هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ یکشنبه ۹ آبان ۱۳۹۵
#21
هکتور که خیلی با موهای ژل زده و عینک دودی اش شبیه دِ وان شده بود، خرامان خرامان سوی اتاق لرد رفت. در را باز کرد. مه همه جا را فرا گرفته بود و تاریکی ای که از روح لرد ساطع می شد، دیدن را دشوار می کرد. هکتور هم که آقا جوگیر بود، یه تار ریش دامبلدور مرحوم و اندکی پتاسیم کربنات را در عصاره ی موی شادروان اسنیپ حل کرد و طبق واکنش جابجایی دوگانه و جادو و جمبل معجون درخشش درست کرد و آن را دولپی خورد و درست موقعی که انتظار داشت بینایی در تاریکی بدست بیاورد، درخشید؛ البته نه در حد ادوارد دراکولا (ص).

بله بچه ها، هکتور که دید معجون اشتباهی را درست کرده، یک پادزهر بیزوار زد تو رگ و درخششش به حالت عادی برگشت. تلگرامش را روشن کرد و پس از چند ثانیه گشتن در گروه معجون پزی دستور عمل بینایی در تاریکی را پیدا کرد. بعد دید که خیلی طول می کشد و هیچ مغز جنین هیپوگریفی هم آن نزدیکی ها نبود. دیگر از سر ناچاری لوموس زد و به جلو رفت.

اتاق لرد خیلی بزرگ به نظر می رسید. پس از چند ساعت پیاده روی، هکتور درخشش خفیف نوری را از دور دست ها دید. دوان دوان نزدیک شد و لرد را دید که رو بروی آینه ایستاده و به دو قوطی زل زده. او رویش را به هکتور کرد و گفت: افتر شیو پرتقالی یا شکلاتی؟


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: گروهک توريستى تروريستى
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ جمعه ۲ مهر ۱۳۹۵
#22
"انفجار ما انقلاب نور بود/ هر که در ستادِ ما سِتاد، کور بود

ما ز ISIS ـیم و منفجریم/ تو را بَنگ کنیم و نی خجلیم

چشم آز پشم ما داشتند، روزی/ مبین که امروز بی پشمیم"

ندیدی گلرت و دانگِ دانا/ آن دو که روزی می کردند منفجر همه تن را؟

نداشتند کاری و باری/ همان جا نشسته بودند چو باقالی

آری، ریشهاشان فتاده، بود بر تیغ/ نبود آن ها را زین گیتی دریغ

یکی گفتی چه کنیم؟ گلی بر سر گیر/ چاره ای اندیش، ای پیر مارگیر

دیگری را لیکن نبُد توان سخن رانی/ همان او بود گلرت آتش نشانی

نگفت چیزی، گر بود پر ایده دان ـش/ ناگه درخشید لامپی بر سر گرامش

بانگ داد که شنیده بُدم ز یاری/ که گر دریا و کوه درنوری، میابی چون اویی

شکوفه ی لبخندش چو مَه، به به! / یاقوت دیده ـش منفجر گه گه

ورا خــــــــوان لـــــوکـــینی/ با شِــــــــکن بــــیوتــــیفولِ بـیــنــــــی

گردون ز گردش و مه ز تابش فِتاد/ چو لوکینی ز عرش فتاد

دانگ خنده کردی و گفتی/ مگر لوکینی گوسپند بودی ای گلرت فرنگی؟

لیک آجودانِ گلرت نام ز جنبه بویی مبرده بود/ رهزن منفجر دیر آگه گردیده بود

خواجه خرقه دران، بانگ داد درود/ لوکا! ایدون باشد تُرا ورود

نبود دانگ عیار هیچگاه زین گاه منفجرتر/ گشاده بود نیشش ز خاور تا باختر

لوکینی ژلی بر گیسوانش کشید/ صورتگر ازل لاجوردی بر لبانش کشید

زو خواستند که آموزد آندو را/ ره ِ بمب فشانی و نیل به نیروانا

ساعت ها کردند لابه و زاری / چیره آمدند، سخن سر داد لوکینی:

