- میای با هم بریم یه چیزی بنوشیم؟
خیلی بی مقدمه و ناگهانی این را از مردی که مانند خودش لباس گارسون های رستوران را پوشیده و مشغول تمیز کردن میز ها بود، پرسید. البته با ذهنیتی که از گذشته ی همکار سخت کوشش داشت، انتظار شنیدن جواب یا دست کم شنیدن جواب مثبت را نداشت.
اما در کمال تعجب دید همکارش دست از تمیزکاری کشید و سمت او چرخید. کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
- بد فکری نیست آقای میدهرست. یه نوشیدنی بعد از کار واقعا می چسبه.
آقای میدهرست که واقعا مات و مبهوت مانده بود. لبخندی زورکی زد.
- آر...آره. کار زیاد واقعا آدمو خسته می کنه. بریم از همین کافهی بغلی یه چیزی بخریم.
- موافقم. فقط بذار من اول برم لباس کارمو عوض کنم بعد.
مرد بعد از گفتن این جمله، تِی ای که دستش بود را به دیوار تکیه داد و سمت رختکن رفت.
گادفری میدهرست که دور شدن همکار طاسش را تماشا می کرد با اضطرابی وصف ناپذیر دستش را سمت جیبش برد و برجستگی وسیله ای که در جیبش بود را حس کرد. بعد موزیانه و زیرچشمی به سرتا سر رستوران نگاهی انداخت.
آن ساعت از روز رستوران خلوت بود و همهجا به لطف همکارش یا بهتر بگویم به لطف دشمن قدیمیشان، برق میزد.
نفس عمیقی کشید و دست توی جیبش کرد. وسیلهی ارتباطی سیاه رنگی را که به تازگی توسط هرمیون گرنجر ساخته شده بود؛ بیرون آورد و جلوی دهانش گرفت.
- لوپین، گادفری هستم. بالاخره تونستم با سوژه قرار بذارم. تا چند دقیقهی دیگه میارمش اونجا. تمام.
- منتظر تو و اسمشونبر تو موقعیت هستیم. تمام.
فوری وسیلهی ارتباطی را داخل جیبش گذاشت و سعی کرد چهرهی اطمینان بخشی به خود بگیرد. اما هر کاری کرد نتوانست. با پای خودش داشت داخل دهان اژدها می رفت. در این وضعیت چطور می توانست چهرهی اطمینان بخش به خود بگیرد؟
با دیدن لرد ولدمورتی که لباس های کار خود را عوض کرده و حالا لباس های سادهی مشنگ ها را پوشیده بود و به سمتش می آمد، قطرات عرق سرد آرام از روی پیشانیش پایین رفتند.
از خودش پرسید چه بلایی سر مردی که روزی همه از او وحشت داشتند آمده؟
***
فلش بک_چندین هفته قبل- ارباب!...ارباب... بهم بگو حالشون چطوره؟!
پرستار جوان با دلخوری یقهی اونیفرمش را از دست بلاتریکس لسترنج در آورد و با عشوه رو به پزشکی که کنار درِ بخش "مراقبت های ویژه" ایستاده بود نگاه کرد.
- آقای دکتر اینا همراهای اون آقا کچله هستن. اومدن حال بیمارشون رو بپرسن.
پزشک با شنیدن صدای نازک پرستار، تخته شاسی را از جلوی صورتش پایین آورد و نگاهی به لشکر "همراه های اون آقا کچله" انداخت. یک راهروی کامل پر از مردان و زنانی با لباس های بلند و سیاه شده بود که در هم می لولیدند و می خواستند هرچه سریعتر بیمارشان را ملاقات کنند.
- آقای دکتر اجاژه میدین بریم ملاقات؟
پزشک که دید شلوارش توسط پسر بچهی کوچکی کشیده میشود. اخم کرد و عصبانی رو به پرستار فریاد زد:
- کی این بچه رو راه داده اینجا؟ اصلا چطور گذاشتین این همه آدم جلوی در اتاق تجمع...
ولی ناگهان چشمش به پرستاری افتاد که توسط بلاتریکس گره زده شده بود؛ برای همین نتوانست ادامهی حرفش را بزند.
-خانم محترم اون پرستار بودا.
بلاتریکس پرستار گوله شده را به سمت عقب جمعیت پرتاب کرد و بعد دست هایش را به هم مالید.
-میدونم. و اگه شما هم نگین حال ارباب چطوره تا چند دقیقهی دیگه به سرنوشت همون دچار میشین.
پزشک معالج آب دهانش را با صدا قورت داد و با دست به سمت در اشاره کرد. ولی تا خواست حرفی بزند، داخل سیل مرگخوارانی که می خواستند وارد اتاق شوند، غرق شد.
لشکر مرگخواران که موفق شده بودند درب بخش را بِکَنَند با عجله وارد اتاق شدند و دور لرد سیاهی که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود، حلقه زدند. پزشکان سر لرد سیاه را با باند سفیدی بسته بودند و جز آن آثار جراحت دیده نمی شد.
- فداتون بشم ارباب. لعنت به اون مشنگی که این بلا رو سرتون آورد.
درواقع چند روز پیش، مرگخوارن تصمیم گرفتند برای بانو نجینی پیتزا سفارش دهند. ولی وقتی پیک موتوری برای تحویل سفارش آمده بود با دیدن مرگخواران ترسیده و هول کرده بود و چون می خواست با بیشترین سرعت فرار کند فوری روی ترک موتورش پریده و گازش را گرفته بود. منتها نگاهش به جای جلو به پشت سرش بود و اتفاقی با لرد که بیرون عمارت کاری داشت برخورد کرده بود.
مرگخوارن تا فهمیدند چه بلایی سر اربابشان آمده مشنگ پیتزا فروش را خوراک تسترال ها کرده و اربابشان را راهی گرانقیمت ترین بیمارستان مشنگی که اسکورپیوس رزورش کرده بود کردند. مرگخواران معتقد بودند زخم هایی که توسط وسیله مشنگی ایجاد شده است بهتر است در همان بیمارستان مشنگی درمان شود.
تازه اگر به سنت مانگو می رفتند خبرهایی مانند بزرگترین جادوگر سیاه توسط وسیله ی مشنگی آسیب دیده در سطح شهر پخش می شد و مایه نشاط و خنده ی ملت را فراهم می کرد و آبروی چندین و چندساله ی لردسیاه می رفت.
