هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۳:۵۴ سه شنبه ۲ خرداد ۱۳۸۵

بلید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۵۹ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
از هر کجا که خون اشامی باشد بلید هم هست .
گروه:
کاربران عضو
پیام: 251
آفلاین
دوستان ارتشی ادامه ی پست من رو نمینویسید تا اوتو تاییدش کنه .اوتو در صورتی که تایید نشد بگو حذفش کنم.
-------------------------------------------------------------------------
آنیتا به همراه اوتو در کافه ی 3 دسته جارو نشسته بودن و خیره به هم نگاه میکردن .
این نگاه ها ادامه داشت تا صدای بلید ان دو را به خودشان آورد.
"آنیتا؟"
آنیتا که رنگ صورتش با دیدن بلید پریده بود شق و رق روی صندلی نشست"اوه بلید،تویی؟"
اوتو با صورت جدی گفت :"بشین بلید آب جوی کره ای میخوری سفارش بدم؟"
بلید لبخند سنگینی زد و گفت :"نه،میدونم ترجیح میدید تنها باشید"
آنیتا بیشتر و بیشتر سرخ شد .
اوتو که سعی داشت نگاه سنگین بلید رو از آنیتا متوجه ی خودش کنه گفت :" خوب ،بلید از این طرفها؟"
"دامبلدور کار مهمی باهام داره .خوب مزاحم نمیشم"
نگاه بلید به طرف آنیتا برگشت و با صدایی غیر طبیعی گفت"خوش بگذره"
--------------------------------------------------------------------------
"حالا که چیزی نشده آنیتا.ما که کاری نکردیم ."
آنیتا در حالی که موهای بلند سیاهش را تاب میداد و دل اوتو را میبرد گفت"تو که نمیدونی من خجالت میکشم"
"خیل خوب حالا چرا انقدر تند راه میری ؟"
"یادت رفته؟الان با بچه هاب ارتش کلاس داریم."
اوتو با دست به پیشانیش زد "واای راست میگی "
"پس به جای این حرفها بجنب"
----------------------------------------------------------------------
صدای هم همه اتاق را پر کرده بود همه با هم صحبت میکردن برای همین حرف کسی معلوم نبود که بگم کی چی گفت.فقط این کلاس تشکیل شده بود تا دارن طلسم جدید و پر کارایی رو که یاد گرفته بود ارائه بده.
--------------------------------------------------------------------------
آنیتا پس چرا داری میری این طرفی؟"
تو بورو سر کلاس منم تا چند دقیقه ی دیگه میام میرم پیشه بابا."
"برای چی؟"
"تو به اونش کار نداشته باش"
آنیتا از پله های پهن و عریضی بالا رفت افکارش در هم پیچیده بود خودش هم نمیدونست چرا داره به دفتر پدرش میره ولی چیزی اون رو میکشید تا بره اونجا.حتما احساس ماوراطبیعی و عجیبش بود.
وقتی از اژدر سنگی بالا رفت فهمید این احساس بی هوده نبوده.
صدای بلید او را سر جایش میخ کوب کرد ،درست جلوی در بلوطی اتاق که دسته ی کله ی شیر طلائیش میدرخشید.
"خوب اسمش چیه؟"
"قدرتهای جاویدان، سالهاست مدفون شده کجا نمیدونم .ولی شواهدی هست که نشون میده نقشه ای داره .مهم اون نقشست بلید ، توی تبت ،میتونی بری؟"
"اره شاید یه سری هم به خون اشامای تبت زدم."
"به محض پیداکردنش به دست من برسون خیلی مهمه فقط بدون اگر به دست (گودهر) رئیس گروه اهریمنی بیفته دیگه هیچ کاری نمیشه کرد"
آنیتا قبل از این که چیز دیگه ای بشنوه با سرعت از پله ها پایین رفت.
-----------------------------------------------------------------------
(در جلسه ی ارتش)
واقعا آنیتا"
نیروی اهریمنی دیگه چه گروهیه ؟"
"من که تا حالا اسمش رو نشنیدم "
چهره ی آنیتا در هم رفت و گفت"باید بفهمیم این اهریمنی ها کیا هستن"
----------------------------------------------------------------------
(در راه برگشت از کلاس)
این چیه دستته اوتو؟"
"چرت و پرت هیفه اون 10 گالیونی که پاش دادم از یه فشفشه توی تبت خریدم همین تعطیلات.میگفت جادویه و باید رازش رو کشف کنی،ولی حتی فرد و جرج هم نفهمیدن چیه،من که میگم یه طومار قدیمی و به درد نخوره.
-----------------------------------------------------------------------


خوشحالم كه دوباره برگشتم.


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ دوشنبه ۱ خرداد ۱۳۸۵

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 286
آفلاین
دارن جان شما برخلاف روال ارتش پست زدی چون ما این داستان رو تموم کردیم همین طور که بیلد پستشو زده
پس نمیتونم پست شما رو نقد کنم. چون داستان تموم شده
توجه کن دوست عزیز
با تشکر اوتو بگمن


ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲ ۲۰:۱۰:۱۹

فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ دوشنبه ۱ خرداد ۱۳۸۵

دارن الیور فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
از میدان گریملود شماره ی 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 290
آفلاین
اينم پست پاياني ارتش
........................................................
همه ي بچه هاي الف.دال با شجاعت تمام ميجنگيدند.هركسي با چند مرگخوار مي جنگيد.آنيتا در حال جنگ با دو نفر بود.طلسم هاي متعددي ردو بدل مي شد.دود غليظي تمام اتاق را فرا گرفته بود..آنيتا با يك طلسم نامشخص يكي از مرگخواراني را كه با او در حال جنگ بود بر زمين زد.
همه ي بچه ها تمام اندوخته هاي خود را به كار مي بردند.لوييس با مكنر در حال جنگ بود.مكنر مرتب طلسم مي فرستاد كه لوييس با چهره اي درهم آنها را دفع مي كرد.لوييس فرصتي براي فرستادن طلسمي نداشت.
در همين حال سارا كه مرگخوار خود را شكست داده بود مكنر را با يك طلسم بيهوشي بر زمين زد.لوييس كه چند جاي صورتش زخمي شده بود رو به سارا كرد و گفت:
متشكرم.
سارا با لبخندي جواب داد:خواهش مي كنم.
در همين حال سارا اكتاويس را ديد كه توسط چند مرگخوار احاطه شده بود بلافاصله همراه لوييس به طرف اكتاويوس رفت.ولي دو مرگخوار جلوي آنها را گرفتند.
تعداد مرگخوارا بسيار زياد بود ولي تماماعضاي الف دال با شجاعت تمام مي جنگيدند.ناگهان صداي اخ بلندي به گوش رسيد و همه فرد را ديدند كه بيهوش بر زمين افتاده است.ولي فرصتي براي كمك به يكديگر نداشتند.تمام اميد آنها از بين رفته بود.
دارن كه مرگخوار خود را شكست داده بود به آنيتا نگاهي انداخت و با منظره ي وحشتناكي روبرو شد.او بلاتريكس را ديد كه آنيتا را با تمام قدرتش شكنجه مي داد.بلافاصله به طرف او دويد.و لي در حين دويدن پايش به چيزي گير كر و بر زمين افتاد.با سختي بلند شد و لوسيوس مالفوي رو ديد كه بالاي سرش ايستاده است.
لوسيوس لبخندي زد و گفت:سلام منو به نيكلاس برسون و فرياد زد:
آوداكداور..........
دارن چشمانش را بسته بود و هر لحظه منتظر بود كه به دنيايي ديگر بپيوندد.چند لحظه منتظر ماند ولي اتفاقي نيفتاد.آهسته چشمانش را باز كرد و پيكر بيجان لوسيوس مالفوي را در كنار خودش ديد.به بالاي سرش نگاهي انداخت و نور اميد در دلش روشن شد.آلبوس دامبلدور به همراه بليد و اوتو بالاي سرش ايستاده بودند.نگاهي به اطرافش انداخت.همه ي مرگخوار ها بر زمين افتاده بودند و اعضاي الف دال پيروزمندانه لبخند ميزدند.
در همين حال هري كه پيكر بي جان شيني را حمل مي كرد به نزد بچه ها آمد.دامبلدور با آرامش پرسيد:
هري چه بلايي سر شيني اومده؟
هري كه چشمانش پر از اشك بود با صدايي لرزان گفت:اووون مررده.
چهره ي دامبلدور در هم رفت.همه ي اعضاي الف دال با شنيدن آن حرف پاهايشان سست شد.همه براي نجات او زحمات بسياري كشيده بودند.همه ناراحت بودند.دامبلدور رو به اعضاي الف دال كرد و اندوهگينانه گفت:
خب بچه ها شما كار بسيار خطرناكي كرديد من اصلا اين كار شما رو قبول ندارم.بليد خيلي وقت بود كه اينجا رو پيدا كرده بود ولي همه ي اعضاي محفل در يك مأوريت سري هستندو نمي تونستند به ما ملحق شن. ما منتظر بوديم كه ارتش وزارت سحر و جادو به ما ملحق شه.ما يك مشكل ديگه هم داشتيم.ما از محل شما خبر نداشتيم تا اينكه آقاي بگمن بهوش اومدند و ماجرا رو براي ما تعريف كردند.
همه ي اعضاي الف دال سرشان را پايين گرفته بودند.هيچ كس تحمل شنيدن آن حرفها رو نداشت.
دامبلدور با چهره اي خونسرد گفت:ولي در حين حال اين عمل شما شجاعت شما رو مي رسونه.درسته كه كار اشتباهي كرديد ولي شما خيلي شجاع بوديد و اين شجاعت باعث ميشه كه ما در محفل بيشتر از شما استفاده كنيم.
خب حالا همه به هاگوارتز آپارات مي كنيم.من طلسم هاي ضد آپارت رو غير فعال كردم
1........2.............3
...............................................................................


[i][size=small][color=3333CC]هيچ وقت نگوييد كه اي كاش زندگي بهتر �


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۵

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 286
آفلاین
ببخشید دیر شد.
لوییس لاوگود
پست محشری بود واقعا محشر
آفرین همه چی خوب بود و تقریبا بی نقص
توصیف حالات عالی بود
سوژه عالی بود آفرین
دیالوگات محشر بود
پراگرافبندیت مشکل داشت خیلی آدمو گیج میکرد تو خوندنش
فضا سازیت بسیار خوب بود اما باز کاردآره
پست میشه گفت از همه نظر عالی بود,سوژه ی بسیار خوبی اما کاش تو یه پست تمومش میکردی
چندتا مشکل تو پست بود اولی همین پراگرافبندیت بود
دومی یکمی زیادی بالا پائین داشت پست
ببینم شما راه رفتنی با دو پا وآرده یه اتاق میشی چون نوشتی: همینکه لوییس جفت پاهایش را داخل سالن گذاشت.
همین که لوییس پا به درون سالن گذاشت.بهتر بود اینطور مینوشتی

من بهت"ف"یعنی فراتر از حد انتظار رو میدم.

فرد ویزلی
خوب پست خوبی نبود من از تو بیشتر از اینا توقع دآرم.

سوژه ی خوبی بود.از این بابت بهت تبریک میگم.
فضا سازیت کم بود .باز روش کار کن تا قدرت پست بالا بره
توصیف حالاتت ضیعف .مثلا من نمفمیدم این موجود چه شکلی بود بهتر بود کمی از شکل اون موجود تو پست می آوردی تا برای خواننده پست سوال ایجاد نشه که این موجود چه جوری هست
یه مشکله اساسی پست این بود که وردها رو به زبان بیگانه نوشته بودی مگه زبون خودمون چشه .از این به بعد وردها رو به فارسی بنویس
پست بیش اندازه بالا پائین داشت .اول پست ضعیف بود اما وسطای پست کمی خوب شد اما آخر پست باز ضعیف بود . سعی کن زیاد بالا پائین نداشته باشه اما در عین حال یکنواخت نیز نشه.
تو پست هیجان زیادی وجود داشت اما برای خواننده رقبتی برای خوندن نمیداد.

