هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۴۱ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۷
#96

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
سوژه ي جديد:

بانك خلوت خلوت بود. آريانا به طرف ميز بزرگي رفت كه يك جن پير در پشت آن نشسته بود.
_ ميتونم كمكتون كنم؟
آريانا با دقت به جن پير نگاه كرد و گفت: من ميخوام يك حساب جديد باز كنم.
جن پير: يك حساب جديد؟
آريانا به دور و برش نگاهي انداخت و گفت: براي محافظت از يك جسم كاملا گران قيمت!
جن رو به آريانا گفت: بسيارخب خانم. خيالتون راحت باشه. اين جسم ، مطمئنا جايش امن خواهد ماند.
بعد رو به جن جواني گفت: خانم رو راهنمايي كن.
جن جوانتر سوار يكي از واگنها شد و آريانا هم به دنبالش ، سوار شد.
مدتي كوتاه ، واگن به آرامي روي ريل حركت ميكرد كه ناگهان چنان سرعتي گرفت كه آريانا نميتوانست جايي را ببيند.
مدتي طولاني گذشت كه واگن از حركت ايستاد.
_ ما رسيديم خانم دامبلدور!
آريانا پياده شد و به قفسه اي بزرگ نگاه كرد كه در مقابلش بود.
_ شما بايد انگشتتان را روي اين قسمت قرار دهيد تا درب باز شود.
آريانا ، انگشتش را در قسمت مشخص شده گذاشت و بعد از مدتي ، درب مخفي باز شد و راهرويي طولاني پديدار گشت.
جن گفت: تمام اين قفسه ها متعلق به شماست.
جن اين را گفت و كليدي طلايي رنگ را به آريانا داد.
آريانا ، با كليد طلايي رنگ درب دومين قفسه را باز كرد و ناگهان تعداد زيادي مارمولك از قفسه بيرون پريد و باعث شد آريانا جيغ بكشد.
جن جوان با يك ورد مخصوص و عجيب ، مارمولك ها را فراري داد و توضيح داد: اين ، يكي از شيوه هاي محافظت از جسم مخصوص شماست.
آريانا كلاهش را صاف كرد و گفت: اوه! درسته!
و جام طلايي رنگي را از كيفش بيرون آورد و درون قفسه ي دوم گذاشت. جامي طلايي رنگ و بسيار گران قيمت!

_ هي! مطمئني كه درست شنيدي؟
_ من درست شنيدم. نميخواد نگران باشي. خودشه...آريانا دامبلدور! هموني كه ازش محافظت ميكنه!
_ از چي؟
_ ساكت شو احمق! اين قدر حرف نزن!
دو مرد ، در بانك گرينگوتز ايستاده و مشغول تماشاي آريانا دامبلبدور بودند كه از بانك خارج ميشد.
يكي از آنها گفت: نقشه چيه؟
_ همون طور كه شنيدي ، بايد بريم و اون جام رو بدزديم.
_ چه طوري؟
مرد ديگر لبخندي زد و گفت: با معجون مركب پيچيده! كاري نداره! فعلا بايد حسابي مواظبش باشيم.
مرد اولي كمي فكر كرد و پرسيد: مواظب چي بايد باشيم.
مرد دومي فرياد زد: مواظب آريانا دامبلدور احمق! فردا هم نقشمون رو عملي ميكنيم. رئيس اگه بشنوه كه ما ميخوايم اين كار رو براش انجام بديم پاداش خوبي بهمون ميده!
_ درسته! پاداش!

........


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
#95

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۲ پنجشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۳۸ جمعه ۲۶ مهر ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 111
آفلاین
_دیگه چیزی نمونده یکمیه دیگه بریم میرسیم...

اما از حرف دابی چیزی نگذشته بود که موج های پی در پی اب حرکت ان ها را دشوار کرد .اب به سرعت در دهان هدویگ میرفت و مانع نفس کشیدن او میشد هدویگ سعی کرد خود را به روی اب برساند اما نمیتوانست در این لحظه بود که هدویگ با خود می اندیشید که ای کاش قدش بلند تر بود و میتوانست خود را نجات دهد .اما اب با سرعت بسیاری او را به زیر میکشید و او را ... غرق میکرد.

