بعد از اشنا شدن با ماریا و مارتا(خواهران دو قلو)وسارگل و عایشه در کوپه قطار و کلی حرف زدن درباره فضا مدرسه و کلاس ها و دبیر ها به مدرسه رسیدیم داخل اون مدرسه دانش اموزان از نقاط مختلف جهان اومده بودن و من هم از یک کشور مسلمان اومده بودم البته کس های دیگری هم اومده بودن به مدرسه نزدیکتر شدیم در اون لحظه حس کردم تمام تنم یخ زده اما سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم و همراه با دوستام به کمک راهنمایی های هاگرید وارد مدرسه شدیم مدیر مدرسه جادوگر سرشناس و بزرگ البوس دامبلدور بود.
-ماریا:چقدر بزرگه
-مارتا:من شنیدم برای امسال نسبت به سال های دیگه جشن باشکوه تری گرفتن
بعداز اون همه ماجرا که تمام دنیا رو متحول کرده بود یک سال میگذشت اونا به مناسب همین جشن امسال رو باشکوه تر برگزار کردن و بورسیه تحصیلی هم گذاشتن ، من هم شامل این بورسیه میشدم و از اینکه بخوام اینو به دوستام بگم خیلی خجالت میکشیدم بعد از گذشتن از چند تا راهرو به تالار بزرگ طلایی رنگ و باشکوهی رسیدیم که به مناسبت یاد بود تمام در گذشتگان و به خصوص پروفسور اسنیپ با رنگ مشکی تزیین شده که در بین اون رنگ های هر تیم خودنمایی میکرد هاگیرد و خانمی به نام هلما تمام تلاش خودشون رو کردن تا بچه ها رو در یک صف قرار بدن بعد از اینکه صف ها مرتب شد کلاه گروه بندی زد زیر اواز و شعر خوند اما کمی بعد مدیر مدرسه پروفسور دامبلدور یک سخنرانی انجام داد من که اونقدر محو تماشا شکوه تالار و دانش اموزان سال بالاتر شده بود که اصلا متوجه پایان سخنرانی نشدم و بعد با گفتن اسم ماریا که ۳تاجلوتر از من بود و خیس عرق شده بود به خودم اومدم اما چیزی که از همه عجیب تر بود و موجب ترس،تعجب و شادی من شده بود وجود هری پاتر جادوگر بزرگ در بین میز اساتید بود اما فعلا این مهم نبود باید حدس میزدم من و هر کدوم از دوستانم تو کدوم گروه می افتیم؟
-شکیلا جایمز ...شکیلا جایمز
رشته افکارم پاره شد و از ترس سر جایم میخکوب شده بودم این اسم من بود که داشت توسط مدیر مدرسه خونده میشد،متوجه نگاه های مدیر و اساتید و دانش اموزان شدم و سریع از پله ها بالا رفتم و خانم مک گونگال کلاه رو روی سر من گذاشت همه جا تاریک شد از ترس داشتم به خودم میلرزیدم زمانی که کوچکتر بودم فقط میگفتم گریفندور اما بزرگتر که شدم فهمیدم این که تو کدوم گروه باشی مهم نیست این که خودت چی باشی مهمه؟!
