هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ چهارشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۶
#81

آقای الیوندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۴ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۲۴ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
از دستت عصبانیم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 266
آفلاین
موضوع طنز:

برگی از دفترچه خاطرات آقای الیواندر:


در دوران جوانی بوده و به ساختن چوب جادو علاقۀ بسیار داشتیم اما محل مناسبی برای کسب و کار نداشته و دست فروشی کرده و از این راه زندگی می گذراندیم. روزی در کنار کوچۀ دیاگون مشغول کسب و کار بوده و با صدایی که از اندرون حلق به بیرون راه می یافت بگفتیم:
چوب نازک ، چوب کلفت ، چوب کوتاه ، چوب بلند ، چوب خم شو ، چوب خم نشو ، همه رقم موجود می باشد.
همی کسی رد شده و چوب های ما توجه ایشان را جلب نمود.
بگفتا : دونه ای چند؟
بگفتیم : سه تا 20 گالیون!
بگفتا : من پول ندارم . ولی یه شیشه معجون شانس دارم! به کارت میاد؟
بگفتیم : آری!
بگفتا : پس بیا بگیر سه تا چوب رد کن بیاد!
شیشه ای در آورده و آن را به ما تقدیم نموده سپس سه چوب ببرد. ما بلافاصله معجون را سرکشیده و شیشۀ آن را به گوشه ای افکندیم.احساس خوبی به ما دست داده. احساس می کردیم که خوش شانس ترین فرد جهانیم که ناگهان کسی ما را صدا فرمود.:الی...الی... سلام ... چطور مطوری؟
ما آن فرد را شناخته زیراو دوست دوران مدرسۀ ما میبود پس بگفتیم:
سلام. من خوب می باشم.
بگفتا : هه هه هه هه ... تو هنوز این جوری حرف می زنی؟
بگفتیم : آری!
بگفتا : چرا تو گوشۀ کوچه کار می کنی؟
بگفتیم: چون محلی نداریم که در آن جا کسب و کار کنیم!
بگفتا : چرا نیومدی پیش خودم؟ الی بند و بساتتو جمع کن بریم یه مغازۀ خوب واست دارم.
بگفتیم : ببخشید؟
بگفتا : یعنی وسایلتو جمع کن بریم!
با او برفتیم و به مغازه ای بزرگ رسیدیم و او بگفتا:
اینم مغازت. قسطشم ماه ماه می دی! بای!
مغازۀ خوبی بود و ما بهترین دورانمان آتجا بود. بعد از 15 سال هم مغازه از آن خودمان می شد.عالی بود. تا حالا همچین فروشی نداشته بودیم.


چوبدستی ساز معروف
چوب می خوای؟
تصویر کوچک شده


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۰۴ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
#80

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
یک شب در آزکابان

چشمانم رو به سختی از هم باز کردم. احساس سرمای وحشتناکی می کردم که تا مغز استخونم رو می لرزوند. روی زمین سنگی یخ زده جنبره زده بودم. سعی کردم از جا بلند بشم اما عضلاتم کاملا" خشک شده بود. به مغزم فشار آوردم تا بفهمم کجا هستم. صدای برخورد امواج سهمگین به صخره های سنگی... سرما... صدای ناله افرادی که نمی دیدم ولی می دونستم زیاد دور نیستن... و نا امیدی! من زندانی آزکابان بودم و جرمم...جرمم چی بود؟ دادگاهی بود نظامی با افرادی که همه باشلق پوشیده بودن و صورتشون معلوم نبود...مثل این مامورهای اعدام موگل ها! محکوم به این بودم که برای محفل ققنوس من اسرار طبقه بندی شده دولتی رو می برم. روحم هم از ماجرا خبر نداشت و می دونستم که پاپوشه و حدس می زدم از طرف کیه ولی فرصت دفاع هم نداشتم و به مدت نامعلومی حبس در آزکابان محکومم کردن و من حالا اینجا هستم. به خاطر کینه ای که زن خبیپی به نام آمبریج از پدر من به دل داشت، از وقتی وارد جامعه شده بودم سعی کرده بود به نوعی آزارم بده. صدبار آزمایشم کرد تا مطمئن بشه گرگینه نیستم در واقع مطمئن بود هستم و وقتی نا امید شد به دولت و وزارتخونه و کارهای من گیر داد. حتما" الان خوشحاله و از اون لبخندهای شیطانی روی لبشه. نمی دونستم از دوستانم کسی از جای من خبر داره یا نه . احتمالا" یه داستانی توی پیام روز سر هم می کردن و تحویل مردم ساده می دادن و منم به فراموشی سپرده می شدم.
فراموش شده ... تنها... بدون عشق...بدون امید...بدون هدف و آینده. احساس پوچی سراسر وجودم رو گرفت. چشمانم رو بستم و سرمای محیط رو با همه وجود استنشاق کردم،مطمئن بودم چیزی به پایان راه من نمونده... کاش فقط یک بار دیگه می تونستم چهره ویکتوآر رو ببینم.

