هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲ سه شنبه ۳ دی ۱۳۹۲
#1
سایت نویسنده خوب زیاد داره.نمیشه همه رو با هم انتخاب کرد که.برای همین من برای این دوره مامان ارباب، بانو مروپی گانتو انتخاب میکنم.پست هایی که مینویسه خیلی قوی و خوبه.



پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۳:۰۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۹۲
#2
آدمو مجبور میکنین هر ماه بیاد این نکته رو از اول تکرار کنه.خودتون نگاه کنین،این رنک غیر ارباب لرد ولدمورت برای کسی مناسبه آخه؟



پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ جمعه ۲۹ آذر ۱۳۹۲
#3
عشق...!


- فنریر کجایی گرگ بد قواره؟ یالا بیا بیرون ببینم. نکنه رفتی زیر مبل خوابیدی؟ نه... اونایی که زیر مبل میخوابیدن گربه بودن، این یکی گرگه. آهاااااااااای کدوم گوری هستی پس؟!

- آئئئوووو...!

لودو مسیر زوزه ملایم رو دنبال میکنه تا میرسه پشت در یکی از اتاق های خالی از سکنه خانه ریدل. گوشش رو به در میچسبونه ولی غیر از صدای زوزه که هر چند دقیقه یه بار خیلی ملایم و همراه با ناز و ادا کشیده میشه صدای دیگه ای نمیاد.

برای همین در رو باز میکنه و داخل اتاق میشه. با وارد شدن لودو فنریر از جاش میپره و چیزی که دستش بودو پشتش قایم میکنه.

- هی هی هی! بینگو! من دیدم یه چیزی رو قایم کردی، خودت با زبون خوش نشونش بده ببینم چی بود؟

فنریر خرناس کشان میگه:
- برو بیرون وگرنه میام زبون خوش رو نشونت میدم. واسه چی در نزده اومدی تو اتاق؟ شاید اینجا سر بریده داشتم!

لودو خمیازه ای میکشه و میگه:
- مثال از این کسل کننده تر نداشتی؟ همین الان تو اتاق بغلی ده تا سر بریده محفلی انبار کردیم برای نجینی که هفته ای یه دونه بخوره! اینا رو بیخیال چی پشتت قایم کردی؟

- حرف حساب حالیت نمیشه؟ میگم چیکار داری؟

در همین لحظه ساختمون به لرزه در میاد و چراغ الکلی روی گنجه پرت میشه روی زمین و به خاکشیر یخمال تبدیل میشه. لودو به لرزش دیوارها اشاره میکنه:
- واسه خاطر این. ارباب چندتا غول غارنشین رو احضار کرده تا ازشون توی ماموریت هفته دیگه استفاده کنه. مشکل اینجاس که الان توی خونه کسی زبون این زبون نفهم ها رو حالیش نیست. در واقع یکی هست...و اون هم تویی! ارباب گفتن سریع بیام گوشت رو بگیرم بکشونمت پیششون تا ببینی چرا دارن به طور متناوب اول با گرز میزنن تو سر همدیگه بعد خودشون رو میکوبن به دیوار, بعد هر دو حرکتو با هم انجام میدن.

نگاه مظلومانه فنریر که اصلا بهش نمیومد, توجه لودو رو جلب میکنه. این بار بدون اینکه وقتشو با سوال کردن از اون هدر بده مستقیم به سمتش میشه و چیزی که که پشتش مخفی کرده بود از لای پنجولش میکشه بیرون.

- یا سالازار کبیر...شوخیت گرفته؟ از هیکلت خجالت بکش خرس گنده. این دسته گل صورتی بدریخت دیگه چیه؟ نه باورم نمیشه،اینایی که بهش زدی روبان قلبیه؟!

