هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ پنجشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۹
#1
بیلیوس ویزلی، گروه: هافلپاف
پس از اینکه بیلیوس ویزلی توی لیوان قهوه‌ش سگ سیاه یا همون طالع نحس رو مشاهده کرد، دچار سکته و تجربه نزدیک به مرگ شد؛ اما نمرد. بزرگترین و اولین بدشانسی‌ش این بود، منظور تجربه نزدیک به مرگ نیست، منظور به اندازه کافی نزدیک نبودن تجربه به مرگه.

بعد از سکته ای که به دلیل هراس داشت، راهی بیمارستان شد و وقتی بالاخره درحال بازگشت به خونه بود مورد اصابت کامیون قرار گرفت، اما باز هم نمرد؛ فقط دوباره راهی بیمارستان شد.

بعد از بهبودی جراحاتِ تصادف، به سلامت به خونه برگشت اما با خونه‌ی خاکستر شده به دلیل آتش‌سوزی روبرو شد. دیدن خونه و زندگیش توی اون حالت، تجربه ای واقعا نزدیک به مرگ رو براش رقم زد اما به لطف احیای قلبی تونست به زندگی برگرده.

مدتی رو پیش برادر عزیزش، آرتور گذروند و به‌ این دلیل واقعا از اون ممنونه. متاسفانه وقتی که متوجه شد تجربیات نزدیک به مرگ درحال رخ دادن برای آرتور هم هستن، وسایلش رو جمع کرد و با تصور زاغه‌نشین شدن به سمت خونه‌ش، که الان دیگه حتی خونه هم نبود راهی شد.

وقتی به شهرش برگشت خبر مرگ پدرش رو شنید و شدیدا متاثر شد. اون حتی چند باری دست به خودکشی زد اما هیچکدوم نتیجه‌ای نداشتن. با سرمایه کمی که پدرش به ارث گذاشته بود تونست خونه‌ای کوچیک تهیه کنه و توش ساکن بشه. در‌حال حاضر هم همونجا سکونت داره تا ببینیم چی پیش میاد.

بدبختی مثل یک یار و یاور قدیمی هیچوقت بیلیوس رو تنها نمیذاشت.
حوادث متعدد باعث شده بود تاثیرات جبران ناپذیری به روح و روانش وارد بشه و به مرور اون رو تبدیل به آدمی افسرده، اما نه گوشه‌گیر تبدیل کنه.اون واقعا انسان اجتماعی و خوش‌قلبیه؛ به همین سبب تونسته بقیه انسان های خوش‌قلب رو به خودش جذب کنه مثل برایان سیندرفورد، قهرمان بازی های رومیزی جادویی، که بهترین دوستشه. بیلیوس واقعا به اون افتخار میکنه.

ظاهری خمیده و پوستی رنگ پریده داره.چشمهایی گود به سبب سالها بیخوابی از ترسِ دستبرد زدن دزد به خونه‌ش در صورتش خودنمایی میکنند و موهای قرمز کم‌پشتش به کف سرش چسبیده. عینک گرد و ته‌استکانیِ فریم‌نازکش از صورتش جدا نمیشه، با اینکه از اون متنفره چون اگه عینکش وجود نداشت احتمالا طالع نحسش رو هم نمیدید.

با تاثیرات دوستی با برایان،کم کم داره یاد میگیره زندگی رو دوست داشته باشه، هرچند زندگی اون رو دوست نداره و این دوست داشتن یک طرفه واقعا سخته، اما غیرممکن نیست و جلوی شکایت بیلیوس رو هم از حوادثی که تجربه کرده نمیگیره.

تایید شد؛ خوش اومدی.


ویرایش شده توسط yeesh در تاریخ ۱۳۹۹/۱۲/۲۱ ۲۰:۱۶:۳۵
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۲/۲۱ ۲۰:۱۹:۳۴


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ پنجشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۹
#2
خب سلام؛
(از کجا باید شروع کنم؟=))
درکل آدم مهربونی‌ام،اجتماعی‌م و دوستای زیادی دارم،به دوستام اهمیت میدم،سعی میکنم کارهارو به بهترین نحو انجام بدم و بقیه ‌رو خوشحال کنم،گل و‌گیاه و حیوون و اینا دوست دارم،ناراحت کردنم غیرممکنه تقریبا،و تلاش میکنم صادق باشم با بقیه 
همین دیگه،مرسی :))

---
بهتر بود که اولویت هات رو هم به این کلاه پیر بدی تا بهتر بتونه تصمیم بگیره... اما فکر می‌کنم می‌دونم کجا مناسبته. برو به...
هافلپاف!

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۱۲/۲۱ ۱۹:۰۰:۴۸


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۱ پنجشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۹
#3

همونطور که شنلش رو از روی شونه‌ش کنار میزد و با عجله از جلوی در اتاق انباری رد میشد، ناگهان با یادآوری دو کتابی که باید از انباری بیرون میاورد متوقف شد. در رو باز کرد و به داخل اتاقِ خاک گرفته وارد شد. تارعنکبوت ها روی گوشه های سقف جا خوش کرده بودند و گردوغبار همه‌ی سطوح اتاق رو پوشونده بود.

سمت قفسه ها رفت و زیرلب درمورد کثیف بودن اتاق و اینکه چرا زودتر به فکر انباری نیفتاده بود غرغر کرد اما صداش با دیدن جسمِ قاب‌فلزی‌ بزرگی در گوشه اتاق متوقف شد.

آروم سمتش رفت، انگار هرلحظه ممکن بود موجودی از پشتِ پارچه‌‌ای که اون جسم رو پوشونده بود بهش حمله کنه. پارچه رو آروم کنار زد و با دیدن تصویر خودش توی آینه قاب فلزی آهی کشید. پلکی زد و حالا لیلی رو میدید،که سر روی شونه‌ی او گذاشته و لبخند میزنه. کتاب‌ها و کثیف بودن انباری همه و همه از یادش رفت،انگار تنها چیزی که توی اتاق وجود داشت همین آینه بود که میتونست لیلی رو بهش برگردونه.

لبخندی زد و مردِ توی آینه هم خندید، اما وقتی سرش رو برگردوند به جز کپه کتاب های قدیمی با جلد های پوسیده هیچی ندید. پارچه رو دوباره روی‌ آینه کشید و کتاب‌ها‌ رو بیرون برد. در رو پشت سرش بست، و لیلی و آینه و تارعنکبوت ها رو هم توی اتاق جا گذاشت.


داستان قشنگی بود، مشخصه با پایه‌های نوشتن آشنایی داری. مشکلی برای گذشتنت از این مرحله نمی‌بینم؛ پس...
تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۲/۲۱ ۱۸:۴۵:۱۲






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.