"هیهات، گویی نمانده مرا چاره/ کرده اید قلب مرا پاره پاره

گر خواهید که سازم شما را آدم/ سزد بر گوش گیرید این سخنم

بِدَر بند تعلق، تا نشود بریده/ هرچه آموزم تُرا شود تخمی در شوره"

روبهک مکار، همان دانگ عیار بدو گفت / که توانم رست تا چون تویی هست

کنون که تو آمده ای، گروهمان آماده جنگ است/ نیشمان از این جا تا فرنگ است

حال توانیم چیره شویم بر ره بنگ/ همه جا را بپوکانیم بی درنگ

***


اععع! دیدین چی شد؟ لوک هم به جمع فاجران (اسم فاعل از انفجار) افزوده شد!

و اهم... تارگت جدیدمونم برجای دوقلوی مالزیه. :دی


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: بهترین ایده‌پرداز
پیام زده شده در: ۰:۲۵ جمعه ۲۶ شهریور ۱۳۹۵
#23
باروفیو برای چوبدستی چی. خیلی ژتانسیل داشت بنظرم؛ حیف شد که اجرا نشد.


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ سه شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۵
#24
ای پیکسی توخالی! بگیر نوش جون خودت رای ـم!


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای‌نقش
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ سه شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۵
#25
من بین جیمز سیریوس پاتر و گلرت گریندلوالد موندم.

گلرت پستاش پر از تلمیح و استفاده جالب از اطلاعات عمومین و نه تنها خسته کننده نیستن، بلکه خیلی هم هیجان انگیزن.

من اما، رایم رو می دم به جیمز سیریوس پاتر مخصوصا بخاطر اون پست بسیار طولانیش تو یه تاپیکی که یادم نمی آد و در مورد عشق تدی بود. حتی نوشته های غیر رولیش هم جالبن.

* و ام... من برم چک کنم ببینم اون تد بود یا جیمز. :دی


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: بهترین نویسنده در بحث‌های هری پاتری
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ سه شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۵
#26
جیمز سیریوس پاتر و تد لوپین بخاطر گردش سوم. سه تا فصل با فاصله ی خیلی کم دادن بیرون! اگه سرعت قبلشونو در نظر بگیریم رنک بیشترین پیشرفت هم باید به اینا بدیم.

من به دو نفر نمی شه رای داد سرم نمی شه. وقتی یه ایده برای دو فر باشه به هر دوتا رای می دن؛ اینم همونه. ســــو، همین که گفتم. :دی


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۱۹:۱۷ سه شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۵
#27
لینی وارنر. اصن ذوق و شوق و احساس مسئولیتی که این بشر داره رو هیچکس نداره.


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۳:۵۳ شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۵
#28
یک شب در جنگل!


صبح بود. خورشید داشت در می آمد و می خواست آسمان را خیلی خوشگل کند و رنگش را قرمز مایل به صورتی کند و بلاه بلاه بلاه.

حیوان های جنگل هم خیلی خوشحال و شاد و خندن به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردند. ( حیوان های بد مثل گرگ و روباه در دخمه ها زندانی بودند و در صف منتظر این بودند ببینند آقا باسیلیسکه کی آن ها را می خورد.) تا این که یک روز، آقا شیره، سلطان جنگل که اسمش گودریک بود گفت: ای بابا! من پیر شدم. خسته و علیل شدم.

راست می گفت. آخر می دانید...
شیر ها وقتی پیر می شوند متابولیسم بدنشان می آید پایین و عینهو آقا خره تنبل می شوند و در شکمشان هندوانه ها در می آید و از قبل هم بی خاصیت تر می شوند.

