هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: کلاس ریاضیات جادویی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۱ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۳
#1
دیدیم همه نوشتن، گفتیم ما هم بنویسیم ...

تازه وارد ریونکلاو

رولی بنویسید و در اون به طریقی با یک استاد خفن ریاضی ملاقات کنین و ازش کمک بخواین که قضیه‌ی 2+2=5 رو اثبات کنید. (۲۰ امتیاز: خلاقیت ۵ امتیاز – پرورش سوژه ۱۰ امتیاز – ظاهر پست و رعایت اصول نگارشی، املایی: ۵ امتیاز)

برای بیستمین بار اولین سوال را در ذهنش مرور کرد و پس از هربار، نکته ای به ذهن مری می رسید که شاید در یافتن جواب سوال، کمک چندانی به او نمی کرد!

- با یک استاد خفن ریاضی ملاقات کنین و ازش کمک بخواین که قضیه‌ی 2+2=5 رو اثبات کنید ... واقعا که! استاد هم استادای قدیم! آخه یکی نیست بهش بگه عزیز من ... مثلا معلمی! خب حق خودت رو ادا می کردی و جواب سوالو می دادی. چرا می ندازیش گردن یکی دیگه؟ من که چشمم آب نمی خوره بشه این ترم رو با این استاد رد کنم!

- با یک استاد خفن ریاضی ملاقات کنین و ازش کمک بخواین که قضیه‌ی 2+2=5 رو اثبات کنید ...
حالا من استاد خفن از کجا گیر بیارم؟ بهتره یه سر برم کتابخونه ... شاید اصلا نیازی به این کارا نباشه!

- با یک استاد خفن ...

قلم پرش را محکم روی میز کوبید. سعی می کرد خودش جواب را بیابد و هم زمان چشمانش را بست تا هر چه بیشتر بر روی سوال تمرکز کند.

- 2+2=5 باید خیلی آسون باشه. خیلی ... آسون ... نیست. نه، نیست! آخه چه جوری 2+2 میشه 5؟

چشمانش را محکم تر روی هم فشار داد. خسته تر از آن بود که بتواند جواب را پیدا کند. 2+2 ...

- مری ... مری پاشو! چرا اینجا خوابیدی؟

به زحمت چشمانش را باز کرد. قبل از این که پی به لذت بخش بودن خواب بعد از ظهرش ببرد، نگاهش به برگه ی تکالیف افتاد. قطعا تا چیزهایی مانند این وجود داشت، لذت بخش بودن معنایی پیدا نمی کرد.
بار دیگر ذهنش درگیر آن سوال شد اما این بار، لااقل می دانست که باید دنبال یک استاد خفن بگردد نه یک جواب برای مسئله و این موضوع کاملا روشن بود: تد ریموس لوپین، تنها استاد ریاضی جادویی در هاگوارتز!
نگاه مری به شومینه ی روبه رویش افتاد. آتش هر لحظه زبانه می کشید و این چقدر برای مری زیبا به نظر می رسید. تعجب می کرد که چرا تا به حال به این شومینه ی جادویی دقت نکرده بود! نقش و نگار های اطراف آن که به طرز عجیب و با ظرافت خاصی به کار رفته بودند، زیبایی آن را دو چندان کرده بود با رنگ ابی روشن که به همه آرامش می بخشید.
با ناراحتی دل از گرمای دلپذیر شومینه کند و روی میزی در وسط تالار نشست. باید تا قبل از شام به سراغ استاد ریاضیات جادویی می رفت تا جواب مسئله را پیدا کند ولی ... یعنی ممکن بود که پروفسور لوپین جواب سوالات را بدهد یا با آن لحن همیشگی اش پاسخ می داد:

- آه! اگه می خواستم جوابا رو بدم که همون سر کلاس می گفتم! شما بهتره مطالعه تونو بیشتر کنید.

با این فکر عصبانیت مری اوج گرفت. او باید به هر نحوی که شده این کار را می کرد. کم کم داشت از عصبانیت منفجر می شد و حس می کرد ا لآن است که جیغ بلندی سر دهد و تالار را روی سرش بگذارد. شاید بهتر بود از روی بقیه می نوشت ... از اول هم باید همین کار را می کرد. اگر می شد به طرز غیر مستقیم ...
لبخندی مرموزانه روی لبان مری نقش بست! با صدایی که حتی خودش نیز به سختی می شنید، گفت:

- چرا از اول به فکرم نرسید؟ همینه ... غیر مستقیم!

ساعتی بعد، حیاط مدرسه هاگوارتز

- خب با من چی کار داشتی مری؟

این جمله را ویکتوریا ویزلی در حالی که سعی می کرد تعجبش را از چشم مری پنهان کند گفت. مری با صورتی خندان و با انرژی فراوانی که از او بعید بود پاسخ داد:

- کار ... کار خاصی نداشتم. راستش می خواستم باهات یه ذره گپ دوستانه بزنم؛ ویکی جون!