- ارباب حالتون خوبه؟
لردسیاه چشمانش را باز کرد. مرگخواران با احتیاط کمکش کردند به تاج تخت تکیه دهد. چهره اش مانند همیشه بی روح به نظر می رسید و این نشان خوبی بود.
- خودتون رو شکر به نظر میرسه که سالمین و جای نگرانی نیست.
لرد نگاه مرددی به یارانش انداخت و با صدایی که کمی می لرزید گفت:
- ببخشید ولی من شما رو می شناسم؟
و همین جمله کافی بود تا سلطی پر از آب یخ روی مرگخواران خالی شود.
درحالی که ناباورانه اربابشان را نگاه می کردند سعی کردند پرسش او را هضم کنند. هیچکس آن سوالی را که شنیده بود باور نمی کرد. این سوال مانند این بود که بخواهند در روزی کاملا آفتابی بیرون بروند و ناگهان کسی ازشان بپرسد چتر لازم نداری؟
همانقدر عجیب و غیرقابل باور. جوری که آدم بخواهد به گوش های خود شک کند.
سر آخر سوزانا که از تردید خسته شده بود رو به لرد کرد و با حالتی نامطمئن گفت:
- ارباب می شه یه بار دیگه بگین چی فرمودین؟
- پرسیدم من شما رو می شناسم؟ به نظر آشنا نمیاین.
و واقعیت بار دیگری مانند پتک بر سر مرگخواران فرود آمد. چشمان بی حالت لرد سیاه چیزی را منعکس نمی کرد اما از لحن صحبتش معلوم بود با کسی شوخی ندارد و واقعا چیزی را بخاطر نمی آورد.
ایوان که با دیدن این وضعیت حسابی بهم ریخته بود با عصبانیت یقه ی پزشک را در دست گرفت و او را سمت خود کشید.
- چه بلایی سر ارباب آوردین؟
پزشک بی چاره با ترس به ایوان خیره شد. از اولش هم می دانست پذیرش چنین بیماری عاقبت خوشی در پی نخواهد داشت.
- هی.. هیچی! ما که کاری نکردیم...
تکان های دست ایوان شدید شد.
- پس چرا ما رو یادشون نمیاد؟
پزشک که دست و پا می زد تا یقه اش را از چنگال ایوان آزاد کند. با صدایی آرام جواب داد:
- ایشون زخماشون چندان جدی نیست ولی به خاطر ضربه ی بدی که به سرشون خورده حافظه شو از دست داده.
- درست مثل آبولیوت؟ اما ما که ندیدیم کسی به ارباب آبولیوت بزنه لعنتی.
ایوان با ضرب یقه پزشک را ول کرد. جوری که او تعادلش را از دست داد و زمین خورد.
جمعیت مرگخوار با نگرانی دور آن دو نفر جمع شدند.
تا به حال کسی ضد طلسمی برای آبولیوت پیدا نکرده بود. هیچ کدام از مرگخوارها نمی خواست به این فکر کند که اربابشان تا ابد حافظه اش را از دست داده.
پیتر جونز که به نظر می رسید با مشگان زیادی سر و کله زده و قلق آنها را بلد است خود را از میان جمعیت بیرون کشید و سمت پزشک شتافت. درحالی که کمک می کرد پزشک از جایش برخیزد با ملایمت پرسید:
- یعنی هیچ راهی نداره حافظه ی ارباب برگرده؟
- مغز انسان یه سیستم پیچیده از اعصابه که شبیه شاخه های درخت میمونه. حتی اگه یکی از اون شاخه ها رو تکون بدی بقیه شاخه ها هم تکون می خورن. فعلا هیچ راهی برای درمان اربابتون نیست. فقط می شه بهبودیشون رو به زمان واگذار کنیم. شاید با گذشت تایم و دیدن چیزای آشنا حافظه شون برگرده.
و این آخرین مکالماتی بود که پزشک قبل از مرگش، با کسی انجام داد.
***
- سرورم اینجا عمارت شماست. معروف به خونهی ریدل.
- تازه سندشم به نام من زدین.
چماغی از ناکجا آباد ظاهر شد و بر سر اسکورپیوس فرود آمد.
لرد سیاه با دقت مشغول بررسی نمای عمارت شد. مرگخواران تصمیم گرفته بودند با مرخص کردن لرد از بیمارستان و نشان دادن چیزهای آشنا به او کمک کنند تا حافظه اش را بازیابد.
- چیزی یادتون اومد سرورم؟
لرد بدون اینکه چشم از خانهی باشکوه روبه رویش بردارد، با تاسف سرش را تکان داد.
- نه اصلا... ولی چه خونهی بزرگی دارم.
- تازه کجاشو دیدین! شما کلی عمارت و خونهی مختلف تو اینور اونور هم دارین. شما مال و منال هر کسی رو که کشتین، به نام خودتون زدین و خیلی خیلی پولدارین.
کتی بل با ذوق اینها را گفت و به چهره ی لرد زل زد تا شاید اثری از شادمانی در آن ببیند.
- چی؟ یعنی من آدم کشتم؟ نکنه صاحبای این خونه رو هم کشتم؟
- آره اینجا خونهی خانوادهی پدری تونه. شما همهشونو کشتین تا مقرتون رو اینجا برپا کنین... تازه شما بزرگترین جادوگر سیاه قرن، زدین والدین هری پاتر رو هم کشتین و بچهی مردمو تو یک سالگی یتیم کردین. از شنیدنش خوشحال شدین نه؟
قیافهی حیرت زده لرد اصلا شبیه کسانی نبود که بخواهند بخاطر کارشان خوشحال باشند و همین باعث ناامیدی کتی شد. آیلین، کتی را کنار کشید و لرد را به حیاط عمارت هدایت کرد. حتما آنجا و داخل خانه چیزهایی وجود داشت که بتواند به بازگشت حافظهی لرد کمک کند.
- ارباب اینو یادتون میاد؟ دکه ی رودولفه. اینجا وایمیسه دربونی می کنه. دکه نه ها! منظورم رودولفه... این جارو هه رو چی؟ مال پدربزرگتونه باهاش میره مسافر کشی. یه وقت صندوق عقبشو باز نکنینا! داییتون یه چیزایی رو توش جاساز کرده. اینا وسایل نظافت گابریلن. باهاشون محیطو تمیز میکنه...
