هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۴۳:۵۵ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#21
قسمت ۹

وقتی چهره ی ناباور مرا دید، به سطل آشغالی که گوشه ی اتاقم بود، اشاره کرد و گفت ببین و آن را آتش زد. در حالی که چشمانم گرد شده بود و وحشت ذره ذره ی وجودم را فرا گرفته بود، به سطل فروزان خیره شدم.

لحظاتی همان طور میخکوب ماندم. بعد رویم را برگرداندم و به چهره ی راضی و خوشحال لوی نگاه کردم. به سمتش خم شدم، بازوهایش را محکم گرفتم و همان طور که از شدت ترس و اضطراب عرق می ریختم، به او گفتم که دیگر هرگز نباید از قدرت هایش استفاده کند و به هیچ وجه نباید درباره ی اتفاقاتی که برایش افتاده، به کسی حرفی بزند.

لوی در پاسخ لبخند معنی داری به من زد و گفت که تمام این یک سال را مشغول تمرین و تقویت مهارت های فوق طبیعی اش بوده تا بتواند از آن ها در جهت مقاصد گروه جادوگران ضد راهب استفاده کند.

نمی توانستم باور کنم که این حرف ها واقعا داشت از دهان لوی خارج می شد. در حالی که نگرانی روحم را گاز می زد و تکه تکه می کرد، به او گفتم که شیطان از طریق آن یاران فاسدش روحش را مسموم کرده.

بعد از جایم بلند شدم، به سمت کمدم رفتم و از داخل آن کوزه ی آب مقدس را بیرون آوردم. لوی که می دانست محتویات آن کوزه چیست، با دیدن آن رنگش پرید و با صدایی وحشت زده از من خواست که کوزه را از جلوی چشمانش دور کنم.

کوزه به دست به سمت لوی رفتم و او در حالی که خودش را گوشه ی تخت جمع کرده بود، با صدایی ترسان اما آرام به من گفت که کوزه را از او دور کنم، وگرنه مجبور می شود به من صدمه بزند.

کوزه را روی زمین گذاشتم، پایین تخت روی زمین زانو زدم و شروع کردم به هق هق. لوی به سمتم آمد، سرم را در آغوش گرفت و به من گفت که باید به خاطر او خوشحال باشم.

گفتم چگونه می توانم خوشحال باشم؟ وقتی راهبان، راهبه ها و بقیه ی مردم از قدرت های او باخبر شوند، قصد جانش را می کنند. او به من اطمینان خاطر داد که اجازه نمی دهد کسی از این قضیه مطلع شود و این موضوع مثل راز بین خودمان می ماند.

او برایم توضیح داد که چه نقشه هایی دارد و این که چگونه می خواهد رهبری راهبان و راهبه های قلعه را به دست بگیرد و قوانین را تغییر دهد. گفت که آینده ای روشن پیش روی ساکنان این قلعه و این شهر است و از من خواست که در مسیر رسیدن به این آینده ی موعود او را همراهی کنم.

احساس می کردم در چاهی تاریک و عمیق پرتاب شده ام و هیچ راهی برای نجات از آن ندارم. یا باید به لوی خیانت می کردم و او را لو می دادم یا باید به ایمان و باورهایم خیانت می کردم و با او عهد می بستم که در راه رسیدن به اهداف شومش یاری اش دهم.

من راه دوم را انتخاب کردم. با این که لوی در سیاهی فرو رفته بود، نمی توانستم حتی برای یک لحظه نابودی اش را در ذهنم تجسم کنم. فکر مرگش قلبم را در هم می فشرد و درد و رنج ابدی را در جسم و روحم جاری می کرد.
*
صبح روز بعد لوی با رئیس قلعه و بقیه ی راهب ها و راهبه ها دیدار کرد و به آن ها گفت که یک سال پیش رویایی معنوی دیده و قدیسی در خوابش به او گفته باید بدون آن که به کسی چیزی بگوید، قلعه را ترک کند و برای تذهیب روحش به سفری معنوی برود.

او طوری از تجارب سفر دروغینش تعریف می کرد که برای یک لحظه حس کردم شاید تمام اتفاقات دیشب یک کابوس بوده و لوی واقعا از یک سفر معنوی برگشته. موقعی که داشت حرف می زد، روی یک سکو ایستاده بود، ردایی سفید به تن داشت و نور خورشید از پنجره به صورتش می تابید و به او چهره ی یک قدیس را می داد.

وقتی صحبت هایش تمام شد، راهبی از بین حضار به سمتش رفت و همان طور که اشک می ریخت، از لوی خواست که اجازه دهد دستش را ببوسد.

آن راهب موهایی سیاه، چشمانی طلایی و پوستی رنگ پریده داشت و هنگامی که دست لوی را بین دستان خود گرفت، الماس سرخ انگشترش توجهم را جلب کرد، الماسی که عکس آن را در کتاب موجودات تاریکی دیده بودم و می دانستم که خون آشام ها برای مقابله با نور خورشید از آن استفاده می کنند.