و با لبخندی مصنوعی ادامه داد:

- خب چه خبرا؟ تعریفت رو خیلی شنیده بودم، واقعا خوشحالم که با یه همچن دختر خوبی دوست شدم؛مگه نه ویکی جون؟

ویکتوریا انگار که حرف های مری را نشنیده باشد، برای دومین بار پرسید:

- با من کاری داشتی؟

- کار که خب نه، دلم می خواست به عنوان یه دوست ... یعنی ... ازت خواهش کنم که یه لطفی در حق من بکنی و ... به پروفسور لوپین بگی که برام یه مسئله ریاضی رو اثبات کنه!

این جمله ی آخر را مری پشت سر هم و بدون هیچ وقفه ای گفت؛ سپس درحالی که سعی می کرد چشمان ویکتوریا را که حالا از حدقه بیرون زده بود نادیده بگیرد، گفت :

- البته نگی که من این جواب رو می خوام . یعنی یه جورایی از طرف خودت باشه! می دونی چی میگم؟

چند ثانیه ای طول کشید تا ویکتوریا به خودش آمد . یک بار دیگر به مری نگاه کرد و گفت:

- و تو در عوض ...

مری با عجله وسط حرفش پرید و گفت:

- هر کاری که بخوای می کنم! قول می دم.

.....................................................................

یافتن ویولت در بین آن همه دانش آموز ریونکلاویی که در سکوهای تماشاگران منتظر مسابقه ی کوییدیچ بودند، کار آسانی نبود.

- چطوری مری؟

صدای شاد و پر هیجانی مری را از جا پراند! دیدن ویولت در آن لحظه برای مری واقعا غیر منتظره بود.

- هان ؟! خوبم ... خوبم!

- چیزی شده؟ دنبال کسی می گشتی؟ بهم بگو سه سوت برات پیداش می کنم.

مری که دستپاچه تر از قبل به نظر می رسید، من و من کنان جواب داد:

- نه، کی گفته؟ من ... نه تنها دنبال تو ... نمی گشتم، بلکه ... اصلا نمی خواستم ... کاری که ویکتوریا گفت رو انجام بدم.

ویولت که سعی می کرد با تعجب چیزی از بین حرف های پراکنده مری بفهمد پرسید:

- با من کار داشتی؟ ویکتوریا چی گفته؟

- من؟ نه ... من با تو کاری نداشتم و نمی خواستم هم اون روبان موتو ببندم به دم هیپوگریف که ...یعنی...

ویولت حتی نگذاشت حرف مری تمام شود...

- پس که این طور؟

مری در حالی که سعی می کرد آرامش خود را حفظ کند و البته در این کار چندان هم موفق نبود گفت:

- نه ... منکه بهت گفتم ... اصلا هم این طور نیست.

- نشونش می دم ...

چند ساعت بعد


گوش هایش را محکم گرفته بود که صدای ویولت و ویکتوریا را که بلند بلند با هم دعوا می کردند را نشنود. در این بین لحظه ای نبود که دست از سرزنش خود بردارد. در حالی که به آن دو نگاه میکرد، با خود گفت:

- آخه یک سوال و این همه دردسر؟


رول کوتاه (در حد چند خط) بنویسید که کلاس رو موفق شدین بپیچونین و بنویسین چیکارا کردین..کجاها رفتین.. چه خبر! (۷ امتیاز)


- کی می تونه یه وردی بگه که اجسام رو به حرکت دربیاره؟

بچه ها :

آثار خستگی در چهره ی تک تک بچه ها موج می زد. بسیاری از آنها که شب قبل، تا نیمه های شب، مشغول تکمیل تکالیف ریاضی خود بوده؛ اکنون سر کلاس، در خوابی عمیق فرو رفته بودند.
بعضی از آنها مشغول صحبت کردن و عده ی معدودی هم با اشتیاق به درس گوش می دادند.
پروفسور فیلیت ویک صدایش را صاف کرد و به صحبت هایش ادامه داد. این وسط، مری حتی سعی نمی کرد صدای ضعیف او را بشنود؛ چه برسد به فهمیدن حرف هایش!

- آییییییییییی ... دلم! دلمممممممممممم ...

مری با ناراحتی این را گفت و تک تک کلاس را از نظر گذارند . سپس در همان لحظه اضافه کرد:

- پروفسور ... حالم خوب نیست! میتونم ... برم بیرون؟

پروفسور با صدایی آرام گفت:

- خیلی خب، برو!

آرام از جلوی نیمکت ها رد می شد . در حالی که دولا دولا راه می رفت در کلاس را باز کرد و در همان لحظه شکلکی برای بچه های حاضر در کلاس درآورد.

