خلاصه: فیگ سه تا بذر جادویی خریده که یکیشون، از بین دو بذر دیگه جدا میشه و تو یه گلدون دیگه میوفته و کنارش یه علف هرز رشد میکنه. فیگ میخواد اونا رو جدا بکنه که کمرش آسیب میبینه.. برای همین گیاه-لرد رو به همراه یه علف هرز، میفرسته برای پیدا کردن دکتر.. اما گیاه-لرد و علف هرز وسط راه از هم جدا میشن و الان علف هرز میخواد آفتابگردونی رو که تو راه دیده، راضی کنه باهم برن بره گیاه-لرد رو پیدا کنن، و گیاه-لرد هم به دست یه مرد پلید افتاده که میخواد اونو بفروشه...اما افتابگردون قرار نبود اینجا کم بیاره و بیخیال بشه! سریع ظاهر خودش را جمع و جور کرد و به گیاه هرز نگاه کرد.
_ اگه بهت کمک کنم چی به من میرسه؟
اینبار، نوبتی هم که باشه نوبت گیاه هرز بود که تعجب کنه! فکر نمیکرد آفتابگردون همچین سوالی بپرسه. علف هرز چیزی نداشت که به آفتابگردون بده.
_ خب.. مامان من خیلی دست و دلبازه.. میتونه بهت کود و غذا بده یا یه گلدون بده یا..
علف هرز، قبل از اینکه خرفش را کامل کنه به ماشین (گلدون) نگاه کرد، و دوباره و آروم تر از قبل ادامه داد
_ هرچند تو نیازی بهشون نداری نه؟
افتابگردون به تبعیت از علف هرز نگاهی به ماشین (گلدون) و ثروت خود انداخت.
_ تو مامان داری نه؟
_ اوهوم.. اما اون الان نیاز به دکتر داره
_ یه برادر هم داری؟
_ درسته.. اما الان یه نفر اونو دزدیده
_ فکر کنم بتونم بهت کمک کنم! اما در عوض تو باید به من کمک کنی
علف هرز با نگاهی سرشار از شادی و امید، به آفتابگردون خیره شد.
_ چه کمکی؟
یکم اونور تر، گیاه لرد و مرد گیاه-دزد! گیاه-لرد، با اینکه یکم ترسیده بود، در جای راحت و گرم خود لم داده بود و منتظر بود! حتی به خودش زحمت هم نمیداد که تلاش کنه یا فرار کنه.. اون فقط منتظر بود.
فکر میکرد برای نجات، خیلی دیر شده و علف هرز دنبالش نمیاد.. اما اون بازم منتظرش بود! میدونست که علف هرز، هیچوقت ناامیدش نمیکنه.
گیاه-لرد با همین فکر نشسته بود که مرد گیاه دزد وایساد، کلاه خودش رو برداشت، گیاه رو توی دستاش گرفت و به سمت یه مرد دیگه گرفت.
_سلام داداش! چخبرا؟ میتونی یه قیمت رو این گیاه بزاری؟ جادوئیه.. سخنگو هم هست
مرد رو به رو، گیاه-لرد رو توی گلدون جا به جا کرد و با دقت بهش نگاه کرد. اما لرد چشم های خودش رو باز نمیکرد.. ترجیح میداد وانمود کنه یه گیاه عادیه
شاید اگه یه درصد.. فقط یه درصد امکان داشت که علف هرز دنبال گیاه لرد نیاد، اونوقت تنها راه لرد این بود که خودشو به گیاه مردگی بزنه! اون فکر میکرد این راه جواب میده