لردسیاه و یارانش از کنار دکه رودولف، جاروی ماروولو، انبار تسترال های تام، باغچه ی رزهای زرد، لانه ی نارلک، درخت های شفتالوی مروپ و شاخه های شکسته شده ی شفتالوها توسط مرلین، گذشتند و به درب عمارت رسیدند.
- ارباب اینو ببینین... سو لیه. همیشه ی مرلین پشت دره. هیچ وقت هم بهش اجازه ی ورود نمیدین.
سو برای لرد دست تکان داد و خندید. لردسیاه نمی فهمید چرا یک نفر تمام مدت باید پشت در بماند و انقدر مصر باشد که نخواهد برود. لحظه ای دلش برای او سوخت.
اما خندهی سو حاکی از این بود که از وضعیت کاملا راضی است و این تا حدی باعث شد از حس عذاب وجدان لرد کم شود.
کمی بعد مرگخواران همراه لرد سیاه وارد خانه شدند. هر کدام از مرگخواران قسمت هایی از خانه را به اربابشان نشان دادند. ولی متاسفانه او نتوانست چیزی به یاد بیاورد. تمام ذهنش را صفحه ای سفید فرا گرفته بود که اثری از خاطرات در آن دیده نمی شد.
اما مگر مرگخواران به این راحتی ها تسلیم می شدند؟
در صدر آن مرگخواران تسلیم نشونده، لینی قرار داشت که با ایده ای که به ذهنش رسیده بود، بال بال زنان خودش را کنار لرد رساند و با صدایی پرشور، ایده اش را مطرح کرد.
- ارباب چیزی که باعث شده ما شما رو یادمون باشه خاطرات مشترکمون و چیزهایی که به ما دادینه. ممکنه اگه اون چیزایی که به ما دادین رو ببینین، ما رو یادتون بیاد. مثلا خود من کلی خاطره با شما و کلی هم یادگاری از شما دارم... حتم دارم اگه ببینینشون منو یادتون میاد.
لینی که مصمم به نظر می رسید با عجله سمت اتاقش پرواز کرد تا یادگاری هایش را بیاورد.
ساعتی بعد.- یکی جلوی این لینی رو بگیره!
مرگخوارانی که سعی می کردند بین کوهی از یادگاری و کادو های مختلف لرد سیاه را پیدا کنند و بیرون بکشند؛ عملیات را متوقف کرده و سراغ لینی رفتند تا جلویش را بگیرند تا دیگر کادوهایش را نیاورد.
- نه ولم کنین! هنوز تموم نشده!
در همین اثنا که عده ای مرگخوار درحال درگیری با لینی بودند؛ اسکورپیوس با زیرکی تمام موفق شد یواشکی لرد را از زیر کادوها بیرون بکشد و به گوشه ای خلوت از حیاط ببرد.
- ارباب یادتون میاد یه زمانی چقدر به من بدهکار بودین؟
لرد که هنوز بخاطر ماندن زیر کادو ها و نرسیدن اکسیژن، سردرگم به نظر می رسید با تردید سرش را به معنای نه تکان داد.
اسکورپیوس لبخند دندان نمایی زد.
- یادتون نیست؟ اشکالی نداره. کافیه این قولنامه رو امضا کنین تا همچی حل بشه.
او که از آب گل آلود ماهی می گرفت قلم پری را دست لرد داد و سپس کاغذی از ناکجا آباد ظاهر کرد که رویش پر از نوشته ها و اعدادی با صفرهای زیاد بود. لرد سیاه با تعجب نگاهی به مبلغ ذکر شده روی کاغذ انداخت. درست بود که چیزی یادش نمی امد اما عقلش می گفت هیچکس نمی تواند این مقدار پول به کسی بدهکار باشد.
- ارباب منتظر چی هستین؟ امضاش کنین دیگه.
- ارباب می خوان چی رو امضا کنن اسکور؟
با صدای تری بوت که به سمت آن ها می آمد لرد و اسکورپیوس سر هایشان را بالا آوردند. به نظر نمی رسید اسکورپیوس از حضور ناگهانی تری در آنجا خوشحال باشد.
- ارباب اگه می خواین چیزی رو امضا کنین، لطفا اینو امضا کنین.
تری دست در جیب لباسش کرد و کاغذی را از داخل آن بیرون آورد. لرد متعجب به کاغذ دوم خیره شد.
- این دیگه چیه؟
- ارباب این سند آزادی منه. امضاش کنین تا قضیهی فروشم منتفی بشه. تو رو خودتون نذارین بیشتر از این پشت ویترین بپوسم.
پشت ویترین؟ پسرک چه می گفت؟
چیزی درون شکم لرد سیاه حرکت کرد و باعث دلپیچه اش شد. او چجور موجودی بود که انسان ها را برای فروش می گذاشت؟ خواست از تری دلیل پشت ویترین ماندش را بپرسد که دید حسابی با اسکورپیوس مشغول بحث و جدل است. معلوم نبود سر چه موضوعی بحثشان شده بود.
همان موقع که آن دو نفر مشغول دعوا بودند کوین که مدتی از ردای لرد آویزان ماند بود، خیلی سریع پایین آمد. دست لرد را گرفت و او را به گوشه ای کشید.
پسرک با چشمان آبی درشتش به چشمان لردسیاه خیره شد و با هیجانی که به وضوح در صدایش مشخص بود گفت:
- شرورم منو یادتون میاد؟ ما همیشه با هم گرگم به هوا باژی می کردیم. تابشتونا با هم تو بالکون می نششتیم و درحالی که حباب فوت می کردیم، بشتنی می حوردیم. حاله بلا هم بود. شما حیلی ژیاد منو دوشت داشتین و دارین و همیشه برام جایژه می حریدین.
لرد با تاسف سرش را تکان داد. حالا علاوه بر فراموشی، دچار بحران هویت هم شده بود.
او آنقدر موجود بدی بود که کسی را می فروخت و آنقدر موجود خوبی بود که با بچه ها بازی می کرد؟ اینجا چه خبر بود؟
کوین مشتاقانه دستش را کشید.
- شرورم من مطمئنم اگه الان بریم باژی کنیم حتما همچی رو یادتون میاد.
- اون بچه الکی میگه! به حرفش گوش ندین ارباب.
لیسا درحالی که پشتش به لرد و کوین بود این را گفت و بعد هم با لحنی غمگین اضافه کرد:
- اگه تا الان با فراموشی قهر کرده بودین اینطوری نمی شد ارباب. الان تنها راه حل اینه که با تموم مرگخوارا قهر کنین تا حافظتون برگرده.
