لوییس دستگیره گرد در را گرفت و قبل از چرخاندن آن چشمانش را بست. سپس دستش را به سمت راست چرخاند و با باز شدن در چشمانش را گشود. پلکی زد و خود را در ورودی سالنی گرد و بزرگ با دیواره سیاه و کف سنگی یافت که نوری کم سو و زرد، آن را روشن کرده بود. همینکه لوییس جفت پاهایش را داخل سالن گذاشت، در، پشت سر او بسته شد. برگشت و به آن نگاهی انداخت، سپس درحالیکه آب دهانش را فرو میداد سالن را زیر نظر گرفت و خیلی زود دریافت که نور موجود در آنجا از هیچ منبع قابل رویتی منتشر نمیشود. خمی به ابروهایش انداخت و سعی کرد تا اندازه سالن را تخمین بزند. اما خیلی زود منصرف شد، زیرا سالن به قدری بزرگ بود که نمیتوانست انتهای آن را از نقطه فعلی خود ببیند. در واقع سالن به تونلی بسیار طویل میمانست، که عرضش بیش از دوازده متر و ارتفاعش حداقل هفت متر بود. لوییس قبل از اینکه قدمی بردارد با خود گفت:
- حتما غولها از اینجا رد میشن...
سپس نفس عمیقی کشید و با قدمهایی محتاطانه و آرام و یکنواخت راه افتاد. نور سالن به تدریج شروع به ضعیف شدن کرد و لوییس نیز که متوجه این تغییر شده بود اولین نشانه های ترس را در دل خود احساس کرد. دقایقی بعد نور به حدی کم شد که دیگر تفاوتی با تاریکی نداشت. لوییس از حرکت بازایستاد و چوبش را درآورد و زمزمه کرد:
- لوموس...
نوری که از چوب جادویش خارج میشد به او در وارسی اطرافش کمک میکرد . چشمان خود را تیز کرد و مجددا گام برداشت و نیز تا جایی که میتوانست از صدای برخورد پایش با زمین کاست. کمتر از یک دقیقه بعد صدای خنده دیوانه وار زنی فضا را پر کرد و به دنبال آن نیز جیغ گوشخراش دختربچه ای او را از جا پراند. ترس در دلش شدت یافت و ضربان قلبش بالا رفت، به طوریکه صدای تپش آن را میشنید. حتی جرات نداشت که با خود حرف بزند یا چیزی زمزمه کند. با دستان و پاهایی لرزان به راهش ادامه داد تا اینکه صدای کریه و خبیثانه مردی او را از حرکت بازداشت. صدا به حدی وحشتناک و تهوع آور بود که لوییس با شنیدن آن احساس کرد که دل و روده اش میخواهد از دهانش بیرون بیاید.
- بزرگترین ترس آدمها از خود ترسه...هاااااااااااه ...همیشه از اینکه بترسی هراس دارن...
تمام بدن لوییس لرزید و ترس تک تک ذرات وجودش را فراگرفت و احساس کرد که همه موهای بدنش سیخ شده اند. با ناامیدی چرخید و قصد بازگشت به سوی در ورودی را کرد که پایش به جسمی بر روی زمین خورد. خوب میدانست که پایش به چه چیز خورده است. چشمانش گشاد و نفسش تنگ شد. به پایین نگاه کرد و با وحشتی وصف ناپذیر جنازه زن جوانی را در لباسی خاکستری یافت. دهانش را باز کرد تا فریاد بزند، اما صدایی از آن بیرون نیامد. رویش را برگرداند تا به سمت انتهای سالن بدود، که جنازه دختربچه ای نهایتا دوازده ساله و همانند آن زن در لباسی خاکستری، با طنابی دور گردنش از سقف آویزان شد و در چند سانتی صورت او قرار گرفت. این بار لوییس تمام انرژی خود را به کار برد و فریادی بلند کشید. سپس خود را از جنازه ها دور کرد، زانو زد و بالا آورد. صدای کریه و رعب انگیز آن مرد نیز برای با دوم در سالن پخش شد:
- زنم رو کشتم، چون نمیدونست که چه جوری باید منو دوست داشته باشه...دخترم رو هم کشتم چون دیگه دیوونه شده بودم... هنوز هم دیوونم...
سپس خنده ای خبیثانه سر داد. پس از باز ایستادن او از خنده، نور آنجا به حالت قبلی خود بازگشت و لوییس متوجه شد که جنازه ها ناپدید شده اند. آنگاه صدای مرد ادامه داد:
- روشنایی ممکنه بیشتر از تاریکی باعث ترس بشه...
