هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: ققنوس میوزیک
پیام زده شده در: ۱۱:۵۸ پنجشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
خانه ریدل ها

مرگخواران ترسان و لرزان به اربابِ عصبانیشان نزدیک شدند...بلاتریکس که نمیتوانست ناراحتی لرد را ببیند،با بغض گفت:
_ارباب...از کدوم یک از یارانتون خطایی سرزده؟!بگین تا یه کروشیو نثارش کنم!
_ارباب...معجون ضد عصبانیت بدم خدمتتون؟!
_ارباب...اونی که عبانیتون کرده رو نشون بدین تا بندازمش آزکابان!
_ارباب...میخوایین برای اینکه آروم بشین کسی رو بلاک کنم یا از گریفندور امتیاز کم کنم؟
_ارباب...اسم بده جنازه تحویل بگیر مشتی!حاجی وار میکنمش تو گونی میام!
_ارباب...تیرک چوبی قیر مالی شده حاضره...یه فندک میخواد فقط!
_ارباب...این عصبانیت رو توی مرگخوار نامه ثبت کنم یا نه؟!
_ارباب...روی قمه همیشه میتونید حساب ویژه باز کنید!
_ارباب...کتاب"راه هایی برای کنترل خشم"رو بهتون پیشنهاد میدم مطالعه کنید!
_ارباب...میخوایین آینده کسی رو سفید و پر نور تشخیص بدم؟!آخه سفیدی اوج زشتی هست!:sibyll:
_ارباب...یه آیه دریافت کنم در این مورد؟!
_ارباب...میخوایین که...
_بسه دیگه!

با این فریاد لرد،سکوت خانه ریدل ها را فرا گرفت...لرد چند ثانیه ای با خشم به مرگخوارانش نگاه کرد و بعد ادامه داد:
__محفل ققنوس داره با فروش آلبوم های موسیقی پولدار میشه...و این فاجعه است...اگه محفل پولدار بشه کلی سوژه خنده در مورد فقر و نداری و بدبختی و سوپ پیاز مالی ویزلی رو از دست میدیم...باید جلوی پولدار شدن محفل رو بگیریم!
_من یه راه حل دارم ارباب...مثل همیشه!

همه نگاه ها به سمت گوینده این دیالوگ،یعنی روونا راونکلاو برگشت...
_خب...راه حلت چیه روونا؟!
_الان عرض میکنم ارباب...ببینین...ما تو انگلیس هستیم...تو ایران نیستیم که قانون کپی رایت داشته باشیم...اینجا میتونیم این البوم ها رو دانلود کنیم و بعد آلبوم رو بزنیم رو سی دی...سی دی ها رو هم با قیمت کمتر میفرستیم تو بازار...اینجوری مردم میان سی دی هایی که ما زدیم رو میخرن...اینجوری هم ما کسب درآمد میکنیم و هم محفل ورشکست میشه!

به نظر لرد این راه حل روونا هوشمندانه به نظر میرسید...پس چانه اش را خاراند گفت:
_خب...راه حل بدی نیست...شروع کنید به دانلود کردن...

لرد این جمله را گفت ولی هیچ کدام از مرگخوارها از سر جایشان تکان نخوردند...
_چیه عینهو تسترال من رو نیگاه میکنید؟!گفتم برید دانلود کنید...نکنه بلد نیستین چه جوری؟!
_خب...اِم...راستش ارباب...به دستور شما ما از وسایل و تکنولوژی مشنگی دوری کردیم...واقعیتش اینه که بلد نیستیم!
_به ما مربوط نیست...من میرم استراحت کنم...شما باید یه جوری این البوم رو دانلود کنید...حالا میخواین برین یاد بگیرید،میخواین برین یه محفلی رو بدزدین و بیارین بهتون یاد بده یا دانلود کنه خودش،میخواین هر کاری کنید،بکنید...من این آلبوم رو دانلود شده میخوام!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۳۱ ۱۲:۴۴:۵۶



پاسخ به: :: میتینگ " غیر رسمی " نمایشگاه کتاب 94 ::
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ چهارشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
خب...این متینگ هم برگزار شد و رفت پی کارش...ولی...

ولی قبل هر چیز من از طرف خودم و ریتا باید از دوستانی که اومدن میتینگ عذرخواهی کنم به شدت!
واقعا تو همون دقیقه اول میتینگ،میتینگ پوکید!
یه پلک زدیم دیدیم نصف ملت آب شدن!
واقعا آب شدن...و ما هنوز شروع نکرده بودیم!

به هر حال من از همه دوستانی که زحمت کشیدن و اومدن معذرت میخوام به خاطر رفتار های بچه گانه و مسخره ای که میتنگ رو به بوق کشید...مثل اینکه واقعا بعضی از دوستان ایده ای از میتینگ نداشتن و نمیدونستن میتینگ چیه که اونجور برخورد کردن و باعث آزرده خاطر شدن بقیه شدن!
قرار بر این بود که اول بریم سراغ چندتا غرفه و بعد بیاییم یه جا بشینم و صحبت کنیم و اینا...اما با آب رفتن جمعیت برنامه به هم ریخت!

