رخ گریفیندور
VS.
وزیر ریونکلاو
فنریر گری بک دستکش پوست اژدهای سه لایه اش رو به دست کرد، یک عدد گاز انبر قفل بری رو برداشت، و بعد با کمک اون، یک عدد انبر فلزی بلند رو برداشت، و بعد با کمک اون انبر، اسنیچ رو برداشت و سعی کرد با حداکثر فاصله از صورت ماسک پوشش نگهش داره...
و بعد از انجام تمام این تشریفات، لنز متصل شده به عینک آزمایشگاهش رو چرخوند و با احتیاط و دقت به اسنیچ خیره شد...
هر چی میکشید، از زوپس نشین بودنش میکشید. به عنوان مدیر هاگوارتز، با لینی و سو قرعه کشی کرده بودن تا معلوم بشه در طی فصل زمستون چه کسی باید از توپ های کوییدیچ نگه داری کنه، و قرعه به نام فنریر در اومده بود. چشمان فنریر دیگه توپ آزموده شده بودن. فنریر عادت داشت توپ هارو حتی شب کنار خودش رو تختش بخوابونه، البته فقط تا اون روز شوم...
اون روز شوم، یک هفته قبل و با شیوع یک ویروس از سوپ کدوتنبل مخصوص که توی هاگوارتز سرو میشد، اتفاق افتاد.
روزی که ویروس مرگباری به نام کَدونا توی هاگوارتز پخش شد، و بعد توی گوش یکی از دانش آموزا مخفی شد و از هاگوارتز هم به بیرون سرایت کرد و وزارت رو مجبور کرد که کل دنیای جادویی و حتی هر ساختمونی رو به صورت جداگانه قرنطینه کنه.
هاگوارتز و هاگزمید هم قرنطینه شده بودن. ولی این به این معنا نبود که فعالیت های عادی در هاگوارتز متوقف شده، خیر! تا وقتی مدیریت هاگوارتز زنده بود، کلاسها ادامه داشت! در واقع اساتید و دانش آموزا با پوشیدن دستکش، ماسک و شست و شوی سریع دست هاشون که البته باز هم به معنای جلوگیری صد در صد از شیوع ویروس نبود، به فعالیت هاشون ادامه میدادن.
مردم هاگزمید هم همچنان تجارت و کاسبیشون با کمک واسطه های وزارتی که دائما معاینه میشدن تا از سلامتشون اطمینان حاصل بشه، با دنیای بیرون برقرار بود.
و اما فنریر و توپ هاش...
فنریر از زمان قرنطینه شدن هاگوارتز وسواس گرفته بود که هر شب توپ هاش رو معاینه کنه تا مطمئن بشه یه وقت ویروس کدونا نگرفته باشن. فنریر از ویروس وحشت داشت. کدونا ویروس ترسناکی بود، باعث میشد آدم یک هفته تمام علائم مشابه سرماخوردگی رو نشون بده و بعد عطسه کنان و آب بینی روان، بمیره...
و فنریر به عنوان یک گرگینه اصلا دلش نمیخواست با کدو بمیره. البته کلا که دلش نمیخواست بمیره. ولی خب این روش مرگ یه مقدار براش افت داشت. توی چندین سال عمر غیر شریفش این همه شکار نکرده بود و آدم نکشته بود، که بخواد با سرماخوردگی به طبقه هفتم جهنم بره و با شیطان گرگم به هوا بازی کنه. قصدشو هم نداشت. بنابراین حداکثر مراقبت از جون عزیزش و نهایت ضدعفونی رو انجام میداد. حتی بعد از غذا یک لیوان ضد عفونی کننده دهان سر میکشید!
خلاصه فنریر، اسنیچ رو از انواع زوایا بررسی کرد... و در کمال وحشتش، در کنار بال سمت راست، در زاویه چهل و پنج درجه، چشمش به لکه کدری افتاد، بنابراین توپ رو تقریبا به چشمش چسبوند، بعد دوتا چشم هم از جنازه یکی از شکارهای قبلیش که زیر تختش قایم کرده بود قرض کرد و به اسنیچ زل زد، و به صورت دقیق تونست دوتا ویروس کوچولو رو ببینه که داشتن آروم آروم تکثیر میشدن...