لیسا این حرف ها را زد و توجه اکثر مرگخواران حاضر در حیاط را جلب کرد. از قیافه های عصبی مرگخواران به نظر می رسید که به هیچ عنوان با چنین ایده ای موافق نیستند.
- چی چی رو ارباب باید با مرگخوارا قهر کنن لیسا؟! قهر که مشکلاتو حل نمی کنه.
- دقیقا! اصلا ارباب همه ی مشکلاتتون تقصیر تامه. بیاین آتیشش بزنیم تا همه چی درست شه.
- این آگلانتاین دروغ میگه ها! به حرفش گوش نکنین...
کم کم تمام مرگخواران حتی آنهایی که درون خانه بودند بیرون آمدند و دور لرد سیاه حلقه زدند تا هر کدام پیشنهادشان را برای بازگرداندن حافظهی اربابشان مطرح کنند.
- ارباب من شنیدم آهنگ گوش دادن حافظه رو تقویت می کنه. این آهنگ رو گوش کنین ببینین یادتون میاد؟
- ارباب مدل نقاشی شدن باعث دوری از آلزایمر میشه. بیاین مدل من بشین یه نقاشی ازتون بکشم تا همه چی حل بشه.
- ارباب با هم ذوق کنیم تا حافظتون برگرده؟
- ارباب بگم پیشی بیاد بیل بزنه براتون؟ خاطراتتون رو بیل بزنه حافظه تون بر می گرده.
میان آن هیاهو سر لرد داشت کم کم گیج می رفت.
نمی فهمید...
او در طول زندگیش چگونه موجودی بود؟ کسی که خانه ی مردم را تصاحب می کرد؟ کسی که والدین کودکان را می کشت؟ کسی که کلی پول بدهکار بود؟ کسی که مردم را آتش زده و از پشت در نگه داشتن سو ها لذت می برد؟ جریان چه بود؟ چرا تکه های این پازل لعنتی درست سرجایش قرار نمی گرفت؟!
- معجون! وییب! معجون حافظه ی مجدد!
با نزدیک شدن هکتوری که معجونی را پیروزمندانه بالا گرفته بود و از هیجان ویبره می زد، زمین لرزید و بقیه ی مرگخواران تعادلشان را از دست دادند.
لرد سیاه هم که سعی داشت تعادلش را حفظ کند و همزمان از شر هدفون لایتینا، بیل دومینیک و قلموهای پلاکس خلاص شود نگاهی به هکتور هیجان زده انداخت که شیشهی حاوی مایعی سبز رنگ را در هوا تکان میداد.
شاید جواب همین بود! نوشیدن معجون حافظهی مجدد!
می خواست برود معجون را از هکتور بگیرد تا به این قائله خاتمه دهد. ولی دید مرگخوران زود تر از او به خود آمده و سعی کردند نگذارند هکتور به او نزدیک شود.
- نذارین دوباره این هکتور معجوناشو به خورد ارباب بده!
- دست از سرم بردارین! من مطمئنم این دفعه معجونم درست عمل می کنه! وییب!... عه! معجونم!
مرگخواران که توانسته بودند معجون را از چنگ هکتور در بیاورند، حالا با پرتاب شیشه و پاسکاری آن قصد دور کردن معجون از اربابشان را داشتند.
افلیا که حالا شیشهی معجون را در دست داشت آن را سمت سدریکی که دور از جمعیت با تکیه بر دیوار خوابیده بود، انداخت.
- بگیرش سدریک!
با صدا زدن دخترک، سدریک که تازه از خواب بیدار شده بود، با خستگی به معجون داخل دستش خیره شد. بعد با بی حوصلگی، مانند عروس هایی که دسته گل را پرتاب می کنند، معجون را به پشت سرش پرت کرد.
و در یک آن چندین اتفاق افتاد...
شیشه ی معجون هکتور مانند کارتون ها در هوا چرخ خورد و چرخ خورد و از پنجره ی باز اتاق دلفی، وارد خانه شد. و همین که با کف اتاق تماس پیدا کرد...
کل خانه منفجر شد!
مرگخواران که در تکاپو بودند خود را به لرد معرفی و یادآوری کنند با شنیدن صدای انفجار همگی سرهایشان را سمت خانه چرخاندند. برای لحظاتی طولانی هیچ حرفی بین هیچکدام رد و بدل نشد. همگی در سکوتی دلگیر به خانهی ریدل ها زل زده بودند که به طرز ناگهانی منفجر شده بود و حالا دود های ناشی از انفجارش تا ابرها می رسید.
هیچ یک از آنها که بخاطر اربابشان از خانه بیرون آمده بودند، آسیب ندیدند. ولی خانه ی عزیزشان بخاطر معجون هکتور که مرلین می دانست اگر لرد سیاه می خوردش چه بلایی سرش می آمد، به فنا رفت.
چهره ی لرد در هم رفته بود و به نظر نگران و ناراحت می رسید. با اینکه چیزی از آن خانه و افرادش به خاطر نداشت اما حالا او هم حس می کرد نیمی از وجودش را از دست داده.
- دیگه همه چی تموم شد...
لحن بی رمقش باعث شکسته شدن سکوت بینشان شد. مرگخواران که تا به حال چنین لحنی را از اربابشان نشنیده بودند با حیرت سمت او بر گشتند.
به وضوح مشخص بود که اربابشان شکسته تر از قبل به نظر می رسد.
قیافه ای بی روح و خسته... چشمانی که دیگر نمی درخشیدند و امیدی به فتح دنیا نداشتند... ذهنی آشفته و مبهوت...
کسی هرگز چنین قیافه ای از لرد ندیده بود و این، به غم هایشان می افزود.
لینی که دیگر نمی توانست چنین وضعی را تحمل کند خود را به شانهی لرد رساند و سعی کرد با مثبت کردن قضیه کمی از درد هایشان بکاهد.
- ارباب اصلا ناراحت نشینا. یه خونهی نو می سازیم. معلوم بود که این خونه دیگه عمرشو کرده. اصلا چه بهتر که نابود شد!
- و در ضمن وقتی حافظتون برگشت هکتور رو شکنجه می کنیم بعد کلی بهش می خندیم.
