نامناسب برای افراد حساس.Now in darkness, world stops turning
Ashes where their bodies burning
No more war pigs have the power
Hand of God has struck the hour
ماه در پشت ابرها پنهان بود و آسمان لندن گویا لباسی از جنس مخمل بر تن کرده بود. اما این فقط ظاهر ماجرا بود. در عمق زیبایی شب، ابرها در حال تشکیل طوفانی بیسابقه بودند که شبکه هواشناسی ماگلها، آن را پیشبینی کرده و به اطلاع شهروندان رسانده بود. اگرچه به دلیل طوفان دنیای ماگلهای ساکن لندن در سکوت فرو رفته و شهروندان به خانههای گرم و امنشان و بیخانمانها به گرمخانهها پناه برده بودند، اما در دنیای جادویی هنوز هیاهو برپا بود، گویا که دوشنبه بود و اوج ساعت کاری.
The jewel, the prize
Looking into your eyes
Cool pools drown your mind
What else will you find?
و دلیلش را تنها سیاهترین، و البته ثروتمندترین جادوگران میدانستند. هر سال در تاریخ بیست و نه آپریل، نمایشگاه حراجی از انواع عتیقهجات و ابزار جادوهای باستانی تاریک و شیطانی، در نقطهای از لندن درست در میان دنیای ماگلها به صورت غیرقانونی برگزار میشد. شاید غیر قانونی بود، اما گاهی حتی وزرای سحر و جادو نیز نمیتوانستند کنجکاوی خود را کنترل کنند و به صورت ناشناس، سری به آن محل میزدند، اما تلاشی برای جلوگیری از چنین وقایعی انجام نمیگرفت. برگزار کنندگان آن چنان نفوذ عمیقی در وزارت داشتند که میتوانستند تمام وزارت، کارمندانش و خود وزیر را بخرند، آزاد کنند و سپس دوباره همه را به دو برابر قیمت قبلی خریداری کنند.
محفل ققنوس و مرگخواران اهمیت چندانی به چنین رویدادهایی نمیدادند. اما پس از فاش شدن لیست اشیائی که قرار بود برای حراج گذاشته شوند، یک مرگخوار تصمیم به شرکت در این حراجی عظیم گرفته بود. مرگخواری که برعکس اکثریت همرزمانش، ردای سیاه بر تن نداشت، بلکه کت و شلواری سرخ بر تن، و عینکی تکچشمی بر صورت داشت که او را شبیه به مردی از طبقات بالای جامعه جادویی میکرد. و عصایش که شبیه به یک میکروفون سرخ بود، او را شبیه به یک اجرا کننده نمایش کرده که با لباسهای شیکش در تضاد بود.
ضربهای ملایم به در اتاق خورد و گوشهای بلند و گوزن مانند مرد که با مو پوشیدهشده بودند، به سمت عقب خم شدند. به خوبی میدانست چه زمانی است، و البته به بهترین نحو میدانست چطور از خانه ریدلها خارج شود. صدای شاد گابریل، نوید آمادهشدن شام را به مرگخوار سرخپوش داد.
- الستور؟ هنوز تو اتاقتی؟ شام حاضره! سریع بیا تا بقیه سهمتو نخوردن!
پوزخند تقریبا همیشگی الستور، تبدیل به لبخندی گرم شد. هیچوقت از مصاحبت با گابریل خسته نمیشد. دلش میخواست بیشتر راجع به ذهن و افکار پیچیده وی یاد بگیرد. همچنان که لبخندش را حفظ کرده بود، از اتاق خارج شد و با سرعتی زیاد در حالیکه عصایش را به زمین میکوبید، از میان راهروها عبور کرد و مستقیم به سالن غذاخوری رفت. جایی که تمام مرگخواران در آن زمان نشسته بودند. مرگخوار عصا به دست، عصایش را پیش از نشستن روی صندلیاش رها کرد، و سایهاش به سرعت عصا را گرفت و برعکس صاحبش که روی صندلی، پشت میز بزرگ شام نشسته بود، ایستاد و به عصا تکیه داد و با پاهایش به زمین کوبید و به مچ دستش نگاه کرد، انگار که شدیدا در انتظار بود.
