هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شرح امتيازات
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۲
#1
نمرات جلسه دوم مراقبت از موجودات جادویی


اسلیترین:
دوریا بلک ۳۰

گریفندور:
آستریکس ۲۹.۵

ریونکلاو:
جرمی استرتون ۳۰
آلنیس ۳۰




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۲
#2
نمرات جلسه‌ی سوم


آستریکس: ۲۹.۵
ماهم داریم اینجا زحمت می‌کشیم خو..
حقیقتا حیوون موردعلاقم شد حیوونت. خلاقیتت رو به شدت دوست داشتم.
این یه مقدار گی که کم شد برای یکی دوتا غلط تایپی[تو دیالوگ اشکال نداره ولی تو متن مطمئنا درست‌تره.]

دوریا: ۳۰
حیوون کیوتی بود نه؟
خوشحالم نجاتش دادی و ازاسارت نمرد.

جرمی: ۳۰
گرچه برای کسی که حیوون رو نشناسه خیلی مبهم بود. شخصا چندین بار خوندم و اسمشو سرچ زدم تا گرفتم چی به چیه.

آلنیس: ۰
از کلاس من خوشت نمیاد؟!

لینی:
لذت بردم. مرسی که وقت گذاشتی و تکمیلش کردی.




پاسخ به: شرح امتيازات
پیام زده شده در: ۲:۵۷ پنجشنبه ۹ شهریور ۱۴۰۲
#3

نمرات جلسه دوم مراقبت از موجودات جادویی


اسلیترین
دوریا بلک ۳۰

ریونکلاو
لینی ۳۰
تری بوت ۲۷




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲:۵۲ پنجشنبه ۹ شهریور ۱۴۰۲
#4
با تاخیر قابل توجه، امتیازات!
از آخر به اول لینی:
من صحبتی ندارم جز اینکه می‌دونم می‌تونی.
جز کامل چی می‌تونم بدم؟ گرچه به خاطر فامیلتون متاسفم.

تری بوت:
اشکال که نداشت اصلا. اتفاقا قشنگ هم نوشتی، استفاده از مرگخوار جدید برای توضیحش ایده‌ی عالیی بود. فقط یه مشکل خیلی ریزی که داشت، من نفهمیدم آخرش شخصیتت دقیق چیه و رفتم معرفی شخصیتت رو خوندم و باز برگشتم پستت رو خوندم و هیچ چیزی نگفتی که بعد معجون هکتور چی شد. با شناختی که از هکتور داشتیم یه چیزی باید اشتباه پیش رفته باشه ولی همونطور که گفتم تا معرفی شخصیتت رو نخوندم نفهمیدم کلا بمب شدی.
پس..
۲۷

دوریا:
علیرضا، علیرضاس دیگه.
و به خاطر شوق و ذوق زیادت همون طور که قول داده بودم، ۳۰.




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۰:۰۴ پنجشنبه ۹ شهریور ۱۴۰۲
#5
جلسه‌ی سوم


رز نمی‌خواست اینجا باشه. قرار نبود اصلا اینجا باشه. قرار بود هاگوارتز به دلیل تعمیرات بسته و اونم تو تخت نازش در حال خواب باشه ولی متاسفانه هاگوارتز جادویی بود و تعمیراتش هم با سرعت جادویی پایان یافت.
واین به این معنا بود که جلسه‌ی دوم رو باید برگذار می‌کرد. اما از نگاه های مشتاق دانش آموزان معلوم بود مدت‌هاست که انتظار کلاس بی‌نظیرش رو می‌کشیدن.

آهی از سر بیچارگی کشید و پس از حضورغیاب و منفی دادن به هر غایبی صرفا برای اینکه نشون بده پاتیلی که برای رز نجوشه میخواد شر تسترال توش بجوشه، دانش آموزانش رو به سمت محوطه هدایت کرد، جایی که قرار بود تدریسش را شروع کند.

- استاد اجازه؟
- خیر.

ولی نوآموز مشتاق توجه‌ای بهش نکرد و به هر حال سوالش رو پرسید:
- یعنی این جلسه بلاخره حیوون می‌بینیم؟
- آره آره، آخه جلسه قبل هیچ ربطی به مراقبت از موجودات جادویی نداشت.
- مگه این کلاس عملی نیست؟ تو برنامه‌مون زده سه واحد عملی.

عادلانه و منصفانه نگاه کنیم، حق با دانش آموزان بود. رز بهترین استاد هاگوارتز نبود، حتی تو ده تا یا بیست تای اول هم جا نداشت، اما انتقاد پذیرم نبود و دوست نداشت کسی از روش تدریسش ایراد بگیرد.

- جلسه‌ی قبل الزامی بود برای اینکه من بشناسمتون و بدونم این جلسه باید چی براتون آماده کنم.

این جمله رو در حالی گفت که وسط محوطه‌ی بازی ایستاده و دستانش رو به کمر زده بود و سعی می‌کرد حق به جانب به نظر برسد، چیزی که به دلیل لرزش زیادش خیلی موفقیت آمیز نبود.
همونطور که از درجه‌ی ویبره رفتنش کم می‌کرد ادامه داد:
- درضمن توی برنامه تونم نوشته عملی-تئوری.

این دومی بهتر از قبلی از آب در آمد و رز مفتخرانه به سمت چپش اشاره کرد. جایی که بین جالیزهای کدوی کلاس گیاه شناسی و کلبه‌ی هاگرید صندوق کوچکی دیده می‌شد.

- احتمالا با کیف آقای اسکمندر آشنا هستین، این صندوق هم کارکردی شبیه‌ش داره. داخل این صندوق حیوون‌هایی مناسب با اخلاقیات و شخصیتتون گذاشتم. هر کدوم یکی رو به عنوان حیوون خونگی انتخاب کنین و سعی کنین به بهترین نحو ازش مراقبت کنید. مراقب باشین و خوش بگذره.

و به سمت خوابگاه، جایی که تختش بود راه افتاد.

تکلیف:
موجودی که انتخاب می‌کنین چیه و چه نیازهای خاصی داره؟ از لحظه‌ی اولی که به سمت صندوق میرین تا وقتی که حیوون رو انتخاب میکنین و دردسرهاشو بنویسین.




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۲
#6
تدریس جلسه دوم


رز در کلاس رو بهم کوباند و ورود ظوفانی بعد قرن‌ها جدایی از کلاس و درس و جادوگران داشت. حقیقتا، اگر گودریک دنبالش نکرده بود اینجا نمی‌بود. ولی خوشخبتانه برای خودش و بدبختانه برای همه شماهایی که مجبورین برای پنج امتیاز اینجا رو بخونین، دنبالش اومد و با پس گردنی...نه یعنی خواهش و تمنا آوردش سر کلاس.

- خب کجا بودیم؟

رز واقعا تصمیم ذاشت جلسه قبل رو مرور کند و آماده و درس خوانده به این جلسه بیاید. حتی یک هفته هم وقت داشت ولی...خب همه چیز که نباید طبق برنامه پیش برود. نه تنها نرسیده بود مرور و بررسی کند که حتی نمی‌دانست اینجا کلاس چیست. قبل ورود نگاهی به در انداخت ولی چون نمی‌دونست کجا باید بره، رفته بود برج دنبال تام جاگسن که مجبورش کنه تو کلاس به جاش تدریس کنه ولی وقتی فهمیده بود جاگسن نیست از کلاس پیشگویی سر در آورد و در نهایت، نیم ساعتی پیشگویی درس داد تا اینکه متوجه شد کلاس مراقب از موجودات پیشگوییه.

فلذا اینجا بود که نیم ساعت از وقت کلاس رفته بود، یه ربعم که اولش و یه ربعم زودتر تعطیل شه، فقط یه نیم ساعت مونده بود. نیم ساعت باید دووم می‌آورد. او می‌توانست.
- اممم..خب...موجودات...مراقبت ازشون...این علیرضاس.
-
- اممم...خب...‌یه علیرضای شما کیه؟
-,

و رز ویبره زنان رفت سمت تخته سیاه و به صورت کاملا کج و معوج پای تخته نوشت:
___
اولین و مهم ترین قسمت شخصیت پردازی، اینکه شخصیت شما چیه، کیه، و چیکارا میکنه. تو یه پست شخصیتتون رو به منی که خیلی وقته ایفا نبودم و هیچ کسی رو نمی‌شناسم معرفی کنید. قرار نیست به طور مشخص بگین من فلانیم و فلان عادت رو دارم. قراره تو یه پست له طور نامحسوس نشون بدین.
اینکه من نمی‌شناسمتون بهترین موقعیته که چک کنین که تونستین یه شخصیت کامل در بیارین یا نه و کجا ها نیازه بهتر عمل کنین. موفق باشین!

پ.ن: اگه یه سال ازعضویتتون گذشته و شخصیتتون رو شکل دادین، تکلیفتون وارد کردن خودتون به سوژه به طوری که قابل استفاده باشین ولی اضافی نه.




پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱
#7
نقل قول:

وینکی نوشته:
TOF TASHT PRESENTS
A BIG TASHT OF TOFS

EXECUTIVE PRODUCERS

رز زلر
گودریک گریفیندور
سوجی
وینکی

BASED ON ORIGINAL NOVEL BY
GOD


تشت اول - تف اول
نقل قول:

- متاسفانه باز هم با یه بازی دیگه در خدمتتونیم. و شاید باورتون نشه ولی باز هم یکی از تیما تف تشته و باز هم تا این لحظه وارد زمین نشده. واقعا فکر می‌کنین تو یه دنیای واقعی یه گزارشگر همه بازیای یه تیمو گزارش می‌کنه؟ و همه بازیاشونم شبیه همدیگس؟ فکر می‌کنین تو دنیای واقعی یه جن خونگی و یه یارو که کلی دست و پا به خودش پیوند زده و یه پرتقال و یکی که مدام می‌لرزه جمع می‌شن و با یه دسته ریش سیاه و یه سوراخ موش و یه فلافل -که شهره ولی فلافله و سوار جاروش پرواز می‌کنه و گل می‌زنه- جمع می‌شن و تیم می‌سازن که بیان کوییدیچ بازی کنن؟ چرا کسی باید بشینه رو یه جاروی پرنده و سعی کنه یه توپک رو بندازه توی حلقه حریف و دوستاش یه توپک دیگه رو با چماق پرت کنن تو صورت حریف و یه یارویی هم باشه که کلا دنبال یه توپک دیگه‌ست که بال داره و پرواز می‌کنه و گرفتنش اندازه انداختن پونزده‌تا توپک توی دروازه حریف امتیاز داره و بال داره؟ همش دروغه. جاروی پرنده دروغه. توپ دروغه. دروازه دروغه. شهری که فلافله دروغه. Wake up shee--


- وینکی، پاشو بیا شبکه رو عوض کن. فیلممون شروع می‌شه الان.

تشت دوم - تف اول
«لایک… دوود. کام آن. دیگه تاریخ مصرف این حرفا گذشته. بزرگ شو دیگه. دنیا دنیای پیشرفته، دنیای پراگرسه، دنیای دیدگاه‌های جدیده. بریز دور این عقاید کهنه رو. همه‌جای دنیا دارن گل می‌افشانن و می در ساغر میندازن اونوقت تو هنوز درگیر بکن نکن‌های اجدادتی. بشکن قوانین و تابوها رو. ببخشید یه لحظه اجازه بده… گوشی گوشی… عزیزم برا من یه آیسد گرین تی ونتی مخلوط با شیر بادوم و پامپکین اسپایس… آره درست شنیدی. با شیر سویا. وا، چیه؟ خجالتم خوب چیزیه باید بابت چیزی که دوست دارم بهت جواب پس بدم؟ اصلاً می‌دونی چیه، نمی‌خوام دیگه. نه نمی‌خوام ولم کن. روز خوش. خب عزیزم هنوز گوشِت با منه؟ پررو شدن اینا. یه چایی می‌خواستم با قیافه‌ی اخموش کوفتم کرد. حالا مجبورم چایی نخورده برم سوپرمارکت. می‌گفتم. تو محیطی که هنوز توش یه سری چیزا شکلک قفل رقصونه جای پیشرفت نداری، زیادی عقب مونده‌س برات. لابلای آدما. آدما! این پریمات‌های بدبخت! خودت رو اسیر این توهماتشون نکن. این چیزا همه‌ش یه دستاویزه برای ارضای رفتارهای قبیله‌ایشون. سیاه، سفید، قرمز و سبز و آبی و زرد، همه و همه‌ش برای اینکه احساس تعلق کنن. یه قبیله، یه توتم، یه چیزی که چنگ بزنن بهش و بتونن باهاش کری بخونن. دست خودشون نیست، نیاز دارن بهش. آره ببین، همه‌ی اینا رو گفتم تا بدونی واقعاً چقدر پیشنهاد من می‌تونه جلو بندازتت.»

تشت سوم - تف اول
دینگ دینگ دانگ. دینگ دینگ دانگ.

زنگ در دوباره به صدا در اومد.
و وینکی بلافاصله در رو باز کرد، قبل از اینکه زنگ در واسه بار سوم به صدا در بیاد.
کمد جادویی اومده بود که تف تشتیا رو متقاعد کنه کوییدیچ بزنن، و البته کس دیگه ای هم کنار کمد جادویی بود... و اون خود پرتقال جادویی، سوجی بود!
- سوجی اینجا چیکار کرد؟! سوجی مگه تو خونه نبود؟!
- نه در واقع اومدم تازه. رفته بودم ددر.
- وینکی توضیح بیشتری خواست.

تشت چهارم - تف اول

جنگ بد است. این را نیچه گفت و گریست. البته شایدم نیچه نبود، شایدم اصلا کسی نگریست، ولی به هر حال جنگ بد است. جنگ باعث و بانی خرابی و داغانی و مشکلات اقتصادی، محیط زیستی و کاهش جمعیت موثر و نیروی جوان و صدها مشکل دیگه س، ولی از همه مهم تر، باعث تبعید طرف بازنده به جزایر سنت بلاک می شود.

- هممم...گریندل والد وقتی تو قلعه ی خودش زندانی شده بود کارخونه فانتا سازی زد، باید یاد بگیریم واقعا.
- رز پاشو بلند کرد تا وینکی زیر پاشو جارو کشید و بدو رفت تا زیر پای بقیه رو تمیز کنه، رز هم جن خووب؟

رز اصلا نمیخواست جن باشه، چه خوب و چه بد. ولی از طرفی نمیخواست که تبعیدی هم باشه ولی شده بود. دنیا همیشه روی یه نعل تسترال نمی چرخید، گهی پشت به آذرخش و گهی آذرخش به پشت. در حینی که پاهاش رو جمع کرد تا جن خونگی کارشو انجام بده، پرتقالی از روی میز برداشت و اول چک کرد سوجی نباشه بعد قاچش کرد و لمباندش، تبعیدی بودن گرسنه اش می کرد.

- هممم...تارگرین ها تو تبعید بازی اختراع کرده بوده، واقعا باید یاد بگیریم.

گودریک دست دراز کرد و گردی از جلو برداشت، و در حالی که گردی رو از این دست به اون دست می داد، ادامه داد:
- مثلا با همین می شه کوییدیچ کرد. گرده، نرمه، نارنجیم هست.
- بی ناموس برو با خودت بازی کن.
-

این بار گردی نارنجی، فقط یه پرتقال نبود. سوجی بود. برای همین لازمه قبل هر بار مصرف دفترچه راهنما رو مطالعه کنید. به هر حال، گودریک سوجی رو سر جاش گذاشت و گردی نانرجی که سوچی نباشه و رز نخورده باشه پیدا کرد تا وقتشون رو به کوییدیچ بزنند. تبعیدی هاهم که کار دیگری نداشتند بلاجبار قبول کردند.

تشت اول - تف دوم
وینکی جارو و تِی و سطل آب و دستمال گردگیری و پیشبند ماهی‌تابه و مسلسلش را گذاشت کنار و بدو بدو آمد که شبکه را عوض کند. جلوی تلویزیون، همه اعضای تف‌تشت -به جز سوجیِ پرتقال- نشسته بودند و پاپ‌کورن و چیپس و پفک و چنگال و خوراکی‌های سبز داشتند و صبورانه وینکی را نگاه می‌کردند. وینکی بدوبدوکنان آمد و کنترل تلویزیون را برداشت و شبکه را عوض کرد و فیلمشان را آورد و باعث شد تف‌تشتی‌ها خوشحال شوند و برایش جیغ و دست و هورا بکشند و خوراکی‌های سبزشان را محکم‌تر بخورند. بعد هم بدوبدو برگشت برود سراغ گردگیری و شستشو و آشپزی‌ و لوله‌بازکنی و مسلسلش.

تشت سوم - تف دوم

وینکی جن قانع نشونده ای بود. وینکی توضیح میخواست. وینکی میخواست بیشتر بدونه و اطلاعات کسب کنه تا جن دانایی بشه و بعدش بره فیلسوف بشه و حرفای نیهیلیستی/انگیزشی بزنه و ملتو دچار بحران وجودی کنه و بعدش بره تو یه بشکه خالی با دایوجنس زندگی کنه... چون چرا که نه؟

وینکی حتی یه بار رفته بود سر قبر نیچه و باهاش بحث فلسفی کرده بود... بحثی که بیشتر از اون چه دوست داشته باشه اعتراف کنه، طول کشیده بود و در نهایت هم نیچه پیروز شده بود. البته که وینکی از اون بحث درساشو یاد گرفته. در اول و مهم ترین درس: با مرده ها بحث نکنید.


تشت اول - تف سوم

از لای ابرا یه هواپیما می‌گذره که تام کروز به بالش وصله. تام کروز می‌خزه و می‌ره می‌رسه به بدنه هواپیما و شیشه‌هاشو می‌شکنه و می‌پره تو و با همه سرنشیناش می‌جنگه و همشونو از شیشه‌ها می‌ندازه بیرون. مهماندارا میان، تام کروز اونا رم می‌زنه. کمک خلبان میاد، تام کروز یقشو می‌گیره و پرتش می‌کنه توی موتور هواپیما و خون و گوشت و پوست و لباسا و دندوناش پاره پوره میشن و روی ابرا می‌پاشن. خلبان میاد، تام کروز یه بمب از جیبش برمی‌داره و می‌کنه توی حلقش و سریع از پنجره کابین می‌پره بیرون. خلبان و هواپیما پشت سرش منفجر می‌شن و تام کروز اینقدر خفن و قویه که حتی زمان هم چند لحظه آهسته میشه تا این حجم از خفانت و قوایت رو هضم کنه. فاینالی، تام کروز روی یه هواپیمای دیگه فرود میاد. عینکشو درمیاره و از لای ابرای قرمز به غروب خورشید نگاه می‌کنه.
- آی اَم غیرممکن، اند دیس ایز مای ماموریت.


