هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۲:۴۹ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۸۷
#1
جلسه ی اول:

1. در مورد عجایب هفتگانه و بناهای مهم و تاریخی جهان تحقیق کنید . تحقیق باید بصورت جامع و کلی باشه ، فقط یک بنا یا یکی از عجایب (25 امتیاز) (رول)

همین که زنگ به صدا در آمد، با خوش حالی به سمت جغد دانی حرکت کردم. کاغذ پوستی را برداشتم و شروع به نوشتن کردم:

سلام عمه ی عزیز:
راستش در مورد موضوعی از شما کمک می خواستم. امروز پرفسور کراوچ به ما تکلیفی دادن که یکی از آن ها در مورد بنا و یا عجایب هفت گانه است. من می خواهم در مورد غول رودس که پارسال دیدیم بنویسم. به نظر شما می تونه موضوع خوبی باشه؟
موضوع دوم در مورد جادوگری است که به ماگل ها کمک بسیار کرده است. من نمی دونم باید در مورد چه شخصی بنویسم. سورنلی بالمنی یا کمیکال طیمور؟ یا شخص دیگری؟
پاسخ نامه ی من را سریع بدهید.
با تشکر سوزان

نامه را تا کردم و به پای جغدی که بیشتر شبیه عقاب بود تا جغد بستم و جغد عقابی به پرواز در آمد و در نور خورشید ناپدید شد.
با خود دعا کردم که نامه هرچه سریع تر به دست عمه ام برسد و سریع تر مقاله ام را بنویسم. به سمت دریاچه رفتم، زیر سایه ی درختی دراز کشیدم و به آسمان خیره شدم. حرکت پرندگان که هر از گاهی دسته ای از آنها در آسمان نمایان می شد، چرخی می زد و دوباره از دیدم خارج می شدند، مثل فیلم آرامی بود که مرا به خواب دعوت می کرد. چشمانم را بستم، به یاد سفرمان و حرکت دسته های مرغ دریایی در بندر رودس افتادم. سخنان مردی که در مورد غول توضیح میداد به یاد آوردم و در ذهن خود شروع به نوشتن مقاله کردم. در همین حال احساس خستگی کردم و کم کم به خواب عمیقی فرو رفتم. صدای مرد راهنما واضح و واضح تر تا اینکه همه آنها را دوباره مو به مو می شنیدم و مناظر و باقی مانده های رودس جلوی چشمانم شکل گرفتند.

غول رودس که در ورودی بندر شهر رودس در یونان، قرار داشته است و علی رغم اینکه پس از ساخته شدن تنها 56 سال پابرجا بود، توانست در میان عجایب جهان جای بگیرد. این مجسمه عظیم حتی در زمانی که بر روی زمین افتاده بود هم باعث شگفتی بسیار ماگل ها بود. این غول تنها یک مجسمه عظیم نبود بلکه سمبل اتحاد مردم رودس به شمار میرفت.
یونان باستان در بیشتر دوران تاریخی خود، شامل ایالاتی با قدرت محدود بوده است. جزیره رودس شامل سه ایالت یالیسوس Ialysos، کامیروس Kamiros و لیندوس Lindos بوده است. در سال 408 قبل از میلاد، این شهرها با هم متحد شده و یک قلمرو با پایتخت واحد به نام رودس، به وجود آوردند. این شهر از نظر اقتصادی بسیار پیشرفته بود و با مصر مراودات تجاری داشت. در سال 305 قبل از میلاد آنتیگونیدهای مقدونیه ، رودس را محاصره کرد تا این ارتباط تجاری را از بین ببرد.
مردم رودس با کمک بانیاس کامیروسی که جادوگر بزرگی بود، از شهر به خوبی حفاظت کردند و آنتیگونیدها هرگز موفق نشدند به داخل شهر نفوذ کنند و پس از امضای قرارداد صلح در سال 304 قبل از میلاد، آنتیگونیدها محاصره را ترک کردند و مقدار قابل توجهی اسلحه و جنگ افزارهای گران قیمت برجا گذاشتند. اهالی رودس این غنایم را فروختند و به افتخار اتحاد خود، با پول آن، مجسمه عظیم هلیوس Helios خدای خورشید را بنا کردند. ساختن این مجسمه 12 سال طول کشید و در سال 282 قبل از میلاد به پایان رسید.
سالها این مجسمه در ورودی بندر پابرجا بود تا زلزله شدیدی به شهر آسیب فراوان رساند و مجسمه را از ضعیف ترین قسمت آن - زانوهای غول - شکست البته این توضیحی است که ماگل ها برای شکستن مجسمه می دهند ولی علت شکستن مجسمه این بود که بانیاس کامیروسی از حاکم رودس برای کمک به حفاظت شهر، پاداش خواست ولی حاکم رودس از این کار سرباز زد. بانیاس نیز مجسمه را به جادو شکست و از شهر رفت.
امپراطور مصر حاضر مخارج تعمیر آنرا به عهده بگیرد اما یک پیشگو، که در واقع همان بانیاس در لباس مبدل بود، عمل بازسازی را منحوس خواند و در نتیجه پیشنهاد امپراطور پذیرفته نشد. در حدود یک هزاره، مجسمه بر خاک افتاده بود تا اینکه اعراب به رودس هجوم بردند. آنها بقایای مجسمه را از هم باز کردند و به یک تاجر یهودی اهل سوریه فروختند. گفته شده است که 900 شتر این بار عظیم را به سوریه حمل کردند.

