هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵
#1
ناظر ماه
به نظر من کسی نیست جز:
روبیوس هاگرید
1-به روز کردن لیست شخصیت ها کار خیلی مشکلیه ولی با این وجود روبیوس جان خیلی خوب این کارو انجام دادن
2-فروم بیا تو جادوگر منتظریم مسئولیت سنگینی داره مخصوصا" تایپک شخصیت خودتونو معرفی فکر می کنم از همه سختر باشه و لی با این وجود روبیوس جان خودشونو خوب نشون دادن
3-خودشونو خیلی زود به پای ناظرای دیگه رسوندند
پس رای منم میشه :
روبیوس هاگرید


عضو ارتش قدرتمند وایت تورنادو
[img]http


Re: بهترين عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۹:۵۵ یکشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۵
#2
بهترین عضو تازه وارد
کسی نیست جز:
هدویگ

چرا؟چون خیلی به سرعت میان اعضای سایت خودشو جا انداخت و توی اکثر تایپکها فعالیت کرده و پستاشم خیلی جذابو قشنگه
و فکر کنم همینا کافی باشن
پس رای من :
هدویگ


عضو ارتش قدرتمند وایت تورنادو
[img]http


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ پنجشنبه ۱ تیر ۱۳۸۵
#3
بچه ها که همین طوری مشغول جر و بحث بودن یهو با صدای از بیخ کنده شدن در آروم میشنو بر میگردن به طرف در
استرجس:این یکی دیگه کی بود بابا ! درو از جاش دراورد
فرد: سلام!معذرت درتون چه قد شل بود من که کاری نکردم فقط یه ذره هلیدمش به سمت جلو
لوییس بچه ی گل و معصوم گروه گریف که حالا احساس میکرد همه بهش توجه مخصوصی دارن با یک حرکت جو گیرانه ی انتحاری بلند شد و گفت
لوییس:که فقط یه ذره هلیدیش جلو نه؟؟!! الان بهت میگم
هدویگ:پسرم تو بشین تستتو بزن ! میری جلو یه چندتا میخوری شپلخ میشی برمیگردی جانم
لوییس:
جسی که دید صدای گریه ی بلند لوییس داره گوششو کر میکنه یه چند تا از خوردنیارو چپوند تو دهنه لوییس و بچه ی گلمون مشغول خوردن خوردنی ها شد و به طور عجیبی اروم گرفت
مری:شما کی باشین جانم؟؟
فرد: منو نمیشناسین؟
ملت حاضر در صحنه: :no:
فرد:چه قد بد شد !شخصیت به این مهمی
آرشام:حالا میگی کی هستی یا پرتت کنیم بیرون!؟
فرد:چرا عصبی میشی جانم !؟یعنی واقعا" شما منو نمیشناسین؟
ملت: نهههههههههههه میگی یا...
فرد: خوب پس اهم اهم از همین جا اعلام میدارم که زین پس خاله فرد نیز به جمع دوستانه ی شما خواهد پیوست !البته با سیستم شوتینگ معروف خودش
سارا:نیومده ام چه زود خاله شد!
فرد:اساس کار ما اینه دیگه چه میشه کرد ؟!
لوییس:عمو هدویگ من هیچی نفهمیدم ولی بازم میخوام
میخوام میخوام
هدویگ:عمو جان چه قد تو درس خون شدی تست میخوای عمو؟
لوییس:نه بابا تست کیلو چند خوردنی میخوام
که یهو سارا و مری با شنیدن کلمه ی خوردنی از خود بیخود شده و به سوی ان سه تفنگدار شجاع قصه ی ما هجوم برده و تمام خوردنیا رو ازاونا میقاپن
جسی:آهای اونا رو پسش بدین مال بچس باید بخوره قوت بگیره
هدویگ:بله صد در صد!که در این بین به عموشم یه چیزی باید بده !عمو به این خوبی
لوییس:مامان خوردنیامو بردن
ملت با دیدن قیافه ی اینگونه ی لوییس : :
سارا و مری:لووووووووووووووس بیا مال خودت بابا
خاله فرد:میگما بچه ها چون من در اینگونه موارد تجربه های فراوان کسب کردم چطوره یه اتاق خصوصی بدیم به این لوییس با چند ذره خوردنی که خودشو با اونا مشغول کنه و بشینه تستشو بزنه تجربه نشون داده بچه در حضور جمع نمی تونه درس بخونه !برای محکم کاریم بهتره درو از پشت قفل کنیم تا دیگه بیرون نیاد نهههههههههه بچه هااااااا؟؟حواسشم پرت نمیشه
لوییس:نهههههههه
ملت بچه:
-------------------------------------------------------------------------
میدونم خیلی افتضاح بود دیگه لازم به گفتن نیست
فقط خواستم خودمو شوت کنم به وسط جمع دوستانه ی شما ببخشید اگه خیلی بد شده
خواهشا"یه جوری سروته پستمو هم بیارینو خاله فردم به خودتون اضافه کنین
ممنونم از همتون