باز فعالیت کن چون این پست زیاد رازیم نکرد.

من بهت "م" یعنی متوسط رو میدم(این از خودم بود)

الیور وود

فضاسازیت خوب بود.آفرین
تصیف صحنه ها و حالات هم خوب بود آفرین
سوژه پر باری بود
اما با این حال پست خیلی خوبی نبود.
شروع جالبی نبود معلوم بود که زیاد روش کار نکرده بودی
صحنه جنگ خیلی کم بود اگه بیشتر روی این قسمت کار میکردی خیلی پست رو بالا میبرد اما تو فقط با چند تا ورد به جنگ خاتمه دادی
چند مورد غلط املائی داشتی
اولا چرا همش الف رو اینجوری میزنی(ا) بابا shift+H میشه اینجوری(آ)
ورد به دست آن مرد بخورد کرد نه با دست اون برخورد کرد.توجه کن
پست تو برخلاف بقیه بیشتر دیالوگ بود که زیاد هم قوی نبودندرو این قسمت زیا کار کن

در کل پست قابل قبولی بود

دآرن الیور فلامل
شروع خوبی بود و رفته رفته نیز خیلی خوب شد آفرین
دیالوگات قوی بود
فضا سازی در حالی که کم بود اما باز خوب بود
سوژه ی خوبی بود و خوب نیز جلو میبردیش
صحنه های جنگ هم خیلی خوب بود
در کل از پست خیلی خوشم اومد .بهت تبریک میگم.

من بهت "ف"یعنی فراتر از حد انتظار رو میدم.

بلید
خوب من فکر کنم اولین باره پستهای تو رو نقد میکنم . و به هممین خاطر به آنیتا حق میدم که از تو تعریف و تمجید کنه چون واقعا زیبا مینویسی
اول میریم سراق سوژه ی پست که میشه گفت بسیار قوی و پر بار بود آفرین
شروع خیلی خوبی بود و پست بالا پائین زیادی داشت اما این تو پست تو طبیعی بود
فضاسازیه خیلی خوبی بود
صحنه های اکشنن هم خیلی خوب بود
اما تو پست قبلیت هم چند تا غلط املائی داشتی که آنی از پست گرفته بود تو این پست هم غلط املائیوجود داشت
زیگ زاگ نه زیک زاک
کاشی های منبت کاری شده نه تارمی های منبت کاری شده(البته من اینجور چیزی رو نشنیده ام پس به همین خاطر گفتم شاید اشتباه نوشته باشی)
یه جا نوشتی
صدای جیغ بلند شینی آمد صدای افتادن چیزی و بدنی به اغوش هری پرتاب شد: باید مینوشتی
صدای جیغ بلند شینی آمد بعد صدای افتادن چیزی به زمین و هری پرتاب شدن بدنی به آغوش
در آخر هم پایان خیلی غمناک اما بسیار زیبائی بود آفرین