بعد از این که راهب با حالتی پر احساس دست لوی را بوسید، لوی نامش را از او پرسید و او پاسخ داد که اسمش گادفریست و خواسته ی قلبی اش این است که شاگرد و مرید لوی باشد.

ادامه دارد...





پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۴۱:۳۰ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#22
قسمت ۸

او را با خودم به اتاقم در قلعه بردم. زیر نور شمع ها روی تخت نشستیم و او شروع کرد به تعریف ماجرای ناپدید شدنش.

یک شب وقتی در جنگل رو به روی قلعه مشغول پیاده روی بوده، ناگهان صدایی می شنود. به سمت منشا آن می رود و با پیکری سیاه و شنل پوش که چهره اش زیر باشلق پنهان بود، رو به رو می شود. به سمتش می رود و او را صدا می کند، ولی شنل پوش مرموز پاسخش را نمی دهد. در همین لحظه دردی در سرش حس می کند و از هوش می رود.

وقتی به هوش می آید، می بیند که برهنه است، او را به تختی چوبی بسته اند و ده ها پیکر شنل پوش بالای سرش ایستاده اند. از آن ها می پرسد چه کسانی هستند و چرا او را به این جا آورده اند و به تخت بسته اند. یکی از شنل پوش ها باشلقش را کنار می زند و صورت پر نقش و نگارش معلوم می شود.

زمینه ی صورتش سفید است، پلک هایش را سیاه کرده و حروفی عجیب و ناآشنا روی گونه ها، پیشانی و چانه اش دیده می شود. او می گوید که آن ها گروه جادوگران ضد راهب هستند و لوی قرار است بعد از فعال شدن نیروهای ماورای طبیعی اش رهبر آن ها شود.

بعد یک خنجر از زیر شنلش بیرون می آورد و در مقابل چشمان وحشت زده ی لوی آن را به سمت سینه ی او می برد. لوی فریادزنان از او می پرسد که می خواهد چه کند و مرد شنل پوش به او می گوید که باید قلبش را بیرون بیاورد و آن را با یک قلب جدید جایگزین کند و هم چنین می گوید که دلیلی برای نگرانی وجود ندارد، این کار دردناک است، ولی آسیب جبران ناپذیری به لوی وارد نمی کند.

همان طور که لوی فریاد می زند و آن ها را دیوانه می خواند، مرد خنجر را در سینه ی او فرو می کند و لوی در حالی که دردی طاقت فرسا وجودش را فرا گرفته، حس می کند که زندگی برای یک لحظه از بدنش خارج می شود.

خون از سینه و دهانش بیرون می زند و مرد هم با خونسردی خنجر را در بدنش حرکت می دهد. لحظاتی بعد مرد خنجر را کنار می گذارد، دستش را درون سینه ی لوی فرو می برد و قلبش را بیرون می کشد. لوی با چشمان گرد شده از وحشت این صحنه را تماشا می کند و حیرت زده می شود که چه طور هنوز زنده است.

در این لحظه مرد خم می شود، صندوقچه ای فلزی را با خود بالا می آورد، آن را روی تخت قرار می دهد، درش را باز می کند، قلبی سیاه، درخشان و تپنده را از آن بیرون می آورد و آن را درون سینه ی لوی فرو می کند. بعد دستش را روی سینه ی چاک خورده ی او قرار می دهد، کلماتی غریب را زیر لب زمزمه می کند و زخم سینه ی لوی بسته می شود.

لوی که درد و فشار زیادی را تحمل کرده، دوباره از هوش می رود و این بار وقتی به هوش می آید، می بیند که ردایی سیاه به تن دارد و دست ها و پاهایش آزاد است. دستش را به سمت سینه اش می برد، تپش قلب جدیدش را حس می کند و از این که درد ندارد و حالش خوب است، متعجب می شود.

از جایش بلند شده و متوجه می شود که حالش چیزی فراتر از خوب است. انگار جویباری از انرژی در سراسر بدنش در حرکت است، انگار تا قبل از قرار گرفتن آن قلب سیاه در بدنش یک جسم مرده بوده و حالا صاحب روح شده و زنده است.

جلو می رود و شنل پوش ها را می بیند که هر کدام در نقطه ای نشسته اند، بعضی ها زیر درخت و بعضی ها روی تکه سنگ های بزرگ. مردی که سینه اش را شکافته و قلبش را با یک قلب سیاه جایگزین کرده، با دیدن او از جایش بلند می شود، به سمتش می آید، چشمان سیاه زغالی اش را با حالتی تحسین برانگیز به لوی می دوزد و او را سرورم خطاب می کند.

بعد از او می خواهد که قدرت هایش را امتحان کند. لوی به درختی نگاه می کند و در ذهنش تصور می کند که آن درخت به آتش کشیده شده و اراده می کند که این اتفاق در واقعیت هم رخ دهد. بلافاصله شعله های درخشان آتش درخت را در آغوش می گیرند.

هنگامی که لوی به این قسمت از حرف هایش رسید، همان طور که چشمانش با شعف و هیجان برق می زد، از من پرسید که آیا این فوق العاده نیست و من طوری به او نگاه کردم که انگار عقلش را از دست داده است. فکر می کردم او در جنگل با یک گروه انسان های دیوانه آشنا شده، گیاه های توهم زا مصرف کرده و خیالاتی را در ذهنش پرورانده.