حاج گودریک قصه ما هم همین طور بود. یک شکمی داشت شکمستون! دندان هایش ریخته بود و با عصا راه می رفت. دیگر مثل قبل نبود. او می دانست که وقتش شده. یک جانشن لازم داشت... داد زد: سیمبا! سیمبا!

سیمبا گریفندور، پسر دردانه اش جواب نداد. اما مستشار جنگل، آقا ماره که به سالازار معروف بود، گفت: بله غش غش؟ (با صدای مار رابین هود خوانده شود.)
- من که تو رو صدا نکردم مار بی خاصیت. پسرم کو؟
- رفته تو کوچه با خرشرک هکونامتاتا بازی کنه غش غش!

گودریک یک پنجول کشید روی سر سالازار: آخه مستشار! مگه من به تو نگفتم نذار این با این عامی ها بازی کنه؟ برو بیارش.

سالازار هم آپارات کرد و سیمبا گریفدورالدوله را آورد: بفرمایید، پسرتان، غش غش!
- بفرمایید قربان!
- لازم نیست به من بگین قربان غش غش!

گودریک یک جارو گرفت و دنبال سالازار کرد و در عین حال به سیمبا گفت: پسرم، تو دیگه بزرگ شدی. تو باید...
- باید عروسی کنم؟ من می خوام با آقا خره عروسی کنم! هکونامتاتـــا!
- نه پسرم. می خواستم بگم...
- نــه؟ من زبون شیر حالیم نمی شه. من فقط با خرشرک عروسی می کنم. من-
- دو دیقه دندون رو جیگر بذار، سان! نمی خواد عروسی کنی-
- نه. من با نجینی خاتون ازدواج نمی کنم. من فقط می خوام با خرشرک ازدواج کنم، هکونامتاتـــــا!

گودریک که دید نه، این پسره زبان شیر سرش نمی شود؛ کمربندش را درآورد و غرید: دو دیقه لال مونی بگیر، بچه! میگم بیا جانشن من بشو بعد برو با هر الاغی که می خوای ازدواج کن.
سیمبا احساس کرد که به شخصیت والامقام خرشرک توهین صورت گرفته و داد زد: هیچ کس حق نداره تو حضور من به خرشرک توهین کنه. خودت الاغی، پیری!

گودریک هم منتظر نماند؛ سیمبا را از لنگ گرفت و او را تا می خورد زد و سیاه و کبودش کرد. مستشار سالازار هم می دید و مار-کیف می شد و از شدت شعف رعشه می رفت.

____


فردا دوباره خروس ها قوقولی قوقو کردند و همه بیدار شدند. در خانه ی گریفندور اینا به صدا در آمد.
- کیه کیه در می زنه غش غش؟
- منم منم.
- بخور عنم غش غش!

گودریک پیژامه به تن یک سیلی حوالی سالازار کرد و از چشمی در دید معلم خصوصی سیمبا آمده: به! روونا جان، خوش اومدی. صفا آوردی.

لپ های شترمرغی روونا گل انداخت. گودریک زمزمه کرد: فکر می کنم دیگه وقتشه پسرم رو آماده کنی برای جانشینی. بذار صداش کنم. سیمبا، پسرم؟ پشتیبانت!

سیمبا که عین خرس می خوابید جواب نداد. برای همین این بار گودریک roar ی زد که کیتی پری ها باید می رفتند بوق می زدند. از فریاد او خانه لرزید و به دنبال آن سیمبا هم بیدار شد و آمد به محضر معلمش.