تو این فکر بودم که صدایی شنیدم
- حاضری برای رسیدن به رویاهات هر کاری بکنی؟
_ ترسیدم ولی گفتم:هر کاری که درست باشه رو انجام میدیم حتی اگه به رویام نرسم
-جون خودت رو برای عزیزترینت به خطر میندازی؟
_با اینکه دیگه اون صدا ترسی نداش اما من ترسیدم چون از وقتی که کوچیک بودم و جنگ ها رو دیده بودم چیز های کوچکی هم منو میترسوند اما به مادرم فکر کردم و برای مدتی حس شادی بخشی وجود منو فراگرفت و باقطعیت گفتم :بله
-گرفیندور
و بعد کلاه رو خانم مک گونگال از سرم برداشت داخل قلبم یه هیجان عجیبی حس میکردم و خیالم راحت شده بود که این بار سنگین از روی دوشم برداشته شده بود گریفندوری ها ابراز شادی زیادی کردن و من خیلی خوشحال شدم به سمت دوستانم رفتم اونا هم با من شادی کردن،اما مدتی طول نکشید که از بین رفت
مارتا یک فشفشه بود و فقط برای دیدن مراسم همراه خواهرش رفته بود ماریا از این موضوع خیلی ناراحت بود اما من دلداریش دادم و گفتم که من همه جا مثل خواهرت همراهت هستم این مقداری از غم ماریا رو کم کرد اما بازم کافی نبود و بحث رو عوض کردم و گفتم
_سارگل تو کدوم گروه رفتی؟
-تو گروه رینکلا حقیقتش خودم خیلی دوست داشتم
_به رنگ چشمت میاد سارگل جون امیدوارم موفق بشی
-ممنونم
_تو چی عایشه؟
-من...من تو گروه اسلایترین افتادم
_از تعجب تمام ذهنم به خودش پیچید اما خودم رو جمع و جور کردم و گفتم!امیدوارم موفق بشی
بعد چرخیدم و یه نگاه به ماریا کردم که یه گوشه ساکت وایستاده بود و بعد به مارتا نگاه کردم که نگران حال ماریا بود و اونم به من نگاه کردم برای اینکه ماریا رو از اون حال در بیارم گفتم اتاق ما به نظرت کجا باشه؟ ماریا بدون هیچ حرفی سرش رو به نشانه نمیدونم تکون داد
_گفتم: مهم نیست بیا بریم پیش بقیه اعضا گروه
-نه نمیام میخوام همین چند دقه اخر رو پیش خواهرم باشم تو میتونی بری!
مارتا با حالت عصبانی گفت:
-شکیلا جان تو میتونی بری ماریا هم تا چند دقه میاد
_باشه
بعد از خداحافظی سارگل و عایشه به گروه های خودشون ملحق شدن و منم بابقیه دخترا گروه گریفندور اشنا شدم
و ادامه دارد...
تصویر شماره ۵------
پاسخ:سلام، به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.
خوب بود هر چند خیلی جای کار داره.
نقل قول:
-شکیلا جان تو میتونی بری ماریا هم تا چند دقه میاد
اولین نکته اینه که هیچ جمله ای نباید بدون علامت تموم بشه. در پایان همه جملات باید نقطه، علامت تعجب یا علامت سوال با توجه به لحنشون وجود داشته باشه.
نقل قول:
_گفتم: مهم نیست بیا بریم پیش بقیه اعضا گروه
شیوه صحیح نوشتن یک دیالوگ به این شکل هست:
گفتم:
-مهم نیست بیا بریم پیش بقیه اعضا گروه.همونطور که میبینی علامت (-) بعد از علامت نقل قول (:) میاد نه قبلش.
نقل قول:
اما فعلا این مهم نبود باید حدس میزدم من و هر کدوم از دوستانم تو کدوم گروه می افتیم؟
-شکیلا جایمز ...شکیلا جایمز
رشته افکارم پاره شد و از ترس سر جایم میخکوب شده بودم
برای اینکه نوشته هامون از حالت فشردگی در بیاد و منظم بشه و همچین گوینده برخی از دیالوگ هارو بتونیم مشخص کنیم به ایجاد یه سری فواصل از طریق اینتر نیاز داریم. مثلا مثال بالا بهتر بود به این شکل نوشته بشه:
اما فعلا این مهم نبود، باید حدس میزدم من و هر کدوم از دوستانم تو کدوم گروه می افتیم؟
-شکیلا جایمز ...شکیلا جایمز.
رشته افکارم پاره شد و از ترس سر جایم میخکوب شده بودم.همونطور که میبینی بین دیالوگ با توضیح بالاش دوتا اینتر زدم. چون گوینده این دیالوگ دامبلدور هست و توضیحات متعلق به افکار شکیلا جایمز. بنابراین این فاصله باید ایجاد میشد تا مشخص بشه گوینده این دیالوگ شکیلا نیست.
همیشه بعد از دیالوگ و قبل از شروع توضیحات جدیدمون هم دوتا اینتر می زنیم تا با جداسازی دیالوگ ها و توضیحات نوشته مون منظم تر بشه.
یکمی هم زمان بندی افعالت اشکال داره ولی میدونم که میتونی توی بخش ایفای نقش بهتر این نکات رو یاد بگیری و تمرین کنی. پس...
تایید شد!مرحله بعد:
گروهبندی