ولی خب...به هر حال باز دمتون گرم که اومدین....واقعا هدف میتینگ ها به طور کلی معمولا چیزی جز آشنا شدن و گفتن و خندیدن و اینا نبوده و نیست...البته نه به این صورتی که "سلام...من فلانی هستم ...خدا حافظ!"

اما با این حال بازم آخر میتینگ جبران شد این موضوع یه جورایی...گفتیم و خندیدم و صحبت کردیم و کباب ترکی که نه،ولی هات داگ و همبرگر خوردیم!

باز هم ممنون از همه و معذرت از همه!
ممنون از مورپ،وندلین،مورگانا،آرسینوس،هاگرید،روونا،لودو،فلور،ابرفورث،ادموند،جیم و الباقی همراهان این عزیزان که اومدن...هرچند که نشد آنچه که باید میشد و کمی دوستان ناراحت شدن...باز هم معذرت!

همین دیگه...عکس های میتنگ هم بعدا طبق صلاحدید مدیریت و اینا،یه جایی که معلوم نیست فعلا کجاست(!)گذاشته میشه!

با تشکر و ببخشید بازم!

ویرایش:عکسها اگه قرار بود جایی گذاشته بشه،حتما از دوستانی که تو عکس هستن اجازه گرفته خواهد شد...پس نگران نباشین!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۲۳ ۲۲:۱۶:۱۵



پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۹ دوشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
ایرما که بالا و پایین میپرید و متانت کتابداری اَش را از دست داده بود،با هیجان گفت:
_ارباب...ارباب...من این صحنه رو دیدم...میدونم باید چیکار کرد ارباب...من قبلا این رو خوندم!
_خب بگو چی کار باید بکنیم؟!
_ارباب...اول این خرس دریایی دهنه غار رو با یه تخته سنگ گنده که فقط خودش میتونه جا به جا کنه،میبنده...بعد چندتا از یاراتون رو میخوره...بعد هر روز فقط به اندازه ای که تسترال هاش بتونن از دهانه غار بیرون بیان،دهانه غار رو باز میکنه...بعد دوباره چندتا از یارتون رو میخوره...ولی ما باید چیکار کنیم؟! الان بهتون میگم...ما باید اول به این خرس دریایی نوشیدنی کره ای بدیم...بعد با چوبدستیامون بزنم تک چشمش رو کور کنیم...بعد اون عصبی میشه...ولی خب نمیبینه...روز بعد ما پوست تسترال ها رو رو دوشمون میذاریم و از غار بیرون میاییم!
_ایرما...دقیقا از کجات در اوردی این حرفا رو!
_خب معلومه...از کتاب...کتاب "اُدیسه" اثر هومر!

مرگخواران نگاهی به ایرما و سپس به خرس دریایی کردند...به نظر نمیرسید خرس دریایی تسترالی داشته باشد و یا حتی تسترالی در این اطراف وجود داشته باشد!
همینطور خرس دریایی تک چشم نبود...بلکه دو چشم داشت و البته به نظر نمیرسید خرس دریایی بخواهد تخته سنگ بزرگی را جلوی دهانه غار بگذارد!
حتی اگر ایرما درست میگفت،مرگخواران از کجا نوشیدنی کره ای باید می آوردند؟!

_من که گفتم همه چی امن و امانه!

با این جمله رودولف،رشته افکار مرگخواران پاره شد و همه ی آنها به او چشم غره رفتند...
_اِم چیزه...امن و امان نیست!
_معلومه که نیست رودولف...ما رو اوردی پیش خرس دریایی که ما رو بخوره،اون وقت میگی اینجا امن و امانه؟!
_ای آقا...از کجا معلوم که این خرس دریایی همونجوری باشه که ایرما گفته؟! اصلا به این موجود بی آزار نگاه کنید...این میتونه به ما آسیبی برسونه؟!

و سپس به خرس دریایی اشاره کرد...ولی در همین حین هم خرس دریایی لبخند ملیحی را تحویل رودولف داد که در آن دندان های تیز و بزرگش معلوم شد!
رودولف آب دهانش را قورت داد...
_خب...شاید هم آسیب بزنه!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۲۱ ۱۸:۱۰:۱۰
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۲۱ ۱۸:۵۴:۵۴
دلیل ویرایش: شکلک اشتباهی زده بودم خو!



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
_ارباب مگه نگفتن سعی کنین قانعشون کنین که اینجا هاگوارتزه؟!

کراب که به همراه دیگر مرگخوارها در ایستگاه ریدل ها منتظر رسیدن قطار بود،این سوال را از مرگخواران کنار دستش پرسید...
_خب چرا!چه طور مگه؟!
_خب آخه وقتی ما وارد هاگوارتز شدیم،هاگرید واستاده بود و داد میزد "سال اولیا از این طرف...سال اولیا از این طرف!" خب اینا هم الان شنیدن از بقیه و منتظرن که هاگرید رو ببینن!
_هوووم...راست میگی ها...هی بچه ها...این کراب با این النگوها و گوشواره هاش و با عقل ناقصش درست میگه!

