هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۰:۲۹ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
كلاس مراقبت از موجودات جادويي

"جلسه سوم===» تربيت موجودات "

دنيس در كلبه رو باز ميكنه و اول از همه جفت پا ميپره تو دهن پرسي! (به خاطر اينكه هم رول تدريس كوتاهتر بشه و هم بلايي كه قراره هر جلسه سر پرسي بياد انجام بشه!)
بچه ها ايندفعه شونصد متر از استاد فاصله گرفتن و مثل هميشه گرخيده به استاد نيگا ميكنن! دنيس بي مقدمه شروع به توضيح ميكنه:
- از حدود يك قرن پيش جادوگرها در تلاش بودن تا جونور ها رو رام كنن تا بتونن از اونها استفاده كنن و بيشترشون هم ميخواستن كه اون جونور وحشي، وحشي باقي بمونه ولي به رام كننده صدمه نزنه! چون ميخواستن از اين جونور ها براي مراقبت از وسايل و چيزهاي گرانبهاشون استفاده كنند! البته اين رام كردن ها هميشه موفقيت اميز نبوده! كسي ميتونه مثال بزنه؟
اريكا دستشو بلند ميكنه و شروع به صحبت ميكنه:
- هاگريد تونست گراوپ رو رام كنه!
دنيس:
- آفرين عزيزم! غول ها با تلاش فراوون رام ميشن! غول هاي غارنشين و غول هاي بي بخار از اين دسته هستند. سك سه سر هم وقتي براش آهنگ بزني، به خواب ميره و به اصطلاح به طور موقت رام ميشه! اما بعضي جونور ها مثل اژدها و افريته ها هيچ وقت رام نميشوند.
ملت كه از تحول دنيس و جدي حرف زدنش شكه شده بودند، با تعجب به حرفاش گوش ميدادن و پرسي همچنان چون يك جنازه اون وسط افتاده بود!
- خب... حالا در مورد تربيت موجودات اهلي صحبت ميكنم. جونور هاي اهلي بايد روشون خيلي كار بشه. كاري كه ازشون ميخوايد رو اول خودتون انجام بديد و با انواع غذاها اونا رو مجبور به انجام كنيد. فقط حواستون باشه كه اذيت نشن و زياد اصرار نكنيد چون خيلي از حيوون ها استعداد يادگيري ندارند. مثل جن هاي خاكي!
دنيس با اين قيافه حرفهاشو تموم كرد و روي وايت برد نوشت:

تكليف:
به انتخاب خود يكي از جانوارن اهلي را جوري كه دوست داريد تربيت كنيد. دقت كنيد كه جانوري كه انتخاب ميكنيد در پست تكليف ديگران تكرار نشده باشد!


* براي انتخاب جانور ميتونيد از كتاب جانوران شگفت انگيز و زيستگاه انان استفاده كنيد! جانوارن اهلي انقدر زيادند كه توقع دارم تكراري انتخاب نكنيد!
* دقت كنيد جونورتون رو قبلا يكي ديگه از بچه ها انتخاب نكرده باشه. مثلا پيتر در پستش جن خاكي رو تربيت ميكنه، پس گابريل نبايد جن خاكي رو دوباره انتخاب كنه! انتخاب موجود تكراري پنج امتياز منفي دارد!


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۶ ۱:۳۴:۰۶

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
در یک کافه ی کوچیک محلی که تنها دو سه تا میز و چند تا صندلی فکسنی داشت که چند تا پیرمرد پشتشون نشسته بودن و آبجو میخوردن، مرد جوانی که با لباسی نسبتا" غیر عادی و موهای آبی رنگ پشت بار نشسته بود، جلب توجه می کرد.
همیشه همینطور بود، تدی هر وقت از دنیای جادوگرها خسته میشد به یکی از این کافه های دور افتاده پناه می برد و خودش را بین موگل ها پنهان می کرد. دفتری پیش رویش بود و چیزهایی یادداشت میکرد و هر از گاهی هم از نوشیدنی تلخی که کافه دار برایش ریخته بود میخورد و در مقابل سوزش گلویش، تنها چشمانش را لحظه ای می بست.

" گاهی دوست دارم موگل باشم و از هیاهوی دنیای خودمون دور شم، دنیایی که تفریح آدماش شده لاف زدن در مورد جادوهایی که هیچوقت انجام ندادن، باور کردن هر مزخرفی که روزنامه تحویلشون میده، غیبت و زیر آب بقیه رو توی وزارت زدن واسه اینکه شاید بتونن ترفیع بگیرن بدون اینکه لیاقتش رو داشته باشن... "

- تو نویسنده ای، نه؟

تدی سرش را بلند کرد و مرد کافه دار که به سمت اون خم شده بود و مشخص بود داره یادداشتهاش رو میخونه، نگاه کرد. در حالی که دستش را حائل نوشته هاش می کرد، با اخم گفت:

- نخیر، نویسنده نیستم.
- چرا هستی، از اوناشم هستی که همه چیو به زبون رمزی مینویسن، از اون سیاسی هاش!

تدی بدون اینکه جواب بده، دفترش رو بست و به نوشیدن مشغول شد. مرد که اصلا" از این حرکت راضی نبود، با لحن خشنی گفت:

- اونو که تموم کردی از اینجا برو! تا پشت سیبیلشون سبز میشه، دیگه بزرگ و کوچیک حالیشون نی.

تدی باز هم بدون اینکه تغییری در حالت چهره اش ایجاد بشه به نوشیدن ادامه داد و با خودش فکر کرد: "رفتارش درست مثل ابرفورث میمونه! فقط یه بز کم داره"

توی همین افکار بود که احساس کرد زمین زیر پاش می لرزه، یکی دو تا صندلی کنار بار افتاد و او هم به سرعت از صندلیش پایین پرید. زمین شکاف برداشت و کم کم موجودی که سرش رو به شدت به سمت بالا تکان می داد، ظاهر شد؛ روی دماغش زائده ای شاخ مانند بود که مثل مته ازش استفاده می کرد. کافه دار با وحشت فریاد زد:

- یا عیسی مسیح، این چیه دیگه؟!
- همه زودتر برین بیرون... برین بیرون!

تدی دستش را به جیب ردایش برد ولی استفاده از جادو را جلوی این همه مشنگ جائز نمی دید و تنها چاره ی راه، خلوت کردن کافه بود.

- الو، اداره پلیس؟! من از کافه ی......

موجود کریه المنظر روی بار پرید و لپهاش رو پر از باد کرد و بعد مثل اژدها از دهانش آتش خارج شد که باعث آتش گرفتن تلفن و سوختن دست کافه دار شد. همان ده سه نفری که مانده بودند هم با دیدن این صحنه آنجا را ترک کردند، تنها تدی و کافه دار مانده بودند و موجودی که بین جادوگران به "شاخ دماغ آتشین" شهرت داشت و هر لحظه بازدم آتشین خودش رو نثار یکی از صندلی ها می کرد.

- باید از اینجا برین بیرون... اگه به نوشیدنی ها برسه، کل اینجا میره روی هوا!
- کافه ام... کافه ی نازنینم...
- زودتر خارج شین، من می تونم یه کاری............نـــــــــــه!