دابی هم وضعش بهتر از هدویگ نبود لباس هایش بر اثر گیر کردن به شاخ و برگ های درختان پاره شده بود و در ان طرف تر از هدویگ به شاخه ای خود را گیر داده بود.

دابی که نفس نفس میزد فریاد زد: هدویگ! سعی کن این شاخه رو بگیری وگرنه غرق میشی!

هدویگ به حرف های دابی گوش داد و شاخه را گرفت اما شاخه در دستانش لیز میخورد اما او سعی میکرد دوباره شاخه را بگیرد در این لحظه موج بلندی به هدویگ برخورد کرد و او را از دابی و شاخه ای که میتوانست زندگی اش را نجات دهد دور کرد .
هدویگ با فریاد های پی در پی نام دابی را تکرار میکرد: دابی... دابی... کمک ... کمک... نوربرتا...

هدویگ همراه با موج های پرتلاطم اب به صخره های کوچک و نوک تیز بر میخورد تمام بدن هدویگ ضخمی شده بود و او نمیتوانست کاری بکند. بله! زندگی او به پایان رسیده بود او با خود فکر میکرد که دیگر هیچ وقت نمیتواند نوربرتا را ببیند او متاسف بود که نتوانسته جان نوربرتا را نجات بدهد .یعنی دابی داشت چه کار میکرد؟ ایا توانسته بود از اب خارج شود؟
و دیگر هیچ چیز نفهمید اسمان نیلی و اب تیره ی چشمه در چشمانش مات شد و دیگر هیچ چیز نفهمید.

ارام ارام چشمانش را باز کرد و دید که کسی ان طرف تر نشسته وقتی دیدش بهتر شد فهمید که دابی ان طرف تر نشسته و کاغذی را که هدویگ با خود فکر کرد باید نقشه باشد را بررسی میکرد.
کمک کمک که حالش بهتر شد از جا برخاست هنوز نمیتوانست روی پای خود بایستد . بالاخره تمام زورش را زد و سراپا ایستاد و به طرف دابی رفت: دابی؟ ما کجاییم؟

دابی با خوش حالی برگشت و گفت: هدویگ! تو حالت خوبه؟ ما الان اون طرف رود هستیم.

_ چه طوری من جون سالم به در بردم؟
_ وقتی این طرف رسیدم فکر کردم که تو مردی اما دیدم که توی یه توده ی علف دریایی گیر کردی .با وجود سنگینیه زیادی که داشتی تورو تا این جا رسوندم.

هدویگ لبخندی زد و گفت: ممنون. تو جون منو نجات دادی. هیچ وقت این لطفت رو فراموش نمیکنم!

.......


ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۶ ۱۷:۴۳:۰۰

تصویر کوچک شده


Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۲۴ یکشنبه ۵ خرداد ۱۳۸۷
#94

جیمی   پیکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گیریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 277
آفلاین
هدویگ که نگران وضع نوربرتا در ازکابان شده بود با نگرانی رو به دابی گفت: دابی؟... تو مطمئنی که این نقشه ی درستیه؟

دابی با سردرگمی گفت: اخه میدونی؟ من خیلی وقته که از این راه مخفی جایی نرفتم شاید توی یکی از این پیچ های تونل اشتباه کردیم .

_ خیله خب حالا بیا دوباره نقشه رو مرور کنیم.

دابی و هدویگ پس از مرور نقشه مشکل را پیدا کردند و حرکت کردند.

هدویگ با صدایی که نگرانی از ان میبارید گفت: دابی تو تاحالا از این راه مخفی ازکابان رفتی؟

دابی پس از مدتی تامل گفت: خب تا اون جایی که یادمه نه!... اما میدونم که نزدیکای ازکابان یه چشمه ی نسبتا پهنی هست که باید از اون رد شد تا به اون طرف برسیم.

