قسمت ۱۳ناتان مشغول راه رفتن در راهروهای قلعه و فکر کردن بود:
- اگر جای درستی برای زندگی کردن داشتم، بلافاصله این جا را ترک می کردم. می دانستم که پطروس عقاید عجیب و افراطی دارد، اما بعد از چیزهایی که برایم تعریف کرد، متوجه شدم وضع بدتر از آنی است که تصور می کردم.
همان طور که داشت راه می رفت، به رزالی برخورد کرد که گوشه ی دیوار ایستاده، دستانش را به حالت دعا در هم حلقه کرده و هق هق می کند. به سمتش رفت و او را صدا کرد:
- رزالی! چه اتفاقی افتاده؟ برای چه گریه می کنی؟
رزالی با دیدن او از جا پرید و در سمت مخالف او شروع به حرکت کرد. ناتان هم به دنبالش رفت.
- چرا از من فرار می کنی؟ چرا با من حرف نمی زنی؟
رزالی با صدایی گرفته و اشک آلود جواب داد:
- چون پطروس به من گفته نباید با تو درباره ی اتفاقی که افتاده، حرف بزنم.
قلب ناتان با شنیدن این جمله فرو ریخت.
- چه اتفاقی افتاده؟
رزالی جواب نداد و گام هایش را سریع تر کرد. ناتان از او جلو زد و مقابلش ایستاد.
- رزالی، داری مرا می ترسانی. خواهش می کنم بگو چه اتفاقی افتاده؟
رزالی این بار قاطعانه و با صدایی محکم گفت:
- نه، نمی گویم. آن دفعه موفق شدی گادفری را آزاد کنی و جلوی رستگاری روحش را بگیری، ولی این بار نمی توانی. فکر نکن چون چهره ات مثل همانی است که می دانی، می توانی پطروس را به انجام هر کاری که می خواهی راضی کنی.
چشمان ناتان با شنیدن این حرف ها از وحشت گشاد شد.
- شما چه بلایی سر گادفری آورده اید؟
رزالی پوزخندی زد.
- آن کسانی که به سر بقیه بلا می آورند، امثال همانی که می دانی و تو هستند.
او این جمله را گفت و به سرعت از آن جا دور شد. ناتان در حالی که قلبش به شدت در سینه می کوبید، راهروها و راه پله ها را با شتاب یکی بعد از دیگری طی کرد و خودش را به اتاق پطروس رساند و در زد و با صدایی پریشان و مضطرب گفت:
- پطروس، پطروس! تو آن جایی؟
پطروس با لحنی متعجب پاسخ داد:
- بله ناتان عزیز، این جا هستم، بیا داخل.
ناتان خودش را به داخل اتاق پرت کرد، به سمت پطروس خیز برداشت، زانو زد و به ردای او چنگ انداخت.
- خواهش می کنم... خواهش می کنم بگو گادفری الان در چه وضعیتی است؟
نارضایتی و خشم چهره ی پطروس را دربرگرفت.
- پس رزالی جلوی زبانش را نگرفته.
ناتان حس می کرد چیزی نمانده که از شدت نگرانی از هوش برود. نفسش بند آمده بود، سرش گیج می رفت و اطرافش را تار می دید. اما، نه، او باید به هوش می ماند و گادفری را از هر وضعیتی که به آن دچار بود، نجات می داد.
پطروس بازوهای ناتان را گرفت و با نگرانی به او نگاه کرد.
- ببین با خودت چه کار کردی! بگذار به تو کمک کنم.
و او را به آرامی از جایش بلند کرد و روی یک صندلی نشاند و خودش هم مقابلش نشست. ناتان در حالی که سعی می کرد هوا را به داخل شش هایش بفرستد و به آرامی نفس بکشد، گفت:
- پطروس، به حرف های من گوش کن.
پطروس که با دیدن ناتان در آن وضعیت خاطره ای از لوی را به یاد آورده بود، اشک در چشمانش حلقه زد و با لحنی متاثر گفت:
- گوش می کنم.
ناتان هم که فکر وضعیتی که گادفری در آن قرار داشت، دنیا را در برابر چشمانش سیاه کرده بود، اشک در چشمانش حلقه زد و گفت:
- ممنونم پطروس، ممنونم که به حرف من گوش می کنی. من روح بزرگ تو را می بینم و ستایش می کنم. روحی که می خواهد نجات دهنده ی بقیه ی روح ها باشد، حتی تاریک ترینشان. اما تنبیهات جسمانی شدید جز تحمیل درد به روح نتیجه ی دیگری ندارد.
پطروس به جلو خم شد و چشمان آبی رنگ و مرطوبش را به چشمان زمردی و مرطوب ناتان دوخت.
- اتفاقات گذشته دارد تکرار می شود. شبی را به خاطر می آورم که لوی مقابلم نشسته بود و خواهش می کرد گادفری را آزاد کنم، که تنبیهش نکنم. او هم مثل تو می گفت درد نمی تواند روح را رستگار کند.
ناتان سعی کرد انزجار و خشمی را که در آن لحظه نسبت به پطروس حس می کرد، در قلبش پنهان کند. چه قدر دوست داشت دستانش را دور گردن سفید او حلقه کند و آن قدر فشار دهد که صدای خس خس از گلویش خارج شود.
- پطروس، من نمی دانم لوی دقیقا چه کارهایی کرده، ولی این حرفی که به تو زده، درست است.
پطروس سرش را به نشانه ی نفی تکان داد.
- نه، نیست. سنگ فقط با تحمل فشار و حرارت شدید می تواند به الماس تبدیل شود. روح موجودات زنده هم فقط با تحمل درد شدید می تواند صیقل یابد و به کمال برسد.
- ولی مقایسه ی سنگ و موجودات زنده با یکدیگر اشتباه است.
- اشتباه نیست، ناتان عزیز. فکر می کنی من چه طور توانستم به این جا برسم و در سن کم رهبری این قلعه را به عهده بگیرم؟
او بعد از گفتن این حرف از جایش بلند شد و ردا و پیراهنش را از تنش درآورد و رویش را برگرداند و نفس ناتان با دیدن جای زخم های عمیق شلاق بر پشت او بند آمد.
ادامه دارد...