- تق! (افکت بسته شدن در)

مری با سرعت هرچه بیشتر به سوی حیاط مدرسه به راه افتاد و در راه در ذهن خود برنامه ریزی می کرد که چگونه از این ساعات حداکثر استفاده را بکند ...

- هوراااااااااااااااااااااااااا ... سلام بر آزادی ... آخ!

- حواست کجاست بچه؟ اصلا ببینم ین ساعت از روز تو باید سر کلاس باشی، اینجا چی کار می کنی؟

مری به قیافه ی متعجب مادام پامفری نگاهی انداخت و در حالی که دلش را می گرفت، سعی می کرد مظلومانه به او نگاه کند.

- راستش دلم درد می کرد ...

مادام پامفری میان حرف های مری پرید و با خوشحالی غیر قابل وصفی گفت:

- خدای من! اتفاقا امروز یه معجون واسه دل درد درست کردم. وای! چقدر تو خوش شانسی که می تونی به عنوان اولین نفر از اون استفاده کنی ... با من بیا!

مری نگاهی از سر نفرت به مادام پامفری کرد. قطعا خوش شانسی با وضعیتی که او در آن قرار گرفته بود، زمین تا آسمان تفاوت داشت.

چند جور کلاس توی تدریس جلسه اول موجود بود؟ ۲ مورد با ذکر تفاوت (۳ امتیاز)

1. کلاس نوع اول حالت اول: کلاس نوع اول همون کلاس گذاشتن خودمونه! همون اولای کار متوجه میشیم که پروفسور دیر میکنه، به طوری که تمام بچه ها به فکر پیچوندن کلاس میوفتن.
درواقع طبق تحقیقات من پروفسور لوپین هیچ کاری نداشته که بخواد اون موقع روز سر کلاس دیر برسه، پس؛ نتیجه می گیریم که این نوعی کلاس بوده که پروفسور قبل از ورودش گذاشته!

2. کلاس نوع اول حالت دوم: این کلاس شامل همون کلاس درس میشه.

3. کلاس نوع اول حالت سوم: این هم همون کلاوس بودلره که بچه ها بهش اشاره کردن و فکر نمی کنم نیازی به توضیح باشه.

4. کلاس نوع دوم: در این کلاس اقتصاد تدریس میشه، همون طور که پروفسور به کم در آمد بودن و ... اشاره کردن.

+ این کلاس ها هیچ گونه تفاوتی با هم ندارند و کلهم یکی اند .
++ همه جور کلاسی ما اون وسط مسطا دیدیم الا ( نه اون الا) ریاضیات جادویی!



ویرایش شده توسط مری الیزابت کاترمول در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۷ ۱۳:۰۱:۱۴
ویرایش شده توسط مری الیزابت کاترمول در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۷ ۱۳:۰۴:۱۸

بــزرگــتــریــن دشــمــن آدمــی فــهــم اوســت

پـس تــا مــیــتــوانـی خــر بــاش . . .

تــا خــوش بــاشــی . . .

(یک امضای کاملا ریونکلاوی )

تصویر کوچک شده



من هر چی تلاش میکنم از پای جادوگران پاشم پاشیده نمی شم . محض رضای

خدا یکی بیاد منو بپاشونه :)


پاسخ به: آزمایشگاه سرّی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ جمعه ۱۳ تیر ۱۳۹۳
#2
تالار راونکلاو ساکت تر از همیشه به نظر می رسید ! آماندا مشغول نوشتن خاطره ی امروز در دفتر خاطراتش بود و گه گاهی به آسمان پرستاره ای که آن شب شاید زیبا تر شده بود ، خیره می شد !
دافنه در گوشه ای از تالار در حال چیدن دمینوی جادویی اش بود و هر بار، با صدای ریختن آن توجه افراد درون تالار را جلب می کرد !
پادمای تازه به هوش آمده ، کنار شومینه ، پاهایش را در بغل گرفته بود و هر چند دفعه یکبار چیزی را زیر لب زمزمه می کرد .
این وسط تنها لیسا بود که بی دغدغه ، برگ درخت را چندین بار زیر نور نگاه می کرد و هر بار با تعجب فضای تالار را از نظر می گذراند و به کارش ادامه می داد .
سکوت غمبار تالار با صدای لیسا بود که در هم می شکست :

- بچه ها اتفاقی افتاده ؟

لبخند او با تماشای چهره ی بچه های تالار روی لبش خشکید . با صدایی آرام که ترس در آن موج می زد ادامه داد :

- برای فلور و لینی ، نگرانید ؟ می خواین براشون غذا ببریم ؟! شاید گرسنه شون باشه !