فنریر جیغ بنفشی زد که شیشه های اتاقش رو لرزوند، و بعد بلافاصله اسنیچ رو انداخت توی بخاری دیواری، و یک بطری ضد عفونی کننده رو خالی کرد توی چشمش. با چشمهای قرمز و جیغ و ویغ کنان، برگشت سمت بخاری و مابقی بطری ضد عفونی کننده رو توی بخاری خالی کرد. آتش به شدت زبونه کشید. فنریر هول شد و قوطی رو هم در آتش پرتاب کرد. آتش منفجر شد و شومینه ی اتاق فنریر به همراه اسنیچ، با خاک یکسان.
- اسنیچمون مرد...
فنریر تازه فهمید چه غلطی کرده.
- ... و بودجه نداریم واسه خرید اسنیچ جدید... البته اسنیچ مریض شده بود، خودش مرد! یعنی مجبور بودم واسه جلوگیری از انتشار ویروس خودکشیش کنم... ولی جدی چرا ضد عفونیش نکردم؟
و فنریر خوب میدونست باید قبل از اینکه کسی بفهمه و توسط لینی و سو به بی عرضه گی و بی خاصیتی محکوم بشه، سریعا یه خاکی به سرش بکنه، در اینجا یعنی اسنیچ جدیدی رو جایگزین اسنیچ مرحوم شده بکنه.
بنابراین روی تمام لباس های ضد عفونی شده ش، یک عدد شنل هم پوشید تا کسی نبینه داره نصف شب مخفیانه از هاگوارتز خارج میشه. البته شنل، روی شیش لایه لباسی که پوشیده بود، هیکلش رو بزرگتر و چهار شونه تر از حالت عادی نشون میداد. و ممکن هم بود به عنوان غول غارنشین مورد حمله قرار بگیره. ولی ریسکی بود که ناچار بود بپذیره...
گرگینه توپ نگه دار، پاورچین پاورچین از بین راهروهای قلعه رد شد. از بین اشباح قلعه جا خالی داد، از دست چندتا دانش آموز که بعد از تاریکی توی راهروها پرسه میزدن هم جا خالی داد، ولی اسمشون رو برای ماه کامل بعدی و به عنوان دسر یادداشت کرد. و بعد بالاخره از هاگوارتز خارج شد.
غرق تفکر توی محوطه راه میرفت و به هر شیء بالدار، بی بال، کوچیک، و بزرگی نگاه میکرد و سعی میکرد از آی کیوی ناچیزش استفاده کنه و ببینه میتونه اونا رو به جای اسنیچ به لینی و سو قالب کنه یا نه. البته فشار زیادی هم روش بود... صبح روز بعد اولین مسابقه بین ریونکلاو و هافلپاف برگزار میشد.
و البته که بر اثر استرس شدید، همه ایده هاش شکست خوردن. فنریر نمیتونست یک سانتور، اسب تک شاخ، کلاغ یا حتی یک سنگ رو به اسنیچ تبدیل کنه...
و بعد، درست زمانی که از کنار کلبه هاگرید رد میشد، فکر بکری با شنیدن صدای مرغ ها و خروس هاگرید به ذهنش رسید... و لبخند پهنی زد. در دوران گرگینه بودنش، زیاد به مرغدونی هاگرید زده بود، در نتیجه با آرامش به سمت کلبه رفت، صدای خر و پف هاگرید طوری بلند بود که فنریر حتی اگر با تمام وجود نعره میزد هم بیدار نمیشد.
در نتیجه، گرگینه وارد مرغداری شد، درست مثل ماه های کامل قبلی...
و بعد محض رضای اسنیچ خودشو تو مرغا پلکوند!
فنریر همیشه به انجام کارهای غیر قابل پیشبینی و کف برون علاقه داشت. در نتیجه با خودش فکر کرد اگه نمیتونه چیزی رو به اسنیچ تبدیل کنه، اصلاً خودش اسنیچ میشه! مگه قبلا مادربزرگ نشده بود و شنل قرمزی رو گول نزده بود؟ فنریر اسنیچ خووب حتی!
