه همه حق فلافل بیچاره را می‌خوردند و گاهی حتی سعی می‌کردند خودش را هم بخورند و فلافل خیلی ناراحت می‌شد. پس یک روز تصمیم گرفته بود برای حقش بایستد. فلافل می‌خواست اداره‌هایش را به همه نشان بدهد. می‌خواست مدرسه‌هایش را توی چشم مردم کند؛ با خیابان‌هایش همه را دار بزند؛ آدم‌ها را روی تیرهای چراغ برقش به صلیب بکشد و پوستشان را در بیاورد و دانه دانه دنده‌هایشان را بشکند و مغز استخوانشان را بیرون بکشد و بجوشاند و توی گوششان بریزد تا مخشان بپزد. بعدش مردم می‌فهمیدند. بله.

- وینکی از شهر فلافل و آرمان‌هاش اینقدر خوشش اومد که نخواست اصلا پرسید این کارا چه ربطی به گودریک و پیوند زدنش داشت. وینکی یه راست فلافل رو برداشت و برد پیش گودریک. وینکی جن فلافلرنده؟



کیلومتر‌ها آن‌طرف‌تر، روی سقف ورزشگاه عرق جبین، یک عصر حجر تنها و افسرده با سنگش نشسته بود و غصه می‌خورد.
- بدبخت شدم رفت. دارم رفت، ندارم رفت، آبروم رفت، شغلم رفت، زندگیم رفت. با چه رویی الان برگردم خونه پیش زن و بچه‌م؟ با بدبختی یه شغل گیرمون اومده بود که اونم رفت. کافی بود یه سوژه باشما... یه سوژه فقط... بقیشو قرار بود خودشون سر هم کنن. یه جاروی سنگی، چارتا یاروی غارنشین و یه کوافل سنگی کجاش بد بود آخه؟ حالا همه داورا دعواشون می‌کنن و بهشون نمره نمی‌دن و همش تقصیر منه.

سنگ عصر حجر کلی غصه خورد. سنگ عصر حجر باید اربابش را نجات می‌داد: باید می‌رفت و طوری توی دهان تف‌تشتی‌ها و الدن گوی زرینشان می‌زد که داورها قبول می‌کردند عصر حجر محکم توی دهانشان زده و سوژه‌شان را با خودش منطبق کرده و حالا همه‌چیز درست است و بیایند امتیازشان را بگیرند.
- برخیز ای آنکه هستی من جز انعکاسی از رخسارش نیست. برخیز که چنان اهریمنی بر حیات تف‌تشتیان رها خواهیم کرد که مثال آن در هیچ حماسه‌ای گمان نرفته. ووووواهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها.



قلعه گودریک خیلی بزرگ بود. یک عالمه راه‌های عریض و طویل از سر و تهش شروع می‌شدند تا از دروازه‌های بزرگش رد شوند و توی هم بپیچند و بروند به ده‌ها آشپزخانه و آهنگری و چوب‌بُری و کوافل‌سازی و ورزشگاه و سردخانه‌اش. کنار این یک عالمه راه هم یک عالمه آدم هم بودند که شورت و پیراهن کوییدیچ تنشان بود و در جوخه‌های هفت‌نفره کوییدیچ تمرین می‌کردند و هرازگاهی یکیشان که از همه محکم‌تر تمرین می‌کرد، فراخوانده می‌شد به تالار گودریک. آنجا خود شخص گودریک یک مهمانی ترتیب می‌داد که طی‌اش بازیکن مذکور کلی هدیه می‌گرفت و تشویق می‌شد و برایش هورا می‌کشیدند و مدال می‌دادندش و آخر سر خیلی محترمانه می‌خواستند که دست و پایش را در بیاورد و به گودریک بدهد و برگردد خانه‌اش.
وسط یکی از این مراسم مبارک و میمون بود که وینکی و شهر فلافل وارد تالار شدند و یک گوشه منتظر ایستادند که گودریک مهمانی‌اش را آغاز کند.

- ... و باعث افتخار ما و تمام خونواده طلاییمونه که ما داریم یه کار خیلی پرافتخار اینجا انجام می‌دیم و ببینید، خیلی کارا هست که ما باید انجام بدیم و یکی از این کارا -که واقعا مایه افتخاره- همین کاراست و من شدیدا مفتخرم به تموم اعضای تیممون که اینقدر سخت تلاش می‌کنن که مایه افتخار باشن و تازه همین چند وقت پیش یکی از دوستان بنده با من تماس گرفت و گفت گودریک، آیا واقعا این موضوع باعث افتخار من و تیمم نیست که این کارا رو انجام بدیم؟ و من همون‌جا بهش گفتم شک نکنه که یه روز اونم مایه افتخارمون میشه.

مهمانان دست و جیغ و هورا کشیدند و محکم موافقت کردند.

- و چیزی که می‌خوام بگم اینه، جنگ نزدیکه: کوییدیچی برای پایان تمامی کوییدیچ‌ها، کوییدیچ بزرگ، کوییدیچ جهانی اول! و اگه ما نتونیم این جنگ رو ببریم، اگه نتونیم تیکه‌های الدن گوی زرین رو سر هم کنیم، کی بکنه؟ کی از ما تیمش بهتره؟ کی از ما طلایی‌تره؟ کی از ما حقشه توی نور طلایی الدن گوی زرین حموم کنه؟

مهمانان دست و جیغ و هورا کشیدند و محکم‌تر موافقت کردند.

- آفرین. پس دست و پاتونو بردارید بیارید بدید.

مهمانان خیلی دست و جیغ و هورا کشیدند و آنقدر محکم موافقت کردند که چندتایشان ترکیدند. بعد هم رفتند اره برقی و چاقو و تبر برداشتند و مشغول شدند به درآوردن دست و پایشان.
وینکی شهر فلافل را برداشت و دوتایی رفتند پیش گودریک.
- وینکی برای گودریکِ پیوندی یه شهر آورد تا همشو پیوند زد و قوی‌ترین بازیکن کوییدیچ دنیا شد. وینکی جن شهرارندبرگدریکپوند؟
- نه جن. این یه فلافله. ببر بذارش سر جاش. امروز کلی بازیکن خوب کشف کردیم. یه بیست‌جفت دست اضافه خواهیم داشت. می‌مونه بیست جفت چماق کوییدیچ واسه هر کدوم که الان میری و می‌خری.

فلافل خواست بلند شود و به گودریک توضیح دهد که فلافل نبود و شهر بود و آمده بود به گودریک پیشنهاد تشکیل تیم بدهد تا با میلیون‌ها نفر جمعیتش با هم کلی قوی شوند و هیچکس نتواند جلویشان بایستد و خیلی راحت بروند تکه‌های گوی زرین را پیدا کنند و سر همش کنند و بازی را ببرند و بالاخره مردم بعنوان یک شهر به رسمیت بشناسندش و عذرخواهی کنند ولی فلافل عذرخواهیشان را نپذیرد و همه‌شان را به صلیب بکشد و با پوستشان خیابان‌هایش را آسفالت کند.
ولی فلافل نتوانست همه این‌ها را توضیح دهد. در همان لحظه، هرکول سوار بر اسکورپیوس مالفوی سوار بر میگ میگ، فریادزنان از آسمان در وسط تالار فرود آمدند.

- واااااااااعااااااااااااااااااااااااااااا!
- عوووووووووووواااااااااااااااا!
- میییییییییییگ میییییییییییگ!

اسکورپیوس مالفوی، هرکول را برداشت، دور سرش چرخاند و پرتاب کرد به سمت صفوف مهمانان گودریگ و همه‌شان را کُشت.
- گودریک گریفیندور طلایی، اجازه نمی‌دیم بیشتر از این به پیوندزدن و قوی شدنت ادامه بدی. گوی زرین رو ازمون نخواهی گرفت. برای مرگ آماده شو.

گودریک بدو بدو رفت برای خودش تابوت بخرد و خرما و میکادو رزرو کند و برای مراسم ختمش لباس سیاه سفارش دهد و سر راهش چند بسته دستمال کاغذی بخرد که یک عالمه تویشان گریه کند که یکهو یادش آمد قرار نبود از این کارها کند و برای خودش یک‌پا گودریک گریفیندور بود و قوی بود و یک عالم دست و پا برای همین روزها به خودش پیوند زده بود و می‌توانست همه را بزند.
پس به جایش رفت شش‌تا از مهمانانش را برداشت، هر کدام را دایره‌ای گره زد، سه تایشان را این‌ور زمین نصب کرد، سه تایشان را هم طرف اسکورپیوس و دوستانش.
- اسکورپیوس مالفوی غیرطلایی، اجازه نمی‌دم بیشتر از این الدن گوی زرین رو ازم پنهان کنی. برای مرگ آماده شو.

بعد هم از جیبش یک کوافل برداشت و به طرف دروازه حریف پرتاب کرد.

THE SHATTERING HAD BEGUN


هرکول شیرجه زد و کوافل را گرفت و آنقدر محکم پرتابش کرد که یکی از دروازه‌های حریف و نیمی از قلعه نابود شد. گودریک هم شیرجه زد و هرکول را گرفت و آنقدر محکم توی توی دروازه انداختش که دوتا از دروازه‌های حریف و نیمی از کره زمین نابود شد. میگ‌میگ از پشت گودریک بیرون پرید و با یک چماق مدافع روی کله‌اش کوبید تا دیگر از این کارها نکند.

-
-
-
-

وینکی چماق-مسلسلش را برداشت، یک خشاب پر از بازدارنده وصلش کرد و میگ‌میگ را به رگبار بست.
_

اسکورپیوس مالفوی یک کوافل از جیبش برداشت، به سمت گودریک و میگ‌میگ و وینکی و هرکول نشانه‌ گرفت و هر چهارتایشان را فرستاد توی دروازه گودریک‌اینا. بعد گرسنه‌اش شد و رفت فلافل را برداشت تا بخورد و سیر شود و جان بگیرد. ولی به جایش سوباسا از درون شهر فلافل بیرون پرید و اسکورپیوس را شوت کرد به دروازه‌اش و گل زد و آنقدر خوشحال شد که بدو بدو رفت با کاکرو ازدواج کند.
-

وینکی به جای بازدارنده، مهمانان گودریک را توی چماقش جا داد و همه‌شان را توی دروازه اسکورپیوس شلیک کرد. اسکورپیوس ناراحت شد، دروازه‌اش را درآورد و شوت کرد توی دروازه گودریک‌اینا. بعد هم میگ‌میگ و هرکول را برداشت و زد زیربغلش و فرار کرد.
- کارمون هنوز تموم نشده. دوباره به هم می‌رسیم. و اون روز، گودریک گریفیندور طلایی، برای مرگت آماده شو. عااااااااااااااااااا!