دافنه نگاهی عاقلانه به لیسا کرد ولی خیلی زود فهمید که این جور نگاه ها از اون بعیده و طبق بند 234 قوانین ایفای نقش که من خودم هم نخوندم و نمی دونم جریانش چیه ؛ الانه که شخصیتش به فنا بره ، پس نگاه تمسخر آمیزی به لیسا کرد ، اما به زودی متوجه شد که باز هم این جور نگاه ها از اون بعیده ، پس کلا بیخیال نگاه کردن شد و تصمیم گرفت به همون دود کردنش ادامه بده .
این بار آماندا نگاه خون آشامانه ای به لیسا کرد که طبق همون بند 234 خیلی هم بهش میاد و حرفی توش نیست !
به این جا که رسید نویسنده یکی می زنه تو سر خودش و یکی هم می زنه تو سر خودکارش که دیگه از این چرت و پرتا ننویسه .
پس از اینکه سوژه کاملا منحرف شد ، مری تصمیم می گیره که پابرهنه بدوه وسط سوژه و اون رو نجات بده . پس تحت تاثیر فیلمی که دیشب دیده بوده می گه :

- بچه ها ! بس کنید ! بیایید با هم مهربون باشیم !

هیچ کس به مری محل نمی ذاره و اون وقته که متوجه می شه اون فیلمی که دیشب دیده بوده ، اصلا هیچ ربطی به موضوع نداره ؛ پس همون جا در اوج خداحافظی می کنه و به افقی که توش بوده بر می گرده .

2 ساعت بعد

جزئیات این دو ساعت در دسترس نیست . فقط اینو میدونم که بعد از کلی جر و بحث ، زدن نویسنده ی بخت برگشته رو ناکار کردن و بالاخره تصمیم گرفتن که برن و فلور و لینی رو نجات بدن .
هوا تاریک تر از همیشه بود و قطعا کسی جلوی پاش رو هم نمی دید چه برسه به درخت بید کتک زن ! آماندا غر غر کنان جلوی همه راه می رفت که یکدفعه ...

- اخ ! جلوی پاتو ببین...

هیچ کس از شنیدن صدای لینی آن موقع شب و در آن قسمت جنگل تعجبی نکرد ! طبق آخرین آمار چندین خودزنی و یک مورد غش کردن ثبت شده ولی تعجب نه !
آماندا چوب دستی اش رو که تا حالا نقش بوق رو ایفا می کرد در آورد :

- لوموس!

و در همان حال سر جایش خشکش زد ! فلور و لینی زیر درخت با نیش های باز تر از باز مشغول تخمه شکستن بودند .




ویرایش شده توسط مری الیزابت کاترمول در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۴ ۱۱:۰۱:۰۵

بــزرگــتــریــن دشــمــن آدمــی فــهــم اوســت

پـس تــا مــیــتــوانـی خــر بــاش . . .

تــا خــوش بــاشــی . . .

(یک امضای کاملا ریونکلاوی )

تصویر کوچک شده



من هر چی تلاش میکنم از پای جادوگران پاشم پاشیده نمی شم . محض رضای

خدا یکی بیاد منو بپاشونه :)


پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ پنجشنبه ۵ تیر ۱۳۹۳
#3
من از همین تریبون اعلام می کنم که می دونم تایید نمیشم ولی سعی خودمو میکنم . اگه هزار بار

هم رد بشم بازم میام دوباره ! ببینید عشق به مرگخواری چه می کنه با آدم


1- هرگونه سابقه عضویت قبلی در هر یک از گروه های مرگخواران/محفل را با زبان خوش شرح

دهید!

+ اولا من و محفلی بودن ؟ .... قباحت داره والا

+ دوما اینکه تا حالا افتخار عضویت در گروه مرگخواران رو نداشتم . حالا شما منو تایید می کنید این

افتخار رو پیدا میکنم

2- به نظر شما مهم ترین تفاوت میان دو شخصیت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چیست؟

اون دامبلدور بود ولی این لرد بزرگه ! ( چشمای دلتونو باز کنین تا عمق جمله رو بفهمید)

3-مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟

چه هدفی از این مهم تر که به ارباب خدمت کرده و در راه ایشان کشته شوم ؟

4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی

مناسب برایش انتخاب کنید.

تانکس : کلا از لقب گذشته ! شما به قیافه این بشر نگاه کنین .... نه فقط نگاه کنین ! من چی بگم

اخه ؟

5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟

از راه های مختلف . راه هاش رو نمیگم محفلیای متقلب ازش استفاده میکنن.

6-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟

عاقا چرا خودمونو به زحمت بندازیم که نابودشون کنیم ؟؟ اونا همین جوری هم خودشون نابود شده

هستن دیگه ....

حالا اگه خیلی اصرار دارین نابودشون کنیم به روش زیر عمل میکنیم :

1 . ابتدا یک عدد محفلی از جان گذشته را بر می داریم و درون دیگ آب جوش می اندازیم تا به

مدت 1 ساعت فقط بجوشد .