توضیحات مرد راهنما که تمام شد، با تعجب از عمه ام پرسیدم:
- عمه ماگل ها واقعا اون مجسمه به اون بزرگی رو ساختن؟
قبل از اینکه عمه ام چیزی بگوید، مرد راهنما که ظاهرا صحبت هایم را شنیده بود، دوباره شروع به توضیح کرد.

پروژه ساخت مجسمه به کارس Chares مجسمه ساز، که در حقیقت جادوگری اهل لیندوس بود، سپرده شد. برای این کار، کارگران او قطعات برنزی روی مجسمه را قالب ریزی میکردند. کارس پایه های مجسمه را تا مچ پا از مرمر ساخت و با جادو حسابی محکم کرد. ساختار مجسمه به تدریج با قرار گرفتن قطعات برنز بر روی چهارچوبی از آهن و سنگ که به پایه های جادویی-مرمری متصل بودند، پدیدار میشد و کارس هر قسمت را با جادو محکم می کرد. همچنین خاکریز بلندی برای دسترسی پیدا کردن کارگران ماگل به بخشهای بالایی مجسمه، در اطراف آن ساخته شد که بعد از اتمام کار برچیده شد. مجسمه در پایان 33 متر ارتفاع داشت و به اندازه ای بزرگ بود که عده کمی میتوانستند دو دست خود را بر دور انگشت شست او حلقه کنند.

با صدای نسبتا بلند گفتم:
- پس یه جادوگر اون رو ساخته!
مرد راهنما که این بار کاملا رو به من صحبت می کرد، گفت:
- البته کارگرهای ماگل زیادی برای ساخت اون زحمت کشیدن ولی با این حال طلسم های کارس جادوگر خیلی مهم بودند و علت اینکه مجسمه پس از سقوط خرد نشد هم همین طلسم های محافظ بود.



تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده




















- سوزان ... سوزان ، بلند شو.
کسی داشت من را تکان می داد. چشمانم را باز کردم و از خواب پریدم.
- چیه چی شده؟
سدریک بالای سر من ایستاده بود و یک تکه کاغذ پوستی در دست داشت. با دیدن کاغذ پوستی، خواب کاملا از سرم پرید.
- بیا این نامه رو یه عقاب آورده بود تو تالار. به زور گرفتیمش و فهمیدیم نامه مال توئه. آخه روش نوشته شده بود برای سوزان بونز. تو با عقاب نامه میدی؟ اما عجب عقابی بود ، ببین همه جام نوکی شده.
اهمیتی ندادم و نامه را گرفتم؛ بازش کردم و شروع به خواندن کردم.