بقیه مرگخواران هم حرف لینی و بلاتریکس را تایید کردند. سپس هرکدام به نحوی تلاش خود را کردند تا به این اتفاق از دیدگاه مثبت تری نگاه کنند و به لرد انگیزه دهند.
اما به نظر می رسید لرد ولدمورت این گونه فکر نمی کرد. مستاصل و تا حدی سردرگم بود. به آرامی خود را از میان حلقهی یارانش بیرون کشید و باری دیگر به خانه چشم دوخت.
در آن غروب دل انگیز، حالا تمام دار و ندارش مانند خاطراتش سوخته بودند. تمام وجودش حالا هیچ شده بود.
رو به مرگخواران کرد.
- شما سعیتون رو کردین تا حافظمو بهم برگردونین... ازتون ممنونم. اما دیگه نیازی نیست دنبالم بیاین.
- اما سرورم...
بلاتریکس حیرت زده می خواست چیزی بگوید که لرد با بالا آوردن دستش به او فهماند سکوت کند.
- نگران من نباشین. الان که خونه و حافظمو از دست دادم. دیگه هیچی درمورد وجودم باقی نمونده. این میتونه برای شما و خودم اتفاق خوبی باشه... دیگه لازم نیست پیرو من باشین. برین هرجا که دوست دارین و اونطوری که میخواین زندگی کنین.
- ولی ارباب ما می خوایم پیش شما بمونیم.
دیگر مرگخواران هم حرف دوریا را تصدیق کردند. حالا هر کسی به نحوی می خواست مخالفتش را با رفتن لرد اعلام کند. اما گویا او تصمیمش را گرفته بود. درحالی که پشتش به مرگخواران بود به آرامی از آنجا دور شد.
- خیلی متاسفم. اربابی که می شناختین دیگه وجود نداره.
- نه ارباب! لطفا!
- لطفا ارباب! لطفا نرید!
- سرورم لطفا وایسین!
- اربااااب!
ولی لرد سیاه یا آن کسی که قبلا به او لردسیاه می گفتند، پاسخی نداد... حتی سرش را برنگرداند تا چهرهی درماندهی یارانش را ببیند...او به سمت افق های تازه ی زندگی اش می رفت... می رفت جایی که بتواند همه چیز را از نو شروع کند...
حال که رهبر رفته بود، گروه از هم پاشیده بود...
و متاسفانه وقت آن رسیده بود هرکدام از مرگخواران راه خودش را برود...
***
کدام آزار دهنده تر است؟ اینکه خاطره ای از کسانی که برایت عزیزند نداشته باشی اما خودشان را داشته باشی؛ یا آنهایی که برایت عزیزند را نداشته باشی ولی خاطراتشان را داشته باشی؟روزها از پی هم می گذشتند. ماه جایش را به خورشید و خورشید جایش را به ماه می داد. بقایای خانه ی ریدل، زیر آسمانی بی ستاره، در سکوتی دلگیر نشسته بود. تنها و غمگین، بدون اینکه کاری از دستش ساخته باشد. او خاطرات زیادی از آدم هایی که درونش زندگی کرده بودند داشت، ولی حالا دیگر خودشان را نداشت.
تاریکی و سرما دزدانه درون خانهی خرابه می چرخیدند و آنجا را سرد تر و دلگیر تر قبل می کردند. دیگر مهم نبود که فصل تابستان است. بعد از رفتن بهار، زمستان سردی بر سر آن خانهی نگون بخت سایه گسترده بود. به تعبیری، تمام حیات آن اطراف مرده بود.
باد سرد عصرگاهی بی رحمانه میان خانه می گشت و صدای ناله ی پنجره های تخریب شده را در می آورد. کفش های مجلسی و گرانقیمت زنانه، درحالی که دقت می کرد روی کدام قسمت خرابه ها برود، سکوت خانه را شکست. صاحب کفش ها حالا، رو به روی جایی که به نظر می رسید زمانی اتاق لرد سیاه بوده باشد؛ ایستاده بود.
- می دونی چقدر دنبالت گشتم؟
صدایش همراه زوزهی باد در فضا پیچید.
هر چیزی که در آن خانه بود یا کاملا شکسته بود یا در آستانهی شکستن قرار داشت. این اتاق هم استثنا نبود.
در واقع چیزی از آن اتاق باقی نمانده بود. جز میز بزرگی که لرد کارهایش را پشت آن انجام میداد و پرونده های مرگخواران را درون کشوی آن می گذاشت. زن با دیدن میز پوزخند زد و با خودش فکر کرد حتی انفجار هم زورش به آن نرسیده.
روی میز پسر بچه ای نشسته بود و بی توجه به او بستنی می خورد.
- اینجا خطرناکه کوین. بیا با هم بریم عمارت من.
- من جایی نمیام ایژا.
پسرک پشتش به او بود و با بی تابی پاهایش را که از لبه ی میز آویزان شده بود تاب می داد.
ایزابل سکوت کرد و نگاهی به جعبه ی سفید یونولیتی کنار کوین انداخت. با اینکه درش بسته بود ولی او می توانست محتویات داخلش را حدس بزند.
- این همه بستنی!؟ تا کی می خوای اینجا بمونی؟
- تا وقتی بقیه مرگحوارا برای برگژاری جلشه برگردن.
بانوی مرگخوار دست به سینه ایستاد و با صدایی سرشار از نارضایتی گفت:
- متوجه منظورت نمی شم.
کوین رویش را برنگرداند. هیجان و شور و شوق کودکانه، از وجودش رخت بسته بود و ایزابل این را به خوبی متوجه می شد. همانطور که به بستنی اش خیره شده بود، جواب داد:
- خودتم میدونی که مرگخوارا بیکار نَنِشَشتَن. یه عده دنبال بهترین شفادهنده هان... یه عده دنبال قهارترین نجارا... یه عده رفتن تا افشون ژِد فراموشی رو پیدا کنن و یه عده دارن دنبال لرد می گردن...
ایزابل خوب می دانست. خودش هم تا دیروز جز همان مرگخواران بود.
- در واقع من تنها کشیم که هیچ کار خاشی اژش بر نمیاد. علامت شوم من واقعی نیشت. برای همین اگه لرد بخوان اژ طریقش مرگخوارا رو احژار کنن من متوجه نمی شم. ولی بالاخره همشون قراره برگردن اینجا. نمی خوام اژ جمعشون جا بمونم.
اخم های دختر در هم رفت.
