هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ سه شنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۷

هرمیون   گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۵ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
از کنار دوستان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 125
آفلاین
محفلی ها برای گرفتن برگه های پایان خدمت سربازی در لب دریاچه صف کشیده بودند، و به نوبت یکی پس از دیگری طلسم اکسیو را بر روی آب اجرا می کردند. ولی همچنان خبری از برگه ها نبود.

استر: اکسیو!
لیلی:اکسیو!
دامبل:اکسیو!
مری:اکسیو!
...
استر: خب، اینبار همگی با هم اجرا می کنیم...یک ...دو... سه!

همگی: اکسیو!!!

شالاپ، شپلخخخخ! (افکت سقوط محفلی ها در آب!)

انواع و اقسام سنگ ، ماهی، گوش ماهی، پری دریایی، زیر دریایی، مرگخوار دریایی،عروس دریایی، علف دریایی...وحتی ریش دریایی، از درون دریاچه بالا میاد.
و انواع دامبل زمینی،مری زمینی، استر زمینی، سرباز زمینی،فرمانده زمینی...تو آب شیرجه می رند.(البته این اتفاق یک دلیل علمی داره که هرمیون میدونه!)

پس از اومدن ممد های نجات غریق!؟(غریق نجات!؟) محفلی ها از دریاچه بیرون کشیده میشند و موجودات دریایی به دریاچه برمی گردند.( و کلا اکوسیستم به حالت طبیعی بر میگرده!)

پس از مدت کوتاهی

استر از زیر پتو پس از سرفه های فراوان گفت:

-اوهوع ...اوهوع، چرا اینجوری شد؟...چرا یهو همگی شیرجه زدیم تو آب؟اوهوع...اوهوع...(باور کنین همین طوری سرفه می کرد!)

هرمیون در حالی که داره طلسم خشک کننده رو روی دامبل علیل! اجرا میکنه یه کتاب گنده دستش گرفته و با صدای بلند میخونه:

-در صورتی که مقدار جادوی طلسم اکسیو، در آب شیرین ازدیاد کند آب داری موج می شود و سپس سطح آب بالا آمده و موجب سونامی جادویی می گردد. و زندگی موجودات زمینی و دریایی به مخاطره می افتد.

مری:هرمی!...به من چه سونامی جادویی چطور اتفاق می افته؟...یکی بگه پس این برگه پایان خدمتون چی شد؟من عمرا یه ماه دیگه تو این سرباز خونه بمونم!

استر با حالت کاملا طبیعی گفت:

-خودتون که دیدین برگه ها اونجا نبود!دختر خوب، چرا می پرسی؟...حالا امروز بهتون استراحت دادم سؤاستفاده نکنین که! از فردا صبح طبق معمول همگی آماده میشین تا رژه نظامی برین...تا موقعی هم که برگه ها پیدا نشده یه ماه اینجا تشریف دارین!مفهومه؟

ملت محفلی: نـــــــــــــــــه !...یا مرگ یا پایان خدمت!

...


ویرایش شده توسط هرمیون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۴ ۱۶:۵۶:۴۴

هرمیون قلبی بزرگتر از مغز و استعدادش دارد!


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۶:۵۸ دوشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۷

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۵ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۱ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 389
آفلاین
باد شدیدی در حال وزیدنه. برگ ، باران ، شاخه ی درختان ، شال گردن ، دسته ای ورق و ... در هوا در حال حرکت اند. در این بین رشته ای سفید رنگ و براق به وسیله ی باد از اینور به اون ور میره.

در نزدکی پادگان دامبل در سعی و تلاش برای گرفتن ریش های سفیدرنگش از باده. پرنده ای از دور نمایان میشه ، یه تار از ریشای دامبل و میگیره و میبره به لونش.

دامبل هم با عجله به سمت درختی که پرنده هه توش لونه داره میره و از درخت آویزون میشه و می خواد ریششو از تو لونه پرنده هه برداره.

در سویی دیگر ، مری در حالی که کلاه رو سرشه و شال گردنشو محکم دور سرش پیچیده برای جلوگیری از نفوذ خاک تو چشمش با عجله به سمت دفتر استر میره.

- تق ... تق ... تق!

صدایی به گوش نرسید.

مری با پا محکم می کوبه تو در و در چارتاک باز میشه. مری وارد دفتر استر میشه و به اطرافش نگاهی میندازه.

- استر؟! ... استر؟!