عضو ارتش قدرتمند وایت تورنادو
[img]http


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۵
#4
به سختی راه می رفت .باد به شدت می وزید و موهایش را پریشان می ساخت آسمان نیز چهره اش را در هم کشیده بود. صدای رعد و برق های گوش خراش لحظه ای آرامش به او نمیداد مردم دیوانه وار به هر سو می دویدند و به خانه های خود پناه می بردند و یا در گوشه ای پناه می گرفتند گویی بارنی سیل آسا در انتظارشان بود او نیز همراه مردم می دوید و از کوچه های تنگ و تاریک عبور می کرد و آن ها را پشت سر می گذاشت تا بلکه برای خودش پناهگاهی بیابد که ناگهان چشمش به مغازه ای مخروب و در هم شکسته خورد به سرعت داخل آن شد. در با صدایی خوفناک و بلند به شدت پشت سرش کوفته شد آب سراسر وجودش فرا گرفته بود مغازه متروک و غیر و عادی می نمود صدای بر خورد قطرات باران با شیشه ی مغازه و صدای رعد و برق که بسیا ر گوش خراش بودو تاریکی مغازه او را به شدت عذاب می داد که ناگهان صدای برخورد شئی را با زمین شنید. باد نیز شروع به گشودنو بستن درب مغازه نمود ! قلبش به شدت می تپید لحظه ای مکث کرد و سپس با احتیاط چوب دستیش را بیرون آورد و با صدایی لرزان و آرام گفت :
-لوموس
با باریکه ی ضعیفی از نور که قسمتی از آن مغازه ی بزرگ را روشن ساخته بود به سوی صدا گام برداشت صدای باز شدن و بسته شدن در باعث می شد که او هرازگاهی سرش را برگرداند و به در نگاه کند قلبش به شدت می تپید و آب دهانش را به سختی قورت می داد به صدا نزدیک شده بود خیلی زیاد شاید در چند قدمیش بود صدای ناله های یک پیرزن سالخورده را میشنید به سرعت گام برداشت تا اینکه احساس کرد چیزی دور مچ پایش را گرفت و او را نقش بر زمین کرد از ترس فریاد میکشید و مدام با پایش لگد میزد چوب دستیش را به سرعت برداشت و به پشت سرش نگاه کرد پیرزنی را دید که در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است با سرعت بلند شدو نشست و بر بالین آن پیرزن حاضر شد پیرزن بیچاره فقط توانست به کتابی کهنه و پاره که چند متر آن طرف تر روی زمین ولو شده بو اشاره کند و سپس جان به جان آفرین تسلیم کرد اوتو با دیدن این صحنه افکارش بسیار پریشان گشت و با خود آرزو کرد که ای کاش هرگز داخل این مغازه نشده بود حالا شدت ترسش چند برابر شده بود ناچار به سوی کتاب پیش رفت آن را از زمین براداشت کتابی بود بس کهنه که در نظر اوتو بسیار بی ارزش می نمود برای اینکه بتواند نوشته هایی را که روی کتاب گرد و خاک گرفته هک شده اند را بخواند دستی بر روی جلدش کشید که با این کارش به ناگه احساس کرد زمین زیر پایش سست شد و درگودالی بس عمیق سقوط کرد!!!
چشمانش را به سختی گشود هنوز بدنش خیس عرق بود هیچ چیز را به یاد نمی آورد و فکر می کرد که کابوسی وحشتناک دیده در همین افکار غرق شده بود که احساس کرد چیزی با شیشه ی اتاقش بر خورد کرد بلافاصله به سوی پنجره رفت و آن را گشود جغدی وارد اتاق شد و اوتو نامه ای را که به دور پایش بسته بودند را باز کرد و از پنجره دوباره راهیش کرد . به صندلی خودش تکیه داد و نامه را گشود
""اتوی عزیز سلام
فردا صبح بیا به همون جایی که همیشه موقع کارهای ضروری همدیگه رو ملاقات می کنیم