تف‌تشتی‌ها برای تام کروز دست و جیغ و هورا کشیدند و چیپس و پفک و پاپ‌کورنشان را به سر و صورت هم کوبیدند و از شدت هیجان منفجر شدند. وینکی بدو بدو آمد و تکه‌هایشان را جمع کرد و با چسب و پیچ‌گوشتی به هم وصل کرد و برگشت رفت سراغ بقیه تمیزکاری‌هایش.

تشت چهارم - تف دوم

- بندازش اینور. اینور. د میگم اینور تسترال!

در حینی که رز و گودریک سر جهت سرخگون در حال بحث بودند، بلاجر با سرعت از کنار فلافل رد شد و به نفر پشت سریش، یعنی وینکی برخورد کرد و باعث شد وینکی رد پرتقال پرنده رو گم کنه و فحش های رکیکی بده که مناسب مخاطبین این رول نیست.
سوجی سرخگونی که با دریبل سه امتیازی از گودریک کش رفته بود رو زیر بغل زد و با دست دیگه چماق رو تکون داد و بلاجری که حواس وینکی رو پرت کرده بود رو به سمت رز فرستاد.

رز هم در حینی که بلاجر رو دفع می کرد با یک چشم به دنبال گوی زرین می گشت. و با یک دست گودریک رو عقب می زد که دستش به سرخونی که فلافل از سوجی گرفته بود نرسه. نه تنها معلوم نبود که کی تو چه پستی بازی می کنه که حتی اینم معلوم نبود که تیم بندی چه جوریه، با این وجود بازی دوازده بر یازده به نفع وینکی بود.

- وینکی این پرتقال بوقی رو گرفت و بازی رو برد تا بره به تمیزکاریش برسه. وینکی جن خووب، شماها بد.
- وینکی باید از بلاجر من رد بشه تا بتونه اینکارو کنه.
- و از سرخگون من.
- و خود من!

بلاجر و سرخگونی که به دست رز و گودریک به سمت وینکی روانه شده بودند متوقف شدند و به عقب برگشتند تا ببینن صدا از کجاس که رد صدا رو در دهان پرتقال پرنده دیدن. هیچ فکر نمی کردند گوی زرین بتونه دهن باز کنه. حتی با اینکه تو افسانه ها گفته بودند گوی زرینی هست که در آخر باز میشه هیچ وقت باور نکرده بودند، اما حالا منجی و رهبرشون رو پیدا کرده بودند، بلاخره دوران اسارت و بندگی برای جادوگران تموم شده بود، دیگه نیاز نبود دور زمین برگردند و از این سوراخ به اون سوراخ بشن، بلاخره می تونستند کشور مستقله ی خودشون رو....

-می گیرمت!

پس از شنیدن فریاد رز، پرتقال فرار کرد و سایر توپ ها رو با افکارشون تنها گذاشت. رز و سایر تف های در تشت، جاروسوارانه به دنبال پرتقال روانه شدند. پرتقال می دوید و این ها می دویدند و بلاجر می دوید و سرخگون می دوید. پرتقال می رفت و این ها می رفتند و بلاجر می رفت و سرخگون می رفت. پرتقال وارد عمارت شد و تف تشتی ها وارد عمارت شدند و بلاجر وارد عمارت شد اما سرخگون پشت در موند. پرتقال در یکی از کمدهای قدیمی سنگر گرفت و تف تشتی ها به سنگرش تجاوز کردن و بلاجر در کمد رو شکوند و همگی با هم وارد سواحل زوپس شدند.

کمد، دری مخفی به سمت زوپس بود.

تشت اول - تف چهارم

وینکی تمیز می‌کرد. روی پنجره‌ها اسپری می‌زد و دستمالشان می‌کشید. ماهی‌تابه‌اش را در می‌آورد و تویش پیاز سرخ می‌کرد. تی‌اش را می‌زد توی سطل آب و کف آشپزخانه را برق می‌انداخت. پیچ گوشتی‌اش را در می‌آورد و پریزهای برق را محکم می‌کرد. گرد و غبار طاقچه‌ها را جمع می‌کرد روی خاک اندازش. زیر اجاق را روشن می‌کرد تا آب قابلمه به جوش بیاید. جارو برقی‌اش را می‌زد توی برق تا گرد و خاک فرش‌ها را بمکد. توی توالت می‌رفت و تلمبه می‌زد تا لوله باز شود. از صندلی‌ها بالا می‌رفت و جارویش را توی گوشه‌های سقف می‌چرخاند و تار عنکبوت‌ها را می‌گرفت. کاهویش را روی میز آشپزخانه می‌گذاشت و با یک کارد بزرگ آنقدر می‌بریدش تا خرده خرده می‌شد. به لولاهای درها روغن می‌زد و با دستمالش روغن اضافه را از رویشان پاک می‌کرد. قابلمه را چک می‌کرد تا ببیند کی بالاخره می‌جوشد. گوجه‌هایی که سوجی هفته پیش خریده بود را از پلاستیکشان در می‌آورد و می‌ریخت توی سینک ظرفشویی. از نردبانش بالا می‌رفت و لامپ‌ها را عوض می‌کرد. در را برای مامور برق باز می‌کرد و شماره کنتور را نشانش می‌داد. سیب‌زمینی‌هایش را پوست می‌کند و توی قابلمه می‌ریخت.
وینکی صدای تف تشتی‌ها را شنید که یک چیزهایی می‌گفتندش. سیب‌زمینی‌هایش را گذاشت کنار، پیشبندش را درآورد و همین که داشت می‌رفت ببیند چه خبر است، چشمش به پنجره‌ها خورد و به خودش گفت یادش باشد دوباره اسپری‌اش را بیاورد و محکم‌تر دستمالشان بکشد.

تشت دوم - تف دوم
«وای اینائم که هرسری جای سکشن لبنیاتشون رو عوض می‌کنن. اعصاب نمی‌مونه برا پرتقال. چی داشتم می‌گفتم؟ آره ببین، بازی کوییدیچشون رو در نظر بگیر. تا حالا فکر کردی چی میشه یکی طرفدار دوآتیشه‌ی یه تیم میشه؟ چه لذتی می‌بره؟ یه بازی کوییدیچو تصور کن. داور سوت میزنه، بازیکنا شروع می‌کنن. مهاجمای یه تیم توپو می‌قاپن، مهاجمای تیم مقابل سعی می‌کنن هر طور شده لای پاسکاری این یکی تیم کوافلو بقاپن ازشون ولی نمی‌تونن. حتی مدافعا هم نمی‌تونن بلاجرو درست بکونن تو سر و کله‌ی این مهاجمای سرسخت. آره خلاصه. مهاجما با قدرت میرن جلو و گل می‌زنن. دروازه‌بان تیمی که گل خورده کوافلو پرت می‌کنه و مهاجماشون یه کم پیشروی می‌کنن ولی بازم خیلی سریع موقعیتو از دست میدن. تیم مقابل دوباره با هماهنگی بی‌نظیر میاد جلو و گل می‌زنه. و این قضیه بارها ادامه پیدا می‌کنه. تیم قوی‌تر خیلی جلوتره، در حدی که حتی اگه جستجوگرشونم اسنیچ طلاییو بگیره برنده نمیشن. اما طرفدارا چی؟ هنوز امیدوارن. هنوز دارن با تمام قوا تشویق می‌کنن. حنجره‌شونو پاره می‌کنن، اشک می‌ریزن و بوق می‌زنن. چرا؟ بله. قبیله. توتم. فکر کن بهش. تیم قوی‌تر فقط به خاطر قوی‌تر بودنش یا بازی بهترش محبوب‌تر نیست. جستجوگرشون که با جارو مدل جدید آزمایشیش با سرعت باورنکردنی جلوی تماشاگرا حرکات نمایشی انجام میده لزوماً اون تشویقی که انتظارشو داره رو دریافت نمی‌کنه. چرا عزیزم؟ سرمایه‌گذاری عاطفی! آره. شاید اون بچه‌ی هفت هشت ساله‌ای که داره با ذوق پرچم تیم ضعیف‌تر رو تکون تکون میده خیلی فکر پشت انتخاب تیمش نبوده، ولی اون مرد میانسالی که داره اشک می‌ریزه و با تمام قوا تیم ضعیف‌ترو تشویق می‌کنه سال‌ها طرفداری کرده. ایموشنال اینوستمنت. می‌شنوی؟ سرمایه‌گذاری. اینوستمنت. اینجاست که من ازت می‌خوام پیشنهاد منو وارد معادله کنی. شاید اون تیم قوی ببره. شاید اون تیم ضعیف یه کام‌بک عجیب بزنه و ببره. شایدم مساوی شن کسی چه می‌دونه. مهم نیست این چیزا. خودت رو از جعبه بیرون بکش و از بیرون جعبه بهش نگاه کن. جای اینکه قاطی آدما به خدایان دروغین چنگ بزنی، ببین که آدما تقریباً بدون اینکه بتونن جلوشو بگیرن، ذاتی و غریزی همیشه این کارو می‌کنن. هوش اقتصادی داشته باش، ازش استفاده کن.»

