هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ شنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
* لینی دچار شوک حشره‌ای شده بود. اگه می‌پرسین شوک حشره‌ای یعنی چی، باید بگم یعنی سرجاش طوری خشک شده بود که هرکی ندونه فکر می‌کرد تاکسیدرمی شده. ولی خب نشده بود! پیکسی‌ای بود همچنان زنده و در حال نفس کشیدن، اما قادر به هضم آن‌چه رخ داده بود نشده بود.

ولی این چیزی بود که فقط خود لینی می‌دونست! یا شاید حشرات دیگه هم می‌دونستن، ولی قاعدتا آدما نمی‌دونستن چون طولی نمی‌کشه که ریونیا دور لینی حلقه می‌زنن.
- این چرا خشکش زد؟
- نکنه یکی قائمکی پیف‌پاف زده بهش؟ شنیدم با پیف‌پاف حشرات نمی‌میرن، صرفا فلج می‌شن! بعدش بعد از چند روز از گرسنگی می‌میرن. دردناکه نه؟

جماعت اسلیترینی، گریفیندور و هافلپافی ابرو بالا می‌ندازن و نگاهی به ریونی‌ای که این دیالوگو به زبون آورده بود می‌ندازن. سنگینی نگاه بقیه از چشمای تیزبین ریونکلاوی داستان ما دور نمی‌مونه.
- بیا! نگاشون کن! همه‌شون مشکوک می‌زنن. اینا همه‌شون توطئه کردن ریون تو هاگ قهرمان نشه.
- نخیرم! صرفا داشتیم با خودمون فکر می‌کردیم چقد می‌شه ریونی بود که تو این موقعیت هم دنبال بیان کردن حقیقت علمی باشی.

ریونی مذکور بادی به غبغب می‌ندازه، که البته منظور بقیه ازین حرف هرچی بود، قطعا تعریف و تمجید نبود.
- بله. ما اینیم دیگه. همواره دنبال کسب علم و دانش و جا به جایی مرزهای علـ... هی داشتم باهاتون حرف می‌زدما.

جماعت گروه‌های دیگه که از سخنرانی ریونی مذکور خسته شده بودن، فرار رو بر قرار ترجیح می‌دن و صحنه رو ترک می‌کنن تا لینی بمونه و ریونی‌های اطرافش.
جالب اینجاست که ابرو بالا انداختن تنها واکنش سه گروه دیگه به حرف ریونی مذکور نبود. بلکه ایشون وقتی برمی‌گرده، این‌بار با جماعت ریونی مواجه می‌شه که اونا هم همون ابروهای بالا کرده رو تحویلش می‌دن.
- چیه خب؟ مگه دروغ می‌گم؟
- الان فکر نمی‌کنی لینی مهم‌‌تر از حقایق علمی توئه؟

بالاخره بعد از سیخونک‌های فراوونی که سو می‌زنه و آخریش موجب می‌شه لینی ازونور سقوط کنه، لینی به خودش میاد.
- علیرضا که بود و چه کرد؟ علیرضای ما کیه یعنی؟ سو تو بهم بگو!

چندین ریونی بر اثر حرکت ناگهانی لینی jump scare می‌شن. ولی برای لینی رسیدن به چیزی که ذهنشو مشغول کرده بود براش مهم‌تر بود. لینی ضمن گفتن حرفش، جهشی به سمت سو می‌زنه و یقه‌شو جهت کسب اطلاعات می‌گیره. ولی خب برای سو یک هل کوچیک کافیه تا لینی به آرومی از یقه‌ش جدا بشه.
- نمی‌دونم لینی. ولی واقعا فکر نکنم نکته تو علیرضا بوده باشه. یه نگاه به تکلیف بنداز.

لینی می‌خواد نگاهی به تکلیف بندازه، ولی در حین جدا شدن لینی از یقه‌ی سو، زمین و زمان دست به دست هم می‌دن تا صحنه‌ای که جلوی چشمای لینی ظاهر می‌شه تری بوتی باشه که پاهای بی‌قرارش در حال فراری دادن چند پشه بودن. لینی با دیدن این صحنه ناگهان دیگه در حال پرتاب شدن نبود. کنترل کامل بدنشو بدست میاره و مسیرش رو به سمت تری تغییر می‌ده.
- اونا پسر داییام هستن. چرا می‌زنیشون؟

تری بلافاصله با دو دست، جفت پاهاشو می‌گیره تا حتی بی‌اختیار هم شده به حشره‌ای جلوی چشمای لینی آسیب نزنه.
- آخه آشنایی ندادن قبلش. شرمنده.

لینی آروم می‌گیره. جون پشه‌ها دیگه در خطر نبود. اما ذهن لینی چرا! هنوز دنبال علیرضاها می‌گشت. لینی سریع ذره‌بینی در میاره و نگاهشو به در می‌دوزه.
- پروفسور از این سمت بیرون رفتن! با توجه به ویبره‌های چند ریشتری‌ای که با هر قدم ایجاد می‌شه فکر نکنم پیدا کردنش سخت باشه. برم از خودش بپرسم.

و لینی بال می‌زنه تا بره. الیزابت پشت سرش فریاد می‌زنه:
- بودی حالا! دور همی یه مشورتی می‌کردیم شاید خودمون به جواب می‌رسیدیم. بالاخره انفجار مغزها و ریونی‌های باهوش و این حرفا.

اما پیش از این که عناصر موجود در هوا صدای الیزابت رو به لینی برسونن، لینی از لای سوراخ در عبور می‌کنه و از کلاس خارج می‌شه. مطمئنا به زودی پروفسور زلر رو میافت. لینی می‌دونست که می‌تونه!

ولی زهی خیال باطل. چرا که لینی دقیقا دنبال ویبره‌ای به راه افتاده بود که منبعش هکتور دگورث گرنجر بود...




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ شنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۲۸:۴۰
از پشت ویترین
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
ناظر انجمن
پیام: 268
آفلاین
- ببین! من زودتر از تو رسیدم. پس من اول میرم تو.
- چه ربطی داره؟ من از تو چند هزار سال بزرگترم بچه! یکم احترام بذار. اول بزرگترا میرن.
- دیر اومدی میخوای زود بری؟! نخیر از این خبرا نیست. اول من میرم خدمت ارباب!

دعوای تری و ایوان به نظر تموم نشدنی می‌اومد. از ظهر پشت در اتاق لرد ایستاده بودن و به نظر میرسید حتی حالا که خورشید داشت غروب می‌کرد به توافق نرسیدن.
کار داشت به جاهای باریک میکشید که یکدفعه هر دو با صدای باز شدن در اتاق به خودشون اومدند و به حالت خبردار جلوی در ایستادند و منتظر پدیدار شدن کله مبارک لرد از پشت در شدن. در به طور کامل باز شد و کله لرد هم پدیدار شد. منتها نه به شکلی که تری و ایوان انتظار داشتند.
لرد با فاصله‌ی پنج متر از در پشت میزش نشسته بود و چیزی مینوشت. تری و ایوان به حالت پوکر فیس دنبال عامل باز کننده‌ی در بودند ولی بلافاصله در بسته شد.
- اممم... ایوان؟! تو درو باز کردی دیگه؟
- راستش میخواستم همین سوالو از تو...
حرف ایوان با صدای کودکی که از داخل اتاق می‌آمد قطع شد.
تری و ایوان به سمت در پریدند و بعد از باز کردن در به اندازه‌ی چند سانتی متر، دنبال منبع صدا گشتند.
- سلام ارباب! دستور داده بودین امروز برای تکمیل مراحل عضویتم به عنوان مرگخوار خدمتتون برسم!
لرد، تری و ایوان به طور همزمان سرشان را پایین آوردند و با کودکی که جلوی میز نشسته بود رو‌به‌رو شدند.
- اوه... تو باید کوین باشی. درسته؟
- بله ارباب! دیروز توی نامه‌ای که یک ساعت پیش برام فرستادین گفته بودین که در اسرا وقت بیام اینجا!
- البته اصراری هم نبود که به این سرعت بیای ولی خوبه. ما مرگخوار وقت‌شناس دوست داریم.

ایوان با کنجکاوی گوش میداد ولی تری خیلی وقت بود که به هپروت فرو رفته بود و در حالی که اشک شوق در چشم هاش حلقه زده بود به اولین روزی که به خانه‌ی ریدل ها آمده بود فکر میکرد.

فلش بک
یک سال پیش، حیاط خونه‌ی ریدل ها

تری با ذوق و شوق، در حالی که نامه‌ی لرد را برای هزارمین بار میخواند پشت در خانه متوقف شد. با دستانی که از هیجان می لرزید زنگ در را زد و منتظر ماند.
چند ثانیه بعد در چهار طاق باز شد و تری را که انتظار چرخیدن لولای در به سمت بیرون را نداشت با خاک یکسان کرد.
تری از روی زمین به سمت بلاتریکس که در را باز کرده بود دستی تکان داد و به هر زحمتی که بود بلند شد.
- سلام!
- گیرم که سلام. جنابعالی کی باشن‌؟
- من تری بوت، مرگخوار جدید هستم. قرار بود امروز برسم خدمت ارباب. بفرمایین، اینم نامه‌ی خودشون.

بلاتریکس نامه را از دست تری گرفت و بعد از بررسی صحت امضای آن گفت:
- خب... به نظر میاد که راست میگی. ولی الان ارباب جلسه دارن. میتونی تو پذیرایی منتظر بمونی.

تری به دنبال بلاتریکس وارد پذیرایی و روی مبل کنار شومینه نشست.
بلاتریکس در حالی که از سالن خارج میشد گفت:
- همین جا بشین تا جلسه‌ی ارباب تموم بشه. خودم خبرت میکنم.

هنوز از خروج بلاتریکس سه ثانیه هم نگذشته بود که تری با صدای جیغی از جایش پرید و در حالی که پایش با شدتی باور نکردنی تیک میزد به زمین افتاد.
- سلاااام!
تری سرش را به آرامی بالا آورد و با مردی که روپوشی سفید پوشیده بود مواجه شد که ملاقه‌ای در دستش داشت.
- اممم... سلام!

