هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۷

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۰:۴۲ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
تکلیف درس مراقبت از موجودات جادویی

شهر لندن_مغازه ی کادو فروشی

_نه اقا اون نه...اره همون همون رو میخوام.

مرد مغازه دار مجسمه ی مشنگی رو که میخواستم بهم داد و گفت:5 گالیون میشه.
_مطمئنید؟زیاد نیست؟
وقتی دیدم مغازه دار جوابم رو نمیده دستم رو تو جیبم کردم و 5 گالیون رو تو دستش گذاشتم و با خود قرار گذاشتم دیگه برای کادوی تولد دوستام از مشنگا خرید نکنم.

از مغازه خارج شدم و لیلی رو دیدم که چیزی تو دستاش داره و به سوی من میاد.
_سلام,این جا چه کار میکنی؟
_داشتم برای تولد اریانا چیزی میخریدم.
لیلی به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:وااااایی دیرمون شد تا نیم ساعت دیگه جشن شروع میشه.
من و لیلی به سرعت قدم هامون رو بیشتر کردیم و به سمت هاگوارتز روانه شدیم.
_هیی اقا عجله داریم میتونید برید اون ور تر تا ما رد بشیم؟
اما انگار مرد گوشش بدهکار نبود اصلا صدای لیلی را نشنیده بود شهر لندن پر بود از مشنگ هایی که مانع از رفتن ما میشدند.

_میگم بیا از یه راه دیگه بریم مثل این که اینا خیال راه دادن به ما رو ندارن.
خواستم قبول کنم که متحیرانه به پشت لیلی و درست به مردم نگاه کردم.
_چت شده؟چرا این جوری نگاه میکنی؟
لیلی هم برگشت و وقتی دید مشنگ ها دارند با عجله یا بهتر بگویم با ترس به سمت ما حرکت میکنند مثل من خشگش زد.
من و لیلی به موقع کنترلمون رو حفظ کردیم و خود را از مردم دیوانه کنار کشیدیم.
وقتی خیابون خلوت از هر چیزی شد لیلی بلند شد و گفت:میگم واقعا این مشنگا عقل ندارن نه به اون که نمیذاشتن رد شیم نه به این که همه از این جا رفتن واقعا که عجیبه.
_حالا اینا رو ول کن باید هر چه زودتر بریم که به تولد دیر میرسیما.
پس من و لیلی با عجله به راه افتادیم.

وسط راه رسیدن به هاگوارتز

از بس دویده بودم خسته شده بودم دستم را به دیواری تکیه دادم و رو به لیلی گفتم:لیلی؟یک دقیقه صبر کن خسته شدم از بس دویدم.
لیلی از دویدن ایستاد و رو به من گفت:اما اگه دیر کنیم اریانا ناراحت میشه باید بریم وگرنه...
اما لیلی با صدای جیغ من نتوانست حرفش را ادامه دهد.
_چی شده؟چرا جیغ میزنی؟
زبانم بند امده بود تا حالا همچین جیزی تو عمرم ندیده بودم باز هم دهانم را باز کردم که جیغ بزنم اما صدایی از دهانم خارج نشد.
لیلی با ناراحتی گفت:میگما عجب بوی گندی میاد مسواک نزدی؟اخه تا جیغ زدی همچین بویی رو حس کردم.
حتی نای دویدن هم نداشتم فقط انگشتانم را به ان موجود زشت دراز کردم.
لیلی رویش را از من برگرداند و بالاخره ان موجود رادید.
پشت لیلی یک حیوون یا نمیدانم اسمش چی بود بود که روی دماغش یک شاخ داشت و دستانش را به سوی ما دراز کرده بود.
_فرار کن لونا ...
بعد از فریاد لیلی انگار نیرو به پاهایم برگشته بود پس با هم شروع به دویدن کردیم هر چه بیشتر میدویدیم ان موجود ترسناکتر به دنبالمان می امد بالاخره پشت بوته ای پنهان شدیم و حیوان نتوانست ما را پیدا کند و به راهش ادامه داد.
_خطر رفع شد.
لیلی این را با اسودگی خاطر به زبان اورد.
_اره,حالا میتونیم بریم به جشن.
پس از جا بلند شدیم و به سمت هاگوارتز حرکت کردیم.
_به نظرت اون موجود چی بود؟
_نمیدونم تو کلاس مراقبت از موجودات جادویی هیچ وقت از این موجود حرفی...
اما بار دیگر لیلی نتوانست حرفش را تمام کند چون از پشت سر ما صدای جیغی شنیده شد.
_صدای چی بود؟
_اون موجود...فکر کنم یکی از مشنگا رو گیر انداخته باشه.
من و لیلی کادو هایمان را روی زمین رها کدیم و با عجله به سوی صدا شتافتیم.صدا درست از پشت خانه ای می امد که حالا نصف ان خراب شده بود و سر جانور را میشد دید که خانمی را با دستانش گرفته بود و او را لیس میزد.
_کمک...یکی کمکم کنه ...
لیلی رویش را به من کرد و گفت:حالا چی کار کنیم؟
_نمیدونم تو بلدی چه طوری موجودی رو بکشیم؟
_نه من بلد نیستم.نه...صبر کن یه چیزایی داره یادم میاد.
_چی؟زود باش بگو وگرنه این جونور میخوردش.
_توی کلاس مراقبت از موجودات جادویی گفته بود که اسم این جونوره...چیزه...اهان گ...گرافون نه نه...گرافورنه...اره گرافورن.
_اخه اسمش به چه دردمون میخوره بگو چجوری باید بکشیمش؟
_دنیس تو کلاس گفته بود که هیچ وردی رو این اثر نداره جز یه چیزی ولی یادم نمیاد.
_تو رو خدا یادت بیاد وقتی اسمش یادته حتما طلسمه کشته شدنش هم یادت میاد به مغزت فشار بیار.
_سینکلاسیوس!
_مطمئنی؟
لیلی نگاهی به من انداخت و گفت:نمیدونم...
چوبدستی ام را در اوردم و طلسم را گفتم اما هیچ اتفاقی نیفتاد.
_طلسم درست نیست تو رو خدا یادت بیار.
موجود حالا یک دست مشنگ را خورده بود و او داشت از درد فریاد میزد.
_اهان وردش سینکلاکیوس بود یادم اومد.
_مطمئنی؟
اما لیلی جوابی نداد و چوبدستی اش را در اورد با اخرین صدایش گفت:سینکلاکیوس
دور تا دور حیوان حصار کشی شد مانند یک قفس البته قفس برایش تنگ بود اما میله هایش ان قدر بزرگ بود که مشنگ توانست از ان خارج شود.
من و لیلی به سمت مشنگ حرکت کردیم.
_حالتون خوبه؟
_شماها...جون من رو نجات دادید ازتون متشکرم هر کار میخواید بگید میکنم براتون.
خواستم بگم نمیخواد و قابلی نداشت و از این حرفا که لیلی پرید وسط حرفم و گفت:باید قول بدید که ما و جادوی ما رو ندید وگرنه...
_باشه باشه حتما همین کار رو میکنم.
مشنگ که انگار ترسیده بود این را گفت و سراسیمه از ما دور شد.
_حالا با این چی کار کنیم؟
_تا وقتی که مشنگا نیومدن به بقیه خبر میدیم تا اینو از این جا بردارن.
و بعد به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:فکر کنم جشن به پایان رسیده.