تشت چهارم - تف سوم

سواحل زوپس رو برف گرفته بود. پس از شراکت عجیب تارگرین ها و تولد یکدانه دردانه شون سرمای عجیبی زوپستان رو فرا گرفته بود. همه ی زوپستان رو پودر قهوه ی فوری تسخیر کرده بود، حتی ابرها هم به جای برف پودر می باریدند و پودر رو به سراسر مناطق تحت سلطه ی زوپس صادر می کردند و تف تشتی ها همه اینا رو می دیدند چونکه کمد جادویی بود.

البته اینجا یه قصه ی عادی دیگه ی جادویی با کمد جادویی و سرزمین پشتش نیس. و یکی از اون پایان های الکی الکی که همه اینا تو خوابه هم نیس. حتی کمد هم کمد نیس و گزارشگر هم واقعی نیست.

هرچند، کمد جادویی هست اما تف تشتی ها بهم نمی خندند، باهم می خندند. ربطش به کمد چیه؟ بله. ربطش اینکه داخل کمد نمیرن، بلکه در کنار کمد می مونن و کمد رو هم بازی می دن. کمد رو در تفت تشتی فرو می کنن و وقتی از خودشون شد بلاخره از شر آن ترسناک قدیمی، سوراخ موش خلاص شده و از عضو جدید تف تشت در تاپیک عقد و قرارداد بازیکنان جدید رونمایی می کنند. البته هر وقت که کمد بتونه پیدا شون کنه، چونکه دری که به سرزمین زوپستان باز می شد یک طرفه بود و آن ها برای همیشه در میان پودرهای کافی میکس گیر کرده بودند. و البته که خودشون هم نمی دونستن که گیر کردند یا حتی اینکه کوییدیچ بازی دارن یا اینکه می تونن بازیکن رو عوض کنن. حتی نمیدونستن کمد بازی بلده و بعد این خرابکاری که کرده بودند هم دیگه مشتاق نبودند هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت کوییدیچ بازی کنند.

تشت اول - تف پنجم

تام کروز سوار موتور توی خیابونای توکیو دنبال یه سری یاروی موتورسواره که یه عالمه کلاهک هسته‌ای دزدیدن و می‌خوان باهاشون به همه‌جا بمب بزنن و دنیا رو نابود کنن. تام کروز اینقدر خوشگله که خیابونای توکیو رو هم خوشگل کرده و همه‌جا لامپ نئونیه و شب رنگارنگی شده. ولی دشمنای تام کروز خیلی زشتن و سریعن و یه عالمه تفنگ دارن و به تام کروز شلیک می‌کنن. ولی تام کروز علاوه بر اینکه خوشگله، خیلی هم قویه و گلوله‌ها از قدرتش بیم می‌ناکن و بهش نمی‌خورن. آدم بدا میرن و میرن تا به یه چهارراه می‌رسن که از وسطش یه قطار داره می‌گذره و راهشونو بسته. یه نگاه به قطار می‌کنن، یه نگاه به تام کروز پشتشون؛ وایمیسن، تفنگاشونو می‌ندازن و کاتانا از جیبشون بیرون می‌کشن. تام کروز که اینو می‌بینه، تفنگشو در میاره و از روی موتورش می‌پره هوا و وسط هوا یه عالمه می‌چرخه و به همه آدم بدا شلیک می‌کنه و خیلی خفن‌طور فرود میاد. ولی آدم بدا هم خفنن و همه گلوله‌های تام کروز رو با کاتاناهاشون منحرف می‌کنن. تو این مدت ولی حواسشون به موتور بی‌سرنشین تام کروز نیست که از بینشون رد می‌شه و میره می‌خوره به قطار. موتور و قطار منفجر می‌شن. همه آدم بدا و سرنشینای قطار پاره پوره می‌شن و دست و پاشون همه جا می‌ریزه. تام کروز پشتشو می‌کنه به همه این انفجارا، عینکشو درمیاره و موهاشو به یه طرف می‌زنه.

هی ایز غیرممکن، اند دیس ایز هیز ماموریت.

-همممم... باید یاد بگیرم. وینکی، موتور و قطار بخر.

وینکی بدو بدو آمد و یک کاغذ درآورد و کنار لیست گوجه‌ها و سیب‌زمینی‌ها تویش یادداشت کرد و بعد یادش آمد که مسئول خرید سوجی است چون وینکی سواد ندارد و جن است و جن نباید سواد داشته باشد و بدوبدو رفت که سیب‌زمینی‌هایش را بریزد توی قابلمه.

تشت اول - تف ششم

تام کروز به مقر سری آدم بدا نفوذ کرده و کلی جنگیده تا بالاخره به رییس آدم بدا رسیده. تام کروز تفنگشو به سمت رییس آدم بدا نشونه گرفته و رییس آدم بدا هم انگشتشو گذاشته روی دکمه انفجار تموم کلاهکای هسته‌ای دنیا.
- رییس آدم بدا، این هشدار آخرته. تسلیم شو.
- هرگز! با یه فشار به این دکمه دنیا را بالاخره نابود خواهم کرد. ووووااااااهاهاهاهاهاها.
- اشتباه می‌کنی. غیرممکن همیشه یه قدم از دشمناش جلوتره. من کلاهکای هسته‌ای رو از آدم بدات دزدیدم و همشونو غیرفعال کردم.
- من پیش‌بینی کرده بودم که این کار را خواهی کرد. پس در همه کلاهک‌ها یک موشک قایم کردم. ووووااااااهاهاهاهاهاها.
- و من می‌دونستم که توی کلاهکا موشک قایم می‌کنی. پس وقتی داشتی همه اینا رو بهم توضیح می‌دادی دکمه فعالسازی موشکا رو عوض کردم با یه موز.

رییس آدم بدا برمی‌گرده و با ناباوری به موزی نگاه می‌کنه که زیر انگشتشه.
- نهههههههه. غیرممکن، چگونه توانستی این کار را در حقم بکنی؟ آیا من را نشناختی؟

رییس آدم بدا دستشو بالا می‌بره و صورتشو درمیاره. بیهولد! صورتش ماسک بوده تمام این مدت و رییس آدم بدا در حقیقت بابای غیرممکنه.

- من پیش‌بینی کردم که صورتت ماسکه و در حقیقت بابامی. پس تصمیم گرفتم خودم بابای خودم باشم.

تام کروز دستشو بالا می‌بره و صورتشو درمیاره. بیهولد! صورت تام کروز هم ماسک بوده تمام این مدت! غیرممکن در حقیقت بابای غیرممکنه!

تف تشتی‌ها خیلی تعجب کردند و دهانشان وا رفت و زبانشان بیرون ماند و از گوششان دود بیرون آمد و مغزشان آب شد و از دماغشان بیرون چکید و مُردند.

تشت سوم - تف سوم

کمد جادویی بدون دعوت پرید تو، سوجی رو پشت در گذاشت و در رو بست. مشخص بود که وقت براش طلا بود و نمیخواست بیشتر از این تلفش کنه.
- دوستان، تف تشتیای عزیز، تفتون تو تشتم، تشتم تو تفتون، خواهش میکنم بیاید و بازی کوییدیچتون رو انجام بدید.
- فکر نکنم همچین اتفاقی بیفته.

گودریک در حالی که خمیازه میکشید و قلنج تک تک دستاشو میشکست و کش و قوس میداد گفت.

- وینکی هم موافق بود. وینکی کوییدیچ دوست نداشت.
- شاید بتونم از روش بهتری واسه متقاعد کردنتون استفاده کنم پس.

سوجی خودشو از توی قفل در، در حالی که پالپش زده بود بیرون، وارد خونه کرد.
- چه روشی اونوقت؟

تشت اول - تف هفتم

وینکی سیب‌زمینی‌هایش را کامل توی قابلمه ریخت. رویشان نمک ریخت و درشان را گذاشت. اسپری و دستمالش را برداشت و رفت سراغ پنجره‌ای که دوباره کثیف شده بود. آن طرف پنجره، یک خانواده در ساختمان بغلی جمع شده بودند و یک ساعت پای تلویزیونشان منتظر بودند تف تشت به زمین بازی بیاید. خانواده ساختمان بغلی کلی چیز راجع به کوییدیچ شنیده بودند و با کلی شور و شوق آمده بودند تا اولین کوییدیچشان را ببینند و بفهمند چقدر از چیزهایی که شنیده بودند درست بود. قرار بود همه توپهایشان را این‌ور و آن‌ور بکوبند و خوشحال باشند و توی سر و صورت هم تصادف کنند و با جاروهایشان ویراژ دهند و توپ‌هایشان را از هم بگیرند و پرت کنند و دروازه‌هایشان را توی دروازه‌های حریف بیندازند و وسط آمازون و بابازون در یک دنیای دیگر گم شوند و هیولاها شاید جیزز باشند و شاید نباشند و در جستجوی آفریننده‌شان از آسمان بیرون بپرند و همه اومپالومپاها بیایند و آواز بخوانند و برقصند و عصر حجر ببیند خودش است و سوجی به مینا هارکر نامه بنویسد که چرا کوییدیچش کم است و تخم مرغ بخرد و دراکولا دنبال خون استیفن هاوکینگ باشد و فلافل شهر است و سوژه زندانی شده و دکتر استرنج نمی‌داند کجاست و سوراخ موش حرف می‌زند و همه ازش می‌ترسند.

وینکی پنجره را تمیز کرد. به آشپزخانه برگشت. پیازهای توی ماهی‌تابه را توی قابلمه ریخت. ماهی‌تابه را شست و کنار گذاشت تا خشک شود. بعد رفت در قابلمه را برداشت تا ببیند سیب‌زمینی‌ها چقدر پخته‌اند.