2 . حالا یک محفلی جوشیده داریم .

3. در این مرحله اندکی نمک به محفلی اضافه کرده و ان را روی شعله گرفته تا حسابی سرخ شود .

4. زیر شعله را زیاد می کنیم تا بسوزد

5. خاکستر های حاصل از محفلی مذکور را در اسید کلریدریک میریزیم.

6. اگه چیزی از محفلی باقی موند ... میتونم آثار و بقیای اونو زیر خاک دفن کنیم ... به همین آسانی


7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟

نجینی دیگه از مار گذشته . یه پا سوسمار شده واسه خودش !

نمی گذاریم کسی از گل نازکتر به او بگوید . هر چند وقت یکبار هم میبریمش محفل برای تفریح !

یه ذره به این محفلیا بخنده . اگه احیانا گرسنه هم بود همون جا یکی از اعضای محفل رو نوش جان

کنه
8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟

دخالت در مسائل شخصی ارباب به ما مربوط نمی شود . سوال بعدی لطفا ...

9-یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.

1 . باز کردن قفل گاو صندوق بانک مرکزی

2 . باز کردن بخت دختر همسایه

3. بافت فرش های دستباف برای تقدیم به مسی

4. پیش بند غذا

5. گردگیری و جارو کردن زمین

6 . نواختن آهنگ بی نوایان برای محفلی ها

7 . وسیله ای برای خندیدن ( اگه ریش دامبلدور نباشه پس ما به ریش کی بخندیم ؟)


مری عزیز

شجاعت، جسارت و اعتماد به نفس شما رو تحسین می کنیم.خیلیا قبل از این که درخواست عضویت بدن از ارباب می پرسن که می تونن مرگخوار بشن یا نه...اونم اشتباه نیست.ولی به نظر من حالت تاثیر گذارتر و جذاب ترش اینه که با اعتماد به نفس بیان درخواست بدن.انتخاب از روی علاقه و پافشاری روی چیزی که بهش علاقه داریم ویژگی های خیلی خوبی هستن.امیدواریم از دستشون ندین.


شما فقط یک پست ایفای نقش در "ماجراهای کاشت مو" داشتین که می تونستم بررسی کنم.قضاوت کردن از روی یک پست کمی سخته.فکر می کنم برای ورود به گروه مرگخواران هنوز کمی زوده...مشکلات کوچیکی دارین که براتون توضیح خواهم داد.

منتظر شما خواهیم ماند.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۵ ۲۰:۲۸:۲۷

بــزرگــتــریــن دشــمــن آدمــی فــهــم اوســت

پـس تــا مــیــتــوانـی خــر بــاش . . .

تــا خــوش بــاشــی . . .

(یک امضای کاملا ریونکلاوی )

تصویر کوچک شده



من هر چی تلاش میکنم از پای جادوگران پاشم پاشیده نمی شم . محض رضای

خدا یکی بیاد منو بپاشونه :)


پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ جمعه ۳۰ خرداد ۱۳۹۳
#4
خانه ی ریدل

- ببینم ایوان ، مگه اینجا قبلا خونه ی ارباب نبود ؟

- چرا ...

- پس چرا من خونه ای نمی بینم ؟؟

بلا با دقت به اطرافش نگاه می کنه ! یه تک درخت توی بیابان تنها چیزیه که اون دور و اطراف می بینه !

- فکر کنم اشتباه اومدیم ؛ نگاه کن قبلا این درخته این جا نبود ! لینی ... تو بالای درخت چیکار می

کنی ؟

لینی در حالی که سعی می کنه سوسکاش رو که از سر و کولش بالا میرن رو توی جیبش جا بده ، دستشو

به نشانه ی سکوت روی دماغش میذاره و میگه :

- هیسسسسسسسسس ! معلوم هست چی می گین ؟ درخت چیه ؟ این اربابه .

صدای ارباب که معلوم بود داره به زور نفس می کشه بلا رو از جا پروند :

- حالا ... به ... من .... می گی درخت ؟ لینی ... بگرد این چوب دستی منو از بین این موها پیدا کن

ببینم .

تو همون موقع سارا که معلوم بود حسابی از دیدن لرد هیجان زده شده به طرفش هجوم میاره :

- ای لرد بزرگ ! خواهش می کنم یه امضا به من بدین ... فقط یه امضا ! خواهش میکنم !

- تو چی می گی این وسط ؟ کروشیو !

ورد لرد در بین موهای پر پیچ و تابش پخش میشه و طبق قانونی که هیچ وقت کشف نشد و کشف

نخواهد شد ، پس دنبالش نگردین ؛ با زاویه 30 درجه بازتاب میشه و می خوره به سوسکای لینی .

