هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: فعال‌ترین عضو
پیام زده شده در: دیروز ۱۵:۰۵:۴۷
#1
درود مرلین اسلیترینی بر شما!
نمی‌دونم کوین چرا رفته گریفیندور، اسلیترین خیلی بهتره!
اما برای فعال‌ترین عضو، اگر به کسی غیر از کوین کارتر گریفیندوری رای بدم، شب خود مرلین میاد به خوابم!



River Flows in You
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: بهترین تازه‌وارد
پیام زده شده در: دیروز ۱۵:۰۱:۴۸
#2
با عرض درود و خسته نباشید خدمت تمام دست‌اندرکاران و غیردست‌اندرکاران

با توجه به نکته‌ای که لینی بهش اشاره کرد، من هم کاملا با انتخاب بندن به عنوان بهترین تازه‌وارد موافقم. تلاش‌هاش برای بهتر نوشتن و تغییراتش کاملا مشهوده. همین‌طور میزان فعالیتشم برای یک تازه وارد عالیه.

از دیدگاه من رشد کردن و تغییرات مثبت خیلی مهمن که توی نوشته‌های بندن دیدمشون!



River Flows in You
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۰:۱۸:۳۰ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۲
#3
لینی، با بال‌های کوچکش، به سرعت سعی می‌کرد بهترین ارباب دنیا را دنبال کند. اما گاز هلیومی که از دهان لرد ولدمورت خارج می‌شد، مانند سوخت موشک عمل می‌کرد و لینی به چشم خود می‌دید که چگونه اربابش دور و دورتر می‌شود.
ترکیبی از صدای مرگخواران پشت سر لینی شنیده می‌شد که فریاد میزدند؛ اما لینی هیچ چیز نمی‌شنید و همچنان به سرعت بال می‌زد.
در نهایت وقتی لرد سیاه در افق تبدیل به نقطه‌ای کوچک شد که دور خود تاب می‌خورد، لینی از حرکت بازایستاد و در حالیکه یکی از دستانش به سمت اربابی که دیگر خیلی دور شده، دراز شده بود، سرش را پایین انداخت و سعی کرد جلوی ریزش اشک‌هایش را بگیرد.
-من... من... حتما ارباب رو پیدا می‌کنم.

او برگشت تا به مرگخوارانی که زیر پایش بودند، دستورات لازم را بدهد اما وقتی برگشت، هیچ کس نبود.
-یعنی هیچ کدومشون دنبال ارباب ندویدن؟

گروه مرگخواران
-حالا چیکار کنیم؟
-واقعا کل مسیر رو دنبال ارباب پرواز کرد؟
-بعیده تونسته باشه به ارباب برسه!
-یعنی هم باید دنبال لینی بگردیم هم ارباب؟

هیچ کدام از مرگخواران نمی‌دانستند باید چه کنند. همه با حالتی گیج و منگ به همدیگر نگاه می‌کردند تا بلکه کسی اولین قدم را بردارد.
دوریا اولین قدم را برداشت؛ به سمت نزدیکترین درخت رفت، زیر آن نشست، پشتش را به تنه‌ی آن تکیه داد و چشمانش را بست.

-می‌خوای بخوابی واقعا؟

دوریا شانه‌هایش را بالا انداخت.
-لینی برمی‌گرده. اگر ما شروع کنیم دنبالش گشتن، نمی‌تونه پیدامون کنه.

استدلال درستی بود؛ پس همه‌ي مرگخواران تصمیم گرفتند منتظر بمانند. اما هیچ کدام نمی‌دانستند چیزی که انتظارشان را می‌کشد، یک لینی خشمگین است و هیچ گاه نباید منتظر بمانید تا لینی خشمگین پیدایتان کند.



River Flows in You
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹:۵۷ جمعه ۱۷ شهریور ۱۴۰۲
#4
این پست در ادامه‌ی رول دیگری که تکلیف کلاس آموزش جادوی سیاه فوق پیشرفته است، نوشته شده است. با وجود اینکه درک این متن با دانستن موضوع تکلیف امکان پذیر است، پیشنهاد می‌شود بخش اول داستان را از دست ندهید. تکلیف گفته شده به شرح زیر می‌باشد: «تو خواب همکلاسیتون نفوذ کنید، بهشون کابوس بدید، جیغ بزنن بیدار شن، اینکه چطور میخوابونیدشون و چطور وارد میشید و چیکار میکنید هم بستگی به خلاقیتتون داره. آفرین.»
همچنین درصورت تمایل، برای درک بهتر متن، می‌توانید رول دوئل با موضوع مرگ را بخوانید.

*شیشه‌ی آتشفشانی یا ابسیدین نوعی سنگ آذرین مشکی است که از سرد شدن ناگهانی ماگما (گدازه) به وجود می‌آید.