مری مدتی در جست و جوی استر از اینور به اونور میره و سرانجام استرو در حالی پیدا می کنه که زیر میزش افتاده و خر و پف کنان خوابیده. نی درازی هم از دهنش بیرون زده که انتهاش میرسه به یه شیرموز!

- اوخ!

در همون لحظه گرد و غبار وارد چشم مری شد. مری آینه ای رو از توی جیبش در آورد. به چشم سمت راستش نگاه کرد و محکم توش فوت کرد. از اونجایی که آینه جادویی بود ، فوت مری رو به درون چشمش منعکس کرد و گرد و غبار بیرون پرید.

مری با تعجب نگاهی به پنجره ها انداخت و متوجه شد که پنجره ها باز شده و توده ای ورقه در آسمان در حال رژه رفتنه و دونه دونه هرکدوم بر روی دریاچه فرو میان.

- جـــــــــیـــــــــغ! استر بلند شو!

مری به استر نزدیک تر شد و گفت: هوی! استر بلند شو! اومدم برگه پایان خدمتو بگیرم!

- دیشب یه میمون کیف پولمو زد ...
- هوشت! استر بوقی بلند شو بینم!

استر با تکانی شدید از توهمات خود خارج شد و گفت: چیه چی شده؟ مرگخوارا حمله کردن؟ نکنه میمونه واقعا کیف پولمو زده؟

مری: استر برگه پایان خدمتامونو باد برد! همشون به باد رفت ، الان زیر دریا در حال پوسیدن هستن. چرا درست مواظبشون نبودی؟

استر: نترس اونا با یه ورد بخصوص جادو شدن و هیچیشون نمیشه. الانم تنها کار اینه که بری و با یه ورد اکسیو برگه پایان خدمتتو بگیری.

مری:

در اون طرف هم دامبل تمام ریشاشو جمع کرده و در حال بستن اونا با یه کشه!


ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۳ ۱۸:۰۱:۰۳
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۳ ۱۸:۰۶:۲۵


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ دوشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
سوژه نیو

- « یک ... دو .. سه ... چهار ... یک ... پنج .. سه ... هفت ... دو ... سه ... یک ... ده .. هشت ... پنج ... »

هر کدوم از محفلی ها به یک طرف میرن و صفشون پراکنده میشه و پخش پلا میشن در محوطه پادگان ... مری همینطور مستقیم میره تا با صورت به برج دیدبانی برخورد میکنه ! جیمز با یک ضربه جانکاه به لیلی برخورد میکنه و پیوز هم هر ثانیه از بین هوشصد نفر رد میشه

- « خبردار ! »

همه محفلی ها در یک لحظه به هوا بلند میشن و در یک صف منظم چیده میشن عینهو این کارتونا ! این وسط فقط دامبله که در حالی که ریشش رو دور گردنش پیچیده و یک دور دور کمرش پیچونده و به مچ پاش گره زده و بقیه اش رو هم کرده تو جورابش () هن هن کنان سعی میکنه داخل صف بشه !

- « هی تو ... سی تا شنا برو ببینم ! »

دامبل در حالی که کم مونده اشکش در بیاد میگه : «استر ... من خودم ناظر محفلم ها ... لازم نیست من رو تمرین بدی ! »

- « ساکت .. برای من زبون درازی میکنه ! پنجاه تا شنا میری شب هم باید تا صبح کشیک وایسی ! احترام ریش سفیدت رو نگه میدارم وگرنه ... »

دامبل با فلاکت شروع به شنا رفتن میکنه و با هر حرکت یک صدای تق حاکی از شکستن یکی از استخوناش به گوش میرسه

استر همینطور که جلوی صف بقیه محفلی ها راه میره شروع به صحبت میکنه : « همونطور که میدونید هفته آخر خدمت شماست ... باید تمام تلاشتون رو بکنید و در رزمایش ... »

شترنگ (افکت شکستن)

استر نگاهی به اطراف میکنه و دامبل رو میبینه که تمام بدنش خورد شده و به هزار قطعه مساوی تقسیم شده ! با صدایی خشن میگه : « این چه طرز شنا رفتنه ؟ بیست تا دیگه اضافه میکنم ! زود باش !»