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۹ ۲۱:۵۳:۲۴


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ یکشنبه ۲۲ فروردین ۱۴۰۰
#23
-سربازا به جای خودشون!

سربازان در هم لولیدند و له شدند و لای هم رفتند و لوله شدند.

-ای بابا. صدبار گفتم سرباز خوب بفرستید برامون. اینا که لوله شدن.

رییس ارتش حکومت ویزلی‌ها، مالی ویزلی بزرگ و با عظمت و قدرتمتد و قدرتمدار، به توده لوله‌های روبرویش نگاه کرد که در پادگان ارتش ویزلی‌ها یک عالمه بودند و پهن شده بودند و لای هم شنا می‌کردند. مالی ویزلی نگاه کرد، دید درست نیست این همه لوله وسط پذیرایی خانه‌اش ولو شده باشند و اگر خواهر آرتور اینا بخواهند یهویی بیایند خانه‌شان، کلی برایش حرف در می‌آورند و مخصوصا آن یکی خواهر بزرگتر آرتور که آنقدر افاده دارد که هر وقت می‌خواهد برود سرویس بهداشتی، باید یک یارویی همراهش باشد و دم در بایستد و افاده‌هایش را برایش نگه دارد تا خانم برود اجابت مزاج کند، برگردد، افاده‌هایش را از یاروهه پس بگیرد و برود مدرسه دنبال هفده بچه زشت و بی‌خاصیتش و برشان دارد بیارد خانه کج و کوله‌اش با آن پرده‌های دو گالیونی که حتی مادرِ خرفت و کور و کچل و احمق آرتور هم با آن چشم‌های این‌وری و آن‌وری‌اش می‌تواند ببیند چقدر تار و پودشان وا رفته و اصلا خیلی بدند.
پس تصمیم گرفت لوله‌ها را جمع کند و پس بفرستد کارخانه سازنده‌شان و بگوید سربازانی که فرستاده‌اند تبدیل به لوله شدند و یاروهای کارخانه یا سرباز تازه برایشان می‌فرستند یا مالی همه‌شان را سوپ می‌کند و به رون می‌دهد.
مالی صاف ایستاد. دامنش را درست کرد. آستین‌هایش را بالا زد. رفت. پلاستیک برداشت. لوله‌ها را جمع کرد. گذاشت توی پلاستیک. تلفن را برداشت. زنگ زد.
-سربازایی که فرستادید همه تبدیل به لوله شدن. این چه وضعشه آقا؟ ما اینجا سعی داریم از سیاره حفاظت کنیم. ما می‌خوایم یه ارتش محکم داشته باشیم که حافظ حقوق ویزلی‌های جهان باشه علیه باسیهاگر ملعون. ما سر هر دری یه عکس از باسیهاگر زدیم که ملت دشمنشونو بشناسن. ما دستور دادیم همه باسیلیک‌ها و هاگریدها غیرقانونی بشن. بعد شما می‌گی سرباز ندارین؟ مگه می‌شه آقا؟ من ملکه این سیاره‌م. من وزیر ارتش این سیاره‌م! نمی‌ذارم!

ملکه سیاره، گوشی را محکم قطع کرد و محکم سر جایش نشست و محکم اخم کرد و محکم عصبانی شد. چند لحظه محکم سپری شد و مالی محکم فکر کرد.
بعد محکم گوشی را برداشت و محکم شماره جینی را گرفت.
-جینی، بالاخره وقتش رسیده... وقت ماموریتی که این همه سال براش تربیتت کردم... وقت وظیفه‌ای که بعنوان پرنسس جهان بهت محول شده... وظیفه‌ای که هفتمین پیشگوی ماه زمین پیشین ازش گفته بود...

مالی محکم مکث کرد تا اثر کلماتش محکم منتقل شود و جینی محکم متوجه شود چقدر همه‌چیز محکم است.

-وقتش رسیده که سربازای لوله‌شده ارتش حکومت وحشت آرتور ویزلی باروفینه رو برداری، با خودت به سرزمین‌های دوردست ببری و درمان لوله‌شدگیشونو پیدا کنی. جینی، آینده این سرزمین به تو و این لوله‌ها بستگی داره‌. جینی، مادرت دوسِت داره و می‌دونه از پس این وظیفه خطیر برمیای. جینی، امید همه ما تویی...


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۲ ۲۲:۲۵:۴۵
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۲ ۲۲:۲۷:۱۲


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱:۳۸ دوشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۹
#24
مرگخواران بدو بدو دویدند و همه با هم روی در شیرجه زدند تا بشکنندش و بروند تو.

-عااااااااااااااا!
-عواااااااااااااااا!
-غودااااااااااااااا!

ولی نشد! به جایش همه مرگخواران عین گوجه روی در ترکیدند و پخش و پلا شدند.
لرد به بقایای ترکیده و واپاشیده مرگخوارانش نگاه کرد.
-دفعه دیگه که لینی خواست به ما پیشنهاد بده، نذارید لینی به ما پیشنهاد بده.

مرگخواران، سرخورده و سرافکنده خودشان را جمع کردند و هرچه بیرون پاشیده بود را گذاشتند سر جایش. بعد نشستند و فکر کردند.
-ارباب، در رو بسوزونیم!
-ارباب، در رو اره کنیم!
-ارباب، به در پیشنهاد بدیم اگه باز بشه، بهش برتی باتز می‌دیم!
-ارباب، به در پیشنهاد بدیم اگه باز بشه واسش زن می‌گیریم.

لرد سر جایش نشست.
-

مرگخواران با خوشحالی پریدند و آتش‌افکن‌ها و دینامیت‌ها و نارنجک‌ها و تانک‌ها و اره‌ها و قمه‌ها و برتی باتز‌ها و عروس‌هایشان را درآوردند و به در حمله کردند.
ولی در باز نشد.

لرد از جایش بلند شد.
-اینطوری نمیشه. باید از اولش این کار رو امتحان می‌کردیم اصلا... مرگخواران ما... بکشیدش.

مرگخواران با هیجان چوبدستی‌هایشان را بلند کردند و یک آوادای گنده فرستادند سمت در. آوادا توی در ترکید و در را کشت.
هنوز مرگخواران بابت دستاوردشان خوشحالی نکرده بودند که یک در کوچکتر پشت قبلی پدیدار شد که چشم داشت و دهان داشت و دست داشت و داشت گریه و زاری می‌کرد.
-نهههههه... پاپا... چرا پاپامو کشتید؟



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پانک راک ۲
پیام زده شده در: ۰:۴۴ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۹
#25
جادوفلیکس



توجه:


There isn't anyone to help you
Only me
And I'm the beast

The Lord of the Flies--


شب‌ است. تابلوی ورودی Pubby Pub زیر نور یک لامپ خیابانی قایم شده. از تویش صدای یک خانمه‌ی خواننده می‌آید که پشت پیانویش نشسته و تنها سرگرمی معدود مشتریان بار را فراهم میکند. ماه از این وضعیت راضی نیست. ماه وقت خوابش است، خانمه نمی‌گذارد، هی می‌خواند. تقصیر خودش هم نیست: امشب از جاهای رفیع دستور رسیده که بار باید بعد از نیمه‌شب هم باز باشد چون آدم‌های گولاخ و خفن می‌آیند که خیلی ترسناک‌اند و همه جاها را باز می‌کنند. خود بار هم از این وضعیت معذب است. لپ‌های دراز شیشه‌ای‌اش قرمزند و دو چشمش -دو لیوان نوشیدنی‌ کره‌ای متقاطع بالای دهانِ بسته‌اش- را به پایینِ پله‌هایش دوخته.

Strumming my pain with his fingers
Singing my life with his words
Killing me softly with his song
Killing me softly with his song
Telling my whole life with his words
Killing me softly with his song

درون بار فقط یک منبع نور می‌تابد که آن هم بالای سر خانمه‌ی خواننده است. یک عالمه سرخی روی خانمه می‌پاشد، نوری که می جنبد و می‌لولد و سُر می‌خورد و می‌رود جذب سرخیِ یکدست لباسش می‌شود. زیر نور سرخ، لباس سرخ جان می‌گیرد و نفس می‌کشد و خودش منبع نور دیگری می‌شود که تمام بار را در سایه‌ای قرمز به دام می‌اندازد.
سایه قرمز گرسنه است. سایه قرمز دنبال قرمزیِ بیشتر می‌گردد که ببلعد و قرمزتر شود. آنقدر این‌ور و آن‌ور را نگاه می‌کند تا قرمزی می‌یابد. پیش‌بندش را می‌بندد، قاشق و چنگالش را برمی‌دارد و می‌پرد تا غذا بخورد.

I heard he sang a good song
I heard he had a style
And so I came to see him, to listen for a while
And there he was, this young boy
A stranger to my eyes

البته غذا متوجه نور قرمز نشد چون طفلک پوست که نداشت، توی پوستِ نداشته‌اش هم خبری از گیرنده حس و عصب و مغز و نخاع نبود. غذا چیزی نبود جز یک نیمرو که توسط یک محور سینوسی در یک آسانسور برزخی ساخته شده بود.
غذا چشمان نداشته‌اش را دوخته بود به هیبت عظیم و مهیبِ کنارش و آنقدر ترسیده بود که حتی نمی‌توانست آب دهانش را قورت دهد. از دهانش کف بود که می‌تراوید و بزاقش بشقاب را تف‌مالی کرده بود.
-... و آخرین اتفاقی که این بنده حقیر یادشه هم این بود که همه با هم پرت شدیم وسط فضا. به جون بچه‌هام دیگه هیچی یادم نیست. بزرگوار شما باور بفر...

غذا با دیدن قلابی که به سمتش می‌آمد ساکت شد و به ادامه ترشح بزاقش پرداخت. قلاب از کنار غذا رد شد و تنها سه دکمه سرآستین طلایی‌رنگش به لبه بشقاب خوردند. غذا احساس کرد داشت در تفش غرق می‌شد.

-یه لیوان شیر دیگه، لطفا.

درِ پشت پیشخوان بسرعت باز شد و متصدی بار بدو بدو از تویش با یک لیوان شیر بیرون پرید. لیوان را با یک تعظیم عمیق به صاحبِ دست-قلاب داد و بدو بدو از همان در بیرون رفت.