الستور به ظرف غذایش نگاه کرد. ترافل سفید که با خاویار تزئین شده بود. مرگخواران هیچوقت از نظر رژیم غذایی دچار کم و کسر نبودند، و الستور شخصاً به شدت به نوع غذایی که مصرف میکرد، حساس بود. برعکس بقیه شبها که او با آرامش تمام و سرعتی حتی آهستهتر از دیگران شامش را میل میکرد، به سرعت غذایش را به اتمام رساند و از پشت میز بلند شد.
- آ! آ! کجا با این عجله؟! میدونم که تو با یه بشقاب سیر نمیشی!
الستور در جایش متوقف شد و به مروپ که به وسیله چوبدستی، برایش یک بشقاب دیگر غذا پر کرده بود، نگاه کرد. تعظیم غرایی کرد و با لحن آرامی گفت:
- بانو گانت عزیزم! واقعاً از اینکه انقدر به فکر من هستید متشکرم، ولی هردومون میدونیم که این دندونا نیاز به جویدن گوشت دارن. شب خوبی داشته باشید رفقا!
سپس دوباره صاف ایستاد، لبخند دندان نمایی زد، و با آرامش تکهای سبز را از لای دندانهای تیز و زردش خارج نمود، روی پاشنه پا چرخید و به سمت در خروجی رفت، و سایهاش نیز که به دنبالش بود، طول سالن را روی زمین پیمود و برای مرگخواران و مروپ دستی تکان داد.
چند ثانیه بعد، مرگخواران که همچنان مشغول لذت بردن از غذایشان بودند، صدای باز و بسته شدن در جلویی خانه ریدلها، و سپس صدای غیب شدن یک جادوگر، در خارج از خانه را شنیدند.
I am the passenger
And I ride and I ride
I ride through the city's backsides
I see the stars come out of the sky
Yeah, the bright and hollow sky
You know it looks so good tonight
لحظاتی بعد، الستور چشمانش را باز کرد و به اطرافش نگاه کرد. هوا بوی چمن تازه کوتاه شده میداد که دلپذیر بود، اطرافش پر از درختانی بود که خشک شده بودند و در مقابل خانههای آجری قهوهای و سفید ماگلها ، وسایل نقلیه آهنی ماگلها در هر طرف ایستاده بودند که خالی و بیجان به نظر میرسیدند. و تابلوی تقاطع خیابان پرنسس و ملویل گاردنز در کنار خیابان دیده میشد. و این تابلو، همان چیزی بود که الستور به دیدنش نیاز داشت. سرش را تکان داد، و همانطور که شروع به حرکت میکرد، سایهاش، عصایش را به دستش داد.
Death comes sweeping through the hallway, like a lady's dress
Death comes driving down the highway, in its Sunday best
بدون اتلاف وقت بیشتر، الستور از تقاطع گذشت و در جهت خیابان ملویل گاردنز به سمت شمال حرکت کرد. خیابان باریکتر میشد و هیچ جنبندهای در آن به چشم نمیخورد. البته که دقیقهای بعد، این وضعیت با چند ماگل قوی هیکل مسلح به چاقو، که از درون یکی از وسایل نقلیه خارج شدند، تغییر یافت. الستور به سرعت تمام احتمالات را از نظر گذراند. تا مقصدش، یعنی خانه شماره چهل و دو که در تقاطع بین ملویل گاردنز و هروارد گاردنز بود، بیش از صد متر نمانده بود. اما دو ماگل مقابلش بودند، و یکی هم پشت سرش. بنابراین، کاری را کرد که در آن استاد بود. لبخند دندان نمایی زد و با چشمان سرخش به عمق روح ماگلهای رو به رویش نگاه کرد.
If you wanted me dead, you should've just said
Nothing makes me feel more alive
So I leap from the gallows and I levitate down your street
Crash the party like a record scratch as I scream
- هرچی داری رو سریع بده! صداتم در نیاد!