تشت دوم - تف سوم
«خریدای من چقدر شد؟ چند؟! به گالیون یا به ریال؟ هه هه هه هه. شوخی کردم قربونت برم. اگه میشه سبدو پس بدین من الان یادم افتاد چندتا چیز دیگه هم باید بردارم. آره آره. تخم مرغ و اینا یادم رفته… الان برمی‌گردم بعد حساب می‌کنم. خب عزیزم. داشتم می‌گفتم. کجا بودم؟ ببخشیدا واقعاً. آدم دیگه مجبوره تو دنیای مدرن کار و روزمرگی‌هاشو با هم پیش ببره. خلاصه که سرتو درد نیارم. شرکت ما در زمینه‌ی ایده‌های نوین کار می‌کنه. بین خودمون بمونه ولی، در واقع ما یه جورایی از این غریزه‌ی این میمون‌های هوشمند به نفع خودمون استفاده می‌کنیم… یا حتی شاید بعضیا بگن سوءاستفاده! البته که شوخی می‌کنم. اگه اینجا بودی می‌دیدی یه چشمکم زدم حتی. خلاصه که باید با هایپ پیش رفت. هایپ‌ها باعث میشن آدما چنگ بزنن به چیزایی که بهشون حس همبستگی میده. هایپ بریکینگ بد؟ ما ساول گودمن واقعی رو با فناوری بیوتکنولوژی ساختیم و کلون کردیم و کادوپیج شده به عنوان مرچندایس به فروش گذاشتیم. فروش بی‌نظیر! فکر کنم از اون میلیون‌ها کلونی که ساختیم فقط یه جعبه به عنوان یادگاری نگه داشته باشم خونه. بقیه همه‌ش فروش رفت. هایپ بازی تاج و تخت؟ ما دوتا تارگرین خوش بنیه که حسابی جذاب و موقشنگ و هم‌خون و چه بسا سیبلینگ بودن رو با هم مزدوج کردیم و حاصل‌ضربشون که یه بچه‌ی گوگولی به اسم سیلور بود رو تکثیر و با استفاده از فناوری نانو کوچیک کردیم و به عنوان پودر قهوه‌ی فوری فروختیم. پودر قهوه‌ی فوری نقره‌ای رنگ، مرچندایس خانه‌ی اژدها! همونطور که می‌بینی ایده‌هامون همه فوق‌العاده بودن. ولی چیزی که من می‌خوام بهت پیشنهاد بدم ده‌ها سر و گردن از همه‌ش بالاتره. ما می‌خوایم تو، یه آدم بیچاره که درگیر غرایزتی رو از داخل اون جعبه‌ای که بهش میگی جسم بیرون بکشیم. آگاهی تو رو با آگاهی همه‌ی مشتریای دیگه‌مون ترکیب کنیم و به یه آگاهی یکپارچه تبدیلتون کنیم که از بند همه‌ی غرایز قبیله‌ای آزاده. چطوری؟ خب ما شما رو تبدیل به نوشابه‌ی فانتا می‌کنیم و همه‌ی نوشابه‌ها رو می‌ریزیم رو هم، بعد این نوشابه‌های مخلوط رو قوطی می‌کنیم و می‌فروشیم، پولش بین ما و شما نصف نصف. بعد مردم عادی این نوشابه‌ها رو می‌خورن و دفع می‌کنن و آب این فانتاها به چرخه‌ی طبیعت برمی‌گرده و تبخیر میشه و یه ابر بزرگ از آب فانتا تو آسمون تشکیل میشه که آگاهی شما توش قرار می‌گیره. اینطوری هم پولدار میشی و هم به طور یکپارچه با بقیه‌ی مشتریامون به فضای ابری آپلود میشی. فوق العاده نیست؟ خب پس. من دیگه قطع می‌کنم، تو همین الان دویست گالیون بریز به شماره حسابی که بهت دادم. بعد که من فیش واریز رو دیدم دوباره زنگ میزنم بهت.»

سوجی تنها چندلحظه بیشتر منتظر نماند. به محض اینکه دینگِ اس‌ام‌اس واریز را شنید، مشتری بخت‌برگشته‌اش را بلاک کرد و خریدهای تیم تف‌تشت را حساب کرد. راضی و مفتخر از اینکه توانسته به تنهایی یک تیم کوییدیچ را مدیریت مالی کند و هزینه‌هایش را تامین کند، با خرید هفتگی‌شان - چهار پاکت شیر، دو کیلو گوجه و یک شانه تخم مرغ - به سمت خانه برگشت. وقتی رسید، دم در یک کمد جادویی می‌دید که انگشت جادوییش را گذاشته روی زنگ و ول نمی‌کند.

تشت اول - تف هشتم

یکی از گلوله‌هایی که آدم بدا توی توکیو به تام کروز شلیک می‌کردن و بهش نمی‌خوردن و بیم می‌ناکیدن، میره و میره و کل دنیا رو دور می‌زنه. میره تبت و راه و رسم zen رو یاد می‌گیره و راهب میشه و به نیروانا می‌رسه، توی هند به آدما کلی کمک می‌کنه و مادر ترزا می‌شه، توی پاکستان با تروریستا حرف می‌زنه و متقاعدشون می‌کنه تروریست نباشن و مودب باشن، توی آفریقا سیستم کشاورزی و تصفیه آب رو متحول می‌کنه و به همه آب و غذا می‌ده، توی آمریکا سازمان جهانی مبارزه با گرمایش جهانی رو تاسیس می‌کنه و به همه کولر می‌ده و توی روسیه اونقدر خوبه که رییس جمهور میشه و میگه اصلا چه کاریه که کشورا ارتش و تانک و تفنگ داشته باشن و همه باید تفنگاشونو بندازن دور و با هم دوست باشن. کشورا هم گوش میدن و با هم دوست میشن و تا آخر دنیا با خوبی و خوشی زندگی می‌کنن.
گلوله ازدواج می‌کنه و بچه‌دار میشه و تصمیم می‌گیره خودشو بازنشسته کنه و با خانواده‌ش وقت بگذرونه. بچه‌های گلوله بزرگ می‌شن و می‌رن دانشگاه و دکتر و وکیل و آرتیست و میوزیسین و آشپز و مدافع محیط زیست و حقوق بشر می‌شن و راه گلوله رو توی گسترش صلح و دوستی ادامه می‌دن و سرانجام اونا هم بزرگ می‌شن و ازدواج می‌کنن و بچه‌دار میشن و خلاصه خونواده گلوله یه خونواده بزرگ و خوشحاله و همه دوسشون دارن.
تا اینکه یه روز، گلوله در حال گردش دور زمینه که میره و اشتباهی می‌خوره به سگ جان ویک و می‌کشَتش.


تشت سوم - تف چهارم
کمد جادویی لبخندی زد. کمد بود بهرحال. در داشت. کشو داشت. و توی درها و کشوهاش میتونست چیز میز حتی داشته باشه. و این راهش برای متقاعد کردن تفیا بود.
- ببینید تفیای عزیز، من میتونم در ازای کوییدیچ بازی کردن، لباسای مورد علاقه تونو تا آخر عمرتون براتون تامین کنم!

وینکی خودشو به عنوان کاسپلی الویس پرسیلی تصور کرد...
گودریک خودشو با لباسای نوی تمام قرمزی که کاملا سایزش بودن و بدون اینکه مجبور شه خودش سوراخشون کنه، برای دستاش سوراخ داشتن تصور کرد...

و در عرض چند ثانیه ورق برگشت، و تف تشتیا قانع شدن که کوییدیچ بزنن... yaay.

تشت اول - تف نهم

وینکی بدوبدو سراغ تف‌تشتی‌های مُرده آمد. زبانشان را جمع کرد توی دهانشان، دودهایشان را به گوششان برگرداند، آخر سر هم مغزشان را برداشت و توی فریزر گذاشت و مغز تف‌تشتی‌ها یخ زد و جامد شد و وینکی برداشتش برد توی سرشان گذاشت و تف تشتی‌ها دوباره زنده شدند و این بار برای جان ویک دست و جیغ و هورا کشیدند که داشت می‌رفت انتقام سگش را از خانواده گلوله‌ها بگیرد.

تشت چهارم - تف آخر

- شما هنوز باور نکردین که این ها هیچ کدوم واقعی نیس؟ که من واقعی نیستم؟ که ما واقعی نیستین؟ و براتون سوال نمی شه که اگه اینا واقعی بود من بازهم بازی تف تشت رو گزارش نمی کردم؟ یعنی اینقد طیورید؟

بله. اینقد طیور بودند که نه تنها مجبور شد گزارش کنه که مجبور شد ورود تیم مقابل رو هم اعلام کنه. کتی بل و پلاکس دوشادوش یکدیگر وارد زمین شدند. پس از آن ها آلنیس، بچه ی آتش زبان در حالی که موهای جناب مولوی رو آتش می زد و پشمالو که سعی می کرد از آتش دور بماند وارد زمین شدند.
در آن طرف زمین، الویس پرایسلی، پاپای دوم و پرتقال خونی به همراه بانو بیانسه وارد زمین شدند. به دنبالشون فلافل و کندی قدیمی و زهوار در رفته تلق تلق کنان و لنگان زنان همچون تفی در تشت به مصاف رقیبان سرسختشون رفتند و با همکاری هم، و کمک ویژه ی کمد عجیب ترین بازی کوییدیچ رو رقم زدند.