Strumming my pain with his fingers
Singing my life with his words
Killing me softly with his song
Killing me softly with his song
Telling my whole life with his words
Killing me softly with his song

رییس بزرگ تمام شیرش را با یک قلوپ قوی خورد و لیوان را روی پیشخوان گذاشت.
-و تلکفیموس پرایم؟
-باور بفرمایید هیچ خبری هم از اون کریه‌الوجوه ندارم. به جون بچه‌هام...

رییس بزرگ روی صندلی‌اش چرخید و به خانمه خواننده نگاه کرد.

I felt all flushed with fever
Embarrassed by the crowd
I felt he found my letters and read each one out loud
I prayed that he would finish
But he just kept right on

غذا به صورتِ رییس بزرگ نگاه کرد که زیر کلاه لبه‌دار بزرگش قایم بود. صورت رییس بزرگ حالا با درخشش سرخی روشن شده بود. ولی هرچه بیشتر نگاه کرد، کمتر توانست در مغزِ نداشته‌اش به توصیف درستی برسد. غذا فکر کرد بعدا که پیش بچه‌هایش برگردد و وقایع امشب را تعریف کند و بچه‌هایش از قیافه آقاهه‌ی مهیب و عظیم بپرسند، چه بگوید.

Strumming my pain with his fingers
Singing my life with his words
Killing me softly with his song
Killing me softly with his song
Telling my whole life with his words
Killing me softly with his song

رییس بزرگ برگشت و یک بار دیگر تاریکی در صورتش بلند شد. این بار سرش را پایین برد و عمیق و طولانی به غذا نگاه کرد.
-به هر حال... اگه تو اینجایی، اونا هم باید همین‌جا باشن. ممنونم از وقتت.

رییس بزرگ از جایش بلند شد. و غذا احساس کرد برای اولین بار در زندگی کوتاهش آزاد است. غذا احساس کرد جهان بهترین چیزی است که در کل جهان وجود دارد. غذا احساس کرد بخاطر اینکه غذایی است که به هدیه فوق‌العاده‌ی آگاهی رسیده، بخاطر اینکه موجودیست که وجود داشتن را درک می‌کند، بخاطر اینکه بخشی از کیهانی بخشنده است که حتی به غذاها هم زندگی می‌بخشد، خوشبخت‌ترین است. همینطور که رییس بزرگ به سمت در می‌رفت، غذا تصمیم گرفت از این لحظه به بعد دندان‌هایش را توی گوشت زندگی فرو کند و با تمام وجود زنده باشد، آزادی را بچشد، روی برگ‌های خشک پاییز بپرد، سرما بخورد، کچل شود، و بچه هایش را بزرگ کند!

He sang as if he knew me
In all my dark despair
And then he looked right through me as if I wasn't there
And he just kept on singing
Singing clear and strong

وقتی خانمه‌ی خواننده یکهو ساکت شد، غذا هیچ توجهی نکرد و گذاشتش به حساب پایان کار بار. وقتی هم که سر خانمه با جیر ناموزونی روی کلیدهای پیانو افتاد، گذاشتش به حساب خستگی خانمه. وقتی متصدی بار با وحشت در پیشخوان را باز کرد و بیرون پرید هم اتفاق خاصی نیفتاده بود. وقتی متصدی با صدای شدیدی روی میز و صندلی‌های خالی بار پرت شد هم تقصیر سُری زمین بود. هیچکدام این‌ها به غذا ربطی نداشت. غذا روی بزاقش بالا و پایین می‌رفت و مشعوف از زندگیِ تازه بازیافته‌اش، خیال می‌پرداخت.
حتی وقتی یاروی سیاهپوش و ماسک‌داری که خانمه‌ی خواننده و متصدی را کشته بود بالای سرش آمد؛ حتی وقتی بشقابش را برداشت و محتویاتش را توی دهانش ریخت و حتی وقتی دندان‌هایش بدن غذا را پاره کردند. نه! غذا تازه به جادوی وجود داشتن پی برده بود. زندگی باارزش‌‌تر از این بود که همه‌اش را سر نگرانی‌های بیخود هدر دهد.

بیرون، رییس بزرگ به تابلوی بار چشم انداخت. به دو نوشیدنی کره‌ای متقاطع که از وحشت فلج شده بودند.
بعد چرخید و به پل رنگین‌کمانی عظیمی نگاه کرد که در دوردست چشمک می‌زد.

ماجراهای اوپس کده

نویسندگان، کارگردانان، مسئولان موسیقی متن، تدوین و بقیه چیزا:
وینکی
فنریر گری بک


فصل دوم
اپیزود پنجم:
پانک راک ۲


چند ساعت بعد، آزگارد - والهالا

اینکی همینطور پشت میز مانده بود و هی می‌خورد. اینکی هرچه دید و ندید خورد. اینکی هی می‌خورد، هی می‌گفت برایش بیشتر بیاورند تا بخورد. اینکی باز هم می‌خورد. اینکی خسته نمی‌شد. اینکی خستگی را هم می‌خورد.
شب شد. اینکی بلند شد و رفت توی آشپزخانه قصر نشست تا غذا را به محض آماده شدن تویش بریزند و داغ داغ بخورد و کمی تبخیر شود و برود توی هوا بخارها را هم بخورد و سرد شود، بیاید پایین، دوباره بخورد. اینکی روی زمین خزید و رفت در و دیوار آشپزخانه را هم درآورد و خورد.

-یا خود اودین! این چیه دیگه؟

اینکی چرخید و دسته آشپزها را دید که از ترس خورده شدن، یک گوشه خزیده بودند و گریه می‌کردند. و بعد یواش یواش رفت که آنها را هم بخورد.

-به به! عه، چه خبره اینجا؟

صدای والراون از چارچوبِ جویده‌شده آشپزخانه بیرون پرید. خدای توهم به جوهر عظیم و خبیثی نگاه کرد که دندان‌هایش در نور اجاق‌های آشپزخانه می‌درخشید و داشت یواش یواش می‌رفت که آشپزها را آشپزی کند.

-نخورشون لطفا. غذا درست می‌کنن.
-اینکی حوصله‌ش سر رفت. چیکار کرد؟ :ِ خبیثانه‌در‌آتش‌اجاق‌ها:
-تقصیر منه. عذر می‌خوام که میهمانان گرامی‌مون رو اینطوری تنها گذاشتم. پاشید بریم دور دور پس. آزگارد رو بهتون نشون بدم.

اینکی جمع شد و کوچک شد و خباثتش غرغرکنان رفت خانه‌اش و خودش هم دنبال والراون راه افتاد.

-اون یکی کجاست؟
-ویرسینوس رفت رگناروک پیش اودین و ثور و لوکی جنگید!
-نکنید از این کارا. خطرناکه.

والراون دروازه‌های والهالا را باز کرد و اخم‌هایش را در هم پیچاند.
-باید در اولین فرصت دستور بدیم رقص بارون برگزار شه. این حجم از گرد و خاک در شأن ما نیست.

والراون راست می‌گفت. غبار کم‌رنگ قرمزی که ویرسینوس روز قبل دیده بود، قرمز‌تر و بوی‌خون‌دارتر شده بود و اینکی و والراون هم می‌توانستند ببینندش و ببویندش و حتی دستشان را دراز کنند و بغل کنندش و باهاش دوست شوند. اینکی سرش را بالا برد و فکر کرد شاید به زودی غبار کوچولو آنقدر بزرگ شود که به دود تیره کارخانه‌های دوردستِ پشت آزگارد هم تنه بزند.
اینکی و والراون روی زمینِ سنگفرش شده، زیر نور ماه کامل و ستاره‌های یه عالمه، راه رفتند. از دور صدای بیل و کلنگِ ساخت و ساز می‌آمد. والراون توضیح داد دارند برای خودشان یک کلیسای نوتردام می‌سازند و قرار است نشانه عصر مشترک زندگی مردم نورس و جادو باشد و همین روزهاست که ساختش کامل شود و همه با هم جشن بگیرند و خوشحال باشند. اینکی به چراغانی‌هایی که مردم زیر خانه‌هایشان کرده بودند نگاه کرد و یکهو فکر کرد چقدر جشن خوب است و همه باید همیشه جشن بگیرند.
بچه‌ها روی سقف شیروانی خانه‌های مردم سُر می‌خوردند و می‌افتادند و هارهار می‌خندیدند. دستفروش‌های خیابان از اینکه مجبور بودند هی بالای سرشان را نگاه کنند که مبادا اطفال سُرنده توی گاری‌هایشان بیفتند و سوغاتی‌های نورسی‌شان را بشکنند، عصبانی می‌شدند و ابروهایشان را در هم گره می‌زدند و دماغشان را چین می‌انداختند و پیشانی‌شان را صاف می‌کردند و قرمز می‌شدند.
بالاتر، مردم با جاروهای پرنده‌شان در هوا ویراژ می‌دادند و گاه‌گاهی به بندهای رخت بین خانه‌ها گیر می‌کردند و لای لباس‌ها پیچیده می‌شدند و گره می‌خوردند و همانجا می‌ماندند. اینجا بود که تیم کوییدیچ گریفیندور از غیب ظاهر می‌شدند و برشان می‌داشتند و پرتشان می‌کردند توی دروازه اسلیترین و کلی امتیاز می‌گرفتند و جام می‌بردند. دراکو از باختن تیمش ناراحت میشد و می‌رفت پیش اسنیپ گریه می‌کرد. اسنیپ هم که خیلی مهربان بود، بهش دلداری می‌داد و موهایش را شانه می‌کرد و غذایش را می‌داد و برایش داستان می‌خواند تا خوابش ببرد.
والراون یکهو پیچ خطرناکی برداشت و مسیرش را برد به سمت سالن طویلی با سقف شیشه‌ای که بالای درش تابلوی زندان عمومی آزگارد تاب می‌خورد و جلویش صف بزرگی از مردم تشکیل شده بود.

-اینکی دوباره زندانی نشد! اینکی همه رو کشت قبل از اینکه دوباره زندان رفت! اینکی زندان نخواست رفت! :ِبه‌زندان‌نخواهنده‌رونده:
-زندانی نمی‌شی. بخشی از تورمونه.

اینکی محتاطانه دنبال والراون از درِ نیمه‌باز زندان عمومی آزگارد به داخل پاشیده شد. اما طی پاشیدنش متوجه دو چشم کوچک و زنده بالای تابلوی زندان نشد. و علاوه بر آن، قطعا متوجه نشد که چشم‌های بالای تابلو دقیقا چشم‌های والراون بودند ولی دقیقا چشم‌های والراون نبودند.
پشت در زندان، دو نگهبان چاق و چله و سیبیلو و میان‌سال و میان‌کچل در دو طرف یک میز، زیر نور مشعلِ آویزانی نشسته بودند و پول مردم را می‌گرفتند و می‌شمردند و بهشان بلیت می‌دادند. نگهبانان با دیدن خدای اعظمشان از جا پریدند.
-درود بر اعلاحضرت همایونی... عه...