ادامه دارد...




پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۳۹:۲۵ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#23
قسمت ۷

- پطروس، شاید گادفری همان طور باشد که شما می گویید، ولی در هر حال من تا زمانی که حقیقت را نفهمم، نمی توانم به شما کاملا اعتماد کنم.

- من فقط نمی خواهم تو چیزهایی بشنوی که می تواند باعث گمراهی ات شود.

ناتان به چشمان آبی رنگ پطروس خیره شد و سعی کرد حالتی متقاعدکننده به صدایش بدهد:
- این طور نخواهد شد. شما کنارم هستید و مرا راهنمایی می کنید، شما مراقب روحم هستید، مگر نه؟

پطروس در حالی که تردید در چهره اش دیده می شد، لحظاتی ساکت ماند و چیزی نگفت. ناتان طی این مدت ارتباط چشمی اش را با او حفظ کرد و دستش را محکم در دست خود گرفت.

سرانجام پطروس گفت:
- باشد، ماجرای لوی را برایت تعریف می کنم. برای این که قضیه را خوب درک کنی، باید ماجرا را از ابتدا برایت بگویم.

ده سال پیش، زمانی که یک کارآموز راهب بودم، برای اولین بار لوی را دیدم. در وجود او چیزی بود که هم زمان مضطرب و دلتنگم می کرد، پوست سفید، چشمان زمردی گربه مانند و موهای قرمز آتشینش او را مثل موجودی از یک دنیای دیگر کرده بود و بیم داشتم که ناگاه از مقابل چشمانم محو شود و دیگر هرگز او را نبینم. حتی وقتی در آغوشم بود، حس می کردم به اندازه ی کافی به او نزدیک نیستم. نگاهش مثل اسید پوست و گوشتم را سوراخ می کرد و لب هایش این زخم ها را التیام می بخشید.

با وجود او در کنارم، حس می کردم روی زمین نیستم و در مکان دیگری زندگی می کنم، شاید بالای ابرها یا کف اقیانوس. شاید او بال های یک پرنده یا دم یک ماهی را داشت و من را با خودش به قلمروی شخصی اش می برد.

زندگی ام در کنار لوی مثل یک رویا بود، اما عمر این رویا زود به پایان رسید. سه سال بعد از آشنایی مان، زمانی که هجده سالمان شده بود و قرار بود به زودی فارغ التحصیل شویم، لوی ناپدید شد.

قلبم شکسته بود، ولی تمام سعی ام را می کردم که امید را در آن زنده نگه دارم. روزها و شب ها در ایوان اتاقم در قلعه می ایستادم، به دوردست خیره می شدم و انتظارش را می کشیدم. دیگران نصیحتم می کردند که فراموشش کنم و به زندگی ام برگردم، اما من نمی خواستم باور کنم که لوی مرا ترک کرده و دیگر هرگز برنخواهد گشت.

بعد از گذشت یک سال او بالاخره آمد. نیمه شب بود و نور ملایم ماه فضا را روشن کرده بود. در ایوان ایستاده، دستانم را روی نرده های چوبی آن گذاشته و به انبوه درختان جنگل چشم دوخته بودم که او ناگهان ظاهر شد. یک ردای بلند مشکی به تن داشت، به آرامی قدم برمی داشت و موهای سرخش در باد شبانگاهی تکان می خورد.

در حالی که قلبم به شدت می تپید و می خواست از سینه ام بیرون بجهد، ایوان و اتاقم را ترک کردم، مشعلی را از از روی یکی از دیوارهای راهروهای طویل قلعه برداشتم، به سرعت از پله ها پایین آمدم، از درب قلعه خارج شدم و دوان دوان خودم را به او رساندم و در حالی که نفس نفس می زدم، مقابلش ایستادم.

حالا این حس به سراغم آمده بود که شاید در رویایی ظالمانه به سر می برم، شاید هنگامی که در ایوان منتظر ایستاده بودم، سرزمین رویا مرا در خود فرو کشیده و حالا هر لحظه ممکن بود از خواب بیدار شوم و با واقعیت تلخ مواجه شوم، واقعیت تلخ نبود او.

اما هنگامی که او جلو آمد و مرا محکم در آغوش خود کشید، هنگامی که او را با تمام وجودم، جسم و روحم لمس کردم، فهمیدم که در عالم رویا نیستم و لوی من واقعا برگشته است.

مدتی در همان حال ماندیم، گره خورده در آغوش هم و در حالی که باد موهای سرخ و طلایی مان را در هم می آمیخت. بعد دست در بازوی هم انداختیم و به سمت قلعه حرکت کردیم.

ادامه دارد...








پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۳۶:۲۹ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#24
قسمت ۶

ناتان پس از لحظاتی آرام گرفت و حالا طوری که انگار عقلش سر جایش برگشته باشد، این پرسش در ذهنش شکل گرفت:
- هیچ معلوم هست چه اتفاقی برایم افتاده؟ این عکس العمل های عجیب چه بود که از خودم نشان دادم؟

در همین لحظه صدایی از پشت پطروس گفت:
- اوه، ببین این جا چه داریم! دو کبوتر عاشق یکدیگر را در آغوش گرفته اند.