***
دقایقی گذشت تا دختر بالاخره کمی آرام شد. روی دو زانو افتاده و چنان به قلبش چنگ انداخته بود که گویی می‌خواهد آن را درآورده و برای همیشه دور بیاندازد. سرش بر روی گردنش سنگینی می‌کرد و موهای مشکی‌ش سایه‌ای سهمگین بر صورتش انداخته بود. وقتی با زحمتی فراوان سرش را بالا آورد، چشمانش به سفیدی می‌زد.
دوریا همچنان دست به سینه، به پشتی صندلی تکیه داده بود و با لبخند، به تقلای دختر می‌نگریست.
دختر که هنوز نفس نفس می‌زد، به چشمان دوریا خیره شد. دوریا کمی روی صندلی جا به جا شد. حالا که دقت می‌کرد، چشمان دختر کاملا به سفیدی نمی‌زد و او در آن لحظه، رگه‌هایی مشکی را در چشمانش دید که مثل شیشه‌ی آتشفشانی می‌درخشید.
لرزشی غیرقابل کنترل، به مانند قطره‌ای اسید، از گردن دوریا به پایین خزیدن گرفت و تک تک استخوان‌هایش را در آغوش کشید. او با دست گذاشتن روی ناامیدکننده‌ترین خاطرات دختر، چیزی را درون او بیدار کرده بود که فرای درکش بود.
دختر بدون لحظه‌ای چشم برداشتن از دوریا، چوبدستیش را بالا آورد. دوریا می‌فهمید که چه اتفاقی دارد می‌افتد؛ اما توانایی تکان خوردن از او گرفته شده بود. همه چیز با کندترین حالت ممکن در جریان و مغزش به سرعت در جنب و جوش بود. «می‌خواد از ذهن‌جویی استفاده کنه. باید ذهنم رو ببندم. چفتش کن، ذهنت رو قفل کن. نذار وارد بشه.» عرقی سرد از شقیقه‌اش به پایین چکید. نفسش در سینه حبس شد. توانایی چفت شدگی‌ش به مانند دری خراب باز و بسته می‌شد و صحنه‌هایی را از پشت پرده‌ی تئاتری که شرحه شرحه شده بود، به دختری که روبرویش به زانو افتاده بود، نشان می‌داد.
چرخه‌ی قدرت چرخیده بود. این بار دوریا بود که به نفس نفس افتاده و زانوانش سست شده بودند. با استیصالی آمیخته به غضب، به دختر روبرویش نگاه کرد. شیشه‌ی آتشفشانی داخل چشمانش، گویی دوباره داشت حرارت خود را باز می‌یافت و تبدیل به گدازه‌ای سوزنده می‌شد.
قلب دوریا، خودش را در پی راه فراری، به قفس سینه‌اش می‌کوبید؛ اما راه گریزی نبود.
دوریا برای لحظه‌ای چشمانش را بست. «فقط نذار وارد خوابت بشه. هرکار می‌کنی نذار وارد خوابت بشه.» دوریا در ذهنش التماس می‌کرد؛ به چه کسی، خودش هم نمی‌دانست.
دختر از جایش بلند شد و با قدم‌هایی آهسته و خسته به دوریا نزدیک شد. خم شد و موهای دوریا را به عقب کشید تا چهره‌ی هر دو روبروی هم قرار بگیرد. از بین دندان‌های بهم فشرده زمزمه کرد:
-وقتی از یک روش کثیف روی کسی استفاده می‌کنی که حتی اسمش رو نمی‌دونی، نباید انتظارداشته باشی که بتونی از زیرش در بری!

دختر پوزخندی زد.
-«آلیسا». اسمم رو خوب به ذهنت بپرس.

سپس موهای دوریا را با خشونت رها کرد.
-نوبت منه... .

همه چیز برای دوریا تاریک شد. او به خواب رفته بود.

درون خواب دوریا
صحنه‌ی اول
دختری چهارساله با موهای بلند قهوه‌ای سوخته، در اتاقش کز کرده و گوش‌هایش را گرفته بود. صدای ضربات مشت و لگد به بدنی خسته و استخوانی، از اتاقی دیگر به گوش می‌رسید و در پیکره‌ی تهی ساختمان، طنین می‌انداخت. آلیسا به آرامی به او نزدیک شد و دست‌های دخترک را از روی گوشش برداشت و لبخندی زد.
-این صدا رو می‌شنوی؟ به زودی دیگه هیچ وقت نمی‌شنویش.

چشمان قهوه‌ای دخترک برق زد.
-جدی می‌گی؟
-آره! کاملا جدی می‌گم. تنها کاری که باید بکنی اینه که بری توی اتاقی که اونا هستن.

دخترک سرش را با شدت تکان داد.
-نه!‌ نه! من نمی‌تونم اونجا برم.
-مگه نمی‌خوای این صداها برای همیشه قطع بشن؟

در همان لحظه، صدای برخورد جسمی سنگین به چیزی چوبی شنیده شد. دوریای کوچک تمام قدرتی را که داشت در پاهای کوچکش جمع کرد و از اتاق خارج شد.
آلیسا روی صندلی گهواره‌ای داخل اتاق نشست و چشمانش را بست.
صدای التماس‌های دخترک، صدای فریاد پدرش که «همه‌ش تقصیر توئه وگرنه مامان عزیزت اینطور کتک نمی‌خورد.»، صدای لگد به دنده‌های مادرش، صدای دلخراش کنده شدن دسته مویی از سر دخترک و برخورد شدید بدن کوچکش به دیوار، صدای هق هق خفه‌ همه به مانند سمفونی لذت بخشی برای آلیسا بود. در نهایت همه‌ی صداها خاموش شدند بجز یک صدا که هنوز در دل خانه می‌پیچید:«همه‌ش تقصیر توئه... .»

صحنه‌ی دوم
دختری سال اولی با موهای کوتاه قهوه‌ای سوخته، با عجله در راهروهای هاگوارتز می‌دوید تا خود را به کلاسش برساند.
وقتی دختر با شتاب در کلاس را گشود، پروفسور نگاهی خصمانه به او انداخت.
-خانم بلک! نکنه فکر کردین چون مادر ندارین، می‌تونین هر روز کلاس رو دیر بیاین؟

دوریا جا خورد. او هیچ وقت در مورد این موضوع صحبتی نکرده بود. همیشه بدون آوردن بهانه، تقصیراتش، و حتی آنچه تقصیرش نبود، را پذیرفته و سپس در تنهایی خودش اشک ریخته بود.
پروفسور پوزخندی زد و به سمت تخته برگشت. دوریا به آرامی زیر نگاه سنگین هم کلاسی‌هایش، به سمت صندلیش حرکت کرد.

-میگن باباش مامانش رو کشته.
-من شنیدم مامانش آدم بدی بوده.
-پس حقش بوده که مرده... .
-من شنیدم چون دوریا دختر بدی بوده، باباش مامانش رو کشته.

صدای زمزمه‌ها بلندتر از آن بود که دوریا آن‌ها را نشنود. انگار کسی برایش مهم نبود که او این صبحت‌های بی‌رحمانه را می‌شنود یا نه. دست‌هایش را که روی پایش قرار داشت، مشت کرد.
وقتی کلاس تمام شد، دوریا با سرعت به سمت دستشویی دوید و شروع به گریه کردن کرد. وقتی در دستشویی را گشود، آلیسا آنجا ایستاده بود و دستانش را می‌شست. با دیدن دوریا که دم در متوقف شده بود، به سمتش رفت و در آغوشش کشید.
-می‌خوای همه‌ی این‌ها متوقف بشه؟

صدای هق هق گریه‌های دوریا شدت گرفت. آلیسا شانه‌های دوریا را محکم گرفت و او را از خود دور کرد. سپس مستقیم به چشمان دوریا خیره شد و نیشخندی زد.
-این‌ها متوقف نمیشن! مادرت ضعیف‌تر از یک پشه بود و آخرش به سرنوشتی که حقش بود دچار شد. اصلا نگران نباش! سرنوشت تو هم مثل همون میشه.