یادت نره کار مهمی دارم
آنیتا""
نامه را دوباره تا کرد و به گوشه ای پرت کرد و با خود اندیشید که چه چیز مهمی باعث شده تا آنیتا نیمه شب برای من نامه بفرسته؟
اتو به همه چیز فکر می کرد جز اتفاقی که آن روز ظهر برایش افتاده بود بی آنکه توجهی به کتابی که روی میزش قرار گرفته بود داشته باشد به رختخواب رفت.
صبح زود موقع رفتن وقتی به سمت میزش رفت تا مقداری پول با خود بردارد چشمش به کتابی افتاد که دیروز به خاطر آن در مغازه ای خوفناک داخل شده بود ناگهان تمامی آن اتفاقات را به خاطر اورد خودش را روی صندلیش ولو کرد و دستانش را ما بین موهایش فرو برد سپس با سرعت کتاب را برداشت و به سوی درب خروجی رفت به سرعت گام برمیداشت تا به مکان مورد نظرش برسد که ناگهان آنیتا را دید که از دور برایش دست تکان میداد او نیز لبخند گرمی تحویلش داد و به سویش رفت بعد از سلام و احوال پرسی آنیتا بدون هیچ مقدمه چینی رفت سراغ اصل مطلب:
-دیروز داشتم میرفتم به اتاق پدرم که باهاش حرف بزنم به طور خیلی اتفاقی دیدم که داره با یه نفر حرف میزنه ! در مورد یه موضوع سری!!! که پدرم خیلی با احتیاط و اروم ازش می گفت به صورتی که من مجبور شدم گوش خودمو کاملا"بچسبونم به در.
-خوب؟
-میدونی اون شخص کی بود؟اون بلید بود!پدرم داشت راجع به یه نقشه ی اهریمنی حرف میزد که هزاران سال پیش دو تیکه شده وتیکه ای دست جادوگران سفید و اون یکی تیکش دست جادوگران سیاه . سال هاست که به خاطر این نقشه اتفاقات بدی افتاده. پدرم به بلید دستور داده تا بره به کوههای تبت و یه تیکه ی گم شده ی اونو پیدا کنه که دست یه راهبه!خوب چه طوره؟
-ببینم منظورت این نیست که ما با بچه ها همراه بلید بریم ماموریت؟؟اما اگه پدرت صلاح میدونست پس حتما"به ماهم...
-چرا!دقیقا"منظورم همینه اگه تو هم موافق باشی من با بلید حرف میزنم.باشه؟ در ضمن پدرمم هیچ وقت به ما نمی گفت خواهش می کنم روش یه ذره فکر کن الان جوابتو نگو باشه؟اگه موافق بودی که صد در صدم هستی اونوقت بهت توضیحات بیشتر میدمو با بچه ها یه قراری میزاریم تا تمام این مطالبو بهشون بگیم.
-آخه ! ولی
-امروز بعد از ظهر همین جا منتظرتم!
آنیتا این حرفو گفت و به سرعت غیب شد حرف اوتو هنوز ناتمام مانده بود و می خواست جریان کتاب را برای آنیتا باز گو کند اما آنیتا رفته بود ناچار خودش را در گوشه ای چپاند و کتاب را باز کرد صفحات کتاب نیز مانند جلد روییش پاره و کهنه بودند اوتو نمی توانست کلماتی را که درون کتاب نوشته شده بودند را بخواند اما ناگهان از مابین صفحات کتاب چیزی بر روی زمین افتاد که بسیار توجه اوتو را به خود جلب کرد اوتو بدون توجه به کتاب آن را به گوشه ای پرتاب کرد و با سرعت به سوی آن تکه کاغذ رفت ان را از روی زمین برداشت ناگهان با دیدن آن تکه کاغذ که نیمه ای از نقشه بود به یاد حرفهای آنیتا افتاد فورا" آن تکه کاغذ را مابین صفحات کتاب پنهان کرد و با لبخندی سرشار از رضایتو امید راهش را در پیش گرفت تا هنگام ظهر همه چیز را برای آنیتا بازگو کند
------------_______________-------------______________
امیدوارم خیلی بد نشده باشه

