Happy birthday Black...!
یک روز بارانی، برای هرکس مملو از خاطراتیست که بر زبان جاری نمی شود. هنگامی که مروارید های باران به گونه اش برخورد کرد، گویی لحظه ای را به یاد آورد که خون ها در صورتش پاشید!
لذت می برد... !
دوست داشت برای هالووین صورتش را با همان قطرات خون تزئین کند، اما حیف که یک سال پیش چنین روزی، در میان هیاهوی باد و طوفان کارش را تمام کرد.
در خانه ی ریدلبه آرامی قدم برداشت. صدای پاشنه ی کفش هایش در راهروی سرد و ساکت طنین انداخت. یکی یکی درب اتاق ها را از نظر گذراند تا به اتاق کوین کارتر کوچک رسید. ظاهرا کوین مشغول تر از آن بود که حضور ایزابل را حس کند.
- کوین؟ چیکار می کنی؟
کوین با چشمان قهوه ای رنگ و معصومش به ایزابل خیره شد.
- نگاشی میکشم... برای تولد حاله دوریا.
- تو از کجا با خبر شدی؟
- دیروز داشتم تو دفتر حاله بلا فوضولی میکلدم که پَلوَنده حاله دوریا با اسم و تاریخ تولدشو دیدم.
این حجم از فضول بودن کوین را درک نمی کرد. و یا حتی این حجم از جرعت، که بدون اجازه وارد اتاق بلاتریکس می شود.
ایزابل بی هیچ حرف دیگری قصد داشت از اتاق خارج شود که صدای رعد و برق، گریه کوین کوچک را درآورد. بنابراین به داخل اتاق برگشت. کوین را بغل کرد و در گوشش زمزمه کرد:
- آروم باش... آروم... .
در همان حالتی که کوین را در بغل گرفته بود، به جای پسر بچه ی کوچک روی صندلی نشست. پس از آرام شدنش، ایزابل به او کمک کرد که نقاشی اش را کامل کند، با او بازی کرد و در نهایت، آن دو شب را در کنارهم سپری کردند. پس از به خواب رفتن کوین، ایزابل آرام و بی سرو صدا از اتاق بیرون رفت و در را بست.
شب و تاریکی، قصد تمام شدن نداشت. ساعت سه بامداد بود و ایزابل در حالی که قهوه اش را می نوشید، زیر نور شمع کتاب می خواند. نگاهش را از کتاب گرفت به توجهش به سمت صندوقچه ی روی میز جلب شد. صندوقچه ای قدیمی که به خوبی می دانست چه چیزی درون آن قرار دارد.
بی اختیار از جا بلند شده و به سمت آن حرکت کرد. وقتی قفلش را گشود، خنجری تزئین شده با یاقوت آبی خودنمایی می کرد، که لکه های خون پاک نشده ای روی تیغه اش نقش بسته بود. شاید چنین خنجری، مزین شده به خون یک ماگل، برای اصیل زاده ای مانند دوریا ارزش داشت.
هدیه مد نظرش را پیدا کرد... !
با تاخیر، تقدیم به دوریا بلک
از طرف ایزابل مک دوگال