ناتان بلافاصله خودش را از آغوش پطروس بیرون کشید و گادفری را دید که دست به سینه در آستانه ی در دستشویی ایستاده و با حالتی ناخشنود به او و پطروس نگاه می کند.

ناتان و پطروس هر دو بلند شدند و ایستادند و پطروس گفت:
- آن چیزی که تو فکر می کنی، نیست.

گادفری:
- جدا؟ درباره ی لوی مرحوم هم همین را می گفتی.

پطروس با لحنی تند گفت:
- راجع به او حرف نزن.

گادفری:
- بله، بله، می دانم که حرف زدن درباره ی او ممنوع است. چون راهب پطروس بزرگ بیم دارند که بازگویی گناهان لوی بقیه را به انجام آن ها تشویق کند.

پطروس با عصبانیت گفت:
- حرف زدن درباره ی او را تمام کن.

در همین لحظه رزالی هم که به آن جا آمده بود، بازوی گادفری را گرفت.
- عزیزم، بهتر است که دیگر ما از این جا برویم.

گادفری رو به ناتان گفت:
- بهتر است مراقب خودت باشی، نزدیک بودن به راهب پطروس برایت عاقبت خوشی ندارد.

او این را گفت و بعد به همراه رزالی از اتاق پطروس بیرون رفت. ناتان و پطروس هم از دستشویی بیرون رفتند و پشت میز رو به روی هم نشستند. ناتان سرش را پایین گرفته بود و به حرف های گادفری و احساسات عجیبی که تجربه کرده بود، فکر می کرد.

پطروس با ملایمت او را صدا کرد:
- ناتان عزیز، می خواهی در رابطه با مشکلی که باعث آشفتگی ات شده بود، با من حرف بزنی؟

ناتان سرش را بالا گرفت و گفت:
- بله، فکر می کنم بهتر است این موضوع را با شما در میان بگذارم... آن موقع یک حس قوی و عجیب را تجربه کردم، یک حس آشفتگی و به هم ریختگی قوی ناشی از نرسیدن به چیزی که عمیقا به آن تمایل داشتم.

- و چیست آن چیز؟

ناتان با شرمندگی سرش را پایین انداخت.
- خجالت می کشم بگویم.

پطروس دستش را بالا آورد و دست ناتان را که روی میز بود، گرفت و فشار داد.
- نباید از گفتن هیچ چیز به من خجالت بکشی. برای این که بتوانم به خوبی از تو مراقبت کنم، باید از تمام افکارت مطلع باشم.

در این لحظه ناتان به یاد جمله ی هشدارآمیز گادفری افتاد:
- بهتر است مراقب خودت باشی، نزدیک بودن به راهب پطروس برایت عاقبت خوشی ندارد.

و ترس وجودش را گرفت. چرا گادفری این حرف را زده بود؟ آیا واقعا پطروس باعث سرانجام شوم لوی شده بود؟

- ناتان عزیز، در چهره ات وحشت می بینم. حتما به خاطر حرف های گادفری برایت سخت است که به من اعتماد کنی. ولی تو نباید به سخنان این موجود کوچک ترین اهمیتی بدهی، موجودی که در تاریکی غرق شده و برطرف کردن عطشش به خون مهم ترین اولویت اوست.

ادامه دارد...






پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۳۲:۳۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#25
قسمت ۵

در همین لحظه کسی در زد.
- می توانم بیایم داخل؟

پطروس با لحنی بشاش گفت:
- رزالی! بیا داخل.

رزالی لبخندزنان وارد شد و گادفری با دیدن او از جایش بلند شد. آن ها مدتی با چهره ای ملتهب و در حالی که اشک در چشمانشان حلقه بسته بود، به هم نگاه کردند. ناتان هم که از دیدن آن دو در این حالت شوکه شده بود، به آن ها خیره شد.

چند لحظه بعد گادفری و رزالی هر دو پشت میز نشستند و ناتان در حالی که قلبش زیر و رو می شد، با خودش فکر کرد چه رابطه ای بین این دو نفر وجود دارد؟ با وجود این که نیازی به این سوال نبود و همه چیز مثل روز روشن بود، ناتان نمی خواست چیزی که داشت با چشم هایش می دید را باور کند.

گادفری برای رزالی شراب ریخت و رزالی همان طور که جام را از دست او می گرفت، خطاب به ناتان گفت:
- واقعا از تو ممنونم که باعث آزادی گادفری شدی.

ناتان چند لحظه با حالتی گیج و منگ به رزالی خیره شد. بعد چند بار پلک زد و طوری که انگار به خودش آمده باشد، گفت:
- خواهش می کنم، وظیفه ی انسانی ام بود.

