جسارتا داستان من ادامه دارهه
روز خوبی بود داشتم از خیابون نافینگهام رد میشدم،میخواستم برم به باشگاه ماگلا.
ساکم رو دوشم بود و یه شیش جیب لش پوشیده بودم و با یه سویشرت جذب.
همینطور آسته راه میرفتم و به دخترای مشنگی که بهم خیره میشدن چشمک میزدم که یهو متوجه ویبره موبایلم شدم .
گوشیو نگاه کردم دیدم شماره ناشناسه !!!
خیلی تعجب کردم گوشیو جواب دادم:
- سلام ، لودو هستم ، لودو بگمن ، وزیر....
یهو یادم افتاد تو دنیای مشنگام و وزیر اتاقمم نیستم چه برسه وزیر ورزش ، آخه من یه همه خونه مشنگ دارم و بیشتر پول خونرو اون داده
پس اینطوری ادامه دادم::
-وووَ .. زیر لحاف گرم و نرمم هستم ... دوست عزیز چه وقت تماس گرفتنه؟؟
-الو؟ خودتی پیره مرد؟
-پیرمرد بابا بزرگته وارنر، تو رو چه به تلفن مشنگی ؟؟!! این خط کیه؟؟؟
-نمیشناسمش ولی یه مشنگه گوشیو برد دم گوشش و من سریع طلسم مطلقو اجرا کردم الان دارم تو ذهنم با جسم اون باهات حرف میزنم.
-خب چیکارم داری ابن ولد؟؟
-من تو خیابون نافینگهامم.
-غلط کن اگه تو اینجا بودی من حضور ابن ولدیتو حس میکردم.
-اما من اینجام و دارم میبینمت پیرمرد.
دورو برمو چک کردم ، وقتی مطما شدم که نمیبینمش:
-من سر کوچه ششم جلویه کافی شاپه....
داشتم جملمو کامل میکردم که دیدم اون ابن ولد پشت شیشه کافی شاپ رو یه صندلی نشسته و داره منو نگاه میکنه ، همینطوری ک ب صندلی روبروش اشاره میکرد بهم گفت:
-بیا زودتر بهم بگو چی ب گارسون بگم ، من از این منویه مشنگا سر در نمیارم...