سلام سوزان جون:
به نظر من غول رودوس می تونه یه مقاله ی خوب برای تکلیفت باشه. پس تکلیف اولتو در مورد غول رودوس بنویس. هر چیزی دیدی و شنیدی رو تو مقالت بنویس حتما نمره ی کاملو میاری.
قربانت عمه آملیا

نامه را تا کردم و در کمال حیرت سدریک رو دیدم که در تمام مدت در حال خوندن نامه بود.
- تو خجالت نمی کشی نامه ی منو می خونی؟
- ام ... ببخشید. نمی دونستم نباید بخونم.
- نمی دونستی؟ آخه اینم چیزیه که بخوام بهت بگم؟ هر آدم عاقلی می دونه که نباید بدون اجازه نامه ی کسی رو بخونه. پس بگو چرا اون جغده نمی خواسته نامه رو بهت بده!
سدریک که حسابی جا خورده بود، آرام و با لکنت گفت:
- و...لی اون ... عقا...ب بود!
نگاه خشمگین دیگری به سدریک انداختم و از او دور شدم. سدریک پشت سرم تقریبا فریاد زد:
- آخه مگه این نامه چی بود؟ فقط در مورد مقالت راهنماییت کرده بود ، این که کار بدی نیست.
جوابی به حرفش ندادم و به طرف تالار رفتم. جوهر، قلم پر و تعدادی کاغذ پوستی برداشتم و دوباره به کنار دریاچه برگشتم. خورشید در حال غروب کردن بود و من با عجله شروع به نوشتن تکلیف اولم کردم. بعد از به پایان رسیدن تکلیف اولم که پنجاه دقیقه بیشتر وقتم را نگرفت؛ کاغذ پوستی دیگری برداشتم، کمی فکر کردم و شروع به نوشتن کردم.

معرفی یک جادوگر قدیمی که به ماگل ها کمک میکرد و ارائه ی کمک هایش،از تخیل خودتون(5 امتیاز)(خارج از رول)

سورنلی بالمنی:
شاید تا به حال نام این ساحره را شنیده باشید. ساحره ای که سی سال از عمرش را تنها صرف کمک به ماگل ها کرد. او در علم طب شخصی معروف به شمار می آمد. بار ها ماگل های سودجو با دادن وعده های پول در خواست فاش کردن داروهای بسیار موثرش در هر نوع بیماری را کردند اما او که می خواست در عین کمک به ماگل ها ، اسرار دنیای خود را فاش نکند، هرگز به آنها پاسخ نداد و به گونه ای به ماگل ها کمک می کرد که آن ها فکر کنند با استفاده از داروهای بخصوص و یا روش های پیشرفته این کار را انجام می دهد. سورنلی بالمنی در دنیای طب ماگلی جایگاه ویژه ای دارد و نام او به عنوان بهترین پزشک جهان ماگل در کتاب برترین های پزشکی که که به همه ی زبان های دنیا ترجمه شده، ثبت شده است. اما سورنلی بالمنی در دنیای جادوگری هیچ جایگاه ویژه ای ندارد. زیرا او مانند دیگر پزشکان جادوگر درمان می کرد، با این تفاوت که بقیه ی پزشکان هیچ اشتیاقی برای کمک به ماگل ها نداشتند. مرگ این شخص بسیار دردناک و تاسف آور بود. مردی که برای گرفتن اسرار او در مورد طب آمده بود ، با دیدن این وضع که او حتی یک کلمه از اسرار داروییش را نمی گوید عصبانی شد و با ریختن شیره ی گل آلاله در غذایش او را به قتل رساند.

کمیکال طیمور:
این جادوگر نیرومند و قوی ، در دهکده ی اینوال زندگی می کرده است. در اطراف این دهکده غول های فراوانی وجود داشتند و با حمله به ماگل ها، ماگل ها را به تعجب و وحشت فراوان می انداختند تا آن ها دوباره به یاد ظهور جادوگران و قتل دسته جمعی جادوگران بیفتند. این مرد پنهانی و دور از چشم ماگل ها این غول ها را از پا در می آورد و ذهن ماگل هایی که غول را دیده بودند، پاکسازی می کرد. این جادوگر پنهانی هم به جادوگران و هم ماگلان کمک می کرد. کارهای او باعث شد تا بار دیگر حیثیت جامعه ی جادوگری خدشه دار نشود و ماگل ها به دشمنی با آنها بر نخیزند و جامعه ی ماگلی را از حمله ی غول ها و آسیب رساندن به آن ها نجات داد زیرا ماگل ها قادر به از بین بردن این غول ها نبودند. ماگل ها این مرد را تنها یک دیوانه می دانستند که در چنین جنگلی به تنهایی رفت و آمد می کرد ، اما کمیکال طیمور به دلیل شجاعت و قدرت خاصش در نبرد با غول ها شهرت فراوان دارد.


ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳ ۱۳:۰۲:۳۱
ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳ ۱۳:۰۵:۰۱
ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۹:۵۲:۰۹
ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۹:۵۷:۱۵
ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۱۰:۰۱:۰۱
ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۱۰:۰۳:۴۴

تصویر کوچک شده


Re: عضویت در کوییدیچ و مشكلات بازيكنان
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ یکشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۸۷
#2
سلام آلبوس:

من با موافقت خودم و کاپیتان تیمم (نوربرتا= تیم هدنور) از این تیم خارج میشم. خود کاپیتان میاد و خارج شدن منو تایید می کنه.

ببخش ای کاپیتان نیومده رفتم.


تصویر کوچک شده


Re: ((آلبوس دامبلدور)) قوی تره یا ((لرد ولدمورت))؟!!!
پیام زده شده در: ۱۳:۰۴ جمعه ۱۰ خرداد ۱۳۸۷
#3
قدرت دامبلدور از قدرت ولدمورت بیشتره.
شاید خیلی ها فکر کنن که ولدومورت و دامبل هر دو به اندازه یا ولدی بیشتره این ایده کاملا غلطه.
ولدمورت فقط جادوهای بد و سیاه دوست داره و به همین دلیل همه اونو قدرتمند می دونن اما دامبل هم در مورد جادوی سیاه قویه و هم در مورد سفید.
دامبل فقط از جادوهای خوب و سفید استفاده می کنه در صورتی که جادوی سیاه هم بلده اما چون جادوگر خوبیه فقط از نوع خوب استفاده می کنه.
وگرنه دامبل خیلی خیلی پر قدرت تر از ولدی می شد اما به دلیل خوب بودنش همه این دو تا رو مثل هم و یا ولدی رو قدرتمند تر می دونن.


تصویر کوچک شده


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۷
#4
دامبلدور روی تخت نشست و با نگرانی گفت: دکی جون چرا ولدی جاش رو داد به من؟ اون هیچ وقت بخشنده نبود!
_خودمم نمیدونم چرا! یعنی منظورم اینه که از ولدمورت ظالم بعیده که جای خودشو به یکی دیگه بده اما خب گاهی وقتا ادم عذاب وجدان میگیره دیگه اون گفت که عذاب وجدان گرفته که اول نوبت تو بوده!حالا چرا میپرسی؟ نیکی و پرسش؟
_اخه از اون بعیده!

دکتر مدتی نگاهی به صورت دامبلدور انداخت و گفت: چه قدر پیر شدی البوس تمام صورتت رو چین و چروک پر کرده!
_ای جوونی کجایی که یادت به خیر...این کارای محفل برای من خیلی دشوار شده .

_مگه شما چند سالتونه دامبلدور؟
_خب.... بذار فکر کنم نودو... اصلا به تو چه؟ دکتر کارتو انجام بده چی کار به سن من داری؟

_ بله...بله... در صورت شما خیلی چین و چروک دیده میشه که اگه پوستت رو بکشم درست میشه.
_دکتر؟ برای من سواله که شما چه طوری صورت رو میکشین؟
_خب من با استفاده از تلمبه این کارو میکنم ... اخه خیلی خوب پوست رو میکشه!
خب... ببینم. زیر چشماتون نیز چروک شده واقعا خیلی زیر چشماتون بد شده اونو نمیشه کاریش کرد مگه این که همون کاری رو بکنم که میخواستم با لرد بکنم...
_چی کار میخواستین بکنین؟
_چشماشو از حدقه در بیارم و چروک و سیاهیش رو از بین ببرم.
_ من شجاعم... و از این عمل ها نمیترسم دکتر هر کاری که لازمه بکن که من میخوام زیبا بشم!
_ بله حتما برای فردا لطفا اماده باشید.

دامبلدور از تخت پایین امدو به سمت در رفت...

ولدمورت خنده کنان رو به دامبل گفت: چی شد؟ ترسیدی برگشتی؟
دامبلدور با غرور: نه!!! اصلا!!! برای عمل فردا اماده ام.
و بعد راهش را کشید و رفت.

