هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: سازمان عقد و ثبت قرارداد بازیکنان
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ دوشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۳
#1
تـــرنــسیــلوانیا



جستجوگر: فلور دلاکور

مدافعین: آماندا بروکل هرست(C)، لودو بگمن(مجازی)

مهاجمین: روونا راونکلاو، ویلبرت اسلینکرد(مجازی)، دافنه گرین گراس(مجازی)

دروازه بان: گلرت گریندل والد



پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ سه شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۳
#2
سوژه ی جدید


مرلین همانطور که با هیجان گویی نورانی را در دستانش گرفته بود راهرو ها را طی می کرد. سفارش لرد رسیده بود! بالاخره به در اتاق لرد رسید و در زد. پس از مدت نه چندان کوتاهی لرد به او اجازه ی ورود داد. هنوز پایش را داخل نگذاشته شروع به حرف زدن کرد: سلام ای ارباب کبیر!

نجینی با عصبانیت فیس فیس کرد. لرد ولدمورت سرش را از روی برگه های بهم ریخته روی میزش بالا آورد و عینکی را که به چشمانش زده بود جابجا کرد.

- چی شده این وقت روز مزاحم اوقات ما شدی پیامبر؟ آیه ای نازل شده؟ زمان مرگ دامبلدور بهت وحی شده؟
- حرف غیرممکنی می زنید سرورم! عرض کنم که... حوالی صبح بود که نیاز به جایگاه راز و نیازم من رو از خواب بیدار کرد. بعد از اینکه از مرلینگاه برگشتم به اتاقم، جو اونجا عوض شده بود اربابم... روی میز اتاقم بسته ای رو ملاحظه کردم که قبلا وجود نداشت.

لرد با بی حوصلگی دستش را تکان داد تا مرلین متوجه شود که باید برود سر اصل مطلب. مرلین که نطقش کور شده بود به سرعت اصل مطلبش را گفت: بچه های بالا بالاخره فرستادنش!

مرلین گوی را که در دستانش عرق کرده بود بالا آورد و روی میز گذاشت. لرد عینکش را کنار گذاشت تا بتواند ببیند.

- زمان برگردون کار بچه های بالا؟ لفتش دادن. از ظاهرشم خوشم نمیاد. باید سفارشی می ساختن برامون، تاریکی ساطع می شد ازش.

مرلین ترجیح داد حرف اربابش را نشنیده بگیرد.

- حالا چی کار کنیم ارباب؟
- همه ی مرگخوارا رو خبر کن و مقدمات رو بهشون بگو. همین الان حرکت می کنیم.


اتاق قرار های مرگخواران

لرد ولدمورت وارد سالن شد. با فریاد "برپا" ی بلاتریکس مرگخواران همزمان بلند شدند. لرد ولدمورت با تکبر روی صندلیش نشست و مرلین دوان دوان خود را به او رساند. لرد پس از نگاهی اجمالی به جمع شروع به صحبت کرد: همه آماده هستن تا ماموریت رو شروع- بلا!

بلاتریکس از جا پرسید و با برجا گفتنی مرگخواران را روی صندلی هایشان نشاند. بلافاصله دست لینی بالا رفت و لرد مغرور از موثر واقع شدن سیستم جدید روی مرگخواران به او اجازه ی حرف زدن داد.

- ارباب اجازه؟ این دفعه قراره کجا بریم؟
- برمی گردیم به دوران کودکی مون. تصمیم داریم خودمون بزرگ کردن خودمونو بر عهده بگیریم.

مرگخواران با نهایت احتیاط، سعی به اوقات تلخی کردند.

- ولی ارباب، این سوژه کلیشه ای شده. می دونین چند تا سوژه ی بی پایان با همین مضمون داریم؟
- نمی شه بریم یه جای بهتر... مثلا 5 قرن پیـ-
- نه... انسان های اولیه!

لرد ولدمورت که دید کنترل جلسه دارد از دستش خارج می شود چوبدستیش را چند بار به میز کوبید؛ سپس رو به مرلین گفت: مرلین، ما رو ببر به دوران کودکیمون!

- ولی ارباب...
- ولی ارباب بی ولی ارباب، اصلا اون گوی رو تحویل بده به ما!
- ولی ارباب...
- می خوای کروشیو های مخصوص ما رو نوش جون کنی؟ پس بعد از جلسه بمون تو سالن... اصلا بدش، فقط می خوایم یه نگاه بهش بندازیم.

لرد گوی را از دستان لرزان مرلین که سفت آن را چسبیده بود بیرون کشید و مشغول بررسیش شد.