فرد جان ممنون از پست .خوشحال شدم باز فعالیت میکنی.منتظر رای گیری برای انتخاب بهترین پست باش


ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۴ ۲۰:۵۴:۳۶

عضو ارتش قدرتمند وایت تورنادو
[img]http


Re: دفتر ثبت نام
پیام زده شده در: ۱۷:۴۲ دوشنبه ۱ خرداد ۱۳۸۵
#5
سلام
نام:فرد ویزلی
گروه:گریفیندور
سن:15
دوروس مورد علاقه:
1-دفاع در برابر جادوی سیاه_2-طلسمات و وردهای جادویی_3-معجون سازی_4-پیشگویی


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲ ۱۲:۵۴:۲۷

عضو ارتش قدرتمند وایت تورنادو
[img]http


Re: گفتگو با مدیران ارتش الف دال,انتقاد و پیشنهاد ها
پیام زده شده در: ۱۱:۵۰ پنجشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۵
#6
با عرض سلام خدمت تمام الف دالی های پر تلاش
اتو جان یا آنیتا جان میخواستم بهتون اطلاع بدم که من شاید تا اوایل تیر ماه به خاطر امتحانات نمونه تیزهوشان نتونم زیاد تو ارتش فعالیت کنم(نیست الان خیلی فعالم )اما هر از گاهی میام و یه پستی میزنم ولی خیلی کم و در آخر ازتون خواهش می کنم که اخراجم نکنین
مرسی
با تقدیم احترامات فراوان فرد ویزلی


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۸ ۱۱:۵۲:۳۶

عضو ارتش قدرتمند وایت تورنادو
[img]http


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۱:۱۳ پنجشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۵
#7
تنها عده ی معدودی در سالن باقی مانده بودندنگاهم را از اعضای باقیمانده دزدیم چون دیگر نمی خواستم نگاهم در نگاههایشان بیافتد و با چشمانم آن ها را ترک کنم چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم دستم را با تردید به سوی دستگیره ی در بردم لحظه ای مکث کردم اما این سرنوشت من بود و من باید می رفتم
غیژژژژژژژژ
در با صدای خوفناکی باز شد اما منظره ای که در مقابل چشمانم پدید امد باعث شد که همه ی آن ها را فراموش کنم وارد بوستانی خرم شده بودم انبوه درختانش در آن سر بهم اورده بودند و صدای زیبای چشمه ها در گوشهایم طنین می انداخت لحظه ای محو تماشای ان باغ شدم اما بعد از چند ثانیه احساس خطر سراسر وجودم را فراگرفت سکوت زیبای جنگل با صدای رعدی شکسته شد جنگل در تاریکی مطلق فرو رفت و باران به شدت شروع به باریدن کرد صدایی شنیدم اما به هر سو که نظر افکندم سر نخی پیدا نکردم احساس کردم زمین زیر پایم در حال لرزش است در وحله ی اول فکر کردم که زمین لرزه ای خفیف است اما دقایقی بعد شاهد چیز عجیب و وحشتناکی بودم جانوری غول آسا در مقابل چشمانم نقش بسته بود نعره های گوش خراشی سر میداد و مرا سراسیمه می ساخت من فقط توانستم جیغی بلند بکشم و قدم هایم را تند تر کنم تا از دست آن موجود راحت شوم اما بی فایده بود حلقه ای از آتش درو آن قسمت از زمین را فراگرفته بود دانستم که فرار بیهوده است و من باید با این موجود غول اسا جنگ کنم عرق سراسر وجودم را فراگرفته بود تردید داشتم که بتوانم با او بجنگم اما بر ترسم غلبه کردم و اولین قدم خودم را برداشتم و لحظه ای بعد با صدایی نچندان بلند فریاد زدم
-cunjctivitis
اما با کمال تعجب مشاهده کردم که هیچ آسیبی به آن موجود نرسیده لحظه ای درنگ کردم و به فکر فرو رفتم که چه وردی می تواند این موجود غول آسا را از بین ببرد اما آن موجود وقت را غنیمت شمرده بود و با سرعتی همچون رعد به سوی من دوید دهانم باز مانده بود لحظه ای احساس کردم مانند سنگی به گوشه ای پرتاب شدم چشمانم را گشودم با امید اینکه تمام این ها تصورات من باشند اما افسوس که نبودند آن موجود هنوز انجا بود و منتظر بود تا من دوباره از خودم دفاع کنم با هر چه در توان داشتم بلند شدم لنگان لنگان به سوی چوب دستیم رفتم و این بار با صدایی بلند فریاد زدم
-lmpedimenta
امیدوار بودم که این افسون تاثیر گذار باشد که خوشبختانه بود آن موجود کنترلش را بالاخره از دست داد و اعمالش کمی کند تر شد من فرصت را غنیمت شمردم و بی هیچ اتلاف وقتی فریاد زدم
-stupefy
موجود غول آسا کاملا"بیهوش نشد ولی کمی منگ به نظر می رسید می خواستم افسونی دیگر نثارش کنم که ناگهان احساس کردم زیر پایم خالی شد
لحظه ای دیگر که به هوش امدم خودم را در مقابل دری یافتم
لبخندی سرشار از امید بر لبانم نقش بست
-------------------------------------------------
ببخشید که خیلی دیر شد
اتو جان از شما هم به خاطر رسیدگی سریعتون ممنونم
و ببخشید اگه جالب نبود