هکتور در حالی که هنوز داشت ویبره میزد به تری کمک کرد که از روی زمین بلند شود.
- بابت جیغم شرمنده. داشتم ویبره میزدم یهو از دستم در رفت. من هکتورم. بزرگترین و خوف و خفن ترین معجون ساز عصر حاضر و غایب!
تری به شدت خوشحال بود که در اولین تجربه‌ی حضورش در خانه‌ی ریدل ها با چنین فرد بزرگی مواجه شده است و از شدت هیجان دوباره تیک های عصبی‌اش شروع شد.
- راست میگی؟

هکتور با ویبره‌ای که غرور از آن میبارید گفت:
- معلومه پسر جون! امکان نداره بتونی کسی رو پیدا کنی که در سطح من باشه. من تو معجون سازی اسطوره‌ایم واسه خودم! تازه الانم می‌خوام یه معجون اختصاصی درست کنم فقط واسه خودت.
- شوخی میکنی دیگه؟!
- نه بابا! شوخیم کجا بود. ولی اول باید یکم درباره‌ی خودت بهم بگی و البته اینم مشخص کنی که دقیقا میخوای این معجون برات چیکار کنه.

خب البته که هکتور هیچ معجون مخصوصی برای تری درست نکرده بود و طبیعتا بهترین معجون ساز عصر حاضر و غایب هم نبود. فقط می خواست کسی را برای امتحان معجون های جدیدی که درست کرده بود پیدا کند.
- خب من اسمم تری بوته و ۱۷ سالمه. هنوز تو هاگوارتز در حال تحصیلم و همین دیروز بالاخره ارباب درخواست عضویت منو به عنوان مرگخوار جدید قبول کردن. خب دیگه... همین!
- همین؟ اینکه اصلا کافی نیست. باید بیشتر توضیح بدی.
هکتور میخواست سر تری را گرم کند تا بتواند تصمیم بگیرد که اول کدام معجون را به خوردش بدهد.
- اممم... خب. من یه پسر کاملا عادیم. نه آدم خاصی‌ام نه توانایی عجیب و غریبی دارم. ولی خب یه چیزی هست. بچه که بودم یه معجون عجیب و غریب خوردم که باعث شد هر وقت هیجانی میشم یا میترسم پای راستم تیک بزنه... البته یه تیک ساده هم نیست. دست کمی از لگد نداره! در واقع یه تیک من به اندازه‌ی هفت هشت تا لگد قدرت تخریب داره. بعضی وقتا میتونم کنترلش کنم ها ولی خب اکثر مواقع دست خودم...
- آها! این یکی خوبه!
- اممم... چی خوبه؟
- اِاِاِ... چیزه! معجونو میگم. معجون مخصوصتو پیدا کردم. پس گفتی که تیک میزنی. می خوای کاری کنم که دیگه تیک زدنت متوقف بشه؟

تری در حالی که چشمش را به معجونی که در دست هکتور بود دوخته بود گفت:
- یعنی واقعا میشه؟
- معلومه که میشه. فقط باید با توجه به چیزایی که گفتی یکم تغییرش بدم.
هکتور چوبدستیش را بالای بطری گرفت و زیر لب چیزی زمزمه کرد. بعد بطری را در دست تری گذاشت و گفت:
- خب دیگه. آماده‌اس. زود باش بخورش!
- میگم مطمئنی که جادوت جواب داد؟به نظر من اتفاق خاصی نیافتاد ها.
- معلومه که مطمئنم. کاملا جواب داده. خیالت راحت. بخور تا بلا نیومد... چیزه! یعنی... زودتر بخور وگرنه ممکنه بقیه ببینن حسودیشون بشه.
- اممم... باشه! زندگی بدون تیک، بگیر که اومدم!
پایان فلش بک

تری در حالی که سرش را تکان میداد سعی کرد از خاطره‌اش خارج شود. اصلا دلش نمی‌خواست به اتفاقاتی که بعد از خوردن آن معجون برایش افتاد فکر کند. البته اگر میخواست هم نمی توانست. خاطره‌ای که در ذهنش بود در همین نقطه تمام میشد. فقط از بقیه شنیده بود که بعد از آن ماجرا مجبور شده بود که یک هفته‌ای را در دستشویی زندگی کند.
لبخند و اشک شوقی که چند لحظه پیش روی صورتش بود داشت محو میشد که ناگهان در دوباره باز شد و کوین با خوشحالی بیرون پرید و دوان دوان دور شد.
لرد در حالی که با اخم به تری و ایوان نگاه میکرد گفت:
- شما دو تا اینجا چه غلطی می کنین؟

ایوان خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- ارباب! الان مدت زیادیه که منتظرم وارد بشم راستش من می‌خواستم ازتون خواهش کنم که...
تری به سرعت خودش را جلوی ایوان انداخت.
- ارباب من زودتر اومدم. به ایوان بگین بره پی کارش.
- عجب رویی داری تو! گفتم من اول باید با ارباب صحبت...

- ساکت شین دیگه!
لرد این را گفت و در حالی که ورد خاموشی را به سمت تری و ایوان میفرستا ادامه داد.
- الان دیگه شب شده. ما خوابمون میاد، میخوایم بخوابیم. برین بیرون فردا صبح برگردین خدمتمون. یه چیزی هم برای عذرخواهی بابت اینکه مزاحممون شدین برامون بیارین.
لرد چوبستی‌اش را تکان داد و تری و ایوان را به بیرون پرت کرد.

- ببین تقصیر تو شد. اگه از همون اول میذاشتی برم تو اینجوری نمیشد.
- اگه جنابعالی یکم احترام به بزرگتر حالیتون میشد هم وضعمون این نبود.

- بسه دیگه! خسته شدم. چقدر داد میزنین شما دو تا! همین الان میرین تو اتاقاتون میگیرین میخوابین. وگرنه با من طرفین و دو تا کروشیوی آبدار!
تری و ایوان نگاهی به پشت سر خود انداختند و با بلاتریکس مواجه شدند که جلوی در اتاقش ایستاده بود.
- اوا... سلام بلا! حالت چطوره؟ اتفاقا الان داشتم میرفتم بخوابم. شب به خیر!
تری این را گفت و با سرعت به سمت انتهای راهرو دوید. ایوان هم در حالی که تلاش میکرد فاصله‌اش را با بلاتریکس حفط کند به دنبالش دوید و بالاخره خانه‌ی ریدل در سکوت فرو رفت!


پ.ن: استاد راستش من الان یه سال از عضویتم گذشته ولی خب از اونجایی که حس کردم هنوز شخصیتم کامل شکل نگرفته و هنوز جا داره بخش اول تکلیف رو انجام دادم با اجازتون.




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۱۹ شنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۲۳:۴۶
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 312
آفلاین
دوریا هیچ چیز نمی‌فهمید.
به استاد ویبره زن کلاس خیره شده بود و تمام سعیش را می‌کرد بفهمد علیرضا چگونه موجودی است؛ اما بجز یک گورکن ساده و پیر چیزی نمی‌دید. هنوز در حال تلاش برای فهم این درس بود که استاد با گفتن جمله‌ی قصار «قابل استفاده باشین ولی اضافی نه» گچ را زمین انداخت و از کلاس خارج شد.
در کلاس ولوله نشده بود؛ بلکه همه با چشمانی منگ هنوز به تخته خیره شده بودند و تلاش می‌کردند بفهمند. اما دوریا به جادوآموزان نگاه می‌کرد؛ بله، او هم چیزی نفهمیده بود اما دلیلی نداشت تا بقیه هم بفهمند که او نفهمیده است. همینکه خودتان بفهمید که نفهمیدید و نگذارید نفهمند که نفهمیدید مهم است. پس پوزخندزنان شروع به جمع آوری وسایلش کرد.

-هی تو فهمیدی چی شد؟

دوریا به جادوآموز گریفیندوری نیم نگاهی انداخت و لبخند زد.
-خودت چی فکر می‌کنی؟
-خب اگه فهمیدی به ما هم بگو!
-چرا؟
-یعنی چی چرا؟
-خودت چی فکر می‌کنی؟

دوریا نیشخندی زد و از کلاس خارج شد. بقیه‌ی جادوآموزان اسلیترینی هم پشت سرش به راه افتادند و یکی یکی از کلاس خارج شدند.
-دوریا! واستا یه لحظه!

در حالیکه قفسه‌ی استخوانی سینه‌ی بندن بالا و پایین می‌رفت به دوریا نزدیک شد. دوریا نمی‌فهمید چرا بندن به عنوان یک پیک مرگ که می‌تواند در یک لحظه غیب و ظاهر شود، دنبال او دویده است تا به نفس نفس بیافتد. نفهمیدن موضوعی دیگر در روز، او را عصبی می‌کرد.
-چی می‌خوای؟
-وا! چرا اینقدر عصبانی؟

بجز یک چشم غره چیزی نصیب بندن نشد.

-استاد چی گفت و چی می‌خواد؟
-نمی‌دونم.
-ولی توی کلاس گفتی می‌دونی!
-من هیچ وقت نگفتم که فهمیدم فقط گفتم «خودت چی فکر می‌کنی؟».
-خب یعنی فهمیدی دیگه!

دوریا به هم گروهیش نگاهی انداخت و آهی کشید.
-درس رو نفهمیدم فقط اینطوری گفتم تا بقیه‌ی گروه‌ها اعتماد به نفسشون رو از دست بدن و قبل از شروع برای فهم درس، بی خیال شن. اینطوری امتیاز گروهمون میره بالا.
-پس خودمون چیکار کنیم؟

دوریا کوله‌اش را روی زمین انداخت و چهارزانو وسط راهرو نشست. درحالیکه دستانش را زیر چانه‌اش می‌گذاشت گفت:
-نمی‌دونم!
-می‌خوای برم جون استاد رو بگیرم؟ اینطوری نمی‌تونه بیاد سر کلاس و ببینه تکلیفمون رو ننوشتیم!

دوریا سرش را بلند کرد و به بندن خیره شد. ایده‌ی بدی نبود اما اگر استاد می‌مرد دیگر کسی هم نبود که به آن‌ها امتیاز دهد.
-نه نمیشه...

ناگهان فکری به سر دوریا زد.
-زنده می‌خوایمش. میتونی زنده‌شو بیاری؟
-شاید...
-پس برو! زود باش!

کمی بعد، دخمه‌ی مخفی تالار اسلیترین
اتاق تاریک بود. تنها یک لامپ در وسط سقف آویزان بود که بالای سر فردی با موهای فر بلند که به صندلی بسته شده بود، به صورت دورانی می‌چرخید. دوریا دور صندلی راه می‌رفت و چوبدستیش را با حالتی تهدید آمیز به کف دستش می‌زد.
-یا درس رو برامون توضیح می‌دی و میگی علیرضا چطور گورکنیه یا میگم پیک مرگ جونت رو بگیره!

صندلی شروع به ویبره زدن کرد.
-این همه جادوآموز نمونه و پیگیر داریم امسال! چقدر خوب!