در آخر من بهت"ع"یعنی عالی رو میدم


فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۵

بلید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۵۹ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
از هر کجا که خون اشامی باشد بلید هم هست .
گروه:
کاربران عضو
پیام: 251
آفلاین
من که دیگه خسته شدم انقدر منتظر موندم پست بزنید پست اخرین پست رو میزنم تا ماجرا تموم بشه .
------------------------------------------------------------------------
هری در سیاه رنگ را ارام باز کرد با دیدن یک سالن بزرگ که همان انتهای راه طولانی و پر پیچ و خمش بود لبخند زد و انگار خون دوباره در رگهایش به جریان افتاد .
داخل شد و به سرعت در را بست انگار با بسته شدن در تمام اتفاقات سهمگین و وحشتناک آن پشت خاتمه یافته بود و ارامش دوباره به هری روی آورده بود ،در سالن ایستاد و به اطراف نگاه کرد درهای متعددی که اسم دوستانش روی آن حک شده بود دور تا دور قرار داشت به غیر از دری که هری داخل شده بود که به محض بسته شدن ناپدید شده بود،هری منتظر نشست .....نشست....نشست.....مدتها طول کشید شاید چندین ساعت،خواب داشت چشمانش را میسوزاند.
پلکهایش روی هم رفت و دیگر هیچ چیز نفهمید و زمانی به خودش امد دید که همه ی دوستانش صحیح و سالم بالای سرش ایستاده و میخندن فقط چهرهی دارن کمی درمانده به نظر میرسید هری همه را دید زد و مطمئن شد که ،بله همه زنده هستن ، خسته و درمانده اما سالم و زنده . حالا فهمید که اعضای ارتش چقدر قدرتمند و شجاع هستن . با غرور روی پایش جستی زد " خوشحالم واقعا خوشحالم ، باید از همه ی شما تقدیر بشه .خوب حالا باید کجا بریم ؟"
آنیتا که زخم کوچکی روی گونه اش ایجاد شده بود گفت " تمام درها ناپدید شدن و یه در دیگه ظاهر شد."
آنیتا با دست به در زرشکی رنگی اشاره کرد که حاله های طلایی -ابی در آن دیده میشد .
هری به آن خیره شد و گفت :"ظاهرا باید بریم داخل "
سارا لبانش را گزید وگفت:"امیدوارم آخریش باشه "
آنیتا ارام جلو رفت صدای پایش بر روی سنگفرش های سفید مرمری در سالن خالی میپیچید و صدای هراس انگیزی در بین سکوت بچه ها ایجاد کرده بود ،دستگیره ی نقره ای را پایین داد و ارام در را باز کرد ....پشت در راه پله ی سفیدی بود همه نفس راحتی کشیدن و پشت آنیتا از پله ها بالا رفتن .
پله ها بلند و پهن بودن اما تعدادشان کم بود و بالای آن به سالن بزرگی ختم شد که وسط آن راه پله ی دیگری با تارمی های منبت کاری شده ی بسیار زیبا بود کفپوش چوبی و چهار خانه و ستونهای سنگی سیاه رنگ و براق به پنجره های قدی سالن پرده های زرشکی رنگ آویزان بود و انتهای سالن در بزرگی از چوب بلوط بود .
همه که از زیبایی سالن دهانشان باز مانده بود در سالن پخش شدن .هری که چهره اش جدی شده بود گفت:"خیل خوب دیگه باید بریم"
"شما هیچ کجا نمیرید"
همه با حراس به پشت سرشان نگاه کردن ،انجا جلوی آن در بلند دسته ای مرگخوار سیاه پوش ایستاده بودند کلاه های سیاه و بلندشان تقریبا رویشان را پوشانده بود و لی هری ان موهای بلند و طلایی را شناخت همین طور صدای کشدار لوسیوس مالفوی .
بچه ها که چهره هایشان ترسیده بود به هم نزدیک شدن .
لوییس که در حد امکان صدایش را پایین آورده بود گفت :" باید بجنگیم؟"
سارا با جدیت گفت :"تا پای مرگ"
آنیتا کنار گوش هری گفت :"تو برو دنبال شینی ما با مرگخوارها یه جوری کنار میایم به محض این که شروع کردیم تو فرار کن ."
اولین نفرین از چوبدست آنیتا پرتاب شد که به وسیله ی ضد نفرین لوسیوس از بین رفت و بعد از آن همه به طرف هم حمله ور شدن و جنگ شروع شد صدای فریاد اکتاویوس بلند شد و گفت:"بدو هری برو...برو"
هری همانطور که از طلسم ها جای خالی میداد زیک زاک از پله ها بالا رفت و وارد راهروی بلندی شد که یک در ، در انتهای سالن بود صدای فریادها و برخورد طلسمها از پایین شنیده میشد و هری فقط آرزو میکرد اتفاقی نیفتد و بچه های ارتش سالم باشند .
با سرعت به طرف در انتهای سالن رفت و به تندی آن را باز کرد داخل اتاق که شد برای لحظه ای آرام گرفت.
"هری؟"
شینی آنجا روی تختی نشسته بود و زیبایش مسحور کننده بود بدون توجه به اطراف به طرفش رفت.
"شینی؟ حالت خو....."
در صدای کلیکی داد .این با صدای فریاد شینی بود که گفت"فرار کن هری ی ی ی ی"
هری آرام برگشت آنجا پشت در لرد ولدمور ایستاده بود .
بلند و باریک و سیاه با چشمان قرمز رنگ مار مانندش، لبهای باریکش با بی روحی به لبخندی شکفت و ابروهای کم پشتش در هم رفت و چوبدستش را بالا برد . هری قبل از این که حتی بتونه چوبدستش رو کامل بیرون بکشه به دست او خلع سلاح شد .
زخم روی پیشانیش به سوزش شدیدی افتاده بود و چشمانش را اشک انداخته بود هیچ چیز نمیدید و فقط شنید :
"اوا.....داک....داورا.."
صدای جیغ بلند شینی آمد صدای افتادن چیزی و بدنی به اغوش هری پرتاب شد ناخداگاه چشمانش باز شد صدای فریاد درد آلود لرد ولدمور و سوزش شدید زخم هری .....
شینی با چشمان باز در آغوش هری مرده بود قلب هری لرزید ،اشک چشمان لرد را دید و بعد از نور شدیدی ناپدید شد .
شینی مرده بود.
-------------------------------------------------------------------------
میتونید جنگ با مرگخوارها رو تموم کنید داستان پایان یافت.
ایده ی جدید خودم رو برای یه داستان جدید توی انتقادات و پیشنهادات میدم.
شما هم میتونید نظر بدید.
با تشکر از اوتو و آنیتا.


خوشحالم كه دوباره برگشتم.


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۵

دارن الیور فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
از میدان گریملود شماره ی 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 290
آفلاین
چشمانش كم كم باز مي شدند.همه جا را تار مي ديد.چشمانش را بست و دوباره باز كرد اين بار ديدش بهتر از قبل شد.با زحمت فراوان نشست و نگاهي به اطرفش انداخت.پيراهنش غرق در خون بود.بسيار ضعيف شده بود و لي بلند شد چوبدستيش را برداشت و وردي را زير لب زمزمه كرد.بلافاصله خون پيراهنش پاك شد.نگاهي به در انداخت.به جاي حفره ي سنگي دستگيره اي بر روي در ظاهر شده بود.لبخندي بر لبش نقش بست و به طرف در رفت.دستش را بر روي دستگيره ي در گذاشت.دستگيره را كشيد و با منظره ي عجيبي روبرو شد.آنجا يك كافه سراي بسيار طويلي بود.ميزهاي متعددي در كنار هم چيده شده بودند و نظم و ترتيب آنها به كافه زيبايي خاصي بخشيده شد.آنجا بسيار خلوت بود ولي حدود ده نفر بر روي ميز آخر در حال خنديدن بودند.
دارن با بي توجهي نگاهش را از آنها برداشت و چشمش به چيزي افتاد كه او را سر جايش ميخكوب كرد.
علامت شوم.
علامت شوم بر چهار طرف ديوار كافه كنده كاري شده بود.كمي نزديك تر شد.اينبار با دقت بيشتري به آن افراد نگاهي انداخت.آن افراد شنل هاي سياه رنگي پوشيده بودند و نقاب هاي صورتشان را بالا زده بودند.بله آنها مرگخوار بودند.
دارن كمي با احتياط جلو تر رفت.ولي در آن لحظه صداي كسي به گوش مي رسيد كه فياد مي زد:
اونو بگيريد.اون جاسوس رو بگيريد.
بلافاصله همه ي نگاههابه طرف دارن چرخيد.قلب دارن با سرعت سرسام آوري شروع به تپيدن كرد.بلافاصله ميزي را واژگون كرد و آن را به عنوان سنگري در نظر گرفت.سرش را بالا برد.طلسمهاي متعددي از بالاي سرش مي گذشت ولي يكي از آنها را نشانه گرفت و فرياد زد:
سكتوم سمپرا
طلسم درست به وسط سينه ي مرگ خوار اصابت كرد كرد و او با سينه اي خون آلود بر زمين افتاد.
طلسم وحشتناكي به به سنگرش خورد و آنرا تكه تكه كرد.بلافاصله شروع به دويدن كرد.سه نفر را ديد كه در كنار يكديگر مرتب طلسم مي فرستادند.تصميم گرفت از جادوي پيشرفته استفاده كند.تمام نيرويش را جمع كرد.تمركز كرد و فرياد زد:
كوپولوس كراما.
نقطه ي خاكستر رنگي از چوبدستيش خارج شد.آن نقطه لحظه به لحظه بزرگتر مي شد و سپس به اندازه اي تبديل شد كه آن سه مرگخوار را بلعيد.مه عليظي اطراف را فراگرفت.بعد از چند ثانيه سه سر از داخل آن مه بيرون آمد.لبخندي بر لب دارن نقش بست.آن سه سر متعلق به آن سه مرگ خوار يود.ديگر نمي توانست.بسيار خسته شده بود.
ناگهان طلسمي به شانه اش برخورد كرد.بر روي زمين افتاد.درد وحشتناكي اورا فراگرفت.تمام استخوان هايش مي لرزيدند..ديگر تحمل نداشت.احساس مي كرد كه به خودش تعلق ندارد.روحش در حال بيرون آمدن از بدنش بود.
ناگهان درد تمام شد.سرش را بلند كردو بلاتريكس را ديد كه بالاي سر او ايستاده است.بلاتريكس در حالي كه سخت عصباني بود گفت:
اين پسرك چهارتا از مارو كشت.اون بايد سزاي عملشو ببينه.
صداي تاييد مرگخوارهاي ديگر بلند شد.بلاتريكس چوبدستيش را به طرف دارن گرفت و فرياد زد:آوداكد...............
دري درمقابلش باز شد وبليد با چهره اي خونين و خشمگين وارد كافه شد....
...........................................................................................