ان ها با وجود تاریکی و بارها تکرار کردن لوموس هدویگ برای واضح شدن نقشه جلو و جلوتر رفتند تا به ان چشمه رسیدند.

_ مثل این که درست حدث زده بودی حالا چجوری باید از این چشمه رد شد؟

_ خودمم نمیدونم ببینم شنا بلدی؟
_ تا حدودی... اون قدر بلدم که غرق نشم.
_ خوبه. اما باید بدونی که یک وقتایی جریان اب زیاد میشه پس مواظب باش.
من تا سه میشمرم با گفتن سه میپریم توی اب...

_ یک...
هدویگ با خود فکر میکرد که یعنی الان نوربرتا چه کار دارد میکند؟
_دو...
ایا حالش خوب است؟
_سه...

با گفتن سه ی دابی هر دو توی چشمه پریدند اب تا گردن هدویگ میرسید .اب نهر نستا سرد بود و دابی و هدویگ پس از چند دقیقه در اب ماندن احساس سرما میکردند.
به خاطر سروصدای زیاد اب هدویگ مجبور بود داد بزند: چه قدر دیگه مونده تا برسیم؟ یخ زدم!

_ دیگه چیزی نمونده یکمی دیگه بریم رسیدیم...




Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۸۷
#93



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۷ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۴۳ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 47
آفلاین
دابی نقشه رو روی زمین پهن کرد و شروع کرد به بررسی کردنش.یک خط از جایی که در مخفی را نشان میداد کشیده شده بود و بعد مقداری جلوتر چند خط دیگر از آن جدا میشد که طبق نقشه هر کدام راهی برای رسیدن به یک نقطه بود.نقطه ای که آنها دنبالش بودند،یعنی آزکابان اولین خروجی سمت راست بود.
دابی نقشه را بست و گفت:خیلی خوب.راه رو پیدا کردم.بیا زودتر راه بیوفتیم.
هدویگ و دابی از در گذشتند و وارد طونل مخفی شدند...
بعد از گذشت سه ساعت هدویگ و دابی هنوز عرق ریزان و خسته درون تونل راه میرفتن ولی اثری از هیچ خروجی ای نبود.هدویگ که حسابی عصبانی بود فریاد زد:پس این خروجی که سمت آزکابان میرفت کجاست؟اینجا که هیچ راهی نیست.
دابی هم که کم کم داشت به نقشه شک میکرد نگاه دیگری به آن انداخت و گفت:نمیدونم چرا بهش نمیرسم.روی نقشه معلومه که باید خیلی راه بریم تا به خروجی برسیم.ولی ما که اینهمه راه اومدیم باید بالاخره بهش میرسیدیم.
هدویگ روی زمین نشست و سرش را میان دست هایش گرفت.از این راه پیمایی خسته شده بود.و از اینکه باید این همه تلاش را برای نجات دادن نوربرتا مکیرد.چون نوربرتا هیچ وقت برای کمک به هدویگ مه گیر افتاده بود اقدامی نمیکرد.
هدویگ از روی زمین بلند شد.چاره ای نبود.راه زیادی آمده بودند و نمیتوانست برگردد.با عصبانیت و بی حوصلگی راه افتاد و دابی هم دنبالش شروع به حرکت کرد.در کمال ناباوری چند متر جلوتر به خروجی رسیدند!
هدویگ با خوشحالی درون راهرو پرید و گفت:بالاخره پیداش کردیم.عالی شد.دابی عجله کن.زودتر باید به انتهای راهرو برسیم.میخوام زودتر نوربرتا رو نجات بدم.هرچند اون نامرد هیچ وقت برای من این کار رو نکرده!
دابی و هدویگ با عجله به درون راهرو دویدند.بعد از یک مدت به انتهای راهرو رسیدند.در آخر راهرو یک در بزرگ آهنی بود که نور از درزهای آن به دورن راهروی تاریک می تابید.
دابی به طرف در پرید و سعی کرد در را باز کند.اما در قفل بود.دابی بیشتر فشار آورد و باز هم موفق نشد.هدویگ دابی را کنار زد و گفت:هدویگ دابی رو کنار زد و گفت:بیا کنار الان درستش میکنم.من ناسلامتی جادوگرم.الان در رو با طلسم باز میکنم.و بعدش ما میریم به آزکابان!
هدوگی آستینش را بالا زد و فریاد زد:الوهومورا!
در صدای تق خفیفی کرد و باز شد.دابی قبل از هدویگ در را باز کرد و به درون اتاق پرید.هدویگ با خوشحالی چوب دستی اش را غلاف کرد و به طرف در رفت.در بیرون در دابی درون اتاق کنار یک نرده زانو زده بود و با تعجب به چیزی که در مقابلش بود نگاه میکرد.هدویگ کنار دابی نشست و پرسید:هی چیه چرا اینقدر ماتت برده؟بلند شو باید ی راهی برای خروج پیدا کنیم.
دابی با لکنت گفت:گمونم ما اشتباه اومدیم.....اونجا رو نگاه کن!
هدویگ به جایی که دابی اشاره میکرد نگاه کرد و دهنش از تعجب باز ماند.در حفره ای پایین تر از آن سکو کوهی از سکه های طلا نقره و اشیای قیمتی قرار داشت و هزاران جن در انجا مشغول رفت و آمد بودند.
هدویگ با دهان باز گفت:اینجا که صندوق اصلی گنج های گرینگوتزه!



Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۸۷
#92

جیمی   پیکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گیریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 277
آفلاین
دابی: خواهش میکنم صبر کن... اگه تو بری خودت هم گی می افتی ...

هدویگ : برام مهم نیست که گیر می افتم یا نه! نوربرتا توی دردسر افتاده اون وقت من باید این جا با خیال راحت بشینم ؟

ناگهان دابی با یک جهش بلند خود را روی هدویگ انداخت و به زور او را با خود به داخل کشید :

شش... ساکت ممکنه صدامونو بشنون اونوقت منم پام گیره و نمیتونم کمکتون کنم.

هدویگ با بغض گفت : اما... اما... من باید به نوربرتا کمک کنم.

دابی: اما این راحی که انتخاب کردی درست نیست... ما باید با یک نقشه پیش بریم و نوربرتا را نجات بدیم.

هدویگ اشک هایش را پاک کرد و گفت و با نا امیدی به دابی نگاه کرد.

_ اما دابی مگه نمی دونی هر کی بره ازکابان دیگه راه فراری براش باقی نمیمونه و باید تا اخر عمر تو سلولش بمونه.


_ نه ما نمی ذاریم این اتفاق بیفته ... فقط یک کمی به من فرصت بده تا فکر کنم... تو هم فکر کن و نقشه ای بکش.

دابی و هدویگ ساعت ها فکر کردند و فکر کردند هدویگ ان قدر فکرش مشغول نوربرتا بود که هیچ راهی به ذهنش نمیرسید.

_فهمیدم...

هدویگ امید وارانه به چهره ی جن نگاهی انداخت و گفت : خب پس منتظره چی هستی بگو دیگه.

_ ببین اول ما باید از این جا یواشکی بریم بیرون . این جا یک راه خروجیه مخفی هم داره .

و سپس به طرفی رفت و با اشاره ی دست هدویگ را به سوی خود خواند.

_ کمکم کن اینو اونور بکشیم ...

دابی و هدویگ با کمک هم کمدی بسیار پهن و به رنگ قهوه ای را به کناری کشیدند و هدویگ دید که در پشت کمد دری مخفی شده است .

_ این در رو به کجاست ؟

_ این در مستقیم به جایی نمیرسه .

در حین گفتن این جمله در را باز کرد و هدویگ دید که طونلی بسیار دراز که انتهایش ناپیداست در مقابلش است.

_ این طونل به چند راه منتهی میشه . اما من درست یادم نیست که از کدوم راه باید میرفتیم تا به چند متری ازکابان برسیم .