الستور سرش را کج کرد و چشمانش را تنگ. همچنان در حال ارزیابی ماگلها و میزان خطر بود که ماگلی که پشت سرش بود، تصمیم گرفت چند قدم نزدیکتر شود تا از عدم فرار وی، اطمینان بیشتری حاصل کند. دو ماگل جلویی هم به او نزدیکتر شدند، هر دو حدود بیست و پنج، سی سال سن داشتند، چشمانشان سرد و بدون احساس بود، بدنشان را با کتهایی از جنس چرم پوشانده بودند، و قدشان از الستور بسیار بلندتر بود. جادوگر از گوشه چشم، نیمنگاهی به ماگل پشت سرش انداخت. بزرگتر از دو نفر رو به رویش بود. روی بازوانش خالکوبیهایی داشت که پوستش را به طور کامل سیاه کرده بودند و لباس آستین کوتاه و جذبی که پوشیده بود، عضلات قدرتمندش را به خوبی به نمایش میگذاشتند. آنها اهمیتی به چهره عجیب و حتی کابوسوار الستور نمیدادند. فقط پول یا لباسهای به نظر گران قیمتش را میخواستند. البته همانطور که نزدیک میشدند، ذره ذره زبانشان باز شد و حرفهایشان لحن تمسخرآمیزی به خود گرفت.
- داداشمون فکر میکنه هالووینه!
- تو عقب افتادهای چیزی هستی؟
- زود باش جیبتو خالی کن! ما که کل شبو وقت نداریم!
آنها تقریبا در فاصلهای بودند که میتوانستند به راحتی جادوگر را با چاقو بزنند. الستور مشکلی با پرداخت پول، یا حتی تحویل کت یا عینک تکچشمیاش به آنها نداشت. اما به خوبی میدانست که آنها قرار نیست پس از گرفتن پولهایش، که البته فقط گالیون بودند، او را به سلامت رها کنند. قطعا از چاقوهایشان استفاده میکردند. این مردها آن شب نه فقط برای به دست آوردن نان، بلکه برای خون بیرون آمده بودند. این را از چشمانشان میخواند. خودش هم مرد نجیبی نبود، و میتوانست افکار شومشان را که مثل دندانهای حیوانی درنده، برهنده بودند، از چشمانشان بخواند.
- شماها هیچ استایلی ندارید.
لحنش سرخوش و آرام بود، بدون هیچ حس تهدیدی. و این تنها چیزی نبود که زورگیران را غافلگیر کرده بود، آنها متوجه شده بودند که صدای مرد، گویی از دهانش خارج نمیشد، بلکه انگار از رادیویی قدیمی پخش میشد که گوینده سرخوش آن مشغول گزارش یک مسابقه ورزشی هیجان انگیز بود. و ماگلهای زورگیر که نمیخواستند کنترل اوضاع را از دست بدهند، یا توسط یک فرد به قول خودشان عقب افتاده مورد تمسخر قرار گیرند، به الستور حمله کردند. شاید در یک لحظه، اجازه احساس خشم برای کنترل تمام اعمال آدمی، کار درستی به نظر برسد. اما در طولانی مدت ممکن است باعث پشیمانی یا حتی از دست رفتن جانی شود.
Well you know I never pray
I won't offer no salvation
I was born to raise some hell
پیش از آنکه هریک از ماگلها فرصتی برای واکنش داشته باشند، انتهای عصای الستور به زانوی ماگلی که مقابلش و سمت چپش قرار داشت، برخورد کرد. ماگل از درد نعره کشید و الستور با وقار و آرامش خودش را به سمت چپ انداخت و از دایره محاصرهشان خارج شد. حالا هر سه مقابلش بودند. ماگلی که ضربه خورده بود، با اینکه چهرهاش غرق درد و نفرت بود، اما حالا میل بیشتری به کشتن قربانی سرخ پوشش داشت.
- و هیچ نظمی هم ندارید.
