در گوشه ي اين كلبه ي متروكه و خاك آلود هم مي توان ردپاي جادو را يافت. مي توان در اين خانه ي فراموش شده و خاك گرفته در جستجوي ناهمگوني ها وارد شد و حضور نيروهاي جادويي را احساس كرد.
جادو هميشه از خودش ردي به جا مي ذاره و اين رد رو ميشه از تغييرات محيط پيرامونش پيدا كرد. جادو طبيعت رو غيرعادي مي كنه و در اين قانون هيچ استثنايي وجود نداره. رد جادو به راحتي آشكار ميشه.
- اين مكان با جادو آشناست!
دامبلدور در جستجوي رازهاي نهفته ي تام ريدل در عميق ترين و دورترين نسبتهاي او سرك كشيده و تا به اينجا به دنبال رمزهاي مخفي زندگي لردولدرمورت پيش رفته.
دامبلدور اكنون در خانه اي كه سالهاست كسي در آن پا نگذاشته است وارد شده و به دنبال بوي جادو هر كنج و زاويه ي اين خانه ي كهنه را وارسي مي كند.
غرور تام ريدل بيشتر از هر دشمن ديگه اي به اون آسيب زده و او را در برابر خطر فاش شدن رازهايش توسط دشمنانش بي دفاع كرده است. او هرگز تصور هم نمي كرد كه روزي آلبوس دامبلدور پا به اين خانه ي قديمي بگذارد و در جستجوي جادو _ كه لرد ولدمورت تصور مي كرده مي تواند از روح با ارزشش محافظت كند_ اين كلبه ي رو به ويراني را با چشمان آبي نافذ و نكته سنجش مورد بررسي قرار دهد.
او اكنون اينجا بود و با طلسم محافظي كه به سرعت خودش را نشان داده بود دست و پنجه نرم مي كرد. به يقين اين محافظ هرچقدر هم قوي باشد در برابر خرد و مهارت دامبلدور و قدرت باورنكردني چوب ارشد دوام چنداني نخواهد داشت.
درست در زير اين كفپوش چوبي پوسيده صندوقچه اي بود كه با انواع طلسمها محافظت مي شد تا از گنجينه ي درونش نگهباني كند.. تكه اي از روح تام ريدل كه به گمان خودش بسيار با ارزش بود؛ جا خوش كرده بود.
طلسمها يكي پس از ديگري در برابر اين مهاجم قدرتمند از پا درميامدند و محو مي شدند. بدين ترتيب با هر چرخش و تكان چوبدستي برتر قدرت برتر پيرمرد ريش سفيد بر نيروي ضعيف جوان بي مو قالب مي شد و گنجينه يك قدم نزديك تر مي شد.
در پايان باز شد. صندوقچه مانند صدفي كه به اختيار خودش مرواريد درونش را عرضه مي كند، دهان باز كرد و انگشتري با سنگي سياه را كه نگين آن بود بر آلبوس دامبلدور پيشكش كرد. تكه اي از روح عليل لرد ولدمورت!
سنگ زندگي مجدد...دومين يادگار مرگ يا به بيان بهتر يادگار برادران پاورل.. باور كردني نبود ولي حقيقت داشت. علامت يادگاران مرگ بر روي سنگ سياه حك شده بود. مثلث، دايره و خط عمود.. با اين سنگ چه كساني را كه نمي توانست از مرگ بازگرداند.! اما نه كاملا، مردگان ديگر به اين جهان تعلق ندارند و نمي توانند در آن زندگي كنند.
ولي شايد براي چند لحظه بتواند با آنها صحبت كند. با پدرش، مادرش و خواهر كوچكش آريانا.. فقط چند لحظه ي كوتاه.. فقط چند لحظه!
دامبلدور گويا به خود التماس مي كرد. تنها چيزي كه اكنون مي خواست ديدار عزيزانش بود. مانند كودكي كه يك اسباب بازي را بخواهد لبه ي رداي خودش را مي كشيد. او آن را مي خواست!
دامبلدور يادگار اول برادران پاورل را روي لايه ي قطور گرد و خاك كه به ضخامت يك فرش بود گذاشت و يادگار دوم را در دست گرفت. طلاي انگشتري مي درخشيد ولي سنگ سياه درخشندگي بيشتري داشت.
انگشتر را گرفت و در انگشتِ انگشتري دست چپش انداخت. بسيار ساده و آسان.. چه راحت ازآن او شده بود. فكرش را متمركز كرد و به ديدار روح والدينش فكر كرد. به زودي آنها را مي ديد.
نه ..نه .. اين امكان نداشت. طلسم سياه و پليدي دست او را مي بلعيد. چرا چنين حماقتي كرده بود؟ چرا فكر مي كرد تام ريدل يا روح ناقصش به اين راحتي تحت فرمان او قرار مي گيرند. اين طلسم كشنده او را مي كشت و او آرزوي ديدار والدينش و آريانا را با خود به گور مي برد.... به آرامگاه سپيد!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اين تاپيك به سنگ زندگي مجدد و روح در گذشتگان محفل تعلق داره و به طور معمول به همين شيوه ي تك پستي ادامه پيدا مي كنه.. طنز يا جدي هم چندان فرقي نداره مهم پرورش موضوعه
دامبلدور اين سنگ رو از توي انگشتر پيدا كرد و اونو داخل يك اسنيچ طلايي براي هري به يادگار گذاشت. همونطور كه مي دونيد هر بار كه هري اسنيچ رو لمس مي كرد اين جمله روي اون حك مي شد:"در پايان باز مي شوم!"
محفليهاي عزيز توي اين تاپيك نشون بديد كه محفل و محفليها هيچ وقت نمي ميرن!
ویرایش شده توسط پرفسور فليت ويك در 1387/10/24 0:20:23
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در 1403/3/23 0:07:47
[img align=left]http://panmedi.persiangig.com/DA/Modereator.p