دوریا مبهوت مانده بود.
-پروفسور انصافا مسخره می‌کنین توی این وضعیت؟
-نه! مسخره چیه! شما اینقدر به درس اهمیت می‌دین که اومدین منو دزدیدین تا ازم سوال بپرسین! چی بهتر از این!

دوریا سطل آب را برداشت و روی صورت رز پاشید. رز چنان ویبره می‌زد که نصف آب دوباره به داخل سطل ریخت و باقیمانده‌ش روی دوریا پاشید.
-تو رو مرلین دو دقیقه نلرزونین بفهمم چی به چیه!
-الان خیلی هیجان زده‌ام که جادوآموز نمونه پیدا کردم! نمی‌تونم ویبره‌م رو کنترل کنم!
-پس درس رو توضیح بدین دوباره لطفا! علیرضا کیه دقیقا؟
-نه نمی‌گم! همین‌بارم به زور گفتم!

به اینجا که رسید دیوارهای دخمه از شدت لرزه‌ها داشت ترک می‌خورد.
-پروفسور!
-نمی‌گم!

دوریا به پروفسور ویبره زن خیره شد. بعید بود بتواند هرگونه توضیحی را از او بیرون بکشد. اما اگر استاد را همینطور رها می‌کرد، در دردسر می‌افتاد.
-خب من که نمی‌تونم ولتون کنم؛ وگرنه کل مدرسه میوفته دنبالم!

با این جمله‌ ویبره‌ی رز متوقف شد. پشت چشمی نازک کرد و به دوریا نگاهی انداخت.
-فکر کردی من دنبال دردسرم؟ همین جلسه رو هم زوری اومدم! حوصله ندارم بیوفتم دنبال شکایت و دادگاه!

دوریا ماتش برد. بعید بود پروفسور دروغ بگوید؛ به قیافه‌اش نمی‌خورد.
-جدی می‌گین؟

رز لبخندی زد و ویبره‌اش را از سر گرفت.
-آره بابا! تازه به خاطر پیگیریت، نمره هم بهت اضافه می‌کنم!

دوریا با تردید به سمت رز حرکت کرد و دستانش را باز کرد. ریسک گیر افتادن را باید به جان می‌خرید. راه دیگری نداشت.
با باز شدن دستان رز، او ویبره زنان و لرزه ایجاد کنان به سمت راه پله حرکت کرد. صدای «جرت جرت» ترک‌های جدید، با هر قدمش به گوش می‌رسید. رز که به وسط پله‌ها رسید برگشت.
-ولی تو هم سخت می‌گیری ها! می‌خواست فقط تکلیف روی تخته رو انجام بدی ولی هی می‌خوای بدونی درس چیه و علیرضا کیه!

دوریا خشکش زد. اصلا به مطالب روی تخته دقت نکرده بود.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۲

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
تدریس جلسه دوم


رز در کلاس رو بهم کوباند و ورود ظوفانی بعد قرن‌ها جدایی از کلاس و درس و جادوگران داشت. حقیقتا، اگر گودریک دنبالش نکرده بود اینجا نمی‌بود. ولی خوشخبتانه برای خودش و بدبختانه برای همه شماهایی که مجبورین برای پنج امتیاز اینجا رو بخونین، دنبالش اومد و با پس گردنی...نه یعنی خواهش و تمنا آوردش سر کلاس.

- خب کجا بودیم؟

رز واقعا تصمیم ذاشت جلسه قبل رو مرور کند و آماده و درس خوانده به این جلسه بیاید. حتی یک هفته هم وقت داشت ولی...خب همه چیز که نباید طبق برنامه پیش برود. نه تنها نرسیده بود مرور و بررسی کند که حتی نمی‌دانست اینجا کلاس چیست. قبل ورود نگاهی به در انداخت ولی چون نمی‌دونست کجا باید بره، رفته بود برج دنبال تام جاگسن که مجبورش کنه تو کلاس به جاش تدریس کنه ولی وقتی فهمیده بود جاگسن نیست از کلاس پیشگویی سر در آورد و در نهایت، نیم ساعتی پیشگویی درس داد تا اینکه متوجه شد کلاس مراقب از موجودات پیشگوییه.

فلذا اینجا بود که نیم ساعت از وقت کلاس رفته بود، یه ربعم که اولش و یه ربعم زودتر تعطیل شه، فقط یه نیم ساعت مونده بود. نیم ساعت باید دووم می‌آورد. او می‌توانست.
- اممم..خب...موجودات...مراقبت ازشون...این علیرضاس.
-
- اممم...خب...‌یه علیرضای شما کیه؟
-,

و رز ویبره زنان رفت سمت تخته سیاه و به صورت کاملا کج و معوج پای تخته نوشت:
___
اولین و مهم ترین قسمت شخصیت پردازی، اینکه شخصیت شما چیه، کیه، و چیکارا میکنه. تو یه پست شخصیتتون رو به منی که خیلی وقته ایفا نبودم و هیچ کسی رو نمی‌شناسم معرفی کنید. قرار نیست به طور مشخص بگین من فلانیم و فلان عادت رو دارم. قراره تو یه پست له طور نامحسوس نشون بدین.
اینکه من نمی‌شناسمتون بهترین موقعیته که چک کنین که تونستین یه شخصیت کامل در بیارین یا نه و کجا ها نیازه بهتر عمل کنین. موفق باشین!

پ.ن: اگه یه سال ازعضویتتون گذشته و شخصیتتون رو شکل دادین، تکلیفتون وارد کردن خودتون به سوژه به طوری که قابل استفاده باشین ولی اضافی نه.




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۲

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۳:۲۱:۳۴
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
"امتیازات جلسه اول"



خب. سلامی دوباره به جادوآموزای عزیز و مادر و پدرای نمونه و موفق!
امروز از شانس خوبتون خیلی خوش‌اخلاقم؛ چون دیشب خواب خیلی قشنگی دیدم و مایلم کل امروزمو با فکر کردن بهش سپری کنم.

پس خیلی سریع بریم سراغ نمرات درخشانتون!


بندن: ۲۹ = ۵ + ۵ + ۱۹
شما نمونه‌ی بارز یک عدد والد سمی هستی! می‌دونی برخلاف موفقیتِ ظاهری‌ای که کسب کرده، اون کک بیچاره رو چقدر سرشار از عقده و احساس ناکافی بودن کردی؟ می‌دونی چه بلایی سر روزهای خوش کودکیش آوردی؟ هیچ می‌دونی نذاشتی بچگی کنه و همش کله‌شو کردی تو کتاب و درس؟
هزینه‌ی مراجعه به تراپیستش که در آینده مجبوره بره رو بده به من. نگه می‌دارم هروقت لازم شد بهش میدم. شایدم ندادم. نمی‌دونم. ولی به هرحال، پولو رد کن بیاد اگه نمره می‌خوای!


لینی وارنر: ۳۰ = ۵ + ۵ + ۲۰
این چیزمیزای آبی چیه چسبیده به من؟ بالشم چرا این رنگی شده؟ این مزخرفات کاغذی که چسبیدن به کله و پشتم باعث شدن از خواب بپرم؟
لینی بیا جمع کن این بچه‌ککتو!
در ضمن بچه‌ت خیلی هم زشته! سوسک پشمالوی بی‌قواره.


دوریا بلک: ۳۰ = ۵ + ۵ + ۲۰
تو یه...یه...مادر فوق‌العاده بودی دوریا. من به تو و توله‌ککت افتخار می‌کنم. جامعه به همچین مادران دلسوز و با درک و فهمی نیاز داره.
البته یکم شروعت خوب نبود. می‌دونی، بچه داشت با بحران دوست نداشته شدن از طرف مادر و احساس عقده و حقارت مواجه میشد که خب به موقع جلوشو گرفتی.
دکتر جلاکویی این کارِتو تایید می‌کنه.
کک بالغِ باابهت و پرجذبه‌ای هم تحویل جامعه دادی! راضیم.


کوین کارتر: ۲۸ = ۵ + ۵ + ۱۸
خب، وقتی یه بچه‌ی سه ساله رو بابا کنم از این بیشتر هم نمیشه انتظار داشت. دفعه‌ی بعد باید بیشتر به رِنج سنی جادوآموزام توجه نشون بدم...یا نه، دفعه‌ی بعد اصلا سر کلاس راهت نمیدم تا یاد بگیری اینجوری بچه تربیت نمی‌کنن! بله!
ضمنا، الان گفتی یعنی من به نظافتم اهمیت نمیدم و هفته‌ای سه بار نمیرم حموم و شبا قبل خواب دندونامو مسواک نمی‌زنم که زیر تشکم کک پیدا میشه؟ آره؟


تری بوت: ۲۹ = ۴.۵ + ۵ + ۱۹.۵
نقل قول:
الان وقت خوابه مگه؟
اینجا فقط من سوال می‌پرسم! اینو همیشه یادت باشه.
ککت...مُرد؟ واقعا، تری؟ من اون ککا رو سالم به شما تحویل دادم (اصلا اهمیتی نداره که خودتون نصف شدین تا پیداش کنین، باید بگین من بهتون دادم)، مزد زحماتم جسدشونه که می‌ندازین توی دستم؟ خجالت نمی‌کشی؟
مهم نیست حالا. تسلیت میگم. برو حداقل یه خاکسپاری آبرومند راه بنداز تا منم به ادامه‌ی خوابم برسم. وسط کارم مزاحم شدی با تکلیفت.


نیکلاس فلامل: ۱۷ = ۰ + ۰ + ۱۷
نامه‌ی...پراحساسی بود جناب فلامل. احتمالا ککت هم تا الان تبدیل به یه پیرمرد چروک با عمری جاودان شده. البته اگه خسیس بازیو کنار گذاشته و یه تیکه از اون سنگ کیمیات بهش داده باشی!
متاسفانه جواب سوال دوم و سومو ندیدم...یه نگاه بنداز ببین زیر بالش و پتوت جا نذاشتی؟ آخه من خودم هروقت چیزیو گم می‌کنم اونجا پیدا میشه. شاید این روش برای تو هم جواب داد.



جلسه‌ی اول خوبی رو با همدیگه پشت سر گذاشتیم...احتمالا برای جلسات بعدی یه پروفسور دیگه میاد سر کلاستون، هرچی باشه من فقط بعنوان یه جایگزین اومدم برای تدریس جلسه اول که اگه از اون قسمت که مجبور بودم بیدار شم بگذریم، راضی بودم از کلاستون.
به من که خوش گذشت و امیدوارم شما هم لذت برده باشین.