ویرایش شده توسط دارن الیور فلامل در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۳۰ ۱۳:۳۷:۵۵
ویرایش شده توسط دارن الیور فلامل در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۳۰ ۱۳:۳۸:۴۵

[i][size=small][color=3333CC]هيچ وقت نگوييد كه اي كاش زندگي بهتر �


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۰:۳۳ جمعه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۵

الیور وودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۶ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶
از پادلمیر یونایتد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 146
آفلاین
الیور با نگرانی دست گیره ی در را به سمت پایین فشار داد و با چشمانی بسته در را باز کرد ، وقتی چشمانش را باز کرد در مقابل او در مقابل سالن بزرگی قرار داشت که بر روی دیوار هایش اثرات تخریب جادو هایی وجود داشت ، الیور چند قدم جلو تر آمد و به نزدیکی میزی طویل و سیاه رنگ رسید ، ناگهان در در مقابل او باز شد و فردی با شنل سیاه رنگ از در وارد شد ، الیور با دیدن آن فرد چند قدم به عقب برداشت . صورت ان فرد در زیر شنل پیدا نبود ، او مانند دیوانه سازان بود ولی او دیوانه ساز نبود ، انسان هم نبود .
ان فرد با دیدن الیور با صدایی مانند صدای ولدرمورت گفت : هی پسر تو برای زنده ماندن یک را بیشتر نداری .
الیور : چ ...چ... چه راهی ؟
فرد شنل پوش : برگرد بر روی دیوار پشت سر تو آن راه نوشته شده .
الیور با نگرانی برگشت ، اما دیگر در پشت سر خود دری که از وارد شده بود را ندید و به جای ان دیواری سیاه رنگ را دید که با خون بر روی آن چیزی نوشته شده بود .
الیور جلو تر رفت و نوشته روی دیوار را خواند :

------------------------------------------------------------------------
برای زنده ماندن فقط یک راه در پیش رو داری و ان این است که با آن فردی که در پشت توست دوئل کنی و او را شکست دهی .
پس از این که ان فرد را شکست دادی کلیدی نمایان میشود که با ان میتوانی به مقصد خود برسی .
----------------------------------------------------------------------
الیور برگشت ان فرد بر روی ان میز سیاه رنگ ایستاده بود و چوب دستی خود را هم به سوی الیور نشانه گرفته بود .
الیور به آرامی چوب دستی اش را در اورد و پایش را بر روی میز دوئل گذاشت .
الیور به سمت مرکز میز رفت و ان فرد شنل پوش هم به مرکز میز امد . ترس تمام وجود الیور را فرا گرفته بود ، با نزدیک شدن آن فرد تمام بدنش از سرما میلرزید ، هر طوری که میتوانست تعظیم کوتاهی کرد و به انتهای میز رفت . سرش را برگرداند و به ان فرد خیره شد .
ناگهان ........ اواداکدورا ....
الیور با شنیدن این ورد خودش را به پایین میز پرتاب کرد .
تا الیور به خود امد ورد دیگری به سویش امد . ... اواداکدورا ...
الیور وقتی برای فرار کردن نداشت ولی از شانس او ورد به دیوار بالای سر او برخورد کرد و مقدار زیادی از ان را تخریب کرد .
الیور دیگر نمی توانست این همه فشار را تحمل کند ، پس اولین وردی را که به یاد اورد را به سمت آن فرد فرستاد .
اکپلیارامس .......
ورد با دست آن فرد برخورد کرد و چوب دستی اش را به کنار پای الیور پرتاب کرد . الیور هم با تمام سرعت چوب دستی اش را برداشت و به سمت او رفت درست در بالای سر او ایستاد چشمانش را بست و .... اوادا ...
هنوز ورد را نگفته بود که صدایی را در جلوی خود حس کرد . چشمانش را باز کرد و در مقابل خود خاکستری را دید که به جای ان فرد ظاهر شده بود ولی در میان ان خاکستر ها کلیدی برق میزد .
الیور ان را برداشت و به سمت در رو به روی خود شتافت . شوق تمام وجودش را فرا گرفته بود ، در همان حال کلید را در درون جای کلیدی گذاشت و کلید را چرخاند . در باز شد و به سالن بزرگی که دیوار هایش را با کاشی های سفید و سیاه تزئین کرده بودند رسید .
در پشت سر خود بست و به درون سالن امد ، سالن کاملا ساکت بود . در مقابل خود همان در هایی را دید که در ابتدا دیده بود ، دقیقا همان درها که نام اعضای ارتش بر روی ان نوشته شده بود .
چند قدم جلو تر رفت هیچ خبری از دوستانش نبود پس او اولین نفر بود که به سالن رسیده بود جلو تر رفت تا به یک در فولادین رسید .
بر روی ان در چندین قفل وجود داشت که بر روی هرکدام از انها نام یکی از اعضا نوشته شده بود ، اما در میان ان قفل ها فقط قفلی که بر روی ان نام الیور وود نقش بسته بود باز شده بود و بقیه قفل ها هم قفل بود . الیور با دیدن آن در اطمینان پیدا کرد که اولین نفر است که تمام مراحل را پشت سر گذاشته است .