فنریر دسته گل صورتی رو پس میگیره:
- چیه؟ به قیافه ام نمیاد؟ فکر کردی چون هفته ای سه تا محفلی میخورم و هفت هشت نفر رو گاز میگیرم نمیتونم عاشق بشم؟اشکالی داره؟

لودو که چشماش از کاسه زده بیرون با تعجب میگه:
- نه اشکالی که نداره، من فقط تو کف اعتماد به نفستم! هیکلت که قد خرسه، پشمالو هم هستی، دندون هاتم که درازه، پوزه ات هم که همیشه خونیه.صدای عادیتم که زوزه اس. چطوری میخوای به طرف ابراز علاقه کنی؟زوزه کشون؟ اصلا طرف کی هست؟

فنریر موهای بلند روی دستشو کنار میزنه و از لابلای اونا به ساعتش نگاه میکنه و بعد سریع از جا میپره و دسته گل رو میزنه زیر بغلش. میخواد از در اتاق بره بیرون که لودو جلوش رو میگیره:
- کجا داری میری؟ جواب سوال ها من پیشکش، حالیت نشد گفتم لرد احضارت کرده؟ اگه نری پوست جفتمون کنده است.حالا پوست تو که وضعیتش اینه.زیاد مهم نیست.ولی حیف پوست زیبا و لطیف من...

- نترس من فکر همه چی رو کردم. خیلی وقته دارم روی ظاهر شدن تمرین میکنم. سریع میرم خواستگاری میکنم و برمیگردم!

بعد از گفتن این جمله, با عجله از اتاق میزنه بیرون. لودو هم که میدونست فعلا کاری از دستش بر نمیاد برمیگرده پیش لرد. لرد نگاهی به سرتاپای لودو میندازه.
-لودو؟این چه وضعیه؟
-کدوم وضع ارباب؟
لرد به دستای لودو اشاره میکنه و میگه:
-منظورم دستاته.چرا دراز تر از پاهات هستن؟باز تو نتونستی دستورات ارباب رو به موقع اجرا کنی؟ فنریر کجاس؟ مطمئنم بهت یاداوری کردم بدون اون گرگ بدبو برنگردی...من الان بوی بدی حس نمیکنم.یعنی میکنم.ولی زیاد بد نیست.نه اونقدر که نشانه حضور فنریر باشه....صبر کن ببینم...چی؟... نیومد؟ رفت خواستگاری؟ خیلی جالبه. باشه باشه! فعلا تو رو شکنجه میکنم تا وقتی فنریر برگرده حسابشو بذارم کف دستش.

لودو که دیگه فکر اینجاشو نکرده بود که درحالیکه هنوز هیچ حرفی نزده, لرد همه اینها رو از ذهنش بیرون بکشه میگه:
- ولی ارباب من بهش گفتم...به جان نجینی عزیزتون که میخوام دنیاش نباشه من بهش گفتم! تقصیر من چیه این وسط.گرگینه اس!به هر حال اینم تا حدودی زبون نفهمه.

لرد با لبخند شومی که روی صورتش داره با دست اشاره میکنه و بلاتریکس خودش رو به اونها میرسونه.لرد دوباره دستشو تکون میده, شاید مورد مناسبتری خودشو به اونا برسونه.ولی اتفاقی نمیفته.
- میخوام لودو رو شکنجه کنم ولی نه با کروشیو. فعلا نصبش کن رو دیوار تا فنریر برگرده و دسته جمعی به حسابشون برسم.

لودو با تعجب پیش خودش فکر میکنه که این دیگه چه مدل شکنجه ایه و خوشحال میشه که احتمالا درد زیادی نداره، اما لرد همه آرزوهاشو به نقش بر آب میکنه .چون با لبخند میگه:
- زیاد خوشحال نشو لودو. تو رو نصب میکنیم رو دیواری که اون غول غارنشینها خودشون رو میکوبن بهش.در واقع قراره بین دیوار و غول ها کمی...لاغر بشی!


چند صد کیلومتر اون طرف تر، رستوران مخروبه ای در هاگزمید:


فنریر که خودشو جلوی رستوران ظاهر کرده دسته گل رو مثل شمشیر میگیره جلوش و وارد رستوران میشه. فضای رستوران پر از دوده و صدای قاشق و چنگال ها از سر همه میزها به گوش میرسه. با ورود فنریر برای چند لحظه همه ساکت میشن ولی بعد دوباره به حرف زدن و غذا خوردن ادامه میدن.