هدویگ گفت : نقشه ای چیزی نداری که راهو نشونمون بده ؟

_ اره... دارم چرا این فکر به ذهن خودم نرسید و به سوی کمد رفت و در ان را باز کرد و کاغذی را در اورد...




Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
#91

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
هدويگ كه خشكش زده بود به دستانش نگاه كرد. داشت به حالت اولش بر ميگشت. اين غير ممكن بود.
صداي نوربرتا در گوشش پيچيد: فرار كن!
هدويگ بالاخره به خود آمد و شروع به دويدن كرد.
جن با صداي بلند فرياد زد: صبر كنين! ايست!
اما هدويگ و نوربرتا كه انگار اصلا چيزي نشنيده بودند ، به راهشان ادامه دادند و ناگهان:
بوووووووووووووووووووووق!!!
صداي آژيري عجيب به گوش رسيد و صدها جن در آنجا ظاهر شدند. صداي نوربرتا شنيده ميشد كه داشت پشت سرهم نفرين ميكرد و غر ميزد و فحش ميداد!
هدويگ فرياد زد: بدو ديگه. بدو.
نوربرتا و هدويگ ميدويدند كه ناگهان:
_ كجا داري فرار ميكني؟ آزكابان به اندازه ي كافي جا براي شما داره ها!
هدويگ نگاهي به جني كه رو به رويش ايستاده بود انداخت. جن دست هايش را طرف هدويگ گرفته بود و مي خواست با اين كارش به نوعي مانع فرار هدويگ شود.
نوربرتا هنوز داشت ميدويد. چه عجيب و چه قدر بد! هميشه من بايد دستگير بشم و اين نوربرتا فرار كنه!
جن خنده اي شيطاني كرد و محكم دست هدويگ را گرفت. ولي در همين هنگام يك نفر محكم از يك طرف ديگر دست هدويگ را كشيد و هدويگ ديگر هيچ چيز نفهميد....

من كجا هستم؟
اين اولين چيزي بود كه به ذهن هدويگ رسيد.
هدويگ به دور و برش نگاهي انداخت و از جا بلند شد. در اتاقي كوچك بود. اتاقي خالي و كوچك با ديوار هاي سفيد. چيز ديگري به چشم نمي خورد. فقط همين.
شايد اين جا آزكابان است! ولي در همين هنگام در با شدت باز شد و دابي با عجله وارد اتاق شد.
_ چي شده؟ من كجام؟
دابي با ترس به هدويگ نگاه كرد و گفت: سلام هدويگ.
هدويگ چشمغره اي به دابي رفت و گفت: جواب سوال منو بده.
دابي صدايش را صاف كرد و گفت: اينجا گرينگوتزه. يك اتاق مخفيه. هيچ كس تا به حال اين اتاق را نديده...به جز من!
هدويگ با تعجب به دابي نگاه كرد گفت: چه طوري اومدم اينجا؟
دابي خنديد و گفت: من هميشه به هري پاتر كمك ميكردم. چرا نبايد به جغد هري پاتر كمك كنم؟ من تو رو به اين اتاق آوردم.
دابي سرش را پايين انداخت. هدويگ لبخندي زد و گفت: ممنون! راستي از نوربرتا خبري داري؟
دابي با عجله سرش را بالا آورد و گفت: نوربرتا؟ خب...راستش..اون دستگير شده...
هدويگ: چي؟!....


عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ دوشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۷
#90

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
نفس در سینه ی نوربرتا حبس شده بود به صورت هدویگ نگاه کرد که از شدت ترس جوش های ریزی زده بود .

ناگهان جن فریاد کشید : شما خجالت نمی کشید ؟
هدویگ در حالی که می لرزید گفت : با من هستید؟
جن ادامه داد : نه اقا کی باشما بود .من با دابی بودم که اومده از حساب هری پاتر یواشکی پول برداره ! برای چی اومدی دابی؟ بدون اجازه؟ از معجون مرکب استفاده کردی نه؟ حالا بیا ببینم .