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۹ ۱۱:۰۵:۱۱

عضو ارتش قدرتمند وایت تورنادو
[img]http


Re: بهترين ايده(زننده بهترين تاپيك)
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵
#8
به نظر من کوییدیج یکی از بهترین ایده ها هست و با توجه به گفته های ارتیکوس عزیز که نشانگر این هست که ایشون این ایده رو دادن و عملی کردنش به عهده ی پرسی ویزلی بوده پس رای منم میشه:
پرسی ویزلی


عضو ارتش قدرتمند وایت تورنادو
[img]http


Re: اعضاي سایت خودشونو معرفی کنن
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ چهارشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
#9
نام:مینو

جنسیت:دختر

سن:15

محل زندگی:تهران

فعالیت ها ی جنبی:اگه زور این بابا ها و مامان ها نباشه خودن کتاب و کار با کامپیوتر اما اگر زور این پدر مادر ها باشه از شب تا صبح درس خوندن

نحوه ی اشنایی با هری پاتر:خیلی خیلی شانسی یه روز رفته بودم یه کتاب درسی بخرم که یهو بر اثر اون تعریف هایی که از هری پاتر شنیده بودم کتابشو خریدم و...

کتاب هایی که تا به حال خوانده اید:بلندی های بادخیز-گنج های سلیمان-ماجراهای تام سایر - پنج هفته در بالون - غ.ب.م- ماتیلدا
شازده کوچولو-خانواده ی اقای ابله- رابین هود-بی نوایان - شاهنامه-و...

علاقه های شخصی خودم:مسافرت-درس نخوندن و رنگ آبی(استقلال)

