یک شب در جنگل!
صبح بود. خورشید داشت در می آمد و می خواست آسمان را خیلی خوشگل کند و رنگش را قرمز مایل به صورتی کند و بلاه بلاه بلاه.
حیوان های جنگل هم خیلی خوشحال و شاد و خندن به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردند. ( حیوان های بد مثل گرگ و روباه در دخمه ها زندانی بودند و در صف منتظر این بودند ببینند آقا باسیلیسکه کی آن ها را می خورد.) تا این که یک روز، آقا شیره، سلطان جنگل که اسمش گودریک بود گفت: ای بابا! من پیر شدم. خسته و علیل شدم.
راست می گفت. آخر می دانید...
شیر ها وقتی پیر می شوند متابولیسم بدنشان می آید پایین و عینهو آقا خره تنبل می شوند و در شکمشان هندوانه ها در می آید و از قبل هم بی خاصیت تر می شوند.
حاج گودریک قصه ما هم همین طور بود. یک شکمی داشت شکمستون! دندان هایش ریخته بود و با عصا راه می رفت. دیگر مثل قبل نبود. او می دانست که وقتش شده. یک جانشن لازم داشت... داد زد: سیمبا! سیمبا!
سیمبا گریفندور، پسر دردانه اش جواب نداد. اما مستشار جنگل، آقا ماره که به سالازار معروف بود، گفت: بله غش غش؟ (با صدای مار رابین هود خوانده شود.)
- من که تو رو صدا نکردم مار بی خاصیت. پسرم کو؟
- رفته تو کوچه با خرشرک هکونامتاتا بازی کنه غش غش!
گودریک یک پنجول کشید روی سر سالازار: آخه مستشار! مگه من به تو نگفتم نذار این با این عامی ها بازی کنه؟
برو بیارش.
سالازار هم آپارات کرد و سیمبا گریفدورالدوله را آورد: بفرمایید، پسرتان، غش غش!
- بفرمایید قربان!
- لازم نیست به من بگین قربان غش غش!
گودریک یک جارو گرفت و دنبال سالازار کرد و در عین حال به سیمبا گفت: پسرم، تو دیگه بزرگ شدی. تو باید...
- باید عروسی کنم؟ من می خوام با آقا خره عروسی کنم!
هکونامتاتـــا!
- نه پسرم. می خواستم بگم...
- نــه؟ من زبون شیر حالیم نمی شه. من فقط با خرشرک عروسی می کنم.
من-
- دو دیقه دندون رو جیگر بذار، سان! نمی خواد عروسی کنی-
- نه. من با نجینی خاتون ازدواج نمی کنم. من فقط می خوام با خرشرک ازدواج کنم، هکونامتاتـــــا!
گودریک که دید نه، این پسره زبان شیر سرش نمی شود؛ کمربندش را درآورد و غرید: دو دیقه لال مونی بگیر، بچه! میگم بیا جانشن من بشو بعد برو با هر الاغی که می خوای ازدواج کن.
سیمبا احساس کرد که به شخصیت والامقام خرشرک توهین صورت گرفته و داد زد: هیچ کس حق نداره تو حضور من به خرشرک توهین کنه. خودت الاغی، پیری!
گودریک هم منتظر نماند؛ سیمبا را از لنگ گرفت و او را تا می خورد زد و سیاه و کبودش کرد. مستشار سالازار هم می دید و مار-کیف می شد و از شدت شعف رعشه می رفت.
____
فردا دوباره خروس ها قوقولی قوقو کردند و همه بیدار شدند. در خانه ی گریفندور اینا به صدا در آمد.
- کیه کیه در می زنه غش غش؟
- منم منم.
- بخور عنم غش غش!
گودریک پیژامه به تن یک سیلی حوالی سالازار کرد و از چشمی در دید معلم خصوصی سیمبا آمده: به! روونا جان، خوش اومدی. صفا آوردی.
لپ های شترمرغی روونا گل انداخت. گودریک زمزمه کرد: فکر می کنم دیگه وقتشه پسرم رو آماده کنی برای جانشینی. بذار صداش کنم. سیمبا، پسرم؟ پشتیبانت!