نگهبان شماره ۱ یک لحظه سرجایش ماند و به نگهبان شماره ۲ نگاه کرد.
-وارالون کبیر!
-بله! درود بر همایون اعلی‌حضرت، وارلاون کبیر!
-آفرین. والراون هستیم. اومدیم از زندانی‌هاتون دیدن کنیم.

نگهبان شماره ۱ ریش گنده و بافته‌اش را توی یقه‌اش انداخت و تبر دستی‌اش را برداشت و لای کش شلوارش آویزان کرد.
-بفرمایید اعلاحضرت واراون، از این طرف.

والراون و اینکی از این طرف رفتند و به جاهایی از سالن رسیدند.
دو دیوار شیشه‌ای در طرفین سالن کشیده شده بود که تویشان پر بود از کلی آدم در قد و اندازه و شکل و شغل و پیشه و جنسیت گوناگون که دور هم می‌رقصیدند و داد و فریاد می‌کردند و بالا و پایین می‌پریدند و می‌خواندند.
والراون شروع به توضیح دادن کرد.
-بعد از اینکه ما بعنوان نماینده برحق و منتخب مردم آزگارد، جانشین خائن معدوم، اودین، شدیم، به همه شغل و زندگی و پول دادیم. نتیجتا آمار جرم و جنایت بشدت افت کرد. دزدی و قتل تبدیل به چیزایی شدن که فقط راجع بهشون میشه خوند. مردم دلشون برای هیجان و بی‌قانونی تنگ شد. پس تصمیم گرفتیم برای سرگرمی مردم یه زندان بسازیم. جایی که یه سری بیان با تصمیم خودشون زندانی بشن، و یه سری بیان و با تصمیم خودشون ببیننشون.

Breakin' rocks in the hot sun
I fought the law and the law won
I fought the law and the law won

اینکی با خوشحالی به سمت یکی از شیشه‌ها رفت و صورتش را بهش چسباند. اینکی تا حالا این حجم از شور و شوق و بی‌قانونیِ قانونمند ندیده بود. اینکی ذوق کرده بود.

I needed money 'cause I had none
I fought the law and the law won
I fought the law and the law won

یکی از زندانی‌ها مو و ریش وایکینگی یکی دیگر را کَند و دست و پای طرف را باهاشان بست. بعد هم یارو را بلند کرد و باهاش شروع به گیتار زدن کرد.

I left my baby and it feels so bad
Guess my race is run
She's the best girl that I ever had
I fought the law and the law won

میان کوه عظیم زندانی‌ها، رون ویزلی دیده می‌شد که موشش را از دم گرفته بود و در هوا می‌چرخاند. پیتر پتی‌گرو در هوا داد می‌زد و به مرلین قسم می‌خورد که دیگر واقعا موش نیست و دم ندارد و رون لطفا بگذاردش زمین تا توی دیواری چیزی پرت نشده.

Robbin' people with a six-gun
I fought the law and the law won
I fought the law and the law won

یکی دیگر از زندانی‌ها دوتا چوبدستی از ردایش درآورد، چهارتا یاروی دیگر را برداشت و روی کله‌شان شروع به درام‌زدن کرد.

I lost my girl and I lost my fun
I fought the law and the law won
I fought the law and the law won

ریموس لوپین در سمت دیگر شده بود. بالای سرش دامبلدور خودش را با ریشش به یک disco ball بسته بود و می‌چرخید.
عقب‌تر، وایکینگ گیتاریست، گیتار انسانی‌اش را در هوا چرخاند و روی زمین خرد کرد.

I left my baby and it feels so bad
Guess my race is run
She's the best girl that I ever had
I fought the law and the law won
I fought the law and the law won

والراون با رضایت به جمع خلافکارانِ قانونی‌اش نگاه می‌کرد. کنارش اینکی با علاقه خودش را پاشیده بود روی شیشه‌ی بین خودش و لشکر پانک‌ها. و کنار این دو، نگهبان شماره ۱ بود که برای اولین بار متوجه یک جفت چشم روی سقفِ آسمانی سالن شده بود. چشمانی که دقیقا متعلق به والراون بودند‌ ولی...

نه دقیقا.

خیلی دورتر از آزگارد - یک هفته قبل

گوستاف با زحمت خرمن گندم رو بلند می‌کنه و می‌ذاره پشتش. بعد به آسمون نارنجی غروب نگاه می‌کنه و یادش میاد چقدر خسته‌ست. صبح زود -به رسم روز قبلش و روز قبل‌ترش و روز قبل‌تر‌ترش و حتی قبل‌تر- بابای گوستاف مامانِ گوستاف رو بیدار کرده و بهش گفته بره گوستاف رو بیدار کنه و بهش بگه باید هیفده‌تا خواهر و برادر کوچیک‌ترشو دونه دونه بیدار کنه و بردارتشون ببرتشون سر مزرعه تا به بابای گوستاف کمک کنن و کلی گندم و جو و شنبلیله برداشت کنن و بدن مامانِ گوستاف تا ببره شهر و همشونو بفروشه و پول در بیاره تا بتونن غذا بخرن و بخورن و سیر شن و بزرگ‌ شن.
گوستاف عقب‌تر از صف طویل برادرا و خواهراش راه میفته. هیفده‌تا عضو خونواده گوستافسون با کمرهای خمیده زیر بار خرمن‌های گندم و جو و شنبلیله، از گوشه مزرعه به سمت خونه‌شون راه می‌افتن. مامان گوستاف از دوردست یه نقطه آبی توی چارچوب کلبه قهوه‌ای خونواده گوستافسونه؛ رنگی که خیلی راحت به لباسای آبی اعضای خونواده‌ش وصل میشه. و بعد، آروم، غرق دریاچه‌ی نارنجی- قرمزی می‌شه که از کوه خورشید سرچشمه می‌گیره.
گوستاف با بی‌حالی به شاهکار ون‌گوگ اطرافش نگاه می‌کنه و سعی می‌کنه آخرین باری که کاری به‌جز کمک کردن توی مزرعه خونوادگیشون کرده رو یادش بیاد. و برای یه لحظه آرزو می‌کنه بتونه هرچه زودتر بزرگ بشه و از روستاشون بره. گوستاف به آزگارد فکر می‌کنه و همه داستان‌هایی که از زیباییش شنیده.
چیزی زانوی گوستاف رو گاز گرفته. بزرگترین بچه خونواده گوستاف‌اینا به پایین نگاه می‌کنه و با ناامیدی دوتا انگشتشو خم می‌کنه و ملخ مزاحمو می‌پرونه. بعد بدو بدو مسیرشو ادامه میده تا زودتر از همه به شام برسه.

Sweet caress
Grazes my skin
It's loveless
These hooks sink in...

نیمه‌شبه. همه مردم روستا خوابیدن. قرص سفید و بزرگ ماه توی آسمون، مزرعه رو با یه ملافه نقره‌ای خفه کرده. نسیم شدیدی یهو شروع به وزیدن می‌کنه و از دور، تصویر محو یه سونامی سیاه پدیدار میشه.
گوستاف با فریاد شدیدی از خواب می‌پره. سر جاش می‌شینه و چشماشو می‌ماله. بلند میشه و توی تاریکی به سمت پنجره کوچیک کلبه تلوتلو می‌خوره. و با کمال وحشت کابوسش رو پشت زمین پهن مزرعه پیدا می‌کنه.
قطعات شکسته‌ی خونه‌های چوبی، وسایل مزرعه‌داری و اعضای تیکه‌شده بدن دام و آدم. همه سوار روی یک موج عظیم بدفرم از دریایی قرمز و سبز تاب می‌خورن. برای یه لحظه تصویر دریا تغییر می‌کنه و گوستاف به جاش یه غول با پنجه‌های طویل می‌بینه که به آرومی از لبه دنیا بیرون می‌خزه. و یک لحظه بعد، غول خزنده به فرشته‌ای معلق زیر قرص‌ماه تبدیل میشه.
صدای وز وز لشکر ملخ‌ها توی دهکده می‌پیچه و زمین با سنگینی به لرزه در میاد.

Behind an angel's disguise
An insect preys
Mandibles cut like a knife
The Reckoning...


و گوستاف شدیدترین، عمیق‌ترین و بنفش‌ترین جیغی رو می‌کشه که دنیای وایکینگ‌ها تو عمرش دیده.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۷ ۰:۵۲:۲۱
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۷ ۰:۵۳:۲۷
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۷ ۱:۱۲:۵۴
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۷ ۱:۱۴:۳۲
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۷ ۱:۱۵:۲۰
دلیل ویرایش: وینکی ویرایش دوست داشت!


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


A Lovecraftian Parody
پیام زده شده در: ۲:۱۱ سه شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۹
#26
"Woke up afraid of my own shadow, like genuinely afraid
Headed for the pawnshop to buy myself a switchblade
Someday something's coming from way out beyond the stars
To kill us while we stand here, it'll store our brains in mason jars"

The Mountain Goats, Lovecraft In Brooklyn


0.
وینکی از عنفوان طفولیت، جن دانشمند بود. وینکی وقتی توی گهواره بود، دانشگاه رفت. وینکی وقتی هنوز توی پوشک بود، از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد و دکترای دانشمندی گرفت. وینکی توی هفت ماهگی استاد دانشمندی دانشگاه دانشمندا شد. وینکی اینقدر دانشمند بود که برای تولد یک سالگیش از باباوینکی خواست براش پارکینسون گرفت تا وینکی کج و کوله‌ای شد و با کامپیوتر با مردم حرف زد و سوار صندلی چرخدارش شد.
وینکی به جادو اعتقاد نداشت. وینکی دونست آپارات اجنه هنر ظریفی بود و درک عمیقی از مکانیک کوانتوم مولکولی و اخترفیزیک نیاز داشت. اگه علم نتونست چیزی رو برای وینکی ثابت کرد، وینکی باورش نکرد؛ حتی اگه کله‌زخمی و ارباب براش هفت تا کتاب و هشت تا فیلم جنگید.
ولی وقایعی که وینکی اینجا شرح داد، خیلی وقایع ترسناکی بود و وینکی خیلی ترسید و تصمیم گرفت دیگه جن دانشمند نبود و به جاش وحشت‌مند بود و معتاد بود و یه مسلسل خرید ولی دونست کارش بیهوده بود چون گنده‌های ترسناک از یه جهان دیگه بود و خیلی قوی بود و گلوله روشون اثر نداشت و خیلی بیشتر از خیلی قوی بود. گنده‌های ترسناک خیلی گنده هم بود و همه رو زد.