شاخ دماغ این دفعه قفسه ها رو نشونه گرفته بود، جایی که کمی حرارت کافی بود تا الکل موجود دار بطری ها را به آتش بکشد. تدی چاره ای نداشت، چوبدستیش بیرون کشید و به سمت موجود فریاد زد:

- پتریفیکوس توتالوس!

کافه دار با دهانی باز به اخگری که از چوبدستی تدی خارج شد و موجود مهاجم را روی زمین انداخت نگاه کرد ولی هنوز به اندازه ی کافی متعجب نشده بود.

- آگوامنتی!

دقایقی طول نکشید تا آتش به کل خاموش شد. حال فقط تدی مانده بود و موگلی که شاهد جادوی او بود. تدی چوبدستیش رو مقابل چشمان وحشت زده ی مرد گرفت و زیر لب چیزی را زمزمه کرد و بعد گفت:

- تو من رو هرگز در عمرت ندیدی، آتش سوزی کافه ات به خاطر رعایت نکردن اصول ایمنی کار بوده که این دفعه تونستی با آب خاموشش کنی. سوراخ کف اینجا هم به خاطر قدیمی بودن چوب های کفپوش و موریانه زده شدن بود.
- درسته!

صدای ماشین آتش نشانی به گوش می رسید. تدی در حالی که شاخ دماغ فلج شده را در دست داشت، به مقصد وزارتخانه آپارات کرد. ظاهرا" هیچ وقت از دنیای جادوگری گریز نداشت...حتی در میان موگل ها!


تصویر کوچک شده


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ سه شنبه ۱ مرداد ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
در يك مكان كاملا مشنگي هستيد، اين جانور يهو از راه ميرسه و كارهايي ميكنه كه شما مجبور ميشيد از جادو استفاده كنيد، يك مشنگ جادوي شما رو ديده، باهاش چيكار ميكنيد؟!
( نکته : راوی این پست قطعا پیوز نیست ! چون پیوز یک روحه و نمیتونه توی مکان های مشنگی حضور پیدا کنه ! )
<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><>
آرام آرام حرکت می کردم. داشتم دیوانه می شدم. احساس وحشتناکی داشتم ! از احساس خفقان آوری که در لباس های عجیب و تنگ ماگلی داشتم گرفته تا وحشت از رفتار هایی که ممکن بود انجام دهم و در نظر ماگل ها عجیب باشد.

سرانجام داخل بن بستی پیچیدم و مستقیم به سمت آخرین خانه حرکت کردم که صدای وحشتناکی مانند شلیک گلوله شنیده شد و من بی اختیار از حرکت بازماندم !

در رو بروی من موجود زشتی قرار داشت : سرش برای بدنش بزرگ بود. پوست خیس خاکستری رنگی داشت و شاخ درازی از وسط پوزه اش بیرون زده بود. انگشتان درزا و زشتش بر سر دست های تابه تایش به هم پیچیده بود و دم عجیبش از پشت گردنش بالا زده بود. لباس پاره و وصله داری پوشیده بود و با حالتی از تعجب و خستگی به من نگاه می کرد.

شکم بزرگش در مجاورت قب قبش تکان می خورد و او آرام آرام به سمت من گام بر میداشت !یک قدم به عقب برداشتم و او مستقیم به سمت من دوید و گردنم را گرفت. با وحشت پاهایم را بالا آورد و به زیر شکمش کوبیدم : کمی به عقب پرت شد !

بلند شدم ... حالا قلبم به تندی می تپید. در روبرویم موجودی زشت ، در طرفم دیوار های بلند و در پشت سرم خیابانی پر از ماگل قرار داشت. موجود روبرویم بشکنی زد و بلافاصله موجی از انرژی های جادویی به سمتم روان شد. جا خالی دادم اما قسمتی از آن به بازوی چپم خورد و کمی به عقب رفتم ! ناچارا چوبدستی ام را کشیدم و به سمت او گرفتم و قبل از هر عکس العملی گفت : « استیوپفای!»
نور قرمز رنگی زبانه کشید و مستقیم به زیر گردن موجود خورد و او روی زمین افتاد.

نفس راحتی کشیدم و چوبدستی را در جیبم گذاشتم و نگاهی به اطرافم کردم. دیوار های بلند بن بست همچنان مرا احاطه کرده بود و چند متر آنطرف تر ، تقریبا نزدیک خیابان ، مردی ایستاده بود. آهی از ته دل کشیدم. مرد داشت با وحشت به من نگاه می کرد. آرام به سمت او قدم برداشتم ! باید کاری می کردم. مرد ابتدا یک قدم به عقب رفت و همچنان با وحشت و تحیر به من نگاه کرد. سپس وقتی تقریبا به دو متری او رسیده بودم شروع به دویدن به سمت خیابان کرد. زیر لب گفتم : « اوه ...نه ! »

سپس چوبدستی ام را از داخل جیبم گرفتم و ورد « آکسیو » را بدون کلام خواندم !

مرد به سمت من کشیده شد و درست جلو من متوقف شد. بلافاصله دستم را روی گردنش گذاشتم و او را به دیوار چسباندم ! نمی دانستم چکار کنم ! ابتدا آرامشم را بدست آوردم و او را رها کردم ، سپس با لبخند گفتم : « مشکلی پیش اومده آقا ؟ »

او نگاهی به من کرد و فریاد زد : « تو یک عفریتی !»

من که مطمئن بودم او تا به حال یک عفریت ندیده گفتم : « نه آقا ، من فقط یک رهگذرم ! » و بلافاصله چوبدستی ام را به پیشانی اش چسباندم و ورد اصلاح حافظه را خواندم !

ترسیده بود اما با درخشیدن نوری آرام شد و من بلافاصله چوبدستی را پنهان کردم و دوباره با لبخند پرسیدم : « مشکلی پیش اومده آقا ؟ »

مرد نگاهی کرد و گفت : « امممم ... نه ! فکر نمی کنم ! من شما رو میشناسم ؟ »

گفتم : « نه ... من فقط یک رهگذرم ! »

و سپس به سمت خانه دوستم در انتهای بن بست راه افتادم. وقتی نزدیک در شدم برگشتم تا مطئمن شود مرد رفته است. وقتی پیچیدن او را در خیابان دیدم . پشت در رفتم ... هنوز در نزده بودم که ضربه وحشتناکی به کمرم خورد و آن موجود عجیب را دوباره در برابرم دیدم ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
نکته: در راستای خز کردن هر چه بیشتر نام تد،بار دیگر این شخصیت را در داستان می آوریم!چیه؟ حرفیه؟

در خیابان تمام مشنگی روتین،هیچ مشنگی نمی دانست که باغ وحشی نیز وجود دارد که تنها جادوگران می توانند وارد آن جا بشوند.روز پنجشنبه بود و خیابان ها از هر روز دیگری شلوغ تر! در پیاده رو پر تردد خیابان،تد و جیمز با لباس های مشنگی خود به سوی باغ وحش در حرکت بودند.در روبروی دیواری ایستادند که در مابین دو مغازه قرار داشت.

-حاضری جیمز؟

-بزن بریم!