سیمبا که عین خرس می خوابید جواب نداد. برای همین این بار گودریک roar ی زد که کیتی پری ها باید می رفتند بوق می زدند. از فریاد او خانه لرزید و به دنبال آن سیمبا هم بیدار شد و آمد به محضر معلمش.
- خب پسرم، تراز آزمون قبلیت خوب بود؛ نه؟ سوالا سخت بود؟ وقت کم آوردی؟ سطح سوال ها مورد انتظارت بودن؟ تو دانستی های زیستی شیر های نوجوان درصدت خوب بود. خونده بودی؟ برای آزمون بعدی آماده ای؟ درساتو خوندی؟ برای گردش سوم نظر دادی؟
- نه! آره! آره! آره! نه! نه! نه! آره!
- ام... خیلی خوب.
فعلا بیا اینو جواب بده:
1. دندان نیش به چه دردی می خورد؟
الف) دریدن ب)بریدن پ) پاره کردن ت) من چه می دانم؟
2. چند سالته؟
الف) تو فیلم اول یا دوم؟ ب) 10 سال پ) 100 سال ت) هکونامتاتا
3. اگر سیمبا به نالا سه سیب و چهار گوجه بدهد؛ چقدر احتمال دارد که نالا همه را بخورد؟ چرا؟
الف) صفر. چون نالا خانم است و بانوان اشتهای چندانی ندارند. ب) صفر. چون نالا گوشت خوار است. پ) صفر. سیمبا حالا تو این هیری بیری سیب و گوجه از سر قبر باباش بیاره؟ ت) هکونامتاتا
سیمبا سوال سه را که خواند برگه را پرت کرد در سر روونا: عاغا من فقط با خرشرک عروسی می کنم. هکونامتاتـــا!
نه با نالا، نه با نجینی خاتون، نه با تو، نه با عمم.
فقط خرشرک. ما عاشق همیم. من فقط...
روونا اخمی کرد: خبه، خبه. بشین سرجات پسره ی پررو. بقیه رو حل کن ببینم.
4. اگر سه سینه سرخ 5 کیلویی روی درخت نشسته باشند و شکارچی شلیک کند و گلوله ای با سرعت 100m/s به بدن یکی از پرنده ها وارد شود و نصف انرژی جنبشی صرف گرم کردن بدن پرنده شود؛ آیا شکارچی می تواند پرنده را بخورد؟ (c پرنده را 23 در نظر بگیرید.)
الف) بله. چون حتما پرنده را دوست داشته که شکار کرده. ب) خیر. چون باید اول پرهایش را بکند. پ) داده ها کافی نیست. ت) بستگی به نوع تفنگ و جنبه ی شکارچی دارد.
5. طبق آیه ی شریفه ی "ای مرلین. ما تو را نفرستادیم مگر برای هدایت ایشان به راه راست. پس آنان کفر گفتند و تبدیل به بوزینه هایی گشتند." چه نتیجه ای می گیریم؟
الف) که علائم راهنمایی و رانندگی را رعایت کنیم و سبقت غیرمجاز به راه چپ نگیریم. ب) که باید به حرف پدر و مادرمان گوش کنیم. پ) کار بد کار میمونه. میمون یه جور حیوونه. ت) هکونامتاتا
6. سیمبا، تو که پسر خوبی هستی چرا حرف پدر و مادرت رو گوش نمی کنی؟
الف) گوش می کنم. ب) از این به بعد گوش می کنم. پ) من کود می خورم با ماست. ت) من شیرکوچولوی خوبیم.- خانم اجازه؟ نمره منفی داره؟
- کدوم سوال رو شک داری؟
- این آخریه. همه گزینه ها اشتباهن.
روونا نگاهی به سوال انداخت: ببین سیمبا! من این برگه رو فقط بخاطر امتحان سمپاش (سازمان ملی پرورش استعداد های شیری) بهت ندادم. بهت دادم که بدونی باید به حرف بابات گوش کنی. باشه پسرم؟
- باشه خانوم معلم.
- آفرین. حالا برو. کلاس تمومه.