لوییس هیچ حرفی برای گفتن نداشت و به طرزی عجیب پاهایش ذوق ذوق میکرد. با زحمت بلند شد و خواست قدمی بردارد که با صحنه ایی بسیار عجیب روبرو شد. پسربچه ای هفت هشت ساله که لباسی بر تن نداشت و شلواری کوتاه و آبی پایش بود، ده متر جلوتر از او روی زمین چهار زانو نشسته و در حال بازی با شی ای نامعلوم بود. لوییس که وجود آن بچه را بی علت نمیدانست با قدمهایی بلند به سوی او رفت و با نزدیک تر شدن به او دریافت که شی موجود در دستان بچه، در واقع طناب دار است. لوییس با دیدن این صحنه قدمهایش را کوتاه و آهسته کرد و در حالیکه با احتیاط به پسربچه نزدیک تر میشد گفت:
- کوچولو...تو اینجا چی کار میکنی؟! اینجا خیلی خطرناکه...نمیترسی؟!
پسربچه که صورتی گرد و بانمک اما نگاهی پر شرارت داشت رویش را به سمت لوییس کرد و با صدای زیر و بچه گانه اش گفت:
- ترس؟!...ترس هیچ کمکی به آدم نمیکنه و فقط نابودی اونو نزدیک تر میکنه...همونطور که تو داری نابود میشی...در ضمن بزرگی وکوچکی به اندازه نیست...
لوییس از لحن متفکرانه بچه جا خورد، اما بدون حاشیه پردازی پرسید:
- منظورت چیه؟!...
پسر بچه سری تکان داد. سپس از جایش بلند شد و درحالیکه حلقه طناب دار را، دور مچ دست چپش، محکم میکرد پاسخ داد:
- ترست باعث میشه که حوادث وحشتناک برات اتفاق بیفته...
لوییس ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- خب من منظورت رو متوجه نمیشم...یعنی ربطش رو به سوال خودم متوجه نمیشم...ولی مسئله این نیست. من میخوام از اینجا برم بیرون و تو رو هم با خودم میبرم...
کودک پوزخندی زد و گفت:
- اگر نیایم چی؟
لوییس بی معطلی جواب داد:
- من به زور میبرمت...بدون تو هم از اینجا نمیرم...بچه ای به سن تو نباید اینجا باشه.
کودک ناگهان قیافه خشمگینی به خود گرفت و با لحنی تند گفت:
- مشکل شما کودنها همینه...اینکه ترس خودتون را ترس سایرین نیز میدونید و لذتتون رو لذت اونا...
سپس آرام گرفت و دوباره پوزخندی زد و ادامه داد:
- اما به قول خودت مسئله این نیست...مسئله اصلی اینه که دیوانه هایی مثل تو فکر میکنن باید برای دیگران فداکاری کنن و از خودشون مایه بزارن...
لوییس زبانش بند آمده بود و تنها گوش هایش برای شنیدن سخنان پسربچه کار میکرد. پسر بچه ادامه داد:
- به همین خاطر زنم رو کشتم...چون فکر میکرد که باید برای من هرکاری انجام بده. یادش رفته بود که خودش را هم دوست داشته باشه...همینهم باعث شد تا از خودش بدش بیاد، در نتیجه از همه بدش اومد...
لوییس احساس کرد که چشمانش میخواهند از حدقه بیرون بزنند. بدون آنکه چشم از کودک بردارد از او پرسید:
- ز...زنت؟!!!
پسربچه لبخند سردی زد و چند ثانیه بعد باعث شد تا لوییس بزرگترین ترسش را در تا آن لحظه تجربه کند. پسربچه با صدای همان مردی که لوییس دقایقی پیش شنیده و بخاطر آن موهای بدنش سیخ شده بودند، سخن گفت:
- گفتم که بزرگی و کوچکی به اندازه نیست...
ادامه دارد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خب، سلام و خسته نباشید میگم به مدیران خوب ارتش الف.دال.
خواستم بگم که ببخشید مثل سایرین آخر پستم را با گذشتن از دری یا به نجات یافتن به نحوی دیگر تمام نکردم. آخر این سوژه ام در یک پست نمیگنجید.
موفق باشید.
ارادتمند شما.
نکته: خواندن این پست برای افراد زیر شانزده سال ممنوع است(یعنی اینکه همه بخونید(تبلیغ معکوس ).
[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