محفلی ها دست از پا دراز تر و در حالی که به هاگرید ناسزا می گفتند به خونه برگشتند. همین که وارد خونه شدند، خانه شروع به لرزیدن کرد. متوجه شدند که شدت لرزش از قبل از رفتنشون بیشتر شده و این نشونه ی بدی بود، حال رز بدتر شده بود.
همگی به سمت آشپزخونه رفتند و با دیدن دامبلدور و مالی شروع به غر زدن و چغلی کردن کردند:
-هاگرید بهمون تخم تسترال انداخت!
- اون نامرد مارو فروخت به مرگخوارا!
- اون سهم کیکی که هفته پیش بهش داده بودم کوفتش بشه به حق مرلین!
سر کادوگان از تابلوی روی دیوار سرش را بیرون آورد و همزمان با تکون دادن شمشیرش فریاد زد:
- آن مرد بد هیکل هیچ شرافتی ندارد، دامبلدور باید گردنش را بزنیم!
دامبلدور و مالی گیج و ویج نگاهشون میکردند. بلاخره رون همه رو ساکت کرد و شروع کرد به توضیح دادن ماجرا. همین که توضیحانش تموم شد نگاهی به دامبلدور کرد و دید که دست به ریش خوابش برده! بلاخره اونهمه سر وصدا برای پیرمردی که صد ها سال عمر کرده یکم زیادی بود! مالی با ناامیدی گفت:
- اگه زودتر زهر مار گیر نیاریم قبل از خوب شدن رز خونه میریزه رو سرمون.
همون موقع خونه دوباره لرزید اما ایندفعه به خاطر ورود همراه با حرکات موزون هاگرید به خونه بود:
- صدگالیونی گیر آوردم..صد گالیونی گیر آوردم!
همونطور که قر میداد و با هر تکان وسایل خونه رو به زمین می انداخت و خونه رو به لزره در میاورد، وارد آشپزخونه شد.
محفلی ها با خشم بهش نگاه کردند و قبل از اینکه چیزی بگن صدای سر کادوگان بلند شد که هاگرید ناسزا می گفت. هاگرید با بیخیالی روی یکی از صندلی ها نشست و گفت:
- حالا اونطوری نگام نکونین. فکر کردین من شما رو میفروشم؟ با پنجاه تاش میتونیم مستقیم زهر مار سفارش بدیم برامون بیارن.
آملیا با حرص جواب داد:
- میتونستی از اولش جای تخم مارا رو بهمون بگی. زندگی خرج داره نه؟
مالی ویزلی نگاه سرزنشگرانه ای به هاگرید کرد و پرسید:
- بهشون تخم قلابی انداخته بودی هاگرید؟
هاگرید که دید اوضاع بدتر از این حرفاس از جاش بلند شد تا در بره اما پاش به ریش دامبلدور گیر کرد و افتاد و در همان موقع خونه طوری لرزید که حتی حال بد رز هم نتونسته بود اونطور به لرزه بندازدش و دامبلدور از لرزشش از خواب بلند شد.