- خب پسرم، تراز آزمون قبلیت خوب بود؛ نه؟ سوالا سخت بود؟ وقت کم آوردی؟ سطح سوال ها مورد انتظارت بودن؟ تو دانستی های زیستی شیر های نوجوان درصدت خوب بود. خونده بودی؟ برای آزمون بعدی آماده ای؟ درساتو خوندی؟ برای گردش سوم نظر دادی؟
- نه! آره! آره! آره! نه! نه! نه! آره!
- ام... خیلی خوب. فعلا بیا اینو جواب بده:

1. دندان نیش به چه دردی می خورد؟
الف) دریدن ب)بریدن پ) پاره کردن ت) من چه می دانم؟

2. چند سالته؟
الف) تو فیلم اول یا دوم؟ ب) 10 سال پ) 100 سال ت) هکونامتاتا

3. اگر سیمبا به نالا سه سیب و چهار گوجه بدهد؛ چقدر احتمال دارد که نالا همه را بخورد؟ چرا؟
الف) صفر. چون نالا خانم است و بانوان اشتهای چندانی ندارند. ب) صفر. چون نالا گوشت خوار است. پ) صفر. سیمبا حالا تو این هیری بیری سیب و گوجه از سر قبر باباش بیاره؟ ت) هکونامتاتا

سیمبا سوال سه را که خواند برگه را پرت کرد در سر روونا: عاغا من فقط با خرشرک عروسی می کنم. هکونامتاتـــا! نه با نالا، نه با نجینی خاتون، نه با تو، نه با عمم. فقط خرشرک. ما عاشق همیم. من فقط...
روونا اخمی کرد: خبه، خبه. بشین سرجات پسره ی پررو. بقیه رو حل کن ببینم.

4. اگر سه سینه سرخ 5 کیلویی روی درخت نشسته باشند و شکارچی شلیک کند و گلوله ای با سرعت 100m/s به بدن یکی از پرنده ها وارد شود و نصف انرژی جنبشی صرف گرم کردن بدن پرنده شود؛ آیا شکارچی می تواند پرنده را بخورد؟ (c پرنده را 23 در نظر بگیرید.)
الف) بله. چون حتما پرنده را دوست داشته که شکار کرده. ب) خیر. چون باید اول پرهایش را بکند. پ) داده ها کافی نیست. ت) بستگی به نوع تفنگ و جنبه ی شکارچی دارد.

5. طبق آیه ی شریفه ی "ای مرلین. ما تو را نفرستادیم مگر برای هدایت ایشان به راه راست. پس آنان کفر گفتند و تبدیل به بوزینه هایی گشتند." چه نتیجه ای می گیریم؟
الف) که علائم راهنمایی و رانندگی را رعایت کنیم و سبقت غیرمجاز به راه چپ نگیریم. ب) که باید به حرف پدر و مادرمان گوش کنیم. پ) کار بد کار میمونه. میمون یه جور حیوونه. ت) هکونامتاتا

6. سیمبا، تو که پسر خوبی هستی چرا حرف پدر و مادرت رو گوش نمی کنی؟
الف) گوش می کنم. ب) از این به بعد گوش می کنم. پ) من کود می خورم با ماست. ت) من شیرکوچولوی خوبیم.


- خانم اجازه؟ نمره منفی داره؟
- کدوم سوال رو شک داری؟
- این آخریه. همه گزینه ها اشتباهن.

روونا نگاهی به سوال انداخت: ببین سیمبا! من این برگه رو فقط بخاطر امتحان سمپاش (سازمان ملی پرورش استعداد های شیری) بهت ندادم. بهت دادم که بدونی باید به حرف بابات گوش کنی. باشه پسرم؟
- باشه خانوم معلم.
- آفرین. حالا برو. کلاس تمومه.

روونا با سیمبا مرلین حافظی کرد و در حالی ماسماسک هایش را جمع می کرد؛ از خانه خارج شد؛ غافل از آنکه مستشار سالازار در تمام این مدت جاسوسی آن ها را می کرده.سالازار خزان خزان از مخفی گاهش بیرون آمد و به دنبال سیمبا رفت. پس قرار بود سیمبا جانشین گودریک شود؟ به هیچ وجه امکان نداشت بگذارد چنین اتفاقی بیفتد. او باید فرمانروای بعدی جنگل می شد. فش فش کرد: سیمبا غش غش؟
- رو آب بخندی!
- نمی خندم غش غش!
- حالا هرچی. چی می خوای؟
- به بابات بگو با هم بریم بالای اون دره صفا کنیم؛ شاد شیم.
- باشه. یه دیقه صب کن.