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۳۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۷

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
«جلسه دوم مراقبت از موجودات جادويي»

مراقبت از خود در برابر موجودات

دوربين به آرامي از پنجره نيمه باز كلبه كنار جنگل ممنوع وارد ميشه. دنيس با موهايي بلند تا روي شانه ها و ريش و محاصن هاگريد پسند و لباس پشمي نشسته و داره به سگ غول پيكر ِ در نقش فنگ، غذا ميده!
در همين احوالات به سر ميبره كه صداي جيغ و داد بچه ها از بيرون كلبه به گوش ميرسه. هاگريد... ببخشيد، دنيس از جا بلند ميشه و از كلبه ميجهه بيرون و با سيل دانش آموز پشت در كلبه روبرو ميشه. ملت با ديدن سر و وضع استاد خوف ميكنن و ساكت ميشن. دنيس بي مقدمه و سلام و احوال پرسي به تخته وايت بوردي كه به ديوار كلبه آويزون بود اشاره ميكنه:

نقل قول:
بيا جلو و از خودت دفاع كن!


- لابد ميپرسيد اين يعني چي!؟ ما هميشه سر اين كلاس ميگيم كه چجوري باس از حيوون ها مراقبت كرد، به همين دليل جونور ها خيلي پررو شدن. مگه ما آدم نيستيم؟ اين بار ميخوايم در مورد اين صحبت كنيم كه باس چيكار كنيم وقتي يه حيوون بهمون حمله ميكنه يا باس چيكار كنيم كه بهمون حمله نكنه! براي شروع كلاس، تو، تو، تو و تو بيايد جلو!
بارتي و گابريل و پرسي و اريكا ميان جلو و به دنيس نيگا ميكنن. دنيس نيششو تا بنا گوش باز ميكنه و يه باسيليسك از تو جيبش در مياره و ميندازه جلو پرسي! باسيليسك در ايكي ثانيه پرسي رو قورت ميده و دنيس با يك حركت چتر غيبش ميكنه!
- خب... نتونست از خودش دفاع كنه! براي مقابله با باسيليسك اول از همه بايد روتون رو ازش برگردونيد چون نگاه كردن بهش در جا ميكشتون. بعد هم بايد سعي كنيد كورش كنيد؛ هر چند رويارويي با اين جونور احمقانه ترين كار ممكنه!
پسري از انتها كلاس داد ميزنه:
- يعني باباي من احمق بوده؟
- بابايه تو هنوز هم احمقه جيمز!

بچه ها با توهيني كه دنيس كرده بود هر لحظه منتظر بودن كه عله با منو مديريتش ظاهر بشه، منتها نشد! دنيس با خوشحالي گفت:
- عله تو كلاسا ثبت نام نكرده! بارتي ببينم تو چيكار ميكني!
يهو يه گرافورن از اسمون ميفته زمين و شاخ و شونه ميكشه برا بارتي. بچه ها شروع ميكنن به جيغ زدن و دنيس در بين جيغ هاشون توضيح ميده:
- گرافورن يه حيوون فوق العاده وحشيه كه رام كردنش امكان پذير نيس. شاخ تيزي داره و پوستش از اژدها هم سخت تره، پس تمام طلسم ها و نفرين ها رو دفع ميكنه و گاهآ برميگردونه!
در حين همين توضيحات گرافورن يه شاخ به بارتي ميزنه و بارتي به افغانستان پرتاپ ميشه!!
- در برخورد با گرافورن بايد از ورد "سينكلاكيوس" استفاده كنيد. اين ورد يه قفسه ي فولادي بزرگ ظاهر ميكنه كه مستقيم ميفته روي گرافورن و مانع از حمله اش ميشه. بايد تو ذهنتون از قبل اندازه قفس رو تجسم كنيد. گابريل بدو وسط!
دانش آموزان هر كدوم شونصد متر از استاد فاصله گرفتن و منتظر هر موجود وحشتناك ديگه اي هستن! اما در كمال تعجب هيچ چيزي ظاهر نميشه! دنيس شروع ميكنه به توضيح:
- اين يكي كه ميبينيد در كمال ريز بودن خطرناكه!
گابريل وحشت زده اينور و اونورشو نگا ميكنه ولي چيزي نميبينه. در اين بين يه مگس همش دور و برش ورجه وورجه ميكنه و گابريل هم هي با دست ميزنش عقب!
- بله... اين حشره اسمش هست زنبور غمرا! بدنش پر از موئه و...
گابريل تازه دوزاريش ميفته و يه مگس كش از تو شلوارش در مياره و ميفته به جون زنبور!
- اين حشره نيش نميزنه. بلكه به جاش ماده غليظ و چسبناكي ترشح و پرتاب ميكنه كه باعث ميشه ادم در جا كور بشه!
گابريل با مگس كش يكي ميزنه تو ملاج زنبور منتها هيچ تاثيري روش نميزاره. پس يه ادكلن از تو كفشش در مياره و ميزنه به زنبور. به محض ريختن ادكلن روي زنبور، زنبور دوبرابر ميشه و شروع ميكنه مثل ابپاش به ترشح كردن ماده زرد رنگ!
ثانيه اي بعد گابريل رو ميبرن مدرسه نابينايان! بچه ها با جيغ و داد متواري ميشن و دنيس با طلسم جمع آوري همه رو برميگردونه!
- نبايد به زنبور غمرا اسپري و مواد شيميايي بزنيد. بلكه تنها كاري كه بايد بكنيد اينه كه روش آب بپاشيد كه با ورد "آگوامنتي" به راحتي اينكار صورت ميگيره!
عده اي خودشون رو خيس كردن و عده اي هم دارن زار ميزنن؛ نوبت اريكا بود. دنيس با اين قيافه دست ميكنه تو جيبش و يه كرم فلوبر در مياره و ميزاره كف دست اريكا! ملت شروع ميكنن به هووو كردن و اعتراض كه يكهو جيغ اريكا ميره هوا و با يه فن كاراته، دنيس رو از وسط نصف ميكنه! كرم فلوبر در حال خوردن انگشتهاي اريكاست و با هر لقمه يه سانت بزرگتر ميشه!
دنيس با دهني سرويس شده توضيح ميده:
- در مقابل اين جونور بايد جفت پا بزنيد تو دهنش چون به هيچ صورتي آدم نميشه!

بچه ها همه با جيغ و داد متواري شدن و هيچ كس به تخته كلاس توجه نداره:

تكاليف:
1. در يك مكان كاملا مشنگي هستيد، اين جانور يهو از راه ميرسه و كارهايي ميكنه كه شما مجبور ميشيد از جادو استفاده كنيد، يك مشنگ جادوي شما رو ديده، باهاش چيكار ميكنيد؟!

* رول رو از اول بنويسيد!
* اين يك سوال نيست ها! يك رول بايد باشه!
* طنز و جدي فرق نداره!


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۷

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
من خيلي راحت نمره ميدم. منتها بايد تكليف رو درست انجام بديد و بيشترين امتياز متاسفانه به خاطر عدم دقت روي تكليف كم شده!
اينجا كلاس موجودات جادوييه! بايد اژدها مثل يك اژدها واقعي عمل كنه و اين موضوع هيچ ربطي به طنز يا جدي بودن پستتون نداره!



هافلپاف:

آنتونين دالاهوف: 30

پيوز: 28
رولت يكم خلاصه بود.

ويليامسن: 30

آراگوگ: 29
عنكبوت بيناموس ارزشي!

اوتو بگمن: 13
رفتار اژدها غير عادي بود. پستت جدي بود و توش اژدها چرت و پرت ميگفت. تكليف دومت اولاش خوب بود ولي در آخر كه داشتي چند تا حيوون مثال ميزدي آخريش نوشته بودي مثل دختر مو كشيدن! من پدر تو رو در ميارم!

پروفسور پومانا اسپروات: 30
توصيفات خوبي داشت. آفرين!