- چطوری روشن میشه؟ آهان... اینو به چه زبونی نوشتن؟ هوووم... سال تولدمون کی بود؟

مرلین که قیافه اش هر لحظه بیشتر در هم می رفت ناگهان پرید تا جلوی خرابکاری های لرد را بگیرد.

- ارباب شما که گفتین فقط یه نگاه بهش می ندازین! ارباب اون خیلی حساسه اونجوری فشارش ندین! نه اونو غیر فعالش نکنین!
- برو عقب خودمون بلدیم! نجینی!

حتی چنین تهدیدی نتوانست حواس مرلین را پرت کند. لرد ولدمورت دکمه ای را که ناگهان روی صفحه ظاهر شده بود، پیروزمندانه فشار داد.

- اربــــــــــــــــــــــــاب نه!

اگر این کلمات چند لحظه زود تر از دهان مرلین خارج می شد، باز هم محال بود که لرد از فشار دادن آن دکمه ی وسوسه انگیز منصرف شود. ناگهان تمام افراد سالن به سمت گوی کشیده شدند و همه چیز در برابر چشمانشان تبدیل به تاریکی شد.


سال xxxx - مکان ؟؟

- تاحالا اربابو تو خواب ندیده بودم!
- تو خوابم ابهت از همه جاشون می باره!
- وای خدا... دارن بهوش میان.
- برین کنار ساحره ها! ارباب به هوا احتیاج دارن.

لرد ولدمورت چشمانش را باز کرد. بر روی زمین سفت و ناهمواری دراز کشیده بود. چند پیکر را دید که از او فاصله گرفتند و نجینی را که سریعا به سمتش خزید. سقف ناهموار بود و ارتفاعی نداشت. انگار داخل یک چادر بودند. سریع بلند شد و به دور و برش نگاه کرد. مرگخواران چفت تا چفت نشسته، و به او خیره شده بودند.

- ما کجاییم؟ لیتل هنگلتون؟

مرلین با دلخوری جلو آمد و گفت: ارباب، ما نمی دونیم کجاییم. گوی هم خراب شده. همش هم تقصیر شماست.

- تقصیر ما؟

البته لرد به خودش زحمت دست به چوب شدن نداد، بلاتریکس به درد همین وقت ها می خورد.

- این چه طرز حرف زدن با اربابه مرتیکه ی تقلبی؟ کروشیو!

بلاتریکس چوبش را به سمت مرلین گرفته بود، اما هیچ طلسمی از آن خارج نمی شد. مرلین طوری که انگار این حرکت از پیش برنامه ریزی شده باشد ادامه داد: هیچ کدوم از چوبدستیا هم کار نمی کنن. گوی هم کلهم قاط زده. من روش کار می کنم اما درست شدنش حالا حالاها طول می کشه. چی کار کنیم ارباب؟

لرد ولدمورت می توانست سر مرلین با آن زمان برگردانش فریاد بکشد؛ اما اصلا به روی خودش نیاورد. همانطور که سعی می کرد اطلاعات داده شده را ندیده بگیرد – اینکه الان همه چشمشان به اوست تا آنها را از این وضعیت بیرون بیاورد، و مخصوصا اینکه شاید الان آنچنان از او حساب نبرند ــ برگشت و با تمام مرگخوارانش روبرو شد که هنوز به او چشم دوخته بودند. با صدای بلند گفت: دیگه چی؟

گل سرسبد مرگخواران ریونکلایی، لودو بگمن، جلو آمد.

- کراب رو برای شناسایی محیط خارجی فرستادیم بیرون. دو تن از مجرب ترین کارشناسامونم اون پشتن، مشغول بررسی یه سری وسایل عجیب و مشنگی.

صدای هکتور و مورگانا از پشت تعدادی جعبه که روی هم چیده شده بودند و ارتفاعشان تا سقف می رسید شنیده شد.

- اینا رو ببین هکتور! مثل عصا می مونن! فقط نمی دونم چرا یه سرش سوراخه، از اون ورم چیزی معلوم نیست!
- اونا رو ول کن! این آناناسا رو ببین. پلاستیکین!

لرد به لودو چشم غره رفت. در همان لحظه که لودو لبخندی عصبی زد کراب وارد چادر شد، در حالی که شلوارش را مرتب می کرد.

- عه ارباب، اومدش!

کراب با وحشت به لرد نگاه کرد.