فردا در بیمارستان

دامبلدور را که روی برانکار خوابیده بود به اتاق عمل میبردند.
ولدمورت هم بالای سر دامبلدور راه میرفت و میگفت: تو از زیر عمل سالم بیرون نمیای البوس. خدا رحمتت کنه البوس دامبلدور!

درون اتاق عمل

دکتر جراحی: پرستار؟ امپول بی هوشی.
دامبل: اییییییییی.
دامبلدور کم کم به خوابی عمیق فرو رفت...
دکتر: خب... میتونیم عمل و شروع کنیم امبردست پرستار...


تصویر کوچک شده


Re: دفتر نظارت انجمن
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ سه شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۷
#5
آلبوس از اونور ادامه پیدا کنه اشکال نداره از اینور مشکلات زیاده. عده ی زیادی که خب امتحان دارن و عده ای هم قبل از شروع شدن کلاس های تابستونی یه مسافرت کوچولو میرن.
کلا مشکلات در اول تیر زیاده و همون طوری که گفتی یه کاری کن کم کمش یه هفته عقب بیفته اما بازم زوده.

باشه.نتيجه شو بعدا ميگم!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۷ ۲۰:۱۹:۴۲

تصویر کوچک شده


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ سه شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۷
#6
بعد از اون کابوس وحشتناکی که دیده بودم دیگر کابوس یا رویایی ندیدم و به زحمت خوابم برد توی تختم مدام غلط میزدم و نمیتونستم بخوابم.... امکان نداشت چه طوری میشد دنی رو فراموش کنند؟ حتی خواهرش او را نمیشناسد و تکذیب میکند که همچین برادری داشته مادرم هم نمیخواهد قبول کند که خانواده ی شارلوت چهارنفره هستند نه سه نفره این امکان نداشت.
شاید هم من دیوانه شده بودم و اصلا شخصی به نام دنی وجود خارجی نداشته و همه ی ان ها خیالی بیش نبوده.
بالاخره با زحمت خوابم برد .

صبح دل انگیز و زیبایی بود چشمانم را باز کردم و مادرم را دیدم که پرده های اتاقم را کنار میکشد و من را صدا میزند.

_جولی بیدار شو!باید بری مدرسه امروز امتحان داری یادت که نرفته.
_ ... اما من هنوز خوابم میاد خواهش میکنم. من دیشب خوب نخوابیدم.

با این جمله یادم اومد که دیشب چه اتفاق بدی افتاده و وحشتناک. ناگهان ان صبح دل انگیز و زیبا تبدیل به صبحی مه الود شد همه جای اسمان را ابر های تیره ای فرا گرفت و باران شدیدی شروع به باریدن گرفت چه صبح افتضاحی!

مادرم با تعجب گفت: همین الان هوای خوبی داشت و هیچ ابری تو اسمون نبود. چه طور به این سرعت هوا ابری و بارونی شد؟

_ مامان؟! مگه شارلوت یه برادری به نام دنی نداشت؟
_جولی خواهش میکنم بس کن .بهتره این شوخی هارو بری با دوستات بکنی هر چند فکر کنم اصلا دوستات هم خوششون نمیاد.

با عصبانیتی که نمیدونستم به خاطر چی بود گفتم: اما دنی برادر کوچیکه شارلوته من اینو مطمئنم اون تقریبا یک ساله که با انواده ی شارلوت زندگی میکنه شما نباید بگید که شارلوت برادری نداره این درست نیست اون حالش بده مامان .

مادرم که انگار از عصبانیت بی خودی من تعجب کرده بود گفت: جولی دخترم بسه دیگه برو دست و صورتت رو بشور و چیزی بخور و برو مدرسه.
_ اما!
_ جولی؟!

مادرم دیگر واقعا خسته شده بود اما من حقیقت را گفته بودم این یک حقیقت بود.چرا اونا این طوری رفتار میکردن؟
بعد از صبحانه ای که با مادرم خوردیم مادرم سر کار رفت و من هم لباس هایم را پوشیدم و به سمت گاراج رفتم تا دوچرخه ام را در بیاورم هوا هنوز هم ابری بود اما دیگر باران نمی امد فقط تکه ابر تیره و بزرگی اسمان را پوشانده بود.
اه...اصلا حوصله ی امتحان را نداشتم امتحان جبر داشتیم واقعا سخت بود اصلا دیشب نخونده بودم.