نگاهی به اطراف انداختند.هیچ مشنگی به آن ها توجه نمی کرد.چشمان خود را بستند و به جلو حرکت کردند.لحظه ای بعد چشمان خود را باز کردند.دیگر صدای بوق ماشین به گوش نمی رسید.بلکه این بار صدای فش فش مار ها و نعره شیر ها شنیده می شد.آن ها از دیوار عبور کرده بودند. فضای باز بسیار بزرگی که در آن قفس های زیادی به چشم می خورد، دیده می شد.تابلویی چوبی که به طور جادویی در روبروی آن ها در فضا قرار داشت، این عبارت را نشان می داد:

باغ وحش ودینگ کرچر!

مسئول: جک جورنال


جیمز در حالی که دست تد را گرفته بود و او را به سوی قفس مارها می کشید گفت:

-جک و جونورهاش خیلی دوست داشتنی هستن!(اوج آرایه ایهام) من خیلی جک را دوست می دارم! شماره تلفونشو نداری؟ نمی تونی ترتیب ملاقات من با اون رو جور کنی

-بوق باری بسه! حالا از کدوم حیوون شروع کنیم؟

جواب این سوال در برابر چشمان آن دو قرار داشت.حیوانی شبیه کرگدن که یک عاج سفید رنگ، بر روی بینی مستطیل شکلش قرار داشت.لباس مندرس و کهنه ی بنفش رنگش که در سر زانوها و آرنجش ساییده شده بود بر روی بدنش خودنمایی می کرد.حیوان آرامی به نظر می رسید.تد و جیمز به حدی ذوق زده شده بودند که بدون صحبت کردن با یکدیگر،به سوی حیوان رفتند.بر روی تابلویی که در کنار قفس گذاشته شده بود نوشته شده بود:

نام حیوان: گلگومات!

خریداری شده از: آلبوس دامبلدور!

تاریخ خرید: دیروز!


رنگ موی تد از هیجان زیاد به طور مداوم تغییر می کرد و این باعث می شد که حیوان وحشت کند.نفس هایش بسیار تند شده بود و این، موقعی بدتر شد که جیمز با یویوی خز شده خود،از لای میله های قفس به سر و صورت او می زد!

یـــــــــــــــــــــوها!

گلگومات وحشی شده بود.با ضربه دست خود، میله های قفس را از جا کند و تد و جیمز را به گوشه ای پرتاب کرد.سپس فرار کرد و به سوی مرز بین باغ وحش و دنیای مشنگی حرکت کرد.

ملت جادوگر: جیــــــــــــــــــــــــغ!

تد و جیمز به سوی گلگومات دویدند و در همان گیر و دار،طلسم هایی را به سویش روانه کردند.

-کروشیو!

-آواداکداورا!

-اکسپلیارموس!

-لوموس!

گلگومات وارد دنیای مشنگی شد.طولی نکشید که تد و جیمز نیز خود را به دنیای مشنگی رساندند.فضا بسیار خفن آلود شده بود! گلگومات مردم مشنگی را با دستان زمخت خود گرفته بود و عاج خود را در شکم آنان می کرد.با پای خود نیز به ماشین های سر راه خود لگدی می زد و آن ها را به آسمان پرتاب می کرد.ترافیک سنگینی در خیابان به وجود آمده بود.مردم مشنگی از وحشت جیغ می کشیدند.

-تد باید یک کاری کنیم!

-نه بابا!خوب شد گفتی!وگرنه نمی فهمیدم!

آن دو کمی فکر کردند و بعد از پنج دقیقه با صدای جیغ زنی که کله اش در حال کنده شدن بود به خود آمدند.آن دو به یک نتیجه رسیده بودند.اگر طلسم به او اثر نمی کرد،شاید ضربه ای محکم به بدنش او را از پا در می آورد.

هر دو با هم چوبدستی خود را به سوی ماشینی که راننده اش از مهلکه فرار کرده بود گرفتند و آن را بلند کردند.سپس با قدرت آن را به سوی سر گلگومات روانه کردند.

تــــــــــــــــاق!(افکت شکستن کله گلگومات!)

تنه گلگومات مانند درختی که قطع شده باشد،محکم بر روی ماشین ها افتاد.گلگومات مرده بود!

جیمز و تد:

ملت مشنگی: جــــــــــــــــــــــــیغ!جل الخالق!اینا دیگه کین؟

جیمز و تد:

جیغ و داد همچنان ادامه داشت.تا لحظاتی دیگر آن دو به دردسر می افتادند.

جیمز:

-بیا و خوبی کن! ملت مشنگی بوقی!ببخشید که مجبورم کردین!

با چوبدستیش یکی دیگر از ماشین ها را بلند کرد و آن را به آن طرف تر، جایی که عده ای مشنگ در حال جیغ و داد بودند پرتاب کرد.صدای له شدن آن ها در زیر ماشین به گوش رسید.اما با این کار،موج وحشت عده ی دیگری که در آن طرف تر بودند،در بر گرفت!

-آواداکداورا! آواداکداورا! آواداکداورا! آواداکداورا! آواداکداورا!....

بار دیگر جسد مشنگ ها به در و دیوار کوبیده شد.این بار جمعیت 500 نفری از دیدن این صحنه ها جیغ و داد سر دادند.
-شرمنده همتون!خودتون خواستین! 3 ایکس لارج آواداکداورا

نور بسیار درخشان و سبز رنگی،چشمان تد و جیمز را آزرد و چند ثانیه بعد ناپدید شد.دیگر هیچ صدایی به گوش نمی رسید.گویا جیمز از آن موجود نیز وحشی تر شده بود!آن دو قبل از آنکه مامورین وزارتخانه سر برسند،به جایی دور افتاده آپارت کردند.