روونا با سیمبا مرلین حافظی کرد و در حالی ماسماسک هایش را جمع می کرد؛ از خانه خارج شد؛ غافل از آنکه مستشار سالازار در تمام این مدت جاسوسی آن ها را می کرده.سالازار خزان خزان از مخفی گاهش بیرون آمد و به دنبال سیمبا رفت. پس قرار بود سیمبا جانشین گودریک شود؟ به هیچ وجه امکان نداشت بگذارد چنین اتفاقی بیفتد. او باید فرمانروای بعدی جنگل می شد. فش فش کرد: سیمبا غش غش؟
- رو آب بخندی!
- نمی خندم غش غش!
- حالا هرچی. چی می خوای؟
- به بابات بگو با هم بریم بالای اون دره صفا کنیم؛ شاد شیم.
- باشه. یه دیقه صب کن.
سیمبا گوشیش را از جیبش در آورد و به گودریک پی ام داد: بابا! بریم همون دره که بازیگر تو تو فیلم اول توش مرد؟
پدرش از وقتی که پیرشده بود و یالش به سپیدی گراییده بود؛ بیکار بود و نتیجتا آنلاین، به تندی پاسخید: چرا که نه فرزندم. چه ایده ای بهتر از این؟
این شد که آن سه دست در دست هم دادند (البته مستشار دم داد) و به دره ی مرگ رفتند. بساطشان را پهن کردند و دراز کشیدند زیر نور آفتاب که به قول نوگرایان سان برند بشوند و کیفور تا بروند پیش دوستان پز دهند که رفته بودند فرنگ و آن جا حمام آفتاب گرفته بودند. اما زیر اقدام کرده بودند و هوا کم کم رو به تاریکی می گذاشت.
سیمبا هم که شازده کوچولویی بس ننر و نازپرورده بود، یک دقیقه نشده بود که عرعرش به آسمان رفت: بابا من تشنه ـمه!
گودریک هم که می ترسید یک دفعه آب بدن جانشینش پایین تر از حد نرمال برود و او بمیرد، رفت سوپرمارکتِ دم دره که آب معدنی بخرد. حالا پولش به درک.
قبل از این که برسد؛ سالازار حرکت ناجوانمردانه ی نینجاواری زد و رفت زیر نعل های سلطان جنگل. هوا دیگر تاریک شده بود و گودریک او را ندید. پس سکندری خورد از بالای دره و افتاد و مرد و
آن شب پایانی برای فرمانروایی گودریک کبیر بود.
____
- عروس رفته گلاب بیاره!
- خرشرک جان! راضی به عروسی هستی یا نه؟
- عروس رفته ماشین بشوره.
- خرشرک! از خر شیطون بیا پایین. با سیمبا ابن اسد ابن گودریک گریفندورالدوله پیوند می بندی؟ قول می دی با لباس سپید رفتی فقط با مانتوی سپید بیای بیرون و رودها رو خشک نکنی با بدحجابی؟ د یه چی بگو دیگه!
- عروس رفته جیش کنه.
- یکی بگیره این بالایی رو خفه کنه.
- عروس خانم! وقت نداریم. خواننده ها خسته دارن می شن. وود یو میک سیمبا دِ هَپی عِست لایِن این دِ وُرلد؟
- با اجازه بزرگترا، بله!
بلللل بلبللبل بللبلبل ( از اون صداهایی که من نمی دونم دقیقا از کجا تولید می کنن تو حنابندونا)
ولیعهد که قرار بود پادشاه شود و همسرش بلند شدند و مهمانان شاهد رقص والس یک شیر و یک خر در بوران شکلات های قرمز بودند.
مستشار با لبخند موذیانه ای به عروسی می نگریست و دمش را به میز می مالید (چون دست نداشت بیچاره). شاید دیروز سیمبا تاجگذاری کرده بود؛ اما فرمانروای واقعی جنگل او بود. او سیمبا را مثل یک عروسک خیمه شب بازی کنترل می کرد. با مرگ گودریک در
آن شب، همه چیز قرار بود دگرگون شود.
به آرامی خندید...
_____
لطفا نمره دهی بشه.
روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.