----------------------------------------------------------



Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۱:۱۳ پنجشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۵

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۳۸ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
از nashenakhteh
گروه:
کاربران عضو
پیام: 169
آفلاین
تنها عده ی معدودی در سالن باقی مانده بودندنگاهم را از اعضای باقیمانده دزدیم چون دیگر نمی خواستم نگاهم در نگاههایشان بیافتد و با چشمانم آن ها را ترک کنم چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم دستم را با تردید به سوی دستگیره ی در بردم لحظه ای مکث کردم اما این سرنوشت من بود و من باید می رفتم
غیژژژژژژژژ
در با صدای خوفناکی باز شد اما منظره ای که در مقابل چشمانم پدید امد باعث شد که همه ی آن ها را فراموش کنم وارد بوستانی خرم شده بودم انبوه درختانش در آن سر بهم اورده بودند و صدای زیبای چشمه ها در گوشهایم طنین می انداخت لحظه ای محو تماشای ان باغ شدم اما بعد از چند ثانیه احساس خطر سراسر وجودم را فراگرفت سکوت زیبای جنگل با صدای رعدی شکسته شد جنگل در تاریکی مطلق فرو رفت و باران به شدت شروع به باریدن کرد صدایی شنیدم اما به هر سو که نظر افکندم سر نخی پیدا نکردم احساس کردم زمین زیر پایم در حال لرزش است در وحله ی اول فکر کردم که زمین لرزه ای خفیف است اما دقایقی بعد شاهد چیز عجیب و وحشتناکی بودم جانوری غول آسا در مقابل چشمانم نقش بسته بود نعره های گوش خراشی سر میداد و مرا سراسیمه می ساخت من فقط توانستم جیغی بلند بکشم و قدم هایم را تند تر کنم تا از دست آن موجود راحت شوم اما بی فایده بود حلقه ای از آتش درو آن قسمت از زمین را فراگرفته بود دانستم که فرار بیهوده است و من باید با این موجود غول اسا جنگ کنم عرق سراسر وجودم را فراگرفته بود تردید داشتم که بتوانم با او بجنگم اما بر ترسم غلبه کردم و اولین قدم خودم را برداشتم و لحظه ای بعد با صدایی نچندان بلند فریاد زدم
-cunjctivitis
اما با کمال تعجب مشاهده کردم که هیچ آسیبی به آن موجود نرسیده لحظه ای درنگ کردم و به فکر فرو رفتم که چه وردی می تواند این موجود غول آسا را از بین ببرد اما آن موجود وقت را غنیمت شمرده بود و با سرعتی همچون رعد به سوی من دوید دهانم باز مانده بود لحظه ای احساس کردم مانند سنگی به گوشه ای پرتاب شدم چشمانم را گشودم با امید اینکه تمام این ها تصورات من باشند اما افسوس که نبودند آن موجود هنوز انجا بود و منتظر بود تا من دوباره از خودم دفاع کنم با هر چه در توان داشتم بلند شدم لنگان لنگان به سوی چوب دستیم رفتم و این بار با صدایی بلند فریاد زدم
-lmpedimenta
امیدوار بودم که این افسون تاثیر گذار باشد که خوشبختانه بود آن موجود کنترلش را بالاخره از دست داد و اعمالش کمی کند تر شد من فرصت را غنیمت شمردم و بی هیچ اتلاف وقتی فریاد زدم
-stupefy
موجود غول آسا کاملا"بیهوش نشد ولی کمی منگ به نظر می رسید می خواستم افسونی دیگر نثارش کنم که ناگهان احساس کردم زیر پایم خالی شد
لحظه ای دیگر که به هوش امدم خودم را در مقابل دری یافتم
لبخندی سرشار از امید بر لبانم نقش بست
-------------------------------------------------
ببخشید که خیلی دیر شد
اتو جان از شما هم به خاطر رسیدگی سریعتون ممنونم
و ببخشید اگه جالب نبود