راونكلاو:

گابريل دلاكور: 27
اژدها هيچ وقت انقد رام نميشه! درسته پست طنزه ولي باس به تكليف توجه كرد. قشنگيوس!

آريانا دامبلدور: 20
چند تا سر و پشم هاش كو؟ از خودت در آوردي؟

آلفرد بلك: 30
خوبه، انگار رو پستت خوب كار كرده بودي!

چو چانگ: 13
واااااااي ديوونه شدم! بوقي اين ديگه چه مدلش بود؟ تكليف دوم بايد به صورت تحقيق ميبود. روش ادغام كردنت درست نبود.

اسليترين:


سلسيتنا واربك (شناسه بسته شده): 19
اول اينكه اژدها سياهه نه هفت رنگ! اژدها ليس نميزنه و تا اين حد اهلي نميشه!! تكليف دوم تقليدي به نظر ميرسيد. حالا به استاد ميگي جاهل؟

بارتي كراوچ: 24
رفتار اژدها بود بسي مشكوكيوس! تكليف دوم بود بسي تو مايه هاي تكاليف قبلي. جذابيت پست بود كمي كم!

گيريفيندور:

باب آگدن: 20
اين چه جور رام كردن جونور بود؟ مگه داري توپك رام ميكني؟ با عقل جور در نمياد!!

تد ريموس لوپين: 30

جيمز هري پاتر: 23
هيچ اژدهايي اينجوري رفتار نميكنه بوقي، ربطي به طنز نويسيت نداره، اژدها بايد درست برخورد كنه. من به اين امتياز ميدم نه چيز ديگه اي. نو آوري خوبي بود. تكليف دومت هم جالب بود. امتياز اضافه هم دادم ولي سر اژدها ازت كم شد!


پيتر پتي گرو: 30 امتياز
چرا شخصيت اول بيشتر نوشته ها تده؟ مشكوكيوس! هااااااا خيلي سوژه خوبي بود. قشنگ بيد. آفرين. تكليف دوم منو ياد يه داستان كودكانه مشنگي ميندازه بوقي. هر چند نواوري داشت ديه!


آلبوس دامبلدور: 16
بوقي بيناموس اولا كه اژدها سيفيد نيس و كاملا سياهه! دوما اژدهات زيادي مهربون بود و بعد اينكه من تكليف دوم رو تحقيق خواسته بودم نه اينكه در رول چگونگي جفت پا زدن رو نشون بديد. درست ادغام نكرده بودي! از تكليف دوم با ارفاق يك امتياز ميگيري!

الفياس دوج: 30
هوومكيوس! خوب بود. تو شكم اژدها از پرسي خبري نبود. يكراست دفع شده نه؟

پرسي ويزلي: 22
سوژه بد نبود. تكليف دوم رو به صورت مقاله ميخواستم من!

-------
اين امتيازات با دقت داده شده و هيچ اعتراضي وارد نيست!

هافلپاف=======» 26.7 رند شده به 27
راونكلاو======» 18
اسليترين======» 8.6 رند شده به 9
گيريفيندور=====» 24.4 رند شده به 24


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۰ ۱۲:۴۰:۲۳

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
اولين برخوردتون با اين جونور رو بنويسيد و تحقيقي در مورد چگونگي "جفت پا تو دهن زدن" جانوران انجام بديد!




- اه ! هرمیون خیلی موهات زشت شده !

- خوب حموم بودم دیگه !

- خوب چه فرقی میکنه ، یه ذره با جادو خشک کن موهاتو و ... اممم ... ببینم تنهایی بودی ؟ منظورم اینه که حموم ارشدا رفته بودی ؟

- وا ! چی داری میگی ؟

- ببینم ، نکنه دوباره راجر اومده بوده توی حموم ارشدا که دید بزنه و اینا ؟

- اه ! چرت و پرت میگی چرا ؟ هری تو یه چیزی بگو !

- هوووم ! چی بگم من ! خواهشا بیخیال شو رون ! بعدا حرف میزنیم


هوووووووهااااااا


هرمیون در حالی که سعی میکرد چوبدستی اش را از روی ردا لمس کند با نگرانی نگاهی به اطراف کرد و پرسید : صدای چی بود ؟

رون که عادت داشت به بی اعتنایی ، خنده ای زننده کرد و گفت : بفرما ! اینم دارم مسخره میکنه این موهاتو

هری که احساس خطر کرده بود ، زمزمه کرد : خفه شو رون !


هووووووهاااااااهاااااااااا


هر سه نفر بی اختیار از جا پریدند و به پشتشان نگاه کردند .

هر سه نفر :

موجودی عظیم الجثه پشتشان سبز شده بود ! عجیب بود ، و عجیب تر اینکه تشخیص هویتش سخت بود ! به نظر میرسید که اژدها باشد . موجودی به بزرگی اژدها که دو بال بزرگ پشت سرش قرار گرفته بود ، دمی شبیه باله ای بزرگ و قدرتمند داشت و پوست فلس دارش یک دست سیاه رنگ بود . چشمانش به رنگ خون بود و دندان هایش را به نمایش گذارده بود . چیزی که بیش از پیش جلب توجه میکرد ، حلقه آهنینی بود که در یکی از فلس های پوستش فرو رفته بود .

بیش از آن دو رون ترسیده بود ، دندان هایش روی لبش قفل شده بود و ردای هری و هرمیون را به عقب میکشید و نگاهش با نگاه اژدها آمیخته بود و صورتش سرخ شده بود ؛ هرمیون به آرامی از آن ها جدا شد و چند قدم جلوتر رفت و با چشم غره به هری و رون فهماند که باید آرام باشند و با مهربانی به چشمان اژدها خیره شده بود . پس از چند دقیقه با واکنش عادی اژدها ، در حالی که سعی میکرد مستقیما به چشمانش خیره بماند عقب عقب آمد و به آرامی برای رون و هری صحبت کرد :

ببینید ، باید حواستون باشه به اقدام جفت پا تو دهن زدن موجودات ! البته این بیشتر یه اصطلاحه ، ولی خوب هر موجودی یه طوری این نیازش رو بر طرف میکنه ! یعنی وقتی موجودی احساس ناراحتی کنه ، یا آزار و اذیت ببینه ، باید یه طوری مقابله کنه چون این طبیعت اون موجوده ! مثلا سانتور با استفاده از سم هاش به این کار می پردازه و به سینه موجودی که باعث اذیتش شده هجوم میبره . جن خونگی از قدرت جادوییش استفاده میکنه و با استفاده از بشکن زدن جادویی رو که مناسب بدونه اجرا میکنه برای تنبیه آزار دهندش . و یکی هم مثل این اژدها ممکنه برای تنبیه کله یکی رو برای تست بکنه !! فقط باید سعی کنید ارتباط درست با موجود جادویی برقرار کنید و خودتون رو دوست اون موجود نشون بدید .

هری با بی تابی گفت : هرمیون خواهشا برو سره اصل مطلب ! توضیح بده که چطور ارتباط برقرار کنیم .

هرمیون که هنوز هم سعی داشت با مهربانی به اژدها چشم بدوزد ادامه داد : باید خودتون رو دوستش نشون بدید ... گفتم که . مثلا اینکه با مهربونی به چشم هاش خیره بشید ، فکر و ذهنتون این باشه که این موجود به شما آسیبی نمیرسونه و ازش نمیترسید . خود موجود این رو حس میکنه . و اینکه یادتون باشه هیچ وقت یه پذیرایی خوب رو فراموش نکنید ، یه چیزی که مطابق طبع اون موجود باشه براش ببرید ، مثلا برای اژدها گوشت ، یا مثلا برای برقک ، یه سری وسیله فلزی که براق هست و به همینطور ! حالا دقت کنید .