سپس دوریا را هل داد. دوریا به زمین افتاد و با چشمانی حیرت زده به آلیسا خیره شد.

-این غمی که توی سینه‌ت حس می‌کنی، این دردی که همیشه به گلوت چنگ میندازه، اینها تموم نمیشن. چون تو لیاقتش رو نداری. مرگ مادرت تقصیر تو بود.

آلیسا از دسشویی خارج شد و در را محکم پشت سرش بست. صدای بسته شدن در به مانند جمله‌ای که در سر دوریا می‌پیچید، بین کاشی‌های سفید طنین انداخت.
«مرگ مادرت تقصیر تو بود.»

صحنه‌‌ی سوم
عمارت بلک، با آجرهای افتاده و روحی دردکشیده، در میان باغی خشک ایستاده بود. دوریا پس از سال‌های متمادی اجتناب از بازگشت، با چمدانی کوچک جلوی در ایستاده بود. دستانش موقعی که می‌خواست در را بگشاید، می‌لرزید. وقتی وارد شد، سایه‌اش تا قلب خانه کشیده شد و کفپوش‌های چوبی ناله کنان به او خوش آمد گفتند. صدای خس خس نفس‌های مردی که از اوج قدرت به زیر افتاده و وارد سال‌های پیری شده بود، در گوش خانه می‌پیچید.
دوریا به سمت اتاق مرد قدم برداشت. مردی که روزی مادرش را کشته بود. مردی که روزی پدرش بود. وقتی وارد اتاق شد، مرد به زحمت چشمانش را گشود و لبخندی بی‌جان زد.
-دختر کوچولوی من!

دوریا چندشش شد. می‌خواست بگوید که دختر او نیست؛ می‌خواست فریاد بزند که قاتل مادرش، نمی‌تواند ادعا کند که پدرش است؛ اما فقط چهره در هم کشید، سری تکان داد و از اتاق خارج شد.

-خانم بلک! شما برگشتین!

آلیسا، در لباس خدمتکاران، وسط راهرو ایستاده بود. دوریا به سمت او برگشت.

-باید استراحت کنین. اتاقتون رو آماده کردم.

آلیسا اتاقی را با دست نشان داد که روزی دوریا بدن بی جان مادرش را در آن به آغوش کشیده بود. قلب دوریا به تپش افتاد.
-توی یک اتاق دیگه می‌مونم.

آلیسا قدمی به سمتش برداشت و با صدایی خش‌دار و لحنی آمرانه گفت:
-اتاقت همینه! همینجا می‌مونی.

دوریا نمی‌دانست که چرا دارد از یک خدمتکار اطاعت می‌کند. اما به سمت اتاق رفت و در را گشود. بدن بی‌جان مادرش آن‌جا افتاده بود. خود چهارساله‌اش را دید که از سرش خون می‌کشید و دسته‌ای از موهای کنده شده‌اش به کناری افتاده بود. نفسش تنگ شد و خواست برگردد اما نیرویی مانعش می‌شد.

-خوب نگاه کن! ببین که چطوری مادرت جون داد. ببین که چطوری باعث شدی مادرت بمیره.

دوریا به سمت آلیسا برگشت. روی زانوهایش افتاد و دامن آلیسا را گرفت.
-خواهش می‌کنم! التماست می‌کنم بذار برم.

آلیسا روبروی دوریا نشست و موهایش را نوازش کرد.
-چقدر غم انگیز که بعد از اون اتفاق دیگه هیچ وقت موهات رو بلند نکردی. موی بلند خیلی بهت میومد.

قطرات اشک بی‌مهابا از چشمان دوریا به روی فرش خاک خورده می‌ریختند.
-هرکاری بخوای برات می‌کنم! فقط بذار برم.
-می‌خوای همه‌ی این‌ها متوقف بشه؟

خنده‌ي آلیسا در اتاق پیچید.

دنیای واقعی
دوریا چنان به زمین چنگ انداخته بود که از ناخن‌هایش خون می‌چکید. احساس می‌کرد ریه‌هایش روی هم تا خورده‌اند و در خلائی بی انتها گیر افتاده است.
صدای خنده‌ي آلیسا را شنید. او هم مثل دوریا روی زمین افتاده و خسته و رنگ پریده بود؛ اما شیرینی انتقام او را شاداب‌تر نشان می‌داد. کم کم خنده‌ی او هم محو شد و به دوریا نگاهی انداخت.
-تو هم مثل من مقصری... .

قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشم آلیسا به پایین چکید. صدای هق هق دوریا در فضا می‌پیچید. دردی که هر دو کشیده بودند و رنجی که به یکدیگر وارد کرده بودند، قلب سخت هر دو را شکسته بود.
هر دو به خوبی می‌دانستند که از این لحظه به بعد، کابوسی را به دوش خواهند کشید که متعلق به آن‌ها نیست.



River Flows in You
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶:۲۰ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۲
#5
دوریا شجاعانه قدمی به سمت صندوق برداشت که ناگهان صندوق به عقب پرید. حتما یک اتفاق بود. پس دوباره با گام‌هایی بلند حرکت کرد. اما صندوق باز هم چند قدم به عقب جهید.
-عه وا! مسخره کردی منو؟

پروفسور زلر خنده‌ی ریزی کرد. دوریا با چشمانی که از شک تنگ شده بود، به سمت پروفسور برگشت. سپس یکی از هم کلاسی‌های گریفیندوریش را دید که چوبدستیش را به سمت صندوق گرفته بود. وقتی چشمش به دوریا افتاد، سریعا چوبدستیش را غلاف کرد و سوت زنان از او دور شد.
دوریا نفس عمیقی کشید به سمت صندوق، که این بار بی‌حرکت مانده بود، رفت. سپس به آرامی در صندوق را گشود و بلافاصله پلکانی نقره‌ای رنگ جلویش ظاهر شد که به پایین می‌رفت.
-اوه! این خیلی بهتر از کیف پروفسور اسکمندره!

پروفسور زلر که از این جمله به شدت خشنود شده بود، ویبره زنان گفت:
-درسته که اصلا خوشم نیومد که به خاطر کلاس شما مجبور شدم از خوابم بزنم، ولی بالاخره باید یه درس خوب بهتون بدم.