بعد از خوب پلکیدن قاطی مرغها، فنریر با احتیاط کامل، برای اینکه پرهای چسبیده به بدنش حسابی خوب بچسبن و نیفتن، وارد دفتر مدیریت شد، و خودش رو کاملا به آبنبات لیمویی های باستانی دامبلدور که توی یکی از کشوها انبار شده بودن هم آغشته کرد. و بعد جهت اضافه کردن افکت بال و پرواز کردن مثل یک اسنیچ، به سمت انبار جاروها رفت و دو عدد آذرخش دسته کلفت مدل دوهزار و بیست برداشت و کرد تو آستینش.
بعدش مثل یه قهرمان وایساد و با رضایت کامل از سر تا پا خودش رو برانداز کرد.
- خب دیگه... برم بخوابم تا مسابقه شروع شه.
و البته رفت خوابید، و اگر فکر میکنید قراره در طی مسیرش تا تخت خواب اتفاقی پیش بیاد، در اشتباهید. رفت واقعا خوابید.
صبح روز بعد:فنریر نفر اول، به موقع از خواب بیدار شد. نمیخواست به عنوان اولین اسنیچ زنده تاریخ قبل از مسابقه با کسی صحبت کنه. البته قصد داشت بعد از تموم شدن مسابقه و ایفای نقش موفقیت آمیزش، با پیام امروز مصاحبه کنه، حتی شاید میتونست بازیگر بشه.
اون با همین افکار از اتاقش خارج شد، با حداکثر سرعت به زمین کوییدیچ رفت، صندوق حاوی بلاجرها و سرخگون رو روی زمین گذاشت، بازش کرد، و بعد خودش رو هم وارد صندوق کرد، و با لبخند پر از رضایتی در صندوق رو بست.
چند ساعت بعد، جایگاه تماشاچیا پر از دانش آموزا و اساتیدی شد که همه به صورتشون ماسک زده بودن. و لینی وارنر و سو هم که احتمال میدادن فنریر شب تا دیر وقت بیدار بوده و تا ظهر خوابیده، بدون توجه بهش، وارد زمین شدن تا شروع اولین مسابقه رو اعلام کنن و بعد با سنگ کاغذ قیچی داور مسابقه رو مشخص کنن.
- سلام به همه دانش آموزا و اساتید عزیز! امروز اولین مسابقه کوییدیچ هاگوارتز بین تیم های هافلپاف و ریونکلاو رو شروع میکنیم! امیدوارم مسابقه پرهیجان و جذابی باشه و هر دو تیم با عدالت و درست بازی کنن. میتونید در سمت چپ زمین تیم کوییدیچ هافلپاف رو ببینید و در سمت راست هم تیم ریونکلاو، اسامیشون رو هم که خودتون میدونید دیگه. من الکی پست رو طولانی نمیکنم، و بریم سراغ تعیین داور این بازی هیجان انگیز!
لینی دستش رو مشت کرد و پشت سرش گرفت، سو هم همینطور، و بعد هر دو دست هاشون رو جلو آوردن...
دست لینی به شکل قیچی، و دست سو به شکل کاغذ.
داور تعیین شده بود.
سو از زمین مسابقه خارج شد، و لینی هم صندوق حاوی توپ ها رو باز کرد تا هیکل بزرگ فنریر به همراه توپ ها از داخلش پرتاب شه.
- فنر! تو اینجا چیکار میکنی؟ چرا همچین شدی؟!
- بببین قضیه از این قراره که اسنیچمون ویروس گرفت، خودکشی کردمش... یعنی خودکشی کرد خودش که جون همه مارو نجات بده. آره. و خب منم تصمیم گرفتم واسه احترام به این تصمیمش اسنیچ بشم.
لینی به هیکل عظیم فنریر در مقایسه با بقیه توپ ها نگاه کرد.
- ولی تو که اسنیچ نیستی.
- فکر میکنی نیستم ولی... قد قد! ببین؟ دیدی هستم؟
- خب پس... رها شو دیگه... برو بچرخ تو آسمون تا جستجوگرا بیان پیدات کنن.