اهسته به شارلوت گفتم: حال برادر خوب شد؟
شارلوت با تعجب گفت: تو حالت خوبه؟ من برادری ندارم من تنها دختر خانواده هستم.
با عصبانیت داد زدم: شارلوت تو نمیتونی. تو چه طور میتونی دنی رو فراموش کرده باشی؟ تو یه برادر از خودت کوچک تر به نام دنی داشتی و داری تو نبودی که دیشب به من گفتی برادر تشنج کرده؟

خانم سیلز از این که کلاسش را به هم زده بودم عصبانی شد و گفت: جولی اگه نمیخوای درس گوش بدی خوب نده! میتونی بری بیرون و بذاری بقیه به درس گوش بدن.

_ اما...
_ جولی برو بیرون پیش مدیر مدرسه زنگ تفریح میام و ازت شکایت میکنم.
_اما!
_ همین که گفتم جولی بحث نکن.

با عصبانیت نگاهی به شارلوت انداختم او هم به اندازه ی من عصبانی بود.
بدون هیچ حرفی از کلاس رفتم بیرون و به سمت دفتر مدیر...


تصویر کوچک شده


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
#7
شارلوت با خنده ای گفت: ترسناک که نیست. اخه میدونی که من شبا میترسم!

با این حرف شارلوت فهمیدم که کینه ی او نسبت به من کاملا رفع شده ! چون شارلوت وقتی از دست کسی ناراحت میشد و کینه ی ان فرد هنوز در دلش بود هیچ وقت با ان شخص شوخی نمیکرد.و شاید تا ابد با او رفتاری خشک و زننده داشت! من هم از این رفتارش میترسیدم.میترسیدم که رفتار او با من دیگر مثل دو دوست صمیمی نباشد.

از این افکار یاس اور بیرون امدم و کتاب را باز کردم و با لبخندی گفتم: اماده ای فصل اول رو بخونم؟
_اره. بخون.

و من با صدای بلند فصل اول را خواندم:

فصل اول

ایا هیچ وقت به شانس اعتقاد داشته اید؟ اگر فکر میکنید که شانسی وجود ندارد پس بهتر است که این کتاب را برزمین بگذارید و کتاب دیگری از کتابخانه بردارید.خب معلوم است که به شانس اعتقاد دارید و مشتاقید که این کتاب را بخوانید
این کتاب در مورد شانس است اول باید بدانید که شانس چیست؟ شانس یعنی چیز نشدنی را شدی کرد خیلی وقت ها بوده که شما کاملا از کاری که میکنید نا امید باشید و بگویید که دیگر هیچ راهی وجود ندارد اما با کمال تعجب میبینید که
این کار شدنی بوده خیلی ها میگویند که این اتفاق ها تقدیر بوده! اما باید بدانید که کلمه ای به نام تقدیر اصلا وجود ندارد!

دیگر ادامه ندادم و کتاب را بستم.
شارلوت با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت: چرا دیگه ادامه نمیدی؟ داشتیم به جاهای جالبش میرسیدیم . زود باشادامه بده.

با ناراحتی گفتم: این کتاب چرتیه .چیز های مسخره ای توش نوشته.
یک مشت مزخرفات اصلا منظورش رو نمیفهمم.

شارلوت کتاب را از من گرفت و گفت: اگه ادامه بدیم یفهمیم که منظورش چیه...

و شروع کرد که بقیه داستان را بخواند که گفتم: نه! بیا یه کار دیگه ای بکنیم من از کتاب خوندن خوشم نمیاد بیا یه کار دیگه ای بکنیم.

شارلوت که متعجب به نظر می رسید گفت: خیله خب . باشه. چیزی میخوری؟

تو خونه ی شارلوت شامی خوردم و به طرف خونمون حرکت کردم.
وقتی به خانه رسیدم چراغ ها همه خاموش بودند.

_ مامان؟! خونه ای؟

سکوت...

مامانم خونه نبود یعنی هنوز از سر کار برنگشته بود . رفتم از یخچال چیزی بردارم که بخورم که دیدم روی در یخچال ورقه ای چسبیده ورقه را کندم و خواندم.