شغل:دانش اموز


عضو ارتش قدرتمند وایت تورنادو
[img]http


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ چهارشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
#10
بچه ها در حالیکه با حرف های پراکنده خود را از مایوس شدن در برابر خطر های پیش رویشان باز میداشتند به پای پلکان رسیدند
لرزشی در دلهایشان احساس کردند اما آن لحظات ساختگی و به ظاهر شادی بخششان را با ان لرزش کوچک بر هم نزدند لحظه ای در کنار پلکان ها مکث کردند و نگاهی با هم رد و بدل کردند و با ان نگاه های حاکی از استقامت اولین قدم خود را بر داشنتد سکوتی سخت مابینشان حکم فرما شده بودو تنها چیزی که شنیده میشد صدای قدم هایشان بود که در غار طنین می افکند همگی احساس به خصوصی داشتند دیگر نمی خندیدند بلکه در فکر فرو رفته بودند هر چه قدر که بالاتر میرفتند دلهایشان اکنده از احساس خطر میشد صداهای عجیبی به گوش میرسید و در داخل غار طنین می افکند رفته رفته روشنایی غار نیز رو به اتمام میرفت و داخل غار تاریک تر میشد تا جایی که بچه ها مجبور شدند با استفاده از چوب دستیهایشان راه را برای خودشان روشن سازند حدود 15 دقیقه ای بود که در حال بالا رفتن از پله ها بودند که ناگها ن با شنیدن صدایی خوفناک بر سر جایشان میخکوب شدند و نگاهی حاکی از ترس با یکدیگر رد و بدل کردند به سرعت سرهایشان را برگرداندند و به مسیری نگاه کردند که 15 دقیقه ی قبل ان را پیموده بودند این بدترین پیشامدی بود که در طول این سفر برایشان در حال اتفاق بودحال دیگر قلبهایشان به شدت می تپید و چشمانشان از حدقه بیرون زده بود پلکان ها در حال تخریب بودند به طوری که از وسط در حال دو نیم شدن بودند
آنیتا:از هم جدا نشین و با سرعت هر چه تمام از پله ها بالا برین خیلی زود
اما زمان خیلی زود می گذشت و برای انجام اینکار فرصتی نبود خیلی دیر شده بود دیگر کاری نمیشد کرد گویی سر نوشت ان ها از قبل رغم خورده بود پلکان ها ان دوستان صمیمی را به دو گروه تقسیم کرده بود بچه ها هریک به گوشه ای پرتاب شده بودند و در بین ان دو پلکان گودالی به عمق 500 متر و طول50 متر به وجود امده بود صدایی به گوش میرسید که ناگهان تبدیل به غرشی وحشتناک شد
- چه اتفاقی افتاده بود این سوالی بود که تک تک اعضا از خود میپرسیدند که با دیدن یک صحنه ی خوفناک به پاسخ سوال خود رسیدند اژدهایی 3 سر حال در مابین ان ها بود و نعره های وحشتناکی می کشید و اتش خود را به هر سو پرتاب می کرد پله ها عریض و باریک شده بود لوبیس خود را به دیوار چسبانده بود تا از خطر سقو ط در امان بماند قلب های همگی به دو دو افتاده بود ایا سر نو شتی شوم در انتظار شان بود
ایا دیگر بچه ها نمی توانستند به مسیر خود ادامه دهند و هزاران سوال دیگر در سرشان می پیچیدو ان ها را گیج و منگ می ساخت
اکتاویوس:بچه ها ارامش خودتون رو حفظ کنین اگه ترس زیادی از خودتون نشون بدین ممکنه اژدها از این بدتر به ما حمله کنه و...
آنیتا:اکتاویوس چرا؟اخه چرا ما دو دسته شدیم ؟!
اکتاویوس:برای اینکه دسته ای از ما باید با این آژدها بجنگه و دسته ی دیگه ی ما باید به ماموریت خودش ادامه بده بنابراین آنیتا تو با هم گروهی هات از اینجا می ری و می ذاری تا من و یکی از دوستات این اژدها رو از بین ببریم
آنیتا:نه!ممکن نیست ما شما ها رو تنها بذاریم
اکتاویوس:هیچ بحثی جایز نیست لطف کن و قت رو از این بیشتر تلف نکن و با دوستات به ماموریتون ادامه بده
فرد:ولی اکتاویوس...
اکتاویوس:نگران نباشین شما ها با این جانور نمی جنگین و در حالی چوب دستیش را به شدت در دستانش فشار میداد گفت یکی از شما ها به اختیار با من میاین و بقیتون میرین پیش فرمانده ی خودتون آنیتا
برای لحظه ای همه ی نگاه ها به سوی اکتاویو س و از اکتاویوس به اژدها و از اژدها به 50 متر ان طرف تر دوخته شد که ناگهان همه ی این نگاه ها با صدای قدم های فرد به جای اول خودشان بازگشت
فرد:من با تو میمونم
اکتاویوس:مطمئنی؟!ما راه سختی در پیش داریم!
فرد:البته!
جسیکا:موفق باشی
فرد:ممنونم
سایر بچه ها نیز نگاهی سرشار از تاسف و نگرانی به او انداختند و سپس هر کدام دستی بر شانه ی او کشیدند اما اکتاویوس فرصت زیادی به انان نداد و با وردی ان ها را به ان طرف پلکان پرتاب کرد
-------------------------------------------------------------------
امیدوارم بد نشده باشه


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۷ ۱۵:۰۳:۲۱

عضو ارتش قدرتمند وایت تورنادو
[img]http






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.