دوریا لبخند کمرنگی زد. احساس می‌کرد جمله‌ی «باید یه درس خوب بهتون بدم.» ترجمه‌ی مستقیم «می‌دونم قراره بدبخت شین ولی به روی خودم نمیارم.» است. سپس از پله‌ها پایین رفت.
وقتی به انتهای پلکان رسید، روبرویش سالنی بزرگ و نورانی، پوشیده از انواع درختان و خزه‌ها را دید که مامن گونه‌های مختلف حیوانات بودند. جانوری به رنگِ رنگین کمان به آرامی به دوریا نزدیک شد و پوزه‌اش را به صورت او مالید.

-برو کنار! برو کنار! خوشم نمیاد اینطوری خودتو صمیمی‌ می‌گیری‌ها!

حیوان بیچاره ناله‌ای خفه کرد و از دوریا دور شد.
دوریا به قدم زدن میان این بهشت برین پرداخت که ناگهان جانوری کوچک، مشابه یک خرگوش تپل و سفید اما به جای دم دارای باله‌ای کوچک، چشمش را گرفت. وقتی به او نزدیک شد و خواست دست ببرد تا نوازشش کند، خرگوش با خشونت سرش را برگرداند تا دست دوریا را گاز بگیرد.

-وای چقدر خشن!

دوریا لبخند زنان به خرگوش عصبانی نگاه می‌کرد.
-می‌دونم! می‌دونم! دوست نداری کسی استقلالت رو ازت بگیره ولی اگه بهم کمک کنی، منم بهت کمک می‌کنم از اینجا بری بیرون، چطوره؟

خرگوش سرش را کج کرد و با شک به دوریا خیره شد. دوریا انگشت کوچکش را جلو آورد.
-قول می‌دم!

خرگوش به انگشت دوریا با بی‌توقعی نگاه کرد و دو دست کوچکش را تا جایی که می‌توانست به شکل ضربدری جلوی سینه‌اش گرفت. دوریا خندید.
-مي‌دونم اینطوری قول دادن فایده نداره، باید بهت ثابت کنم.

خرگوش سفید سرش را به آرامی به نشانه‌ی موافقت تکان داد و دوریا به سمتی که قبلا پلکان قرار داشت، اشاره کرد.
-احتمالا تا حالا همه‌ی اینجا رو زیر نظر داشتی و می‌دونی جادوگرها از اونجا وارد و خارج میشن. اونجا یه پلکانه که فقط در صورتی ظاهر میشه که یک ساحر یا ساحره نزدیکش بشه. به عبارت دیگه تو برای خروج از اینجا به من احتیاج داری.

چشمان خرگوش تپل که برق می‌زد، از دوریا به پلکان و از پلکان به دوریا جا به جا می‌شد.

-و نه! نمی‌تونی وقتی من بالاخره از اینجا رفتم پشت سرم قایم بشی و زیر زیرکی بری بیرون! حتما باید توی بغلم باشی!

خرگوش پشتش را به دوریا کرد.
دوریا که کم کم داشت حوصله‌اش سر می‌رفت، گفت:
-ببین تو آزادی می‌خوای، منم نمره می‌خوام! معامله‌ی خوبیه دیگه! تنها کاری که باید بکنی اینه که یه جوری بهم بگی که دقیقا چی هستی و چه نیازهایی داری! نیازت به آزادی رو از توی چشمات فهمیدم؛ ولی دیگه چه چیزهایی نیاز داری؟ قطعا اینطوری هم نیست که تا از این چاه طلایی نجاتت دادم، تبدیل به شاهزاده بشی و از نامادری خشنت برام تعریف کنی! پس بیا منطقی باش و این معامله رو قبول کن.

خرگوش به سمت دوریا برگشت و چشم غره‌ای به او رفت.

-خیله خب! اگه نمی‌خوای من می‌رم!

و دوریا خواست که بلند شود اما خرگوش با سرعت به بغل دوریا پرید و با نگاهی تهدید آمیز که «اگه دروغ گفته باشی، خودم تیکه تیکه‌ت می‌کنم.» به او زل زد.
-باشه باشه! سر قولم می‌مونم!

و دوریا در حالیکه از شدت شادی بیشتر می‌پرید تا راه برود به سمت راه خروج رفت و از پلکان بالا رفت. وقتی آن‌ها به زمین بزرگ هاگوارتز با آن هوای پاکیزه رسیدند، خرگوش از آغوش دوریا پایین جهید و به سرعت به سمت دریاچه رفت.

-هی واستا! ما معامله کردیم!

دوریا همانطور که می‌دوید چوبدستیش را در آورد تا خرگوش را طلسم کند اما خرگوش با سرعت شگفت انگیزش به داخل آب پرید. دوریا لب ساحل متوقف شد و با استیصال به موج‌هایی که از پرش خرگوش ایجاد شده بود نگاه کرد.
همانطور داشت غصه می‌خورد که یکی از مردم دریایی با موهایی سفید کمی سرش را از زیر آب بیرون آورد و به دوریا نگاه کرد. آیا خرگوش تبدیل به این عضو از مردم دریایی شده بود؟ جواب واضحا خیر است. این اتفاقات در دنیای جادوگری نمی‌افتد.
مرد دریایی طوماری از جنس صدف را به سمت دوریا گرفت. دوریا با تردید آن را گرفت و مرد دریایی در آب ناپدید شد.
وقتی دوریا طومار را گشود، با خطی خوش روی آن نوشته شده بود:
نقل قول:
خرگوش دریایی سفید؛ دوست نزدیک پادشاه مردمان دریایی؛ این خرگوش از جلبک دریایی تغذیه می‌کند اما آنچه او را خواهد کشت، گرسنگی نیست، اسارت است.


دوریا به کلمات خیره شد و از شادی به هوا پرید. سپس دوان دوان به سمت قلعه برگشت تا پروفسور زلر را پیدا کند و اطلاعاتی که به دست آورده بود را با او در میان بگذارد.



River Flows in You
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: آموزش جادوي سياه فوق پیشرفته
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷:۴۳ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۲
#6
دوریا به هم‌گروهی‌ش نگاه کرد که با چهره‌ای خندان روبرویش نشسته بود. دوریا پوزخندی زد.
-به نظر خیلی مطمئن می‌رسی!
-هیچ شکی ندارم که قراره صدای جیغ‌های تو از من بلندتر باشه.

دوریا خندید.
-بامزه بود.
-تو مغرورتر از اونی که بتونی توانایی‌های من رو متوجه بشی!