- چیزه ارباب من رفته بودم دست به آب همین.
-
- کـ- ک- کراب بگو چی دیدی... نفهمیدی اینجا کجاست؟
- نه والا... فقط این کنار نوشته بودن چادر سربازای جدید همین... یه ماشین مشنگیم از اون دور دورا داره میاد اینور.



پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۱:۱۸ سه شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۳
#3
بانو مورگانا!



پاسخ به: بهترین ایده پرداز
پیام زده شده در: ۱:۱۳ سه شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۳
#4
مورفین واسه ایده ی جالبش!



پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱:۱۲ سه شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۳
#5


پاسخ به: ستاد انتخاباتی سیوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۳
#6
من نه می دونم رای چیه، نه انتخابات، نه ستاد... زمان ما از این قرتی بازی ها(معادل مورد نظر یافت نشد! ) نبود! چرا بجای هدر دادن وقتت یه شمشیر نمیگیری دستت؟

هووم... گویا باید سوال پرسید اینجا! خب... هوم... اعضای دربارت رو چطور انتخاب می کنی؟ بر اساس روابط؟ شایستگی؟ این سوال با سوال قبلی متفاوته. دوست داشتی چه کسایی وزارت رو باهات شریک شن... یا به عنوان زیر دستات کنارت باشن؟ البته من قصد جلوس روی هیچ چیز بجز تخت فرمانروایی ندارم!



حقیقتش اصلا قصد سوال پرسیدن نداشتم... این سوالاتم با خوندن دو تا پست آخری به ذهنم رسید!

فقط تشریف آورده بودم بگم که سر شما شایسته ی این تاج قرار گرفته در چنگال عقاب ماست... بعد از حموم البته.
شما رو حمایت می کنم!




پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۳
#7
ترنسیلوانیا Vs. خرس های تنبل

پست سوم



رختکن خرس های تنبل


مورفین دوباره غلتی زد تا از برخورد تبر دابی با سرش جاخالی دهد. دابی ناگهان دست از کارش کشید و گفت: نوبت ماست. بقیه کجان؟ الادورا بیا پایین، باید بریم.

الادورا که از کمدی بالا رفته بود و بدنش را جمع کرده بود جیغ کشید: نه! الادورا نمیاد. آآآه الای بد! الای بد!

و مشغول کوباندن سرش به سقف کمد شد. دابی شانه ای بالا انداخت و در حالی که زیر وزن تبر تلو تلو می خورد از رختکن بیرون دوید. با رفتن او بقیه ی اعضای تیم وضعیت را سفید دیدند؛ از مخفیگاه های شان بیرون آمده و در حالی که سعی می کردند خونسردیشان را بدست آورند وارد زمین ورزشگاه شدند.


دانگ بعد از معرفی اعضای خرس های تنبل تیم دوم را فراخواند.

- تیم دوم این بازی، ترنسیلوانیا!

اعضای تیم ترنسیلوانیا در چادر از مد افتاده و نیمه ویرانی که با ته مانده ی بودجه ی شان جور کرده بودند، دور هم جمع شده بودند. لودو آماده بود تا برای تیمش سخنرانی کند.

- باورم نمی شه همچین تیمی به مرحله ی نهایی رسیده. آشا، جلوی من دستتو از تو دماغت در بیار! می خوام به من توجه کنید. تنها کاری که باید بکنید اینه که بهشون رحم نکنید. تا آخرین دونه شونو ریزریز کنید.

لودو جارویش را بالا گرفت و ادامه داد: حالا، یاران من! حمله!

لودو برای دیدن عکس العمل دیگران صبر نکرد، روی پایش چرخی زد و با چند قدم بی صدا از رختکن خارج شد. ثانیه ای بعد، بازیکنان او را دیدند که با جیغ گوش خراشی وارد چادر شد و خود را داخل کمد تنگ و تاریک جارو ها انداخت.

- نــــــــــــــــــــــــــور! نـــــور! من از نور متنـــــــفرم!

دافنه از میان سرفه های خش دارش گفت: چقدر شبیه آماندا ... اشلا ... آماندا کوش؟

سر گراوپ از در چادر نمایان شد.

- آماندا گفت میره رختکن جادوگرای خرسای تنبل.

گلرت با عصبانیت گفت: اگه کاپیتان به جای شرط بندی با بودجه ی تیم به وضعیت رختکن می رسید الان لازم نبود اعضای تیممون تو رختکن دیگران ... اگه اخلاق لودو مثل آماندا شده باشه، پس آماندا الان ...

- اعضای تیم ترنسیلوانیا همین حالا بیاین بیرون! کروشیو بروکل هرست، مدافع تیم! دیر کردی! کروشیو دابی، دستور می دیم خودتو کنترل کنی!