سلام عزیزم

من امشب دیر میام تو
بدون من شام بخور و بعدش بخواب

با خستگی خمیازه ای کشیدم و به سمت اتاقم شتافتم. اماده ی خوابیدن بودم که یادم افتاد!
کتابی را که از کتاب خانه قرض گرفته بودم خونه ی شارلوت جا گذاشته بودم.
اشکال نداشت میتونستم فردا تو مدرسه از شارلوت بگیرمش هیچ از اون کتاب خوشم نمیومد.


ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۶ ۱۷:۳۸:۵۷

تصویر کوچک شده


Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
#8
_دیگه چیزی نمونده یکمیه دیگه بریم میرسیم...

اما از حرف دابی چیزی نگذشته بود که موج های پی در پی اب حرکت ان ها را دشوار کرد .اب به سرعت در دهان هدویگ میرفت و مانع نفس کشیدن او میشد هدویگ سعی کرد خود را به روی اب برساند اما نمیتوانست در این لحظه بود که هدویگ با خود می اندیشید که ای کاش قدش بلند تر بود و میتوانست خود را نجات دهد .اما اب با سرعت بسیاری او را به زیر میکشید و او را ... غرق میکرد.

دابی هم وضعش بهتر از هدویگ نبود لباس هایش بر اثر گیر کردن به شاخ و برگ های درختان پاره شده بود و در ان طرف تر از هدویگ به شاخه ای خود را گیر داده بود.

دابی که نفس نفس میزد فریاد زد: هدویگ! سعی کن این شاخه رو بگیری وگرنه غرق میشی!

هدویگ به حرف های دابی گوش داد و شاخه را گرفت اما شاخه در دستانش لیز میخورد اما او سعی میکرد دوباره شاخه را بگیرد در این لحظه موج بلندی به هدویگ برخورد کرد و او را از دابی و شاخه ای که میتوانست زندگی اش را نجات دهد دور کرد .
هدویگ با فریاد های پی در پی نام دابی را تکرار میکرد: دابی... دابی... کمک ... کمک... نوربرتا...

هدویگ همراه با موج های پرتلاطم اب به صخره های کوچک و نوک تیز بر میخورد تمام بدن هدویگ ضخمی شده بود و او نمیتوانست کاری بکند. بله! زندگی او به پایان رسیده بود او با خود فکر میکرد که دیگر هیچ وقت نمیتواند نوربرتا را ببیند او متاسف بود که نتوانسته جان نوربرتا را نجات بدهد .یعنی دابی داشت چه کار میکرد؟ ایا توانسته بود از اب خارج شود؟
و دیگر هیچ چیز نفهمید اسمان نیلی و اب تیره ی چشمه در چشمانش مات شد و دیگر هیچ چیز نفهمید.

ارام ارام چشمانش را باز کرد و دید که کسی ان طرف تر نشسته وقتی دیدش بهتر شد فهمید که دابی ان طرف تر نشسته و کاغذی را که هدویگ با خود فکر کرد باید نقشه باشد را بررسی میکرد.
کمک کمک که حالش بهتر شد از جا برخاست هنوز نمیتوانست روی پای خود بایستد . بالاخره تمام زورش را زد و سراپا ایستاد و به طرف دابی رفت: دابی؟ ما کجاییم؟

دابی با خوش حالی برگشت و گفت: هدویگ! تو حالت خوبه؟ ما الان اون طرف رود هستیم.

_ چه طوری من جون سالم به در بردم؟
_ وقتی این طرف رسیدم فکر کردم که تو مردی اما دیدم که توی یه توده ی علف دریایی گیر کردی .با وجود سنگینیه زیادی که داشتی تورو تا این جا رسوندم.

هدویگ لبخندی زد و گفت: ممنون. تو جون منو نجات دادی. هیچ وقت این لطفت رو فراموش نمیکنم!

.......


ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۶ ۱۷:۴۳:۰۰

تصویر کوچک شده


Re: دفتر ثبت نام
پیام زده شده در: ۹:۴۲ یکشنبه ۵ خرداد ۱۳۸۷
#9
من هم برای اولین بار در کلاس های هاگوارتز شرکت می کنم.
پس من رو هم ثبت نام کنید.


تصویر کوچک شده


Re: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ شنبه ۴ خرداد ۱۳۸۷
#10
من هم به دلایلی در خواست معلمیم رو رد می کنم.
بنابراین فقط به عنوان شاگرد در هاگوارتز میام.


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.