مشنگ ها چیشون رو براه بوده که بخواد این یکیشون درست و حساب شده باشه اونا حتی از یه جن خدمتکار میترسن چه برسه به شاهکارای ما!اونا از جادو وحشت دارن چون درک درستی ازش ندارن ماگولن دیگه سخت نگیریدخوب میشن

دارن شان ارباب حلقه ها هابیت ها پرسی جکسون آقا نارنیا هم روش دیگه مجموعه کتابهای آنتونی هورووبیس کتابهای آر-ال-استاین جمعا خودشونوبکش به گرد پای قلبم هری نمیرسن

فاطمه ام 17سالمه سال آخر دبیرستانم اگه خدا بخواد قراره تو سنت منگو شفادهنده (همون دکترخودمون)بشم عاشق هری ام،هریو از سال پنجم شروع کردم به خوندن بعد دیگه کلشو خوندم و فیلماشم دیدم اول از هری بعد از دامبلدور خوشم میاد در ضمن عاشق داستان نویسی و فلسفه وطالع بینی هستم.سه ساله با هری آشنا شدم

از اونجایی که من علاقه ی شدیییییییییییید(در حد بازی ایران آرژانتین)به کتاب هری سال پنجم دارم سعی میکنم یه روز در میون بهش یه سری بزنم کلاعاشق این قسمتشم

1خیلی تلاش کردم معدلم 20کامل بشه امانشد 2روزی که یه اتفاق خیلی خیلی بد برای مامانم افتاد
خیلی چیزای دیگه هس ولی اینا بدترینشون بود

جادو چیزی است که نیمه ی تاریکش خیلی بیشتر از نیمه ی روشن آن است وقتی به جادو روی میاری در واقع داری خودتو از دنیایی که هرروزباهاش سر و کار داری جدا میکنی و این میتونه برات از اول عالی باشه اما بعد میفهمی دیگه کسی به غیر ازخودت کنارت نیست درست مثل احضارکنندگان روح یاجن ولی ازنظر تخیلی من یکی که کشته مرده ی جادو ام

قهرمان،تعاریف مختلفی ازش داریم اما هرکسی قهرمان زندگی خودشه اگه کارهایی رو که میخوایی انجام بدی با موفقیت از پسشون بر بیایی در واقع قهرمانی هری جلوه ی کسی است که همه ی ما کم و بیش میخواییم شخصیتمون رو بهش نزدیک کنیم اون کارایی رو میکنه که ما هم دلمون میخواد انجام بدیم پس اون قهرمانه ،قهرمان دنیای خودش و ما

من رمان هری رو اون طور که هست پذیرفتمش اما یه جاهایی توی ذهنم مبهم و تاریکن به جرئت میتونم بگم یکی از عللی که از اسنسپ بدم میاد اینه که شناخت درستی ازش ندارم حتی خاطرات پایان او هم نتونست این ابهامات ذهنی را از بین ببره یا لرد سیاه نتونستم باهاش رابطه برقرار کنم چون فکر میکنم در موردش تحلیل نکرده بود میشد جنیه های دیگه از او را بررسی کرد و حتی هری در بعضی از صحنه ها خواننده از او و از افکارش دورمیشد و مهمتر از همه اگه رولینگ یک عشق محکم و قوی در داستان میگنجاند تا هری نسبت به آن بیشتر فکر میکرد بهتر و زیبا تر میشد همه مان خوب میدانیم عشق های هری رو هوا بودن و توی ذهنش ماندگار نبودن البته این جا منظورم عشق مادرش نیست

یه چند نفری هستن که بدجور رو مخم رژه میرن اول اونا نابود میکردم بعد آینده رو پیش گویی میکردم ذهن خوانی که عاشقشم ترسوندن (تاسرحد مرگ)کسایی که زیادی ادعا دارن

شبی را یادم می آید که با تمام وجود قدرت را حس کردم آن شب من آنجا بودم او حتی فکرش را هم نمی کرد که من پشت سرش باشم او خیلی آرام به نظر میرسید اما من نه هیجانی وصف ناشدنی در درون قلبم حس میکردم باید جواب میداد باید جواب تمام تنهایی هایی را که بر من تحمیل کرده بود را میداد من دوستش داشتم این را خودم به او گفته بودم اما من اینک قلبش را میخواستم دندان های تیزم را در شاهرگش فرو کردم خونش گرمش مرحمی بود بر تمام زجر هایم خونش از آن من بود بااین کار دیگر چیزی به نام عشق در من وجود نداشت ومن آرام شده بودم....)(بااین خاطره قوی ترین جادوم رو اجرا کردم)