سیمبا گوشیش را از جیبش در آورد و به گودریک پی ام داد: بابا! بریم همون دره که بازیگر تو تو فیلم اول توش مرد؟

پدرش از وقتی که پیرشده بود و یالش به سپیدی گراییده بود؛ بیکار بود و نتیجتا آنلاین، به تندی پاسخید: چرا که نه فرزندم. چه ایده ای بهتر از این؟

این شد که آن سه دست در دست هم دادند (البته مستشار دم داد) و به دره ی مرگ رفتند. بساطشان را پهن کردند و دراز کشیدند زیر نور آفتاب که به قول نوگرایان سان برند بشوند و کیفور تا بروند پیش دوستان پز دهند که رفته بودند فرنگ و آن جا حمام آفتاب گرفته بودند. اما زیر اقدام کرده بودند و هوا کم کم رو به تاریکی می گذاشت.
سیمبا هم که شازده کوچولویی بس ننر و نازپرورده بود، یک دقیقه نشده بود که عرعرش به آسمان رفت: بابا من تشنه ـمه!

گودریک هم که می ترسید یک دفعه آب بدن جانشینش پایین تر از حد نرمال برود و او بمیرد، رفت سوپرمارکتِ دم دره که آب معدنی بخرد. حالا پولش به درک.

قبل از این که برسد؛ سالازار حرکت ناجوانمردانه ی نینجاواری زد و رفت زیر نعل های سلطان جنگل. هوا دیگر تاریک شده بود و گودریک او را ندید. پس سکندری خورد از بالای دره و افتاد و مرد و آن شب پایانی برای فرمانروایی گودریک کبیر بود.

____


- عروس رفته گلاب بیاره!
- خرشرک جان! راضی به عروسی هستی یا نه؟
- عروس رفته ماشین بشوره.
- خرشرک! از خر شیطون بیا پایین. با سیمبا ابن اسد ابن گودریک گریفندورالدوله پیوند می بندی؟ قول می دی با لباس سپید رفتی فقط با مانتوی سپید بیای بیرون و رودها رو خشک نکنی با بدحجابی؟ د یه چی بگو دیگه!
- عروس رفته جیش کنه.
- یکی بگیره این بالایی رو خفه کنه.
- عروس خانم! وقت نداریم. خواننده ها خسته دارن می شن. وود یو میک سیمبا دِ هَپی عِست لایِن این دِ وُرلد؟
- با اجازه بزرگترا، بله!

بلللل بلبللبل بللبلبل ( از اون صداهایی که من نمی دونم دقیقا از کجا تولید می کنن تو حنابندونا)

ولیعهد که قرار بود پادشاه شود و همسرش بلند شدند و مهمانان شاهد رقص والس یک شیر و یک خر در بوران شکلات های قرمز بودند.

مستشار با لبخند موذیانه ای به عروسی می نگریست و دمش را به میز می مالید (چون دست نداشت بیچاره). شاید دیروز سیمبا تاجگذاری کرده بود؛ اما فرمانروای واقعی جنگل او بود. او سیمبا را مثل یک عروسک خیمه شب بازی کنترل می کرد. با مرگ گودریک در آن شب، همه چیز قرار بود دگرگون شود.
به آرامی خندید...

_____


لطفا نمره دهی بشه.


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: گردش سوم
پیام زده شده در: ۰:۵۴ شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۵
#29
عذاب وجدان می گیریم بپستم و وقتی تو بلاک ها ظاهر می شه بگین اعع! نظر! انتقاد! بعد بیاین ببین اعع! خبری نیست.

ولی به این فکر کنین شاید بعضی ها مثل من اینو گذاشتن تموم شه آخرش بخونن یا این که حداقل 5 فصل 5 فصل بخونن. آخه مسئله اول اینه که پانچ پیج (:دی) رو می زنین و ما می مونیم و کلی سوال های بدون پاسخ و کلی هیجان. بعد برای فصل بعدی باید یه چند فصلی کم کمش صبر کنیم.