1.

وینکی جن پرکار و خدمتکار و ورزشکار بود. وینکی اینقدر زیاد کار کرد که گاهی وقتا حتی خسته شد. ولی وینکی نباید خسته شد. پس یه روز مسلسلشو برداشت، از خونه ارباب راه افتاد و رفت تا منبع تمام خستگی دنیا رو پیدا کرد و کشت. وینکی رفت و رفت. از کوچه‌ها و خیابونا رد شد و مشنگا رو دید. مشنگا هم وینکی رو دید. مشنگا با دیدن وینکی تعجب کرد و جامه درید و از ماشینش بیرون پرید و بدو بدو رفت پیش رولینگ و بهش گفت که تا حالا اشتباه کرد که فکر کرد جهان جادوگری فانتزی و تخیلی بود و هدف رولینگ تباه کردن ذهن خردسالان مشنگ با اندیشه‌های نئولیبرال و ایمپریالیستی بود. مشنگا در محضر رولینگ زانو زد و رولینگ رو ملکه جهان جدید اعلام کرد و حکومتشو روی دنیا به رسمیت شناخت و جهانی ساخت که توش جادوگرا و مشنگا با صلح کنار هم زندگی کرد و با همکاری همدیگه اختراعات جورواجور کرد و سلطه بشریت رو به خارج زمین گسترش داد. آدما منظومه شمسی رو فتح کرد؛ کهکشان راه‌شیری رو فتح کرد؛ ابرخوشه محلی رو فتح کرد و آخرش هم کیهان رو فتح کرد. آدما روی تک تک سیاره‌های دنیا کُلُنی تاسیس کرد و از انرژی سیاهچاله‌ها بهره برد. وقتی هم که دیگه جمعیتش خیلی زیاد شد تصمیم گرفت دوباره بیگ بنگ راه انداخت و یه کیهان دیگه ساخت و جمعیتشو توش رشد داد.

ولی قبل از همه اینا، وینکی بود که وسط یه خیابون خالی وایساد.
-عه. آدما بدو بدو کجا رفت؟

وینکی گیج شد. پس وسط خیابون نشست و منتظر شد آدما برگشت.
وینکی زیاد صبر نکرد. سر و کله یه گروه از یه سری آدم دیگه از ته خیابون پیدا شد. آدما بدو بدو سمت وینکی اومد.

-لطف یاگ-ساثوث بر ما! خدایان ما را با بعثت سفیرشان متبرک ساخته‌اند.
-لطف شوب-نیگوراث بر ما! سپاس و ستایش بر پروردگارانی که ماورای ابعاد جهان‌اند و ما را در رنج و پستی خویش رها نمی‌کنند.
-لطف هاستور بر ما! کنون هنگامه قیام کبیران کهن است!
-وینکی تصمیم گرفت منبع تمام خستگی دنیا رو نابود کرد و دیگه خسته نبود. آدما دونست کجا بود؟
-منبع خستگی... صدالبته! با همکاری یکدگر نه تنها منبع خستگی عالم، بلکه پهنه عظیمی از عظمت آن را نیز نابود خواهیم کرد اگر حضرت تعالی این افتخار را به خدمتگزارانشان دهند.

وینکی تعجب کرد از اینکه چرا انسان هم باید خدمتگزار چیزی بود. خدمت فقط کار اجنه بود. ولی خوشحال شد از اینکه تونست منبع خستگی دنیا رو نابود کرد. پس وینکی راه افتاد و با آدما رفت.
وینکی و آدما رفت و رفت. وینکی و آدما گاهی پیچید. وینکی و آدما توی یه جنگل رفت. وینکی و آدما گاهی دوباره پیچید. وینکی و آدما همچنان رفت. وینکی خیلی شگفت زد وقتی برای بار سوم هم پیچید. وینکی، جن مشگوفت!
وینکی و آدما به یه خونه بزرگ وسط جنگل رسید. وینکی و آدما رفت توش.
وینکی خواست زودتر به منبع خستگی دنیا رسید و زدش.
-وینکی خواست زودتر به منبع خستگی دنیا رسید و زدش!
-لطف نیارلاثوتپ بر ما! صبر پیشه کنید بزرگوار. چنانچه آزاتاث بخواهند در اسرع وقت نزول بر ما حتمی‌ست.

وینکی دوست نداشت صبر کرد. وینکی، جن نصبور! ولی وینکی نشست روی زمین و صبر کرد. وینکی باید منبع خستگی رو نابود کرد.
وینکی بیشتر صبر کرد...
وینکی متوجه شد توی سرسرای اصلی خونه‌ بزرگ بود.
وینکی خیلی صبر کرد...
وینکی متوجه شد دو راه‌پله عریض از کناره‌های سرسرا به طبقه بالا رفت و به هم وصل شد.
وینکی حتی بیشتر صبر کرد...
وینکی متوجه شد اکثر اشیای خونه اشرافی و قدیمی بود.
وینکی حتی خیلی بیشتر صبر کرد...
وینکی متوجه شد دوتا پنجره بزرگ دو طرف سرسرا بود که نور ماه رو لای درختای جنگل نشون داد.
وینکی خیلی حتی بیشتر صبر کرد...
وینکی متوجه لوستر خونه شد که از سقف خیلی بلندش آویزون بود. نور لوستر وسایل چوبی خونه رو قهوه‌ای تر نشون داد.
وینکی دیگه صبر نکرد.
-وینکی تصمیم گرفت دیگه صبر نکرد! وینکی باید همین الان خستگی رو کشت.‌

آدما ترسید و لرزید و دست و پاشو گم کرد. وینکی با آدما دنبال دست و پاش گشت و با هم پیداش کرد. آدما یه گوشه نشست تا دست و پاشو دوباره وصل کرد.
-علیاحضرتا! تاسف ما از حیطه بیان خارج است. اما بی‌لیاقتی ما را بر گمان عدم توجه مگذارید. چند روز و هفته باید گذرد. مبادا آیین و سپاس ما جای خویشتن گم کند. بگذارید تا گاه مقرر میزبانتان باشیم.

وینکی خوشش نیومد. وینکی تصمیم نگرفته بود چند روز و هفته پیش آدما موند. ولی وینکی جن بی‌چاره!

2.1

روز اول وینکی جارو و سطلشو برداشت و تصمیم گرفت نظافت کرد. وینکی اتاقی که آدما بهش داد رو تمیز کرد. وینکی رفت و سه تا اتاق دیگه طبقه‌ش رو هم تمیز کرد. وینکی دوتا راه‌پله رو هم تمیز کرد. وینکی پایین رفت و سرسرای خونه رو هم تمیز کرد. وقتی وینکی همه چیزو تمیز کرد، تصمیم گرفت روتین وظیفه‌ش تو خونه ارباب رو ادامه داد. پس دوباره از اول شروع کرد تمیز کرد.
وینکی وسط دور چهارم تمیزکاریش بود که آدما از بیرون برگشت.
-پناه بر نودنز! این چه وحشتی بود که ذهن نحیف ما را مرعوب کرد؟
-وینکی نظافت کرد! وینکی، جن منظوف خووب؟

آدما به سر و کله‌ش زد و جلوی وینکی افتاد.
-رییسه‌ی عظیم، چگونه ما رها دادیم که این تخطی از ما سر زند و چنین خاطر عالی مخدوش شود؟
-سفیره‌ی خدایگان، چنین تخطی را بر ما عفو کنید.

آدما جارو و سطل وینکی رو گرفت‌. وینکی رو برداشت و از پله‌ها بالا برد و توی اتاق، روی تخت گذاشت. بعد به وینکی آبمیوه داد و وینکی آبمیوه خورد. وینکی جن موبمیخور؟
وینکی تموم روز توی اتاقش موند. وینکی خسته شد. وینکی تعجب کرد از اینکه چرا تو خونه‌ی سربازایی که علیه خستگی جنگید، خسته شد. وینکی اینقدر تعجب کرد که بیشتر خسته شد.
وینکی درحال خسته شدن بود که آدما دوباره اومد و برای وینکی لباس آورد. وینکی با دیدن لباس داد و هوار کرد و کله‌ی دوتا از آدما رو با مسلسلش ترکوند و خونشونو به در و دیوار پاشوند. وینکی، جن ناملبوس!

-علیاحضرتا، عفو روا دارید.
-علیاحضرتا، کمبود خرد بر اذهانمان رسوخ کرد.

2.2

روز دوم، آدما فقط یه بار پیش وینکی اومد و براش آبمیوه قرمز آورد. وینکی معتقد بود اجنه حق خوردن و آشامیدن نداشت. اجنه فقط باید نظافت کرد و مسلسل داشت. ولی وینکی همچنین معتقد بود هرچی آدما گفت همون بود چون به هرحال آدم بود و وینکی جن بود و باید گوش داد. وینکی، جن مگوش!

2.3

روز سوم وینکی به این نتیجه رسید که دیگه خیلی خسته شد. پس متعاقبا نتیجه گرفت که حالا که اینقدر زیاد خسته شد، منبع خستگی دنیا باید نزدیک وینکی بود. پس بلند شد و رفت خونه رو گشت.
وینکی زور زد. وینکی نتونست در اتاق اول رو باز کرد. وینکی در رو شکست و خورد و رفت توی اتاق.
وینکی شگفت زد از اینکه اتاق بوی بد داد. وینکی روز اول همه اتاقا رو تمیز کرد. وینکی از وضعیت نظافت آدما ناراضی بود. ولی وینکی گفته شد که تمیز نکرد. پس فقط دنبال منبع خستگی گشت. وینکی کلی گشت و گشت ولی متوجه شد چیزی توی اتاق نبود. اتاق خیلی شبیه اتاق وینکی بود. در داشت؛ سقف داشت؛ دیوار داشت؛ دیواراش گچ داشت. اتاق یه پنجره هم داشت که آدما زرد و سبز رنگش کرد. وینکی خواست پنجره رو باز کرد تا مطمئن شد منبع خستگی لاش نبود. ولی نتونست چون پشت پنجره میله بود. وینکی تصمیم گرفت پنجره: جن بد!
وینکی رفت اتاق بعد. بعد برگشت اتاق قبلی رو نگاه کرد. بعد دوباره رفت سراغ اتاق بعد. وینکی کلی تعجب کرد.
-چرا اتاقا عین هم بود؟

اتاق دوم هم مثل اتاق اول بوی بد داد. بوی بد شبیه پنیر بود. وینکی از وضعیت پنیر خوردن آدما ناراضی بود.
وینکی دقت کرد و فهمید رنگ سبز-زرد پنجره تازه بود. وینکی حتی بیشتر دقت کرد و روی زمین یه عالمه عنکبوت دید که داشت رو یه خط صاف لای یه سوراخ توی دیوار رفت.