بازیکنان با شنیدن صدای خشمگین دانگ از جا پریدند. بدون حرف دیگری یقه ی لودو را گرفته و از رختکن بیرون رفتند تا با کروشیویی از جانب دانگ به تماشاچیان معرفی شوند.

دانگ بالاخره خونسردیش را بدست آورد و آماده ی شروع بازی شد.

- از این توپا کدومو اول باید بندازیم بالا؟

تماشاچیان که از تعلل بی مورد ماندانگاس خسته شده بودند به سوت ممتد و هو کردن روی آوردند!

- خب چیه؟‌ همه می دونن ما چقدر از کوییدیچ متنفریم. ولی مجبوریم، چون ... یا سالازار! ولدمورت، تو اونجا چی کار می کنی؟

نگاه همه ی تماشاچیان و بازیکنان به مسیر نگاه ماندانگاس جلب شد. بزرگترین و مخوف ترین جادوگر سیاه، لرد ولدمورت، با کیسه ای در دست در کنار جایگاه جام مسابقه ایستاده بود. در حالی که با دستپاچگی کیسه را در ردایش می چپاند گفت: اصلا اینطوری نیست که بیام جام این مسابقه رو وردارم واسه خودم ... فقط اومدم مرگخوارامو تشویق کنم.


ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۵ ۲۲:۲۲:۱۸


پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۳
#8
ساعتی قبل، مقر مرگخواران


- پارچ آبو رد کن بیاد!

لودو از اون سرِ سفره داد کشید. اسنیپ با اوقات تلخی گفت: خیر سرم دارم موقعیتو شرح می دم!

اسنیپ اول برای خودش آب ریخت، پارچ رو داد به الادورا و حرفش رو ادامه داد: می خوان هدویگو ببرن یه جای امن-

الادورا وسط حرفش پرید: چی کارش کنم؟

- بده بغلی.

الادورا قبل از اینکه بده بغلی، برای خودش آب ریخت و یادآوری کرد: پس بعد از اینکه بردنش اون جای امن می ریم سراغشون. کله زخمی رو که نمی خوایم، جغدشه! هی بغلی، بگیــــر.

مرگخوارا چفت هم دور سفره نشسته بودن و سحری تناول می کردن. یه جغد گرفتن که اینقدر سخنرانی نمی خواست! فقط یه جغد بود. اونم نه هر جغدی، جغد کله زخمی که به سادگی آب خوردن- وای که چقدر این خوراک خفاش تشنه می کنه!

از اونجایی که آنی مونی حیفش میومد شکار مرگخوارا هدر بره اونا رو مجبور کرد آبگوشت ابتکاریش رو برای سحری بخورن. پارچ آب بالاخره به لودو رسید. لودو در حالی که برای قورت دادن لقمه ی تو گلوش دست و پا می زد گفت: ای ئه آ نئائه.

مسلما راه های راحت تری برای گرفتن هدویگ وجود داشت اما... کسی اسنیپ رو درک نمی کرد. این همه خطر رو به جون خریده بود، محفلیا رو مجبور به ریسک کردن کرده بود، بعد اینا اینطوری می کردن؟ بالاخره کارد به استخونش رسید.

- ملت توجه کنین! اینا سد دفاعیشون محکمه! امشب تنها شانسمونه!

همه با فریاد اسنیپ از تقلا کردن و درگیر شدن با غذاشون دست کشیدن و بهش نگاه کردن. اسنیپ که احساس کرد مرگخوارا طعمه رو گرفتن خواست ادامه بده. همون لحظه لودو که برای پر کردن پارچ آب غیبش زده بود از آشپزخونه درومد و داد کشید: یه دیقه مونده تا اذان!

اولش فقط سکوت بود؛ و بعد لودو احساس کرد یه لشکر آدمخوار به سمتش حمله ور شدن. مرگخوارا برای رسیدن به پارچ آبی که تو دستای لودو بود جلو میومدن، با هم درگیر میشدن و سر و دست میشکوندن. لودو همونطور که پارچ رو تو بغلش گرفته بود و از شیرجه ها و تکل هاشون جاخالی می داد داد زد: فکر کردین تو این یه دیقه آب بخورین چی گیرتون میاد؟ ذخیره میشه تو بدنتون؟ باو اون قابلیت شتره نه شما!