هر توپی که جرمی و کتی به زور و با پاسکاری های بی نظیر به کنار دروازه می رسوندن رو کمد در خودش می بلعید و به سفر بی بازگشتی به زوپستانِ درون زوپستان می فرستاد. در حدی این قضیه اتفاق افتاد و حتی کمک بچه های آتشین هم کمک نکرد که این بازی به عنوان پر توپ ترین بازی تو کتاب گینس جادوگری ثبت شد.

از طرفی پلاکس و آلنیس تمام سعی خودشون رو می کردند تا با بلاجرهای متوالی که به سمت کمد ارسال می کردند از صحنه ی زوپستان محو شکنند اما کمد از آخرین بار درس گرفته بود و جلیقه ی ضد بلاجر پوشیده بود و تک تک توپ ها رو بی هیچ دردسری دفع کند.

میرزا و جناب مولوی در به در دنبال گوی زرین بودند و حتی دروازه رو به حال خود رها کرده بودند چون اعضای تف تشت به خود استراحت داده بودند و هیچ حمله ای نمی کردند و فقط با پف فیل به تماشای بازی کمد نشسته بودند و تنها پیدا شدن گوی زرین بود که می توانست بازی رو تموم کنه.

[صحنه تاریک می شه و پرده پایین میاد و اسم اصغر فرهادی به عنوان نویسنده و کارگردان روی صفحه ظاهر می شه]

تشت اول - تف دهم

جان ویک برای انتقام از خانواده گلوله‌ها تصمیم گرفته میراثشونو نابود کنه. توی تبت همه راهبا رو می‌زنه و توی هند همه آدما رو می‌زنه و توی پاکستان به همه میگه تروریست باشن و اونا رم می‌زنه و توی آفریقا بعد از اینکه حسابی می‌زندشون، آب و غذای مردمو به زور ازشون می‌گیره و توی روسیه به همه کشورا حمله می‌کنه و اونا رم می‌زنه و توی آمریکا سوار سفینه فضایی میشه و میره خورشیدو هم می‌زنه و اون وسط کهکشان راه شیری رو هم می‌زنه و می‌زنه می‌زنه، همه رو می‌زنه. The Outer Gods می‌شینن و فکر می‌کنن یکی باید جلوی این بشر رو بگیره قبل از اینکه کل جهان رو بزنه. پس یه ارتش عظیم از شیاطین رو از تمام بُعدها و زمان‌ها و جهان‌ها احضار می‌کنن و علیه جان ویک اعلام جنگ می‌کنن. ولی جان ویک هم بلده و به ارتش عظیم شیاطین اعلام جنگ می‌کنه و حتی از اینم جلوتر می‌ره و به همه دنیا و همه دنیاها و همه همه و حتی ساختار زمان اعلام جنگ می‌کنه و شخصا یه گلوله هم کادوپیچ می‌کنه و می‌فرسته به بیگ بنگ و آماده می‌شه تا همه رو بزنه.


دینگ دینگ دانگ. دینگ دینگ دانگ.

- وینکی، پاشو بیا آیفونو بردار ببین کی زنگ می‌زنه.

وینکی بدو بدو سیب‌هایش را زمین گذاشت و بدو بدوتر آمد که ببیند کی زنگ می‌زد.




پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#8
پرده‌ی آخر


یه شب سرد و تاریک بود. از اون شبایی که هر اتفاق ترسناکی اون تاریخ رو روی تقویمش علامت می‌زد که همون موقع بیوفته. همون شبایی که صدای قهقه‌ی لرد دراکولا از تاریک‌ترین سایه‌ها زیرنویس تصویر سوسوزننده‌ی چراغ‌های مشنگیه. همون شبایی که حتی خود دکتر استرنجم زیر پتو قایم می‌شه و صد بار چک می‌کنه که نکنه انگشت کوچیکه‌ی پاش به غفلت بیرون از پتو جا بمونه و شکار هیولای شبونه بشه؛ آره، یکی از همون شبا.

فلش بک به یه شب گرم تابستانی

- هیس. چقدر سروصدا می‌کنین شماها.
- همممم سروصدا اگه اضافه تا پیوندش بزنم:-؟
- پیوندش بزنم و زهر تسترال، بیا پاشو بگیر کمک کن ببیریمش بالا.

گودریک بزرگ و کبیر بود. با پیوندهای متعدد بزرگ‌تر و کبیرتر هم شده بود ولی به دلایلی، به خاطر ریسمان‌های نقره‌ای که در شبی با ماه کامل در زیر نور مهتاب با آبی از ردپای فنریر گری بک فقید مقدس شده و سپس برگردنش اندخته بودند، به فرمان رز گشته بود و حالا، بیشترین سعی خود را می‌کرد تا موجود طناب پیچ شده‌ای را از پله‌های سنگی آزکابان بالا ببرد که دست و پا می‌زد تا خود را نجات دهد.

سوژه اسیر شده بود. از وقتی از خواب چند صد ساله‌اش از صندوق پاندورا بیرونش کشیده بودند و به دست این بدوی‌های سوژه ندیده داده بودند، یک ثانیه‌ی خوش ندیده بود. خیلی طول کشید تا جن مسلح رو قانع کرد که به درد اربابش نمی‌خورد که گیر پرتقال افتاد. موجود نارنجی مدعی بود که او، سوژه، گریپ فورت، عشق قدیمی است که سالیان پیش به ناچار از هم جدا شدند اما حالا دیگر مانعی برای باهم بودنشان وجود نداشت و می‌توانستند منعقد شوند.
خیلی بیشتر از جن طول کشید تا پرتقال فهمید که اون مونث نیست، ولی حتی این هم افاقه نکرد. بلاخره وقتی پرتقال رو دست به سر کرد، سر از سوراخ موش در آورد و بعد در شهر فلافل گم شد تا نهایتا دست این دو افتاد. ایجنت رز و ایجنت گودریک، با ماموریت خطیر دستگیری خطرناک‌ترین تروریست جامعه‌ی جادوگری، سوژه. حکم رو lord himself، دکتر استرنج ابلاغ کرده بود و غیرقابل تغییر.

ایجنت‌های JBI(Jadoogaran Bureau of Investigation) پس از تعقیب و گریزهای متوالی، بلاخره موفق شدند سوژه رو بگیرند و کت بسته تحویل دکتر استرنج دهند. اما دکتر استرنج که با پسرعموی خیلی خیلی عزیزش دراکولا قرار چایی عصرگاهی داشت، هدیه رو وا نکرده به آژکابان پس فرستاد. پس دو مامور به علاوه‌ی سوژه‌ی کت بسته راهی آزکابان، مخوف‌ترین مکان دنیای جادوگری- به استثنای قلعه‌ی لرد دراکولا که تکنیکلی نات عه پارت او مجیک ورلد- شدند.

- هوف. بلاخره تموم شد. می‌تونیم بریم یه دست بازی کنیم بشوره ببره خستگیمونو.
- موافقم.
- نــــــــــــــــــــه! منو اینجا ول نکنین. هوی گوساله ها با شمام!

[صدای بسته شدن در]

- طیور عقلش از شما بیشتره.
***


از اونجایی که سوژه زندانی بود، دست نویسنده هم باز بود تا هرچی دل تنگش، حوصله‌ی کمش و باقی اعضا و قافیه‌های مناسب می‌خواد سرهم کنه و به خورد داورها بده. چی بهتر از این؟ پس نوسنده دست به قلم شد تا داستان دراکولایی رو تعریف کنه که یه تنه تف تشت شد و تف‌تشی های تکثیر شده از ترانسیلوانیای اسبق رو شکست داد.

زمین بازی
- شوندگان عزیز توجه فرمایید، توجه فرمایید. حتی این بازیم واقعی نیست. قین قبلی و بعدیش. این تیم هم واقعی نیست و تف تشت نیس. حتی اینایی که الان به اسم تف تشت قراره وارد بشن هم واقعی نیستن. من جمله این آقای محترم که...

گزارشکر گیج شده بود. به ناگه، از آسمون به جای یه دست تف تشتی گوگولی مگولی، یه یاروی سفید عین قبر، چشمان آتیشین و شنل رقصانِ مزین به تشتی پر از تف، نازل شد. در اولین دقایق این محمود احمدی نژاد بود که با مدیریت خوب جناب آقای علی پروین دست نشانده‌ی مقتدر باروفیو به استقبالش رفت و سعی کرد این بلاجری که شما می‌بینی و اولین بار حسن مصطفی داده دستش رو بکنه تو دهان آستکبار دراکولا. اما دراکولا باهوش بود. می‌دونست اینا همه رد گم کنیه و اصل کار خود حسن مصطفی‌ست که با بلاجر اوریجینال به سمتش میاد.

دراکولا دست کرد تو جیبش و چماق یکی از تف تشتیا که پیشش جا مونده بود رو در آورد و با همون بلاجر رو به سمت هیات مدیره فرستاد تا پس از کمانه کردن به نارلک که در گوشه‌ای مشغول تدارک چینی بود برخورد کنه. در همین بین اما ترانسیلوانیا بیکار نشسته بود. سو لی و لادیسلاو ژاموسلی با پاسکاری کوافل رو به سمت کنار دراکولا نزدیک می‌کردند که دراکولا هم خلاقیت به خرج داد و در بین یکی از پرتاب ها بالا پرید و توپ رو گرفت.

- دست رشته!