اتاق سوم هم عین دو اتاق قبلی بود. وینکی کم کم متوجه شد بوی بد چقدر شبیه پنیر مُرده بود. رنگ پنجره اینقدر تازه بود که قطره‌هاش روی زمین ریخت. وینکی دید رنگ پنجره اونقدرا هم رنگ پنجره نبود. انگار آدما یه منبع رنگ سبز و زرد کنارش ترکوند.
-مورچه هم داشت.

کنار دیوار یه سوراخ بزرگ بود و توش کلی مورچه و عنکبوت و موریانه و مارمولک و سوسک و کوفت و مرض بود. وینکی هیچوقت تا اون موقع کوفت و مرض رو با چشماش ندید.
-وینکی، جن بینا به اسرار جهان!
-علیاحضرتا، اینجا چه می‌کنید؟ آیا این حشرات مسبب کدورت احوالتان گشته‌اند؟ هرچه سریعتر جهت رفع ایشان باید اقدام کنیم. شما نیز فی‌الحال به سریرتان بازگردید و مسائل جزئی را به ما واگذار نمایید.

وینکی همینطور که به اتاقش برگشت، آدما رو دید و فهمید یه چیزی هیچوقت درست نبود. آدما همیشه کنار هم زیر یه ردای سیاه بزرگ جمع شد. وینکی هیچوقت هم قیافه‌شونو ندید.

وینکی برای اولین بار به نظرش رسید آبمیوه‌ش چقدر خیلی قرمز بود. وینکی حتی این‌بار توی آبمیوه‌ش یه دندون پیدا کرد. وینکی به آدما تبریک گفت که ذائقه‌ی بازی داشت و همه چیزو امتحان کرد.

2.4

روز چهارم وینکی تصمیم گرفت به جنگل رفت و اونجا دنبال منبع خستگی گشت. ولی آدما نذاشت. وینکی به نظرش رسید آدما از همیشه نامفهوم‌تر بود.
-رییسه عظیم، این صحبت با وی از چه یافتیم؟ زنهار که به نیکوی کردن با شما در خویش بود. کنون اگر پیش ز موعد توانگر داریمتان، حال دل به فساد آید و موعد قرار منغص. باری زبان تعنت دراز نکنیم اما اگر عطوفتی نموده، وقت بیشتری به ما دهید، شکی نیست که حاجت روا شود. چنانکه حضرتعالی مستحضرید کنون تمام مردم به جهت آن کاتب فانی جلای وطن کرده و یافتن نمونه مناسب، ممتنع است.

شب چهارم، وینکی متوجه صداهای ناموزونی شد که از توی جنگل اومد. عجیب‌تر از صداها -که وینکی فکر کرد حاصل هیچ حنجره انسانی نبود- این بود که وینکی به نظرش رسید خیلی وقت بود صداها رو شنید ولی هیچوقت واقعا متوجهشون نشد.

2.5

روز پنجم وینکی متوجه شد رنگ قرمز آبمیوه‌ش روشن‌تر شد. وینکی فکر کرد شاید آدما توش شیر ریخت ولی عدم‌توازن رنگ قرمز باعث شد وینکی فکر کرد شاید آبمیوه‌ش از اول هم شیری بود که توش خون بود. وینکی خسته‌تر از این بود که آبمیوه‌شو نخورد پس سعی کرد به تیکه‌های روده‌ای که توش شناور بود، نگاه نکرد.

2.6

وینکی به پنجره اتاق پشت میله‌ها نگاه کرد. حالا به نظرش رسید رنگ سبز-زرد روی پنجره حاصل ترکوندن چیزی نبود و بیشتر شبیه خونریزی دیوارا بود. وینکی طاقت بوی بد اتاق رو نیاورد. پنیری که توی اون اتاق مُرد قطعا از جنس هیچ پنیری نبود که روی زمین پیدا شد. وینکی فکر کرد آیا پنیر مُرده هم تونست مُرد؟ و آیا هیچ پنیر مُرده‌ای که باز مُرده بود تونست خودشو خورد و بالا آورد و کنار محتویات بالاآورده‌شده مُرد؟
وینکی به دیوارا حق داد.

2.7

وینکی این بار مطمئن بود آدما زیر ردای مشترکشون به تعدادی که باید، دست نداشت و خیلی بیشتر از تعداد عادی، پا داشت.
شب هفتم، وینکی به نظرش رسید صداهای ناموزون واقعا از توی جنگل نبود و به‌جاش از توی دیوارای خونه اومد. ولی وینکی مطمئن نبود. صداها خیلی ضعیف‌ و دور به نظر رسید. وینکی این بار متوجه صداهایی شد که واقعا از بیرون اومد و ذره‌ای از صداهای ناموزون عادی‌تر نبود: تک تک پرنده‌های جنگل با ریتم هماهنگ و از ته حلقش داشت داد زد.
وینکی همه اینا رو به منبع خستگی جهان نسبت داد. وینکی باید سریعتر منبع خستگی رو کشت.

2.8

-
-
-
-
-
-
-
-
-

وینکی سعی کرد به در اتاقش نگاه نکرد. وینکی دونست درِ اتاقش قصد داشت وینکی رو کشت. پس وینکی اول در اتاقشو کشت!
-وینکی، جن درتقنده!

آدما صدای مسلسل وینکی رو شنید و بدو بدو اومد بالا.
-علیاحضرتا، صدالبته! معصیت از هر که صادر شود ناپسندیده است و از دروازه‌ها ناخوب تر. هر در که پیش سخن دیگران افتد تا مایه فضلش بدانند، پایه جهلش بشناسند. علی‌ایحال چه خوب شد که هم‌ ما و هم شما از اهریمنِ این در مخلص گشتیم.

صدای آدما تغییر کرد بود. وینکی متوجه شد حالا همه آدما همزمان حرف زد.

2.9

دینگ دونگ

وینکی بدو بدو از پله‌‌ها پایین رفت تا درو باز کرد. پشت در یه یاروی کوتاهی بود که خیلی گرد بود.

-کی بود؟
-پستچی‌ام. بسته‌تون رو آوردم.

وینکی خواست درو باز کرد که یهو آدما پشت سرش ظاهر شد.
-بانو، زحمت بر میهمان ما پذیرفتنی نیست. بگذارید...

و وینکی از زیر ردای مشترک آدما کریه‌ترین لبخندی رو دید که تا حالا دید.

2.10

وینکی برای اولین بار متوجه جزییات اتاقش شد: دیوارهاش بلندترین، سیاه‌ترین و نحس‌ترین دیوارهایی بود که وینکی تو عمرش دید؛ تخت وینکی یه سریر عظیم از جنس استخون بود که کنارش با کنده‌کاری‌ تزیین شد.‌ وینکی به نظرش رسید جنس تختش برای ترسوندن ملت نبود که از استخون بود، بلکه شاید قدمتش به دوره‌ای می‌رسید که بشر هنوز از استخون برای ساختن وسایلش استفاده کرد. وینکی کنده‌کاری‌هایی رو دید که حاصل کار بچه‌هایی با تخیل عمیق بود. و وینکی دوباره حس کرد شاید کنده‌کارهای کنده‌کاری‌ها نه بچه بود و نه متخیل. وینکی حساب کرد حدود صدتا آدم گنده باید روی سریرش جا شد و یهو حس کرد جاش توی اتاقش نبود.
وینکی آبمیوه‌شو -که بالاخره به سفیدترین رنگش رسیده بود- کنار گذاشت و از اتاقش رفت بیرون.
توی سالن، یه صف عظیم از عنکبوت و مورچه و موریانه و سوسک و مورچه و مارمولک و آفتاب‌پرست و قورباغه و کلاغ و کوفت و مرض مُرده بود. وینکی به سقف بلند سالن نگاه کرد و توش لبخند سقفی رو دید که تازه یه مشت حشره و خزنده و پرنده و دوزیست و کوفت و مرض رو کشته بود. سکوت سالن، سکوت خونه‌ای بود که تازه قتل وحشیانه یه مشت حشره و خزنده و پرنده و دوزیست و کوفت و مرض رو به دست سقفش رو دیده بود.

وینکی باید فرار کرد.

وینکی دوید و رفت طبقه پایین. وینکی خواست در رو باز کرد. وینکی نتونست در رو باز کرد. وینکی فکر کرد. وینکی یادش افتاد عنکبوتا و سوسکا و کوفتا و مرضا سوراخ داشت. وینکی رفت سراغ سوراخ.

3.

بیرون، تاریک بود. درختا اینقدر بلند بود که وینکی ندونست صبح بود یا شب. وینکی از لای تپه‌های اجساد عنکبوتا و سوسکا و موریانه‌ها و مورچه‌ها و مارمولک‌ها و کوفتا و مرضا بیرون اومد و فکر کرد عنکبوتا و سوسکا و موریانه‌ها و مورچه‌ها و مارمولک‌ها و کوفتا و مرضا حداقل چند قرن خواست که همچین سیستم پیچیده‌ای توی خونه ساخت.
-وینکی از عنکبوتا و سوسکا و موریانه‌ها و مورچه‌ها و مارمولک‌ها و کوفتا و مرضا برای ساختن تونل تشکر کرد. وینکی جن متشاعنکبسسکفتمض!

وینکی با مسلسلش رفت. وینکی صدای ناموزون رو شنید و خوشحال شد که منبع صدا واقعا جنگل بود.
وینکی، جن شجاع، جن جسور، جن بی‌باک، دنبال منبع صدا رفت. وینکی تو راهش چندتا شیر و پلنگ و کفتار و گرگ دید و اینقدر شجاع بود که شیر و پلنگ و کفتار و گرگ‌های جنگل از وینکی ترسید و فرار کرد. وینکی، جن فاراشپلکفگلنده!

وینکی رفت و رفت تا رسید به جایی که صدا اومد. و دید.