تو همون موقع جیغ لینی بلند میشه :

- آخه چرا سوسکای من ؟

بالاخره ایوان موقعیت رو در دست میگیره و میگه :

- خب ! همین طور که میدونید ، ما برای موضوع مهم تری اینجا جمع شدیم . در واقع ...

- کروشیو ایوان !

این دفعه ورد لرد دقیقا به ایوان بر میگرده . دنبال دلیلشم نگردید چون نویسنده میخواد!

- دیگه نبینم در محضر لرد بزرگ این جوری سخنرانی کنی ! افتاد ؟

خب ... همین طور که میدونید با وجود دست گل اما ، رشد موهای من داره بیشتر و بیشتر میشه و

مطمئنم اگه همین طور ادامه پیدا کنه ، علاوه بر سادیسم و تنگی نفسی که قبلا داشتم ؛ آنزیم های

ته لوزالمعده ام هم کمتر ترشح بشه و اصلا به غیر از این ها اگه همین طور پیش بره ابهت من زیر

سوال میره ! بنابراین از سارا کلن خواهش کردم که بیاد و یه آنتی معجونی چیزی بده به ما بلکه از

دست این مو ها نجات پیدا کنیم .

- باریک ... خب ... نظرت چیه سارا ؟

سارا که با وجود بهت و تعجب خود هنوز لبخند روی لبش از بین نرفته بود ، با تمام وجود ابراز

احساسات کرد :

- چه سخنرانی با شکوهی !

- ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــوان ... تا چند ثانیه ی دیگه اینو از جلوی چشم من دور می کنی وگرنه یا

خودمو با آوادا میکشم یا اینو !

- ارباب خواهش می کنم به اعصابتون مسلط باشین . به این فکر کنین که دستورالعمل این آنتی

معجون فقط توی دستای اینه !

سارا در حالی که داشت خودکار و دفتر چه امضاهایش را آماده میکرد ، با لبخند ملیحی گفت :

- میشه یه امضا به من بدین ؟

- ببین ایوان ... من شده می رم جلوی محفلیا زانو می زنم ،ولی از این دستور العمل نمیگیرم .

فهمیدی ؟؟ هر چه سریعتر از جلوی چشمم دورش کنننننننننننننننننننننن

چند روز بعد تر از آن روز

الا در حالی که پیام امروز رو توی دستش گرفت بود با صدایی جیغ جیغی

گفت :

- وای مرگی ها ( مخفف مرگخواران) ! خبر جدید رو شنیدین ؟ دامبل

تصمیم گرفته کچل دائمی کنه ! حتی معجونشو هم درست کرده ! میگن

انگاری این روزا مده !


ویرایش شده توسط مری الیزابت کاترمول در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۳۰ ۱۷:۵۵:۴۴

بــزرگــتــریــن دشــمــن آدمــی فــهــم اوســت

پـس تــا مــیــتــوانـی خــر بــاش . . .

تــا خــوش بــاشــی . . .

(یک امضای کاملا ریونکلاوی )

تصویر کوچک شده



من هر چی تلاش میکنم از پای جادوگران پاشم پاشیده نمی شم . محض رضای

خدا یکی بیاد منو بپاشونه :)


پاسخ به: دامبلدور قوی تره یا ولدمورت؟
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ چهارشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۳
#5
ایگنوتوس مطمئنی ؟؟ امضات که چیز دیگه ای میگه

عاخه من از شما میپرسم ..... نه واقعا به من بگید .....

شما اون پیرمرد 200 ساله ای رو که باید ریشاشو کنار بزنی تا بتونی ببینیش رو با لرد ولدمورت بزرگ

مقایسه میکنید ؟؟

اصلا شما به من بگین توی جادوی سیاه کسی بهتر از ولدمورت هست ؟ خب نیست دیگه .... من دیگه

حرفی ندارم


بــزرگــتــریــن دشــمــن آدمــی فــهــم اوســت

پـس تــا مــیــتــوانـی خــر بــاش . . .

تــا خــوش بــاشــی . . .

(یک امضای کاملا ریونکلاوی )

تصویر کوچک شده



من هر چی تلاش میکنم از پای جادوگران پاشم پاشیده نمی شم . محض رضای

خدا یکی بیاد منو بپاشونه :)


پاسخ به: بزرگترين دليل قهرمان بودن هري چيه؟
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ چهارشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۳
#6
خوب من میتونم این بحث رو از جوانب مختلف بررسی کنم :

1 . جنبه فوق فلسفی

ما نیز به شدت موافقیم که هری یک قهرمان نیست چون در واقع تعریف یک قهرمان واقعی با شخصیت

هری بسی تناقض دارد . طبق اخرین مطالعات ما در این زمینه :

قهرمان کسی است که بدون اندکی خر شانسی و دارا بودن کله ای زخمی و عینکی گرد ... زنجیر رنج را

در درون خود پاره کند تا به دیگری منتقل نشود همچنین قهرمان کسی است که دستاورد سفر وتجربه

خویش را به کسی تحمیل نمی کند ... ( حالا چه ربطی داشت خدا میدونه :) )

پس با این اوصاف نتیجه خواهیم گرفت که هری اصلا و ابدا یک قهرمان نیست و نخواهد بود.