[b]تن�


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۴۲ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
_ واي! چه چيزهاي باحالي توي اين خيابون مشنگ ها پيدا ميشه.
لونا و آريانا به طرف مغازه ي لوازم صوتي و تصويري رفتند.
لونا پرسيد: بريم تو؟
اما آريانا بدون اينكه پاسخي به لونا بدهد ، وارد مغازه شد.
همه جا ، پر از تلويزيون ، راديو ، كامپيوتر ، تلفن ، موبايل و ضبط صوت بود.
آريانا با خوشحالي به كامپيوتر كوچكي كه در انتهاي مغازه قرار داشت اشاره كرد و گفت: لونا؟ به نظرت اين چيه؟
لونا كمي فكر كرد و گفت: من...نميدونم..
آريانا به طرف كامپيوتر دويد و با فرياد زد: واي! چه قدر دكمه!
و مشغول بازي كردن با دكمه هاي آن شد.
_ ببخشيد؟ دارين چي كار ميكنين؟
اين ، فروشنده ي مغازه بود كه با جديت تمام به كارهاي مسخره ي آريانا نگاه ميكرد.
آريانا لبخندي زد و گفت: ببخشيد. اسم اين وسيله چيه؟
خانم فروشنده ، با ناباوري گفت: شما حالتون خوبه؟ منظورم اينه كه شما اسم اين رو نميدونين؟
لونا كه سعي داشت به هر نحوي ، خرابكاري هاي آريانا را جبران كند گفت: اون آلزايمر داره. 3 سال ميشه!
آريانا جيغ زد: چي؟ اما من آلزايمر ندارم. حتي 1 روز هم...
لونا به ميان حرف آريانا پريد و گفت: اين هم جزو نشانه هاي آلزايمره.
فروشنده با دلسوزي نگاهي به آريانا انداخت و آهي كشيد و گفت: بيچاره! خيلي دلم براش سوخت.
لونا محكم دست آريانا را گرفت و با هم از مغازه خارج شدند.
آريانا با عصبانيت گفت: من آلزايمر نگرفتم.
_ ميدونم. اما بايد يه جوري اون خرابكاري رو جبران ميكردم.
_ كدوم خرابكاري؟
لونا گفت: حتما تمام ماگل ها اسم اون وسيله رو ميدونن و براشون هم عجيبه كه كسي اسم اون وسيله رو ندونه.
آريانا: آهان! فهميدم!
مدتي در سكوت راه ميرفتند. خيابان خيلي شلوغ بود و مغازه ها پر از مشتري بودند.
در همين هنگام ، صداي جيغ يك نفر به گوش رسيد. از توي يك مغازه بود.
آريانا و لونا وارد مغازه شدند و موجودي عجيب ديدند كه مشغول به هم ريختن لباس هاي مغازه بود.
لونا فرياد زد: اين چيه؟
آريانا كمي فكر كرد و گفت: يك دايناسور ماقبل تاريخ! احتمالا ناقص الخلقه است. به صورتش نگاه كن.
لونا جيغ زد: اين قدر حرف نزن!
مردي در گوشه ي مغازه كز كرده بود و جيغ ميزد.
ناگهان آريانا با صداي بلند گفت: من اين مرد مشنگ را از چنگ اين موجود وحشي ميرهانم.
لونا گفت: جوگير نشو ديگه!
اما آريانا چوبدستي اش را درآورد و در ميان چشمان حيرت زده ي مرد، وردي را نثار آن موجود بدتركيب كرد:
_ سكتوم سمپرا!
آن موجود فقط دمش را تكان داد. بدون اينكه صدمه اي ببيند.
آريانا باز هم فرياد زد: اكسپليارموس!
_ كروشيو!
_ لوموس!
لونا خنديد و گفت: هي! ورد آخرت اشتباه بود!
اما آريانا نااميد نشد و دوباره فرياد زد:
_ آوداكداورا!
اينبار ، موجود عجيب و غريب كه به دايناسوري غول آسا و زشت شباهت داشت روي زمين افتاد و مرد.
مرد:
لونا كه گويي تازه دو هزاري اش افتاده بود گفت: هي! آريانا؟ تو...تو يه ورد اجرا كردي..يه ورد كه نه ، چندتا ورد اجرا كردي. اون هم توي يك دنياي مشنگي!
بعد ، لونا و آريانا به مردي نگاه كردند كه روي زمين غش كرده بود.
لونا و آريانا به يكديگر نگاه كردند و لبخندي شيطاني بر لبانشان نقش بست.

_ كمك! كمك!
عده اي مشنگ ، به دور مرد فروشنده حلقه زده بودند.
_ چيزي شده؟ حالت خوبه؟
مرد فروشنده نگاهي به مردم انداخت و گفت: يه چيز بزرگي بود. شبيه يه غول بود!
با اين حرف مرد ، همه خنديشان گرفت. يكي از بين جمعيت گفت: خب؟ بعدش چي شد؟
مرد ادامه داد: بعدش...نميدونم...يه نفر اومد و به من سلام كرد و رفت..بعد اون موجود عجيب ناپديد شد..
ملت:

بله ، آريانا و لونا ، ذهن آن مرد بيچاره را پاكسازي كرده بودند.


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ جمعه ۲۱ تیر ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
کافه ی مشنگی

- کجا بشینیم؟

نگاه مضطرب او میان میز ها گشت. همه آنجا مشنگ بودند.. چطور ممکن بود در آن رستوران بدون هیچ سوتی شام بخورند؟ دو جادوگر در یک رستوران مشنگی! چوبدستی اش را ته کیفش انداخته بود تا حتی در شرایطی سخت طبق عادت چوبدستی نکشد. اما از بابت ِ نیل مطمئن نبود. او جادوگر بی پروایی بود. هر چه میشد، به سرعت چوبدستی اش را میکشید و گابریل میتوانست با یک نگاه به جیب پشتی شلوار او چوبدستی اش را ببیند.

رستوران سالن بزرگ و تمیز و در نگاه اول سفید-قهوه ای به خاطر دیوار ها و میز ها به نظر میرسید. شلوغ نبود، اما خلوت هم نبود. بدترین جنبه اش مشنگ ها بودند. غیر قابل تحمل! گابریل به میز کنار دستش اشاره کرد و با کشیدن آستین نیل، به او فهماند که کجا بنشیند.

- بیا. بابا از این بهتر جا پیدا نمیشه. فقط یه دختر پسر اونجا هستند! اِ ! این کوزت نیست؟ تصویر کوچک شده

نیل پاشو محکم روی پای گابریل میکوبه تا مانع بلند شدن گابر و پریدن در بغل کوزت بشه! مشنگ های اطراف به شدت سرگرم خودشون بودند و شام میخوردند.

- چی میل دارید؟
- جیغ!
- ببخشید که ترسوندمتون، پرسیدم چی میل دارید؟

گارسون قد بلندی در کنار میز آنها ایستاده بود. ابروهایش بالا رفته به سوی نیل بود. نیل که از غذاهای مشنگی اطلاع زیادی نداشت گفت:
- پیتزا ! هردومون با نوشابه ی آتشین.
- نوشابه ی؟
- آتشین.
- ولی ما اینجا چنین چیزی نداریم، آقا ! نوشابه ی.. آتشین؟ اهم، ببخشید، سفید میخورید یا مشکی؟

نیل با وحشت به گابریل نگاه کرد. نوشابه ی سفید یا مشکی؟ این دیگر چه بود. گابریل بی پروا سفارش نوشابه ی مشکی داد و بعد از رفتن گارسون گفت:
- بذار خودشون ازمون بپرسن! بعد ما جواب می دیم. چطوره؟

چند ساعت ! بعد

- من دیگه نمیتونم بخورم.. این پیتزا هه خیلی زیاده! تصویر کوچک شده
- منم نمیتونم!

گابریل از پشت صندلی بلند شد. بعد از خوردن آن غذای مشنگی ،تنها مسیر روشنی که مقابل خودش می دید راهرویی بود که تابلوی WC روی دیوار آن بود. گابریل به سمت دستشویی رفت بدون اینکه توجه کند وارد دستشویی با مضمون MEN شده است!

- هی خانوم، بیا با من بریم تو این دستشویی تا کسی نفهمه اومدی این تو! تصویر کوچک شده
گابر : گم شو! ماله زنا کدومه؟
- زن و مرد نداره !

گابریل با ناراحتی از فضای بدبوی دستشویی مرد ها بیرون میپره و به سوی تابلوی WOMEN میره. دستشویی اتاقک کوچک با دیوار های سفید و دستشویی های اتاقکی ِ چوبی بود. دو تا شیر آب هم با سینک در سمت دیگر آن بود و روبروی آن پنجره ای بسته بود.

گابریل به سمت یکی از دستشویی ها رفت. با دیدن کاسه ی توالت فرنگی آهی کشید! گویی وارد بهشت شده بود، ناگهان احساس کرد چیزی بالای سرش تکان میخورد. سرش را بلند کرد. موجودی وحشتناک روی سقف بود. بدنش طوسی رنگ و خال خال بود. دستانش باریک و بلند بود و انگار روی زمین کشیده میشد. به سقف چسبیده بود و مستقیم با چشم هایی خمار و وحشتناک به گابریل خیره مانده بود. پوزه داشت و روی پوزه اش یک شاخ نیز بود.