رگ پیشانی گادفری با شنیدن کلمه ی انسانی ناخودآگاه شروع به تپش کرد و دستش را بالا آورد و آن را روی پیشانی اش گذاشت. رزالی یک دستش را روی بازوی گادفری گذاشت و دست دیگرش را به سمت پیشانی او برد.
- عزیزم، چه چیزی تو را عصبی کرده؟

ناتان در حالی که گونه هایش سرخ شده بود، لب پایینی اش را می گزید و نفس هایی کوتاه می کشید، نگاهش را به سمت پطروس گرداند تا ببیند او چه عکس العملی در برابر این رفتار یک راهبه نشان می دهد، ولی در کمال تعجب دید که پطروس دارد لبخندزنان آن دو را تماشا می کند.

گادفری دستش را از روی پیشانی اش برداشت و در حالی که رزالی رگ پیشانی او را می مالید، پاسخ داد:
- چیز مهمی نیست، عشق من.

ناتان با شنیدن عبارت آخر حس کرد چیزی به سرعت از داخل معده اش به سمت گلو و دهانش می آید. دستش را روی دهانش گذاشت و در حالی که اوق می زد، با عجله خودش را به دستشویی رساند.

گادفری و رزالی با چهره هایی نگران به سمتی که او رفته بود، نگاه کردند و پطروس از جایش بلند شد و به سمت دستشویی رفت و از پشت در گفت:
- ناتان عزیزم، چه اتفاقی افتاد؟ حالت خوب است؟

ناتان همان طور که روی زمین زانو زده بود و سرش بالای کاسه ی توالت قرار داشت، دوباره اوق زد و بعد گفت:
- من... حالم خوب است.

- لطفا اجازه بده بیایم داخل و کمکت کنم.

- نه، نه، شما نباید مرا در این حالت ببینید.

- این حرف را نزن، بگذار بیایم داخل، خواهش می کنم!

ناتان به سختی از جایش نیم خیز شد و چفت در را باز کرد و دوباره روی زمین افتاد. پطروس داخل شد و با چهره ی آشفته و رنگ پریده ی ناتان مواجه شد و روی زمین مقابلش نشست.
- ناتان بیچاره ی من، چه اتفاقی برایت افتاده؟

ناتان همان طور که سرش را به دیوار تکیه داده بود، شروع کرد به هق هق و اشک از چشمانش جاری شد.

پطروس دستش را بالا آورد، گونه ی خیس ناتان را نوازش کرد و با صدایی آرام گفت:
- به من بگو چه شده تا کمکت کنم. به تو گفته بودم همیشه مراقبت هستم، مگر نه؟

ناتان به چشمان آبی و مهربان پطروس نگاه کرد و با صدایی بغض آلود گفت:
- می توانم خواهش کنم مرا در آغوش بگیری؟

- البته.

پطروس بدن لرزان ناتان را محکم در آغوش گرفت، سر او را روی سینه ی خود قرار داد و با خودش فکر کرد چه چیز باعث بی قراری و آشفتگی او شده؟ ناتان هم در حالی که جویبار اشک از چشمانش جاری بود، به ضربان قلب پطروس گوش سپرد.

ادامه دارد...






پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۲۹:۴۱ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#26
قسمت ۴

پطروس یکه خورد.
- تو راجع به این قضیه هم می دانی؟

- بله. آن موجود در ذهنم با من حرف زد و از من خواست آزادش کنم.

- او سعی داشته تو را اغوا کند.

- بله، ولی با این حال دلم برایش می سوزد، چیست آن موجود؟

- او یک خون آشام است.

ناتان کابوس دیشبش را به خاطر آورد، دندان های نیش آن موجود که در گردنش فرو رفتند و به خود لرزید.
- چرا او را زندانی کردید؟

- به خاطر عدم توانایی اش در کنترل عطشش به خون چیزی نمانده بود که باعث مرگ یک کودک خردسال شود.

- الان حال آن کودک خوب است؟

- خوشبختانه بله. راهب ها و راهبه های درمانگر موفق شدند او را نجات دهند.

- پطروس، فکر می کنم آن خون آشام به اندازه ی کافی تنبیه شده. او الان در وضعیت خیلی بدی قرار دارد و از تشنگی زیاد رنج می برد. می توانم از تو خواهش کنم او را آزاد کنی؟

چشمان پطروس گشاد شدند.
- تو این را از من می خواهی؟

ناتان با حالتی التماس آمیز گفت:
- بله.

- ناتان عزیز، اگر او دوباره کنترلش را از دست بدهد و به کسی حمله کند، چه؟

- من مسئولیت این قضیه را به عهده می گیرم‌.

پطروس با لحنی حیرت زده گفت:
- تو اصلا او را نمی شناسی. چرا می خواهی برای یک غریبه چنین کاری انجام بدهی؟

- بله، او را نمی شناسم، اما وقتی یاد چهره ی رنج کشیده و صدای پر از دردش می افتم، قلبم درد می گیرد.

چشمان پطروس پر از اشک شد.
- ناتان عزیزم، مهربانی تو واقعا مرا تحت تاثیر قرار می دهد. من به تو اعتماد می کنم و آن خون آشام را آزاد می کنم.