پیشخدمتی که پیشبند چرکی پوشیده و جای چندین زخم روی صورتش دیده میشه و موهاش هم دسته دسته کنده شده ظرف های باقی مونده روی یکی از میزها رو برمیداره و با نگاه چپ چپی که به فنریر میندازه به طرف ظرفشویی میره.
فنریر که چشم هاشم به شکل قلب در اومده آروم آروم دسته گل به دست میره جلو .وقی به پیشخدمت میرسه توقف میکنه و با تعظیمی که بیشتر شبیه خیز برداشتن برای حمله اس, گل رو به پیشخدمت تقدیم میکنه. پیشخدمت گل رو میگیره و با دماغ نصفه اش بوش میکنه. بعد لبخندی میزنه و با صدای نکره اش میگه:
- این گل مال منه؟ چه رومانتیک!

- آره دیگه مال خودته. دیروز که اومدم اینجا ناهار بخورم بهت گفتم که میام خواستگاریت.خب اومدم. دسته گل هم که بهت دادم.دیگه چی میخوای؟ زودتر وسایل رو جمع کن بریم عروسی کنیم. من کار دارم باید برگردم سر کارم.رئیسم منتظره.آخه میدونی...کاراشون بدون من پیش نمیره.

پیشخدمت زیرچشمی به فنریر نگاه میکنه:
- چقدر عجله داری! ما هنوز هیچی از هم نمیدونیم.شناخت کافی نداریم. باید کلی صحبت کنیم، چند وقت نامزد باشیم، با هم رفت و آمد کنیم و خانواده های همدیگه رو بشناسیم بعد اگه توافق داشتیم به ازدواج و مراسم میرسیم.
- آآآآآآآآآآئئئئئئئئئئئووووووووو...! چه خبره بابا! من اینقدرام که فکر میکنی وقت ندارم. من مرد زندگیم، کلی سرم شلوغه، زود تند سریع لباساتو بپوش بریم عروسی کنیم. من دیروز در فاصله بین ناهار و دسرم به مدت پنج دقیقه بهت خیره شدم.این عشقه دیگه،و همین هم برای ازدواج کافیه!اصلا تا حالا کسی به تو خیره شده بود؟

پیشخدمت قسمتی از موهای باقیمونده شو از روی صورتش کنار میزنه و میگه:
- خب...مطمئنم شده.ولی من متوجهش نشدم.به هر حال...تو فکر کردی من فک و فامیل ندارم؟ داداش مانداگاسم اگه بشنوه چی گفتی پوستت رو میکنه.
- چی شد؟! داداش چی چی؟
- داداش مانداگاس.
- مانداگاس؟ اون محفلی دزد کج و کوله بوگندو داداشته؟ تو محفلی هستی؟

پیشخدمت با عصبانیت دسته گل رو میکوبه توی سر فنریر و میگه:
-چی گفتی؟... درباره خانواده من درست صحبت کن. اصلا مرده شور ترکیبت رو ببرن مرتیکه نفهم بد اخلاق بی ادب.پشمالوی زوزه کش بی شخصیت. خواب ازدواج با منو ببینی!

فنریر زبونش رو دور دهنش میکشه و میگه:
- اصلا حالا که اینطور شد باید حقیقتی رو بهت بگم...من با محفلیا ازدواج نمیکنم...
- پس چیکار میکنی؟
- از سالازار چه پنهون، میخورمشون...!


نیم ساعت بعد در خانه ریدل


- ارباب جان من نه، دیگه تکرار نمیشه، خواهش میکنم، شما رو به ردای سالازار قسم میدم بسه، دیگه طاقت ندارم! اینا گرزهاشون تیغ داره همه بدنم سوراخ سوراخ شد.