سوالی هم اگه تو هر زمینه‌ای داشتین، پیام شخصی من همیشه در دسترسه و می‌‌تونین بیا...



فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲

بندن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۴ پنجشنبه ۷ مهر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۰:۴۱ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
از قبرستون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
۱- توی یه رول چگونگی رفتارتون با کک و نحوه‌ی نگهداری و تربیتش و درنهایت، دوران بلوغ و شخصیتش رو شرح بدین. کک شما به چجور موجودی تبدیل شده؟ (۲۰ نمره)

بندِن ، سر و کار زیادی با خاک داشت گزیدگی توسط یک یا دو کک او را اذیت نمی کرد. اگرچه اینکه حسی هم نداشت بی تاثیر نبود!
امروز می بایست به مدت چند ساعت ککی را تربیت می کرد و به زندگی اش سر و سامان می داد. بسیار کسل کننده و فانی و منزجر کننده!
کک بخت برگشته که از زندگی در دنیا بی خبر بود و از زمانی که چشم گشوده بود، بندن را دیده بود، تصور میکرد پیک مرگی که با بی حوصلگی در حال جا به جا کردن گونی های بزرگ سیاه حاوی جنازه است، مادراوست!
-مامانننن!
-از کی تا حالا مامان شدم خودم خبر ندارم؟ بعدشم مگه من نباید یه جورایی بابات باشم؟!
-مااااااماااااااانننننن!

بندن که با توجه به اندازه کک و به تبع آن اندازه مغزش در او نمی دید که توانایی تشخیص مامان و بابا را داشته باشد، دستی بر پیشانی نداشته اش کشید و به عصایش تکیه کرد!
-هی کک! هی! با تو ام. انقدر نپر اینور اونور. هی!
-مااااماااااان!
-خف..اهم لطفا سکوت کن فرزندم! مگر نشنیدی،زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد!
-یعنی...چی؟
-یعنی سکوووووووت! تو به عنوان ککی که از خانواده بزرگ بندِنیان هستی باید بیشتر از اینها تلاش کنی! من هم مادرت نیستم از این لحظه باباتم!
-تلاش برای چ..چی؟

بندن که در خودش نمی دید تاریخچه بلند و سیاه و لجنی خانواده بندنیان را برای ککش توضیح دهد، و حتی اگر در خودش هم می دید، کل داستان بیشتر از سه ساعت طول می کشید، روی تپه ای از خاک نشست و گفت:
-ککچه، جان! از حالا به بعد اسمت همینه. تو باید به عنوان فرزند ککیِ من به دانشگاه بری و موفق ترین کک جامعه بشی. اینطوری هم به نفع خودته هم من نمره درسم رو کامل میگیرم و هم خانواده بندنیان به تو افتخار می کنند!

ککچه که ناگهان حالا خود را عضو بر حق خانواده بندِنیان و نماینده و ادامه دهنده راه جدش بندن بزرگ می دید، به فکر فرو رفت و پس از حدود پنج دقیقه که در دنیای کک ها چندین سالی محسوب می شود، تصمیم گرفت که از این چالش پیروز بیرون آید و خانواده اش را سر افراز کند.

-خب. من آماددددددههههه ام!
-اولین نکته، انقدرررررر حرف نزن پیک های مرگ عاشق سکوتن! اون دهنتو ببند!
-ب...بله پدر.
-دومین نکته، هرگز نگز! کک خانواده بندنیان نباید بگزد!
-
-سومین نکته، بیا این عصا رو بگیر و حرکاتی که انجام میدم رو تکرار کن و به مغز کوچیکت بسپار.
-چشم،اما مغز من اونقدرا....
-شششششش! چهارمین و آخرین نکته، بیا این کتاب های کنکورستان هاگزمید رو بگیر دو ساعت دیگه با نامه قبولی دانشگاه خواجه مرلین سبز، همینجا دم همین قبر می بینمت!
-
-حالا برو ومستقل شووووووو!

بندن پس از مستقل کردن ککچه و بدون کوچکترین حسی جهت ایجاد حس نا کافی بودن در او، بیلی برداشت و مشغول خاک کردن اجساد باقی مانده در کیسه پلاستیکی اش شد. حدود یک ساعت و نیم بعد صدای ویژژژی که بسیار به صدای ویژزژژژژزژ خودش شنیده می شد، توجهش را جلب کرد!

ویژژژژژژژزژژژژژ


ککچه با سرعت خوفناک چرخشی، ظاهر شد و نامه پذیرش را به دست پدرش داد و با چشمان ریزی که هرچقدر کوچک بودند نمی توانستند ذوق و شوقی که در خود جای داده بودند را پنهان کنند، به او خیره شد!
بندن پس از بررسی رشته ککچه که دکتری تخصصی قبض روح بود، و بررسی تک به تک نمرات او سرش را بالا آورد و با خشنودی به او نگاه کرد.
-ککچه جان! پسرم.... منو سر بلند کردی! نگاش کن چه زود بزرگ شده! چقدر دماغت به خودم رفته!
-پدر جان تازه، عصامم تیزه!
-آره. نگاش کن مایه افتخار خانواده بندنیان شدی!
-پدررررررررر.
-ککچههههههههههه.

اگرچه هر کس از دور بندن و پسرش ککچه را می دید یا بهتر است بگوییم نمی دید، تصور میکرد بندن عقلش را از دست داده است، اما حس و حالی که بندن و پسرِ موفق ککش که نه تنها کسی را نمی گزید بلکه به عنوان پیک مرگ کسب و کار خانوادگیشان را ادامه می داد را نمی شد توصیف کرد.

۲- ککتون رو از کجا و چطوری پیدا کردین؟ یه توضیح کوتاه و غیررول بدین. (۵ نمره)

درحالی که جهت آوردن لقمه نانی حلال بر سر سفره اسلیترین، در حال خاک کردن چندین جنازه که متعلق به قشر بزهکار که بسیار اتفاقی، مسئول پخش چیژزژ در جامعه جادوگری بودند، بودم گویا یکی از آنها که به بهداشت شخصی خودش اهمیت کافی نمی داد، حامل کک های زیادی بوده پس از ریختن اولین بیل خاک، توسط اینجانب، ککی رویم پرید و به اشتباه متصور شد مادرش هستم. قابل ذکر است پس از آن تمامی کار های اداری جهت سرپرستی قانونی کک را انجام داده و نام اورا به عنوان ککچه بندنیان، در سامانه ثبت احوال وزارت ثبت کردم.

۳- یه توصیف مختصر از ظاهر ککتون بعد از بلوغ بدین. یا اگه دوست داشتین نقاشیشو بکشین. هرطور راحتین. (۵ نمره)

ککچه مانند پدرش بندنِ چهره ای بسیار خفن و ساحره کش داشت. بر طبق روایات بسیار معتبر، نیمی از ساحره های هاگزمید به دنبال به دست آوردن قلب لجنی بندن بودند، و نیمی دیگر در حال دعوا بر سر گرفتن یکی از شش دست ککچه!
اگرچه او علاقه زیادی به پوشیدن لباس های رنگ روشن و شاد داشت پس از بحث های طولانی و بدون خشنونت، با بندن بر سر گرایشات مشکوک او به جبهه روشنایی ،( ) وی کاملا به صورت خودجوش و درونی متوجه شد طرز فکر او تاثیر گرفته از جهان جادوگری غرب است و تصمیم گرفت تا لباس فرم خانواده بندنیان که به رنگ سیاه و گاها سبز اسلیترینی بود را بپوشد.



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۱۸ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
1. لینی دست در دست کک به جایی که کلاس آموزش جادوی سیاه فوق پیشرفته برگزار می‌شد و انواع و اقسام ابزار شوم توش قرار داشت می‌ره. کک در حین عبور از بین صندلی‌های کلاس توجهش به اسکلت‌هایی که روی قفسه قرار داشتن جلب می‌شه. برای یک کک تازه به دنیا اومده که تو این دنیای بزرگ بسیار کوچیک بود، حتی کوچیک‌تر از پیکسی‌ای که بالای سرش پرواز می‌کرد، دیدن این اسکلت‌ها چندان آرامش‌بخش نبود. کک با ترس آب دهنشو قورت می‌ده و تصمیم می‌گیره در ادامه به چیزی نگاه نکنه جز حشره‌ی آبی رنگی که به جلو هدایش می‌کرد.

- رسیدیم! یه نگاه به اطراف بنداز، هیجان‌انگیزه نه؟

کک دوست نداشت دوباره نگاهی به اطراف بندازه چون می‌ترسید حتی چیزی ترسناک‌تر از اسکلت ببینه. اون یه کک کوچیک بود که غریزه‌ای تو وجودش ازش می‌خواست بپره روی یکی و رو پوستش لیز بخوره و هی نیش بزنه. قرار نبود با این صحنه‌های خشن رو به رو بشه!

- تو تا سه ساعت دیگه یاد می‌گیری بشی مثل من. یک مرگخوار خفن!

کک هیچ ایده‌ای نداشت مرگخوار چیه و خفن بودن به چه معناست. ولی از ظاهر پر غرور لینی معلوم بود حتما چیز خوبیه. پس مثل یه بچه کک خوب یه گوشه می‌شینه تا ببینه چطوری باید مرگخوار خفنی بشه. اما تنها حرکتی که از لینی می‌بینه اینه که با چشمانی پر از ذوق بهش خیره شده. از لینی نگاه و از کک هم نگاه!

- هی بچه! پس چرا یاد نمی‌گیری؟
- چیو یاد بگیرم؟
- مرگخوار خفن بودن رو!
- چطوری یاد بگیرم؟
- خب ببین کافیه من بشی! درسته که من اعتبار تمام حشراتو خریدم، ولی بازم اعتماد به ما زیاد نیست. پس با ظاهر کک شانس زیادی نداری. باید تو هم پیکسی بشی!

کک با شنیدن این حرف اول یه نگاه دقیق به سرتاپای لینی می‌ندازه و وقتی لینی رو به طور کامل اسکن می‌کنه، به سمت ابزارآلات آبی رنگی که گوشه‌ای ریخته بود می‌ره. همونجا می‌شینه و مشغول کاردستی درست کردن باهاشون می‌شه.

لینی با دیدن ککی که تو هوا منظورشو فهمیده بود احساساتی می‌شه.
- چه دختر باهوشی دارم من. دامبلدور قربونش بره.

