صدای قدم هایش تمام راهرو را پر کرده بود او داشت به سمت جایی نا معلوم می رفت هیچ دقتی به مسیری که میرفت نداشت و فقط همین طور به راهش ادامه میداد . اشک از چشمانش جاری بود و صورتش را کاملا خیس کرده بود . سرش را پایین انداخته و بدون اینکه بفهمد به دستشویی میرتل رفت و در همان جا کنار شیر آب ایستاد و به خود خیره شد . شروع به فریاد کشیدن و ناسزا کفتن کرد ولی با این کار ها اشکهایش بیشتر جاری میشدند . میرتل در یکی از دسشویی ها مثل همیشه داشت گریه می کرد که صدای او را شنید از دسشویی خارج شد و او را دید . جلو و جلو تر رفت تا به او رسید . میرتل فریاد کشید و بالا پچره رفت و همان جا شروع به گریه کردن کرد. او که نمی دانست چه اتفاقی افتاده است سریع صورت خود را پوشاند و به عقب برگشت . میرتل صورت خودش رو برگردوند و با صدای بلند همراه با گریه پرسید :
-تو کی هستی ؟چرا اومدی به دستشویی من ؟
-من دراکو مالفویم . نفهمیدم که اومدم به دستشویی تو .
-چرا صورتت اوجوری شده ؟
-یادگار رییس پدرم هست برای این که من هم بهش وفادار باشم نیمی صورتم رو ازم گرفت .
میترل ناگهان حالش بد شد و با صدایی نا هنجار دوباره داخل دستشویی اش برگشت . دراکو دیگر تنها بود و هیچ انتخابی نداشت . در این میان دامبلدور وارد دستشویی میرتل شد . دراکو فریادی زد و خواست که از آن جا فرار کند و لی دامبلدور او را نگه داشت و به صورتش نگاه کرد . دامبلدور سریع از دراکو سوال کرد:
-می خوای یکی از مرگخار ها باشی یا یکی از ما ؟
-من نه می خوام مرگخوار باشم نه محفلی .
-دراکو این زخم پاک شدنش خیلی سخته . به تصمیم خودت اعتماد داری ؟
-بله . نمی خوام برای بقیه ی زندگیم بجنگم .
-باید از امروز در بیمارستان مدرسه بستری شی . برای هیچ کس نگو چه اتفاقی برات افتاده .
-باشه ولی این بلایی که سرم اومده رو درمون کنید .
-نگران نباش.
دامبلدور دراکو را به بیمارستان مدرسه برد و همان جا او را خواباند . چند طلسم بر روی او اجرا کرد و بعد از بیمارستان بیرون رفت .دراکو به مدت ۲ماه از خواب بیدار نشد و در بیمارستان مدرسه ماند . بعد از ۲ ماه او از روی تخت بلند شد ولی هنوز صورتش کامل باز نگشته بود . دامبلدور به ملاقات او رفت و گفت :
-این ضخم به زودی خوب میشه نگران نباش .
-ممنون دامبلدور .
دراکو هر شب و هر روز به این فکر می کرد که چه اتفاقاتی در انتظار او خواهد بود چون آن نشان را از روی صورتش برداشته است . بعد از ۲ روز دراکو به این نتیجه رسید که به محل ققنوس ملحق شود و زندگی خود را برای نابودی جادوی سیاه بگزارد . او این را به داملدور گفت و دامبلدور هم با کمال میل قبول کرد .
دراکو سربلند داشت از بیمارستان مرخص می شد تا به درسهایش ادامه هد و به محفلی ها خدمت کند که ناگهان پدرش را در میان راه دید . او از کنار پدرش کذشت و به او هیچ اهمیتی نداد .
فرمانرواي تاريكي! پست نسبتا خوبي بود. شروع خوبي داشت، پايان خوبي داشت، اما به خوبي ساخته و پرداخته نشده بود. مثلا گفتن آمار بستري شدن دراكو، زياد لازم نبود. و همچنين بهتر بود وقتي شروعي به اين زيبايي داشتين، از درگيري هاي فكري او بيشتر مي گفتيد تا خواننده به خوبي شك و دودلي رو در وجود دراكو حس كنه. اينها نكاتي هستند كه اگرچه ساده به نظر مي رسند، اما رعايتشون يك نوشته رو ممكنه خيلي زيباتر و خواندني تر بكنه. دوتا غلط املايي هم داشتيد: ضخم --› زخم و مرگخار--› مرگ خوار . با اين وجود من شما رو تاييد ميكنم. اما بهتره كه سعي كنيد در اوايل فعاليتتون چندين پست از چندين تاپيك مختلف رو مورد مطالعه قرار بديد با با سبك و سياق نوشتن بيشتر اشنا بشيد. موفق باشيد.