کراب شکست عاطفی خورد!حداقل حالا اصلا نیازی نبود که از گوشواره ها و النگوهاش یاد بشه و شخصیتش رو خورد کنند آخه چرا اصلا باید همیشه احساست پاک و ظاهر به زعم خودش زیباش رو به سخره بگیرن؟!کراب واقعا جادوگر_ساحره ی بدبختی بود!
اما هیچکدام از مرگخوارها اهمیتی به شکست عاطفی کراب نداده و به بحث خود ادامه دادن...
_خب؟!یعنی چی؟!ما الان از کجا هاگرید گیر بیاریم!
_میتونه یکی از ما خودش رو شبیه هاگرید کنه!
_راست میگه...ولی کی؟!
_من ایوان رو پیشنهاد میکنم!
_من؟! آخه من دقیقا چیم شبیه هاگریده؟!خیلی چاق و گوشتالو و خپلم یا موها و ریشام مثل اونه؟! آخه هاگرید هم قد منه؟!هم وزن منه؟!
_راست میگه خب...یکی که حداقل یکم از ویژگی های ظاهری و فیزیکی هاگرید رو داشته باشه باید خودش رو هاگرید جا بزنه!
_مثلا رودولف!
_من؟!شاید هاگرید مثل من عظله ای و پر زور و گنده باشه...ولی مطمئنا لو میریم!آخه هاگرید به جذابیت من نیست!
_کی به این گفته آخه جذابه که من یه آوادا حرومش کنم؟!
_بافتم! اگه یه تار موی هاگرید رو داشتیم،من یه معجون مرکب واستون درست میکردم!
_نهههههههههه!نه هکتور...اصلا معجون اینا رو بیخیال!
_چه طور مگه؟!میخوای بگی معجون های من درست کار نمیکنن!
_هوووم...خب...نه...ولی آخه میدونی!
_بسه دیگه!

همه به طرف روونا که این جمله رو با عصبایت فریاد زد برگشتن...روونا نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_بسه دیگه...چقدر پشت سر هم دیالوگ میگین حرف میزنید...همین الاناس که قطار برسه...من یه نقشه هوشمندانه ای دارم برای این مشکل...

همه به روونا خیره شده بودند...مثل همیشه روونا نقشه ای داشت...اما مرگخواران شک داشتند که نقشه های او همیشه "هوشمندانه"باشد...


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱۹ ۱۴:۰۰:۳۴



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ جمعه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۴
ارباب!

ارباب...میشه برسی کنید که چی شد که من با این پست غذای گرگا شدم؟!
البته به غیر از اینکه جوگیر شدم و بعد از ارسال پست تدی،منم سریع پستم رو فرستادم،بدون ویرایش!
به غیر نمره منفی هایی که به خاطر غلط املایی گرفتم یعنی!

ارباب...یه سوال دیگه! اگه کسی حال و هوای طنز نداشته باشه یا تو اون موقع طنزش نمیاد،یه رول طنز بنویسه اشتباهه؟!آیا طنزش بی مزه میشه؟!

ارباب...من خیلی سوال دارم!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۰:۲۶ پنجشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
_نه...نه...نه...این کار رو نکن...نه...امکان نداره...نه!
_رودولف...رودولف...رودولف...بیدار شو...داری خواب میبینی رودولف...بیدار شو...رودولف...کروشیو!
_آخ!چی شده؟!
_حتما باید اینجوری از خواب بیدارت کنم؟!بازم داشتی کابوس میدیدی!
_اها...آره...خوب شد بیدارم کردی...ممنون...شب به خیر!:-"
_چی چی و شب به خیر؟!من حوصله ندارم دوباره با صدای داد زدنت تو خواب،بیدار شم!
_یعنی نخوابم؟!
_نه...میتونی بخوابی...ولی بالشتت رو برمیداری،میری رو کاناپه ی تو سالن میخوابی!
_ولی بلا...
_ولی بی ولی رودولف!زود باش...تا سه میشمرم...یک...دو...
_باشه باشه...رفتم...شب به خیر!
_شب به شر و بدبختی!

رودولف در حالی که بالشت و ملحفه اش را زیر بغل خود گذاشته بود،از اتاق خواب خارج شد و به سالن رفت...اول بالشت و ملحفه و سپس خودش را روی کاناپه پرت کرد...
از دست خودش عصبی بود...او سال ها بود که شبها کابوس میدید...از دوران مدرسه! از دوران هاگوارتز...و کابوسش این بود...رودولف نوجوان خودش را از دعوای کوچکی کنار میکشد و طرف دیگر دعوا او را ترسو خطاب میکنند!
و این اتفاق تقریبا به همین صورت،در واقعیت افتاده بود...رودولف یکبار از یک دعوای مدرسه ای خودش را کنار کشید...اما هیچکس به او در ملا عام به ترسو نگفت...ولی رودولف در کابوس میدید که به او ترسو میگفتند!
اگر آن روز دعوا میکرد دیگر شاهد چنین کابوسی نبود!
او خودش را میشناخت...او همیشه حسرت کارهایی که انجام نداده را میخورد!

بر روی کاناپه دراز کشید و بالشت را زیر سرش گذاشت...به سقف خانه اش خیره شد و به فکر فرو رفت...این بار او با مشکل بزرگتری نسبت به یک دعوای مدرسه ای طرف بود!