وینکی متوجه شد درست فکر کرده بود. (وینکی جن درست خووب؟ ) آدمای زیر ردای مشترک، یه مشت آدم به هم چسبیده و توی هم فرو رفته بود که از دو طرفش دو دونه دست در اومد و به جای پاش یه عالمه tentacle (وینکی، جن انگلیسی خووب؟ ) داشت. جایی که آدما وایساده بود یه دایره کوچیک بی‌درخت بود که نور ماه روشنش کرد. آدما دور یه آدم واقعی کوتاه و گرد حلقه زده بود و نگهش داشته بود.
-ء حو شوب نیگور آث ن گآریولآ نِب شوگاث. ایَع شوب-نیگوراث! ایَع شوب-نیگوراث! ایَع شوب-نیگوراث!
-نیگور سیگور خودتون. ولم کنین!

آدما، پستچی رو ول نکرد. به جاش یه لیوان شیر رو بالا آورد و ریخت توی دهنش.

وقتی وینکی مسلسلشو بالا برد و به هرچیزی که دید، شلیک کرد؛ آدم واقعی نه گرد بود، نه کوتاه بود، نه پستچی بود، نه آدم بود و نه واقعی بود. دهن‌هاش شبیه برگ بود و کلّیتش شبیه یه درخت توی باد: یه درخت سیاه با کلی شاخه که تا روی زمین اومد. و یه عالمه ریشه که به سُم ختم شد. و مایع سبز-زردی که از دهناش در اومد شبیه صمغ بود. و بویی که شبیه پنیر مُرده‌ای بود که پنیر مُرده دیگه‌ای رو کشت و جسدش رو خورد ولی جسدش توی شکم پنیریش شروع به خوردن میزبانش کرد و بعد از خوردن نصفش، جفتشون مُرد.

وینکی بعد از اون شب تصمیم گرفت دیگه هیچوقت خسته نبود. وینکی همینطور مطمئن شد هیچکس دیگه‌ای هم خسته نبود: وینکی هرچی از یاروی پستچی درخت‌شده و آدمای چسبنده موند رو برداشت و توی جیبش گذاشت تا هر وقت وینکی دید ملت خسته بود بهش نشون داد. وینکی، جن ترسناک!

موزیک پس‌زمینه پخش میشه. دوربین از وینکی زوم‌-آوت می‌کنه. گلبرگ‌های شکوفه گیلاس زیر نور ماه با باد اینور اونور میرن. مسلسل وینکی یهو تبدیل به کاتانا میشه و دور سر جن یه باندانا ظاهر میشه که توی باد تکون میخوره.

Zhen qing xiang cao yuan guang huo
(True love is like the wild field)
Ceng ceng feng yu bu neng zu ge
(Wind and rain cannot create barriers)
Zong you yun kai ri chu shi hou
(The cloud will break and the sun will shine)
Wan zhan yang guang zhao yao ni wo
(On you and me)


وینکی بعدا کلی راجع به گنده‌های ترسناک تحقیق کرد. وینکی راجع به خوابالوی پیر فهمید و دونست چطوری تو شهرش زیر دریا مُرده بود و خوابای رنگی رنگی دید. وینکی همینطور فهمید خوابالوی پیر قرار بود یه روز بیدار شد و رویاهاشو محقق کرد.

Zhen qing xiang mei huo kai guo
(True love is like the blossoming plum)
Leng leng bing xue bu neng yan me
(It cannot be buried by the snow)
Jiu zai zui leng zhi tou zhan fang
(It blossoms at the coldest time)
Kan jian chun tian zou xiang ni wo
(And sees spring coming towards us)



وینکی همینطور راجع به کلیدساز زندونی دونست و فهمید چطوری پشت فضا-زمان زندونی بود. همینطور فهمید کلیدساز حواسش به همه‌چیز بود و کلی چیز دونست و قرار بود یه روز آزاد شد و هرچی دونست با آدما در میون گذاشت.

Xue hua piao piao bei feng xiao xiao
(The snow falls and the wind blows)
Tian di yi pian cang mang
(The heaven and the Earth are completely white)
Yi jian han mei ao li xue zhong
(One branch of plum stands proudly in the snow)
Zhi wei yi ren piao xiang
(Its scent is only for you)


وینکی راجع به ننه‌بزه فهمید و دونست شیر ننه بزه بود که مردمو درخت کرد. ننه‌بزه قرار بود کلی شیر به پیروهاش داد و همه رو درخت کرد. ننه‌بزه قرار بود بشریت رو به طبیعت نزدیک کرد تا یه بار دیگه همه تو هارمونی زندگی کرد.

Ai wo suo ai wu yuan wu hui
(My love is without complaint and regret)
Ci qing chang liu xin jian
(This love always stays in my heart)


گنده‌های ترسناک خیلی قبل از باباوینکی و مامان‌وینکی بود و قرار بود خیلی بعد از بچه‌وینکی هم بود. این وسط تنها چیزی که مهم بود، وینکی بود که مسلسل خرید تا وقتی گنده‌های ترسناک اومد، بهشون پیوست و با هم بشریت رو خورد. به هرحال اگه آدمای به‌ هم چسبیده فکر کرد وینکی با ترسناک‌ها فامیل بود، شاید ترسناک‌ها هم همین فکر رو کرد.

وینکی جن خووب؟



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۰:۰۴ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
#27
رودولف حالی به حالی شده بود. برایان حالی به حالی شده بود. هکتور حالی به حالی شده بود. دایره محافظت از موجودات جادویی به رهبری آرتور ویزلی حالی به حالی شده بود. حکیم ابوالقاسم فردوسی حالی به حالی شده بود. مادرش حالی به حالی شده بود. تمام مردم دنیا حالی به حالی شده بودند. عبوژ همین‌طور که لای مردم رشد و مردم بیشتری را تصرف می‌کرد، قدرت می‌گرفت و توی دهان و دماغ و چشم و مغز مردم بالا می‌رفت. هی بالا رفت و رشد کرد و تصرف کرد تا رسید به مغز مردم و تویش رفت و خلاصه اینقدر رسوخ کرد تا بالاخره دچار آگاهی جمعی از طریق ادراک اجتماعی شد و آی‌کیواش پله پله بالا رفت تا دیگر حتی از برایان هم باهوش‌تر شد و به نیروانا رسید. عبوژ حالا تبدیل به یک موجودیت هوشمندِ چند جسمیتی شده بود‌. عبوژ قهرمان بود. عبوژ آلفا و امگا بود. عبوژ ابتدا و انتها بود. عبوژ زنده می‌کرد و می‌میراند. عبوژ تنها ثابتِ هستیِ متغیر بود.
عبوژ به این مرحله از ادراک که رسید، تصمیم گرفت دیگر خیلی می‌داند و کسی مثل او نمی‌داند. پس از توی گوش همه مردم بیرون ریخت و شروع کرد زمین را خوردن. عبوژ خورد و خورد تا دیگر چیزی از زمین نماند و مردم وسط فضا شناور ماندند.
-عه. زمین کو؟
-نرقص.
-نمی‌رقصم که. شناورم.
-هااا. ببخشید.
-خیر. نمی‌بخشم. به شناور بودنم توهین کردی.

مردم شماره ۱ پرید روی مردم شماره ۲ و گلویش را درید و خونش را خورد. بعد برگشت سر جای اولش.
-خب. زمین کو؟
-عبوژا زمینو خوردن.
-ای بابا. بدون زمین که نمیشه.

مردم شماره ۳ راست می‌گفت. بدون زمین نمی‌شد. پس همه مردمان شناور دور هم جمع شدند و دست هم را گرفتند و با هم یک گوی بزرگ ساختند که شد سطح زمین. بعد هم هرچه درونشان بود -اعم از دندان و زبان و زبان کوچک و اپی‌گلوت و مری و معده و روده و حنجره و شش و قلب و خون و مخ و بصل‌النخاع و خود نخاع و سندروم روده تحریک‌پذیر و دیابت و رویاهای کودکی و ترس‌های بزرگسالی- را ریختند توی گوی تا محتویات درون زمین را شکل دهد.

چهار میلیارد و پانصد میلیون سال گذشت تا دوباره زندگی روی کره انسان شکل گرفت. اولین میتوکندری‌ها در دریاها همدیگر را خوردند و سلول شدند و سلول‌ها گنده شدند و داروین آمد و میمون‌ها را آدم کرد و دوباره هوموسیپینس گونه برتر زمین شد و نئاندرتال‌ها را خورد و قرون وسطی را گذراند و وارد رنسانس شد و بعدش انقلاب صنعتی کرد و مدرنیسم آمد و مردم دچار بحران اگزیستنسیال شدند و مارکس آمد و بعدش جنگ جهانی بود و بعدش جنگ سرد و بعدش برایان سیندرفورد. اما یک روز که آدم‌ها داشتند روی کره انسان زندگی می‌کردند، یکهو پایشان گیر کرد و افتادند توی یک چاه بزرگ و همه‌شان مردند. چرا؟ چون چهار میلیارد و پانصد میلیون سال پیش مردم شماره ۱ زده بود مردم شماره ۲ را کشته بود. درنتیجه مردم شماره ۲ جای خودش را در سطح زمین پر نکرده و یک چاله بزرگ جایش خالی مانده بود.
این میان، تنها گونه‌ای که منقرض نشده بود، خانواده ویزلی‌ها بود. آرتور، خانواده‌اش را با دایره حفاظت از موجودات جادویی برداشته بود و همه با هم توی ماشین پرنده‌اش در هوا مانده بودند و باروفینه شده بودند و توی ماشین چراگاه ساخته بودند و می‌چریدند و زنده می‌ماندند.
خانواده ویزلی‌ها بعد از دیدن انقراض دوباره انسان‌ها روی زمین فرود آمدند و نژاد خودشان را پخش کردند و جهانی پر از ویزلی‌ها ساختند که با ویزلیسم فاشیسم اداره می‌شد و رییسش آرتور ویزلی بود که با رعب و وحشت بر مردم حکومت می‌کرد و همه را تحت نظر داشت و مخالفانش را می‌زد و تازه همیشه هم شب بود و باران می‌بارید و مردم کت‌های بلند می‌پوشیدند و کلاه داشتند و فضا خیلی خفقان‌آور بود.

اما یک نفر از سلطنت وحشت آرتور ویزلی‌ِ باروفینه راضی نبود: باسیهاگر!