هنوز هم بعد ازسالها وقتی به اون شب وحشتناک فکر می کنم برای ساعت ها ساکت می شم و بی حرکت یه گوشه میشینم. خوشحالم که اعضای محفل از طریق نفوذی ها جریان رو فهمیدن و به موقع به اون دادگاه غیر علنی اعتراض کردن و من رو از اون مکان بی روح و سرد بیرون آوردن و گرنه مطمئنم که اگه یک شب بیشتر اونجا می موندم کاملا" عقلم رو از دست می دادم .


تصویر کوچک شده


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ سه شنبه ۲۲ آبان ۱۳۸۶
#79

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
یک شب در آزکابان

تاریکی و سرما...ناامیدی و جنون...
چشم هایم را باز می کنم. من اینجا را میشناسم. اینجا آزکابان است.زندان جادوگران. در یکی از سلول های تاریک در عمیق ترین نقطه آن نشسته ام. نا امیدی تمام وجودم را فرا گرفته است. احساس می کنم که هیچ وقت خوشحال نخواهم شد. دیگر هیچ وقت شادی را تجربه نخواهم کرد. این فکر تا حد جنون آزارم می دهد. به مغز و قلبم فشار می آورد. قلبی که در حال نابودی ومغزی که در حال پوچ شدن است.
گناه من چه بود؟ اشتباهات من کجا بود که من را به اینجا کشاند؟ چه عاملی من را به میان دیوانه سازها برد؟
قتل؟ قتلی که من مرتکب نشدم؟ قتلی که من هیچ نقشی در آن نداشتم؟
حماقت! حماقت و بی عرضگی من را به اینجا کشاند. چقدر احمق بودم. چقدر احمق بودم که حرف های او را باور کردم. به او ایمان داشتم. باورش داشتم ولی...
در این دنیا به هیچ انسانی نمی توان اعتماد کرد. خطرناک ترین دشمن انسان خود انسان است.
دوست! دوستی که من به او اعتماد کردم ولی او واقعا یک دوست بود یا ردای یک دوست را بر تن کرده بود؟ اگر به دور و بر خود بیشتر توجه داشتم, اگر در انتخاب ها دقت بیشتری به خرج داده بودم الان اینجا نبودم.
آزکابان جای خوبی نیست. برجی بلند در وسط یک جزیره کوچک که دور تا دور آن را آب فرا گرفته است و در مرکز آن تاریکی و ناامیدی حکمفرماست.
صدایی را در نزدیکیم می شنوم. سرم را بلند می کنم.در سلولم باز شده است و هیکل شنل پوشی با کلاهی که چهره اش را پنهان کرده است در آستانه ی در ایستاده. دست های براق و خاکستری رنگش که پوشیده از زخم های وحشتناک و آغشته به لجن است از زیر شنل پیداست. به سوی من حرکت می کند. هر لحظه که به من نزدیک تر می شود نا امیدی و سرما را بیشتر احساس می کنم. در چند سانتی من می ایستد. سرم گیج می رود و هر لحظه ممکن است که از حال بروم ولی اتفاق بدتری در حال وقوع است. دیوانه ساز دست های پوسیده اش را جلو می آورد و کلاهش را کنار می زند. در جایی که باید چشم های دیوانه ساز قرار گرفته باشند پوست نازک خاکستری رنگ و کدری وجود دارد که روی حفره های کوچکی کشیده شده اند.دهانش یک سوراخ بی شکل است که هوا را با صدای وحشتناکی به درون خود می کشد.
دست هایش گردنم را گرفتند. سوراخ دهانش را به من نزدیک می کند و ذره ذره از وجودم را می گیرد. ذره ذره از روحم را با خود می برد.
اکنون بدنی بی روح بر روی زمین افتاده است. بدنی که زنده ولی بدون هیچ احساسی است. حال معنی این جمله را می فهمم.
مردن بهتر از بوسه ی دیوانه ساز است!
-------------------------------------------------------------------------------
برای توصیف دیوانه ساز از کتاب هری پاتر و زندانی آزکابان کمک گرفتم.
حتما نقد بشه!




Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ سه شنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۶
#78

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
سلام خدمت همه دوستای نازنینم.
با صلاحدید چارلی،من دو موضوع جدید میدم باشد که مورد پسند واقع گردد و موجب فعالیت بیشتر تاپیک:

طنز:روزی که معجون خوش شانسی را خوردم...

جدی:یک شب در آزکابان

موفق باشید.


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۵ ۱۸:۳۲:۰۴
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۵ ۲۳:۱۵:۰۴


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
#77

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
موضوع طنز :
آبرفوث دامبلدور به همراه كالين كريوي ، گراپ ، پرسي ويزلي و ايگور كاركاروف روي سكوي معرفي صف كشيده بودند . جمعيت دو هزار نفري شنل پوش هياهويي را بر پا كرده بودند .باران به شدت به صقف شيشه اي كه همزمان با بارش باران توسط حركت نرم چوبدستي آبرفوث ساخته شده بود ميخورد .
سخنران اول : پرسي ويزلي
سلام به همه ي شما عزيزان ساحره ها و ساحرها اول گفنم ساحر چون خانما مقدمترند به نظر من خانم ها تمركز بيشتري دارند و بايد در جامعه به خصوص وزارت مقام بالايي داشته باشند. صداي جيغي كه از روي خوشحالي بود از سوي جمعيت ساحره ها بلند شد .
پسر جواني كه جلوي جمعيت ايستاده بود : آرام به دوستش با خنده گفت : جونور ، بو ...ق مي دونه داره چي مي كنه مي دونه حالا همه ي ساحره ها بهش راي ميدن و ساحر ها را مجبور ميكنن بهش راي بدن حالا لورا احتمالا مي خواد با هام حرف بزنه
پرسي گفت من ديگه نميخوام حرف بزنم . مي گذارم وقتي وزير شدم عمل ميكنم .
سخنران دوم : كالين كريوي
درود بر همه ي شما جادوانسان ها نظر من اينه برابري بايد بين همه ي خاندانان جادوگر باشه فقير ، غني و اصيل و غير اصيل باشه . از اين يه بعد همه شاغل خواهند بود فقر از بين خواهد رفت و تبعيض هاي نژادي نيز از بين خواهد رفت مالي با آرامي تو گوش آرتور گفت :ما به همين راي ميديم .
كالين ادامه داد : ديگه حرفي ندارم وقت رو به كانديداي بعدي مي دم.
گراپ جلو آمد دستهايش را بالا برد و جلو آمد (در حالي كه بچه هاي گوچيك گريه ميكردند و مي گفتند مامان ما از اين مي ترسيم )و گفت :اگر طرفدار آزادي بيان وآسلاميك گرايي هستيد شك نكنيد گراپ نماينده شماست.
و عقب رفت .
ايگور كاركاروف بدون مقدمه جلو آمد و گفت : سلام به شما حاملان خون جادويي . من به شما وعده نميدهم بلكه اينده را مي گويم . اگر به من راي دهيد . نسل در نسل آرامش خواهيد ديد و بدانيد آزادي حق هر جادوگر و ساحره است . براي تحقق اين امر به من راي دهيد .و غيب شد .
سپس آخرين كانديد جلو آمد گفت : سلام بر همه شما احتمالا همه مرا مي شناسيد من جادوهاي جديد و درس ها جديد براي هاگوارتز خواهم آورد . همينطور روش هاي آسان امتحان براي دانش آموزان هاگوارتز . و همينطور كه عقب مي رفت . بچه هاي يازده ، دوازده ساله كه آب دماغشان آويزان بود ، آستين هاي پدر مادرشان را مي كشيدند و مي گفتند مامان ، بابا به اين راي بدين.



Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
#76

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
سلام به همه ی جادوگران و ساحره ها .
از تاخیر نسبتا طولانی که پیش اومد عذر می خاوم. نقد پست های کلوپ به زودی در تاپیک نقد زده می شه.فقط خیلی مفصل نیست.
اما موضوع این 10 روز ( یا این 2 هفته!)
طنز: انتخابات!
فقط در مورد انتخابات باشه! می خواید گزارشی از انتخابات ( به صورت طنز) تهیه کنید یا هرچیز دیگه ای!
جدی: من چگونه مردم؟
من و دالاهوف منتظر پست هاتون هستیم!
فعلا!


دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۷:۲۶ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
#75

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
من دارم سعی میکنم، کوتاه نویسی رو رعایت کنم!


- عزیز من..سبزی فروشی کار هرکسی نیست!یعنی چی..ببینم، نکنه میخوای سبزی مبزی کش بری؟


وینسنت کراب، لبخند احمقانه ای بر لبان خود نشاند.او در مقابل مردی قد بلند ایستاده بود که صاحب سبزی فروشی بود.کراب در صدد پیدا کردن شغلی، حاضر به سبزی فروشی شده بود. البته این تنها دلیل انجام دادن این کار نبود!


- نه قربان.من فقط میخوام کارکنم؛ مطمئن باشید حقوق هم زیاد نمیخواهم.(حالا این چرا اینقد مودب شده؟)

مرد سبزی فروشی، به کراب نگاهی به صورت میندازه و سپس قبول میکنه که کراب واسه یک روز، به جای اون سبزی فروشی رو اداره کنه.
بعد از رفتن سبزی فروش؛ کراب کرکره ی مغازه رو میده بالا و نگاهی به اتاقک پر از سبزی و اینا میندازه.در همون لحظه کراب که منتظر این صدابوده؛ با شنیدنش سکته ی قلبی و مغزی خفیفی رو رد میکنه.


-سلام عمو سبزی فروش!

-سلام جیگر...یعنی سلام.بفرمایید.

دختر جوون و زیبایی، که هدف دوم کراب از سبزی فروشی بوده! در اونجا ظاهر شده بود.کراب که به این فکر میکرد که دختر چه راداری داره که تا اون مغازه رو باز کرده پیداش شده، با دهان باز به دختر نگاه میکرد.


-ببخشید، سبزی آش دارید؟
- من آش خیلی دوست دارم!

دختر:
کراب:

دختره که خیلی مشکوک شده بود میگه: منم آش دوس دارم. میشه سبزی آشو بدید! قول میدم واسه اتون آش بیارم.چقدر میشه؟

-تو بده..هر چقدر دادی من بسمه!

-اوا! اقا این چه طرز حرف زدنه..!

کراب اخماشو در هم میکشه و میگه:
-تو چقد منحرفی! منظورم این بود که پول بده.
- !

کراب: ببخشید..میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟

دختر داخل مغازه میشه و چرخ میزنه. دائم هم موهاشو با دستش عقب میده. کراب با آبی که از لب و لوچه اش آویزون شده میگه:

- ببخشید..شما..مجردید نه؟

-جونم؟هان..نه!من چهارتا بچه دارم. بلقیسم، 40 سالشه. کبری و صغری دوقلوان 38 سالشونه. پسر بزرگم هم که غلام باشه؛ 46 سالشه.

کراب:
زنه:

کراب که به شدت عصبانی شده، چوبدستی اشو از اونجاش(جیب شلوارش) میکشه بیرون.
- استیوپفای!

زنه:

کراب:
و بعد از این فاجعه، در مغازه رو میبنده و ده دررو!!

-----------------------------
من کلا ارزشی هستم..مشکلی دارید؟


[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ یکشنبه ۸ مهر ۱۳۸۶
#74

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
موضوع جدی:

بر روی تخت به پشت افتاده ام.پلک هایم آنقدر سنگین است که به خودم زحمت نمیدهم باز نگهشان دارم.مگر باید چه چیز جالبی را ببینند؟اتاقم همان گونه است که قبلاً بوده.پرده های کلفت و قرمز رنگی که جلوی ورود نور را میگیرند.چند تابلو و مبل فکسنی که و فرشی پوسیده.
وضع تمام خانه به همین شکل است.از شکوه یک خاندان اصیل فقط همین چیزها باقی مانده.ظاهر ساختمان انقدر خراب است که مشنگ ها جرات نزدیک شدن به ان را ندارند.دویروز چند پسر مشنگ را این اطراف دیدم.یکیشان میخواست از روی کنجکاوی وارد خانه بشود.
از صمیم قلب میخواستم در را باز کند و داخل بیاید تا بعد از این همه مدت لذت شکنجه یه مشنگ را بچشم.اما او هم از ابهت این خانه متروک ترسید و فرار کرد.
به پهلو میچرخم.حالا میتوانم کمی چشمانم را باز کنم.اولین چیزی که میبینم بطری خالی مشروب قدیمی و جن ساز است.از این بطری ها هنوز هم درون سرداب خانه باقی مانده.دیشب این بطری را کامل خوردم.شاید برای همین است که صدای دنگ دنگ ناقوس ها را در سرم میشنوم.
وقتی نگاهم به تابلوی روی دیوار میوفتد قلبم میگیرد.روزی این خانه یک قصر اشرافی بود.دها نفر از اعضای خانواده و جن های خانگی درون راهرو های آن بالا و پایین میرفتند.اما همه چیز تغیر کرد.با پیوستن من و بقیه اعضای خانواده به ارتش سیاه گمان میکردیم که در دوران اوج خانواده مان به سر میبریم.تا چندین سال همین طور بود اما بعد...
بعد از سقوط لرد سیاه زندگی خاندان ما از هم پاشید.بسیاری از افراد خانواده فرار کرد و آنهایی که باقی ماندند در همین خانه به دست مردم خشمگین کشته شدند.
نمیدانم چطور شد که لرد سیاه سقوط کرد.او بزرگترین و قدرتمند ترین جادوگر بود.چطور نتوانست از پس یک پسر بچه بر بیاید؟
هنوز تعدای از مرگخوارها آزادانه میگردند اما من پیش آنها نمیتوانم بروم.چون قبل از آنکه...
صدایی از طبقه پایین میشنوم که افکارم را پاره میکند.با صدای دنگ دنگی که در سرم پیچیده است متفاوت بود.آن صدا مادی بود.صدای شکسته شدن شیشه.در موقع بد مستی معمولاً توهم به سراغم می آید.گمان میکنم که این باید توهم باشد.میخواهم چشمانم را ببندم . چرت بزنم که احساس میکنم در اتاق باز میشود.
با تنها توانی که برایم باقی مانده سعی میکنم از روی تخت جست بزنم و چوب جادویم را بردارم.اما همین که دستم به آن میرسد طلسمی چوبم را به گوشه اتاق پرتاب میکند.اکنون،مست و بدون چوب دستی همچون خرگوشی در دام شکارچی افتاده ام.
به فرد متجاوز نگاه میکنم.ردای بلند مشکی پوشیده و کلاه لبه دارش را بر سرش گذاشته.حتی در زیر تاریکی شنل میتوانم سرخی چشمانش را تشخیص دهم.
چهار دست و پا سعی میکنم از تخت پایین بیایم اما به جای آن با صورت روی زمین میوفتم.صدای قهقه سرد و ترسناکی اتاق را فرا میگیرد.اشتباه نکردم،خودش است.فقط شیطان میتواند مرا از این وضعیت نجات دهد!