- یک سوسمار جادویی؟ *

گابریل با وحشت به اطراف خیره شد. چطور هیچ کس این موجود را ندیده بود؟ آیا همین الان ظاهر شده بود؟ یا شاید مشنگ ها موجودی جادویی را نمی دیدند ؟ لباس پاره پاره ی موجود قهوه ای رنگ بود و در تضاد با رنگ بدن موجود صحنه ای کثیف را به نمایش میگذاشت.

- خدای من! این اینجا چی کار میکنه..
دستش به سمت کیفش رفت که همیشه دنبالش بود. دور چوبدستی اش پیچید و آنرا بیرون کشید.
- استیوپفای!

ورد از کنار موجود گذشت. به نظر میرسید سوسمار تازه متوجه گابر شده باشد. از دیوار پایین آمد و روی زمین سر خورد. تا زیر زانوی گابریل بیشتر نبود و همین باعث ترسناکی او شده بود. مثل اردک راه میرفت و خُر خُر میکرد.. شاید هم صدای تنفسش بود! گابریل دوباره چوبدستی اش را بلند کرد. قصدش دور کردن حیوان از خودش بود.

- ایمپیمنتا !
با شنیدن صدای بومب بلند فکر کرد کار حیوان تمام شده است. اما او خودش را به زانو گابریل چسباند. وحشت زده زانویش را بلند کرد و آن را به دیوار دستشویی کوبید. تکه ای از گچ دیوار ریخت و روی زمین افتاد . اما موجود در حالی که سرفه میکرد از زمین بلند شد و خودش را به سوی گابر پرتاب کرد.

گابریل جا خالی داد و تصمیم به استفاده ی جادوهای قوی تری گرفت.
- کروشیو!

ورد او به موجود خورد. سوسمار روی زمین افتاد. از درد به خودش پیچید و صدای جیغ جیغ مانندش امکان داشت هر لحظه کسی را به آنجا بکشاند. همان طور هم شد! در دستشویی خانم ها بی پروا باز شد و دختر جوان و موبوری وارد اتاقک شد. چوبدستی گابریل در دستش بود و برای برای دوم کروشیو را به کار برد. افسون زرد رنگ آن به سوسمار خورد که باز روی زمین افتاده بود و جیغ میکشید.

دختر : تصویر کوچک شده
گابر تازه متوجه او شد. با وحشت چوبدستی اش را داخل جیب شلوارش گذاشت. سوسمار با یک بشکن غیب شد و گابریل را با یک مشنگ تنها گذاشت. مشنگی که جادو کردن او را دیده بود!

- امم، سلام حالت چطوره؟
- اون چی بود؟
- ؟؟
- همونی که باهاش یه چیز زرد انداختی اونجا !

و به جایی که چند لحظه قبل سوسمار افتاده و درد میکشید، اشاره کرد. گابریل با وحشت گفت:
- هیچی نبود. چیز میدونی چی بود؟ شیره ی چوب بود! میخواستم ضرب دستم رو امتحان کنم!

دختر که کاملا پیدا بود قانع نشده به سمت گابریل آمد و چوبدستی او را به سرعت از جیبش کشید.
- این چیه؟
- این .. نمیدونم! تو جیب من چی کار میکرد؟ تصویر کوچک شده

دختر : خودت رو به اون راه نزن خانم! از این تو اون مایع زرده بیرون اومد!
گابر : هممم ، چیزه ! این چوبه دستشویی میکنه!
دختر : تصویر کوچک شده
گابر : تصویر کوچک شده

و با یک حرکت سریع چوبدستی رو از دختر میگیره.
- بفراموش! ( ورد اصلی= The Mind Set Is Off! )!

دختر :
برای مدتی با نگاه تهی و تتلو ! به جلو خیره شده بود و هیچ حسی در چشمانش نبود. گابریل با بالاترین سرعت از دختر فاصله گرفت و بعد از مدتی دختر در حالی که پلک هایش را محکم روی هم میزد از در دستشویی به بیرون رستوران رفت! و گابریل نیز تا آن موقع نیل را از بیرون آمدن باهاش منصرف کرده بود وآنقدر از آن چه دیده بود گفت که نیل مجبور به جفت پا زدن در دهن او شد!

----
به استاد : الان مهم کدوم قسمت از پست بود؟ اون کاری که با مشنگ میکنیم؟ خب معلومه که همه کاری میکنن که فراموش کنه شایدم یکی بکشتش!!

*: اینجا مثل اسم فامیل عمل میشه! مثلا واسه اشیا هر چیزی + مصنوعی!! یا پلاستیکی! اینجا هم اسم حیوونا + جادویی!


[b]دیگه ب


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۷

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۱:۴۲:۱۰ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
تکلیف درس مراقبت از موجودات جادویی

شهر لندن_مغازه ی کادو فروشی

_نه اقا اون نه...اره همون همون رو میخوام.

مرد مغازه دار مجسمه ی مشنگی رو که میخواستم بهم داد و گفت:5 گالیون میشه.
_مطمئنید؟زیاد نیست؟
وقتی دیدم مغازه دار جوابم رو نمیده دستم رو تو جیبم کردم و 5 گالیون رو تو دستش گذاشتم و با خود قرار گذاشتم دیگه برای کادوی تولد دوستام از مشنگا خرید نکنم.

از مغازه خارج شدم و لیلی رو دیدم که چیزی تو دستاش داره و به سوی من میاد.
_سلام,این جا چه کار میکنی؟
_داشتم برای تولد اریانا چیزی میخریدم.
لیلی به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:وااااایی دیرمون شد تا نیم ساعت دیگه جشن شروع میشه.
من و لیلی به سرعت قدم هامون رو بیشتر کردیم و به سمت هاگوارتز روانه شدیم.
_هیی اقا عجله داریم میتونید برید اون ور تر تا ما رد بشیم؟
اما انگار مرد گوشش بدهکار نبود اصلا صدای لیلی را نشنیده بود شهر لندن پر بود از مشنگ هایی که مانع از رفتن ما میشدند.

_میگم بیا از یه راه دیگه بریم مثل این که اینا خیال راه دادن به ما رو ندارن.
خواستم قبول کنم که متحیرانه به پشت لیلی و درست به مردم نگاه کردم.
_چت شده؟چرا این جوری نگاه میکنی؟
لیلی هم برگشت و وقتی دید مشنگ ها دارند با عجله یا بهتر بگویم با ترس به سمت ما حرکت میکنند مثل من خشگش زد.
من و لیلی به موقع کنترلمون رو حفظ کردیم و خود را از مردم دیوانه کنار کشیدیم.
وقتی خیابون خلوت از هر چیزی شد لیلی بلند شد و گفت:میگم واقعا این مشنگا عقل ندارن نه به اون که نمیذاشتن رد شیم نه به این که همه از این جا رفتن واقعا که عجیبه.
_حالا اینا رو ول کن باید هر چه زودتر بریم که به تولد دیر میرسیما.
پس من و لیلی با عجله به راه افتادیم.

