اتاق در سکوت غار مرلین فرو رفته بود و هیچ کس چیزی برای گفتن نداشت!
-سلامممم،چرا همه ساکتینننن؟
-رابستن؟
-اوه رابستن چه خوب که امدی! فقط
یکم دیرههه!-ببخشید بلاتریکس!
-برو.. هی...برو برو یه جای دیگه...پیسست پیست!
-چی داری میگی مگان؟ بلندتر بگو ماهم بشنویم!
-اممم...نه چیزی نگفتم خواستم به رابستن سوال اصلیمون رو بگم!😁
-🤨
-🤗
-خب باشه...رابستن ایا تو حیون فروشیه دیاگون رو میشناسی؟
-خب معلومه!
-خب بگو دیگه!
-خب چیشو بگم دقیقا؟🤔
بلا لحظه به لحظه داشت عصببانی تر میشد،دلش میخواست بگه"پلن Bکنسل شده مجبوریم بریم پلن C!"
-رابستن بیخیالش شو مرگخوار عزیزم!
-عهه واقعا؟...باشه هرجور خودت میدونی!😍
مگان همون لحظه متوجه ی وخیم بودن اوضاع شد! بنابراین سعی کرد از اتفاقی که در اینده ی نچندان دور قرار بود برای بچه ی رابستن که حالا داشت یه پسر 4 ساله رو با ارامش تمام میزد کرد!
-بلا؟...بلاتریکس؟...اخه،اخه حیف نیست بچه ای به این نازی،زیبایی،دست بزن، جنگجو و مرگخوار اینده؛ لقب حیون ارباب رو بدیم؟🥺
-ساکت باش مگان!
-بچه ی من؟ لقب حیون ارباب؟ جریان چیه؟ نگنه نقشه بعدی اینه که بچه ی من تبدیل به حیون ارباب بشه؟🤔
-متاسفانه د...
-خفه شو مگان!...خب داشتم میگفتم،نه اصلا هم اینطور نیست!😊
در اون لحظه بلاتریکس فقط و فقط منتظر یه فرصت بود که مگان رو جادو کنه!