تد ریموس لوپین باعث شده بود که رودولف چند روزی از داشتن چوبدستی محروم شود...تد به چوب دستی رودولف آسیب رسانده بود و باعث شده بود که رودولف چوب دستیش را برای تعمیر چند روزی در اختیار نداشته باشد...و این ننگ بزرگی بود! اینکه جادوگری بدون چوب دستی باشد،ننگ بزرگی بود.

رودولف باید انتقام میگرفت...اگر رودولف دست روی دست میگذاشت و کاری انجام نمیداد،بدون شک بعدها باعث حسرتش میشد...اگر به خاطر یک دعوای مدرسه ای رودولف هنوز بعد از سالها بعضی شبها کابوس میدید،بدون شک به خاطر از دست دادن چوبدستی،رودولف تا آخر عمر روزها و شبها کابوس تد را میدید!
او باید از تد انتقام بگیرد...اما چوبدستی نداشت...پس چگونه از عهده این کار میبایست بر می آمد؟!رودولف تا صبح به فکر چگونگی انتقام گرفتن از تد بیدار ماند...و فکرش به نتیجه رسید!

یک روز بعد!

صدای برخورد امواج بر روی صخره های کنار ساحل در آن هوای تقریبا طوفانی،گوش های رودولف را اذیت میکرد...رودولف هیچوقت دریا را دوست نداشت...اما او به دلیل هدفش میتوانست این صدا ها را تحمل کند...حدود دو ساعت میشد که رودولف از دور نظاره گر ویلای صدفی بود...انگار که منتظر شخصی بود.
و این شخص خیلی زود از خانه بیرون زد.دختر مو طلایی نگاهی به اطراف کرد.بعد از آنکه مطمئن شد کسی آن اطراف نیست،سوار جارویش شد و پرواز کرد.
رودولف هم سوار جارو شد و آن دخترک مو طلایی را تعقیب کرد!

بعد از چند ساعت پرواز بلاخره دخترک در کوچه دیاگون فرود امد...پشت سر او هم رودولف فرود آمد.دختر موطلایی جارو را در دستش گرفت به به سمت کوچه تنگ و تاریکی که فقط در آن یک مغازه زیرشلواری فروشی بود حرکت کرد و رو به روی ویترین همان مغازه،انواع زیر شلواری های مد روز را نگاه میکرد!
رودولف هم پشت دیواری مخفی شد تا دختر موطلایی او را نبیند...رودولف همینطور که پشت دیوار مخفی شده بود و هر چند لحظه یک بار دزدکی به دختر موطلایی نگاه میکرد،با خود اندیشید که این بهترین فرصت است...حتما باید کاری انجام میداد!

در همین حین مردی نسبتا جوانی از کنار رودولف به سمت همان کوچه گذشت...رودولف هم فرصت را غنیمت شمرد و آن مرد رو صدا کرد...
_پیس...پیس!
_ها؟!کیه؟!کی اونجاس؟!
_هی آقا...یه لحظه بیا!
_چی شده؟!چرا آروم صحبت میکنی؟!
_یه لطفی میخواستم در حقم بکنی برادر...اون ساحره رو میبینی اونجاست به ویترین زل زده؟!
_آره...خب؟!
_برو مزاحمش شو!
_چی؟!واسه چی؟!نه...من این کار رو نمیکنم!
_نه اقا...امر خیره...میخوام مزاحمش بشی مثلا...بعد من بیام ازش دفاع کنم...اینجوری از من خوشش میاد!
_آخی...قضیه عشق و عاشقیه؟!خب...من خیلی دوست دارم دست اون جوجه تسترال های عاشق رو تو دست هم بذارم...فقط یه ذره شما واسه جوجه تسترال بودن بزرگ نیستی؟!
_تسترال بودن مگه سن و سال داره آقا؟!یعنی چیزه...عاشق بودن مگه سن وسال میشناسه آقا؟!
_به هر حال من نمیتونم این کار رو بکنم...یه خورده میدونی پول لازمم!
_میخوای از من بکنی؟!من خودم از همه میکنم...اصلا نمیخواد اقا...بیا برو مرلین خیرت بده!
باشه میرم...ولی به اون دختره لو میدم که تو اینجا پشت دیوار مخفی شدی و میخوای چیکار کنی!
_نه آقا!چی چی میرم بهش میگم!بیا...چقدر میخوای؟!
_10 گالیون!
_چی؟! 10 گالیون!
_این فقط واسه اینه که لو ندم تو رو...5گالیون هم میشه هزینه مزاحمت ایجاد کردن برای این خانوم!
_باشه...بیا این 15 گالیون...بیا برو مزاحمش شو!

مرد نسبتا جوان سکه ها را از رودولف گرفت و آن را در جیب ردایش گذاشت...سپس از رودولف پرسید:
_حالا من چیکار کنم؟!
_یعنی چی؟!خب برو مزاحمش شو!
_آخه من بلد نیستم...یعنی دقیقا باید چیکار کنم!
_فقط برو بهش بگو...بگو...آها...بگو به به...چه ساحره باکمالتی...آره همین رو بگو!
_بعدش چی؟!
_بعدش؟!بعدش من میام بهت میگم مزاحم نشو،تو هم خودت رو ترسیده نشون میدی و میگی ببخشید...بعد راهت رو میکشی میری!