2 . جنبه ی فلسفی متمایل به احساسی

هری میتونست یک قهرمان باشه . شجاعت . صداقت . عشق و ... همه عناصری بودن که میتونستن

اونو یه قهرمان کنن ولی متاسفانه از درک چیزی به نام مغز عاجز بود و کلا سرش درد میکرد واسه

دردسر و اینکه او بدون کمک دوستانش به هیچ موفقیتی دست نمی یافت درصورتیکه ( با توجه به

همون مقوله اکبند بودن مغزش ) فکر میکرد بدون انها هم موفق خواهد شد . از جمله کارهایی که

در این راستا انجام داد این بود که میخواست تنهایی بره هوکراکس ها رو بترکونه

3 . جنبه احساسی

او مای گاد ! هری یه قهرمان تمام معنا بود . آخه کی میتونه با یه کله زخمی و عینک و چشمای پر کلاغی

و موهای سبز زمردین قهرمان نباشه ؟ ها ؟

اون واقعا قهرمان بود و قهرمانانه زندگی کرد . شاید بتونیم اونو جزو قهرمانای تراز اول نام ببریم ..

..................................................................................................................................................

آورده اند اعضای ایفای نقش پس از مطالعه ی این پست سر به بیابان گزاردند . باشد تا همی رستگار

شوند


بــزرگــتــریــن دشــمــن آدمــی فــهــم اوســت

پـس تــا مــیــتــوانـی خــر بــاش . . .

تــا خــوش بــاشــی . . .

(یک امضای کاملا ریونکلاوی )

تصویر کوچک شده



من هر چی تلاش میکنم از پای جادوگران پاشم پاشیده نمی شم . محض رضای

خدا یکی بیاد منو بپاشونه :)


پاسخ به: چگونه با کتاب های هری پاتر آشنا شدید؟
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ سه شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۳
#7
خب راستشو بخواین من از وقتی یادم میاد با هری پاتر آشنا بودم . چه جوری شو متاسفانه خودمم

نمی دونم یادمه فقط خیلی خیلی خیلی بچه بودم ( حدود 4 یا 5سالم بود )که یه بار دختر

خاله ی گرامی فیلمشو برام گذاشتن و من از اون فیلم فقط این تیکه ی نامه هه رو یادمه و

بس

کلا توی این زندگیم شاید بیشتر از شونصد بار اسم هری پاتر رو میشنیدم ولی از اونجایی که خیلی

تنبلم نمی رفتم بخونمش تا اینکه ...

بهمن ماه سال 1392 ..... تحولی عظیم در زندگی من


یه باربحث سر رمان بود بعد دوستم به طور همینجور یهویی در اومد کفت : کتابای هری پاتر رو برات
میارم .
منم بیکار بودم گفتم باشه حالا بیار میخونمشون . راستش من بار اول واسه خوندن کتاب هیچی ذوق و شوق نداشتم و مخصوصا اولاش که میگفت نمی دونم یه گربه بالای دیواره و کی اومد و کی رفت رو هیچی ازش نمیفهمیدم و واقعا به طور اساسی از کتابش متنفر شدم . تا اینکه یه چندروز به دلیل الودگی هوا تعطیل شد ... منم بیکار تر از همیشه .... گفتم بذار حالا بخونم
عاقا جاتون خالی تا رسید به اونجاش که میره مدرسه یعنی گلاب به روتون دستشویی هم که میرفتم این کتاب از دستم نمیوفتاد

و اینگونه بود که ما اینچنین فلاکت زده به خواندن هری پاتر مشغول می باشیم :vay:


بــزرگــتــریــن دشــمــن آدمــی فــهــم اوســت

پـس تــا مــیــتــوانـی خــر بــاش . . .

تــا خــوش بــاشــی . . .

(یک امضای کاملا ریونکلاوی )

تصویر کوچک شده



من هر چی تلاش میکنم از پای جادوگران پاشم پاشیده نمی شم . محض رضای

خدا یکی بیاد منو بپاشونه :)


پاسخ به: تا به حال خواب هری پاتری دیدید؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۳
#8
خب من اصولا زیاد خواب نمی بینم اگه هم که ببینم صبح با آلزایمر از خواب پا میشم هیچی یادم

نیست حتی یادم نیست موضوع خوابم چی بوده !