وسط راه رسیدن به هاگوارتز

از بس دویده بودم خسته شده بودم دستم را به دیواری تکیه دادم و رو به لیلی گفتم:لیلی؟یک دقیقه صبر کن خسته شدم از بس دویدم.
لیلی از دویدن ایستاد و رو به من گفت:اما اگه دیر کنیم اریانا ناراحت میشه باید بریم وگرنه...
اما لیلی با صدای جیغ من نتوانست حرفش را ادامه دهد.
_چی شده؟چرا جیغ میزنی؟
زبانم بند امده بود تا حالا همچین جیزی تو عمرم ندیده بودم باز هم دهانم را باز کردم که جیغ بزنم اما صدایی از دهانم خارج نشد.
لیلی با ناراحتی گفت:میگما عجب بوی گندی میاد مسواک نزدی؟اخه تا جیغ زدی همچین بویی رو حس کردم.
حتی نای دویدن هم نداشتم فقط انگشتانم را به ان موجود زشت دراز کردم.
لیلی رویش را از من برگرداند و بالاخره ان موجود رادید.
پشت لیلی یک حیوون یا نمیدانم اسمش چی بود بود که روی دماغش یک شاخ داشت و دستانش را به سوی ما دراز کرده بود.
_فرار کن لونا ...
بعد از فریاد لیلی انگار نیرو به پاهایم برگشته بود پس با هم شروع به دویدن کردیم هر چه بیشتر میدویدیم ان موجود ترسناکتر به دنبالمان می امد بالاخره پشت بوته ای پنهان شدیم و حیوان نتوانست ما را پیدا کند و به راهش ادامه داد.
_خطر رفع شد.
لیلی این را با اسودگی خاطر به زبان اورد.
_اره,حالا میتونیم بریم به جشن.
پس از جا بلند شدیم و به سمت هاگوارتز حرکت کردیم.
_به نظرت اون موجود چی بود؟
_نمیدونم تو کلاس مراقبت از موجودات جادویی هیچ وقت از این موجود حرفی...
اما بار دیگر لیلی نتوانست حرفش را تمام کند چون از پشت سر ما صدای جیغی شنیده شد.
_صدای چی بود؟
_اون موجود...فکر کنم یکی از مشنگا رو گیر انداخته باشه.
من و لیلی کادو هایمان را روی زمین رها کدیم و با عجله به سوی صدا شتافتیم.صدا درست از پشت خانه ای می امد که حالا نصف ان خراب شده بود و سر جانور را میشد دید که خانمی را با دستانش گرفته بود و او را لیس میزد.
_کمک...یکی کمکم کنه ...
لیلی رویش را به من کرد و گفت:حالا چی کار کنیم؟
_نمیدونم تو بلدی چه طوری موجودی رو بکشیم؟
_نه من بلد نیستم.نه...صبر کن یه چیزایی داره یادم میاد.
_چی؟زود باش بگو وگرنه این جونور میخوردش.
_توی کلاس مراقبت از موجودات جادویی گفته بود که اسم این جونوره...چیزه...اهان گ...گرافون نه نه...گرافورنه...اره گرافورن.
_اخه اسمش به چه دردمون میخوره بگو چجوری باید بکشیمش؟
_دنیس تو کلاس گفته بود که هیچ وردی رو این اثر نداره جز یه چیزی ولی یادم نمیاد.
_تو رو خدا یادت بیاد وقتی اسمش یادته حتما طلسمه کشته شدنش هم یادت میاد به مغزت فشار بیار.
_سینکلاسیوس!
_مطمئنی؟
لیلی نگاهی به من انداخت و گفت:نمیدونم...
چوبدستی ام را در اوردم و طلسم را گفتم اما هیچ اتفاقی نیفتاد.
_طلسم درست نیست تو رو خدا یادت بیار.
موجود حالا یک دست مشنگ را خورده بود و او داشت از درد فریاد میزد.
_اهان وردش سینکلاکیوس بود یادم اومد.
_مطمئنی؟
اما لیلی جوابی نداد و چوبدستی اش را در اورد با اخرین صدایش گفت:سینکلاکیوس
دور تا دور حیوان حصار کشی شد مانند یک قفس البته قفس برایش تنگ بود اما میله هایش ان قدر بزرگ بود که مشنگ توانست از ان خارج شود.
من و لیلی به سمت مشنگ حرکت کردیم.
_حالتون خوبه؟
_شماها...جون من رو نجات دادید ازتون متشکرم هر کار میخواید بگید میکنم براتون.
خواستم بگم نمیخواد و قابلی نداشت و از این حرفا که لیلی پرید وسط حرفم و گفت:باید قول بدید که ما و جادوی ما رو ندید وگرنه...
_باشه باشه حتما همین کار رو میکنم.
مشنگ که انگار ترسیده بود این را گفت و سراسیمه از ما دور شد.
_حالا با این چی کار کنیم؟
_تا وقتی که مشنگا نیومدن به بقیه خبر میدیم تا اینو از این جا بردارن.
و بعد به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:فکر کنم جشن به پایان رسیده.


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۳۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۷

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
«جلسه دوم مراقبت از موجودات جادويي»

مراقبت از خود در برابر موجودات

دوربين به آرامي از پنجره نيمه باز كلبه كنار جنگل ممنوع وارد ميشه. دنيس با موهايي بلند تا روي شانه ها و ريش و محاصن هاگريد پسند و لباس پشمي نشسته و داره به سگ غول پيكر ِ در نقش فنگ، غذا ميده!
در همين احوالات به سر ميبره كه صداي جيغ و داد بچه ها از بيرون كلبه به گوش ميرسه. هاگريد... ببخشيد، دنيس از جا بلند ميشه و از كلبه ميجهه بيرون و با سيل دانش آموز پشت در كلبه روبرو ميشه. ملت با ديدن سر و وضع استاد خوف ميكنن و ساكت ميشن. دنيس بي مقدمه و سلام و احوال پرسي به تخته وايت بوردي كه به ديوار كلبه آويزون بود اشاره ميكنه:

نقل قول:
بيا جلو و از خودت دفاع كن!


- لابد ميپرسيد اين يعني چي!؟ ما هميشه سر اين كلاس ميگيم كه چجوري باس از حيوون ها مراقبت كرد، به همين دليل جونور ها خيلي پررو شدن. مگه ما آدم نيستيم؟ اين بار ميخوايم در مورد اين صحبت كنيم كه باس چيكار كنيم وقتي يه حيوون بهمون حمله ميكنه يا باس چيكار كنيم كه بهمون حمله نكنه! براي شروع كلاس، تو، تو، تو و تو بيايد جلو!
بارتي و گابريل و پرسي و اريكا ميان جلو و به دنيس نيگا ميكنن. دنيس نيششو تا بنا گوش باز ميكنه و يه باسيليسك از تو جيبش در مياره و ميندازه جلو پرسي! باسيليسك در ايكي ثانيه پرسي رو قورت ميده و دنيس با يك حركت چتر غيبش ميكنه!
- خب... نتونست از خودش دفاع كنه! براي مقابله با باسيليسك اول از همه بايد روتون رو ازش برگردونيد چون نگاه كردن بهش در جا ميكشتون. بعد هم بايد سعي كنيد كورش كنيد؛ هر چند رويارويي با اين جونور احمقانه ترين كار ممكنه!
پسري از انتها كلاس داد ميزنه:
- يعني باباي من احمق بوده؟
- بابايه تو هنوز هم احمقه جيمز!