و به آرامی دستش را بلند کرد و آهسته به سمت اژدها حرکت کرد ، کاملا نزدیک شده بود ، به نظر میرسید که اژدها انتظار چنین رفتاری را داشت ، چرا که به آرامی سرش را پایین آورد و به هرمیون اجازه داد ، پوست براق و فلس دارش را نوازش کند .

- ســـــــلام !

نا خود آگاه هر سه نفر به سمت صدا برگشتند . عجیب نبود ، ولی اژدها انتظار چنین واکنشی را از هرمیون نداشت ؛ غرشی کرد و با عصبانیت سرش را با این سو و آن سو تاب داد و با جیغ بنفش هرمیون وضعیت وخیم تر شد و اژدها با عصبانیت به سمت هرمیون حمله ور شد و در یک لحظه آن را قاپید و فقط صدای خرد شدن استخوان های هرمیون و فریاد های دیوانه وار رون و هری شنیده میشد . و فریاد های هری که در صدد بود رون را از حمله به سمت اژدها وا دارد .

دامبلدور که باعث این اتفاق وحشتناک شده بود ، با لبخند و آرامش همیشگی اش نزدیک شد و رو به اژدها گفت : ممنون نوربرتا ! اون اضافی بود ، این دو تا سیفیت ترن

رون و هری :


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۹ ۲۲:۲۹:۴۶

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۷

الفیاس  دوج old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۵ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۱۴ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 85
آفلاین
تكليف اول
-جيــــــــــــــــغ... نه!
-چي شده پرسي؟
-ببين... اينو ببين! نامه ي دامبولمه! منو گذاشته و رفته! باورت ميشه؟
نامه را مي گيرم و شروع به خواندن مي كنم: "سلام! من رفتم. رفتم تا آينده مو جاي ديگه اي بسازم. تالار گريفندور ديگه سفيد-مفيد تازه برام نداره! ميرم تا سفيدهاي تازه پيدا كنم. هميشه به يادت هستم"

-هق هق... من بايد برم... فين فين... من ميرم دامبولو پيدا ميكنم!
-صبركن. منم باهات ميام. هرچي باشه منم تا حالا چند تا كلاس خصوص با دامبل داشتم. تو ميخواي كجا دنبال دامبل بري؟
-نميدونم. ولي پوتين هاش دم در خوابگاه نيست پس حتما پياده ميخواسته به يه جاي گل آلود بره. تنها جاي گل آلود اين اطراف جنگل ممنوعه اس. البته رفتنش به جنگل ممنوعه با فرضيه من در مورد اينكه رفته تا با تسترال سفر كنه جور در مياد.تصویر کوچک شده

من:

چند دقيقه بعد در حاشيه جنگل ممنوعه

من:ميگم بهتر نيست هاگريد رو هم با خودمون ببريم؟
پرسي: چه فكر خوبي. با گفتن اين جمله پرسي به سمت كلبه هاگريد مي دود.
" هاگريد. هاگريد. كجايي؟ به كمكت نياز دارم. هاگــــــــريـــــــــــد." چند دقيقه بعد پرسي دوان دوان به سمتم برگشت. "هاگريدو پيدا نكردم. شايد براي انجام وظايف شكارباني رفته تو جنگل. اميدوارم اونجا پيداش كنيم"
"منم اميدوارم وقتي داريم نعره ميزنيم صدامونو بشنوه بياد كمك" من گفتم.

چند دقيقه بعد از چند دقيقه
مدتي كه تنه به سال مي زد از زماني كه چشمان دو نفرمان با آخرين پرتوهاي نوراني خورشيد وداع كرده بود مي گذشت. اما بدون ذره اي ترس به راه خود ادامه مي داديم.
-ميگم اين صداي چي بود؟
-صداي شكسته شدن چوب خشك زير پاي من! ببين الفياس اين چهارصد و سي و ششمين بار بود كه اين سؤال رو پرسيدي و من اين جوابو بهت دادم.

-نه! منظورم اين صدا نبود منظورم اون صدا بود!!
كدوم اون صدا؟ اما صداي نعره خفيفي كه اكنون به صورت گنگي شنيده مي شد پرسي را ساكت كرد.
-همين اين صدا رو مي گفتم!
-نمي دونم صدها موجود توي جنگل زندگي مي كنند كه اتفاقا چهل درصدشون بي آزارن اون شصت در صد باقي مانده هم همون گراوپه كه كتك خورش ملسه!
-اميدوارم.

همچنان در دل جنگل پيش مي رفتيم كه ناگهان وارد محوطه بي درختي شديم.
-ببينم, چشماي من ديگه طاقت ديدن درخت نداره يا واقعا اينجا لخت لُخته؟
-اينجا رو چرا اينطوري كردن؟ مطمئنام گراوپ هم بايد ده سال كار مداوم كرده باشه تا بتونه اينجا رو اينطوري پاكسازي كرده باشه.
هر دو اندكي در محوطه بي درخت پيش رفتيم كه تخته سنگ صيقلي و صافي از چند ده متري توجه ما را جلب كرد.

-عجب تخته سنگ محشره ايه. جون ميده برا سرسره سواري.
دو نفري لحظه اي همه چيز را فراموش كرديم و به سمت تخته سنگ يورش برديم كه ناگهان موجودي عظيم الجثه به سمت ما هجوم مي آورد. گلوله بزرگ سياه رنگي كه در نگاه اول درخشش دندانهايش خون را در رگها منجمد مي كرد. بالهاي بزرگ و سياهش آسمان را يكپارچه مي پوشاند. ما در پي تلاش براي ايستادن زمين خورديم و تنها كاري كه پس از آن انجام داديم اين بود كه محكم گوشمان را بگيريم تا از صداي جيغ مانند آن موجود كر نشويم.

بلند ميشوم و مي ايستم. دهانم خشك شده و توان حركت ندارم. چشمانم بي اختيار بر اژدها قفل شده است. زانوانم ميلرزند و حفظ تعادل برايم سخت است. حتي توان فرياد كشيدن را هم ندارم. شوك ناشي از ديدن آن موجود نفس كشيدن را هم از يادم برده است.
اژدها چند قدم عقب مي رود و روي تخم مرغ اژدها -كه تا آن لحظه فكر ميكرديم تخته سنگ است- مي نشيند.

-پاشو وايسا پرسي. پاشو ديگه. اگه بفهمه كه ما ازش ترسيديم حتما ما رو ميخوره.
-يعن‍... يعني تو... تو الان... ن‍َ... نترســــــيدي؟ پرسي گفت.
-چرا! اما نبايد بذاريم اون بفهمه. ناسلامتي من توي يه جلسه مراقبت از موجودات جادويي شركت كردم.
هر دو مي ايستيم و من در چشمان ريز و سياه موجود خيره ميشوم.

موجود كه گويي از چيز دردناكي رنج يبرد جيغ جانكاه ديگري مي كشد و به من خيره ميشود. اين صدا آخرين قطرات جوهره ي شجاعتم را تحليل ميبرد. سعي ميكنم آخرين گفته هاي پروفسور دنيس را به ياد بياورم. " بعد از اينكه مقداري غذا كه بستگي به نوع جونور داره بهش داديد ...". به اطراف نگاه ميكنم و پرسي كه بغل دست من ايستاده.

در يك لحظه عنان اختيار از كف ميدم و دو دستي پرسي را به جلو هل ميدم. پرسي روي تكه چوبي سكندري ميخورد, تكه چوب مي شكند و پرسي زمين ميخورد. اژدها كه منتظر حركتي از سوي ما بوده هجوم مي آورد و من چشمانم را مي بندم. وقتي دوباره چشمانم را باز ميكنم پرسي رفته است. اژدها از سر رضايت خرخر ميكند و حريصانه به من چشم دوخته است.