و فنریر با کمک جاروهای توی آستینش به سرعت پرواز کرد و مثل یه اسنیچ اوج گرفت. با وجود دوتا آذرخش، سرعتش خیلی خیلی بیشتر از بازیکنا شده بود، هرچند که هیکلش اصلا به اسنیچ شباهتی نداشت و به سختی میتونست دور بزنه، حتی چندبار نزدیک بود با صورت بره توی جایگاه تماشاچیا.
و بالاخره کاپیتان های دو تیم، سدریک دیگوری و سو لی با هم دست دادن و چهارده عدد جارو و یک عدد پیکسی به سمت آسمون اوج گرفتن.
فنریر با دیدن ربکا لاک وود و آگلانتاین که با تمام سرعت به دنبالش بودن، سرعتش رو بیشتر کرد... باد توی گوشش میپیچید و نمیتونست صدای گزارشگر رو بشنوه، حتی حواسش به بازی هم نبود، حواسش فقط به دوتا جستجوگری بود که تعقیبش میکردن و به هم لگد و تنه میزدن.
فنریر یک هو حس کرد ته گلوش بسته شده... به نفس نفس افتاد و سریع تغییر جهت داد به سمت لینی، با دست و زبون اشاره به لینی گفت که بازی رو متوقف کنه، و لینی هم توی سوتی که تقریبا به اندازه خودش بود، فوت کرد.
بازی متوقف شد، یک گروه از پرستارها که از وزارت به هاگوارتز منتقل شده بودن، سریعا وارد زمین مسابقه شدن و بعد از باز کردن دهان فنریر، تونستن یک گوله پر از دهنش بیرون بکشن...
پرهایی که مشخص نبود چطور وارد دهانش شدن.
فنریر نفس راحتی کشید.
- آخی... قد قدا... خیلی خیلی قد قدا... بد بود!
- نیاز نیست تو نقش اسنیچ باشی دیگه. بازی متوقف شده.
- دست خودم نیست.
- اینکه توی نقش اسنیچ باشی یا قد قد کردن رو منظورته؟
- قد قد کردن رو منظورمه!
به محض اینکه فنریر این رو گفت، پرستارها پریدن روش، دست و پاش رو بستن و بردنش به درمانگاه. رئیسشون که انقدر صورت و بدنش رو پوشونده بود که فقط یک چشمش مشخص بود، با صدای خفه ای گفت:
- علائم آنفولانزای مرغی رو داره. نمیتونیم ریسک کنیم که بقیه هم مبتلا بشن...
- راه درمانش چیه؟
- هیچی متاسفانه.
- اوه.
یکم بعد فنریر توی درمانگاه هاگوارتز بیدار شد، هنوزم دست و پاش رو بسته بودن... و هنوزم بی اختیار قد قد میکرد.
یک عدد پرستار بالای سرش بود تا معاینه ش کنه. پرستار خیلی آروم ماسک فنریر رو پایین داد، میخواست میزان تنفسش رو چک کنه.
و البته فنریر هم فرصت رو غنیمت شمرد و عطسه ای ترکیب شده با قد قد رو مستقیم به سمت صورت پرستار پرتاب کرد. پرستار به چشم دید که ویروس آنفولانزای مرغی فنریر، و ویروس کدونا با هم ماچ و بوسه کردن و بعد کاری که نباید میکردن رو کردن.
ویروس ها زنده بودن، و هوش داشتن، و میدونستن چی به نفعشونه و چی به نفعشون نیست... و در اون لحظه، اون دوتا ویروس خیلی خوب میدونستن که ترکیب شدن و تکثیر شدنشون خیلی خیلی به نفعشونه، پس اینکارو کردن و علاوه بر پخش شدن توی هوا، رفتن توی چشمای پرستار.
البته، پرستار هم شروع کرد به جیغ و داد کردن و با هر جیغ بنفشی که میکشید، ویروس بیشتری رو توی هوا پراکنده میکرد تا دنیای جادوگری رو همینطور به پایان ترسناکش نزدیک تر بکنه...