دامبل با بدبختی قطعات بدنش رو جمع میکنه و استر ادامه میده : « تا آخر هفته میاین و برگه های پایان خدمتتون رو میگیرد ! »

دامبل با صدای ناله وحشتناکی داره شنا میره و تموم سلول های بدنش آب میشه و از چشماش میچکه بیرون

- « ... حواستون باشه اگر برگه ها رو تا پایان هفته مهر نکنید باید یک ماه اضافه تر خدمت کنید ! »

سپس نفسی میکشه و میگه : « خیلی خوب دامبل ... دامبل ؟ دامبل کوشی ؟ »

جیمز با خجالت دستش رو بلند میکنه : « آقا اجازه ... تموم شد ! »

و به لکه خیسی روی زمین اشاره میکنه

استر نگاهی میکنه و میگه : « مهم نیست ... برگه ها یادتون نره ! آزاد ! میتونید برید به خوابگاه ها ! »

<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><>
سرباز های محفل ققنوس (چه دختر چه پسر) در هفته ی آخر به سر میبرن که مشکلات آغاز میشه ! برگه های پایان دوره در دریاچه ی کنار پادگان افتاده و به دلیل جادویی بودن از بین نمیره و دست یکی از مرگخواران میفته ! بچه ها برای پس گرفتن اون برگه ها باید هر چه سریعتر اقدام کنن و گرنه باید یک ماه اضافه تر در پادگان بمانند . این در حالی است که مرگخواری که برگه ها رو پیدا کرده برای ماموریتی به شمال ژاپن میرود ... بچه ها هم بعد از کلی جست و جو متوجه موضوع شده و راهی ژاپن میگردند !


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۳ ۱۶:۱۶:۵۳

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۳:۲۴ شنبه ۸ تیر ۱۳۸۷



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۷ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۴۳ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 47
آفلاین
باب از روی تاسف و ناراحتی نگاهی به سلول ها انداخت که در چند ردیف و در چند طبقه کشیده شده بودند.با خودش فکر کرد پرسی وفادار جایی درون یکی از این سلول هاست و انها باید نجاتش دهند.
پیتر بازوی باب را لمس کرد و پرسید:ببینم باب،به نظرت نباید بیشتر مراقب باشیم؟دیدی که اون اقدامات امنیتی زیادی استفاده کردن.
باب با لحن جدی اش گفت:معلومه که باید مراقب باشیم.از این محفلی ها هر چیزی بر میاد.فکر نمیکردم فکرشون اینقدر خوب کار کنه.ولی ما نمیترسیم.یادتون رفته کی هستین؟ما اسممون رو الکی مرگخوار نذاشتیم.
بعد نگاهی به بقیه انداخت و گفت:خیلی خب.وقت تلف کردن بسه.بیاین کارمون رو شروع کنیم.
با گفتن این جمله مرگخوارها پراکنده شدند و هر کدام به سراغ یکی از سلول های نزدیک خودش رفت.

کیلومترها دور تر دامبلدور در دفترش ایستاده بود و با دقت به بقیه نگاه میکرد.همه برای آمدن با او اعلام آمادگی کرده بودند.اما دامبلدور نمیتوانست هاگوارتز را نبود خودشان تنها بگذارد.شاید مشکلی پیش می امد که احتیاج بود یکی از آنها در مدرسه حضور داشته باشن.
آلبوس تصمیمش را گرفت و گفت:مینروا،فیلیت شما با من بیاین.سوروس تو هم لطفاً توی مدرسه بمون و مراقب اوضاع باش.
اسنیپ با رنجیدگی دماغش را بالا گرفت و گفت:چیه به کمک یه اسلیترینی احتیاج نداری آلبوس؟
آلبوس چوب جادویش را از روی میز برداشت و با شنیدن این جمله به چشمان اسنیپ نگاه کرد و جواب داد:منظورم این نبود سوروس.ممکنه این یه توطئه از طرف لرد ولدمورت باشه.یه چیزی مثل نقشه های انحرافی.برای همین باید یه نفر که قدرت فرماندهی و دفاع داره اینجا بمونه.اگه اتفاقی افتاد ما رو خبر.میدونی که چطوری این کار رو بکنی؟
اسنیپ با رنجیدگی تمام که معلوم بود از جواب دامبلدور قانع نشده گفت:بعد از این همه سال عضو بودن توی محفل معلومه که میدونم چطوری خبرت کنم.برین ولی اگه کمک لازم داشتین منو خبر کنین.
و در آخر با لحن تمسخر گونه ای اضافه کرد:میدونی که چطوری باید منو خبر کنی؟!
مینروا از روی صندلی بلند شد و گفت:خیلی خوب بسه دیگه آقایون.ما که فرصت کل کل نداریم.بهتره زودتر راه بیوفتیم.چون نه توی هاگوارتز میشه غیب شد نه توی پادگان میشه ظاهر شد!لطفاً جاروهاتون رو فراموش نکنین.اقدامات امنیتی که یادتون نرفته؟!
آلبوس چوب جارویش را از کمد کنار دستش برداشت و گفت:خیلی خب من امادم.زود باشین راه بیوفتیم.
بعد از گفتن این جمله آلبوس و مینروا و فیلیت ویک به سرعت اتاق را ترک کردند و سوروس اسنیپ را که میشد لایه های عصبانیت را در نگاهش دید تنها گذاشتند.



Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ شنبه ۸ تیر ۱۳۸۷

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۰ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از اين ستون به اون ستون فرجه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 254
آفلاین
با قدمهاي كوچك و تند در راهروهاي هاگوارتز مي دويد. ساعت از نه گذشته بود و دانش اموزي در راهرو ها ديده نمي شد. به ناودان كله اژدري دفتر دامبلدور رسيد. چند لحظه درنگ كرد گويي در حال فكر كردن بود.نور مشعل ها نگهبان دفتر دامبلدور را تاريك و روشن و لرزان نشان مي دادند. به سرعت با صداي جير جير مانندي كلمه ي رمز را گفت.
- نوشابه ي گازدار..
ناودان از جا جست و به كناري رفت. راهروي پست سر مجسمه نمايان شد با همان قدم هاي تند و كوچك وارد راهرو شد. به سرعت از راهرو گذشت و به در ورودي دفتر دامبلدور رسيد. صداي گفتگو و خنده از پست ديوار به گوش مي رسيد. در زد صداي آرامش بخش دامبلدور گفت:
- بفرماييد..

دامبلدور به همراه رؤساي سه گروه در اتاق نشسته بود. آلبوس لباس خواب ارغواني رنگي پوشيده بود و در كنار او مينروا با رداي پيچازي و پرفسور اسپروات با رداي سبز كم رنگ در كنار اسنيپ كه مثل هميشه رداي سياه رنگش را پوشيده بود روي سه مبل ارغواني رنگ كه احتمالا از شاهكارهاي دامبلدور بود نشسته بودند.

- اوه آلبوس مثل اينكه دير رسيدم!
- نه ..خيلي دير نكردي فيليوس بيا بشين..
بلافاصله مبل ارغواني چهارم در كنار مبل مينروا ظاهر شد. چندتا از تابلو ها با هم پچ پچ مي كردند. استاد كوتوله ي هاگوارتز دوان دوان خودش را به جايگاهش رساند.
- خب آلبوس بهتره جلسه رو شروع كني .. چون خيلي كار داريم.
- البته مينروا... براي اين امشب شما رو اينجا جمع كردم كه راجع به چند مساله ي مهم در مورد قلعه ي دوست داشتنيمون باهاتون حرف بزنم...

دامبلدور در حالي كه با انگشتانش يك هرم ساخته بود، اين ها را گفت اما صداي جرينگ جرينگ ملايمي صحبت او را قطع كرد.
وسايل نقره اي دامبلدور اين صداي ملايم را ايجاد كرده بودند. كمي بعد صدا قطع شد و وسايل نقره اي پت پت كنان دود غليظي بيرون دادند.

دودها بالا رفتند و با هم درآميختند. پيچ و تاب خوردند تا بالاخره ساكن شدند و شكلي را تشكيل دادند. جمجمه اي مار زبان بر فراز يك قلعه... علامت شوم!

دامبلدور بلند شد. در حالي كه به دودها خيره شده بود، دور ميز خودش چرخيد. چوبش را كمي بالا آورد، بلافاصله ققنوس نقره فامي از نوك چوبدستي خارج شد و با سرعت زيادي از پنجره ي دفتر خارج شد. دامبلدور گفت:
- مثل اينكه موضوع مهمتري پيش اومده ...مجبورم كه برم.. كسي از شما با من مياد؟
اساتيد حاضر در دفتر به يكديگر نگاه كردند.


-----------------------
اول خواستم سوژه رو تغيير بدم اما ديدم خيلي قشنگ اين سوژه به دوتا پست قبلي ارتباط پيدا مي كنه ...
فكر كنم براي اولين بار در تاريخ اين تاپيكه كه داريم پادگان ودمون رو فتح مي كنيم.!