مرد نسبتا جوان سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد و به سمت دختر موطلایی رفت...هنگامی که نزدیک دختر موطلایی شد،گلویش را ابتدا صاف کرد و سپس گفت:
_اِهم!به به...چه ساحره باکمالتی!

رودولف پس از اینکه آن مرد جوان این جمله را گفت،سریعا از پشت دیوار بیرون پرید و گفت:
_هوی!مزاحم ساحره ی یه باکمالت شدی؟!

مرد نسبتا جوان هم طبق توافق قبلی قدمی به عقب برداشت و گفت:
_ببخشید!

اما ناگهان رودولف قمه ای از زیر ردایش در آورد و به سمت مرد جوان حمله ور شد!
_ببخشید هم شد حرف؟!
_اما قرا...

مرد نسبتا جوان نتوانست جمله اش را کامل کند...چونکه رودولف سرش را قبل از اینکه جمله را کامل کند از تنش جدا کرده بود!
دختر موطلایی که بهت زده به این صحنه را دیده بود با لکنت گفت:
_ک...ک....ک...کوش....کشتیش؟!
_آره...سزای کسایی که مزاحم ساحره های باکمالتی مثل شما بشن همینه!
_اما...اما...نیازی نبود!
_چرا...بود...من از اون جادوگرهای خوش غیرتم!
_نمیدونم چی بگم...واقعا ممنون!
_نیازی به تشکر نیست...قفقط بهم بگو من رو میشناسی؟!
_هووووم...جرج کلونی؟!
_کی؟!اون دلقک مشنگ؟!نه...اون اینقدر ها هم جذاب نیست...بیشتر فکر کن!
_اِم...اِم...خیلی شبیه دنی ترخو هستي!
_خب...آره..اون شبیه من هست البته...ولی اون مشنگه...من جادوگرم!
_خب...کی هستی؟!
_رودولف ...رودولف لسترنج!

دختر مو طلایی جیغ کوچکی کشد و یک قدم به عقب برداشت...سپس سعی کردچوبدستیش اش را دربیاورد...اما رودولف سریعا گفت:
_نگران نباش...من آسیبی بهت نمیزنم! اگه میخواستم تا الان این کار رو کرده بودم...دیدی که...همین الان به خاطر تو آدم کشتم!میتونم اسمت رو بپرسم؟!

دختر مو طلایی که کمی آرامتر شده بود با شک بسیار جواب داد:
_ویکتوریا...ویکتوریا ویزلی!
_از آشناییت خوشبختم ویکتوریا...راستش من تو همین چند ثانیه ای که دیدمت علاقه خاصی بهت پیدا کردم!


ویکتوریا سرخ شد...رودولف مرد جذابی نبود...اما او به خاطرش آدم کشته بود !
_ببین رودولف...من میترسم کسی ما رو با هم ببینه...جدا از اینکه مرگخواری و اینا،راستش من با تدی هستم الان!
_تدی؟!تد ریموس لوپین؟!خب...باهاش باش...من مشکلی ندارم!
_منظورت چیه؟!
_ببین...اگه تو نگرانی کسی ما رو ببینه خب ما میتونیم یه جایی قرار بذاریم...نظرت در مورد میخونه کله ی گراز تو هاگزمید چیه؟!میتونیم اونجا همدیگه رو ببینیم...هیچکی اونجا با هیچکی کاری نداره!
_هوووووم...نمیدونم...فکر نکنم میخونه کله گراز جای مناسبی باشه!یکم ناجوره اونجا آدماش!
_ویکتوریا...چشمم را ببین...سیبیلم رو ببین...خالکوبیا رو ببین...هیکلم رو ببین...اصلا فقط این قمه هام رو ببین...من بهت اطمینان میدم من از هر جادوگری اونجا ناجورترم! اونا باید از من بترسن...تو فقط بگو چه ساعتی و چه زمانی اونجا باشم!

ویکتوریا که چند لحظه پیش مفتون هیکل و سبیل و جذابیت مردانه رودولف شده بود،با تردید بسیار گفت:
_راستش...نمیدونم...فردا ساعت پنج بعد از ظهر چه طوره؟!
_عالیه!پس میبینمت!

رودولف این جمله را گفت و چشمکی به ویکتوریا زد...سپس به سمت جیبِ ردای آن جادوگر که سر از تنش جدا کرده بود رفت و چیزی که ویکتوریا به خوبی نتوانست ببیند که چیست را از جیب ردا برداشت و در جیب خود گذاشت...بعد سوار جارویش شد و با عجله به سمت پست خانه هاگزمید پرواز کرد...او باید سریعا جغدی برای کسی میفرستاد!

فردای آن روز،میخانه کله ی گراز!

