...
تمام سالهایی که در آزکابان گذرانده بود، به این فکر میکرد که آیا روزنه ای روشن، روزی شاد، در زندگیش وجود داشته است؟ همیشه مکم سر خود را تکان میداد که:
_ نه! حتی اون موقعهایی که شاد بودم بخاطر این بود که چیزیث نمیفهمیدم. من هرگز شاد نبوده ام.
همیشه کلمه ی هرگز، با طنین سختی در ذهنش شنیده میشد.
کاش...
صدای قایقران او را از افکار خویش درآورد.
_ خوبه یا بیشتر برم؟
ویل که اصلا به مکان خویش اهمیتی نمیداد، از قایق به سختی پیاده شد و سعی کرد از پوزخند قایقران چشم پوشی کند.
تا پایش به ساخل شنی رسید، قایقران با سرعتی بسیار زیاد از او دور شد و رفت.
ویل در حالی که سرش را پایین انداخته بود، سعی کرد از نگاههای متعجب ماگلهای اطراف قصر در برود و به آنها توجه نکند؛ اما صدایی به او میگفت: تو لعنت شده ای، تو لعنت شده ای!
_____________________
کوچه های نمور، دوران سخت کودکی ویل را به یادش می انداخت. روزهایی مه با پای برهنه به پریدن در کوچه ها مشغول میشد و یاد صورت عصبانی مادرش از دیدن قیافه ی او بعد از بازی می افتاد.
یک قدم، دو قدم...
پایین شهر، همان پایین شهر قدیم بود، اما هم اکنون کوچه های آن متروکه، خانه های محقر آن از هم پاشیده، و تنها کسی در کوچه مانده بود، گربه ای سیاه بود که نگاه غضبنکای به ویل کرد.
ویل دوان دوان به خانه ی خودشان نزدیک شد. چطور ممکن بود؟ تنها در دو سال؟
هیچکس در خانه نبود. چشمان آبی اش به دنبال اثری از زندگی در آن خرابه چرخید. هیچکس را پیدا نکرد.
با عصبانیت به به جلوی پایش تف مرد. کجا بودند؟
ناگهان نگاهش رو چیزی خیره ماند. دختریک کوچکی روی زمین نشسته بود...
ادامه دارد...
ايول مادلبر.
براي يك بار از تو پستي ديدم كه توش فقط از ديالوگ استفاده نكردي.
من اينو به فال نيك(خودم نهها ) ميگيرم.