ولی جدیدا یه خوابی دیدم که در حد یک صدم ثانیه اش هری پاتری بود :

خواب دیدم توی یه ساختمان خیلی خیلی بلند بودم . از اونجایی هم که شدید از بلندی میترسم خدا خدا

میکردم نیوفتم پایین . یهو به خودم اومدم دیدم دارم میدوم که به طور کاملا خودجوشی رسیدم به یه

پنجره و نتونستم خودمو کنترل کنم و افتادم پایین و دقیقا همون جایی که شپلق با سر خوردم زمین

از خواب پا شدم . حالا میگین هری پاتر کجاش بود ؟؟؟ اون جایی بودش داشتم سقوط میکردما ... حس

کردم هری پاتر هم داره با من سقوط میکنه .

از همین الان به طور کاملا صریح اعلام میکنم که دیونه خودتونید

هر گونه مشکلات عقلانی توسط خودم رو هم تکذیب می کنم


ویرایش شده توسط مری الیزابت کاترمول در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۲۵ ۱۹:۵۰:۳۴

بــزرگــتــریــن دشــمــن آدمــی فــهــم اوســت

پـس تــا مــیــتــوانـی خــر بــاش . . .

تــا خــوش بــاشــی . . .

(یک امضای کاملا ریونکلاوی )

تصویر کوچک شده



من هر چی تلاش میکنم از پای جادوگران پاشم پاشیده نمی شم . محض رضای

خدا یکی بیاد منو بپاشونه :)


پاسخ به: اگر جای فلان شخصیت بودم ....
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۳
#9
1 _ پرفسور فیلیوس فلیت ویک

اصلا یه همچین شخصیتی تو کتاب داشتیم ؟؟؟؟ کو ؟؟؟؟ پس چرا من ندیدم ؟؟؟
خوب من اگه جای اون بودم :
1 . دفترمو طبقه هفتم نمی ذاشتم . خو چه کاریه ؟؟؟ یه وقت یه فرد بخت برگشته ای باهام کار داشت چه جوری این همه پله رو بیاد بالا عاخه ؟؟

2. انقدر به این بچه ها رو نمی دادم . یعنی چه ؟؟ معلم انقدر حرف گوش کن عاخه؟؟؟

3 . عینکمو عوض میکردم . چون عینک گرد بهم نمیومد . از این عینک قاب گنده ها میزدم که جدیدا مد شده. بعلـــــــــــــــــــــــــــــــه

2 _ هرماینی جین گرینجر

1 . انقدر خر نمی زدم . نه واقعا شما به کسی که می شینه کل تابستونو کتابای سال بعدشو میخونه میگین باهوش ؟؟؟ والا ما به این افراد لقب پسندیده دیگری میدهیم ... باشد تا رستگار شود

2 . عاقا کلا دور هر چی رون بود رو خط میکشیدیم . ( هر چند خودمم مدتی در دوران جاهلیت به سر میبردم و واقعا ازش خوشم میومد و صد البته خری بیش نبودم)



بــزرگــتــریــن دشــمــن آدمــی فــهــم اوســت

پـس تــا مــیــتــوانـی خــر بــاش . . .

تــا خــوش بــاشــی . . .

(یک امضای کاملا ریونکلاوی )

تصویر کوچک شده



من هر چی تلاش میکنم از پای جادوگران پاشم پاشیده نمی شم . محض رضای

خدا یکی بیاد منو بپاشونه :)


پاسخ به: اگه ميتونستي از يه ورد استفاده كني اون چي بود؟
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۳
#10
قطعا کروشیو خیلی بهتر از آواداکداورا خواهد بود چون :

در آواداکداورا میزنی طرف رو ظرف یه ثانیه میکشی و تمومش میکنی . با اینکه خیلی لذت داره کشتن

یه نفر ولی اینجوری یه راست میره اون دنیا

اما در کروشیو طرف تا حد مرگ زجر میکشه و حتی میره اون دنیا سک سک میکنه و برمیگرده و این

واقعا خیلی بهتره نه؟؟؟ یعنی میتونی اول طرف رو با ورد کروشیو شکنجه اش بدی بعدش با

آوادا بکشیش . نه نه نظرم عوض شد . کسی که طلسم کروشیو

رو تحمل می کنه قطعا

برای مرگ لحظه شماری میکنه تا زودتر راحت شه پس نمی کشیمش .

:hungry1: بلکه دوباره کروشیو

رو روش اجرا می کنی

به همین سادگی ... به همین دل رحمی و مهربونی والا


بــزرگــتــریــن دشــمــن آدمــی فــهــم اوســت

پـس تــا مــیــتــوانـی خــر بــاش . . .

تــا خــوش بــاشــی . . .

(یک امضای کاملا ریونکلاوی )

تصویر کوچک شده



من هر چی تلاش میکنم از پای جادوگران پاشم پاشیده نمی شم . محض رضای

خدا یکی بیاد منو بپاشونه :)






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.