از قضای معلوم کک داستان ما بسیار کک کندی بود چرا که دو ساعت تمام کارش طول می‌کشه. لینی هم تصمیم گرفته بود آزادی عمل به ککش بده و بذاره کک خودش با اختیار تام و فراغ بال به کارش ادامه بده. بالاخره اینم یک شیوه تربیتی بود دیگه!

در نهایت کک در حالی که لبخند گشادی رو لباش نقش بسته بود برمی‌گرده و کارِ دستشو رو می‌کنه که خب... بسیار دور از انتظار بود!

کک یک عدد پیکسی مقوایی دو بعدی ساخته بود و جلوی خودش گرفته بود تا چهره ککیش پشتش پنهان بشه.
- من الان یه پیکسی‌ام. هوووو!
- داری با من شوخی می‌کنی دیگه؟
- پیکسی ساختم! پیکسی می‌شم!
- فکر نمی‌کنی راه‌های ساده‌تری برای پیکسی شدن بود؟

کک حتی زحمت فکر کردن به خودش نمی‌ده و سریعا پاسخ می‌ده:
- نه. این بهترین بود.
- آخه بچه تو بزودی شخصیتت شکل می‌گیره و تا الان عملا هیچی یاد نگرفتی!

لینی جلو میاد و این‌بار خودش کنار ابزارآلات آبی‌رنگ می‌شینه.
- برای این که پیکسی بشی فقط دو تا بال لازمه...

لینی به سرعت دو بال از وسط مقوا می‌کشه بیرون.
- و دو تا شاخک!

به کمک چندین نی شاخ‌ها رو هم در عرض چند ثانیه درست می‌کنه.
- بعد اینا رو می‌چسبونی به خودت.

لینی ضمن گفتن این حرف بال‌ها و شاخک‌هارو روی کک نصب می‌کنه. کک که خیال کرده بود همه چی تموم شده به سمت در خروجی کلاس حرکت می‌کنه.

- هی کجا می‌ری؟
- من یه پیکسی‌ام. می‌رم فرم درخواست مرگخواری رو پر کنم.

کک با جدیت تمام در حال خروج از کلاس بود که لینی به موقع سر می‌رسه و از پشت می‌قاپدش.
- کجا بری؟ هنوز مونده.

و قبل از این که کک بخواد بفهمه چی قراره رخ بده، قوطی رنگی روش خالی می‌شه و سر تا پاش آبی می‌شه. کک با چهره‌ای خموده به لینی نگاه می‌کنه که با خوش‌حالی عقب می‌ره و جوری بهش نگاه می‌کنه که خالقی به مخلوقش می‌نگره.
- عالیه! برای مرحله آخر که همه باور کنن پیکسی هستی فقط کافیه بری یه بلندی وایسی و خودتو تو دست باد رها کنی. یکمم ادای بال‌بال زدن در بیار و تمام! حالا بریم رو شخصیتت کار کنـ...

همون موقع صدای زنگی که لینی کوک کرده بود تا اتمام 3 ساعت رو نشون بده به صدا در میاد، اونم در حالی که لینی جز تغییر ظاهر کک، هیچی بهش یاد نداده بود! حتی هیچ گفتگوی خاصی هم با کک نداشت که بخواد الگویی ازش بگیره. لینی دو ساعت تمام کک رو به حال خودش رها کرده بود، یعنی کل دوران کودکی و نوجوانی کک! و تنها چیزی که کک در این دوران آموخته بود، این بود که چطور یه پیکسی مقوایی بسازه!

لینی ککی پیکسیِ مقوایی ساز تحویل جامعه داده بود!

یا شاید هم نه...

به نظر میومد آموخته‌های ساعت پایانی، یعنی دوران بلوغ کک به خوبی پیش رفته باشه و کک یاد گرفته بود که چطور موجودات مختلف رو به شکل پیکسی در بیاره. چرا که لینی تو یک چشم به هم زدن می‌بینه که دو مورچه، یه مگس و حتی ساعت دیواری اون کلاس به شکل پیکسی در اومدن.

لینی حقیقتا نمی‌دونست عکس‌العملش در مقابل ککی که از همه‌کس و همه‌چیز پیکسی می‌ساخت چی باشه!
قضاوت با خودتون.

2. راستش پروفسور... در جریانین که؟ من خودم یه حشره‌م! و این به این معناست که نه‌تنها زبون حشرات رو می‌فهمم و می‌تونم باهاشون صحبت کنم، بلکه ارتباطات حشره‌ای قوی‌ای هم دارم. پس پیدا کردن یه کک برام چندان سخت نبود. کافی بود یه پشه ببینم و بهش بسپرم یه کک برام پیدا کنه. اونم به مگس گفت. مگس هم به عنکبوت گفت. عنکبوت هم به موریانه گفت و در نهایت اون موریانه به دوستاش خبر داد و یکی از دوستاش گفت که از دوستش شنیده که دوستِ دوستش یه ککو دیده که تو ریش دامبلدور تخم گذاشته. این خبر به صورت بازگشتی از موریانه به عنکبوت، از عنکبوت به مگس و از مگس به پشه و از پشه به من رسید و منم پروازکنان وقتی دامبلدور خواب بود رفتم توی ریشش و انتظار داشتم یه تخم بردارم و بیام بیرون، ولی تا رسیدم به دنیا اومدن و منم یکیشونو برداشتم و پریدم بیرون!

3. ایشون!
علاوه بر این همیشه یه کیف پر از بال و شاخک پیکسی که خودش با وسایل مختلف ساخته همراهشه تا هرکیو دید زود تند سریع تبدیل به پیکسی کنه!




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۰:۴۰ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۲۳:۴۶
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 312
آفلاین
۱.
ساعت اول:
دوریا از کک‌ها بدش می‌آمد. کک‌ها او را می‌گزیدند و وقتی شروع به گزش می‌کرد تا کهکشان راه شیری را روی پا یا دستش به نمایش نمی‌کشیدند، بی خیال نمی‌شدند. بله، دوریا از کک‌ها خیلی بدش می‌آمد.
به کک جلویش با غضب نگاه کرد. بچه کک معصوم، با چشمانی درشت و بی‌گناه به او خیره شده بود و نمی‌دانست چرا صاحبش، صاحب عزیزش، اینطور به او چشم غره می‌رود. در چشمان بچه کک، اشک جمع شد.
دوریا پشت چشمی نازک کرد.
-فقط سه ساعت باید با هم باشیم و بعدش تمومه.

اشک از چشمان بچه کک جاری شد.
-چرا منو دوست نداری؟
-چون هر چی کک دیدم فقط منو گزیده.
-ولی من تو رو نمی‌گزم. تو مامانمی!

چشمان دوریا، از تعجب، گرد گردویی شد.
-ما...ما...مامان؟
-آره تو مامانمی دیگه!
-کی بهت اینو گفته؟
-یه پسری به اسم سه چکمه یا همچین چیزی بود که ککش بهش می‌گفت بابا! پس تو هم مامانمی.

گردن دوریا دیگر توان تحمل سرش را نداشت؛ سرش ول شد و چانه‌اش به سینه‌اش خورد. آهی کشید و سعی کرد خشمش را کنترل کند. اما نمی‌شد.
-من تا تری بوت رو از صحنه‌ی روزگار محو نکنم بی خیال نمیشم! مگه کک بچه‌شه که گذاشته بهش بگه بابا! اه!
-مامان؟

دوریا می‌خواست بگوید:«مرگ مامان» ولی جلوی خودش را گرفت. درست است که از کک‌ها بدش می‌آمد، اما به هرحال یاد دادن کلمات رکیک به هر بچه‌ای کاری بس ناشایست بود.
چشمانش را بست و آه دیگری کشید.
-فقط سه ساعت! فقط سه ساعت!

وقتی آرامشش را بازیافت، چشمانش را باز کرد و به بچه کک روبرویش که با چشمانی اشک آلود منتظر نشسته بود، نگاه کرد.
-درس اول: وقتی به اندازه‌ی کافی گریه کردی، اشک‌هاتو پاک کن! دنیا قراره خیلی جاها جلوی پات سنگ بندازه و اذیتت کنه. ایرادی نداره گریه کنی. عیبی نداره ناراحت باشی. اما این خیلی مهمه که نذاری این ناراحتی‌ها موندگار بشن. دستتو بگیر به زانوهات و پاشو!
-ولی من که زانو ندارم!

دوریا ماتش برد. بچه کک، باهوش و دقیق بود. به او لبخندی زد. بچه کک هم خوشحال از اینکه مادرش را خوشحال کرده، لبخند زد.
-باشه مامان! منظورتو فهمیدم! از جام پا می‌شم.

و بچه کک با دستانش اشک‌ها و سپس بینی‌اش را پاک کرد.

-درس دوم: از دستمال استفاده کن تا تمیز باشی!

و دوریا تکه‌ای کوچک از دستمال توی جیبش را کند و به بچه کک داد. بچه کک از شادی در پوست خود نمی‌گنجید.

ساعت دوم:
دوریا همچنان داشت دروس مختلفی را به بچه کک آموزش می‌داد.
-درس صد و سیزدهم:...
-ولی مامان! من چرا باید همیشه به حرفت گوش بدم؟

طی صد و سیزده درس گذشته، دوریا فهمیده بود که این بچه کک، بیش از حد باهوش است و سوال‌های سختی می‌پرسد؛ اما این باعث نمی‌شد از سوال بعدیش حیرت نکند.
-خب...
-چرا دلت نمی‌خواد جوابمو بدی؟ چرا همش داری بهم درس میدی؟ مگه من چند سالمه؟ چرا دنیا باید این شکلی باشه؟ ازت بدم میاد!

اگر بچه کک اتاقی داشت، قطعا تاکنون در آن را محکم بهم کوبیده بود.

-وا! چرا اینطوری شدی؟
-من چرا اینطوری شدم؟ تو چرا شدی مامانم؟ چرا من به دنیا اومدم؟ من که نمی‌خواستم اینطوری بشه!

و در یک آن، دوریا فهمید. بچه کک داشت دوره‌ی بلوغش را می‌گذراند.
-عزیز دلم! حالتو می‌فهمم. پرسیدن این سوالات توی دوره‌ی بلوغ کاملا عادیه. بدنت و مغزت دارن رشد می‌کنن و بالغ می‌شن و برای همین...
-آخه چرااااا؟
-بذار حرفمو تموم کنم توله کک!

و بچه کک در حال بلوغ، ساکت شد.
دوریا نفس عمیقی کشید.
-ببخشید که داد زدم عزیزم. حالتو می‌فهمم. بغل می‌خوای؟

او دستانش را باز کرد و بچه کک سرش را روی شانه‌ی مادرش گذاشت و گریه کرد.