بچه ها با توهيني كه دنيس كرده بود هر لحظه منتظر بودن كه عله با منو مديريتش ظاهر بشه، منتها نشد! دنيس با خوشحالي گفت:
- عله تو كلاسا ثبت نام نكرده! بارتي ببينم تو چيكار ميكني!
يهو يه گرافورن از اسمون ميفته زمين و شاخ و شونه ميكشه برا بارتي. بچه ها شروع ميكنن به جيغ زدن و دنيس در بين جيغ هاشون توضيح ميده:
- گرافورن يه حيوون فوق العاده وحشيه كه رام كردنش امكان پذير نيس. شاخ تيزي داره و پوستش از اژدها هم سخت تره، پس تمام طلسم ها و نفرين ها رو دفع ميكنه و گاهآ برميگردونه!
در حين همين توضيحات گرافورن يه شاخ به بارتي ميزنه و بارتي به افغانستان پرتاپ ميشه!!
- در برخورد با گرافورن بايد از ورد "سينكلاكيوس" استفاده كنيد. اين ورد يه قفسه ي فولادي بزرگ ظاهر ميكنه كه مستقيم ميفته روي گرافورن و مانع از حمله اش ميشه. بايد تو ذهنتون از قبل اندازه قفس رو تجسم كنيد. گابريل بدو وسط!
دانش آموزان هر كدوم شونصد متر از استاد فاصله گرفتن و منتظر هر موجود وحشتناك ديگه اي هستن! اما در كمال تعجب هيچ چيزي ظاهر نميشه! دنيس شروع ميكنه به توضيح:
- اين يكي كه ميبينيد در كمال ريز بودن خطرناكه!
گابريل وحشت زده اينور و اونورشو نگا ميكنه ولي چيزي نميبينه. در اين بين يه مگس همش دور و برش ورجه وورجه ميكنه و گابريل هم هي با دست ميزنش عقب!
- بله... اين حشره اسمش هست زنبور غمرا! بدنش پر از موئه و...
گابريل تازه دوزاريش ميفته و يه مگس كش از تو شلوارش در مياره و ميفته به جون زنبور!
- اين حشره نيش نميزنه. بلكه به جاش ماده غليظ و چسبناكي ترشح و پرتاب ميكنه كه باعث ميشه ادم در جا كور بشه!
گابريل با مگس كش يكي ميزنه تو ملاج زنبور منتها هيچ تاثيري روش نميزاره. پس يه ادكلن از تو كفشش در مياره و ميزنه به زنبور. به محض ريختن ادكلن روي زنبور، زنبور دوبرابر ميشه و شروع ميكنه مثل ابپاش به ترشح كردن ماده زرد رنگ!
ثانيه اي بعد گابريل رو ميبرن مدرسه نابينايان! بچه ها با جيغ و داد متواري ميشن و دنيس با طلسم جمع آوري همه رو برميگردونه!
- نبايد به زنبور غمرا اسپري و مواد شيميايي بزنيد. بلكه تنها كاري كه بايد بكنيد اينه كه روش آب بپاشيد كه با ورد "آگوامنتي" به راحتي اينكار صورت ميگيره!
عده اي خودشون رو خيس كردن و عده اي هم دارن زار ميزنن؛ نوبت اريكا بود. دنيس با اين قيافه دست ميكنه تو جيبش و يه كرم فلوبر در مياره و ميزاره كف دست اريكا! ملت شروع ميكنن به هووو كردن و اعتراض كه يكهو جيغ اريكا ميره هوا و با يه فن كاراته، دنيس رو از وسط نصف ميكنه! كرم فلوبر در حال خوردن انگشتهاي اريكاست و با هر لقمه يه سانت بزرگتر ميشه!
دنيس با دهني سرويس شده توضيح ميده:
- در مقابل اين جونور بايد جفت پا بزنيد تو دهنش چون به هيچ صورتي آدم نميشه!

بچه ها همه با جيغ و داد متواري شدن و هيچ كس به تخته كلاس توجه نداره:

تكاليف:
1. در يك مكان كاملا مشنگي هستيد، اين جانور يهو از راه ميرسه و كارهايي ميكنه كه شما مجبور ميشيد از جادو استفاده كنيد، يك مشنگ جادوي شما رو ديده، باهاش چيكار ميكنيد؟!

* رول رو از اول بنويسيد!
* اين يك سوال نيست ها! يك رول بايد باشه!
* طنز و جدي فرق نداره!


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۷

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
من خيلي راحت نمره ميدم. منتها بايد تكليف رو درست انجام بديد و بيشترين امتياز متاسفانه به خاطر عدم دقت روي تكليف كم شده!
اينجا كلاس موجودات جادوييه! بايد اژدها مثل يك اژدها واقعي عمل كنه و اين موضوع هيچ ربطي به طنز يا جدي بودن پستتون نداره!



هافلپاف:

آنتونين دالاهوف: 30

پيوز: 28
رولت يكم خلاصه بود.

ويليامسن: 30

آراگوگ: 29
عنكبوت بيناموس ارزشي!

اوتو بگمن: 13
رفتار اژدها غير عادي بود. پستت جدي بود و توش اژدها چرت و پرت ميگفت. تكليف دومت اولاش خوب بود ولي در آخر كه داشتي چند تا حيوون مثال ميزدي آخريش نوشته بودي مثل دختر مو كشيدن! من پدر تو رو در ميارم!

پروفسور پومانا اسپروات: 30
توصيفات خوبي داشت. آفرين!

راونكلاو:

گابريل دلاكور: 27
اژدها هيچ وقت انقد رام نميشه! درسته پست طنزه ولي باس به تكليف توجه كرد. قشنگيوس!

آريانا دامبلدور: 20
چند تا سر و پشم هاش كو؟ از خودت در آوردي؟

آلفرد بلك: 30
خوبه، انگار رو پستت خوب كار كرده بودي!

چو چانگ: 13
واااااااي ديوونه شدم! بوقي اين ديگه چه مدلش بود؟ تكليف دوم بايد به صورت تحقيق ميبود. روش ادغام كردنت درست نبود.

اسليترين:


سلسيتنا واربك (شناسه بسته شده): 19
اول اينكه اژدها سياهه نه هفت رنگ! اژدها ليس نميزنه و تا اين حد اهلي نميشه!! تكليف دوم تقليدي به نظر ميرسيد. حالا به استاد ميگي جاهل؟

بارتي كراوچ: 24
رفتار اژدها بود بسي مشكوكيوس! تكليف دوم بود بسي تو مايه هاي تكاليف قبلي. جذابيت پست بود كمي كم!

گيريفيندور:

باب آگدن: 20
اين چه جور رام كردن جونور بود؟ مگه داري توپك رام ميكني؟ با عقل جور در نمياد!!

تد ريموس لوپين: 30

جيمز هري پاتر: 23
هيچ اژدهايي اينجوري رفتار نميكنه بوقي، ربطي به طنز نويسيت نداره، اژدها بايد درست برخورد كنه. من به اين امتياز ميدم نه چيز ديگه اي. نو آوري خوبي بود. تكليف دومت هم جالب بود. امتياز اضافه هم دادم ولي سر اژدها ازت كم شد!