[img align=left]http://panmedi.persiangig.com/DA/Modereator.p


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ دوشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
باب نگاه پيروزمندانه اي به مرگ خواران ديگر كرد.شب بسيار تاريك بود و مرگ خواران با آن لباسهاي سياه، خود را همرنگ تاريكي كرده بودند و ديدن آن ها امكان پذير نبود.تنها راه تشخيص وجود مرگ خواران در پادگان،شاخه هاي نوك تيز چوب هاي جاروي آن ها بود كه در نور مهتاب خودنمايي مي كرد.مرگ خواران منتظر دستور باب بودند.لرد به آنها ماموريت مهمي داده بود.مي بايست پرسي را آزاد مي كردند.اگر تا چند روز ديگر در آن زندان مي ماند،توسط شكنجه محفلي ها،رازهاي مهمي را به زبان مي آورد.آلبوس سوروس و تد،هرروز شاهد شنيدن صداهاي جيغ پرسي بودند كه توسط ديگر محفلي ها شكنجه مي شد.اما اين صداها براي آن ها عادي بود.پرسي اولين زنداني اي نبود كه بايد وادار به اقرار مي شد.در اين زندان بيش از 200 نفر،متهم شناخته شده بودند و تنها پرسي در بين آن ها مرگ خوار بود.
پس از مدتي به دستور باب،مرگ خواران به راه افتادند و از روي بدن هاي بيهوش آل و تد رد شدند.قبل از هر چيزجاروهاي خود را بر روي ديواري گذاشتند و از آن جا مستقيم به طرف ساختمان اصلي حركت كردند. هر لحظه انتظار به دام افتادن را مي كشيدند.به همين دليل بسيار آرام تر به راه خود ادامه مي دادند.بالاخره به دري رسيدند كه بسيار قديمي به نظر مي رسيد.در با قفل بزرگي بسته شده بود.باب به مرگ خواران دستور داد كه به كناري بروند و خود بعد از رعايت فاصله با در،طلسم فقل شكن را بر روي در انجام داد.مدتي طول كشيد و اتفاق خاصي نيفتاد.اما سرانجام قفل در با صداي بلندي شكست و تكه هاي آن به اطراف پرت شد.به محض شكست شدن قفل،در با شدت باز شد و شعله هاي آتش از روبري در شروع به جلو آمدن با سرعت زياد كرد.خوشبختانه باب به موقع خود را به سمت چپ پرت كرد و باعث آن شد كه آتش به راه خود ادامه دهد و به ديوار آن طرف محوطه پادگان برخورد كند.بدتر از اين نمي شد.تمامي چوب جارو ها آتش گرفته بودند.دودهاي سياه رنگي از نوك چوب ها بلند مي شد.
مرگ خواران منظره عجيبي را در حال تماشا بودند.همان محوطه اي كه تا چند لحظه پيش در تاريكي مطلق فرو رفته بود،هم اكنون توسط شعله هاي سوزناك آتشي كه منبع آن نيز معلوم نبود،به رنگ نارنجي در آمده بود و هم اكنن چهره همه مرگ خواران قابل رويت بود.مرگ خواران و به خصوص باب دچار سردرگمي شده بودند.باب طلسم آگوامنتي را بر روي شعله ها امتحان كرد.اما هيچ نتيجه اي جز بخار شدن آب ها را در پي نداشت. مانعي غير قابل نفوذ در برابر آن ها وجود داشت.اما واقعا غير قابل نفوذ بود؟
روزنه اي كوچك در پايين در توجه باب را به خود جلب كرد.از آن جا مي شد يك انسان با احتياط عبور كند.به مرگ خواران دستور داد كه به حالت سينه خيز در آيند و خود جلوتر از آنان به طرف روزنه حركت كرد.گرماي طاقت فرساي آتش را مي توانست در بالاي سر خود احساس كد.اما چاره اي نداشت.اگر ذره اي بدن خود را بالا مي برد،ردايش مي سوخت.به روزنه نزديك شد.خود را به هر زحمتي بود از آن رد كرد و داخل ساختمان شد.به پشت برگشت تا شاهد آمدن مرگ خواران ديگر باشد.پس از مدتي همه آن ها خود را به سلامت به داخل كشاندند و به محض داخل آمدن نيكلاس،آتش قطع شد و در خود به خود بسته شد.چشم مرگ خواران كه به روشنايي عادت كرده بود بار ديگر با تاريك شدن محيط،باعث اذيتشان شد.مدتي طول كشيد تا به تاريكي محيط عادت كنند.يك راهروي طويل در روبريشان قرار داشت كه سر انجام به بن بست مي خورد.در دو طرف راهرو،بيش از 300 سلول تكنفري قرار داشت كه از هر كدام صداي ناله اي مي آمد.محفلي ها با اين اعمالشان دست لرد را از پشت بسته بودند!