دوریا پشت چشمی نازک کرد و به دخترک خیره شد.
-پس بذار بهت یه شانس بدم؛ اول من وارد رویات می‌شم و کاری می‌کنم از شدت جیغ، تارهای صوتیت پاره شن و بعد تو وارد خواب من می‌شی. اینطوری، می‌تونی بفهمی چقدر باید صدای جیغم بلند باشه.

دختر فکری کرد و سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد. دوریا بلافاصله چوبدستیش را بالا آورد و با صدای آرامی طلسم را بر زبانش جاری ساخت.
-Legilimens

چشمان دخترک از ترس گشاد شد. دوریا به خوبی می‌دانست که جادوآموز، توانایی استفاده از چفت شدگی را ندارد؛ هیچ دانش آموز معمولی نداشت. همچنین، شرط یک کابوس وحشتناک، دسترسی به خاطرات و ترس‌های شخصی هر فرد بود. پس چرا نباید از ذهن جویی استفاده می‌کرد؟
پس از دریافت چیزی که می‌خواست، چوبدستیش را پایین آورد.
دخترک به نفس نفس افتاده بود و با خشمی بی اندازه به دوریا چشم غره می‌رفت. دوریا فقط خندید. سپس دستش را بلند کرد و با کناره‌ی دست محکم به پس گردن هم کلاسیش کوبید. دخترک بلافاصله بیهوش شد. او سپس از داخل ردایش، بطری کوچکی از معجونی بنفش رنگ را درآورد، یه قطره از خون خود و قطره‌ای دیگر از خون دخترک را درون آن ریخت و به شدت تکان داد. وقتی معجون از رنگ غم سیاه‌تر شد، کمی از آن را روی سر دختر بخت برگشته و باقیمانده را روی سر خودش ریخت. جریانی سیاه با بارقه‌هایی از نقره بین شقیقه‌ی دو دختر جریان گرفت. دوریا وارد رویای دختر شده بود.

درون ذهن دختر
صحنه‌ي اول
دوریا کودکی را دید که در حیاط خانه‌ای کوچک، روی زمین نشسته و رد مورچه‌ها را دنبال می‌کند.

-وقتی بزرگ شدی می‌خوای چیکاره بشی؟

کودک با چشمانی مشکی و رگه‌های خاکستری، به سمت دوریا برگشت.
-می‌خوام درمانگر بشم تا حال بابام رو خوب کنم!
-فکر می‌کنی بتونی این‌ کارو بکنی؟
-آره! من می‌خوام کلی تلاش کنم تا یه درمانگر خوب بشم!

دوریا همانطور که روبروی دخترک می‌نشست، پوزخندی زد. سپس با ناخنی تیز گونه‌ی دخترک را نوازش کرد و به آهستگی گفت:
-ولی من فکر نمی‌کنم هیچ وقت بتونی این کارو بکنی!

چشمان دخترک خیس شد.
-چرا؟

دوریا سرش را به سمت خانه برگرداند که صدای هق هق گریه از آن بلند شده بود.
-خیلی دیره کوچولو... .

قطره‌ی خونی از زخم نوازش روی صورت دختر به پایین چکید.

صحنه‌ي دوم
دختری با چشمان خاکستری، زیر آسمان ابری، دست به خاک تازه‌ی یک قبر می‌کشید. چند نفر آن طرف‌تر با لباس‌هایی سیاه به آرامی می‌گریستند. صدای هق هق‌ها، با غرش آسمان خاموش شد. دوریا به سمت دخترک حرکت کرد و کنارش نشست. دستش را روی دست دخترک گذاشت و به آرامی نوازش کرد.
-وقتی بزرگ شدی می‌خوای چیکاره بشی؟

دخترک به دوریا خیره شد. چشمانش تهی بودند.
-می‌خوام پولدار بشم تا مامانم لازم نباشه کار کنه.
-فکر می‌کنی بتونی این کارو بکنی؟

دختر کمی فکر کرد.
-شاید.

سپس گویی نیرویش را بازیافته باشد، با صدایی بلندتر گفت:
-حتما اینکارو می‌کنم.

دوریا دستش را بلند کرد و گونه‌ی دختر را نوازش کرد. خراشی تازه روی صورت دختر نقش بست.
-ولی من فکر نمی‌کنم بتونی این کار رو بکنی.

سپس از جایش بلند شد و کمی دورتر، کنار بید مجنونی خشک ایستاد. دختر با چشمانش مسیر حرکت دوریا را دنبال کرد. در همان موقع مادرش کنار او نشست و او را در آغوش گرفت.
-دختر کوچولوی من!
-مامان! من بزرگ می‌شم و کلی پول درمیارم تا تو دیگه لازم نباشه زحمت بکشی!

مادرش لبخندی کمرنگ زد و قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمش چکید.
-مامان باید بره... .

دست دختر از دست مادرش جدا شد. مادرش را دید که به سمت مردی قدبلند که در کنار ماشینی لوکس و سیاه ایستاده است، می‌رود. مادر سوار ماشین شد و رفت. او حتی یک بار هم سر برنگرداند تا دخترش را ببیند.

صحنه‌ی سوم
دختری با چشمان خاکستری چنان روشن که به سفیدی می‌زد، کنار قبری کهنه دراز کشیده بود. مژه‌هایش از شدت سرما یخ بسته و لب‌هایش کبود شده بود.
دوریا از کنار بید مجنون، به آرامی به سمت دختر حرکت کرد. دخترک چشمان خسته‌اش را با زحمت به سمت او چرخاند. دوریا برف را از روی لباس‌های دختر به آرامی تکاند.
-وقتی بزرگ شی می‌خوای چیکاره شی؟

دخترک چشمانش را بست و نفسی لرزان کشید.
دوریا سوالش را تکرار کرد.
-وقتی بزرگ شی می‌خوای چیکاره شی؟

دخترک دوباره چشمانش را گشود و به او خیره شد. گویی تمام ستارگانی که روزی در چشمانش می‌درخشیدند، در سیاه چاله‌ای عظیم به هزاران تکه تبدیل شده بودند.

دوریا لبخندی زد. امید دخترک از بین رفته بود. زیر پای هر دو خالی شد.

دنیای واقعی

دخترک دست و پا می‌زد و جیغ می‌کشید. صدای فریادهایش به دیوارها می‌خورد و در بدن ساختمان می‌پیچید. وقتی بالاخره هوشیاریش را بازیافت، با چشمانی گشاد شده، در جستجوی اکسیژن به هوا چنگ می‌انداخت.
دوریا به پشتی صندلیش تکیه داد و با لبخند به تماشایش نشست.