پایان ساعت سوم:
بچه کک لباس کارش را پوشیده و آماده بود.
-مامان! به نظرت چطورم؟
-خیلی قشنگ شدی عزیز مامان!

و مادر و فرزند هر دو بهم لبخند زدند.
دوریا در طی این سه ساعت، توانسته بود ککی موفق و دقیق را تربیت کند. آن‌ها در کنار هم خیلی چیزها یاد گرفته بودند. بچه ککِ او، تمیز و خوش لباس بود، در مواقع عصبانیت تا حد ممکن با کشیدن نفس عمیق سعی می‌کرد آرامشش را بازیابد و اگر کسی را می‌دید که گریه می‌کند، با آغوشی گرم او را آرام می‌کرد. بله! او کمی پرخاشگر بود؛ اما هر لحظه تلاشش را می‌کرد تا از لحظه‌ی قبل بهتر باشد. مگر نه اینکه او ککِ دوریا بود؟

۲.
راستش من شبیه جاذب کک عمل می‌کنم. فقط کافیه برم روی چمن‌های جلوی دریاچه بشینم و قطعا یه کک میافته توی پاچه‌ام! برای این درس هم رفتم کنار درختی که روبروی دریاچه است نشستم و منتظر موندم. اما چیزی که انتظار نداشتم، این بود که یه بچه کک گوگولی به جای اینکه بره توی پاچه‌م و شروع کنه اذیت کردنم، پرید و نشست روی زانوم و با چشم‌های معصومش بهم خیره شد. بعدا بهم گفت که مامان تنی‌ش توی جوی آب ولش کرده و وقتی منو دیده که نشستم و به دریاچه نگاه می‌کنم، یه احساس آرامش و امنیت ازم گرفته و برای همین اومده پیشم! (می‌دونم صرفا داره زبون می‌ریزه، ولی دست پرورده‌ی خودمه دیگه!)

۳.
من خیلی تلاش کردم به ککم یاد بدم تا صاف بایسته، سرش رو با غرور بالا بگیره و لباس‌های قشنگ بپوشه. (نمی‌دونستم که طفلی آناتومی بدنش خمه؛ زیادی بهش سخت گرفتم ولی جواب داد!) برای همین وقتی لباس میپوشه و راه میره، خیلی با سوسک هفت رنگ اشتباه گرفته میشه!
موهای سفید و پرپشتش رو مثل همسر فرعون‌های مصر کوتاه کرده و یک کلاه قرمز بلند میذاره سرش. رژ سیاه میزنه و در کل خیلی دلبره! دختر خودمه!
بچم شبیه شاهزاده‌هاست!

پ.ن. چون گفته بودین نقاشی بکشین و من از اینترنت عکس رو گرفته بودم، یه توضیح هم براش نوشتم.


ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۵ ۱۹:۴۳:۴۰


Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۷:۲۳:۳۹ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 155
آفلاین
۱- توی یه رول چگونگی رفتارتون با کک و نحوه‌ی نگهداری و تربیتش و درنهایت، دوران بلوغ و شخصیتش رو شرح بدین. کک شما به چجور موجودی تبدیل شده؟ (۲۰ نمره)

خیلی از ما ها از بی مهرگان منتفریم. خصوصا اگر آن بی مهره، موجودی بیفایده برای انسان و بسیار ضرر رساننده باشد؛ نفرت ما دو برابر می شود. این قضیه برای کوین هم صادق بود. او به قدری با بی مهرگان و مخصوصا کک ها مشکل داشت که ترجیح میداد کلا سر این کلاس نیاید. اما خب از آنجایی که دوستان گریفی اش خواب بودند تصمیم گرفت، شرکت کند.

راستی شنیده اید از هر چیزی بترسید سرتان می آید؟ دقیقا همین اتفاق برای کوین افتاد. همان جلسه ی اول، متوجه شد تکلیفشان نگه داری از کک است. موجودی که بیشتر از تمام بی مهرگان حالش را بهم می زد. نه بخاطر ایجاد خارش های عذاب آور. نه! بخاطر این که اگر حرف اول نام و نام خانوادگی کوین را کنار هم می گذاشتید به این موجود نفرت انگیز می رسیدید و خب قاعدتا کسی دوست ندارد بخاطر اسمش دیگران او را به موجود بدترکیب تشبیه کنند.

با تمام این ها، کوین داخل اتاق رو به روی فرزند ککش نشسته و مانندی پدری شایسته در حال نصیحت کردن فرزندش بود.

- پشر قشنگم. اینو یادت باشه بژرگترین راژ لژت بردن اژ ژندگی اینه که اژ درون بچه بمونی. هیچ وقت تو ژندگی به حودت شحت نگیر و شعی کن اژ تک تک لحژاتت لژت ببری.

مطمئنا هر کسی از آنجا عبور می کرد و این گفتگوی جالب را می شنید؛ مانند ککی کارتر احساساتی می شد و از شادی بالا و پایین می پرید.
به نظر می رسید یک بچه ی سه ساله می تواند پدر خوبی باشد.

- ککی بابا، این دنیا ارژش اژیت کردن حودتو نداره. پش هرجور دلت حواشت ژندگی کن.
- پاپا.

طی یک صحنه ی احساسی، کک پرید و پدرش او را در آغوش کشید. البته این صحنه دوام چندانی نداشت چون استاد این درس مرگخوار بود و به بوس و بغل طولانی نمره نمیداد. کوین طوماری بلند بالا از جیبش در آورد و سمت ککش گرفت.

- حب پشرم بغل بشه.بیا. این لیشت کلاشاییه که ثبت نامت کردم تا اشتعداد هات اونجا شکوفا بشه.
- چی؟
- اینجوری نگام نکن! من الکی این همه خرج نکردم که تهش این نگاهو ببینم!

کک نگاهی به لیست کلاس هایش انداخت. کلاس زبان، موسیقی، ریاضی، زیست، فیزیک، شیمی، گسسته، فلسفه و... هر چقدر فکر کرد نفهمید کلاس زیست رفتن چه تاثیری در زندگی ککی اش خواهد داشت؟ یا اصلا گسسته به چه درد زندگی اش می خورد؟ منتها پدرش مسر بود که همه ی کلاس ها را شرکت کند. حالا دیگر به نظر می رسید یک بچه ی سه ساله نمی تواند پدر خوبی باشد.

- اما پاپا...
- هیچی نگو! بچه نباید نمک نشناش باشه. تو اشلا میدونی من چقدر تلاش کردم که بهترین بچه بشی؟ میدونی چقدر حرجت کردم؟ حتی من و مادرت اژ قبل تنظیم کرده بودیم 1399/09/09 بریم بیمارشتان تو رو به دنیا بیاریم ولی حب قشمت نشد. بعد منتظر موندیم 1402/02/02 بشه بریم بیمارشتان که حب باژم قشمت نشد. فقط لردشیاه ها اژ این شانسا دارن که تاریح تولدشون حوشگل در بیاد.

ککی هیچ حرفی نزد. حتی نگفت بچه انسان که کک نمی شود! از آن مهمتر چطور یه بچه ی سه ساله توانسته ازدواج کند؟ او کلا به حرف های پر تناقض پدرش گوش نمی کرد. تنها حواسش به لیست و ساعت مچی مینی اش بود که اعلام می کرد چقدر به تایم اولین کلاسش مانده.
همین ساعت مچی اش را هم کوین، بهش هدیه داده بود. او پدری وقت شناس و دقیق به نظر می رسید. چند ثانیه مانده بود تا آلارم ساعت به صدا در بیاید و این تها یک معنی داشت.

- بابا کلاس اولم داره شروع میشه میشه منو برسونی؟

پسر با قیافه حق به جانب سمت ککش برگشت و نگاهی به او انداخت.
- این همه پول کلاش میدم بشت نیشت؟ باژم میحوای منو با حودت این ور اون ور بکشی؟
- نه بابا فقط می خواستم که...
- حرف نباشه! با اسنیپ برو. لوکیشن هم داره من اژ اینجا چک می کنم.

ککی با بغض از خانه خارج شد و رفت سوار جاروی اسنیپ شد. با رفتن کک، کوین فوری کت و شلوارش را در آورد و دست از شیک بودن کشید. جای آن تنبان راه راهی پایش کرد و مشغول شکستن تخمه و تماشای کارتون فوتبالیستا شد. واقعا جلوی بچه ها خوب بودن، کار سختی بود.

- مرلین حیرم بده. اژ من پدر بهتری دیدین آحه؟

در واقع هیچکس پدری مثل کوین ندیده بود و مطمئنا نمی خواست هم ببیند.

یک ساعت بعد

ککی که مقدار زیادی قد کشیده بود و حسابی خسته به نظر می رسید به آرامی در خانه را باز کرد و وارد شد. با باز شدن در، کوین که روی مبل دراز به دراز افتاده بود؛ یکهویی از خواب پرید.
- نمی تونشی در رو آرومتر باژ کنی؟ حواب بودم مشلا! چی می حوای حالا؟

کک که انتظار این حجم از محبت و استقبال را نداشت بغض کرده به پدرش نزدیک شد و کاغذی را بالا گرفت. روی کاغذ نمره های رنگارنگ وجود داشت که نشان دهنده ی عملکرد عالی بچه ی کوین بود.

- ببین بابا. ببین چه گلی کاشتم. الان دیگه مایه ی افتخارتم مگه نه؟
- بده ببینم.

کوین درحالی که داشت کت و شلوارش را مجددا می پوشید، کاغذ را که در واقع کارنامه بود؛ از پسرش گرفت. حقیقتا هیچکس نمی توانست در عرض یک ساعت این همه کلاس برود و علاوه بر یادگرفتن کلی مطلب؛ چندین امتحان هم شرکت کند و نمره ی فوق العاده خوبی بیاورد. اصولا کوین باید به داشتن چنین نخبه ای افتخار می کرد ولی او از آن پدرها نبود متاسفانه.
- اینم شد نمره؟ اژ بیشت، بیشت گرفتی کار شاقی نکردی که. تاژه تو ژبان باید تافلی آیلتشی چیژی می گرفتی؛ نه شد اژ شد! نه تنها مایه افتحار نیشتی حتی مایع دشتشویی هم نیشتی!

کک که تحمل این حجم از تحقیر را نداشت، زد زیر گریه. حتی مارولو گانت هم انقدر به فرزند فشفشه اش سخت نمی گرفت که پدر او می گرفت.
کوین حتی با دیدن اشک های پسرش اولش می خواست از حقه ی بی توجهی استفاده کند ولی صدای داد و بیداد بچه اش زیر و حسابی غیرقابل تحمل بود.