ماگلها که از خشم کور شده بودند، تلاش کردند با زور و سرعت زیادشان به الستور ضربه بزنند و بدون نظم و تکنیک خاصی، با چاقوهایشان هوا را میبریدند. و الستور به سادگی ضربات را دفع میکرد یا خود را از جلوی چاقوها کنار میکشید و با غرور و هیجان میخندید، گویی که مشغول انجام بازی کودکانهای است و نه دفاع از جان خود. دیگر به نظر میرسید نقش شکار و شکارچی تغییر یافته. برای اثبات این تغییر نقش، الستور با انتهای عصایش ضربه محکمی به صورت ماگلی که قبلاً پشت سرش بود، زد. ضربه به صورت کاملا دقیق و حساب شده، وارد چشم راست ماگل شد، و زمانی که الستور عصایش را از چشم مرد خارج کرد، مرد فریادی از درد و عجز کشید و تلاش کرد با کف دست فواره خونی که از چشمش خارج میشد را بپوشاند، که ضربه دیگری با عصا به کشاله رانش برخورد کرد و ماگل قوی هیکل با صدای خفهای به زمین افتاد. دو ماگل دیگر لحظهای جا خوردند و متوقف شدند. الستور از فرصت استفاده کرد و به انتهای عصایش که وارد چشم مرد شده بود، نگاه کرد. کره چشم و مقداری از رگهای خونی هنوز به عصا چسبیده بودند. و الستور با لبخندی آن را لیسید.
- مزهش درست مثل سبک مبارزهش بود. نفرتانگیز و ضعیف.
Soon be there, the moon in the sky tonight
We're burning on a purified
Smash your face and then I beat it down
Are we really gonna die?!
ماگلها دوباره به اعصاب خود مسلط شدند و هر دو به جادوگر سادیسمی حمله کردند. حملاتشان بی اثر بود، یکیشان با ضربه عصا که به سینهاش برخورد کرده بود، تلوتلو خوران عقب رفت و دیگری، با ضربه محکم عصا به شکمش، تمام محتویات معدهاش را روی آسفالت خیابان تخلیه کرد.
- و میدونید از همه بدتر چیه؟ شلخته و رقت انگیزید!
و مرد که هنوز درحال عق زدن بود و دولا شده بود، با ضربه بخش میکروفون عصا به سرش، با شدت به زمین افتاد. جمجمهاش به شدت خرد شده بود و خون درحال بیرون ریختن از محل شکستگی، به آرامی زمین را تزئین میکرد. آخرین ماگل بالاخره موفق شد نفسش را بازیابد و به سرعت به سمت مرگخوار حمله کرد. و الستور که صدای خندههای رادیوییاش در سرتاسر خیابان شنیده میشد، به ازای هر ضربهای که ماگل خطا میزد، ضربه آرامی به زانوها و قوزک پاهای مرد میزد. شکارچی هنوز در حال بازی با شکارش بود و از این بازی وحشیانه لذت میبرد. بعد، ماگل قوی هیکل، احمقانهترین کاری که میتوانست در آن شب شوم انجام دهد را انجام داد. تردید کرد. و همین برای الستور تشنه به خون کافی بود که سرگرمیاش را تمام شده ببیند. بنابراین با یک ضربه عصایش مرد را خلع سلاح کرد و با ضربه دیگری به پشت زانو، مرد را به زمین انداخت. سپس با آرامش تمام به سمت چاقوی مرد که روی زمین افتاده بود، رفت.
Can you hear the silent screams?
You embrace an ice cold breeze
We're heading for a fall
The nights are gone
عصایش را با بیخیالی رها کرد تا همانجا روی زمین ایستاده باقی بماند، کتش را با آرامش و وقار از تن خارج کرد و روی هوا رها کرد، که پیش از رسیدن به زمین، توسط سایهاش گرفته شد. بعد از آن، آستینهای پیراهن سرخش را بالا داد، پاپیون سیاهش را مرتب کرد و با اشاره دستش چاقو را روی هوا شناور کرد تا بدون دولا شدن آن را به چنگ آورد. درحالی که چاقو را بین انگشتانش میچرخاند به سمت قربانی بخت برگشته که هنوز نتوانسته بود از جایش بلند شود، بازگشت و روی زمین مقابل مرد زانو زد. چاقو را به صورت عمودی روی زمین قرار داد و مطمئن شد که تیغه نقرهای و مرگبارش به آسمان سیاه شب اشاره کند. و بعد موهای ماگل را که ناله میکرد و دیگر توانایی مقاومت نداشت، در میان انگشتان دست دیگرش گرفت، و لبهایش را به گوشهای ماگل نیمهجان نزدیک کرد و زمزمه کرد:
- دیدار به جهنم.