[b]تن�


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۳:۰۷ دوشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۷

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
موضوع جدید
تقدیم به لرد و تمامی گخواران پیروزش!!
سایه لرد مستدام


_______________________________________
شب بود.نور ماه تنها چراغشان بود.به امید اینکه از سرما نمیرند به آتش خیره شده بودند.
دستانش را به آتش نزدیک کرده بود تا گرمای آتش دستانش را در آغوش بگیرد.
با اینکه اولین باری نبود که مسئول کشیک شبانه بود ولی احساس عجیبی داشت.

نگاهش را از آتش به تد دوخت.
آتش نگاه تد را بخود دوخته بود.گویا تد نیز این حس عجیب را احساس نموده بود.

دهانش را باز کرد تا چیزی بگوبد ولی حرکت دست تد صدایش را برید:
میدونم چی میخوای بگی.منم یک احساس عجیبی دارم.انگار قراره یک اتفاقی بیفته.

_نکنه زندانی فرار کنه؟
_ نه آلبوس سورورس.هیچ کس نتونسته فرار کنه.
آلبوس سورورس اول نگاهی به وی و بعد به دربهای زندان کرد.
حق با تد بود ولی این بار تفاوت داشت:
این بار زندانی ما پرسیه.اسمشو نبر خیلی بهش علاقه داره.پرسی مرگخوار کمی نیست.

تد نگاهش را از آتش به وی دوخت و به آرامی جوابش را داد:
زندان ما هم زندان کمی نیست.

_شاید بیان ببرنش.

_اینجا نمیتونن ظاهر بشن.غیب هم نمیتونن بشن.تنها راه اینه که یا با جارو بیان یا یک جایی همین نزدیکیا ظاهر بشن.نزدیک ترین جایی که میشه ظاهر شد 6 یا 7 کیلومتر با اینجا فاصله داره.تازه جاسوس های ما بهمون خبر میدن اگر چیز مشکوکی...

نوری قرمز رنگ تد را از صحبت کردن باز داشت.
موجی از وحشت و ترس وجود آلبوس را گرفت.چوبش را بیرون کشید.به دور و بر خود نگاه کرد . هیچ چیز.
_لوموس!!
_ لوموس تورو نجات نمیده!!
رویش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.مرگخوار وی را نیز بیهوش کرده بود.
_________________________________
مرگخواران به پادگان حمله کردن که پرسی رو نجات بدن..فقط آلبوس سورورس و تد توی پادگان بودن که اونها هم الان بیهوشن.
اگر دقت کرده باشید نزدیک ترین جایی که میشه ظاهر شد 6 یا 7 کیلومتر اون ورتره.




Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۲۰:۲۸ پنجشنبه ۲۰ دی ۱۳۸۶

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
اما دامبلدور غافل از این بود که هری فرار نکرده است ، بلکه...

آره دیگه ! خلاصه هری فرار نکرده بود . دامبل اشتباه فکر کرده بود ...

بازیگر نقش هری : آره دیگه ! خب ما اینیم ! اینقدر شجاعت از سر و ریختم ریخته !

خفه ! مثلا دارم داستان رو ررایت میکنم !

...دامبول باید میفهمید که یکی هری رو دزدیده !

بازیگر نقش هری : چی ؟! کی منو دزدیده ؟ من دزدیده شدم ؟ آِِِِِِِِِِِِآآآآآآآآآآآآآیی ! بدو دزد اومده ! دزد دزد ! بیگیرید اون نامردو ! بیگیریدش که منو دزدید ! خفم کرد ! کشت منو ! نه ! نکشته هنوز ! ولی اگه دیر برسید میکشه جون عمش !!!

یه بار بهت گفتم پا برهنه نیفت وسط بوق بزنی ! این بارم میگم! اگه بوقی بشنوم ازت خودم بوقت میکنم ! حالیته ؟

بازیگر ... : اوهوم اوهوم !
( و با حرکتی غیب میشه ! ( ما اینیم دیگه !!! ))

خب خلاصه اگه دقت داشته داشتید میتونستید به یکی سوظن پیدا کنید خوانندگان عزیز ! لطفا برای پیدا کردن این ظن ادامه را بخوانید !