ناتان لبخند زد.
- پطروس، واقعا از شما ممنونم.
*
شب هنگام بود و ناتان به همراه پطروس و آن خون آشام که دیگر آزاد شده بود، سر میز شام نشسته بودند. پوست خون آشام که به خاطر کم خونی شدید چروک شده بود، حالا با نوشیدن مقادیر زیادی از خون گوزن صاف شده بود و ناتان از زیبایی او حیرت زده بود.

خون آشام ظرف بزرگ و پر از خونی را که مشغول نوشیدن محتویات آن بود، روی میز گذاشت و با چشمان طلایی رنگ و خیره کننده اش به ناتان نگاه کرد.
- ناتان عزیز، خیلی خیلی از تو سپاسگزارم. تو لطف خیلی بزرگی در حق من کردی. مطمئن باش که از این پس مراقبت بیشتری از روحم می کنم و اجازه نمی دهم شهوت به خون بر وجودم حاکم شود.

ناتان لبخند گرمی زد.
- گادفری عزیز، من به تو اعتماد کامل دارم.

پطروس همان طور که از جام شرابش می نوشید، لبخندزنان به آن ها می نگریست و سعی می کرد صدای هشداردهنده ی داخل مغزش را خاموش کند، صدایی که به او می گفت نباید خواسته ی ناتان را می پذیرفت و گادفری را آزاد می کرد.

ادامه دارد...




پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۲۶:۵۲ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#27
قسمت ۳

ناتان در حالی که قلبش به شدت می تپید و نفس نفس می زد، از خواب پرید. نیم خیز شد و چند لحظه به همان حالت ماند. بعد از روی تختش بلند شد و اتاقش را ترک کرد.

همان طور که از بین راهب ها و راهبه ها رد می شد، به آن ها لبخند می زد و با خوشرویی به آن ها صبح به خیر می گفت، ولی آن ها با دیدن او چشمانشان گشاد می شد و دهان هایشان باز می ماند. ناتان با خودش فکر کرد چرا آن ها با دیدن او این قدر وحشت زده شده اند؟
- خواهر راهبه، می توانم یک لحظه با شما صحبت کنم؟

راهبه ای که صدایش زده بود، رویش را برگرداند و مثل بقیه با دیدن او یکه خورد.
- اوه، البته! شما باید آقای ناتان کاون باشید، همان فرد خوش شانسی که قرعه ی زندگی در این قلعه به نامش افتاده.

- لطفا مرا ناتان صدا کنید.

- حتما، شما هم می توانید مرا رزالی صدا کنید.

- رزالی، آیا مشکلی در رابطه با من وجود دارد؟ چرا دیگران با دیدن من شوکه می شوند؟

- خب، می دانید چهره ی شما دقیقا مثل راهبی است که پنج سال پیش در یکی از همین اتاق های قلعه اعدام شد.

رنگ ناتان پرید.
- اعدام؟... اما چرا؟!

- او گناه های بسیاری کرده بود، آن قدر که دیگر قابل بخشش نبود و فقط مرگ می توانست روحش را پاک کند.

- می توانید به من بگویید چه گناه هایی؟

- نه، نه، کسی اجازه ندارد درباره ی او صحبت کند. این کار ممنوع است... من دیگر باید بروم، ناتان. از آشنایی با تو خوشحال شدم. امیدوارم اوقات خوشی را در این قلعه بگذرانی.

رزالی این را گفت و فورا از آن جا رفت و ناتان را با چهره ای مبهوت تنها گذاشت. ناتان با خودش فکر کرد:
- چرا صحبت کردن درباره ی آن راهب ممنوع است؟... لعنت، این موضوع حواسم را پرت کرد و فراموش کردم راجع به آن موجود محبوس در زیرزمین از رزالی سوال کنم. مهم نیست. بهتر است پطروس را پیدا کنم و از او بپرسم.

از راه پله ها بالا رفت و خودش را به اتاق پطروس رساند. در اتاق اندکی باز بود و صدای گریه از آن شنیده می شد. ناتان از لای در نگاه کرد و پطروس را دید که کف اتاق زانو زده، دست هایش را در هم حلقه کرده و گریه کنان دعا می خواند.
- پروردگار من، خطاهایم را ببخش. به من کمک کن تا مرتکب گناه نشوم...

ناتان با خودش فکر کرد که بهتر است الان مزاحم پطروس نشود و بعدا با او صحبت کند. اما همین که خواست آن جا را ترک کند، پطروس صدایش زد.

- ناتان، این تو هستی؟ لطفا بیا داخل.

ناتان با حالتی شرمنده وارد اتاق شد.
- متاسفم، من نمی خواستم...

پطروس از جایش بلند شد و لبخند مهربانی زد.
- مهم نیست. باید به تو بگویم که حال خوشی نداشتم، ولی با دیدن تو حس می کنم خیلی بهتر شده ام.

- خوشحالم که این را می شنوم. چه چیزی باعث ناراحتی شما شده؟

پطروس لبه ی تختش نشست و به ناتان اشاره کرد تا او هم کنارش بنشیند.
- یک خاطره ی دردناک قدیمی. می دانی، همیشه به خودم می گویم گذر زمان تاثیر اتفاق وحشتناکی که در گذشته رخ داد را از بین می برد، ولی بعد از گذشت پنج سال درد ناشی از آن هنوز هم برایم تازه است.