River Flows in You
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱:۱۱ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۲
#7
دوریا هنوز سوالات زیادی داشت ولی با سیل عظیم جادوآموزان در حال فرار به بیرون، از کافه رانده شد. وقتی بقیه پراکنده شدند، تصمیم گرفت دوباره وارد کافه هاگزهد شود. اما همین که خواست در را بگشاید، نیرویی قوی مانع ورودش شد. دوریا با تعجب از پنجره به داخل نگاه کرد و پروفسور روزیه را دید که استخوان فکش را به گونه‌ای لبخند مابانه تنظیم کرده بود و برای دوریا دست تکان می‌داد. دوریا چشمانش را تنگ کرد و به شش لیوان جلوی پروفسور نگاهی انداخت. پروفسور دستش را به نشانه‌ی «برو دیگه نبینمت.» تکان داد و یکی از معجون‌ها را سر کشید.

-یه برگه کاغذ داده دستمون، میگه برین آشپزی کنین! حتی نمی‌ذاره وارد کافه شم تا سوالاتم رو بپرسم! استخونِ درازِ... .

دوریا به سمت پنجره برگشت تا نگاهی دیگر به پروفسور بیندازد و صفت مناسب‌تری برایش پیدا کند؛ اما تا چشمش به پنجره افتاد، یک متر به هوا پرید و جیغ کشید. پروفسور روزیه، با لبخند عجیب و غریبش، پشت پنجره ایستاده بود و به دوریا نگاه می‌کرد. دوریا، تته پته کنان، سعی کرد چیزی بگوید اما پروفسور انگشت استخوانی‌ش را به همان نشانه‌ی «برو دیگه نبینمت.» تکان داد و دوریا با سرعت از کافه دور شد.
همینطور که می‌دوید، افکار مختلفی ذهنش را درگیر کرده بود:
«صدامو شنیده؟ نه، بعیده! نکنه بندازه منو... نه، من عضو اسلیترینم! به ضرر گروه تموم میشه... . شکنجه‌م می‌کنه؟ نه... نه! اگه تکلیفم رو خوب انجام بدم، همچین کاری نمی‌کنه!»

دوریا دستش را به داخلش کیفش برد تا برگه را دربیاورد و ببیند باید چه غذایی درست کند. داخل برگه تنها سه کلمه به چشم می‌خورد:«خورشت نهنگ حقیقی
دوریا برگه را تا کرد و چشمانش را مالید. سپس دوباره تای آن را باز کرد و به کلمات نگاه کرد. سه واژه‌ی مذکور هیچ تغییری نکردند. در همان هنگام تعدادی از جادوآموزان، خوشحال و ورجه وورجه کنان از کنار دوریا گذشتند.
-مال من پاستا آلفردوئه!
-من بال سوخاری قرار درست کنم!

دوریا دوباره به غذایی که باید درست می‌کرد، نگاهی انداخت. این یا یک شوخی بی‌مزه بود یا یک انتقام سخت. هر کدام که بود، او عزمش را جزم کرد تا بهترین خودش را به نمایش بگذارند.

کمی بعد، صحرای آفریقا

دوریا در حالیکه لبانش خشک شده و صورتش از شدت بی‌رحمی آفتاب، تاول زده بود، به سختی در میان طوفان شن حرکت می‌کرد. قوانین وزارت جادوگری آفریقا، اجازه نمی‌داد تا جادوگران مستقیما در کنار سواحل جنوبی آفریقا آپارات کنند. آن‌ها باید پای پیاده از صحرای بزرگ آفریقا به آنگولا رفته و سپس از آن‌جا با موتور وسپا، به سمت دماغه‌ی امیدِ نیک رهسپار می‌شدند.
دوریا با دستانی ترک خورده و پاهایی خسته، بالاخره به آنگولا رسید. او مستقیم به بازار رفت و در میان جمعیت عظیم، به دنبال موتوری برای کرایه گشت.
-هی آقا! موتورت رو اجاره می‌دی؟

مرد کلاهش را کمی بالا داد، خلال دندانش را میان لب‌هایش جا به جا کرد و سرتاپای شنی دوریا را برانداز کرد.
-کوجه می‌خِی بری؟
-دماغه‌ی امیدِ نیک.

مرد یک دفعه به سمت دوریا برگشت و چوبدستیش را بیرون کشید و آن را مستقیم بین ابروهای دوریا هدف گرفت.
-می‌خِی بری شیکار نِهنگ؟

دوریا که هنوز چوبدستیش را نتوانسته بود بیرون بکشد، با تعجب به مرد خیره شد.
-از کجا فهمیدی؟ چرا چوبدستیتو گرفتی سمتم؟
-فِک کِردی بِرِیِ چی نَمی‌تونی موستقیم بری به دماغه؟
-اول چوبدستیتو از صورتم بکش کنار بعد برام از دلایل کارهای احمقانه‌ی این و اون بگو!

مرد یک قدم به دوریا نزدیک شد و چوبدستیش را به پیشانی دوریا فشار داد.
-نِهنگ‌ها بِرِی همین کارا دِرَن منفقرض مِرَن!

دوریا جزو انجمن حمایت از حقوق حیوانات نبود. گوشت را دوست داشت و نمی‌توانست از خیر استیک بگذرد؛ اما قطعا دلش نمی‌خواست سبب انقراض یک گونه‌ی جانوری شود. او همانجا از شدت عصبانیت شروع به فریاد کشیدن کرد.
-منو مسخره کرده؟ جواب سوالام رو که نمی‌ده! بعدشم یه تکلیف مسخره بهم داده که باید توش موجودات در حال انقراض رو بکشم؟

مرد که تا چندی پیش شجاعانه چوبدستیش را بین ابروهای دوریا گذاشته بود، قدمی به عقب برداشت. دوریا به سمت مرد رفت و یقه‌اش را کشید. کلاهش از سرش افتاد و با ترس به دوریا که خون جلوی چشم‌هایش را گرفته بود، نگاه کرد.

-اگه از اینجا نتونم آپارات کنم، علاوه بر نهنگ خودت رو هم منقرض می‌کنم!