- دلیلت زیاد موجه نیست. بخاطر نداشتن علامت شوم واقعی نمی خوای از اینجا تکون بخوری که مبادا از جمع مرگخوارا جا نمونی؟!... خب باید بهت بگم علامت من واقعیه. اگه با من بیای بریم خونه هر وقت خبری از ارباب شد تو هم متوجهش می شی و...
- ایژابل همش همین نیست... اینجا نِشَشتم چون مطمئنم لرد یه روزی بر می گرده. و اگه برگرده و ببینه کشی منتظرش نیشت فکر میکنه همه فراموشش کردن.
دست هایش مشت شد.
- کوین... ایشون ما رو فراموش کردن.
بچه با آرامش سرش را تکان داد.
- اشتباهت همینجاشت. یه چیژایی وجود داره که هرچقدر هم زور بژنی نمی تونی فراموششون کنی. این چیژایی که می گم نه اطلاعات توی کتابه. نه یه مشت اسم. یا چیزی هم نیستش که اگه بد موقع از خواب بیدارشی ممکنه بپره...
حافِژه های مهم هیچ وقت اژ بین نمیرن. چون آدمایی که برای تو مهم هشتن، همیشه اونجان... یه جایی در درونت.شاید حق با آن بچه بود ممکن بود لرد حافظه اش را بازیافته به آن مکان برگردد. اگه این اتفاق می افتاد و لرد باز می گشت، وقتی میدید کسی منتظرش نیست خیلی بد می شد. ایزابل لبخند کم جانی زد و آمد کنار کوین، روی میز نشست.
- امیدوارم بستنی کافی برای هردومون داشته باشی.
اگر قرار بود کوین منتظر بماند او هم با کمال میل همراهی اش می کرد.
- می تونین جای یه جا نشستن کارای مفید تر انجام بدین. مثل کمک به برگردوندن ارباب!
با شنیدن این صدا، ایزابل و کوین حیرت زده، همزمان سر هایشان را چرخاندند و به دوریا بلک که ظاهرا تازه آنجا ظاهره شده بود و نقشه ی شهر را در دست داشت، نگاه کردند.
قسمتی روی نقشه با دایره ی قرمز رنگ مشخص شده بود. دوریا لبخند انرژی بخشی زد.
- مکان فعلی اربابو پیدا کردم.
***
زمان حال- سفارشتون آماده ست.
گادفری لبخندی زد. سینی نوشیدنی ها را از فروشنده تحویل گرفت و رفت کنار لرد، پشت میز کافه نشست.
کافه بسیار خلوت بود و صدای موسیقی ملایمی از جایی به گوش می رسید. در واقع محفلی ها دستور تخلیه کافه را داده بودند تا بتوانند آنجا را تبدیل به میدان مبارزه کنند.
البته آن ها چندان اهل جنگیدن نبودند اما شاید این تنها و بهترین شانسشان بود تا لرد را که بی دفاع و بدون یارانش مانده بود، برای همیشه از میان بردارند و صلح و آرامش را به جهان هدیه دهند.
- بابت نوشیدنی ممنون.
گادفری با لبخندی سرشار از اضطراب سر تکان داد. کم پیش می آمد لردسیاه از کسی تشکر کند. خصوصا از یک محفلی.
نفسی عمیق کشید و ناخودآگاه به چهره ی خونسرد لرد چشم دوخت.
لرد که از نگاه های خیره اش اذیت شده بود سرش را بالا آورد.
- چرا اینجوری به من زل زدی میدهرست؟ چیز عجیبی دارم که اذیتت می کنه؟
گادفری فوری نگاهش را دزدید. با دستپاچگی دستش را در هوا تکان داد و گفت:
- نه... نه بابا چیزخاصی نیست. باو..ور کن... فقط...
- فقط؟...
دلش را به دریا زد.
- فقط قدیما یجور دیگه ای بودی. میدونی، یه قاتل بی رحم که حتی از جون یه بچه هم نمی گذشت...
سرش را پایین انداخت و به نقطه ای روی میز زل زد.
- ولی با این وجود همه هوش و ذکاوتت رو تحسین می کردن. حتی هری و پروفسور دامبلدور.
لرد سیاه یک قلوپ از نوشیدنی اش را خورد و به گادفری اشاره کرد نزدیکتر بیاید.
- ببین همکار عزیز، قدیم هر اتفاقی افتاده گذشته. دلم نمی خواد بهش فکر کنم. تو هم اگه منو می شناختی بهتره دیگه به اون آدم قبلی فکر نکنی. من عوض شدم. از گذشته بیرون بیا.
- اوه. که اینطور. باشه.
گادفری نگاه معذبش را از لرد گرفت. آدمی که طی چندین هفته صد و هشتاد درجه عوض شده بود.
اولش که آلنیس خبر سقوط خانه ی ریدل را برایشان آورده بود حرفش را باور نکردند. مرگخواران و سقوط؟ لرد ولدمورت ولشان کرده بود؟
- شوخی از این بهتر نتونستی پیدا کنی آلن؟
- شوخی نیست جرمی. خونه ی اونا منفجر شده و اسمشو نبر به مرگخوارا گفته که دیگه نمی خواد ازش پیروی کنن. الان هم خودش رفته یه جایی تو دنیای ماگلی داره کار می کنه.
جرمی اخمی کرده و سراغ ریموس لوپین رفته بود.اگر این خبر صحت داشت پس آنها می توانستند یک جایی لرد را گیر بیندازند و کارش را تمام کنند. اینطوری بدون خون و خونریزی بیشتر، صلح به جهان باز می گشت.
گادفری از خاطراتش بیرون آمد و نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. راس ساعت6عصر قرار بود لوپین با لشکری از دیوانه سازها برای نابودی لرد به آنجا بیاند و حالا دقیقا ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه بود.
صندلی اش را عقب کشید و از روی آن برخاست. لرد همچنان مشغول نوشیدن بود و با دقت نقطه ای را می نگریست. انگار مشغول فکر کردن درمورد موضوع حساسی باشد. ناگهان سرش را بالا آورد و با دقت داخل چشمان گادفری خیره شد.
گادفری که احساس خطر کرده بود، فوری دستش را در جیبش برد و چوبدستی اش را لمس کرد.
- میدهرست به نظرت یه روز من می تونم بهترین کارمند رستوران بشم؟ می خوام انقدر ترقی کنم تا بتونم جای مدیر رو بگیرم.