- پطروس، اتفاقی که از آن صحبت می کنی، اعدام آن راهب است؟

پطروس یکه خورد.
- تو راجع به آن می دانی؟

- امروز یکی از راهبه ها راجع به این قضیه به من گفت.

پطروس با حالتی خشمگین گفت:
- چه روح های تربیت ناپذیری دارند این راهبه ها و راهب های قلعه. بارها و بارها تاکید کرده بودم که نباید درباره ی این موضوع حرف بزنند.

- عصبانی نباش، پطروس. در واقع به نوعی تقصیر من بود. من از او سوالی پرسیدم و او در جواب درباره ی قضیه ی آن اعدام به من گفت.

- چه سوالی از او پرسیدی؟

- خب، وقتی داشتم در قلعه راه می رفتم، همه ی راهب ها و راهبه ها با حالتی شوکه به من نگاه می کردند. من هم از یکی از آن ها قضیه را پرسیدم و او به من گفت دلیل وحشت بقیه این است که چهره ی من مثل آن راهب اعدام شده است.

پطروس آهی کشید، لب هایش لرزید و اشک در چشم هایش حلقه زد.
- بله، بله، تو دقیقا مثل او هستی، مثل لوی. من هم وقتی اولین بار تو را از دور دیدم، شوکه شدم. بعد با خودم فکر کردم و فهمیدم این فرصتی است که پروردگار در اختیارم قرار داده. من نتوانستم به لوی کمک کنم، نتوانستم روح او را نجات دهم، ولی حالا هر کاری از دستم بربیاید، برای تو انجام می دهم، ناتان عزیزم، من مراقب روح تو هستم.

پطروس همان طور که اشک می ریخت، دست های ناتان را در دستان خود گرفت و با چشمان خیس آبی اش به چشمان زمردی ناتان چشم دوخت.

ناتان که معذب شده بود و نمی دانست باید چه بگوید، فقط به پطروس نگاه کرد و لب هایش را گزید.

چند لحظه بعد قضیه ی موجود محبوس در زیرزمین را به خاطر آورد و خوشحال شد که می تواند با پرسیدن درباره ی آن موضوع بحث را عوض کند.
- پطروس، آن موجودی که در زیرزمین زندانی است، چیست؟

ادامه دارد...








پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۲۳:۴۴ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#28
قسمت ۲

ناتان از جایش پرید. آیا باز هم خیالات به سرش زده بود؟

صدا که لحنی لرزان و ضعیف داشت، گفت:
- کمکم کن!... زیرزمین.

ناتان در حالی که قلبش به سینه اش می کوبید، با دستانی لرزان شمعی را روشن کرد، آن را به دست گرفت و از اتاقش خارج شد.

همان طور که سایه ی بزرگش روی دیوارها افتاده بود و منظره ای رعب آور را پدید آورده بود، پله ها را یکی یکی پشت سر گذاشت تا این که بالاخره به زیرزمین رسید و با یک در چوبی کهنه مواجه شد. قفل بزرگی به در بود. ناتان با حالتی درمانده به قفل خیره شد و با خودش فکر کرد که حالا چه کار کند.

- یک سنگ لق کف زمین آن اطراف هست. کلید زیر آن است.

ناتان با پاهایش تک تک سنگ های کف زمین در آن حوالی را چک کرد تا این که سنگ لق را پیدا کرد. خم شد، آن را از جا درآورد و با یک کلید آهنی زنگ زده مواجه شد. کلید را برداشت، به سمت در رفت و آن را گشود.

در حالی که نور لرزان شمع تنها بخش کوچکی از فضای داخل اتاق را روشن کرده بود، قدم به داخل گذاشت.

آن صدا با خوشحالی گفت:
- تو آمدی!

ناتان جلو رفت و در مقابلش مردی را دید که دست هایش را از دو طرف به حلقه های بزرگ آهنی روی دیوار زنجیر کرده بودند. سر مرد رو به پایین بود و با موهایی سیاه، بلند، چرب و آشفته پوشیده شده بود. پیراهن و شلوارش آن قدر چرک بود که رنگش معلوم نبود.

ناتان جلوتر رفت، خم شد و مرد را صدا کرد.
- هی!

مرد سرش را بالا آورد و چشمان ناتان از آن چه دید، گرد شد. صورت مرد مثل سیبی خشکیده به شدت چروک بود و چشمانش در حدقه فرو رفته بود. او با صدایی پر از درد گفت:
- لطفا زنجیرها را باز کن.

ناتان در حالی که هم چنان به این موجود عجیب خیره شده بود، به سمت یکی از حلقه هایی که زنجیر به آن ها متصل بود، رفت. اما بعد مکث کرد و با خودش گفت:
- هیچ معلوم هست دارم چه کار می کنم؟ من اصلا نمی دانم این موجود چیست و برای چه او را در این جا محبوس کرده اند... وضع تاسف آمیزش ناراحتم می کند، ولی اگر او واقعا خطرناک باشد، چه؟

موجود با بی قراری گفت:
- معطل چه هستی؟ زودتر مرا آزاد کن.