- لعنتی تمومش کن! پاشو! مردا که گریه نمی کنن!
- مگه مردا قلب و احساس ندارن بابا؟
- داشته باشنم نباید اینجوری داد بژنن. پاشو می حوام یه فرشت دیگه بهت بدم.

گریه های ککی قطع شد و با تعجب پدرش را که طومار دیگری دستش داده بود؛ نگاه کرد. معلوم نبود این "فرصت دیگر" چه صیغه ای است.

- میدونی ککی اژ قدیم میگن به فرژندان حود، شنا شوارکاری و تیرانداژی بیاموژید. منم به عنوان یه پدر نمونه می حوام اینا رو بهت بیاموژم.
- یعنی با هم میریم شنا و سوارکاری و تیر اندازی؟
- نه دیگه فرژند! اشتباه نکن. من پول کلاشتو میدم تو میری یاد می گیری.

ککی دلش نمی خواست تنها باشد. می خواست لحظات مفرحی را کنار پدرش بگذراند ولی نمی دانست چرا پدرش نمی خواهد با او وقت بگذراند.
دنیای بزرگتر ها جای بسیار عجیبی بود.
اما ککی تصمیم گرفت شانسش را امتحان و پدرش را دعوت کند.

- بابایی میشه با هام بیای کلاس؟
- نه پشرم من کلی کارتون ندیده دارم نکرده دارم. باید پول دربیارم که واشه شماها حرج کنم دیگه.
- بابا میشه حداقل یدونه دوست پیدا کنم با اون برم بیرون؟

با این جمله ای که ککی به زبان آورد، کوین عصبانی شد و موهایش آتش گرفت.
- دوشت؟ دوشت؟تو وقت این کار را رو نداری! وقتت با ارژش تر اژ اونکه بحوای با دوشتات هدر بدی!اینو آویژه ی گوشت کن.اگه با شگا بحوابی با شپشا بیدار میشی! دوشتای این دوره ژمونه هم مگشن دور شیرینی. حرف دوشت بیاد وشط من میدونم با تو.... اوه اشنیپت هم رشید.

ککی فوری از خانه خارج شد تا بیشتر از این باعث خشم پدرش نشود.
اویل اینکه چرا پدرش دوست ندارن او، رفیقی را پیدا کند برایش بسیار عجیب بود. ولی بعد از مدتی کم کم حس کرد می تواند پدرش را درک کند.
نمی دانست چرا ولی بدجور و خیلی با او، در تربیت خودش موافق بود. البته بعضیا می گفتند بس که تحت تحقیر های متوالی قرارگرفته دچار مازوخیسم فکری شده.

به هرحال دقایق می گذشت و ککی هر ثانیه بزرگ و بزرگتر میشد. او توانسته بود داخل المپیاد شنا مقام بیاورد، ولی بعد از بازگشت به خانه؛ باز هم پدش از او ناراضی بود.
در واقع فکر و ذکر کوین فقط کارهای خودش بود و کم کم داشت فرزند نخبه اش را (که پدرش سر کلاس های فشرده در آمده بود) فراموش می کرد.

حالا دو ساعت و نیم از تولد ککی گذشته بود و الان معلوم نبود کجا رفته. در واقع کوین زمانی متوجه غیب شدن ککش شد که شیرتوت فرنگیش به اتمام رسید. درحالی که به آشپزخانه رفته بود تا دوباره برای خودش شیر بریزد؛ متوجه کاغذی روی یخچال شد.
روی کاغذ با خطی بزرگ نوشته بود " نامه ای برای پدر عزیزم."

- نامه نوشته؟ واشه من فرانتش کافکا میشی بچه؟... حالا بژار ببینم چی نوشته.

نقل قول:
برای پدر عزیزم:
بابای خوبم که از زمان تولدم کنارم بودی. خواستم ازت بابت تمام زحمتایی که برای بزرگ کردنم کشیدی تشکر کنم.
راستش میدونم چقدر پول در آوردن تو این زمونه سخته و تو چقدر به فکرمی که کل پول هاتو برای من خرج می کنی تا جلو دوستام کم نیارم.
میدونم چقدر شکست های من باعث سرافکندگیت میشه.
می فهمم چقدر بخاطر کارای من عذاب میکشی.
شاید باورت نشه ولی من هر وقت صورت خسته ت رو می بینم شرمنده ترین موجود جهان میشم. حس می کنم بی عرضه تر از من تو این دنیا نیست.
من نمی تونم مثل تو آدم بزرگی باشم... مهم نیست چقدر تلاش کنم... من جز یه بار اضافی نیستم که فقط بلده خرابکاری کنه.
بابا ازت می خوام منو بابت تمام رفتارهای زشتم و کم کاریام ببخشی. تو این مدت که حصرت دادم و عصبانیت کردم، باور کن خودم د بربابر تو عذاب کشیدم...
می خوام خودمو از این زندگی که هیچی جز پوچی توش نیست حذف کنم. شاید اگه من برم تو زندگی راحت تری داشته باشی. خواستم ازت حلالیت بطلبم.
بابت همه چیز ممنونم بابا.
دوستدار همیشگی تو ککی کارتر.


اشک های کوین آرام آرام روی کاغذ ریخت. پاهایش سست شد و روی زمین افتاد. باور نمی کرد کک عزیزش خودکشی کرده است.

- ککی اژ اول ژندگی کوتاهی داشت. پروفشور می گفت حداکشر میتونه به انداژه ی چهار شاعت عمر کنه. بعد این حرف تشمیم گرفتم کاری کنم که چهار برابر حوشحال تر ژندگی کنه. مشل یه شکوفه ی گیلاش بتونه یه ژندگی کامل داشته باشه حتی اگه کوتاهه.... اما... اما تهش ختم شد به این... به این اتفاق بد...

حالا پسرک حسرت می خورد. حسرت دقایقی که نتوانسته بود با ککش بگذراند. حسرت ثانیه هایی که جای تشویق کردن سر فرزندش داد کشیده بود... ولی حسرت خوردن هیچ فایده ای نداشت.

- نباید ژندگی رو براش سحت می کردم. آحرش من دلیل مرگش شدم.

بچه نامه را محکم در آغوش کشید. نامه ای که تنها یادگاری پسرش بود. نامه ای که هنوز بوی ککی را میداد... همچنین بوی جوهر و...
- شیر توت فرنگی!

کوین نامه را از خودش جدا کرد و نگاه دقیق تری انداخت. قطرات شیرتوت فرنگی به وضوح روی نامه دیده می شد. همین موقع لوستر و چلچراغی بزرگ بالای سرش روشن شد و یاد حرف های سدریک افتاد.

نقل قول:
- این کک می‌تونه از حالات روحی و وضعیت شما الگو بگیره. درواقع، شخصیتتون روش تاثیر می‌ذاره و وقتی که بزرگ و بالغ میشه، تاحدودی تبدیل به یه نسخه‌ی ککی از باطن شما میشه. در ضمن، توجه داشته باشین که رشد این نوع کک فقط سه ساعت زمان می‌بره.


برای اولین بار در عمرش، از اینکه فرد دیگری بی اجازه شیر توت فرنگی اش را سرکشیده بود ناراحت نبود. بلکه خیلی هم خوشحال بود!
در واقع ککی با وجود تمام کلاس هایی که رفته بود، باز هم فرزند کوین محسوب می شد و اخلاق او را داشت و این از علاقه اش به شیرتوت فرنگی کاملا مشخص بود. او همیشه از پدرش پیروی می کرد. مهم نبود که کجا ها رفته، باز هم اولین و آخرین الگویش پدرش بود! چه خوب و چه بد!
حالا کوین می دانست پسرش را باید کجا پیدا کند.


کمی بعد: لندن- سی دی فروشی


کوین نگاهی به پسرش که حالا قد کشیده بسیار بسیار بزرگ شده بود انداخت. ککی جلوی مغازه ی سی دی فروشی جادویی ایستاده بود و داشت با ذوق سی دی ها را نگاه می کرد.
- نوشتن نامه ای به اون غم انگیژ کار درشتی نبود... کم مونده بود شکته کنم.
- ببخشید بابا. فکر کردم این تنها راه فهموندش به تو باشه.

ککی شرمنده سرش را پاین انداخت و منتظر ماند تا دوباره پدرش سرش فریاد بکشد. اما این اتفاق نیفتاد. در عوض کوین با مهربانی دستش را گرفت و او را سمت مغازه سی دی فروشی برد.
- بابا نمی خوای دعوام کنی؟
- چرا باید دعوات کنم آحه؟ کارت ژشت بود ولی یچیژایی رو میشه بدون دعوا حل کرد.

ککی خیلی خوشحال شد و ذوق کرد از اینکه کوین به معنای پدر بودن پی برده. دیگر خیالش راحت بود که می تواند تا ابد با پدرش در آرامش زندگی کند.

- مشلا با شکنجه کردنت بهت می فهمونم که دیگه نباید اژ این غلطا بکنی.

کسی چه می دانست؟شاید هم هیچ وقت قسمت نبود ککی رنگ آرامش را ببیند.

۲- ککتون رو از کجا و چطوری پیدا کردین؟ یه توضیح کوتاه و غیررول بدین. (۵ نمره)

والا پروفسور منم اول رفتم زیر بالشمو نگاه کنم ولی چیزی پیدا نکردم. طبیعی بود البته. آخه از اونجایی که من خیلی به نظافت اهمیت میدم و هفته ای سه بار میرم حموم و شبا قبل خواب دندونامو مسواک می کنم، زیر بالشم کک پیدا نمیشه. فقط شپش و عنکبوت پیدا میشه!
بعدش رفتم کلبه ی هاگرید. به هر حال هر چی نباشه اون موجود غولپیکر با جونورای زیادی در ارتباط بود. منظورم از جونور، همون جانوره نه آدمیزاد، اشتباه برداشت نشه یه وقت.
داشتم می گفتم. رفتم کلبه ی هاگرید اینا و بهش گفتم که کک می خوام. اونم با مهربونی همیشگیش گفت: الان برات میارم!
و بعد از صد ساعت کیک خوردن و خاله بازی با اون خرس گنده، بالاخره "الان" رسید و هاگرید رفت از لابه لای پرهای هیپوگریفش یه تخم کک برام آورد.