Hellfire isn't really just flames
Right now it's a city of stains
All primed for it being my stage
Turn the volume up
سپس با شدت تمام سر ماگل را به روی تیغه چاقو کوبید. جیغ مرد به سرعت تبدیل به نالهای بیجان شد که در میان اصواتی که از میان لبهای جادوگر خارج میشد و همچون صدای گوزنی در حال زجر کشیدن بود، گم شد. بدن مرد چند ثانیه لرزید، سپس بیحرکت شد. شکار به پایان رسیده بود.
الستور لبخندی زد. کتش را از سایهاش پس گرفت و بر تن کرد، سپس عصایش را که ثابت ایستاده بود، در دست گرفت و به سوی مقصدش به راه افتاد. نگران پیشآمد این اتفاق کوچک نبود. به خوبی میدانست صبح روز بعد پلیسهای ماگل زمانی که جسدها را بیابند و فیلم دوربینهایشان را بررسی کنند، با تصاویری کاملا برفکی و نامفهوم رو به رو خواهند شد. آخرین قدمهایش تا خانه شماره چهل و دو، به سرعت پیموده شدند. و به محض اینکه مقابل مردمک چشمکی که روی در خانه حکاکی شده بود و به نظر میرسید با کنجکاوی به شخصی که مقابل درب ایستاده نگاه میکند، قرار گرفت، با بخش بالای عصایش دو ضربه ملایم و آرام، و بلافاصله پنج ضربه سریع به در نواخت. در بدون کمک کسی باز شد، اما نه به خانهای ماگلی، بلکه به راهرویی طولانی با دیوارهایی تزئین شده با انواع نقاشیها و تزئینات که با مشعلهایی که با شعلههای آبی و سبز میسوختند، روشن شده بودند.
جادوگر لبخندش را حفظ کرد، نفس عمیقی کشید، هیجانش را مخفی کرد، و اولین قدمش را روی کف از جنس چوب بلوط راهرو گذاشت. قدمهایش کوچکترین صدایی تولید نمیکردند که خبر از طلسم قدرتمندی برای ایجاد سکوت میداد. توجه الستور به سرعت به نقاشیها که با ظرافت و هنری خارقالعاده، تاریخ دنیای جادویی و ماگلها و حتی گابلینها را به نمایش میگذاشتند، جلب شد. نقاشیها چنان زیبا بودند که انگار از دنیایی دیگر آمده بودند. اما مانند هر چیز خوبی، آن راهرو و نقاشیهای اعجاب انگیزش هم به پایان رسید و الستور به درب چوبی بسیار سادهای که مقابلش بود، نگاه کرد. و بعد بدون اتلاف وقت بیشتری، در را گشوده و وارد شد. دقایقی طول کشید تا چشمان سرخش به نور شدید عادت کنند، و بعد با سالن عظیمی رو به رو شد. اولین چیزی که توجهش را جلب کرد، درهایی دور تا دور سالن بودند. پس نمایشگاه دهها، شاید صدها ورودی داشت تا از هر نقطه قابل دستیابی باشد، و به نظر میرسید هربار شخص جدیدی قصد ورود داشت، درب جدیدی برایش به صورت اختصاصی ساخته میشد. پس از این مشاهدات، توجه مرگخوار سرخپوش به انواع و اقسام عتیقهجات جادویی و شیطانی جلب شد که در تمام سالن روی پایههایی قرار داشتند و با حبابهایی از جادو حفاظت میشدند. و جادوگران و ساحرگانی با رداها و لباسهایی بسیار شیک در بین این وسایل حرکت میکردند و بررسیشان میکردند.