صدای گرواپ بود که توسط سعید حنایی اخطار گرفت و توسط سولی به خارج از ورزشگاه هدایت شد. البته این ظاهر قضیه بود، سو لی مشکوک بود که گرواپ گوی زرین رو بلعیده باشه، بلاخره تربیت شده‌ی هری پاتره. سو می‌خواست با اختلاس پول‌های اسپانسر عزیزشون ایلان ماسک، گراوپ رو کالبد شکافی کنه تا به گوی برسه و بازی رو به نفع تیمش ببره.

اما کور خونده بود. گوی زرین اصلی در هوا و کنار صورت لرد دراکولا بود، که خب چون دراکولای بیگناه نمی‌دونست چیه و باید چیکارش کنه، از طرفی خونی هم نداشت که بنوشه، اونو به ورنون دروسلی داد تا آنالیزش کنه و بفهمن چیه، که قبل از اینکه دورسلی بتونه به خواب ببینه گوی زرین رو، میلاد حتمی ضبطش کرد. به هر حال مهم این بود که دراکولا توپ رو گرفته بود و همین کفایت می‌کرد تا پتونیا تف تشت رو برنده‌ی بازی اعلام کنه.

***


اما بشنویم از تف تشتی ها.

قلعه‌ی دراکولا

وقتی بهتون می‌گن به یه چیزی دست نزنین جیزه، چونکه جیزه. یعنی خب می‌تونین دست بزنین و جیز بشین ها، ولی باز خب چه کاریه؟ نزنین و به گفته‌ی یارو اعتماد کنین که جیز می‌شین.

- جیز.
- چیشد؟

صدای دری بود که جیزشون کرد. یکی از همون درهایی که دراکولا گفته بود اگه بهشون دست بزنن جیزشون می‌کنه ولی تف تشتی‌ها فکر نمی‌کردن دراکولا از اون فاصله بتونه کاریشون کنه، پس از فیبتش سو استفاده کردند و در رو باز کرده تا محتویاتش رو زیر و رو کنند. اما دراکولا تونست. هموطور که با یک دست دفاع می‌کرد و با دست دیگه کوافل رو پرتاب می‌کرد و با پا تسترال می‌داد و با اون یکی پا نیفلر می‌گرفت، تف تشتی های مهاجم حرف گوش نکن رو جیز کرد.

- وینکی این تحقیر رو تحمل نکرد. وینکی رفت و دراکولا رو پیدا و دراکوجیزه‌ش کرد. وینکی جن خووب؟
- الان چیز شدیم چی میشه؟

سوال مناسبی بود و جواب مناسبش رو زودتر اونجه فکر می‌کردند گرفتند. هنوز پنج دقیقه از حضورشون در اتاق نگذشته بود که همگی شروع به کش اومدن کردند. به جز فلافل، که خب، شهر کش نمیاد. خودشه. اینقد کش اومدند که دوبراببر سایز عادی شدند و پس از مدت کوتاهیف به بدل‌های خودشون تقسیم دوتایی شدند. و بعد از مدتی، اون تقسیم‌ شده ها هم شروع به تکثیر کردند و خیلی زود صدها تف تشت کوافل و بلاجر به دست آماده‌ی بازی بودند، با این تفاوت که این بار هری پاتری وجود نداشت که زیر بشه و جنگ داخلی رو به وجود بیاره که تیم منحل بشه و تف تشت میون تف‌تشت‌هایی گیر کرده بود که هر لحظه به تعدادشون افزوده می‌شد. در حالی که تنها راه نجاتشون، بردن از تک تک تف تشتی‌ها تا اتقراض کامل تقسیمی‌ها بود.




پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#9
تف تشت

VS

از جاروی جیغ تا مرلین


Part II


Somethings better be unspoken
Somethings shall be hide
But here we don’t care
And revile it all



یاروعه.
یه روزی بود مثل همه روزهای دیگه. یاروعه از جاش بلند شد و خودشو تکوند تا گرد و غبار دنیا از تنش پاک بشه و رخت خوابش رو مرتب کرد و داخل کوله پشتی زهوار در رفته‌ای که از قرن‌ها پیش در جست‌وجوی فریبش به دوش می‌کشید فرو کرد و پس از خوردن صبحانه‌ای مختصر به راه افتاد.

تا کنون در جست‌وجوی دکتر استرنج و ماهیت جهان و علیت وجود خودش از صخره‌ها و کوه‌ها گذشته بود، با چوب‌دستی سحر آمیزش آب‌ها را شکافته بود و خروار خروار پشته‌ی استخوان در خلیج تورتورگا جا به جا کرده بود ولی جر استخوان‌های قبایل آدم‌خوار، دلارهای اسپانیایی و اندکی تست فرانسوی چیزی دستگیرش نشده بود. تست فرانسوی اگرچه خیلی خوشمزه بود اما دکتر استرنج نمی‌شد. نمی‌شد بشینی جلوش و ازش بپرسی چرا خورشید؟ چرا دیشروخ نه؟ چرا آبی؟ پرسپولیس فور او .
اصلا که بود و چه بود و ازکجا آمده بود و آمدنش بهر چه بود؟ مادرش کی بود و چرا اسمش یاروعه بود؟ آیا قحطی اسم بود؟

یه روزی که خیلی به اونجاش رسیده بود و تسترال بنفش سرخوردگی دنبالش می‌کرد، شانسش رو امتحان کرد و تک تک سوالای بالا و حتی بیشترش رو از تُست آشوا پرسید اما جوابی نشنید. پس مقداری ناسزای آبدار نثار تست و فرانسوی نگون بختی کرد که اولین بار به ذهنش رسیده بود آرد رو به این شیوه طبخ کنه ولی نتونسته بود آپشن سخنوری رو هم به خمیرمایه‌ش اضافه کنه و در نهایت تست رو گاز زد و باقیشو تو کوله پشتی کنار رخت خواب و لباسش گذاشت و سفرش رو ادامه داد. نه چون عین روز اول شور و شوق داشت و حتی این درازی راه هم از عزم راسخش کم نکرده باشه- چون کرده بود- بلکه چون کار دیگه‌ای نمی‌تونست بکنه به این دنیا اومده بود که دکتر استرنج رو پیدا کنه.
- رفتم از دیار تو ای نامهربان. جون اون عمه تسترالت سر عقب بگران.

تف تشیا
قبل اینکه درها بسته شه، بین صدای مردی که با آرامش ایستگاه حاضر رو اعلام می‌کرد تف تشیا با کوبیدن آرنجشون تو چشم بقیه و کنار زدن مردم با کمک نیم تنه پایینی و هضم چندین و چند واگن- انحصارا فلافل- سعی کردن خودشونو بین جمعیت جا کنن اما وقتی به عدم موفقیت نقشه‌ی بی‌نظیرشون پی بردن اندوهگین شده، زانوی غم بغل گرفته و تارک دنیا شدند، غافل از اینکه در کنج عزلت بیشتر از همه جا موش پیدا می‌شه.
- سلام.

تف تشیا تشنج کردند. با دهن‌های کفی و بدن‌های لرزان به شرق و غرب و جنوب و شمال در عین حال فرار کردند. در حالی که دستاشون به نشانه تسلیم بالا مونده بود اونقدر جیغ زنان دویدند که از غرب رفتند و از شرق برگشتند. خط استوا رو پیموده و رد پای مشخصی با قطع درختان آمازون در مسیرشون به جا گذاشته و در حالی که موهای پریشونشون به شاخ و برگ مزین شده بود جلوی در برگشتند. این بار به قدری قیافه‌های ترسناکی پیدا کرده بودند که بی هیچ درخواستی واگن‌ها خالی خالی بهشون تحویل داده شد و بدین ترتیب فلافل، وینکی، گودریک و رزِ همچنان لرزان، وسیله‌ی نقلیه‌ای برای رسیدن به بازی بعدی پیدا کردند.

- وینکی اینو روند. وینکی همه رو به بازی بعد رسوند. وینکی اینبار کوییدیچ بازی کرد و نذاشت ازش امتیاز کم شه. وینکی جن خووب؟
- قراره قطار بازی کنیم؟ ایول! من عاشق سواریم.

بعد رز در حینی که رو به گودریک می‌کرد تا درخواستش را اعلام کند، سعی کرد مظلوم‌ترین قیافه‌ی ممکنه رو به خود بگیره و در همین راستا تقریبا گورکنش رو در بین بازوانش له کرد.
- میشه بپرم رو کولت گودریک؟
- #@^!@#!%@#@!#

اما گودریک توجهی به رز یا گورکنی که برای بقا در بغلش می‌جنگید نداشت، حواس او فقط یک جا بود، پیش پرتقالی که نبود. زیر خودش رو گشت، بالای وینکی رو. بغل رز رو باز کرد اما جز پشم‌های جونور نیم جون چیزی پیدا نکرد. فلافل رو گشود و تو تک تک کوچه‌هاش پرتقال کشان پرسه زد، واگن های خالی رو چک کرد اما پرتقالی نیافت که نیافت.
- ای بر مادر سیفیجات لعنت. کی آخه پرتقال می‌خوره تو این گرمی؟

انتظار داشت از نیمکت ذخیره‌ها نوایی برخیزه ولی نیمکت رو تار عنکبوت بسته بود.
- تیم منحله.
-
- شپلق.

صدا، صدای کشته شدن عنکبوت بود.