پيتر پتي گرو: 30 امتياز
چرا شخصيت اول بيشتر نوشته ها تده؟ مشكوكيوس! هااااااا خيلي سوژه خوبي بود. قشنگ بيد. آفرين. تكليف دوم منو ياد يه داستان كودكانه مشنگي ميندازه بوقي. هر چند نواوري داشت ديه!


آلبوس دامبلدور: 16
بوقي بيناموس اولا كه اژدها سيفيد نيس و كاملا سياهه! دوما اژدهات زيادي مهربون بود و بعد اينكه من تكليف دوم رو تحقيق خواسته بودم نه اينكه در رول چگونگي جفت پا زدن رو نشون بديد. درست ادغام نكرده بودي! از تكليف دوم با ارفاق يك امتياز ميگيري!

الفياس دوج: 30
هوومكيوس! خوب بود. تو شكم اژدها از پرسي خبري نبود. يكراست دفع شده نه؟

پرسي ويزلي: 22
سوژه بد نبود. تكليف دوم رو به صورت مقاله ميخواستم من!

-------
اين امتيازات با دقت داده شده و هيچ اعتراضي وارد نيست!

هافلپاف=======» 26.7 رند شده به 27
راونكلاو======» 18
اسليترين======» 8.6 رند شده به 9
گيريفيندور=====» 24.4 رند شده به 24


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۰ ۱۲:۴۰:۲۳

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
اولين برخوردتون با اين جونور رو بنويسيد و تحقيقي در مورد چگونگي "جفت پا تو دهن زدن" جانوران انجام بديد!




- اه ! هرمیون خیلی موهات زشت شده !

- خوب حموم بودم دیگه !

- خوب چه فرقی میکنه ، یه ذره با جادو خشک کن موهاتو و ... اممم ... ببینم تنهایی بودی ؟ منظورم اینه که حموم ارشدا رفته بودی ؟

- وا ! چی داری میگی ؟

- ببینم ، نکنه دوباره راجر اومده بوده توی حموم ارشدا که دید بزنه و اینا ؟

- اه ! چرت و پرت میگی چرا ؟ هری تو یه چیزی بگو !

- هوووم ! چی بگم من ! خواهشا بیخیال شو رون ! بعدا حرف میزنیم


هوووووووهااااااا


هرمیون در حالی که سعی میکرد چوبدستی اش را از روی ردا لمس کند با نگرانی نگاهی به اطراف کرد و پرسید : صدای چی بود ؟

رون که عادت داشت به بی اعتنایی ، خنده ای زننده کرد و گفت : بفرما ! اینم دارم مسخره میکنه این موهاتو

هری که احساس خطر کرده بود ، زمزمه کرد : خفه شو رون !


هووووووهاااااااهاااااااااا


هر سه نفر بی اختیار از جا پریدند و به پشتشان نگاه کردند .

هر سه نفر :

موجودی عظیم الجثه پشتشان سبز شده بود ! عجیب بود ، و عجیب تر اینکه تشخیص هویتش سخت بود ! به نظر میرسید که اژدها باشد . موجودی به بزرگی اژدها که دو بال بزرگ پشت سرش قرار گرفته بود ، دمی شبیه باله ای بزرگ و قدرتمند داشت و پوست فلس دارش یک دست سیاه رنگ بود . چشمانش به رنگ خون بود و دندان هایش را به نمایش گذارده بود . چیزی که بیش از پیش جلب توجه میکرد ، حلقه آهنینی بود که در یکی از فلس های پوستش فرو رفته بود .

بیش از آن دو رون ترسیده بود ، دندان هایش روی لبش قفل شده بود و ردای هری و هرمیون را به عقب میکشید و نگاهش با نگاه اژدها آمیخته بود و صورتش سرخ شده بود ؛ هرمیون به آرامی از آن ها جدا شد و چند قدم جلوتر رفت و با چشم غره به هری و رون فهماند که باید آرام باشند و با مهربانی به چشمان اژدها خیره شده بود . پس از چند دقیقه با واکنش عادی اژدها ، در حالی که سعی میکرد مستقیما به چشمانش خیره بماند عقب عقب آمد و به آرامی برای رون و هری صحبت کرد :

ببینید ، باید حواستون باشه به اقدام جفت پا تو دهن زدن موجودات ! البته این بیشتر یه اصطلاحه ، ولی خوب هر موجودی یه طوری این نیازش رو بر طرف میکنه ! یعنی وقتی موجودی احساس ناراحتی کنه ، یا آزار و اذیت ببینه ، باید یه طوری مقابله کنه چون این طبیعت اون موجوده ! مثلا سانتور با استفاده از سم هاش به این کار می پردازه و به سینه موجودی که باعث اذیتش شده هجوم میبره . جن خونگی از قدرت جادوییش استفاده میکنه و با استفاده از بشکن زدن جادویی رو که مناسب بدونه اجرا میکنه برای تنبیه آزار دهندش . و یکی هم مثل این اژدها ممکنه برای تنبیه کله یکی رو برای تست بکنه !! فقط باید سعی کنید ارتباط درست با موجود جادویی برقرار کنید و خودتون رو دوست اون موجود نشون بدید .

هری با بی تابی گفت : هرمیون خواهشا برو سره اصل مطلب ! توضیح بده که چطور ارتباط برقرار کنیم .

هرمیون که هنوز هم سعی داشت با مهربانی به اژدها چشم بدوزد ادامه داد : باید خودتون رو دوستش نشون بدید ... گفتم که . مثلا اینکه با مهربونی به چشم هاش خیره بشید ، فکر و ذهنتون این باشه که این موجود به شما آسیبی نمیرسونه و ازش نمیترسید . خود موجود این رو حس میکنه . و اینکه یادتون باشه هیچ وقت یه پذیرایی خوب رو فراموش نکنید ، یه چیزی که مطابق طبع اون موجود باشه براش ببرید ، مثلا برای اژدها گوشت ، یا مثلا برای برقک ، یه سری وسیله فلزی که براق هست و به همینطور ! حالا دقت کنید .

و به آرامی دستش را بلند کرد و آهسته به سمت اژدها حرکت کرد ، کاملا نزدیک شده بود ، به نظر میرسید که اژدها انتظار چنین رفتاری را داشت ، چرا که به آرامی سرش را پایین آورد و به هرمیون اجازه داد ، پوست براق و فلس دارش را نوازش کند .

- ســـــــلام !

نا خود آگاه هر سه نفر به سمت صدا برگشتند . عجیب نبود ، ولی اژدها انتظار چنین واکنشی را از هرمیون نداشت ؛ غرشی کرد و با عصبانیت سرش را با این سو و آن سو تاب داد و با جیغ بنفش هرمیون وضعیت وخیم تر شد و اژدها با عصبانیت به سمت هرمیون حمله ور شد و در یک لحظه آن را قاپید و فقط صدای خرد شدن استخوان های هرمیون و فریاد های دیوانه وار رون و هری شنیده میشد . و فریاد های هری که در صدد بود رون را از حمله به سمت اژدها وا دارد .

دامبلدور که باعث این اتفاق وحشتناک شده بود ، با لبخند و آرامش همیشگی اش نزدیک شد و رو به اژدها گفت : ممنون نوربرتا ! اون اضافی بود ، این دو تا سیفیت ترن

رون و هری :


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۹ ۲۲:۲۹:۴۶

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.