الستور هم به بقیه پیوست. هیچکس به چشمان و چهره کسی نگاه نمیکرد، و او هم همین رفتار را در مقابل بقیه نشان داد. حتی سایهاش هم تلاش میکرد توجه کسی را جلب نکند. جادوی سیاهی که در تمام آن سالن عظیم حکمرانی میکرد، اضطراب و نگرانی را به جان همه حاضرین انداخته بود. اما به جز حس نگرانی، چیز دیگری هم بود، گویا با فشاری بر مغزشان، تمام خاطرات غمانگیز گذشته و حسرتهای افراد که سالها بود زیر بار بقیه خاطرات دفن شدهبودند، ناگهان زیر و رو میشدند. اما حتی با وجود فشار روانی، الستور به گشتن در میان تمامی عتیقهجات ادامه داد. چندین بار احساس کرد چشمانی او را زیر نظر دارند، اما اهمیت نداد. و در حالی که تمام خاطرات فراموش شده تلخ گذشته، به صورت زنده در مقابل چشمانش حرکت میکردند. فقط به لبخند زدن ادامه داد.
It must be the lesson
Hidden deep inside
It must be the lesson
So roll the tide
و سرانجام، آنچه میخواست را یافت. درون یکی از حبابهای جادویی محافظ، رادیویی قدیمی به رنگ سرخ، به چشم میخورد، که مشخص بود رنگ و رویش به دلیل رسیدگی نه چندان خوب، از بین رفته و رویش لایهای از غبار نشسته. توضیحاتش که روی سنگ حکاکی شده بودند را مانند نوشیدنی گوارایی، با چشمان سرخش نوشید. رادیو در سال 1734، یعنی 167 سال پیش از اختراعش توسط ماگلها، به کمک جادوی سیاه ساخته شده بود تا انرژی جادویی شخص را پس از هدایت توسط چوبدستی، تقویت نموده و جادوگر را حتی قدرتمندتر یا خطرناکتر کند. و اگرچه هیچکس به آن توجه نمیکرد، جادوگری مثل الستور نمیتوانست از آن بگذرد. زنگولهای روی هوا در کنار توضیحات وجود داشت، که در صورت به صدا درآمدن، میتوانست بها را پرداخته و محل را با جنس خریداری شده، ترک کند. الستور به زنگوله نگاه کرد و درخشش وحشیانهای در چشمان سرخش شکل گرفت. و البته گزشی هشدار آمیز در گردنش، گویا میدانست هر حرکتش، پیامدی خواهد داشت.
It's hard to tell these days and which way that we're falling
I'm not sure any more what's right or what is wrong
It hurts to feel, to think, to know I may be nothing
But then again I've been wrong before
I've opened up my eyes just to wish that I'd stayed blind
از شدت این گزش، لبخندش محو شد. دستش را به سمت زنگوله کوچک و طلایی دراز کرد، و با ضربهای آن را به صدا در آورد. برای یک لحظه، گویا تمام سالن که پر از زمزمه جادوگران و ساحرگان بود، در سکوت فرو رفت. اما بعد همه چیز به حالت عادی بازگشت، و سنگی که توضیحات رادیو رویش حک شده بود، همچون سینی کوچکی مقابل الستور قرار گرفت. زمان پرداخت بهای خواستهاش رسیده بود.
دستش را جیب کناری کتش فرو برد، سپس به صورت مشتشده بیرون آورد و بالای سینی سنگی قرار داد. زمانی که مشتش را باز کرد، هفت یاقوت به رنگ خون، روی سینی افتادند. اتفاقی نیفتاد. چشمهای سرخ فامش را ریز کرد و به فکر فرو رفت. ندایی در درونش میگفت بهای واقعی خواستهاش چیزی گرانبهاتر است. اینبار کتش را باز کرد و دستش را درون جیب داخلی کت فرو برد، گردنبندی با سنگی درخشان به رنگ بنفش را از جیبش خارج کرد، که نمادهای عجیبی روی آن حکاکی شده بود. حکاکیهایی مربوط به جادوی سنتی وودوو که در بعضی مناطق آمریکا همچنان رواج داشت. الستور به گردنبند نگاه عمیقی انداخت، و حس کرد قطره اشکی در چشمش شکل میگیرد. اما شانهای بالا انداخت، و گردنبندی که تنها ارثیه باقیمانده از مادرش بود را روی سینی سنگی قرار داد.