جن مقداری از مایعی که در دست داشت روی سر دابی خالی کرد .ولی جن خانگی هیچ تغییری نکرد .جن در حالی که سرخ شده بود دست هری پاتر را فشرد و گفت : معذرت می خوام قربان اخه دستگاه بوق کشید من فکر کردم که... فکر کنم دستگاه خراب شده است

نوربرتا که نفسی از سر اسودگی می کشید زیر لب گفت : شانس اوردیم که نفهمید !
هدویگ گفت : نفهمید؟ خواب دیدی خیر باشه شانس اوردیم همزمان با کس دیگری عبور کردیم
نوربرتا گفت : اقای جن چند مانع دیگه هست که باید ازش عبور کنیم؟
هدویگ ادامه داد : واقعا تو فکر می کنی من باید از این موانع عبور کنم؟ یعنی تو به ارباب خودت شک داری؟
هدویگ با قیافه ای مغرورانه به جن نگاه می کرد که جن گفت : نه قربان شک ندارم ولی هنوز 2مانع وجود داره 2 ساعتی مونده که به حسابتون برسیم
نوربرتا سرخ شد و نگاهی به هدویگ انداخت و زیر لب گفت : هدویگ می فهمی دو ساعت یعنی چی؟ یعنی معجون می پره فکر کنم الان هم..اوه هدویگ چرا دستات تیره شدن..وااای نه معجون خاصیتش رو داره از دست می ده هدویگ چرا واستادی؟...

در همین لحظه ...


[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۱:۵۵ دوشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۷
#89

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
هدويگ و نوربرتا به دنبال جن ه راه افتادند.بسيار مطمئن بودند كه از اين صندوق نيز مي توانند به راحتي عبور كنند.سوار ريل شدند و در تونل تاريك و ترسناك به راه افتادند.
هدويگ براي اين كه بار ديگر مطمئن شود كه مي توانند سرقت كنند به جن گفت:
الان چه موانعي واسه جلوگيري از سرقتمون گذاشتن؟آخه خيليا دوست دارن از صندوقمون سرقت كنن.
هدويگ نگاهي كذر به هدويگ انداخت.خدا خدا مي كرد كه جن بگويد مانعي در كار نيست اما جن گفت:
قبلا با نوعي آب مي توانستيم تمام جادوهاي يك سارق را از بين ببريم اما چون خيلي هامي توانستند بر اون چيره بشت الان يك لايه محافظ و بي عيب و نقص گذاشتيم.آها كم كم داريم به اون لايه نزديك ....
اما نتوانست حرفش را ادامه بدهد.ديدن چهره هدويگ كه از عرق خيس شده بود باعث شد كلمات بر زبانش خشك شود.
به آرامي گفت:مشكلي پيش اومده سرورم؟
اما هدويگ به او اعتنا نكرد.نگاهي به نوربرتا انداخت كه او نيز حال و روزش چندان خوب نبود.به آرامي علامت داد كه بايد به جن حمله كنند.
هر دو به سرعت چوبدستي خود را بيرو آوردند و با شدت پرتو زرد رنگي را به قلب وي فرستادند.جن در همان لحظه با حالتي عادي بيهوش بر كف ريل افتاد.
نوربرتا با اضطراب گفت: خيلي شانس اورديم.
اما وقتي صداي جيغ هدويگ را شنيد دانست كه حرفش درست نبوده.5 متر ديگر با لايه محافظ فاصله نداشتند. هيچ كاري از دستشان بر نمي آمد.از لايهرد شدند و در همان موقع صداي آژيري به گوش رسيد...
======
ادامه دهيد