ديگر تحمل نمي آورم. درست روبروي من استاده و نميدانم چرا حمله نميكند و مرا نميخورد. جيغ ميكشم و به سمت محوطه انبوه از درخت برميگردم اما پيش از آنكه به جاي امني برسم در دستان اژدها اسير ميشوم. مرا درست به سمت دهانش مي برد و ميخواهد مرا بخورد. پيش از آنكه مرا در دهانش بگذارد بيهوش شده ام.

-الفياس پاشو. پاشو ديگه. همه چي روبراهه. من اينجام. پاشو جامون امنه.
-چي شده؟ من مردم؟ اينجا بهشته؟ به سختي سر جايم مينشينم و به اطراف خيره ميشوم. زمين زير پايم ليز و لغزنده بود و ديواره هاي اطراف به كندي حركت ميكردند. وجود نبض ضعيفي بر روي ديوارها حالم را به هم ميزد. سرم را تكان ميدم و به طرف ديگر خيره ميشوم. دامبلدور به همراه هاگريد آنجا ايستاده اند.

-دامبل! هاگريد! شما اينجا چه كار ميكنيد؟
-ما الان توي شكم اژدها هستيم. البته اگه بشه اسمشو گذاشت اژدها. اون يه موجود منحصر به فرده كه هاگريد اونو از روسيه آورده اينجا. من داشتم ميرفتم تا سفيد مفيد براي خودم پيدا كنم كه با اون روبرو شدم و اون منو خورد و ديدم هاگريد هم اينجاس. خدا شما سفيد-مفيد ها رو رسوند اينجا! تنها با هاگريد داشتم دق ميكردم!

-چي؟ همه اينا زير سر توئه هاگريد؟ ميكشمت.
-نه من فكر نميكردم اون خطري داشته باشه. اون كوره و اگه جلوش سر و صداي زياد درست نكنين شما رو اذيت نميكنه!
به ياد صداي شكستن چوب زير پاي پرسي و خورده شده او و جيغ زدن خودم و خودره شن خودم مي افتم. همه اش تقصير خودم بوده اما اهميتي نميدم. چوبم را بالا ميبرم هاگريد را نشانه ميگيرم و نعره ميزنم: بگيـــــــــج!!!!!
پرتو سرخ رنگ بيهوشي مستقيم به سينه فراخ هاگريد ميخورد اما به دليل خون غولي اش منعكس مي شود. آخرين چيزي كه به ياد دارم اين بود كه سعي كردم از طلسم خودم جا خالي بدهم!

تكليف دوم
سه نوع جفت پا وجود دارد:
1)جمجمه 104 پارچه: وقتي موجودي مثل يك اژدها يا غول به شما جفت پا بزند اين حالت پيش مي آيد.
2)دندونا تو معده: وقتي موجودي مثل بچه اژدها يا غول نارس به شما جفت پا بزند اين حالت پيش مي آيد.
3)سرويسينگ دهان: وقتي موجودي مثل هيپوگريف يا تسترال به شما جفت پا بزند اين حالت پيش مي آيد.
شيوه جفت پا زدن از حيواني به حيوان ديگر متفاوت است و اصولا هر حيواني در جفت پا تو دهان صاحب سبك است. اما اصولا براي انجام اين كار پنچ پيش زمينه براي موجود نياز است كه با داشتم هر كدام جفت پاي او قوي تر ميشود:
1)كلاس كاراته
2)كلاس تكواندو
3)كلاس كنگ فو
4)كلاس جيت كان دو
5)كلاس خصوصي با بروسلي
و البته چند شرط براي اجراي اين عمل مورد نياز است كه در ذيل به آنها اشاره مي شود:
يك عدد مصدوم- يك عدد دهان مصدم- دو عدد پاي حيوان- دو عدد موجود(شامل جفت پا زننده و جفت پا خورنده)- ناخن گير براي گرفتن ناخن هاي موجود جفت پا زننده
شيوه زدن جفت پا: فاصله مناسب توسط حيوان رعايت مي شود. حيوان به سرعت به سمت انسان حمله مي كند. حيوان شتاب مي گيرد. حيوان به هوا مي پرد. حيوان پاهايش را جفت مي كند. حيوان نشانه گيري مي كند. حيوان ضربه مي زند.


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۸ ۱۵:۵۸:۱۷

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
1)


آلبوس دامبلدور که به شدت به اژدها ترسناک علاقه مند شده بود بهش نزدیک شد.دانش آموزان از ترس خشکشون زده بود و کلمه ای نمیتونستن حرف بزنن.دامبلدور که با بررسی ته حیوان(!)فهمید وی پسره با علاقه بیشتری بهش نزدیک شد.فاصله چند متریش رو با حیوون حفظ کرد و به صورت بهش زل زد.حیوون که انگار احساسات نداشت با دید طعمه خوشمزه ای به دامبلدور خیره شده بود و با بدجنسی اشاره میکرد که نزدیک تر بشه تا بتونه بخورتش ولی دامبلدور که قبلا چندین حیوون وحشی رو رام کرده و به کلاس خصوصی برده بود هیچ غمی نداشت.

بعد از مدتی که دامبلدور به چشمان عشقش خیره شده بود و نقشه میکشید با چوبدستی یه هیپوگریف ظاهر کرد..به زور دو پاشو با دستاش گرفت و با قدرت بی و حد اندازش بلندش کرد. !کمی تکونش داد و به حیوون نزدیک تر شد.هیپوگریف که تازه فهمیده بود چه بلایی داره سرش میاد تکون میخورد ولی از دست آلبوس نمیتونست فرار کنه.آلبوس به صورت هیپوگریف ماده رو نزدیک تر برد.

-بیا جیگرکم..بیا عسلکم..تو پسری یا قند عسل؟آلبوس بخورتت! !
-
-آفرین پسر سیفیت خوبم..میدونستم تو با من کنار میایی..اصلا درد زیادی نداره که..یه مقدارش اولش درد داره،بقیه ش جان تو به خودت حال میده!
-
-ببینم عزیزم تا حالا بهت فشار اومده؟تا حالا بردنت پشت دیوار؟
-

دانش آموزان که از ترس نزدیک بود تو همدیگه گره بخورن،دامبلدور رو از دست رفته میدونستن..یه عده که تحمل این صحنه خطرناک رو نداشتن از کلاس خارج شدن و به هاگوارتز برگشتن.استاد دنیس با خوشحالی از پیشرفت دامبلدور با خوشحالی بهش خیره شده بود و ته دلش به ریشش میخندید که تکلیف سخت داده حال دانش آموزا رو بگیره!

هیپوگریف بدبخت که دیگه داشت خود به خود میمرد و خودشو زیر دندون های اژدها فرض میکرد،آرزوهای آخرشو میکرد و با ناراحتی خودشو تو کام مرگ قرار داد ولی اینطور نشد!

اژدها به صورت حرکت ژانگولری پرید جفت پا رفتن تو صورت دامبلدور و پرتش کردن.برای این کار ابتدا حیوون روی یه دستش بلند شده و به طرف هیپوگریف رفت و وی رو به آغوش کشید. !

بعد ها هیپوگریف و اژدها عروسی کردند.اژدها دارنده چوب دستی بزرگ شد و بعدها با موافقت وزارت خونه به عنوان مدیریت مدرسه انتخاب شد!




Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ شنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۷

پرفسور پومانا اسپراوت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۷ سه شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۵۷ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
از Dark Side Of the moon
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
تکلیف اول
قدم های سنگین خود را به زور به دنبال خود می کشیدم. در جاده ی منتهی به هاگزمید، با اخم هایی در هم حرکت می کردم. نیم ساعتی از گرگ و میش غروب گذشته بود و تنها ماه نور ِ خود را به رخ ستاره ها می کشید. تکه سنگی که جلوی پایم بود با لگدی به جلو راندم ، هر حس بدی که برایم قابل تصور بود به سراغم آمد؛ به پاهایم نگاه کردم، پاهایی که می توانستند بایستند اما برای خود نبودند.
خم شدم و مشتی خاک از کنار جاده در دستم جای دادم ، حتی این خاک هم باید بی رحمی کسی را تحمل می کرد؟! چشم هایم قطرات اشکی را طلب میکردند، اما خشم جای احساسات مقدسی که باعث بارش باران از چشم های خسته ام می شدند را گرفته بود.
در نزدیکی های هاگزمید به ادامه سرزنش پاهایم می پرداختم، صدای تقی بلند شد و مردی با ردای سیاه روبرویم ظاهر شد، او را می شناختم. طبق معمول بی هیچ لبخندی به سمتم قدم برداشت، منتظر کلامی از او مانده بودم که با حرکت دست من رو به ادامه دادن راهم هدایت کرد، او هم در کنارم قدم های نظامی خود را بر می داشت.
همیشه با قدرت بود، دوست داشتم تا قدرت او را داشته باشم.
-میخوام چیزی رو بهت نشون بدم میخوای ببینی؟
صدای سرد، اما غم دار پدرم بود که برای اولین بار از من پرسشی داشت. نیم نگاهی به او انداختم و مجددا به امتداد جاده چشم دوختم، می دانستم که مرا می نگرد، با حرکت سر و با تردید پاسخ مثبت دادم.
-رمز تازی نزدیکی های اینجا ست.
به سمت رمز تاز هدایتم کرد. این مرد مخوف، عجیب ترین موجودی بود که از ابتدای خلقتم دیده بودم؛ آرام، کم حرف، جدی و خشن. هر بار که مجبور بودم او را تحمل کنم حس تنفرم را بیشتر بر می انگیخت، اما اکثرا او در زندگی ام وجود نا محسوسی داشت. در مورد همه چیز اطلاعات موثری داشت اما به خاطر نمی آورم حتی در سخت ترین شرایط جرائت صحبت کردن با آن مرد همیشه بد اخلاق را داشته باشم. پس از آنکه با رمزتاز به نزدیکی های چیزی رسیدیم که او میخواست نشانم بدهد، مقداری پیاده روی کردیم و به کلبه ای چوبی و بسیار کوچک رسیدیم که تقریبا مخروبه ای بیش نبود. در با سر و صدای زیادی باز شد، صدای قدم هایمان بر روی لایه ی عظیم و فشرده ای از گرد و خاک بر روی زمین خفه شده بود. همیشه در این موارد رعشه ی خاصی بر بدنم حاکم می شد و مرا میترساند اما این بار بدون هیج ترسی به دنبال قدم های سنگین او قدم های محکم خود را بر می داشتم. در سمت چپ کلبه دیواری قرار داشت، پس از رسیدن به آن متوجی پله هایی شدیم که به سمت پایین می رفتند. پس از آنکه وزن خود را برای پایین رفتن بر روی پله ها انداختیم صدای جیر جیری از چوب نیمه پوسیده ی پله ها برخواست. در طبقه ی پایین با صدای فریاد از روی دردی که موجود رو به رویم کشید، خود را بر روی پله ها انداختم و با تمام وجود فریاد زدم. پدرم که هیچ احساس پدرانه ای را به انسان منتقل نمی کرد سریعا برای جلو گیری از فرار من به سمت من دوید، دستم که از شدت ترس به قطعه ای یخ مبدل شده بود را گرفت.
-اگر نتونی جلوی ترست رو بگیری، همیشه یه بازنده میمونی.
-ت..و تت..و می خوای منو بکشی، بذار برم.
سعی داشتم تا دست خود را با خشونت از دست او بیرون بکشم. او فشارش را از دستم برداشت و سعی کرد با ملایمت رفتار کند.
-نه! نه، من نمیخوام بهت آسیبی برسونم؛ این موجود بی آزاره. من میخوام بهت یاد بدم که با چنین موجودی چطور میتونی دوست باشی.
-این هیولا؟ چطور میشه با این دوست شد؟
-ما آدما همیشه فکر می کنیم، تنها موجودی که احساس داره و میفهمه خودمونیم. حتی انسان های دیگه رو از درک احساساتمون عاجز می دونیم، تو چطور توفع داری که بفهمی این موجود چقدر احساساتش قوی هستند.
چشم هایم تحت تاثیر این حرف پدرم، پدری که همیشه فکر می کردم فاقد احساس است؛ مرطوب شدند. به او نگریستم و دیدم، دیدم که او چقدر رنجور است. خواستم او را در آغوش بگیرم و به او بگویم که چه چیز او را اینگونه مغموم ساخت. به سمت هیولا که بال هایش با سقف فاصله ی کمی داشتند، یک رنگ سیاه بود و چشمانی سرخ داشت حرکت کرد.
-چهار ماه نشده که به دنیا اومده، مادرش رو از دست داده. مجبور شدم اینجا نگهش دارم. واگرنه کشته می شد. اما العان دیگه باید یاد بگیره که چطور خودش رو مخفی کنه و باید آزاد بشه.
-چرا مادرش رو از دست داد؟
-شکارچی ها.
آهی کشید و دست خود را بر بدن آن موجود ترسناک گذاشت، با این حرکت موجود ناله ی خفیفی کرد و پوزه ی خود را که دو دندان نیش از آن بیرون آمده بود، به صورت پدر نزدیک کرد، حالتی شبیه نوازش او.
-از وقتی که مادرش رو از دست داده خیلی غمگین شده، واقعا به محبت احتیاج داشت. همیشه فکر میکنیم تنها نیاز موجودات به آب و غذاست، اما اگر این موجو تا 3 ماهگی محبت نبینه میمیره. بدن قوی اون هم نمیتونه در برابره احساساتش مقاومت کنه.
-منم میتونم بهش نزدیک بشم؟
-البته، اما اگر از اعماق وجودت بخوای که فقط به اون نزدیک بشی و نخوای که مثل دیگران به اون آسیبی برسه.
مادرم رو در دوران کودکی از دست داده بودم؛ هنگامی که به چشمان هیولا نگاه کردم، می دانستم که از چشمانم میخواند که درد او را کشیده بودم. به چشم هایش چشم دوخته بودم، آن گوی های یک پارچه سرخ که غم ناک تر از آن بودند که بتوان از آن ها ترسید. سر خود را نزدیک آورد و من هم نا خود آگاه سر او را در آغوش گرفتم. اشک های گرمم بر روی پوست ضخیمش می ریخت اما او با وجود آن، گرمای آن را دریافت و شروع به پاک کردن اشک هایم شد.
پس از آنکه دوباره از آن موجود دور شدم، پدر مرا در آغوش گرفت و هزاران بار به خاطر ترسش از ابراز احساساتش به من عذر خواهی کرد. او فهمیده بود که ترس تنها نترسیدن از یک هیولا نیست.
همه موجودات احساسات را به خوبی درک می کردند. این راحس کرده بودم.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
تکلیف دوم
در دوران باستان جفت پا تو دهن حیوانات به یک بخش عمده تقسیم می شد که تنها متعلق به افراد چموشی بود که موجودات جادویی را همانند خودشان خنگ فرض کرده بودند و قصد جسارت و توهین با آنها با اعمالی همانند زبون درازی و سایر حرکات صورت ( به علت عدم اختراع زبان) داشتند. و به این صورت میبود که موجود جادویی ابتدا تعادل خود رو بر یک جسم حفظ می کرده و پس از تمرکز و تفکر پاهای خود را (کمتر از دو پا) را بر دهان و کلا ناحیه ی صورت هدف می گرفته، کلا صورتو می آورده پایین.
اکنون با گذشت زمان و گسترش تمدن و افراد چموش و از اینا، جفت پا یک پدیده ی عمده در اومده و به هزاران شاخه تقسیم شده که سه بخش کلی دارد: جفت پا تو دهن افراد بی ادب، افراد پررو، افرادی که برخورد فیزیکی میکنن .
و البته با گسترش ابزار و تکنولوژی و از اینا، دیگه از روش مرسوم و سنتی اهرم کردن بدن استفاده نمیشه و از ابزار آلات پیشرفته ای که در ای زمینه اختراع شده کمال بهره برده می شود. این ابزار آلات که اکثرا دارای یک تنظیم گر برای تعداد پا می باشند مختصات محل دقیق دهان را پیدا کرده و خودکار به دهان میزنند.



Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۷

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
چو و مک خرامان خرامان داشتن با هم تو جنگل می رفتن! و به صورت عاشقانه ای با هم راز و نیاز می کردن!

مک: چو!
چو: مک!
مک:چو!
چو:مک!
مک:چو!
چو:مک!
مک:.....




بووومب!

ناگهان صدایی جنگل را لرزاند و چو در میان وحشت و ترس و تاریکی دست و پا می زد و مک در میان ترس و تاریکی و وحشت دست و پا می زد و جنگل در میان تاریکی و وحشت و ترس دست و پا می زد!!

وآنگاه بود که تاریکی و وحشت از دست ترس پا زدند و پا به تاریکی دست زد و وحشت از ترس تاریکی خود را به دست و پا انداخت!

و همین جا بود که تاریکی بر چو هجوم آورد و مک بر تاریکی هجوم آورد و چیزی بر مک هجوم آورد!

و آن چیز، چیز بود! و آن همان چیزی بود که تاریکی و وحشت و ترس با آن دست و پا می زد و او از تاریکی می ترسید و وحشت را در تاریکی می ترساند و ترس را در وحشت تاریکی می ترسید!

و او بود! و او اژدها بود! و او اژدهایی بود که تاریکی را چو شب بر سر چو می انداخت و چو همچون بانو چویی که جیغ می زد، جیغ می زد! و این اولین برخورد چو با آن موجود چو تاریکی بود!


و مک آنجا بود! و مک، او مک بود! مک، همان امپراطور دریاها که چو را دوست می داشت و چو شمشیر بران پاره می کرد ابرها را! و چو مک را می دید که همچون سیستم مکینتاش اژدها را هک می کند و آنتی ویروس او را به خطر می اندازد و مکافات عمل او را به او می دهد! و همانا همه باید مکافات شویم و این دنیا جای رستگاریست!


و او مک است! و او سوپر مک است! او همان است که چو را چو تاریکی در وحشت میان پشم های خود جا می دهد و دوان دوان با ترس از جنگل تاریکی می گریزد! و او اژدهاست! او همان است که می زند! اوست که جفت پاهایش را می زند! پایش را جفت ها می زند! و جفتش را پا می زند! و پایش را جفت می زند! و او جفت پا می زند!

و او جیغ مک را درمی آورد! و مک جیغ می کشد! و چو جیغ می کشد! و اژدها جیغ می کشد! و جنگل جیغ می کشد! و ترس جیغ می کشد! و وحشت جیغ می کشد! و تاریکی جیغ می کشد! و همانا این است عاقبت جفت پا زدن کسی که او بود! و او اژدها بود!


----------

در نهایت تاسف، امیدواریم که عقل خود را هنوز دارا باشید! با نهایت تاسف، سازمان دیوانگان هاگوارتز!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۳ ۱۴:۰۷:۳۷

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۴۷ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۷

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
نکلیف 1 )
صبح ، روشن و آفتابی از راه رسید ؛ هوا پاکیزه بود و روشنایی در آسمانی که باران آن را شسته بود ، رنگ باخته و شفاف می نمود . جنگل مهربان تر از پیش به نظر می رسید ؛ حتی درخت های پیر ، جوانتر به چشم می آمدند . خوشحال بود که صبح به کاوش در جنگل می پردازند ، جستجو در جنگل بصورت دو نفری یکی از واحد های درس جانورشناسی بود . آلفرد به همراه یکی از بهترین دوستانش ، آنا که از دوران مدرسه با او همکلاسی بود ، به جستجو می رفت . آن ها باید به جنگل می رفتند تا روی یک حیوان جادویی بصورت عملی تحقیق کنند .

آلفرد چند ساعت زود تر به کناره ی جنگل آمده بود و کتابی که حروف طلایی روی آن نام « جانوران جادویی در جنگل های پیر » نوشته بودند ، را می خواند . می خواست مثل همیشه بهترین باشد . رفته رفته دیگران هم ظاهر می شدند .

خورشید اکنون کاملا بالا آمده بود و از لابلای شاخه های نیمه لخت درختان به پایین می تابید و فضای بی درخت را با لکه های درخشان نور ، روشن می کرد . ناگهان در کنار او آنا ظاهر شد ، موهای قهوه ای اش را روی سرش جمع کرده بود و بلوز شلوار آبی رنگی به تن کرده بود .
- سلام آنا ، حالت که خوبه ؟ آماده ای حرکت کنیم ؟
- مرسی آلفرد . آره بهتره بریم دیگه ممکنه از سایرین عقب بیفتیم .
سپس به چند جفت که داشتند وارد جنگل می شدند ، اشاره کرد .

کوله پشتی هایشان را روی کمر هایشان محکم کردند و راه افتادند . مدتی مسیر مستقیمی در پیش گرفتند چرا که حرکت در آن بسیار آسان تر بود ، اما با احتیاط پیش می رفتند . وقتی به بیشه های تاریک رسیدند و جاده هموارتر و پهن تر شد ، نگرانی آنان افزایش یافت . ناگهان وقتی از حلقه ی درختان صنوبر بیرون آمدند ، جاده از شیبی تند پایین رفت و در نزدیکی یال صخره ای تپه ای ، تند به سمت چپ پیچید .
- خوب نیست یه کمی استراحت کنیم ؟
- آنا یکی دو ساعت نیست که داریم می ریم و هنوز هیچ جانور جادویی جالبی پیدا نکردیم . ادامه بده باب !

علف ها زرد و بلند تر از پیش شده بودند . درخت های انبوه تر شده بودند و درخت های کاج سربه فلک کشیده هم به جمع سایر درخت ها اضافه شدند . جنگل کمی وحشتناک شده بود ، گاهی احساس می کردند کسی آن ها را زیر نظر گرفته است .
- فکر کنم یه صدایی شنیدم آلفرد ! از پشت این بوته ها .
آلفرد بی صدا به او نزدیک شد . هر دو به سمت بوته ها رفتند و آهسته آنها را کنار زدند ؛ اژدهایی کوچک ، که قدش به نیم متر هم نمی رسید و فلس های سیاه و ناصاف داشت پشت بوته ها خوابیده بود . آنا کمی وحشت کرد ، اما توانست خود را کنترل کند .
- فکر کنم از نژاد سیاه هیبرایدی * باشه . به برجستگی های تیز و برنده که پشت بدنش قرار گرفته نگاه کن !
- همینطور به بالهای خفاش مانندش و یک زایده میخ مانند پیکانی شکلش در انتهای دمش ...
آلفرد حرفش را ناقص گذاشت . گویی اژدها داشت بیدار می شد ، زیرا مقداری دود از دهان نیمه بازش خارج شد . آلفرد در ذهنش به دنبال دلیلی برای تنها ماندن این حیوان می گشت ، زیرا این نوع اژدها معمولا در کنار هم نوع هایش زندگی می کند .
- آلفرد این اژدها هنوز بچه هست چون قد بزرگش به نه متر می رسه . فکر کنم این کوچولومون از گوشت گوزن خیلی خوشش بیاد ، باید گرسنش باشه !
- آره ! احتمالا از خونوادش جدا افتاده .