۳- یه توصیف مختصر از ظاهر ککتون بعد از بلوغ بدین. یا اگه دوست داشتین نقاشیشو بکشین. هرطور راحتین. (۵ نمره)

از اونجایی که یه کک جادوییه، علاوه بر اعضای بدن خودش یه قسمتاییش شبیه بدن انسانه. مثلا دست و پا و صورت انسانی داره. چون خیلی درس خونده عینکی شده و رنگ از رخش پریده. اون زمانی که کلاس می رفت بخاطر فشار زیاد ازش دود بلند میشد ولی بعد از اینکه با هم صمیمی شدیم دیگه ازش دود بلند نمیشه. برای اینکه جذابتر جلوه کنه یه بسته شکلات تو دهنشه.

به شرح تصویر.


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۶:۴۲ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۲۸:۴۰
از پشت ویترین
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
ناظر انجمن
پیام: 268
آفلاین
سلام به پروفسور عز...
الان وقت خوابه مگه؟
خب عیب نداره تکلیفمو میذارم زیر بالشتتون.
من اول سوال دومو جواب میدم با اجازتون.

2-
همونطور که مستحضر هستین بعد خروج شکوهمندانتون از کلاس، همه‌ی بچه ها در حالی که حتی هیچ ایده‌ای در باب اینکه یه کک چه شکلیه نداشتن، داشتن تو کلاس به قصد پیدا کردن ککشون میخزیدن.
منم کم‌کم مشغول گشتن می شدم ها. منتها هوش سرشار ریونکلاویم گل کرد و به این نتیجه رسیدم که کاری بس بی‌معنیه.
واسه همین نشستم پشت نیمکتم و به تماشای تلاش های مذبوحانه بقیه ادامه دادم. حدود یک ربع که به این منوال سپری شد یکدفعه با صدایی که میگفت بابا توجهم به پایین جلب شد و...
بله دیگه.
از قرار معلوم کک مورد نظر هم با تکیه به همون تفکر من تصمیم گرفته بود به جای جفتک انداختن وسط اتاق بیاد و کنار من بشینه.
و اینجوری شد که سرنوشت من و ککی کوچولو به هم گرهی ناگسستنی خورد.

1-
تمام بچه‌های کلاس از اینکه تری‌ای که هیچ تلاشی برای پیدا کردن ککش نکرده بود اولین کسی بود که صاحب کک شده بود عصبانی بودن.
آلنیس در حالی که داشت دمش رو مثل جارو روی زمین میکشید تا شاید ککی رو به دام بندازه گفت:
- این عادلانه نییسسست. من تمیزی و لطافت دم نازنینم رو تو این راه فدا کردم اون وقت این به همین راحتی یدونه پیدا کرده؟

- آلنیس! انتظار این حرف رو از یه ریونکلاوی نداشتم. یاد حرف فیلسوف معاصرمون آلن واتس درباره‌ی قانون تلاش معکوس بیافتین. هرچی بیشتر دنبال چیزی باشین اون چیز از شما دورتر میشه. چون به دنبال چیزی بودن در درجه‌ی اول این حقیقت رو تشدید میکنه که اون چیز رو نداری.

تری بعد از این اظهارنظر فیلسوفانه در حالی که ککش رو در دستش گرفته بود و کوله‌اش رو روی شونه‌اش تنظیم میکرد بدون توجه به قیافه های پوکرفیس همکلاسی هایش از کلاس خارج شد.

تری در حالی که بر روی مبل راحتی‌ای که کنار شومینه‌ی تالار خصوصی ریونکلاو بود مینشست ککش رو روی میز روبه‌رویش گذاشت. هنوز تالار کاملا خالی بود که نشان می‌داد فقط پروفسور دیگوری کلاسش رو در اسرا وقت به اتمام رسونده.
- خب کک کوچولوی عزیزم. قبل از هر جیزی احتیاج به یه اسم داری. گوگولی مگولی چطوره؟
- پدر من، من الان دوم دبیرستانم! خجالت بکش. این جلف بازیا چیه؟

تری با چشم هایی که حالا به اندازه‌ی یک جفت کوافل شده بودن به ککش زل زد.
- یعنی چی؟ تو تا همین ده دقیقه پیش به زور میگفتی بابا؛ الان چجوری رفتی دوم دبیرستان؟!
- تازه کجاشو دیدی؟ الان باید پول کلاس کنکورمم بدی! دقیقا یک دقیقه و سی و سه ثانیه‌ی دیگه فارغ‌التحصیل میشم.

تری در حین تلاش برای هضم کردن شرایط گفت:
- خب... چیزه. اصلا اونو ولش کن! ککی کوچولو چطوره؟ اسم قشنگیه. مگه نه؟
- امم... بذار فکر کنم... اسم جالبیه. یکم بچگونه‌است، ولی دوستش دارم. قبوله!

بعد از انتخاب اسم برای ککی کوچولو تری یک ساعت بعد رو به تعلیم و تربیت اون پرداخت؛ ولی خب با توجه به لجبازی و یکدندگی تری بلوغ برای ککی کوچولو هم به معنی رسیدن به این ویژگی های شخصیتی بود.

ککی کوچولو به سن ازدواج رسیده بود و تری نصف تالار خصوصی رو برای پیدا کردن ککی باکمالات زیر پا گذاشته بود. ولی به لطف دو دلیل محکم به هیچ وجه ممکن موفق نمی‌شد.
۱- از اونجایی که همه‌ی کک ها به صاحباشون رفته بودن و بین بقیه‌ی شاگردا فرد عادی‌ای پیدا نمیشد، پیدا کردن یه کک مناسب تقریبا غیر ممکن بود.
۲- حتی اگر کک مناسبی هم پیدا میشد ککی کوچولو با لجاجت و یکدندگی مخالفت میکرد و همه‌ی پاتیل کوزه ها رو به هم میریخت.


- نمی‌خوام!... اصن من قهرم!
- نمی خوای نخواه. اصلا کی گفته من میخوام‌؟ بابام مجبورم کرده بیام اینجا!
- من قهرم؛ باهات حرف نمیزنم.

تری و لیسا که در ابتدا با اشتیاق به کک هایشان خیره شده بودن. حالا با چهره‌ای گرفته تلاش میکردن که مراسم خواستگاری به میدان جنگ تبدیل نشه.
بعد از جدا کردن ککی کوچولو از کک لیسا تری بی‌توجه به لیسا که ککش رو برای پراندن سومین خواستگارش در این دقیقه سرزنش میکرد به کنار شومینه برگشت و ککی کوچولو رو روی میز گذاشت.
- ببین پسرم! اگه بخوای اینجوری پیش بری باید تا آخر عمرت تنها بمونی ها.
ککی کوچولو انگار حوصله‌اش سر رفته بود.
- خب آخه پدر من. اگه به کک درست و حسابی پیدا بشه که مرض ندارم مراسمو به هم بزنم.
- به هر حال گزینه‌ی دیگه‌ای به جز همینایی که دیدی نداریم. فکراتو بکن تصمیمتو بگیر. تا من میرم توالت و برمیگردم وقت داری. فک کنم تو مراسما چایی زیاد خوردم.
تری با گفتن این جمله از جاش بلند شد و به سمت توالت حمله کرد.

چند دقیقه بعد

- آخیش راحت شدم. من دیگه غلط بکنم اینقدر چایی بخو... ککی! چه‌ات شده تو؟

تری به محض دیدن ککی فهمید که یک جای کار میلنگه. البته همچین کار شاقی هم نکرد. بالاخره هر کسی می بود به طبیعی نبودن اینکه یک کک در حالی که سیگار میکشید، زار میزد شک میکرد.
ککی سرش رو به زحمت بالا آورد و با صدایی بغض آلود گفت:
- بابا... هق
- جان بابا؟
- بابااا... هق
- چی شده؟!
- بابااااا... هق
- دبنال ببینم چه مرگته دیگه؟!

ککی در حالی که از شخصیت های انیمه‌ای هم سریعتر گریه میکرد گفت:
- بابا نامزدم هق بهم خیانت کردهههه هق...
- خب حالا... یه جوری گفتی که انگار... وایسا ببینم! نامزد؟! خیانت؟! من کلا پنج دقیقه تو دستشویی بودم. چجوری میشه؟ اینجا چه خبره؟ تو که اصلا با کسی حرفم نمیزدی! کی نامزد کردی تو؟
- همین هق دو دقیقه و نیم پیش! هق سی و هفت ثانیه پیشم هق فهمیدم بهم خیانت کرده!
- یعنی من اون همه زوری که زدم واسه تربیت تو همش به خاطر یه توالت پنج دقیقه‌ای به فنا رفت؟ یعنی من الان به خاطر پنج دقیقه دارم یه کک افسرده تحویل جامعه میدم؟
- هق
- اصلا حالا که اینجوریه نمیخواد زن بگیری. پاشو بریم بقیه‌ی عمرتو خوش‌بگذرونیم. هر طوری شده از این افسردگی نجاتت میدم.
- هق

تری در حالی که ککی رو در دستش گرفته بود به سمت محوطه مدرسه دوید و یک ساعت بعد رو در حالی که با ککی کوییدیچ بازی میکرد، در کنار دریاچه بازی میکرد و.. گذروند.
ولی از اونجایی که همیشه آخر قصه ها قرار نیست که قشنگ تموم بشن ککی قصه ما هم بعد از سه ساعت و نیم در حالی که داشت تلاش میکرد که رکورد باباشو تو حبس کردن نفس زیر آب بشکونه دار فانی رو وداع گفت و به دیدار مرلین شتابید.

3-
پروفسووور
من واسه ککی هزار امید و آرزو داشتم.
چرا باید اینجوری میرفت؟
آخه چرا ککی؟ چرااا؟
به عکسای دوره‌ی بلوغش که نگاه میکنم بغض میکنم. اون کت و شلواری که واسه خواستگاری پوشیده بود... خودم موهاشو شونه کردم که یه وقت آبروش نره تو مراسم. چقد لجباز بود بچم. آخرشم نتونست ازدواج کنه. بچم ناکام از دنیا رفت.
عکساشو بهتون نشون نمیدم، شخصیه!
ولی خب گوش کنین واستون تعریف میکنم.
اصلا بچم مثل یه دسته گل شده بود.
مرتب، منظم، آقا، خوشتیپ...
مرلین نگذره از اونی که بچمو افسرده کرد.
تو رو مرلین دیگه از این تکلیفا ندین پروفسور. دل من طاقت نداره.
من با اجازتون برم سر خاک بچم!


ویرایش شده توسط تری بوت در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۴ ۲۱:۲۳:۱۸








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.