سخنان لرد، لحظه ای باعث مچاله شدن قلبش شد. حالا اوج آرمان های آن موجود بی رحم، رسیدن به درجه ی مدیریت رستوران بود.
درحالی که اخم کرده بود با شرمندگی جواب داد:
- متاسفم. این اتفاق هرگز نمیفته.
لرد تعجب کرد.
- چرا؟ من که دارم تلاش می کنم هر روز بهتر از روز قبل باشم.
- بحث تلاش نیست...
گادفری سرش را پایین انداخت. از میز دور شد و رفت تا جلوی در کافه، کنار لوپین و دیوانه سازها بایستد.
- واقعا شرمندم رفیق. حتی با اینکه حافظتو از دست دادی بازم برای این جامعه خطر بزرگی محسوب میشی. ما...
- ما مجبوریم از سر راه برت داریم.
قبل از اینکه لرد بتواند حرف های ریموس را هضم کند، هوا به طرز قابل توجهی چند درجه سرد تر شد و تعداد کثیری موجود شنل پوش، در آستانهی در نمایان شدند.
به یکباره همه چیز در خلائی زجرآور فرو رفت. رنگ های اطراف پریدند و دستی با بی رحمی تمام روی دنیای لرد، گردی خاکستری رنگ پاشید.
لرد سیاه هنوز باورش نمی شد که تنها مانده. آن هم مقابل لشکری دیوانه ساز. تمام وجودش یخ زد و سر درد شدیدی گرفت. ناخواسته پاهایش شل شد و لرزید.
یعنی این پایان کارش بود؟
تنها و بی کس و حتی بدون خاطره ای زیبا که بتواند جلوی هجوم احساسات نامطلوبش را بگیرد؟ چه کار باید می کرد؟
موجودات شنل پوش به آرامی نزدیک و نزدیکتر می آمدند تا او را در باتلاق ناامیدی غرق کنند.
نگاه سردش را به دیوانه سازها دوخت. تعدادشان زیاد بود و جلوی ورودی را پوشانده بودند. عملا نمی توانست فرار کند.
باید تسلیم می شد؟
پوزخندی بی رمق زد. حقیقتا چاره ی دیگری نداشت... او فرد محبوبی نبود و به نظر می رسید در زندگی اش جز آزار و اذیت دیگران کار دیگری نکرده. شاید بوسه ی دیوانه ساز واقعا حقش بود.
نفس عمیقی کشید و دستانش را باز کرد. آماده بود مرگ یا هرچیزی که قرار بود تا دقایقی دیگر برایش اتفاق بیفتد را، با آغوش باز بپذیرد. چشمانش را بست و با اینکه خاطره ای (حتی یک خاطره ی تلخ که آزارش بدهد) به یاد نمی آورد غمی بی جهت و بدون دلیل وجودش را فراگرفت.
پاق!- بزرگان آن را لو مل دو پی نامند. غمی بی جهت که با تماشای دشت به دل افتد. خود خویشتنمان به "غم غربت" بسنده می کنیم.
لادیسلاو زاموژسلی خیلی چیزها می دانست. یک نابغه به تمام معنا بود!
پاق!- غم غربت؟ تا وقتی کنار هم هستیم که غربت معنی نداره.
لینی وارنر حشره ی آبی خیلی زحمت می کشید. واقعا مهربان بود!
پاق!- مگه تا وقتی من اینجام غربت اصلا می تونه به ارباب نزدیک بشه؟
بلاتریکس لسترنج را نمی شد از اربابش جدا کرد. همیشه و همه جا آماده ی خدمت بود!
پاق!- ما هم هنوز نمردیما. معجون ضد غربت بدم؟
هکتور گرنجر شاید یک کنه به نظر می رسید. اما همیشه حواسش به همه چیز بود!
پاق!- مگه مایی که مردیم نتونستیم برگردیم تا دوباره خدمت کنیم؟ مرده و زندمون نمی ذاره ارباب احساس غربت کنه.
- ایوان راست میگه. اصلا روحم فدای ارباب!
وفاداری ایوان و بینز حتی بعد از مرگشان هم ثابت شده بود!
پاق!
با شنیدن "پاق" ها و صدا های اطرافش، آرام لای پلک هایش را باز کرد. چیزی را که می دید باور نمی کرد!
دور تا دورش مرگخواران حلقه زده بودند.
- چرا؟
صدایش به طور محسوسی می لرزید.
- چرا برگشتین؟ مگه من بهتون نگفتم برین.
- کجا بریم ارباب؟ مگه ما جز زیر سایه ی شما جای دیگه ای رو داریم؟
دیزی با خنده این را پرسیده بود.
- معلومه که دارین. مگه نمی خواین هرجوری که دلتون می خواد زندگی کنین؟
- ما همین الانش هم اونجوری که دوشت داریم ژندگی می کنیم. ژیر شایه ی بژرگ شما.
- دقیقا!
هر لحظه به تعداد سپرهای انسانی اش اضافه می شد.
دیوانه ساز ها برای مدتی دست از حرکت و پیشروی کشیده بودند. به نظر می رسید آنها هم به اندازهی لرد، از دیدن مرگخواران شگفت زده شده بودند.
حتی و ریموس و گادفری هم با تعجب این صحنه را می نگریستند.
- روی محوطه طلسم ضد آپارات اجرا کن! نباید بذاریم از دستمون در برن!
صدای لرزان لوپین همزمان شد با بالا رفتن چوبدستیش برای اجرای طلسمی که مانع خروج مرگخواران از آن مکان می شد.
و این دردسر جدیدی برای یاران سیاهی بود. زیرا نه تنها نتوانسته بودند به موقع اربابشان را از آنجا خارج کنند تا صدمهای به او نرسد، بلکه حالا خودشان هم در کافه با تعداد زیادی دیوانه ساز اسیر شده بودند.
وقت تغییر استراتژی بود. همهی مرگخواران دور اربابشان حلقه زدند و اجازه دادند او در مرکز این حلقه باشد. بلاتریکس درحالی که چوبدستی اش را به سمت دیوانه سازها نشانه رفته بود غرید:
- از ارباب محافظت کنید. می تونن روح هر کدوم از ما رو می خوان واسه ی خودشون داشته باشن ولی نباید بذاریم دستشون به ارباب بخوره.
حلقه ی محافظتی مرگخواران دور لرد تنگ تر شد. هیچکس قصد فرار یا پا پس کشیدن نداشت.
