بخش دوم (
بخش اول)
-میدونی، آدم خیلی چیزها رو تا وقتی بچه است متوجه نمیشه. باید بزرگ شی و قد بکشی تا بفهمی چه چیزهایی داشتی و نداشتی.
در این لحظه تلخندی زد و به دستانش که در هم گره شده بودند نگاه کرد.
-البته راستش رو بخوای من همیشه میدونستم چه چیزهایی دارم؛ سخت بود وقتی هر روز بهت یادآوری میشه چقدر خوشبختی، باورش نکنی... .
سنم که بیشتر شد و سعی کردم خودم رو بشناسم، شروع کردم به فهمیدن اینکه چه چیزهایی نداشتم. کم کم تصورم از زندگی شاد و پرآرامشم به هم ریخت. جملههایی که سالها بود فراموششون کرده بودم... نه جملاتی که سالها بود دفنشون کرده بودم، از زیر خاک سر برآوردن. «ازت خسته شدم.»، «من تحملت میکنم، بقیه چی؟»، «چرا بهتر نیستی؟» و خیلی چیزهای کوچیک دیگه که شاید در مقایسه با دردی که خیلی از آدمها میکشن چیزی نباشه ولی برای شونههای من زیادی بود. خب راستش رو هم بخوای شاید هیچ وقت خیلی قوی یا خوب نبودم ولی وقتی به سی سالگی رسیدم، تازه فهمیدم همیشه تنها بودم. همیشه احساس کردم یکی بهتر از من هست و یه جورایی نادیده گرفته شدم.
آهی کشید و سپس گویی از سخنان خودش جا خورده باشد، سرش را به سمت من برگرداند و با چشمانی دردآلود که سعی میکرد زیر خندهاش پنهانش کند به عمق چشمانم خیره شد.
-حتما داری با خودت میگی اینا که ارزش نوشتن نداره، پس این پیرزن داره چی برای خودش میگه!
قهقههاش بدون احساس و از سر اجبار بود. گویی میترسید اگر نخندد، دوباره تنها شود.
به قلم پرم نگاه کردم که معلق در هوا منتظر ادامهی گفتگو بود.
-فکر نمیکنم اینکه بخواین برای آخرین بار دیده بشین و کمتر احساس تنهایی کنین بیارزش باشه.
پیرزن لحظاتی به من خیره شد و سپس با لبخندی کمرنگ و صدایی لرزان، مثل دختربچهای کوچک که بالاخره کسی فهمیده است به خاطر از دست دادن عروسکش نیست که گریه میکند، بلکه به خاطر از دست دادن تنها چیزی است که شبها به او گرما میبخشد، زیر لب زمزمه کرد:
-فکر میکردم خیلی برای فهمیدن این مسائل جوون و بیتجربه باشی ولی انگار اینطور نیست.
او درست میگفت، سالهای کم زندگی من، درهم تنیده در خاطرات و تجربیاتی بود که همواره پشت لبخندم پنهانشان کرده بودم.