لرد به وسیله جادو غول رو منجمد میکنه تا جلوی ضربه هایی که با گرزش به فنریر میزد رو بگیره. بعد میگه:
- حالا من به تو دستوری میدم و تو به جاش میری خواستگاری؟ بدم همین الان این غول پوستتو بکنه ازش برای نجینی پالتوی زمستونی بدبو درست کنم؟

- ولی من که جبران کردم ارباب، یه نفر از محفلی ها رو خوردم، اینطوری تعدادشون کمتر از قبل شد.

لرد پیکر نیمه جون لودو رو از لای درز دیوار در میاره و پرتش میکنه کنار فنر و میگه:
- فکر میکنم به قدر کافی شکنجه شده باشین. حالا وقتشه که فنریر با غول ها حرف بزنه.اولا حالیشون کن اینجا غار عمه شون نیست که هی خودشونو میکوبن به دیوار.دوما بگو اونها قراره امروز به محفل حمله کنن و اون رو با خاک یکسان کنن.برای اینکار تونستیم یه نفوذی به داخل محفل بفرستیم. قراره تا چند ساعت دیگه راه ورود غول ها به محفل رو بهمون نشون بده. و اون وقت خودم شخصا افتخار میدم و دامبلدور و ریشش رو به عنوان شام به غول ها میدم.ویزلی ها رو هم میتونن ببرن برای زمستونشون ذخیره کنن.

لودو به زحمت فکش رو تکون میده و میگه:
- نفوذی؟...اگه قرار بود کسی رو بفرستین داخل محفل منو میفرستادین ارباب. من در نفوذ کردن استادم.چند لحظه پیش که دیدین چطور در درز دیوار نفوذ کرده بودم.چرا به خودم نگفتین؟

لرد بعد از شکنجه دوباره لودو میگه:
- اولا دیگه نبینم به والانعمتت بگی چیکار بکنه یا نکنه. دوما، برای این کار شخص مناسب تری رو انتخاب کردم.کسی رو که بارها سعی کرده شایستگی خودش رو به ما اثبات کنه...ولی خب...نتونسته! برادر بی عرضه فنریر رو فرستادم.

فنریر با شنیدن این جمله لبخند افتخار آمیز گنده اي زد و در ضمن تلاش برای صاف کردن قامتش توضیح داد:
- من و خانوادم از این لطفتون کمال تشکر رو دارم! این باعث افتخار خانواده ماست که شما ما رو بی عرضه خطاب کرده و برای همچین ماموریت های پیچیده ای انتخاب کردین. فقط میتونم بپرسم که هودریر خودش رو جای کی جا زده؟

- آره بهت اجازه میدم این رو بپرسی. چون الان دیگه اون وارد محفل شده و توی دست و پا چلفتی نمیتونی به هیچ طریقی کارش رو خراب کنی. خرابکاری های گذشته ات که یادت نرفته؟...به هر حال، من یه عضو کاملا فرعی و بی ضرر رو انتخاب کردم که امکان نداره هیچ کدومشون بهش شک کنن. هودریر برادر تو خودش رو به جای سوییچ جا زده.
- سوییچ؟
- آره، گفتم که اسمشم نشنیدی. سوییچ خواهر زشت و بد ترکیب مانداگاس...

فنریر از بعد از کلمه مانداگاس دیگه هیچ صدایی رو نشنید. سرش گر گرفت، گوش هاش سوت کشید و با وحشت به دست های خونینش نگاه کرد و به یاد آورد که نیم ساعت قبل خواهر مانداگاس قبل از اینکه توسط اون خورده بشه در لحظه آخر با داد و فریاد توله گرگ بی مصرف صداش کرده بود. همون اصطلاحی که برادر بزرگترش همیشه در موردش به کار میبرد. فنر به لرد نگاه کرد و به زحمت سعی کرد نفس بکشه.برای چند لحظه فکر کرد نفس کشیدن هرگز نمیتونه سخت تر از این بشه.ولی اشتباه کرده بود... چند لحظه بعد که لرد ذهن فنریر رو خوند...نفس کشیدن براش سخت تر هم شد!



پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۲
#4
من هلگا هافلپاف رو برای دوئل انتخاب میکنم



پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ چهارشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۲
#5
-نگهدار،جون مادرت نگهداااااااااااار!

این صدا از حلقوم رون خارج میشد، در حالی که کف چرخ و فلک افتاده بود و عنکبوت داشت بهش نزدیک و نزدیک تر میشد. رون که ترس و حالت تهوعش رنگ صورتش رو به سبز تغییر داده بود و باعث شده بود که ترکیب رنگ جالبی با موهای نارنجیش به وجود بیاد سراسیمه دنبال اهرم نگهداشتن اضطراری گشت.

-آره پیداش کردم،بذار بکشمش عقب تا این لعنتی وایسه.

لحظه ای بعد شپرق!پای چوبی مودی کنده شد و توی دستای رون جا موند. مودی که چشم مصنوعیش رو هم از دست داده بود سر رون عربده زد:

-ویزلی دیوونه پامو چرا کندی؟! :vay: من چطوری از دست این مار فرار کنم الان؟!

صدای جیغ و داد محفلیون همه جا رو پر کرده بود.دامبلدور که توی چرخ و فلک جا نشده بود و به ناچار بیرون ایستاده بود با تعجب به اوضاع درهم و برهم چرخ و فلک نگاه میکرد. یارانش در هنگام فرار روی صفحه دایره چرخ و فلک به خاطر دور تند گردشش، به جای فرار از دست حیوانات بهم دیگه میخوردن و هر چند لحظه یه بار یکیشون به اون یکی آسیب وارد میکرد.

دامبلدور چند لحظه دیگه این منظره رو نگاه کرد تا جایی که مطمئن شد بهتره وارد عمل بشه و حرفی بزنه. برای همین به سمت دکه ای که کنترل چرخ و فلک از اونجا انجام میشد رفت و تک سرفه مودبانه ای تحویل کارمند سیاه پوش شهربازی داد.

-بله؟

-دوست عزیز فکر میکنم دستگاهتون کمی مشکل داره.

مرد خندید و گفت:

-نه اتفاقاً داره خیلی هم خوب کار میکنه.ولی فکر میکنم دوستان شما کمی مشکل دارن.اون طور که به نظر میاد زیاد خوشحال و راضی نیستن.بندهای قرارداد که یادتونه؟اگه راضی نباشین جریمه میشین!

دامبلدور که خوب میدونست محفل بیشتر از سه گالیون و چند سیکل توی خزانه اش پول نداره گفت:

-بهتون اطمینان میدم فرزندان من همه شون از این تفریح بسیار لذت بردن.اگه باور ندارین وسیله رو نگهدارین تا از خودشون بپرسیم.به ظاهرشون نگاه نکنین،اینا ذاتا اینطوری با عربده ابراز خوشحالی میکنن!



پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ پنجشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۲
#6
دافنه بدون اینکه چشم از سوراخ برداره غرق خیال پردازی میشه:

-ممکنه اون پایین لپرکان داشته باشیم.لپرکان که میدونی چیه؟خب پریزادهایی مثل تو معلومه که نمیدونن لپرکان چیه!کوتوله های ناز و گوگولی مگولی!

-چندتا کوتوله؟ته خیال پردازیت همین بود داف؟فکر میکردم به چیزای هیجان انگیزتری فکر میکنی.

فلور این رو گفت و دافنه رو کنار زد تا نگاه دقیق تری به داخل سوراخ بندازه.دافنه هم که خوشش نمیومد کسی به زور جاشو برای دیدن سوراخ بگیره سر فلور رو کنار میزنه و میگه:

-خب متوجه نیستی دیگه!لپرکانها همه جا پیدا نمیشن.فقط بعضی جاهای پیدا میشن.اگه گفتی کجا؟...نه لازم نیست تو بگی خودم میگم.فقط غارهای زیر زمینی که توشون گنج مخفی شده باشه!