ناتان لب پایینی اش را گزید.
- متاسفم! نمی توانم این کار را بکنم.

و بعد به سرعت از سلول خارج شد، درش را قفل کرد، کلید را زیر سنگ لق گذاشت، از پله ها بالا رفت، خودش را به اتاقش رساند، روی تختش خوابید و سعی کرد صدای آن موجود را که مرتب اسمش را صدا می زد و از او درخواست کمک می کرد، ناشنیده بگیرد.

لحظاتی بعد دید که در سلول ایستاده و موجود به زنجیر کشیده شده هم مقابلش است.

- بیا جلو، ناتان. بیا و آزادم کن. نمی بینی که دارم رنج می کشم؟

ناتان با صدایی لرزان گفت:
- نمی توانم این کار را بکنم.

- تو می توانی این کار را بکنی، تو باید این کار را بکنی.

ناتان بی اختیار جلو رفت و هر دو زنجیر را باز کرد. موجود آهی از سر آسودگی کشید و شروع کرد به تکان دادن شانه ها و دستانش تا خشکی عضلاتش از بین بروند. بعد رویش را به سمت ناتان برگرداند و لبخند زد.
- از تو ممنونم.

و به سمت ناتان یورش برد، دهانش را باز کرد و دندان های نیش بلندش را در گردن او فرو برد.

ادامه دارد...








پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۲۲:۲۲ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#29
قسمت ۱

ناتان داشت با خوشحالی در یکی از راهروهای طویل یک قلعه ی گوتیک باستانی قدم می زد.
- واقعا خوش شانس بودم که در قرعه کشی برنده شدم و شانس زندگی در این قلعه نصیبم شد. الان هیچ چیز نمی تواند حالم را خراب کند.

در همین لحظه کسی با لحنی محکم و سرد ناتان را از پشت سر صدا کرد.
- آقای کاون!

ناتان با خودش فکر کرد:
- هیچ چیز جز راهب ها.

و بعد برگشت و به سمت راهب که مردی با موهای طلایی بلند و چشمان آبی بود، رفت.
- بله برادر راهب؟

- باید به شما بگویم که اصلا خوب نیست شب ها تنهایی در قلعه پرسه بزنید. در گذشته اتفاقات خیلی بدی در این جا رخ داده و آثار آن هنوز حس می شود.

ناتان سعی کرد لبخند دوستانه ای بزند.
- از توصیه ی شما ممنونم، برادر راهب. همین حالا به اتاقم می روم.

راهب سری تکان داد و از آن جا رفت. ناتان هم که به هیچ وجه حرف های راهب را جدی نگرفته بود، به گشت و گذار در قلعه ادامه داد.

همان طور که داشت از یکی از راهروها رد می شد و تابلوهای رنگ روغن را زیر نور مشعل ها نگاه می کرد، ناگهان صدای جیغ گوشخراشی او را از جا پراند. چشمانش گشاد شد و قلبش به تپش افتاد و به سرعت به سمت منبع صدا که اتاقی در انتهای راهرو بود، دوید. درش را باز کرد و تنها با اثاثیه ی خاک گرفته مواجه شد.

در همین لحظه دستی روی شانه اش قرار گرفت و ناتان فریادی زد و از جا پرید.

ولی وقتی رویش را برگرداند، با همان راهب قبلی مواجه شد.
- مرا ترساندید، برادر راهب.

- متاسفم، آقای کاون، چنین قصدی نداشتم. آیا در راه بازگشت به اتاقتان بودید؟

- بله، بله. ولی برادر راهب، شما آن صدای جیغ گوشخراش را نشنیدید؟

- نه، من چیزی نشنیدم.

ناتان با خودش فکر کرد که آیا خیالاتی شده؟ اما صدای جیغ خیلی واضح بود، واضح تر از آن که بخواهد خیال باشد.

- می خواهید شما را به اتاقتان راهنمایی کنم؟ به نظر گیج و پریشان می آیید.

- بله، لطفا این کار را بکنید، برادر راهب.

راهب زیر بازوی ناتان را گرفت و ناتان از نزدیکی ناگهانی او یکه خورد، ولی چیزی نگفت و اجازه داد راهب او را از راهروهای طویل رد کند، از پله ها بالا ببرد و به اتاقش برساند.

- واقعا از شما ممنونم، برادر راهب.

راهب لبخند کوچکی زد و گونه های سفیدش سرخ شد.
- لطفا مرا پطروس صدا کنید.

ناتان هم لبخند زد.
- بله، پطروس.

راهب رفت و ناتان در اتاقش را بست و به سمت تختش رفت و خودش را روی آن انداخت.

همان طور که چشم هایش کم کم گرم می شد و خواب او را فرامی گرفت، ناگهان صدایی در مغزش پیچید.
- کمکم کن!

ادامه دارد...




قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۲۰:۱۵ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#30
معرفی داستان: ناتان بسیار خوشحال است که بالاخره می تواند در قلعه ی گوتیک مورد علاقه اش زندگی کند، او نمی داند که سرنوشت برایش چه در چنته دارد.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.