مرد که زبانش بند آمده بود به کلبه‌ای چوبی اشاره کرد و با ایما و اشاره به دوریا فهماند که از آن‌جا می‌تواند آپارات کند. دوریا مرد را به زمین انداخت و به سمت کلبه رفت.

چندی بعد، قلعه‌ي هاگوارتز، محل برگزاری جشن
دوریا، خاکی و سوخته، به سمت میز اساتید رفت و برگه را جلوی پروفسور روزیه روی میز کوبید. پروفسور روزیه فک استخوانیش را به نماد لبخند تکان داد.

-می‌خندی؟ بایدم بخندی! این چیه؟ ها؟ این چیه؟

پروفسور استخوان انگشتش را به زیر چانه‌اش کشید و گفت:
-می‌خواستم ببینم چقدر به درس گوش دادی.
-بله؟ با فرستادنم برای شکار یه موجود در حال انقراض؟

پروفسور کتابی را ظاهر کرد و صفحه‌ی ۲۹۸ را باز کرد.
-کتاب اصول و تغذیه‌ی جادویی، نوشته‌ی پروفسور ایوان روزیه. این پاراگراف رو با صدای بلند بخون.

دوریا با اکراه به جملات کتاب نگاه کرد و از رو خواند:
«نهنگ حقیقی، گونه‌ای در حال انقراض است که گوشت آن برای جمله‌ی جادوگران،چه دوست و چه دشمن، سمی است... .»

دوریا از شدت غم می‌خواست میز را گاز بگیرد. تاول‌های روی صورتش و خستگی پاهایش، همه برای هیچ بودند. پروفسور روزیه سرش را کج کرد و لبخند بزرگتری زد.
دوریا به پروفسور نگاه کرد و تصمیش را گرفت. یک روز قطعا استخوان‌های پروفسور را از هم جدا می‌کرد و هر کدام را در گوشه‌ای از جهان خاکی دفن می‌کرد.



River Flows in You
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: آواتار ويزارد
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱:۰۰ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۲
#8
دوریا در فروشگاه آواتار ویزارد را باز کرد و سرش را داخل برد. اسکورپیوس را دید که دستمال پارچه‌ای هفتادمش هم از عرق خیس شده و آن را به گوشه‌ای انداخت.
-مثل اینکه آواتارهام آماده‌ن!

اسکورپیوس نیم متر به هوا پرید و با نگرانی به دوریا نگاه کرد که دوان دوان به سمت میز کار می‌آمد تا آواتارهایش را ببیند. اگر بار دیگر دوریا حرفی می‌زد قطعا او را طلسم می‌کرد و ورودش را به فروشگاه تا ابد ممنوع می‌کرد. دوریا آواتارها را برداشت و به محض دیدن آن‌ها چشمانش تبدیل به دو قلب بزرگ شد.
-خیلی خوووووبن!

اسکورپیوس نفس راحتی کشید و روی صندلی ولو شد.
***
اسکور! خیلی خوب شدن مرسی ازت! واقعا دوستشون دارم.
ولی فکر نکن این آخر کاره! من به زودی میام تا از بقیه‌ی سبک‌ها هم بهت سفارش بدم! پس اگه می‌خوای ورودم رو ممنوع کنی، بهتره سریعتر اینکارو بکنی!



River Flows in You
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: آواتار ويزارد
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱:۰۲ دوشنبه ۶ شهریور ۱۴۰۲
#9
دوریا از وقتی سفارشش را به اسکورپیوس داده بود، هر یک ربع یک بار به در فروشگاه نگاهی می‌انداخت تا ببیند آیا قفل در باز شده یا نه. وقتی دید که درها گشوده است، با خوشحالی و دوان دوان، تمام متانتش را فراموش کرد و به سمت فروشگاه رفت.
تا وارد شد، چشمش به کیسه‌ای افتاد که از چوب رخت آویزان شده بود و سریع به سمت آن حرکت کرد.

-دوریا! آواتارهات...

جمله‌ی اسکورپیوس تمام نشده بود، اما دوریا یکی یکی داشت آواتارها را در می‌آورد و با دقت به آن‌ها نگاه می‌کرد. وقتی هر ۷ آواتار را نگاه کرد، با چشمانی که از ذوق می‌درخشید به اسکورپیوس نگاه کرد.
-اینا همش مال منه؟
-آره. نمی‌دونستم چی می‌خوای دقیقا و چندتا برات درست کردم.

دوریا سپاس گزارانه به اسکورپیوس نگاه کرد و دوباره به آواتارها خیره شد و زیر لب زمزمه کرد:
-خیلی قشنگن...

اسکورپیوس خشنود از این واکنش، تعارف کرد:
-اگه می‌خوای می‌تونم بیشتر هم برات درست کنم.

گردن دوریا چنان با سرعت به سمت اسکورپیوس برگشت و چشمانش شروع به برق زدن کرد که اسکورپیوس در دل به خود لعنت فرستاد. این فروشگاه را از همان اول نباید باز می‌کرد.

-نه! بیشتر نمی‌خوام! همینا خیلی خوبن! ولی می‌تونی یکم یکیشو برام تغییر بدی؟

اسکورپیوس از اینکه قرار نبود دوباره ساعت‌ها کار کند، نفس راحتی کشید.
***
اسکور! از این همه هنرت به وجد اومدم! اگر فروشگاهت رو باز نگه داری هر چند وقت میام و ازت آواتار می‌گیرم. (نگران نباش دم به دقیقه نمیام ولی شاید دم به ساعت اومدم! )
آواتارهایی که درست کردی واقعا قشنگن! خیلی خوبن واقعا! مرسی ازت!
نمی‌دونم امکانش هست یا نه ولی اگه بشه، با سری پایین از شدت شرمساری، ممنون می‌شم که این یکی رو چندتا تغییر کوچیک بدی!
یکم اگه تیز بودن صورتش کمتر بشه (نه خیلی!) و موهاش و چشماش تیره‌تر بشه عالیه!
یه دونه از این گردنبندایی که تن این یکیه هم براش بذاری که خیلی خوشحال می‌شم! (اگه فکر می‌کنی با لباس الانش قشنگ نمی‌شه، ریش و قیچی دست خودت! لباسشم تغییر بده.)
استخون بندیش هم مثل همینی که گردنبند داره باشه، به نظرم بهتر میشه.
موهاشم اگر به نظر خودت قشنگتر می‌شه، فرق کج باشه بدون چتری؛ اگر نه همین هم عالیه!
گرگ پشت سرشم یکم بیاد بالاتر که دیگه فوق العاده است!