صدای تق تق صندلی یک از مشتریان میخانه باعث شده بود که رودولف استرس بگیرد...اگر رودولف چوبدستی همراه خودش داشت،بدون شک تا حالا طلسم کشنده ای را روانه آن شخص کرده بود!
ساعت از پنج گذشته و هنوز خبری ویکتوریا نشده بود...رودولف سرش را روی میز گذاشت...اما چند ثانیه نگذشته بود که صدای زنگ بالای در میخانه،خبر از ورود تازه واردی به میخانه را داد و رودولف سرش را از روی میز برداشت تا تازه وارد را ببیند...
تازه وارد که همان ویکتوریا ویزلی بود،در حالی که با نگرانی به اطراف نگاه میکرد وارد میخانه شد...همین که رودولف را پشت میزی در گوشه میخانه دید که برای او دست تکان میداد دید،شتابان و با قدم های بلند به سمت میزی که رودولف پشت آن نشته بود حرکت کرد و بر روی صندلی رو به روی رودولف نشست...
_سلام!
_سلام...دیر کردی!
_ببخشید...بابا بیلم گیر داده بود،نیم ساعت داشت پرس و جو میکرد ازم!
_بابا بیلت یا بابا کلنگت!یاه یاه یاه یاه یاه!
_چیز خنده داری تو اسم بابام میبینی؟!
_نه...نه...ببخشید...خب...چی میخوری؟!
_نوشیدنی کره ای!
_چند درصد؟!
_درصد داره مگه؟!
_نداره؟!هوممم...منظورم درصد کره اش هست...پر چرب باشه،نیم چرب باشه،کم چرب باشه؟!
_فرقی نداره!

دقایق میگذشتند و رودولف گرم صحبت کردن و خاطرات تعریف کردن با ویکتوریا بود...اگر تنها یک کار بود که رودولف میتوانست به خوبی از عهده آن بر بیاید،دل بردن از ساحره ها بود!
در همین حین صدای زنگ بالای در میخانه به صدا در آمد و شخصی وارد شد!
ویکتوریا که پشتش به ورودی میخانه بود،تازه وارد را ندید...اما رودولف آن شخص را دید!
رودولف سریعا دست ویکتوریا را که رو میز بود گرفت و به ویکتوریایی که به دلیل زیاده روی در نوشیدنی کره ای کمی از خود بیخود شده بود و مدام سکسکه میکرد،گفت:
_ویکتوریا...یه بار دیگه با صدای بلند بگو تدی توله گرگ زشت!
_هههه...هک!تدی...هک!تدی توله گرگ زشت!ههههه...هک!
_اینجا چه خبره؟!

ویکتوریا بعد از شنیدن صدای تد،سریعا از جایش پرید و هنگامی که تد لوپین متعجب رو پشت سرش دید،در حالی که به وضوح شوکه شده بود گفت:
_تدی...عزیزم...تو اینجا چیکار میکنی؟!
_من چیکار میکنم؟!تو چی کار میکنی؟!من یه جغد بهم رسید که تو اینجا با یه مرد جذاب قرار گذاشتی...من باور نکردم...اومدم با چشمای خودم ببینم...و دیدم...تازه این کجاش جذابه اخه؟!
_اینطوری نیست که تو فکر میکنی؟!
_پس چه طوریه...من همه چی رو دیدم ویکتوریا...و شندیدم در باره من چی گفتی...و دیدم دست هم رو گرفته بودین...مطمئنم از قبل از اینکه من بیام هم از گوشاتون نفس میکشیدید!

رودولف اما هنوز روی صندلی خودش نشسته بود و جروبحث ویکتوریا با تد را میدید!
او میخندید...به تد خیره شده بود و میخندید...نه فقط دهانش بلکه تمامی اعضای صورتش میخندید...حتی چشمانش نیز میخندیدند!
بدون شک رودولف جادوگر خبیثی بود...انتقام واقعا لذت بخش بود!




پاسخ به: :: میتینگ " غیر رسمی " نمایشگاه کتاب 94 ::
پیام زده شده در: ۱۱:۴۹ جمعه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
من مخالفم!
(آخیش...بلاخره یه دلیل واسه مخالفت پیدا کردم...همه موافق بودن...نمیشه که!باید یه مخالفتی باشه!)

آبرفورث گفته:
نقل قول:
در مترو مصلی (دقت کنید شهید بهشتی نه! مصلی! )

خب...من به شدت مخالفم...در مترو شهید بهشتی بهتره...به هزار و یک دلیل!مهم ترین دلیل اینه که مترو مصلی از خونه ما دوره ولی مترو بهشتی رو پیاده میرم!
همین دیگه...دلیل از این محکم تر و قانع کننده تر؟!
البته اینکه شبستان ها به عباس اباد نزدیک تر هستن تا رسالت هم میتونه دلیل باشه اما مهمترین دلیل دور بودن مترو مصلی به خونمونه!

در مورد ساعت...خب راستش عرض کنم که ساعت 8 تازه آفتاب غروب میکنه...مشکلی از نظر تاریکی شب نداریم...ولی...خب من یه پیشنهاد دادم که مثلا هسته اولیه دوستان که تشکیل شد ساعت 4 مثلا،میتینگ شروع بشه...الباقی هم هم به مرور زمان ملحق میشن...البته این یک پیشنهاده!

در مورد شماره تماس...خب مدیریتی در کار نیست الا اینکه دوباره خود آبرفورث مدیریت رو به عهده بگیره!()ولی خب...ریتا و اگه لازم شد من حتما یکی دو روز قبل از میتینگ شماره رو به دوستانی که میان خواهیم داد برای همون موارد ضروری از قبیل دیر کرد و گم شدن!