و مسئله مهم تر هم این که... یادمون می ره. :دی
من هر وقت یه کتاب رو یه ریز نَشِستم (منفی ـه فعلش) بخونم، دفعه بعد مجبور شدم از اول بخونم. چون می خوندم بعد می دیدم اععع! این دیگه کیه؟ یعنی چی؟ کی کجا رفت؟ کی عاشق کی شد؟ من کیم؟ اصن تا کدوم فصل خونده بودم؟ دژاوو داره برام اتفاق می افته یا اینا رو قبلا خوندم؟
بعد دیگه می دیدم سنگین ترم کلا از اول شروع کنم. :دی

این داستان (فن فیکشن ابهتش رو کم می کنه) رو من تا یه فصلی خوندم و یه چند فصلی رو پیدا نکردم و یا کلا دانلود نشد. بعد دیگه فصلای جدید هی اومد عقب موندم تا این که کلا یادم رفت ماجرا از چه قراره. (الان مثلا شما می گین تدی بی نقضه و اینا، من اصن یادم نمی آد تدی تو کل داستان بوده باشه. :بازم دی )

در حد یه پیشنهاد بگم اینم. اگه هر ده فصل یه پی دی اف کلی رو پیوست کنین ته فصلای جدید از فصلای قبل، خیلی بهتر می شه. چون من (فک نکنم فقط من باشم) واقعا اون چند فصلی که دارم هم به هم ریخته ـست. آیندگان هم می تونن شروع کنن و دو ساعت 10 صفحه رو نگردن. :گل:

* من کلا پاک پاکم. برای یکی مثل منم اون عکسه اسپویل می کنه؟ می خوام ببینم.


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۰:۴۹ پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۵
#30
اینو جایگزین کنین لطفا.

لوک "بدشانس" چالدرتون

لوک نوجوون بدشانس ریونکلاوی ای بود که خیلی تو زندگیش سختی کشیده بود... اول یه اوباش زد دم سینما مادر پدرش رو کشت، بعد از اونجایی که اون هیچ کسی رو نداشت، توی کوهستان با گرگ و خرس و ... بزرگ شد و همه این ها می تونست ازش یک ابر قهرمان بسازه، ولی نه. اون یه نوجوون عادی باقی موند که حتی به تیم کوییدیچ گروهش هم راه نیافته بود.

همیشه موهای سیاهش ژولیده بود چون سال ها بود که شامپو نخریده بود و زیر چشم های سیاهش همیشه گود افتاده بود، احتمالا چون شب بخاطر سفتی زمین یا ترس از زنده زنده خورده شدن نتونسته بود بخوابه.

خلاصه امکان نداشت لوک کاری رو درست انجام بده. هیچ کاری از دستش بر نمی اومد. نه این که بلد نباشه ها. اتفاقا خیلی خفن و زبردست و کول بود؛ اما افسوس که چرخه ی زندگی همیشه برعکس می چرخید براش. کلا یه جوری شده بود که هیچ کس هیچ کاری رو نمی داد دست این.

اما تو تئوری دادن و بررسی علمی ماجرا دستی داشت. . کلا با دید خیلی علمی ای به ماجرا نگاه می کرد. هر اتفاقی که می افتاد دلیلشو براساس قانون دوم ترمودینامیک یا قضیه کاستاگیلیانو یا اصل ضرب و اینا بیان می کرد. کلا خیلی بچه ی درسخونی بود. اما همیشه ترازش تو کانون جادویی آموزش پایین بود که اونم از بدشانسیش بود. تو اوقات فراغت هم می رفت گاوچرونی. :دی

برای کمک مالی، به helpluke@foundation.com جغدمیل بفرستید.


انجام شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۱۸ ۱:۰۵:۳۲

روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.