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۹ ۱۱:۰۵:۱۱

عضو ارتش قدرتمند وایت تورنادو
[img]http


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۵

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
لوییس دستگیره گرد در را گرفت و قبل از چرخاندن آن چشمانش را بست. سپس دستش را به سمت راست چرخاند و با باز شدن در چشمانش را گشود. پلکی زد و خود را در ورودی سالنی گرد و بزرگ با دیواره سیاه و کف سنگی یافت که نوری کم سو و زرد، آن را روشن کرده بود. همینکه لوییس جفت پاهایش را داخل سالن گذاشت، در، پشت سر او بسته شد. برگشت و به آن نگاهی انداخت، سپس درحالیکه آب دهانش را فرو میداد سالن را زیر نظر گرفت و خیلی زود دریافت که نور موجود در آنجا از هیچ منبع قابل رویتی منتشر نمیشود. خمی به ابروهایش انداخت و سعی کرد تا اندازه سالن را تخمین بزند. اما خیلی زود منصرف شد، زیرا سالن به قدری بزرگ بود که نمیتوانست انتهای آن را از نقطه فعلی خود ببیند. در واقع سالن به تونلی بسیار طویل میمانست، که عرضش بیش از دوازده متر و ارتفاعش حداقل هفت متر بود. لوییس قبل از اینکه قدمی بردارد با خود گفت:
- حتما غولها از اینجا رد میشن...
سپس نفس عمیقی کشید و با قدمهایی محتاطانه و آرام و یکنواخت راه افتاد. نور سالن به تدریج شروع به ضعیف شدن کرد و لوییس نیز که متوجه این تغییر شده بود اولین نشانه های ترس را در دل خود احساس کرد. دقایقی بعد نور به حدی کم شد که دیگر تفاوتی با تاریکی نداشت. لوییس از حرکت بازایستاد و چوبش را درآورد و زمزمه کرد:
- لوموس...
نوری که از چوب جادویش خارج میشد به او در وارسی اطرافش کمک میکرد . چشمان خود را تیز کرد و مجددا گام برداشت و نیز تا جایی که میتوانست از صدای برخورد پایش با زمین کاست. کمتر از یک دقیقه بعد صدای خنده دیوانه وار زنی فضا را پر کرد و به دنبال آن نیز جیغ گوشخراش دختربچه ای او را از جا پراند. ترس در دلش شدت یافت و ضربان قلبش بالا رفت، به طوریکه صدای تپش آن را میشنید. حتی جرات نداشت که با خود حرف بزند یا چیزی زمزمه کند. با دستان و پاهایی لرزان به راهش ادامه داد تا اینکه صدای کریه و خبیثانه مردی او را از حرکت بازداشت. صدا به حدی وحشتناک و تهوع آور بود که لوییس با شنیدن آن احساس کرد که دل و روده اش میخواهد از دهانش بیرون بیاید.
- بزرگترین ترس آدمها از خود ترسه...هاااااااااااه ...همیشه از اینکه بترسی هراس دارن...
تمام بدن لوییس لرزید و ترس تک تک ذرات وجودش را فراگرفت و احساس کرد که همه موهای بدنش سیخ شده اند. با ناامیدی چرخید و قصد بازگشت به سوی در ورودی را کرد که پایش به جسمی بر روی زمین خورد. خوب میدانست که پایش به چه چیز خورده است. چشمانش گشاد و نفسش تنگ شد. به پایین نگاه کرد و با وحشتی وصف ناپذیر جنازه زن جوانی را در لباسی خاکستری یافت. دهانش را باز کرد تا فریاد بزند، اما صدایی از آن بیرون نیامد. رویش را برگرداند تا به سمت انتهای سالن بدود، که جنازه دختربچه ای نهایتا دوازده ساله و همانند آن زن در لباسی خاکستری، با طنابی دور گردنش از سقف آویزان شد و در چند سانتی صورت او قرار گرفت. این بار لوییس تمام انرژی خود را به کار برد و فریادی بلند کشید. سپس خود را از جنازه ها دور کرد، زانو زد و بالا آورد. صدای کریه و رعب انگیز آن مرد نیز برای با دوم در سالن پخش شد:
- زنم رو کشتم، چون نمیدونست که چه جوری باید منو دوست داشته باشه...دخترم رو هم کشتم چون دیگه دیوونه شده بودم... هنوز هم دیوونم...
سپس خنده ای خبیثانه سر داد. پس از باز ایستادن او از خنده، نور آنجا به حالت قبلی خود بازگشت و لوییس متوجه شد که جنازه ها ناپدید شده اند. آنگاه صدای مرد ادامه داد:
- روشنایی ممکنه بیشتر از تاریکی باعث ترس بشه...
لوییس هیچ حرفی برای گفتن نداشت و به طرزی عجیب پاهایش ذوق ذوق میکرد. با زحمت بلند شد و خواست قدمی بردارد که با صحنه ایی بسیار عجیب روبرو شد. پسربچه ای هفت هشت ساله که لباسی بر تن نداشت و شلواری کوتاه و آبی پایش بود، ده متر جلوتر از او روی زمین چهار زانو نشسته و در حال بازی با شی ای نامعلوم بود. لوییس که وجود آن بچه را بی علت نمیدانست با قدمهایی بلند به سوی او رفت و با نزدیک تر شدن به او دریافت که شی موجود در دستان بچه، در واقع طناب دار است. لوییس با دیدن این صحنه قدمهایش را کوتاه و آهسته کرد و در حالیکه با احتیاط به پسربچه نزدیک تر میشد گفت:
- کوچولو...تو اینجا چی کار میکنی؟! اینجا خیلی خطرناکه...نمیترسی؟!
پسربچه که صورتی گرد و بانمک اما نگاهی پر شرارت داشت رویش را به سمت لوییس کرد و با صدای زیر و بچه گانه اش گفت:
- ترس؟!...ترس هیچ کمکی به آدم نمیکنه و فقط نابودی اونو نزدیک تر میکنه...همونطور که تو داری نابود میشی...در ضمن بزرگی وکوچکی به اندازه نیست...
لوییس از لحن متفکرانه بچه جا خورد، اما بدون حاشیه پردازی پرسید:
- منظورت چیه؟!...
پسر بچه سری تکان داد. سپس از جایش بلند شد و درحالیکه حلقه طناب دار را، دور مچ دست چپش، محکم میکرد پاسخ داد:
- ترست باعث میشه که حوادث وحشتناک برات اتفاق بیفته...
لوییس ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- خب من منظورت رو متوجه نمیشم...یعنی ربطش رو به سوال خودم متوجه نمیشم...ولی مسئله این نیست. من میخوام از اینجا برم بیرون و تو رو هم با خودم میبرم...
کودک پوزخندی زد و گفت:
- اگر نیایم چی؟
لوییس بی معطلی جواب داد:
- من به زور میبرمت...بدون تو هم از اینجا نمیرم...بچه ای به سن تو نباید اینجا باشه.
کودک ناگهان قیافه خشمگینی به خود گرفت و با لحنی تند گفت:
- مشکل شما کودنها همینه...اینکه ترس خودتون را ترس سایرین نیز میدونید و لذتتون رو لذت اونا...
سپس آرام گرفت و دوباره پوزخندی زد و ادامه داد:
- اما به قول خودت مسئله این نیست...مسئله اصلی اینه که دیوانه هایی مثل تو فکر میکنن باید برای دیگران فداکاری کنن و از خودشون مایه بزارن...
لوییس زبانش بند آمده بود و تنها گوش هایش برای شنیدن سخنان پسربچه کار میکرد. پسر بچه ادامه داد:
- به همین خاطر زنم رو کشتم...چون فکر میکرد که باید برای من هرکاری انجام بده. یادش رفته بود که خودش را هم دوست داشته باشه...همینهم باعث شد تا از خودش بدش بیاد، در نتیجه از همه بدش اومد...
لوییس احساس کرد که چشمانش میخواهند از حدقه بیرون بزنند. بدون آنکه چشم از کودک بردارد از او پرسید:
- ز...زنت؟!!!
پسربچه لبخند سردی زد و چند ثانیه بعد باعث شد تا لوییس بزرگترین ترسش را در تا آن لحظه تجربه کند. پسربچه با صدای همان مردی که لوییس دقایقی پیش شنیده و بخاطر آن موهای بدنش سیخ شده بودند، سخن گفت:
- گفتم که بزرگی و کوچکی به اندازه نیست...
ادامه دارد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خب، سلام و خسته نباشید میگم به مدیران خوب ارتش الف.دال.
خواستم بگم که ببخشید مثل سایرین آخر پستم را با گذشتن از دری یا به نجات یافتن به نحوی دیگر تمام نکردم. آخر این سوژه ام در یک پست نمیگنجید.
موفق باشید.
ارادتمند شما.