با شنیدن اسم گنج فلور دو متر از جا میپره و با دست جلوی دهن دافنه رو میگیره:

- هیششششش!آروم حرف بزن دیوونه.اینطوری که تو داری حرف میزنی کل اهالی خونه فهمیدن این زیر گنج هست!میخوای دست زیاد بشه؟

دافنه خودش رو از زیر دست فلور آزاد میکنه و میگه:

-اولا که چرا خودتو به این سرعت شریک کردی؟!گنجی هم باشه مال منه چون خودم این سوراخ کوچولو رو پیدا کردم.دوما اصلا چرا دور برمیداری.از کجا معلوم اینجا گنج باشه؟من فقط یکی از حدس های ممکن رو زدم.ممکنه هزارتا چیز دیگه این پایین باشه که به جای سود فقط باعث بدبختی و بیچارگیمون بشه.

فلور دوباره مشغول دید زدن سوراخ شد و گفت:

-امیدوارم واقعا گنج باشه.خیلی دلم میخواد بدونم اون پایین چه خبره...نگاه کن دوباره یه چیزی رد شد!بیا از این قضیه سر در بیاریم.

در همان وقتی که فلور و دافنه مشغول به نوبت مشغول دید زدن سوراخ و بحث کردن بودن،مورفین از داخل یکی از اتاق های مجاور داشت از لای درز در اون ها رو نگاه میکرد و به صحبت هاشون گوش میداد.

ذهن مورفین:

-یا ژد (جد) خودم. اگه ژدی ژدی اون پایین گنژ باشه شی؟یعنی پولدار میشم؟



پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ سه شنبه ۷ آبان ۱۳۹۲
#7
لرد چندتا بند انگشتش رو شکست و بعد با یه حرکت بطری آب رو از دست دامبلدور کشید بیرون.

- این بطری باید دست من باشه ریشوی نفرت انگیز. اصلا کی اینا رو راه داده اینجا؟

صدای خنده دامبلدور باعث شد قیافه مرگخوارها عصبانی تر بشه. دامبلدور نگاه محبت آمیزی به مروپ انداخت و گفت:

- بعد از عقد من هر موقع که دلم بخواد میتونم بیام و برم.تازه به عنوان ناپدریت بهت توصیه میکنم مودب تر باشی. قدیم ترها که توی هاگوارتز شاگرد من بودی مودب تر از این حرفا بودی.

لرد نگاهی به مادرش میندازه، مروپ هم نگاهشو به سمت رز کج میکنه، رز زیر چشمی به الا نگاه میکنه و الا هم مشغول تماشای ایوان میشه. لرد که میبینه نگاه کردن فایده ای نداشته یکی دیگه از اون طلسم های رعد و برقیشو اجرا میکنه!

- اوه فرزندان سفید من.این ابر سیاه چرا داره میاد سمت ما؟

- اونو نمیدونم ولی چرا ابرش صدا داره؟تا حالا ابر صدا دار ندیده بودم!

- خنگ خدا وقتی داری در مورد صدا حرف میزنی باید بگی نشنیده بودم، نه اینکه ندیده بودم!

دامبلدور میخواست به دعوا بین محفلی ها پایان بده ولی اولین رعد و برق به ریشش اثابت میکنه.ریش سفید عین فیتیله دینامیت همون طور که میسوزه به سمت بالا میره و لحظه ای بعد تمام بدنش آتش میگیره.

بقیه محفلی ها هم دچار صاعقه های بعدی میشن. این قائله تا وقتی که همه شون به طور کامل کز خوردن ادامه پیدا میکنه و بعد اون گردباد وحشتناکی شکل میگیره و محفلی ها رو به داخل خودش میکشه و به همراه اونا از پنجره بیرون میره.

لرد چشم غره ای به مادر عزیزش که هنوز سرش رو پایین انداخته بود میره و بعد بطری آب رو بالا میگیره:

- زنگ تفریح بسه دیگه. بطری تو دست منه و حالا میتونیم تصمیم بگیریم که کی و چطوری میتونه این آب باقی مونده رو بخوره.



پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۰۷ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۹۲
#8
-آآآآآآآآآآآآآئوووووووووووووووووووووو...
-اه بس دیگه گرگینه لعنتی!نصفه شبه.همه کپه مرگشون رو گذاشتن خوابیدن.بگیر بخواب دیگه! :vay:

فنریر با ناراحتی خودش رو چسبوند به میله های سلول و گفت:
-من بیگناهم.چرا توی مخ تسترالیتون نمیره؟بیگناه.سه بخشه، بی...گـ...ناه!

مامور بازداشتگاه از شدت خنده خم شده بود روی میز و قاه قاه قاه میخندید.بعد که شدت خنده اش کمتر شد گفت:
-تو بیگناهی؟میدونی تا حالا چندتا مشنگ و جادوگر رو خوردی و چند نفر دیگه رو هم گرگینه کردی؟خجالت بکش.از اون پشم پیلی روی تنت خجالت بکش.ملتو خوردی بگو خوردم.

-آقا اصلا قبول.من خوردم.ولی مال خیلی وقت پیش بود.جوان بودم.نفهم بودم.جاهل بودم.الان دیگه خیلی وقته از این چیزا نمیخورم.برای معده ام خوب نیست!نمیخوام به خودم ضرر بزنم با این هله هوله ها.

مامور چند قدم اومد جلو تا بتونه جلوی سلول وایسه.نور ماه از دریچه سقف مستقیما روی فنریر میتابید و اون هم که حسابی نور بالا میزد با چشم های وحشیش به صورت نگهبان خیره شده بود.

-خب بگذار ببینم،اگه اون بیچاره هایی که توی خیابون وست وود بودن رو تو نخوردی،پس کی خورده؟لازمه ذکر کنم که خون اون بیچاره ها روی دست و پنجولت کشف شده؟

میله ها به شدت محکم بودن برای همین فنریر فکر اینکه اونها رو خم کنه و گلوی مامور رو پاره کنه از سرش بیرون کرد و گفت:
-اینا همه اش برنامه بوده.توطئه است.اونی که این کار رو کره میدونسته من دارم پیش اربابم رتبه بالاتری پیدا میکنم.نمیخواستن کسی با توانایی های من به مقام بالا برسه.احساس خطر کردن.

-منظورت اینه که یکی از هم گروهی هات این کار رو کرده؟
-نه معلومه که نه!سیریوس بلک.کار اونه.اون سگ سان نامرد نمیتونست ببینه یه گرگینه به مقام بالایی برسه.چون خودش توی محفل هیچ وقت از دربانی خونه بلک فراتر نرفت!

به محض شنیدن اسم سیریوس مامور خودش رو جمع میکنه،به وسیله چوب جادوش شوکی به فنریر میده و طوری که انگار داره از روی یه متن نوشته شده میخونه میگه:
-چطور جرات میکنی به یک جادوگر شریف،تمیز،درستکار و پاک چنین دروغ هایی رو نسبت بدی.ای ملعون کثیف قاتل.تو نمیتونی شرافت یک جادوگر اصیل و شریف رو زیر سوال ببری.

بعد از سخنرانی کوتاهش راهش رو میگیره و به سمت میزش میره.فنریر که همونجا روی زمین افتاده بود صحنه ای رو میبینه که حاضر بود قسم بخوره مردی که فوق العاده شبیه سیریوس بود از سایه کنار راهرو بیرون اومد و بعد از دادن یک کیسه پر پول به نگهبان از راهرو خارج میشه.

فنریر:
-



پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲
#9
یکی بیاد این آدم معتاد مشکل دار معضل رو جمع کنه. اگه بر اثر مواد نمیره، از شدت رنک بهترین نویسنده اوور دوز میکنه! موفین گانت.



پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲
#10
رای خودمو آیلین پرنس میدم. البته انتخاب واقعا سخت بود چون این بار تازه واردهای خیلی خوبی داشتیم. ولی چاره ای نیست و باید فقط به یه نفر رای داد. با احترام نسبت به بقیه کاندیداها (جو انتخاباته) من به آیلین رای میدم.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.