آیدی:Cherry_xpپست:سلام همراهان همیشگی چری!
می دونم دل تک تکتون برام تنگ شده بود و منتظر بودین که دوباره از روزمرگیام بذارم براتون؛ منم بار دیگه افتخار دادم و با یه خاطره از یه روز عجیب اومدم سراغتون!
قضیه از این قرار بود که دیروز یه آقایی از این چیزای سیاها گذاشته بود روی چشماش و داشت از کنار قلمروی ما رد می شد و در حالی که دستش رو گذاشته بود روی گوشش، داشت با یکی صحبت می کرد!
فکر کنم می خواسته مثلاً جذاب و خوشتیپ به نظر برسه؛ ولی مطمئنم که اون نهایتاً دل صغرا خانوم از محله شهید لوپین رو برده، نه بیشتر!
همه که اونقدر جذاب نیستن که دل سه تا زن رو ببرن!
ولی به هر حال از اون چیز سیاهه روی چشمش خوشم اومد و رفتم که برش دارم و بذارمش داخل لونه مون. هر چیز که خوار آید، روزی به کار آید!
با وجوهک جان جانان بابا یه نقشه ی توپ کشیدیم تا از روی چشمش برش داریم؛ پس سوار سه چرخه همساده شدم و بعدش تند تند پا زدم، سرعت گرفتم و بوم!
هم خودم هم اون آقاهه تلپ شدیم روی زمین.
درست همون موقعی که دستشو دراز کرد تا شیء هدف رو برداره، من از دستش کشیدمش و فلنگو بستم. سرعت حیوونا از انسانا خیلی بیشتره!
توقع داشتم مرده بیوفته دنبالم و یه تعقیب و گریز جانانه رخ بده، ولی کلاً بیخیالش شد و رفت!
بعد از اینکه خیالم راحت شد که دیگه اون نزدیکیا نیست، نشستم روی صندلی سنگیم و همونطوری که توله اورانگوتان نازنینم، شریسا با برگ درخت موز (
) بادم می زد و وجوهک جان بابا بغلم نشسته بود، اون شی عجیب رو گذاشتم روی چشام.
همون موقع که گذاشتمش روی چشام، وجوهک دست دراز کرد که برش داره، ولی زدم توی دستش. کدوم یکی از زنام به این بچه دست درازی به مال مردم رو یاد داده؟!
من که توی آینه خودمو ندیدم، ولی به نظرم از قبلم جذابتر شده بودم!
وجوهکِ بابا طوری نگام می کرد که انگار داشتم با مسواک ظرف می شستم، احتمالاً حسودیش شده بود!
خب دیگه لایک و کامنت یادتون نره بوس بای!
وجوهک بابا یکم زیر پست چرت و پرت بنویس تعداد کامنتا بره بالا. کامنت ها:wjohk_losbaba: *پیام فقط جهت بالا رفتن تعداد کامنت ها*
wjohk_losbaba: *پیام فقط جهت بالا رفتن تعداد کامنت ها*
wjohk_losbaba: محدود شدم بابایی!