نکته: خواندن این پست برای افراد زیر شانزده سال ممنوع است(یعنی اینکه همه بخونید(تبلیغ معکوس ).


ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۷ ۱۲:۰۰:۲۹

[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۵

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 286
آفلاین
*نقد*

سارا اوانز

خوب میشه گفت زیاد با پست قبلیت فرقی نمیکرد ,حتی شباهحتهایی نیز با اون داشت .
اما خوب شروع خوبی بود و همین طور که خودت گفتی خوب روی توصیف صحنه ها کار کرده بودی و این نشون میده که پیشرفت چشم گیری کرده ای .
پاراگراف بندیت خوب بود و خوب روش کار کرده بودی آفرین
فضا سازیت عالی بود آفرین
نمیدونم چرا باز با تذکری که داده بودم باز رو به ادبی نوشتن آورده بودید،مثلا
همان طور که لباسش را می تکاند به اطراف نگاهی افکند, این درست نیست باید مینوشتی:همان طور که لباسش را می تکاند به اطراف نگاهی انداخت
یک دیوار بلند و سیاه که خود را با تمام ابهت و عظمتش می نمایاند و ترس را در اعماق وجود ریشه می دواند. یک دیوار بلند و سیاه که خود را با تمام ابهت و عظمتش نشان میداد و ترس را در دل انسان پرورش میداد.
و چند تای دیگه که اگه بخونی میبینی،این جور نوشتن با عث افت پست میشه من که گفته بودم از این کلمات در پستون استفاده نکنید اما باز از این کلمات میبینم .
یه جایی از پست رو نفهمیدم چی نوشته بودی: مانند آن بود که در آن جمع سارا اکنون مادی می نمود. خوب این معنیش چیه چون من که اصلا ازش سر در نیاوردم. فکر کنم داشتی یه کلمه ی ادبی مینوشتی که اشتباه شده اما ببین به این خاطر میگیم که تا اونجایی که میتونید ادبی ننویسید چون بعضی از کلمات ادبی که در پست شما وجود داره برای خواننده گنگه ؛ چون وقتی کسی که به این کلمه بر خورد میکنه سوالی در ذهنش به وجود میاد و چون نمیتونه جواب اونه پیدا کنه با تفکر به آن موضوع بقیه پست شما رو میخونه و در آخر هم هیچی از پست نمیفهمه چون فکرش در سوالی که تو زهنش ایجاد شده هست(البته این نظر منه).پس باز میگم لطفا تا اونجایی که میتونید ادبی ننویسید.
سوژه ات زیاد جالب نبود و تقریبا تکراری بود .سعی کن سوژه های نوعی تو پست ایجاد کنی.

من بهت"ف"فراتر از حد انتظار رو میدم.

دارن الیور فلامل

شروع خوبی بود و رفته رفته نیز به خوبیاش اضافه میشد, اما زیاد از توصیف استفاده نکرده بودی چون از طرز نوشتنت معلوم بود و سعی کرده بودی صحنه ها رو تند تند جلو ببری تا آخر از در خارج بشی . این زیاد خوب نیست البته من نمیگم که پستی که مینویسی ریتم کندی داشته باشه و سعی کنی همه جا رو به خوبی توصیف کنی فقط سعی کن بین این دو تعادل ایجاد کنی ،نه زیاد تند و زیاد کند البته این پست ضرب آهنگه تندی داشت
نمی دونم چرا همش نوشته بود دارن ...دارن پس این ضمیر رو برای چی گذاشتن ،تا از تکرار کلمات خود داری کنه دیگه.اما تو اصلا ازش استفاده نکرده بودی.
سوژه ی خوبی نبود و زیاد گنگ بود.

وارد ساخت نه وآرد شاخت . همیشه یه باربعد از اتمام پست یک بار بخون
نه زیادهم طولانی نبود .
در آخر من بهت "ف"یعنی فراتر از حد انتظارو میدم.آفرین

باز فعالیت کن.


ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۵ ۲۱:۰۰:۰۶

فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.