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹
#28
وینکی از در پشتی باجه خارج شد و بدو بدو عرض فرودگاه زمان را دوید. همینطور که وینکی می‌رفت، پشت سرش ماموران فرودگاه نگاهشان زد و متوجه قیافه مشکوک و مسلسلِ غلاف شده و خونِ روی سر و صورت وینکی شدند و آژیرشان را به صدا درآوردند. وینکی هنوز نصف مسیرش را به سمت هواپیما طی نکرده بود که یکهو طوفانی از هزاران مامور زمان با هلیکوپتر و ونِ نظامی و تانک و راهب بودایی و جوخه ارتش و شمشیر و موشک و مغول و دزد دریایی و نارنجک و ناو جنگی و توپ و سامورایی و نینجا و کامی‌کازه و بمب هیدروژنی و منجنیق و دژکوب دنبالش افتاد.
سوار بر جیپ جنگی‌اش، فرمانده ماموران یک بلندگو دستش گرفت و داد زد:
-کل منطقه تحت محاصره‌ست! تسلیم شو. حق سکوت هم نداری و هرچی که بگی یا نگی علیه‌ت استفاده می‌شه.
-وینکی تسلیم نشد! وینکی، جن نسلومنده!

وینکی یک تکه از گونی‌اش را برید و دور کله‌اش پیچید و گره زد. بعد هم مسلسلش را بیرون کشید و فریاد زنان به درون طوفان حمله کرد.
-وینکی، جن رامبو!

وینکی با مسلسلش توی چشم و دماغ و گوش همه می‌زد. ماموران تکه تکه می‌شدند و دل و روده و پانکراس و صفرایشان توی حلق همدیگر می‌پاشید و ناوهای جنگی روی خونشان شنا می‌کردند. بمب ها منحرف می‌شدند و توی همدیگر می‌ترکیدند. ماشین های نظامی روی هم بالا می‌رفتند تا روی وینکی بپرند. فرمانده ها به خودشان نارنجک می‌بستند و توی حلق وینکی شیرجه می‌زدند تا از درون بترکانندش. بعضا هم لوله‌های تانک ها توی همدیگر گیر می‌کرد؛ تانک ها عصبانی می‌شدند و همدیگر را می‌زدند. سامورایی‌ها زورکی همرزمانشان را هاراشیری می‌کردند. راهبان بودایی بی‌توجه به جنگ روبرو، برای خودشان روی خاکستر راه می‌رفتند و روی هوا معلق می‌شدند. عده زیادتری هم بودند که بیچاره‌ها قبل از فرصت هرگونه خودنمایی زیر دست و پا له می‌شدند و محتویاتشان بیرون می‌ریخت.
وینکی که کم‌کم می‌دید هرچقدر هم بزند، زور زدنش حریف خیل عظیم مهاجمان نمی‌شود و اوضاع هیچ‌جوره بر وفق مرادش نیست، به فکر چاره افتاد. به سمت فرودگاه هواپیماها دوید و سریع یک هواپیما برداشت و کوبید توی سر طوفان دشمنانش.
-وینکی، جن هواپیماران!

اما طوفان دشمنان بادی نبود که با این بیدها متوقف شود. سیل ماموران ریخت روی هواپیما و هوارکشان سوی وینکی سرازیر شد.

جنگ صد و پنج سال ادامه یافت. در این مدت وینکی کلی زور زد و ستون به ستون دشمنانش را قلع و قمع کرد. حتی یک بار مسلسلش را انداخت زمین، مسلسل اژدها شد و همه را خورد. ولی بعدش برگشت و وینکی را هم خورد و جنگ توی شکمش ادامه یافت. وینکی شجاعانه جنگید ولی باز هم حریف دشمنانش نشد. آخر سر، روزی که تولد صد و یازده سالگی‌اش را با دشمنانش جشن می‌گرفت، بعد از فوت کردن شمع هایش به این نتیجه رسید که دیگر پیر شده و وقت آتش‌بس است.
-دوستان، وینکی جن پیر بود. وینکی نصف شما رو نصف چیزی که دوست داشت، نشناخت و نصف دیگه رو نصف چیزی دوست داشت که باید دوست شناخت. دیگه وقتش رسیده بود که نجنگید و رفت زندان زمان‌. وینکی، جن مقررِ مقررات زمان!

آیا وینکی پیش از بازگشت به زمان خود از کهولت سن می‌مرد؟ آیا مجازات وینکی چه بود؟ آیا کجا وینکی به آزکابان زمان می‌رفت؟ آیا چگونه وینکی به زمان خود بازخواهد گشت؟ آیا کاکرو عموی واقعی سوباساست؟ همه این‌ها و بیشتر در قسمت بعد نخواهد بود چون قصه ما به سر رسید و وینکی به زمانش نرسید. علی‌الحساب makest of it what thou wilt!


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۵ ۱۹:۴۸:۴۷
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۵ ۱۹:۵۲:۰۹


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱:۰۹ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹
#29
-اسم، سن، شغل، کد ملی، قصدتون از سفر؟
-وینکی، وینکی بود. بلیتشو گم کرد و خواست برگشت به آژانس مسافربری تا دوباره بلیت گرفت و فهمید به کجا تبعید شد تا این بار تو ایستگاه درست از هواپیما پیاده شد. وینکی جن مبعود؟
-و کد ملی؟
-وینکی یه کد داشت که موقع تولد روش زد تا بین بقیه وینکی‌ها گم نشد. خونواده وینکی‌ها خونواده حجیمی بود از سی و هفت هزار تا وینکی که همه اعضاش وینکی بود. خونواده وینکی، جن زیراکس؟
-خیر. کد ملی برای سفر لازمه. بعدی!

بعد از کشیدن اهرم، وینکی در یک سالن بزرگ ظاهر شده بود که کلی باجه داشت که هرکدامشان را یک مرغ بزرگ مسئول بود. کیلو کیلو ملت هم با چمدان‌هایشان می‌رفتند دم هر باجه و بلیت سفر در زمانشان را می‌گرفتند.

-وینکی کارت ملی نداشت. وینکی خود مسئول باجه رو کارت ملی کرد!

وینکی مسلسلش را بیرون کشید و فریادزنان شیشه‌های باجه را شکست و پرید روی مرغ مسئول و شروع کرد به زدنش. وینکی اینقدر روی سر و کله و منقار و نوک مرغ کوبید تا دست آخر همه سر مرغ له شد و مغزش از چشم‌هایش ریخت بیرون. اما مرغ نباید به این آسانی می‌مرد! نه! مرغ یک زمانی برای خودش دایناسور بود! مرغ شاه زمین بود! مرغ گونه برتر بود! مرغ باید برمی‌گشت و انتقامش را از وینکی می‌گرفت! این شد که مرغ از جایش برخاست. مغزش را جمع کرد و توی کله‌اش گذاشت و دوباره زنده و با مغز شد.
دیگر مرغ‌ها که این صحنه را دیدند، پرهایشان ریخت و بدو بدو آمدند و دور مرغِ از مرگ برگشته حلقه زدند.
-مرغ پاتر، مرغی که زنده ماند!
-مرغ برگزیده، برنامه‌تون برای شکست مرغ سیاه چیه؟
-مرغ نامیرا، آیا درسته که شما تخم‌کراکس هشتم مرغ سیاهید؟

وینکی که دید مردم حواسشان گرم رستاخیز مرغ پاتر است، یواشکی از باجه یک بلیت برداشت و رفت تا برود سوار هواپیمای زمان شود.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۹
#30
مردم اطراف یک سکوی چوبی بزرگ جمع شده بودند. روی سکو یک جسم صندلی‌-شکلی زیر ملافه سفیدی قایم شده بود. آقای جارچی کنار شیء مشکوک ایستاد و شروع به جار چیدن کرد.
-جمع شوید مردم! جمع شوید و ببینید چگونه بزرگترین اختراع قرن بیستم در دولت پیشوای بزرگ، وینکی جن خانگی، محقق شده. جمع شوید و ببینید چگونه یک ملت، یک امپراتوری، یک مسلسل به واقعیت خواهد پیوست.

طی صد روز و صد شب، همه مخترعان جهان جمع شده بودند تا ماشین زمان وینکی را بسازند. بنجامین فرانکلین تویش برق گذاشت؛ گراهام‌بل تلفن گذاشت؛ ادیسون لامپ گذاشت؛ برادران رایت هواپیما گذاشتند؛ نوبل دینامیت گذاشت؛ اپنهایمر بمب اتم گذاشت؛ شرودینگر هم گربه‌اش را گذاشت. همه چیز به خوبی و خوشی می‌رفت و آخرهای کار بودند که یکهو سر و کله تسلا پیدا شده بود.
-ایده منه! پاره تن منه! همشونو ادیسون ازم دزدیده! نمی‌ذارم ببرین!

و بعد هم تمام وسایل را برداشت و برد تا یواشکی بعنوان جهیزیه همسر آینده‌اش، جا بزند. به هرحال نیمه اول قرن بیستم بود و اگر تسلا به همه می‌گفت که کبوترها رسم جهیزیه ندارند، مردم برایشان حرف در می‌آوردند.
نتیجه این شد که دانشمندان جهان صد روز دیگر هم روی ماشین زمان وینکی کار کردند. در این مدت جن خانگی هم ساکت ننشست و رفت دنیا را فتح کرد. حالا دیگر کل زمین تحت سلطه فاشیسم جن خانگیسم بود. وینکی هم شخصا همه خانواده‌های جهان را اجبار کرده بود که او را جن خانگیشان کنند و وظایف خانه را بسپردند دستش. وینکی خوشحال و خندان هر صبح بلند می‌شد، تمام خانه‌های زمین را تمیز می‌کرد. بعد هم که شب می‌شد، دوباره خانه‌های مردم را تمیز می‌کرد. وینکی جن تمیزی بود.

جارچی ملافه را برداشت. زیرش ماشین زمان بود و روی ماشین هم وینکی بسته شده بود.
-حقا که دسترسی به معجزه زمان‌ها، ماشین زمان، فقط و فقط در حکومت وینکی توانایی داشت حقیقت شود. اینها که دعوی می‌کنند که کاری نشده است، اینها برای تفرقه اندازی است. کار بسیار بزرگی شده است.

مردم ندانستند منظور آقای جارچی از این‌ها کدام‌ها بود. ولی با این حال هورا کشیدند و پرچم‌هایشان را تکان تکان دادند.
جارچی دستش را گذاشت روی اهرم کنار ماشین.
-و حالا وقت آن است که مردم با چشم خودشان عظمت پیشوا و دولتش را ببینند. یک ملت، یک امپراتوری، یک مسلسل!
-وینکی، مسافر زمان!

و جارچی اهرم را کشید.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۴ ۰:۴۸:۴۸


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.