فرد کلاه شنلش را بر میدارد و میگوید:شیطان به تو کمک نمیکنه ایوان.من خود شیطانم.
همان طور که روی زمین افتاده ام پاهای لرد سیاه را میگیرم:ارباب خواهش میکنم مرا عفو...
لرد سیاه قبل از آنکه حرفم تمام شود با لگد محکمی مرا از خودش جدا میکند.خون از کنار لبم جاری میشود.مزه اش گرم و شور است.لرد سیاه مرا از روی زمین بلند میکند و روی لبه تخت مینشاند.از ترس دیگر مستی را فراموش کرده ام.در یک لحظه نگاهم به چهره اش میوفتد و قلبم تند تند میزند.لرد عصبانیست.
نمیگذارد حرف بزنم.خودش شروع میکند:ایوان.تو رو خیلی وقته ندیدم.یعنی بیشتر از بقیه ندیدمتچون تو یک هفته قبل از غیب شدن من فرار کردی.چی فکر میکردی؟نکنه فکر میکردی لرد پیدات نمیکنه؟شایدم میخواستی بری عضو گروه دامبلدور بشی!
به تته پته میوفتم:نه ارباب،بار کنین من هیچ وقت همچین قصدی نداشتم.من میتونم براتون توضیح بدم ارباب.
ناگهان احساس کردم تمام اجزای بدنم به هم میپیچد.از درد روی زمین افتادم و نعره میکشیدم.احساس میکردم استخوان هایم آتش گرفته اند و مغزم مثل پلاستیک گرم شدم از هم وا میرود.
درد تمام میشود.من همانجا روی زمین افتادهامو نفس نفسمیزنم.لرد سیاه پایش را زیر چانه من میگذارد و سرم را بلند میکند.میتوانم خشم را در چشمانش ببینم.لرد گفت:احتیاجی به توضیح نیست.من میدونم تو چرا این کارو کردی.لرد ولدمورت همه چیزو میدونه.وقتی هم که من برگشتم و همه رو احضار کردم تو نیومدی.اینم میدونم.چون میترسیدی.از مجازات اربابت میترسیدی.مگه نه؟
صدا در گلویم خفه میشود.میدانم که دیگر این پایان کار من است.میخواهم چیزی بگویم،حرفی بزنم،اما هیچ چیز فایده ای ندارد.وقتی ارباب تصمیمی بگیرد محال است که از آن صرف نظر کند...
لرد سیاه دوباره ذهن مرا خواند و گفت:درسته ایوان.وقتی من تصمیمی بگیرم چیزی نمیتونه منو از اون منصرف کنه.برای همین من به تو یه شانس میدم.
با امید و نیرویی باور نکردنی به ارباب نگاه میکنم.او ادامه میدهد:من تو رو برای این زنده نگه داشتم که برام مکنر رو پیدا کنی.اون خیلی بدردم میخوره.ولی به نظر میرسه به زندگی توی جامعه گند زاد ها عادت کرده.من فرصت ندارم برای این مسئله خودمو درگیر کنم.تو بهترین دوستش بودی.میتونی پیداش کنی مگه نه؟
این سوال را با لحن تمسخر آمیزی پرسید.میدانستم که جواب منفی ای وجود ندارد.گفتم:بله ارباب...حتماً...من اونو براتون پیدا میکنم.خیلی سریع.
لرد سیاه چوب جادویش را به سمت من گرفت و گفت:خوبه.خودت میدونی اگه این کارو نکنی چی در انتظارته.
لرد بعد از گفتن این جمله چوب جادویش را کنار کشید و غیب شد.من همان طور که روی فرش پوسیده اتاق افتاده بودم و نفس نفس میزدم به شانس بزرگی فکر میکردم که زندگی ام را نجات داده است.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ جمعه ۶ مهر ۱۳۸۶
#73