گودریک گریفیندور درحالی که لبخند اطمینان بخشی میزد تمام دستانش را برای دفاع از لرد باز کرد و گفت:
- غمتون نباشه ارباب. هر اتفاقی هم بیفته ما باهاتونیم.
بقیه ی مرگخواران هم شروع کردند به تصدیق کردن حرف او.
- ارباب حتی اگه خاطره ای یادتون نیاد ما براتون جدید و بهترشو می سازیم.
- حق با ایزابله... منم با اینکه خستم ولی تا تهش هستم.
- ولی تموم این ماجرا ها تموم شد من حق الزحمه مو ازتون میگیرما ارباب!... آخ! چرا می زنی آیلین؟
دیوانهساز ها هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشدند و چهرهی مرگخواران در هم می رفت. گویی حیوانی وحشی چنگی به بدنشان می انداخت. کابوس دستش را به سمت گردن آنها دراز کرده بود و با فشردن گلوهایشان، تنفس را سخت می کرد. عذابی وحشتناک سرتاپای همه شان را فرا گرفته بود و دردی صد برابر بد تر از کروشیو در جانشان می دوید. اما هیچکدام از جایش تکان نمی خورد.
لرد سیاه هنوز مبهوت از آنچه داشت اتفاق می افتاد یارانش را نگریست. موجوداتی سرسخت که می خواستند تا آخر با او بمانند.
نمی فهمید...
نمی فهمید...چرا نمی خواستند او را به حال خود رها کنند؟ چرا برگشته بودند؟ چرا می خواستند از او محافظت کنند؟ اگر الان اینجا نبودند...
- اگر الان اینجا نبودین می تونستین زنده بمونین!
فریاد زد! از عمق وجودش فریاد زد!
- ارباب هنوز متوجه نشدین، نه؟ اگه همه چیزو بذارین کنار و ما رو پشت سرتون ول کنین... چطور می تونیم از اینکه زنده ایم خوشحال باشیم؟ ارباب اگه شما رو از دست بدیم چطور میشه دیگه خوشحال زندگی کرد؟
هیچکدام از آنها را به یاد نمی آورد با این حال آنها حاضر بودند جانشان را برای او فدا کنند. حاضر بودند تا آخرش همراه او بمانند و برای دفاع از او بجنگند. نمی توانستند بدون او زندگی کنند...
چیزی در جایی از وجودش لرزید... شاید...
شاید در قلبش! اخمی کرد. حتما اشتباهی پیش آمده بود. او قلب نداشت! او مانند دامبلدور و هری پاتر نبود که با نیروی عشق و اینجور داستان های کودکانه خام شود. سال ها پیش قلبش را کنار گذاشته بود تا بتواند قدرتمند ترین جادوگر تاریخ شود.
- قدرتمند ترین جادوگر تاریخ...
زمزمه کرد...
و ناگهان سیلی از کلمات به سمتش هجوم آوردند!
لحظه ای نفس کشیدن را فراموش کرد و میان دریایی از تصاویر و لغات غرق شد. خاطرات با سرعت سرسام آوری همچون ماری به دور بدنش پیچید و او را در بر گرفت.
حالا همه چیز را بهخاطر می آورد... حالا می دانست کیست... حالا یادش می آمد آدم های اطرافش چه کسانی هستند... و حالا متوجه شده بود که مرگخوارانش چقدر دوستش دارند.
- بلا چوبدستیمونو آوردی؟
بلاتریکس شوکه ولی خوشحال سمت لرد چرخید. چشمان اربابش سرشار از حس زندگی بود. لبخند محوی زد و چوبدستی لردسیاه را از جیب ردایش بیرون آورد.
- هیچکس! هیچکس حق نداره به یاران ما آسیب بزنه!
با ابهت چوبدستی اش را بلند کرد و به سمت دیوانه ساز ها نشانه رفت. کسی اسم طلسمی را که گفت نشنید. ولی مطمئنا 'اسپکتروپاترونوم' نبود. اکثر مرگخواران نمی توانستند پاترونوس بسازند.
ولی چه کسی می گوید که فقط پاترونوس از انسان در برابر دیوانهساز ها محافظت می کند؟
طلسمی سبز رنگ در هوا به پرواز در آمد.
بزرگ و بزرگتر شد و کم کم شکل مشخصی به خود گرفت. جمجمه ای که از دهانش مار بیرون آمده بود!
- علامت شوم!
مرگخواران تقریبا این را فریاد کشیدند و با شادی سمت لرد چرخیدند. مثل همیشه حالش خوب بود و لبخند می زد. از همان لبخندهایی که به آدم می گویند" دیگه نیاز نیست نگران باشی... من برگشتم."
- یاران ما نزدیکمون بمونید.
فاصله ها خیلی خیلی کمتر شد و دیگر شکافی نماند.
علامت شوم با نرمی به سمت دیوانه ساز ها حرکت کرد. موجوادت شنل پوش به طرز عجیبی با دیدن علامت شوم و آن حجم امید و اشتیاق به محافظت، ناخودآگاه از حرکت ایستادند و کم کم متواری شدند. لوپین و گادفری که چیزهایی را که دیده بودند باور نمی کردند با حیرت دور شدن دیوانه سازها را تماشا کردند و بعد خودشان هم تصمیم گرفتند از آنجا دور شوند. عملیات به وضوح شکست خورده بود.
همهی مرگخواران لبخندی از سر آسودگی زدند. آنها از اربابشان محافظت کرده بودند و اربابشان از آنها! و حالا همگی زیر سایهی علامت شوم در صحت و سلامت بودند.
شاید اگر این داستان درمورد محفلی ها بود ته داستان به آغوش لرد می پریدند و از بازگشتش اظهار خوشحالی می کردند. اما آنها مرگخوار بودند. کاملا مرتب گوشه ای صف کشیده بودند و...
- مهم نیشت داشتان درمورد کیه. کشی نمی تونه جلوی منو بگیره تا شرورمونو بغل نکنم.
- منم.
- منم همینطور.
- حتی منم!
اما خب گاهی برای مرگخواران نیز چنین استثناهایی هم پیش می آمد دیگر!
و قبل از اینکه لرد بتواند حرکتی کند، مرگخواران جلو آمدند و همگی با هم محکم او را در آغوش کشیدند. آغوشی از جنس سیاهی و تاریکی که روشنایی وجود تمامشان بود.
- یاران ما بیاین برگردیم خونه.