پ.ن. من که گفتم پشیمون می‌شی!



River Flows in You
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: آواتار ويزارد
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰:۵۸ دوشنبه ۶ شهریور ۱۴۰۲
#10
دوریا غرغرکنان به سمت فروشگاه آواتار ویزارد می‌رفت.
-هی میگه افتتاحیه است؛ بیاین! بیاین! من که می‌دونم فقط می‌خواد فروشگاهش رو شلوغ کنه وگرنه آخرش نه تخفیف می‌ده نه پارتی بازی می‌کنه من رو بذاره توی اولویت! تهش دو برابر هم می‌خواد بگیره لابد.

دوریا دستش را به سمت دستگیره‌ی در برد و قبل از ورود نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخند بزند.
-حداقل با روی خوش وارد بشم تا بقیه‌ی مشتری‌هاش نپرن!

اما وقتی در را گشود، هیچ کس را در فروشگاه ندید. لبخند مصنوعیش بلافاصله از صورتش محو شد.
-اسکور! کجایی؟ هی می‌گی سر موقع بیاین سر موقع بیاین الان که هیچ کس هم نیست.

اسکورپیوس از انبار پشت مغازه وارد فضای اصلی شد.
-زود اومدی خب! هنوز یک ساعت نشده که قفل مغازه رو باز کردم!
-یعنی چی زود اومدی! تو خودت گفتی این ساعت بیام! تازه من نیم ساعت هم دیرتر اومدم.
-آره چون همه جا دیر می‌رسی ساعت رو بهت زودتر گفتم. هر چی از قبل تعداد افراد داخل فروشگاه بیشتر باشه تاثیر مثبت‌تری داره!

دوریا عصبانی بود. دستش را به سمت چوبدستیش برد بلکه یک دوئل جانانانه با اسکورپیوس بکند و تمام دق دلی سال‌های متمادی زندگی را سرش خالی کند؛ اما اسکورپیوس امروز از دنده‌ی راست بلند شده بود.
-حالا چوبدستیتو غلاف کن! منم یه آواتار جذاب و سلطنتی برات می‌سازم!

دوریا با تردید به اسکورپیوس نگاه کرد.
-چقدر می‌خوای بگیری ازم؟
-چیزی نمی‌گیرم فامیلیم دیگه.
-چجوری می‌خوای کلاهمو برداری؟
-باور کن نه می‌خوام کلاهتو بردارم نه کلاهتو بذارم! اصلا اگه انگشت من به کلاهت خورد اسممو عوض می‌کنم می‌ذارم تسترال صورتی!

دوریا هنوز کاملا مطمئن نبود که چگونه قرار است سرش کلاه برود ولی تا وقتی برگه‌ای را امضا نمی‌کرد، چیزی از دست نمی‌داد.
-خب چه چیزایی داری؟
-هر چی بخوای! انیمه، انیمیشن، سبک واقعی؛ رنگی، سیاه و سفید؛ نامرئی. هر چی دیگه هرچی!
-همممممم! ببین خودت هم بهش اشاره کردی دیگه، من سبک‌های شیک و مجلسی رو دوست دارم. واقعی اگه باشه، فکر کنم قشنگتره؛ ولی خب مثل آواتار الانمم دریاد سبکش خوبه.

قلم پر اسکورپیوس با شوق فراوان روی کاغذ پوستی حرکت می‌کرد و تمام حرف‌های دوریا را می‌نوشت.

-خب، رنگ پوست، رنگ چشم و مو و لباس، اینا چی باشه؟
-دیگه داری می‌بینی منو! یعنی تو نمی‌دونی رنگ موی من چیه؟ این‌ همه هی می‌گم «موهای لخت شلاقی قهوه‌ای سوخته» باز می‌پرسی؟
-دیگه کاغذبازی‌ها باید به درستی انجام بشه!

دوریا که دست به سینه ایستاده بود، پشت چشمی نازک کرد.
-رنگ مو: قهوه‌ای سوخته، رنگ چشم: قهوه‌ای سوخته، رنگ پوست: همین حدود آواتار فعلیم، رنگ لباس هم سبز تیره باشه.
-خب دوست داری کجا باشی؟
-فعلا که در خدمت شمام وسط مغازه!
-نه آواتارت رو می‌گم، دوست داری کجا باشه؟
-سوال‌های سخت می‌پرسی ها! اگه آواتارم رو بزرگ دربیاری که صورتم بیشتر مشخص باشه برام بهتره! مثل همینه خودم! ولی اگه خیلی اصرار داری تمام قد باشه، پشت سرم جنگل ممنوعه یا یه کاخ باشکوه رو بذار!
-خب خب خب! می‌خوای چیزی دستت داشته باشی یا نه؟
-یه آواتار می‌خوای بسازی ببین چقدر سوال می‌پرسی‌ها!
-تو هم هی غر بزن!
-چیزی دستمم نبود مشکلی نیست ولی یه گرگ رو جا بده توی آواتارم. حالا می‌خواد کنارش نشسته باشم یا چهره‌اش کنار چهره‌ام مشخص باشه یا دارم نازش می‌کنم یا هر چی!
-لباست چطوری باشه؟
-قشنگ باشه.
-قشنگ چیه؟
-نمی‌دونم دیگه، یه پیراهن قشنگی، لباس سلطنتی باشکوهی چیزی. خیلی هم سلطنتی نباشه بزنه توی ذوق.

به اینجا که رسید، اسکورپیوس احساس کرد از اینکه پیشنهاد داده تا برای دوریا آواتار درست کند، دارد پشیمان می‌شود. اما معجون ریخته به پاتیل بر نمی‌گردد.
دوریا با ذوق به اسکورپیوس نگاه کرد و گفت:
-خب همینا؟ رنگ لاک ناخن و کفش و اینارو نمی‌خوای؟

با این سوال اسکورپیوس از جا جست.
-نه دیگه دستت درد نکنه. سوالام تموم شد؛ میتونی بری.
-برم؟ مگه نمی‌خوای موقع افتتاحیه باشم؟
-نه با این سفارشی که تو دادی باید در مغازه رو ببیندم و کارهای اینو بکنم!
-چی؟
-هیچی! هیچی!

و اسکورپیوس دوریا را از مغازه به بیرون هل داد و در را پشت سرش قفل کرد.



River Flows in You
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.