این بار واقعا اژدها بیدار شده بود ، ترس در چشمان ارغوانی رنگش معلوم بود ،برای تهدید آن ها دندان های سفیدش را به نمایش گذاشت . خواست تا بال هایش را تکان دهد اما دوباره روی زمین افتاد .
آنا که هم ترسیده بود و هم برایش ناراحت بود گفت :
-آروم باش کوچولو ! ما باهات کاری نداریم . آلفرد یه چیزی ظاهر کن بدیم بخوره !
آلفرد یک تکه گوشت گوزن از تکه گوشت های مختلفی که فکر می کرد در این سفر نیازشان می شود ظاهر کرد . گوشت تازه و خام را در دستانش گرفت ؛ به چشم های اژدها خیره شد و سعی کرد کاری نکند که باعث عدم اطمینان او به خودش شود . کم کم به او نزدیک شد ، اژدها چاره ای جزء اعتماد کردن نداشت و با دیدن گوشت گویی رام شده بود . آلفرد گوشت را جلوی جانور انداخت و دوباره از او دور شد . اژدها با کمی آتش ، گوشت را تا حدی سرخ کرد و سپس شروع به خوردن آن کرد .

- باید مسئولین وزارت رو خبر کنیم بیان این رو ببرن به هیبراید کنار خانوادش !
- باشه و بهتره بریم دیگه ، حالا موضوع خوبی برای گزارش دادن داریم . فقط یه عکس ازش بگیر .

آلفرد و آنا پس از گرفتن عکس , که کمی باعث آزار اژدها شده بود ، به طرف بیرون از جنگل آپارات کردند .

* = برای اطلاع بیشتر به کتاب جانوران شگفت انگیز و زیستگاه آنان مراجعه شود .

تکلیف 2 )

- آخخخخخخخخخخخخخخخخخخ . چی کار می کنی خوکسان * احمق ؟!
آلفرد در حالی که سعی می کرد طنابی را به دور گردن خوکسان بیاندازد ، جفت پایی از خوکسان خورد ، این را به او گفت .
او باید خوکسان را تا آخر امروز رام می کرد . خوکسان ، که مانند بچه خوکی است که دچار سوء تغذیه شده باشد ، با پاهای دراز ، دم پهن و کوتاه و چشم های سیاه تنگ در وسط طویله ایستاده بود و سعی می کرد تا مانع کار او شود .
آنا تازه وارد طویله شده بود و کار کردن آلفرد را نگاه می کرد . آلفرد هنوز متوجه حضور او نشده بود .
- من کارم رو تموم کردم ! اگر می خوای کمکت کنم .
حضورش باعث دلگرمی او شد ، از ته دل دوست داشت آنا کنارش باشد ؛ از این رو گفت :
- خوشحالم می شم !
آنا چهار پایه ای برای خود ظاهر کرد و نزدیک خوکسان روی آن نشست .
- آلفرد این رو این طور ناشیانه نبند دور گردنش ! ممکنه جفت پا توی دهنت بزنه .
- جفت پا توی دهنم بزنه ؟
- آره ، حیوان ها برای دفاع خودشون بوسیله دو پای عقبیش به کسی که اون رو اذیت کرده ، مثلا می خواد نعلش کنه یا طناب دور گردنش ببنده و حتی حیون های دیگه ، یه جفتک محکم بزنه . اگر چه گاهی اهلی می شن ولی بازم این عادتشون رو کنار نمی ذارن . این رو دانشجو های دامپزشکی ماگل هم می دونن .
آلفرد که همیشه اطلاعات او را تحسین می کرد ، ابروهایش را به نشانه تعجب بالا برد . آنا دستش را برای آرام کردن حیوان روی گردن حیوان گذاشت ، خوکسان که دست آنا را روی بدنش احساس می کرد ، آرام تر شد .
- یعنی جفت پاهاشون انقدر محکمه که باید ححواسمون رو کاملا جمع کنیم ؟
- آره ! امتحانش که ضرر نداره . فقط یه چند روزی توی سنت مانگو بستری یشی بعدش . تازه بعضی حیوون کف پاهاشون یه نیش های سمی کوچیک دارن که هنگامی که جقت پا تو دهن می زنن ، هم زمان نیش هم می زنند .
آلفرد دیگر طناب را دور گردن خوکسان بسته بود و تکه گوشتی را جلوی او می گذاشت گفت :
- جالبه ، خب کار منم تموم شد ؛ ممنون از کمکت . حالا بهتر بریم یه هوایی بخوریم .



Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۰:۲۷ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۷

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۱۰ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۲
از قبرستون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 64
آفلاین
تکلیف اصلی

فضای سیاه خلوتی رودررویش گسترده بود.بانومیدی این ظلمت را که هیچ کس درآن نبود خوب نگاه کرد صدای پای جانوری را که روی علف ها راه می رفت را می شنید.اوتو احساس می کردکه قلبش مثل یک گلوله نخ در سینه اش بالا وپایین می جهد.دقایقی را که این گونه سپری می شدند،می شمرد ودلش می خواست که روز وروشنایی بود.دست در موهای خویش فرو برد وشروع کرد به خارندن سرش.اوتو نگاهی تضرع آمیزی به پشت سرش ورودررویش انداخت.چه باید بکند؟ چه بر سرش می آمد؟ کجا باید برود؟هرلحظه صدا بهش نزدیکتر میشد.یک فکر بیشتر نداشت آن هم فرار،فرار کردن با همه قوا،ام دیگر خیلی دیر شده بود.ناگهان اژدهای عظیم الجثه از میان درختان درهم تنیده وارد عرصه روبرویی اوتو شد.هیکل غول آسایی بالدار رابه شکل پاسبان درآستانه جنگل ظاهر شد.از دوسوراخ دماغش بخار خارج می شد.با نهایت دقت درحال وارسی کردن اوتو بود.

نه راه پیش داشت نه راه پس.اوتوبه یاد حرف پرفسور دنیس افتاد که گفت:به سرعت باید با حیوانات وحشی عجین باشید.
او به سرعت خودشو به دم اژدها رساندچشمانش برقی زد دیگر اجازه نفس کشیدن به اژدها نداد.اوتو فریاد کنان گفت:باید من دوست بشی...باید
اژدها:گیج ومنگ همانند اطفال وحشت زده به اوتو نگاه کردونطقش باز شدوگفت:بخدا هر چی رفیق دارم وخودم باهات دوست و رفیق وپایت می شیم.
..................................................................
تکلیف فرعی
جفتک زدن یا همان لقد کردن با کردن یا واژه معروف تنگله انداختن از واژه لگ یاleg به معنی پا ولگد به معنی حر کتی ناخودگاه وانعکاسی از پامی باشدکه از زبان بیگانه وارد زبان فارسی شده است.جفتک ولقد وتنگله مترادف لگد می باشدوبیشتر در زبان محاوره از اونها استفاده می شود.

وقتی از جفتک در میان بیاید همه به یاد الاغ می افتند اما چه بسا افراد ازاین غافلند که خود ماهم در دعوا: چک می زنیم،عینهو سگ گاز می گیرم ، عینهو خر تنگله می ندازیم،عینهو دختر مو می کشیم و....


ما برای پوکوندن امدیم







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.