در مورد گشت آرشاد!نگران نباشین...با من باشین هیچکی هیچ کاریتون نداره!من خودم قیافه م یه چیزی بین رئیس گشت ارشاد و رئیس بسیجه!دکمه آخر پیرهن رو هم میبندم و خلاص!

در مورد همراه ها باز بگم...هیچ محدودیت و مشکلی نیست!

در مرود جنسیت...هیچ مشکلی نیست خدارو شکر...با دیدن همین لیست اشخاصی که میان میشه دید که از هر دو جنس به تعداد کافی حضور دارن...و همراهان و مهمانان هم همینطور از هر دو جنس در خودشون میبینن...از این بابت دونت وری!

در مورد برنامه و اینکه کدوم انتشاراتی هم بریم فکر نکنم مشکلی باشه...من به شخصه اون روزی که میام میتینگ،اصلا واسه کتاب نمیام...حالا اگه کتابی دیدم که تو چند روز گذشته از چشم پنهون مونده بود شاید بخرم...ولی منظورم اینه که اصلا فرقی نمیکنه کجا بریم و اینا!

و آما وندلین که به تنهایی خودم و خودش نصف پست های این تاپیک رو پر کردیم!
نقل قول:
رودولف من کلا تو جمعی که همه پسرن راحت نیستم:-D ایضا تو جمعی که همه دخترن هم :-D کلا آدم ناراحتی ام!:-D

خب...خوشبختانه نه همه پسرن . نه همه دختر...پس مشکلی نیست!

و در مورد دوستان دیگری که گفتم دعوت کنید و اینا...در مورد ویولت چون همین دیشب دیدم تو سایت بود نمیتونم چیزی بگم...ولی اگه خواستین میتونین بهم بگین یه پخ واستون بفرستم که توش راه های راضی کردن و قانع کردن ملت رو توضیح داده!
ویولت...تو هم دو ساعت بیخیال درس شو...بذار این وندلین قانعت کنه!

آها...در مورد شلوغ بودن و اینها...خب قرار نیست بمبئی بریم که صدا به صدا نرسه!
نگران شلوغی نباشین...ما خودمون حداقل 10 نفریم...خودمون شلوغ میکنیم...ملت باید از ما بترسن!



و اما لیست...
اینها اشخاصی هستن که موافقت اولیشون رو برای حضور در این متینگ اعلام کردن...یعنی هنوز در مورد تاریخش و ساعتش و کیفتش لزوما موافقت نکردن...

هاگرید
ریتا اسکیتر
رودولف لسترنج
آرسینوس جیگر
روونا راونکلاو
فلور دلاکور
مورگانا لی فای
مورپ گانت
وندلین شگفت انگیز
آگوستیوس را ک وود

و
هوکی
الستور مودی
مرلین کبیر

همچنین...آبرفورث و همراهانش!

که از این بین ریتا اسکیتر،رودولف لسترنج،روونا راونکلاو،مورپ گانت،وندلین شگفت انگیز ،الستور مودی،مورگانا لی فای،مرلین کبیر و آبرفورث موافق چهار شنبه بیست و سوم اردیبهشت هستن...
الباقی هم به غیر از هاگرید هنوز اظهار نظری در مورد این تاریخ نکردند...


ریتا...به وعده یه حموم نیگاه کن ما رو به چه کارایی که وادار نکردی ولی هنوز نیومدی حموم و من رو قال گذاشتی...دِ بیا دیگه!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ پنجشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
داشتیم برای کریسمس خونه تکونی میکردیم من و بلا،یکهو قمه نقره ای قدیمیم پیدا کردم!
گفتم حالا که بعد از مدت ها پیدا شده بیام یه گرگینه هم شکار کنم...

از همین رو این این گرگ فیروزه ای رو به دوئل_شکار دعوت میکنم!

تدی...بیا در ملا عام قبول کنم تا بکشمت،قال قضیه رو بکنم بره پی کارش!
به بلا قول دادم شب کله پاچه گرگینه ببرم واسش تا بار بذاره برای صبحونه ی فردا!




پاسخ به: :: میتینگ " غیر رسمی " نمایشگاه کتاب 94 ::
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
از سقف برو بالا!

بازم من اومدم!

هاگرید...
چهار شنبه بهترین زمانه از چند نظر...ولی خب از یه نظره که مهم!اون هم از این نظر که اکثر اونایی که میتونن بیان،با این تاریخ موافقن...فکر کنم البته!
ولی تو...اگه به خاطر مدرسه و ایناست که نمیتونی بیایی که چقدر ادم ضایعی هستی؟!یه روز نمیتونی مدرسه رو بپیچونی بوقی؟!
بیا...اگه بیایی قول میدم بهت کیک بدیم...حالا نه مثل کیک تولد...یه تیتاب میدیم بهت حداقل...اونم کیک حساب میشه دیگه!