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۶:۴۸ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 122
آفلاین
موضوع جدی :
ساعت سه بعد از نیمه شب بود.من به همراه زابینی مقابل در خانه ام ایستاده بودم و نگهبانی می دادم.
بلیز: لرد تا چند دقیقه ی دیگه میاد اینجا... بهتره تو بری داخل. من مراقبم.
من (با نگرانی) : فکر می کنی لرد خیلی از دستم عصبانیه ؟
بلیز: خب...درست نمی دونم مارتین! رفتار لرد غیر قابل پیش بینیه. اما در هر صورت این ماموریت اولت بود و تو نتونستی انجامش بدی .
من سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم و با نگرانی در خانه را باز کردم . همسرم ، ماری روی پله هایی که به طبقه ی دوم خانه می رفت نشسته بود و داشت دختر کوچکم را می خواباند. من آب دهانم را قورت دادم و با صدایی که انگار مال خودم نبود ، گفتم:" ماری ، بهتره برین طبقه ی بالا... لرد و مرگخوارا دارن می رسن."
ماری اشک هایش را پاک کرد و چیزی نگفت. می دانستم که خیلی بیشتر از من اضطراب دارد. او چوبدستی اش را درآورد و چراغ هایی را که در مسیر راه پله قرار داشتند ، روشن کرد. قبل از اینکه برود من جلو رفتم و گونه ی سورا کوچولو را بوسیدم.
ماری (نجوا کنان) : می دونی چیه مارتین ! من فکر می کنم تو اصلا کار درستی نکردی که به مرگخوارا ملحق شدی .
من: ساکت ! تو نباید این حرفو بزنی. اگه لرد بفهمه تو اینو گفتی...
ماری (با عصبانیت) : خودت ساکت باش . خوب می دونی که کاملا حق با منه. ببینم ! تو اصلا می تونی این ور و اون ور بری و مردم بی گناهو فقط به خاطر اینکه اصیل زاده نیستن بکشی و یا شکنجه کنی ؟
من ( با خجالت): عزیزم ! ما بدبخت بودیم و هیچ چاره ای...
چشمان زیبای ماری دوباره پر از اشک شد و من نتوانستم ادامه ی حرفم را بگویم. او کودک را در آغوشش فشرد و دوان دوان از پله ها بالا رفت .
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _

اتاق پذیرایی کاملا ساکت بود. مبل های کهنه و میز غذاخوری شکسته توسط مرگخواران جا به جا شده بودند و در انتهای پذیرایی قرار داشتند. لرد سیاه روی یک صندلی راحتی که در کنار شومینه قرار داشت ، نشسته بود. مرگخواران با فاصله ی کمی از او ایستاده بودند و من هم در مقابلش زانو زده بودم. بالاخره بارتی سکوت را شکست.
_ اینسندیو...
و شومینه روشن شد...
لرد: خب مسلما خودت می دونی که ما برای چی اینجا هستیم !
لرد با صدایی خالی از هر گونه احساس که مو را بر بدن راست می کرد ، سخن می گفت و مخاطبش من بودم.
بارتی نگاه خشم آگینی به من انداخت و گفت:" مگه نشنیدی؟ لرد دارن با تو صحبت می کنن."
من به خودم لرزیدم و با صدایی زیر پاسخ دادم :" ب...بله قربان! به خاطر اون کاری که شما به من دستور دادین که انجام بدم و من نتونستم...اما من..."
چشمان سرخ رنگ ولدمورت درخشیدند و من نتوانستم حرفم را تمام کنم. دهانم را باز و بسته می کردم، بدون اینکه صدایی از آن خارج شود.
لرد: تو منو تقریبا نا امید کردی مارتین! این کار خیلی ساده ای بود و هر احمقی می تونست از پسش بربیاد.
لرد چند لحظه مکث کرد و لبخند مرموزی زد. بعد ادامه داد :" من با خودم فکر کردم شاید... البته شاید علت اینکه تو نتونستی ماموریت رو درست انجام بدی ، سهل انگاری و کم کاری نبوده . شاید تو... مارتین! اصلا بلد نیستی که طلسم های نابخشودنی رو اجرا کنی .
من که منظور لرد را نفهمیده بودم با گیجی به او نگاه کردم و من من کنان گفتم :" ا...ا...اما... قربان. شما می دونین که من بلدم...ولی اون... کارمند وزارتخونه به موقع نیومد و نتونستم گیرش بندازم."
لرد (با لحنی تند): اینا دلایل قانع کننده ای نیستن مارتین!
مرگخوارها به من پوزخندی زدند و سرشان را به نشانه ی تایید حرف لرد تکان دادند.
لرد (با لبخندی بی رحمانه) : پس بهتره که ما همین جا یه تمرین کوچولو برات ترتیب بدیم تا تو بتونی مهارت هایی رو که داری ، به من نشون بدی...ایگور، برو بالا و بیارشون.
من که فهمیده بودم لرد چه مجازات سنگینی را برایم در نظر گرفته فریادی از ناامیدی سر دادم و شروع به التماس کردم.
_ قربان...سرورم! خواهش می کنم...خواهش می کنم. منو شکنجه کنید قربان! نه...منو بکشین. اما...التماس می کنم به زن و بچه ام کاری نداشته باشین.
ایگور به سمت پله ها رفت و لرد بدون اینکه توجهی به التماس های من داشته باشد با دست به مرگخواران اشاره کرد تا عقب بروند.
لرد: تو می تونی ثابت کنی که مرگخوار خوب و سر به راهی می شی... آره... تو می تونی مارتین!
من که اشک هایم روان بود ، عاجزانه به لرد نگاه کردم و او هم با لبخندی خبیثانه پاسخم را داد.تازه می فهمیدم که چه قدر احمق بودم. زندگی فقیرانه و زجرکشیدن به خاطر گرسنگی و بی کاری هزاران بار بهتراز این وضع بود.
لرد که به افکار من پی برده بود نجواکنان گفت:" دیگه هیچ راه فراری وجود نداره ...تو باید این کارو انجام بدی.برای کسی که با لرد پیمان می بنده دیگه هیچ راه برگشتی نیست."
چند لحظه بعد ایگور سورا کوچولو و ماری را در حالی که دست هایشان با طنابی جادویی بسته شده بود، پایین آورد و آن ها را جلوی من پرت کرد.ماری هق هقی کرد و به من خیره شد. من نگاهم را از او دزدیدم.
سورا که تازه از خواب بیدار شده بود ، به مادرش چسبیده بود و با حالتی وحشتزده به اطراف نگاه می کرد.به نظر می رسید بغض کرده است.
لرد (با جدیت): شروع کن مارتین! بهتره اول طلسم فرمان رو انجام بدی . می خوام ببینم که همسرت چه طور دختر کوچولوی شیرینش رو شکنجه می کنه.
من (فریاد زنان): نه ه ه ه ه... این کارو نمی کنم!
مرگخواران چوبدستی هایشان را به سمت من گرفتند و هر کدام طلسمی دردناک را فرستادند. من از درد به خودم پیچیدم و ناله کنان سورا و ماری را در آغوش گرفتم تا طلسم ها به آن دو برخورد نکنند.
بلاتریکس با صدایی خشن گفت:" سرورم! بهتره از شرشون راحت شیم. من بهتون گفته بودم که این مردک یه احمق به درد نخوره."
لرد(با لحنی متفکرانه): اما...تو می دونی بلا... که اگه اون بخواد می تونه کمک خوبی باشه . ما به یک جاسوس در وزارت احتیاج داریم.
بلا: چی دستور می فرمایین قربان؟
لرد: اون دو تا رو بکشین و مارتین رو با طلسم فرمان به یه جای مطمئن منتقل کنین.
من سورا و ماری را رها کردم و به طرف لرد رفتم.
_قربان! التماس می کنم که اونا رو نکشین.
لرد چوبدستی اش را به سمت من گرفت و با طلسم شکنجه خواهش مرا پاسخ داد. من فهمیدم که التماس دیگر سودی ندارد. بلا چوبدستی اش را به سمت ماری گرفت. همسرم در آخرین لحظات عمرش ناامیدانه به من خیره شد. گویا منتظر بود تا برای نجاتش کاری کنم، هر چند مطمئنم که خودش هم می دانست کاری از من برنمی آید.
بلاتریکس با بی رحمی به زندگی آن دو موجود بی گناه پایان داد. نمی دانم چه طور دلش آمد. سورا کوچولوی من فقط سه سال داشت...
وقتی جنازه های تنها عزیزانم بر کف اتاق پذیرایی افتادند، دچار سرگیجه و حال تهوع شدم . احساس می کردم اتاق دور سرم می چرخد و جز من و اجساد کس دیگری آنجا نیست.
من در مرگ آن دو مقصر بودم و هرگز خودم را نمی بخشیدم...هرگز...



لطفا این پست و پست قبلی منو نقد بفرمایین!



Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۶
#72

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
سلام.
امیدوارم از مسابقه ی کلوپ جادوگران راضی باشید. پست های هفته قبل به زودی( داوران این جوری قول دادند!) نقد می شه و یه مطلب دیگه این که از این مسابقه به بعد، به دلیل مشاغل درسی و خلاصه...!پست ها هر ده روز یک بار نقد می شه. امیدواریم راضی باشید. یه مطلب که ممکنه مبهم بوده باشه اینه که شما می تونید هم موضوع طنز و هم جدی رو انتخاب کنید و یا فقط یک موضوع.
اما مسابقه این هفته:
موضوع طنز: شغلی یک روزه در دنیای مشنگ ها.( داور: رابستن لسترنج)
موضوع جدی: روزی که لرد سیاه در خانه ام بود.( داور : هنوز معلوم نیست!)
منتظر حضور سبزتان هستیم!


دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.