در لحظه قرار دادن گردنبند روی سینی سنگی، در خاطراتش فرو رفت. مادرش را که روی تخت در اتاقی خالی دراز کشیده بود دید، زن زیبایی بود. به نظر نمیرسید سنش بیش از چهل سال باشد. و بهترین زنی بود که الستور در زندگیاش شناخته بود. بدنش را ملافهای سفید پوشانده بود، و چهرهاش بینهایت آرام بود. نمیتوانست صحبت کند، اما با چشمانی پر از اندوه به چهره پر از نگرانی فرزندش نگریست. دست فرزندش را در دست خود که هر آن سرد و سردتر میشد، نگاه داشته بود. لحظهای بعد، دستش فرو افتاد، و گردنبندی کف دست الستور جوان که شانههایش شروع به لرزیدن کردهبودند، باقیماند.
Everywhere I go, my shadow, it follows behind
Doesn't matter where I travel, my shadow, it finds me
Something that I've come to realize after all this time
I can't escape my shadow, I can't escape my shadow
خاطرات به همان ناگهانی که وارد شدهبودند، محو شدند. الستور حس کرد پاهایش ضعف میروند، وزنش را به سرعت روی عصایش انداخت. چهره سایهاش برای اولین بار لبخند نمیزد و به نظر نگران، یا حتی تا حدودی وحشتزده بود. اما بعد، انعکاس رادیو در چشمانش که همچون دو گلوله آتش شده بودند، و طمع شیطانیاش برای قدرت، دوباره احساساتش را در خود خفه کردند. دستش را به سمت رادیو دراز کرد و به آرامی انگشتانش را به سمتش برد. سایهاش هر لحظه چهره نگرانتری به خود میگرفت و از هر حرکتی برای نشان دادن نارضایتیاش استفاده میکرد، اما نمیتوانست اراده فولادین صاحبش را سست کند.
درست در زمانی که نوک انگشتش میخواست با رادیو برخورد کند، دوباره چشمان اندوهگین مادرش را دید. دستش شروع به لرزیدن کرد. سایهاش همچنان به شدت از لمس کردن رادیو نهیاش میکرد، گویی چیزی شوم در آن میدید که صاحبش توانایی دیدناش را نداشت. الستور حس میکرد به تمام قوانین و قواعدی که برای خودش وضع کرده، و به خاطره مادرش، خیانت میکند. شاید یک شیطان بود، اما شیطانی با قوانین اخلاقی خاص خودش بود. نیمنگاه دیگری به سایهاش انداخت. نفس عمیقی کشید، به اعصابش مسلط شد. و تصمیم بزرگی گرفت. با آرامش چرخید، و فقط گردنبند را از روی سینی سنگی برداشت، که باعث شد حباب جادویی دور رادیو دوباره تشکیل شود.
به سرعت از آن محل شوم خارج شد. ریههایش را با نفسی عمیق از هوای خنک شب پر کرد. احساس سبکی میکرد، فشار زیادی به ناگاه از رویش برداشته شدهبود، و سایهاش دوباره لبخند پلیدش را بر لب داشت. خودش هم لبخندی شبیه به لبخند سایهاش را زد. برای اولین بار شکست خورده بود. آنهم به خواست خودش. و به طرز عجیبی از این موضوع احساس آرامش میکرد. تصمیم گرفت پیش از بازگشت به خانه ریدلها، اندکی قدم بزند. شاید دوست یا دشمنی قدیمی را در مسیر میدید، شاید هم نمیدید. بههرحال شب هنوز تمام نشده بود.
Special thanks to
Winky and
Alannis for assisting in writing the musical parts. And
Merupe gaunt and
Gabrielle delacoure for pointing at story problems and moral support.