مورپ...
تو این دو ساعت چیکار کنیم؟!...البته از دو ساعت هم میتونه فرا تر بره ها...میتونیم مثلا از ساعت 3_4 اونجا باشیم...دیگه هر کی به وسعش میتونه هر ساعتی که خواست ملحق بشه...یه زنگ میزنه که کجایید و جواب میگیره که فلان جا...بیا و به ما ملحق شو!یعنی نیازی نیست همه دقیقا راس یک ساعتی دم در مثلا مترو باشن...یو نو؟!

وندلین...
نه باو...همه پسر نیستن...حداقل یه دو سه نفری فعلا دخترن از اونایی که میان...من هم اگه تونستم مادر بچه ها رو میارم که غریبی نکنید! درسته که اگه بیاد دست و پای من رو برای اختلاط با بانوان در نمایشگاه میبنده ولی خب چه کنیم؟!مجبورم...محبور!ولی جدا از شوخی فکر نکنم مشکل جنسیتی داشته باشیم!

آما نشر تندیس...حالا یه سری بهشون بزنیم...اگه هری پاتر نیورده بودن بهشون سرکوفت بزنیم که چرا نیاوردین!


خب...با اجازه ریتا من یه لیستی که صبح ازش گرفتم رو اینجا اعلام کنم...
اینها اشخاصی هستن که موافقت اولیشون رو برای حضور در این متینگ اعلام کردن...یعنی هنوز در مورد تاریخش و ساعتش و کیفتش لزوما موافقت نکردن...

هاگرید
ریتا اسکیتر
رودولف لسترنج
آرسینوس جیگر
روونا راونکلاو
فلور دلاکور
مورگانا لی فای
مورپ گانت
وندلین شگفت انگیز
آگوستیوس را ک وود
و
هوکی
الستور مودی

که از این بین ریتا اسکیتر،رودولف لسترنج،روونا راونکلاو،مورپ گانت،وندلین شگفت انگیز و الستور مودی موافق چهار شنبه بیست و سوم اردیبهشت هستن...
الباقی هم به غیر از هاگرید هنوز اظهار نظری در مورد این تاریخ نکردند...

یه نکته دیگه...در مورد پذیرایی و اینا...هیچ برنامه ای نداریم...اگه خودتون یعنی خودمون خواستیم دست به جیب میشیم حالا یا با کباب ترکی یا هر چیز دیگه ای از خودمون پذیرایی میکنیم...یا اصلا پذیرایی نمیکنم!چه کاریه اصلا تو این گرونی و تحریما؟!
در کل یعنی تصمیم گیری با خودتونه در این مورد!

آها...اینکه گفتن به دوستان سابقا جادوگرانی که احتمالا دسترسی به این تاپیک ندارن خبر بدین،چند نفرتون خبر دادین مرلین وکیلی؟!ها؟!بلند شین برین خبر بدین!

اگه سوالی چیزی هم بود از طریق پخ ریتا و من حاضریم!




پاسخ به: :: میتینگ " غیر رسمی " نمایشگاه کتاب 94 ::
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ پنجشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
دوستان...دوستان...دوستان!(با لحن اعلانات بخونید!)

عرض شود که این میتینگ غیر رسمیه...یعنی مدیرت نداره...خودمون برای خودمون برنامه باید بریزیم...ولی خب ریتای عزیز که پیشقدم شده برای هماهنگی و اینا...ما هم باید بهش کمک کنیم!
یعنی اینکه خودتون باید برنامه بریزید که چیکار باید بکنید...هدف زیارت دوستان هست...نمیاشگاه،کباب ترکی و ساحره ها بهانه است!

من الان با ریتا حرف میزدم...فکر کنم برنامه رو روی همون چهار شنبه بریزیم...ساعتش هم بعد از ظهره دیگه...ساعت پنج یا شیش این حوالی...
پیشفرضمون چهار شنبه است ها...میتونه عوض شه!

الان شما بگین با چهار شنبه 23 ام موافق هستین یا نه و اینکه بگین پیشنهادتون برای فعالیت جانبی چیه؟!مثلا شاید غرفه انتشاراتی خاصی رو مد نظر داشته باشید که بهش سر بزنیم!

+وندلین...شما با اقاتون و اهل منزل تشریف بیارید...من خودم اگه بیام یحتمل با عهد و عیال بیام...سرافکندگی نداره که...خیلی هم عالی!
کلا در مورد همراه مشکلی نیست...خبری از پذیرایی و اینا هم نیست که مثلا تعداد واسمون مهم باشه...برای پذیرایی با خودتون آب معدنی بیارید!
برنامه رو هم گفتم...پیشنهاد بدین بریم اونجا به غیر از اینکه خودمون رو معرفی میکنیم،چیکار کنیم؟!پیشنهاد هر کسی که با رای اکثریت اعضا به تصویب برسه، طبق اون برنامه رو میریزیم!

+روونا...والا این نمایشگاه خودش واسه من سر کوچه خونمون محسوب میشه!
کباب ترکی بهانه است!
ساحره ها رو هم گفتم برای بقیه که انگیزه ایجاد بشه براشون تا بیان!

همین دیگه!
ریتا...من دو روزه تو حموم منتظرتم...زود بیا دیگه!


+ویرایش:ملت...اگه دوستان سابقا جادوگرانی هم دارین بهشون اطلاع بدین یا راضیشون کنین بیان!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.