[b]تن�


Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶
#88

جیمی   پیکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گیریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 277
آفلاین
هدویگ عرقش را پاک کرد و دکمه فلزی را فشرد . در یک ان فکر کرد در باز نمی شود و ان ها گیر می افتند. اما نه! این طور نشد در با صدایی باز شد و هدویگ نفسی از تعجب کشید جن ان ها را راهنمایی کرد تا به داخل بروند.: بفرمایین سرورم ...
هدویگ و نوربرتا با کمی نگرانی و خوشحالی قدم به جلو گذاشتند ناگهان صدای یک جن دیگری امد : اهای... بیا این جا وایسا نوبت تو هست من کار دارم باید برم...
جن با حالتی پوزش خواهانه گفت : معزرت میخوام من باید شما را تنها بگذارم...
نوربرتا : باشه برو اشکالی نداره.
و جن از ان جا رفت. نوربرتا با خوشحالی گفت : وای ... شانس رو می بینی ؟ حالا هر چقدر که بخایم میتونیم برداریم.
هدویگ : شانس؟... هه من داشتم از ترس می مردم بعد تو می گی شانس...
نوربرتا : حالا فراموش کن چه قدر میخوای برداری ؟
هدویگ : خب... اول میخواستم به اندازه ی اذرخش بردارم اما حالا یک کمی بیشتر که مشکلی نیست...

پیش خان بانک

اقا و خانم مالفوی وارد بانک شدند . و به سوی پیش خان رفتند...
لوسیوس : میخوام از حسابم پول بردارم
جن: من مسول این قسمت نیستم اما با این حال اشکالی نداره بیاید بریم...




Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
#87

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
از دري وارد يك راهرو طويل شدند كه روشني و تاريكي اي كه توسط مشعل هاي آن پديدار شده بود، فضا را وحشتناك جلوه مي نمود.هدويگ در دلش به آذرخشش فكر ميكرد و بي اختيار چشم هايش را بست تا خود را بر روي آن تصور كند.اما با صداي جن به خود آمد.
-ببخشيد آقا.از اين طرف
آن دو به همراه جن كوته قامت به سمت راست پيچيدند تا سر انجام به مسير ريل ها رسيدند.جن لبخند كوتاهي به هدويگ و نوربرتا زد و با اشاره دست به آن ها نشان داد تا سوار بر واگن شوند.واگن نسبتا تنگي بود و در موقع حركت، صداي تلق تولوق آن باعث مي شد اخم هايشان در هم برود.سرعت واگن ها دست كمي از آذرخش نداشت.حد اقل بادي كه بر صورت هدويگ مي خورد اورا به حال و هواي كوييديچ مي برد.
در مسير حركتسان تصاوير نا واضحي از چند اژدها در سمت راستشان به چشم مي خورد.اما چون سرعت قطار زياد بود نمي شد كه به طور دقيق به آن نگاه كرد.
و سر انجام بعد از نيم ساعت سرعت قطار رفته رفته كمتر شد.اضطرابي ناگهاني در دل نوربرتا به وجود آمد.نمي دانست چرا ولي به نظرش رسيده بود كار احمقانه اي كرده بودند كه به آن جا آمده بودند.هر لحظه انتظار يك حادثه عجيب داشت.
جن با صداي جيغ مانندي به هدويگ گفت:
سرورم لطف كنيد انگشتتونو بذارين روي در.اين سيستم رو از 1 هفته پيش ريختيم .درها رو مجهز به سيستم انگشت نگار كرديم تا صاحبشو بشناسه.
هدويگ كه تازه فهميده بود اشتباه بزرگي كرده كه به آن مكان قدم گذاشته سعي كرد آرامش خود را حفظ كند.
-جن پير!تو به لوسيوس مالفوي دستور مي دهي كه انگشت خود را بر روي اين در مسخره بگذارد.
اما نتوانسته بود در اداي اين جمله ترس خود را مخفي كند.
جن كه اين حرف هدويگ اصلا در وي تاثير نگذاشته بود گفت:
سرورم.جاي هيچ نگراني نيست.من مامورم و معذور! اين كار فقط به خاطر شما هست.تا كسي نتونه از صندوق شما دزدي كنه.
عرق سردي بر روي پيشاني هدويگ پديدار شد.هيچ راهي نداشت.
انگشت سبابه اش در فلزي سرد را لمس كرد.
ناگهان...


[b]تن�







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.