بازگشت به سه ساعت گذشته ! خانه ی ویزلی ها !

زنگ در خانه ی ویزلی ها به صدا در میآید .
مالی ویزلی در حالی که دستش تا خرخره آغشته به خمیر خیاطی ( ؟! ) بود فریاد میزند : کیه ؟
جینی در حالی که نسیم عصر گاه بعد از باران موهایش را نوازش میکند و تازه نسمیه هم ملایم بودش جواب فریاد را میدهد : منننننننننننننننننننننننننم !

مالی : در بازه عزیز دلم !

جینی در حالی که به دستگیره در چسبیده توسط نسیم ملایم میخواد از جا کنده شه و بره به شهر اُز ! پس فریاد میزنه : نمیتوننننننننننننننننننننننننننم ! کمممممممممممممک !
مالی : باشه عزیزکم ! اومدم الهی دورت بگردم !!!

کمی بعد مالی دخترش رونجات میده . و سپس فنجان قهوه ای در دستش میچپاند و به درد و دل هایش گوش جان میسپارد !!!

جینی : آره مامانی ! ببین شاید باورت نشه اما ببین : دستم از اینجا تا اینجا تیر میکشه ! از صبح تا شب کارم تو خونه ی اون هری مس ساییدن و دبه دوغ شستنه !
پررو خودشکم بود یه بچه هم آورده از پرورشگاه شبیه خود اسمشو نبر ! دارم کهنه ی اونم میشورم ! مامان ! این شاسخین هم همش اذیتم میکنه !!! یه چیزی بهش بگو دیگه ! زود باش دیگه ! یه دو سه ، یه سه ، یک دو سه !!! مامان ! هری سرم هوو هم آورده !!!

مالی : چیزی نشده عزیزم ! میرم خودم دعواش میکنم ! حالا هری کجاس ؟ برم یه درس درس حسابی بهش بدم ؟!

جینی: دزدیدمش !!! :pint:
مالی : میدونستم به خودم رفتی ! ولی نه تا این حد !
حالا کجاس ؟
جینی : نمیدونم ! یادم رفته چی کارش کردم !
مالی :

-----------------------------------------------------------

زمان حال - موقعیت : آلبوس دامبل !

دامبل کَت بسته در حالی که ریشاش رو برای جلوگیری از شنیده شدن صدایی دور دهنش بسته بودن ، کالین اینا داشتم به *نا کجا آباد میکشوندنش !

----------------------------------------------------------

* ناکجا آبادش تو پست بعدی یا بعدش یا بعدش معلوم میشه ! البته تضمین نمیکنم ! ممکن اصلا نشه !

پستا نقد میشن دیگه ، آره ؟ (مسخرش نکنید تو رو خدا ! گناه داره ! )

امتیاز 4.5 از 10 به شما تعلق میگیرد.
خط آخر را به عنوان درخواست نقد در نظر گرفتم.
بزودی نقد میگردد


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۴ ۲۰:۲۲:۱۱

تصویر کوچک شده


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۰:۴۱ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۶

آلبوس پرسیوال ولفریک  دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۵ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 281
آفلاین
جینی زبر بارون ، تو خیابون در حال قدم زدن بود و به اطرافش توجه نداشت.دیگه دنیا واسه اش تموم شده بود ، هیچ موقع فکر نمی کرد که هری سرش یه هووی ریشو بیاره.ذهن او خیلی مغشوش شده بود:
-آخه مگه من چی کار کردم که اون پیری اومده هووی من شده؟ آدم تر از این فرد نبود...من می دونستم این سیریش اینو خوب تربیت نکرده ، بچه ولگرد خیابونا شده ، این پیری هم گولش زده!
ناگهان جینی به فکر انتقام افتاد ، او باید به طریقی انتقامش را از هری می گرفت.بالاخره اون مغز که در زیر خرواری از موهای آتشین پوشیده شده بود ، به کار افتاد و طی یه حرکت سریع مجیک سلشو از جیبش بیرون آورد ...
-الو ، مایکل جون... سلام چطوری عزیزم؟ببینم وقت داری یه سر بریم بیرون ؟ آخه تو غیرت داری واستادی تا هری بهم فحش بوقی داده ، پاشو بریم حالشو بگیریم، ببین به دین هم بگو یه سر همرات بیاد ، شاید یه نفری از پسش برنیای ، آخه هری تازگیا بادی بیلدینگ کار میکنه!