در همون لحظاتی که مرگخوارا آروم گرفتن و حرف لودو اونا رو به فکر فرو برد، لودو پارچو یه نفس سرکشید. اسنیپ که هنوز سر سفره نشسته بود بعد از اینکه تصمیم جدی گرفت فن سخن وری رو از لودو یاد بگیره یه نگاه به دور و برش کرد و دید آماندا هنوز کنارش نشسته. در حالی که یکم ذوق کرده بود پرسید: آماندا، تو نرفتی؟ می خوای جزییات ماموریتو بشنوی؟

آماندا اصلا توجه نکرد. از اونجایی که جز کارد و چنگال و البته دندون، ابزاری برای غذا خوردن نمیشناخت در حالی که سخت عرق کرده بود با کارد و چنگال تو دستش سعی می کرد یه لقمه غذا رو به دهنش برسونه، که موفق هم نمی شد.

- بلادی هل!
- آماندا، گوشِت با منه؟

آماندا همونطور که آب دهنش رو قورت می داد چنگالش رو ول کرد و نگاهی به اسنیپ انداخت. از اون نگاه های شکارچی به شکار.

بعد از اینکه خوردن سحری به پایان رسید، با اظهاراتی مثل "خیلی سنگین شدیم بذا کفه مرگمونو بذاریم اسنیپ و پسرم بذار جای دندونای آماندا رو گردنتو استتار کنم و اسنیپ خفه شو دیگه " کارد از استخون اسنیپ هم گذشت.

- میرید دنبال هدویگ یا اربابو خبر کنم؟!


ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۵ ۱۳:۱۲:۱۹


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ جمعه ۲۰ تیر ۱۳۹۳
#9
ارباب، لطف می کنین این رو نقد کنین؟ نمی دونم چرا هر چی سعی می کنم نمی تونم کوتاه بنویسم!!



پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ جمعه ۲۰ تیر ۱۳۹۳
#10
دامبلدور چهره ی اعضای محفل را از نظر گذراند و نگاهش روی یکی از آنها ثابت شد.

- سیریوس، مستعد به نظر می رسی پسرم.
- با اجازتون پروفسور. drool:

دامبلدور عینکش را روی بینی جابجا کرد و گفت: سیریوس، مگه سهمیه ی استخونتو اول ماه نگرفتی؟

سپس رو به ایوان کرد که با ترس به سیریوس نگاه می کرد.

- نوگل روشنایی، ما برای شناسایی مشتقان با استعداد ورود به محفل چند تا سوال تدارک دیدیم. بگو ببینم پسرم، بهترین سلاح یه جادوگر سپید چیه؟

ایوان آموخته هایش را مرور کرد و گفت: عشق!

ناگهان سکوت همه جا را فرا گرفت. ایوان با دیدن مالی که لبش را گاز گرفت و تعدادی ممدمحفلی تازه وارد که با نگاه های عجیبشان به او در گوش هم پچ پچ می کردند، سرش را پایین انداخت. صدای گرم دامبلدور را شنید: اکسپلی آرموس پسرم! فراموش نکن! خب، سوال دوم. به هری نگاه کن.

هری که احساس می کرد بعد گذشت هزاران سوژه تازه مورد توجه قرار گرفته است با خوشحالی سرش را بالا گرفت و به ایوان چشم دوخت. دامبلدور ادامه داد: هری ما تو بچگیش از دست ارباب سابقت نجات پیدا کرده. اگه گفتی چطوری؟

ایوان با اطمینان جواب داد: با اکسپلی آرموس.

صدای غرغر اعضا از گوشه و کنار به گوشش رسید.

- با عشق پسرم. بیشتر دقت کن! حالا اینو جواب بده. بنظرت آخرش هری چطور اون رو شکست داد؟

- با عشق؟

آلیس با عصبانیت ماهیتابه اش را در هوا تکان داد و گفت: همین الان گفتیم! با اکسپلی آرموس که بهترین سلاح یه جادوگر سپیده!

دامبلدور با همان صدای مهربان گفت: اشکالی نداره، این دو تا سوال آخری شبیه همن. آدم قاطی می کنه.

ویولت از جایش بلند شد و بسوی ایوان رفت. وقتی کنارش رسید، پایش را به زحمت روی دسته ی صندلی او قرار داد و بی توجه به فریاد های هری که می گفت " نقشم به همین زودی تموم شد؟ چرا به این شخصیتای غیر هری پاتری بیشتر از من که خود هری پاترم اسکرین تایم می دین؟ " به ایوان گفت: مث اینکه خیـــــــلی وضعت خرابه پسر. سیم کشی اساسی می خوایا!

- من فقط یه جای خواب می خوام.


ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۰ ۲۳:۲۶:۵۸






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.