- ...چی؟

چند دقیقه قبل
در هنگامی که گودریک در به در و دیوار به دیوار دنبال پرتقال خونی می‌گشت، رز که از سواری گرفتن ناامید شده بود، به تمرین املا مشغول شد تا بتونه جای همسانش تو دنیای موازی آزمون املای مشنگی بده که رز موازی هم بتونه تو بازی کوییدیچ در دنیای موازی دیگه‌ای در مقابل تیم تف تشت موازی با کوافل و گوی زرینی از دنیای موازیی که هیچ یک از دنیاهای نام برده در این پاراگراف نبودن، شرکت کنه.
- قسطنطنیه:
ق: قد یه قابلمه دوستت دارم م.
س: سم تسترال س.
ط: طنازی نکن ن.
ن: مادر این گورکن به عزایت بشیند ای زیبا ا.
ط: طیور عقلش از تو بیشتره ف.
ن: نون تُست رو می‌بینی؟ به هلگا قسم که همین...چی؟
- عه پس تُست من اینجاس؟

وینکی، رز و گودریک به یاروعه که لباس کاملا مندرسش کم مونده بود از تنش در بیاد و همین قد حجاب رو هم به فنا بده و گشت رو به این بازی بکشونه نگاه نکردند. موجودات نجیبی بودند. به جاش تُست رو در حالی که چشماشون رو با دست و پا و هرچیزی که دم دست داشته بودن- به جز تست قاعدتا- پوشیده بودن، نون رو به یاروعه دادن.

- متشکرم. اینجا کدوم دنیاست؟
- چی؟

این چی دوم حتی از چی اول هم قوی‌تر ادا شد. خیلی طول کشید که با راهنمایی‌های پیرمرد فکسنی مندرس دریافتند که هنگام فرار از سوراخ موش مرزهای واقعیت رو زیر پا گذاشته و به دنیای موازی سفر کرده بودند که نه اونی بود که همزاد رز درش زندگی می‌کرد و نه اونی که حریفش زندگی می‌کرد و نه اونی که توپ‌ها و وسایل ازش اومده بود. چونکه، بلاخره عقل پیرمرد پاره سنگ برداشته بود و در جا به جایی‌های متعددش از این دنیا به اون دنیا، زمان و مکان و در نتیجه ترتیب و توالی رخدادها رو هم از یاد برده بود.

اما بلاخره چیزی که دستگیرشون شد این بود که یه دنیای متفاوتی وجود داشت که توش هنوز به بازی حمله نشده بود، هنوز پرتقالشون خورده نشده بود و هنوز گزارشکری بود که بازیشون رو گزارش کنه و مهم‌تر اون، هنوز بازی داشتند که باید به اتمام می‌رسوندن.
- وینکی این تیم رو به بازی خواهد رسوند. وینکی جن خووب.
- منم اگه زحمتی نیس سر راه پیاده کنین. زیاد مزاحمتون نمی‌شم، هرجا تو مسیرتون بود فقط.

فست فورواردد مموری تو عه مور ریسنت وان
– با صدای جعفر اساسین کرید وان-

- هوی نکن. آقا نکن. کوافلو پس بده. کوافل که خوردنی نیس. د می‌گم نکن حیووو...

متاسفانه تلاش فلافل برای باز پس دادن کوافل و نشخوارش به مرگ داور بازی منجر شد اما این مرگ ذره‌ای گزارشکر رو تحت تاثیر قرار نداد و او همچنان به بررسی آب و هوای ورزشگاه ترانسیلوانیا در آن روز خاص مشغول بود، بی‌توجه به بازی و هرچی درش می‌گذشت.
با اینکه گزارشکر به دنبال حلال کردن پولش نبود اما بازیکن‌ها مصمم بودند که بهترین خودشون باشن. که خووب باشن. که جن باشن و وینکی باشن حتی وقتی جن نیستن و وینکی نیستن هم. و به همین سبب بازی گرمی در جریان بود. کوافل بود از دست گودریک به دست رز می‌رسید و برعکس. سیب، کیک شکلاتی، پرتقال و فلافل بودند که از بازدارنده‌های وحشی جاخالی داده و مزه‌ی خود رو به رخ دیگری می‌کشیدند، به استثنای فلافل که از جای‌گیری در گروه خوراکی ها بسیار ناراحت بود و در بازی شرکت نمی‌کرد.

کمی بالاتر، بالای بالا، انگار رو ابرا، دامبلدور و وینکی به دنبال گوی زرین هوا رو متر می‌کردند.

-وینکی گوی زرین رو گرفت. وینکی بازی رو به نفع تف تشت برد. وینکی جن خووب؟
- اگه بدیش به من خیلی خووب باباجان.

اما بشنویم از دروازه‌ها. دروازه‌هایی که یکیشون عملا سوراخ موش بود. اما چون نمی‌خواست سبب ترس و وحشت در هم تیمی‌هاش بشه ساکت و بی‌صدا توپ‌هایی که به سمتش می‌اومد رو دفع می‌کرد، که خب مقدار کمی هم نبودند. سرخون بین تاتسویا و پیکت و ایوانوا در چرخش بود، وقتی رز جلوی یکیشون رو می‌گرفت توپ به سمت دیگری به پرواز در می‌اومد و وقتی گودریک راه اون یکی رو سد می‌کرد، سومی توپ به دست به دروازه‌ حمله می‌کرد و سعی داشت توپ به اون بزرگی رو در سوراخی به اون کوچیکی که برای رفت و آمد موش طراحی شده بود، جا کنه.

- در برو تو دیگه لامصب.

کوافل‌ها از سمت ریش سیاه با قدرت به سمت مهاجمین تا مرلین روانه می‌شدند و تمام سعی خود رو در به اتمام رسوندن رستالتشون، سرنگونی ایوانوا و پیکت یا تاتسویا از روی جارو جیغشون می‌کردند. از طرفی کیک شکلاتی و سیب هم بیکار نمی‌نشستند و حملات مرگبارشون رو روی رز و گودریک اجرا می‌کردند تا مانع از حرکت رو به جلوی این دو مهاجم تف تشی بشن. مهاجم سوم، فلافل، دیگه قهر نبود بلکه یه یاروعی رو پیدا کرده بود که به داستان‌های شهریش گوش بده و پاک از یاد برده بود وسط بازین و باید توپ بزنه.
- من حتی ثبت گینس هم شدم، به عنوان کوچک‌ترین شهر جهان. تو فهرست یونسکو هم ثبت جهانیم. جاذبه‌ی گردگشری محسوب می‌شم. من...

همه چیز سر جای خودش بود، یه بازی هیجان دار و پربیننده با تشویق و بعضی جاها بوق‌های ممتد. تا اینکه آسمون دهن باز کرد و مقدار زیادی دست، مقدار بیشتری دست، خیلی دست به همراه رزهای سواره و وینکی های اربابی با پرتقال‌های پرتابی ازش به زمین افتادند.

- چی؟ [همگی باهم]

هنوز ارتش جدید دست به غارت نزده بودند که آسمون آروغ دیگری زد و این بار تک مردی افسانه‌ای، دکتر استرنجی که از جهانی به جهان دگیر از دست تیم خون‌خواه تف تشت فرار کرده بود، وسط بازی افتاد.
- مزاحم شدم؟




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ جمعه ۲۸ خرداد ۱۴۰۰
#10
ظهر گرم تابستان یواش یواش جای خود را به هوای معتدل شبانه می‌داد. جایی در منطقه‌ی ماگل‌نشین، دور از چشم بیگانگان، تاب چوبیی از درخت آویزان بود. روی تاب پیرمرد ریش سفیدی نشسته بود و آبنبات مک می‌زد. کودک درونش هنوز خیلی فعال بود.

در پشتی حیاط باز شد و دختری آرام به داخل خانه خزید. برخلاف همیشه که با شور و شوق وارد می‌شد این‌بار ترجیح داد آرامش فضا را خدشه دار نکند.

پیرمرد هنوز دخترک را حس کرد اما نگاهش را از ماه برنداشت.

- می‌دونین پروفسور؟ قبلاً خیلی شلوغ پلوغی بود. از اینجا می‌شد ویولت رو بالای پشت بوم دید...ببینین جای پنجول‌های تدی هنوزم رو پنجره بالا مونده!

آلبوس برایان دامبلدور به پنجره‌ی مذکور نگاه کرد و لبخند زد.

- دیگه حتی صدای ساز زدن های ویلبرتم نمیاد پروفسور...خونه تاریکه و فقط منم. فقط من میام خاک خونه رو می‌گیرم، چراغا رو روشن می‌کنم و سوپ پیاز می‌ذارم.

دامبلدور با دقت به رز نگاه کرد. منتظر بود تا رز اصل حرفش را بزند. رز اما با طمنینه به خانه‌ی بزرگ بلک‌ها نگاه می‌کرد.

- دخترم، محفل با تک تک ما ساخته شده، با تک تک ما هم ادامه پیدا می‌کنه. همیشه یکی هست که چراغ این خونه رو روشن نگه داره و کولر رو خاموش کنه. یکی که باشه یعنی همه هستن.

رز جوابی نداد. به حرف‌های دامبلدور فکر می‌کرد. دامبلدور ادامه داد:
- محفل شاید کمیت نداشته باشه ولی قطعا کیفیت داره. به ویولت و تدی و حتی خودت نگاه کن!

لبخندی بر لبان جفتشان نقش بست. حق با پروفسور بود، یکی کافی بود، یکی هم خودش یکی بود!
و رز خوشحال می‌شد که آن یکی باشد.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۴ ۴:۱۱:۵۸







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.