جینی میره به سمت خونه تا با مامان جونش هم یه مشورتی داشته باشن و در مورد نحوه تربیت صحیح و چگونگی آن به توافق برسند.
***
در همین هنگام آلبوس در حالی که کش قدرتش را که یادگار عشق دیرینش ، هری بود به دور کله اش می بست ، فریاد کنان گفت:
-به ریشم (ریش مرلین از مد افتاده، به جون خودم) اگر بذارم دست نامحرم به تن هری بخوره ، دور بشین بوقیا . کالین خودت جربزه نداشتی ، رفتی گنده هات رو آوردی؟هری ، پسرکم هر کار که گفتم باید اطاعت کنی ، قبول؟هری اگر جون من به خطر افتاد باید فرار کنی، هری..هری؟ کجایی ؟ای مرده شورتو ببرن هنوز که چیزی نشده دررفتی؟کالین به جون مادرم من بی گناهم!

اما دامبلدور غافل از این بود که هری فرار نکرده است ، بلکه...


6 از 10


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۱۱ ۰:۵۶:۳۴
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۱۱ ۱۶:۳۰:۴۸
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۱۱ ۱۶:۳۲:۲۷



Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ چهارشنبه ۷ آذر ۱۳۸۶

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
هري با ترس پي بردن دامبلدور يا جيني به موضوع خطاب به جيني گفت :
جيني عزيزم تو برو داخل من هم چند ساعت ديگه ميام ، سرك نكشي و گوش هم واينسي مي خواهيم دو كلمه حرف كاملا مردونه بزنيم .

جيني كه هنوز به كشي كه در دست دامبلدور بود خيره شده بود گفت : هري اون چيه تو دستاي دامبلدور هان من چي دارم مي بينم .

هري كه فكرش مشغول بود از افكار رنگارنگ ( هري در ذهنش به خودش مي گفت خب من چي كار كنم كه هم آفتابه رو مي خوام هم مرلينو ، كاشكي براي آلبوس كش رنگه ديگه مثل رنگ صورتي مورد علاقش نخريدم ) نگاهي به دامبلدور كه از جارويش پياده شده بود و جيني كه بهت زده بود انداخت بعد قبل از اينكه بخواهد حرفي بزند صداي دامبلدور را شنيد كه به او مي گفت : هري ، اين كش چند وقت پيش كه به دفترم اومدي اين كش از جيب شروارت افتاد .

جيني كه سرش كلاه نرفته بود گفت : نه اصلا قبول ندارم يعني دامبلدور فقط براي پس دادن كشي كه چند وقت پيش از جيبت افتاده اومده اين جا اونم الان . اصلا تو چرا خودت تنهايي ميري دفتر دامبلدور ، تازه چيزم از تو جيبت ميفته بيرون .
جيني قبل از اينكه كسي جوابش بده از آنجا كه يكي دوبار ديده بود كه دامبلدور در محفل براي احوال پرسي سيريوس و يا ريموس را محكم به آغو كشيده گفت :
آهاي رفيق نيمه راه تو كه ميري با هر نگاه *** بدون غريبه تنها نيست ، اونم ميره با هر صدا
ياد چشم هاي تو خاطره هاي تو ديگه بسه *** دلهره داره دل بشونو حرف هاي دل دل شكسته
ببين اين اشك هاي منه نميخواد دستهاي تو رو*** اي عشق من حرفي نزن از پيش من برو برو
آهاي رفيق نيمه راه بشنو تو هرف هاي مرا *** بدون تنهايي بهتره نمي خوام چشم هاي تو را

سپس با سرعت به طرف در رفت و آنجا را ترك كرد و هري كه مي خواست بره دنبالش توسط دامبلدور متوقف شد و دامبلدور به او گفت :
نه ، نرو هري ولش كن . بيا با هم بريم يه جاي دور از قيد بند اين جا آزاد شيم .

هري كه سرش را پايين انداخته بود ، سرش را بالا نياور د و چيزي نگفت كه دامبلدور به او گفت :
ستاره چشمك ميزنه يه نگاه سر سري كن *** ناز شصتت اي ملوسك تو بابا دلبري كن
ناگهان كالين وزير سحر جادو به همراه دو همراه چهار شانه در كنار آن ها ظاهر شد .

5 از 10


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۱۱ ۱۶:۲۲:۱۷
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۱۱ ۱۶:۳۲:۳۱







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.