هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
_اون...اون... بلاتریکس لسترنجه!

با شنیدن این کلمات جینی جیغ کوتاهی کشید و خود را به هری رساند. دستش را روی شانه هری گذاشت و هر دو با قیافه مبهوت به پیرزن نگاه میکردند.

پیرزن که به سختی سرش را بالا نگه داشته بود، با صدایی لرزان و آرام گفت:

- پی من رو شناختی نه؟

هری بسیار تعجب کرده بود و صحنه دوئل بلاتریکس را با مالی به یاد آورد. یادش آمد که خانم ویزلی چطور او را پس زده بود و خود را مقابل وی قرار داد. یادش آمد که نفرین مالی چگونه به قلب و سینه ی بلاتریکس بر خورد کرد و لبخند او را محو کرد.

دوباره افکارش را متمرکز کرد و رو به بلاتریکس گفت:

- اما...اما تو مردی، اون شب، خانم ویزلی تو رو کشت.

جینی نیز اضافه کرد:
- مطمئنم که زنده نموندی..حتی جزئ جسدها منتقلت کردن.

پیرزن سرفه ای کرد و خنده ای سر داد.دوباره به سختی سرش را بالا آورد و دستانش را روی عصای زشتش فشار داد. بچه ها که از ماجرا اطلاعی نداشتند، برای کمک به آن پیرزن جلو رفتند که با فریاد هری مواجه شدند.

- از اون دو شین!

هر سه فرزند پاتر وحشتزده خود را کنار مادرشان جاداده اند و گریه لیلی سکوت خیابان را شکست.

جینی بچه ها را در آغوش گرفته بود. پیرزن به سختی برخاست. نمیتوانست صاف بایستد و کمرش کم بود. شنل سیاه و بندی روی سر انداخته بود. کلاه شنل موهایش را پوشانده بود و هری از این مسئله خوشحال شد.

بلاتریکس قدمهای کوتهای برداشت و خود را از هری دور کرد. و جایی ایستاد.

- اون شب، همه مردن...اما من تونستم جون سالم به در ببرم. بدترین شب زندگی من بود. تو ارباب رو کشتی و من تو رو هر گز نمی بخشم. نفرین مالی نتونست تاثیر کافی رو روی من بذاره و فقط در حد مرگ بیهوشم کرد.

پیرزن دوباره چرخید و سرش را بالا گرفت و چشم در چشم هری ادامه داد.

- من زنده موندم هری پاتر...زنده موندم تا انتقام بگیرم.

....


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۸

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
_ هیچی! چیز خاصی نیست. فقط احساس خوبی نسبت به اینجا ندارم.
هری سری تکان داد و گفت :
_ منم همین طورم. ولی برای اینکه بچه ها شادیشون خراب نشه، بهتره به روی خودمون نیاریم. هوووم... به زودی از اینجا میریم.

و سپس با هم مشغول تماشای بازی بچه ها شدند.

دیگر زمان زیادی به فرا رسیدن شب باقی نمانده بود.

_ خب بچه ها! بهتره برگردیم. الانه که شب میشه... زود باشید من اینجاها رو خیلی خوب بلد نیستم ممکنه گم بشیم ها!
و سپس هری نگاه شیطنت آمیزی به بچه ها کرد. لیلی و آلبوس در حالی که هنوز به نظر می رسید اندکی احساس خستگی نمی کنند، همان طور که بالا و پایین می پریدند و این طرف و آن طرف می رفتند به سوی والدین خود آمدند.
جیمز ولی کمی خسته به نظر می رسید. نفس عمیقی کشید و سعی کرد گامهایشان را تندتر بردارد.

به میدان شهر نزدیک شدند. کم کم داشت چراغ های شهر روشن می شد.

_ بابا، بابا اونجا رو! اون پیرزنه رو! نشسته روی زمین... بیایید بریم کمکش!
و سپس به سرعت لیلی دست مادرش را رها کرد و به سمت پیرزن خمیده نشسته کنار جدول دوید.

هری و جینی و دو پسرشان نیز برخلاف میلشان به آن سمتی که لیلی دوید تغییر جهت دادند.

_ خانوم! حالتون خوبه احتیاج به کمک ندارید؟

پیرزن رنجور ابتدا حرکتی نکرد. اما چند لحظه بعد از این پرسش هری، مانند اینکه صدا را شناخته باشد سعی کرد سرش را بالا بیاورد و به هری نگاه کند.
لحظاتی نگذشته بود. هری با دیدن قیافه پیرزن آرام آرام به عقب رفت و درحالی که از تعجب صدایش می لرزید گفت :

_اون...اون... بلاتریکس لسترنجه!

****

ترجیحا با توجه به موضوع داستان به صورت جدی بنویسید. ممنون



Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۸۸

سلسيتنا  واربك


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۸ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۵۰ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۰
از ت مي ترسم!خيلي وحشتناكي!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 22
آفلاین
-اوكي مي ريم !بلند شين ببينم!

هري با خوشحالي به سه فرزندش نگريست سپس دستش را يكي يكي روي سرشان كشيد و موهايشان را شپلخ نمود!

جيني چشم غره اي به هري رفت.ليلي كه نگاه مادرش را ديده بود با چرب زباني گفت:« مامي جونم چرا خوب اينجوري مي كني؟دوست نداري ما بريم شرههههه؟»

جيني آهي كشيد و گفت:«عزيزم شهر!نه شره! باوشه بريم...فقط مي ترسيدم ...هيچي!»

ليلي هورايي كشيد و تو بغل مادرش پريد!

دقايقي بعد،در شهر

- هي اونجا روووو!بابايي برام بستني مشنگي مي خري؟

هري با تعجب پرسيد:«بستني مشنگي؟كجا؟»

-اونجا!رو تابلوئه هم نوشته بستني مشنگي!

آلبوس سوروس ذوق زده به سمت راست ،جايي كه مردي با تابلوئي در دستش ،كنار مغازه اش ايستاده بود،اشاره كرد.

هري با ديدن بستنيهايي كاكائويي و به نظر خوشمزه، و همچنين چهره ي ذوق زده ي فرزندانش قبول كرد و همگي به سوي بستني فروشي رفاتند.
هري سرفه اي كرد و به فروشنده گفت:«ببخشيد...اممم ميشه 5 تا بستني برامون بيارين؟»

جيني بلافاصله و با تندي گفت:« 4 تا بيارين!من نمي خورم.»

- اِ ؟ خوب چرا؟

جيني شانه هايش را بالا انداخت و گفت :«خوب...ميل ندارم.خودتون بخورين.»

هري هم با ناراحتي قبول كرد و به فروشنده گفت:«پس چهارتا بيارين!»

ليلي با حالت معترضي به هري گفت:«اِ؟ چرا بابا؟ بخورين ديگههه!»

هري لبخندي زد و گفت:« نه عزيزم منم ميل ندارم!»

دقايقي بعد،فروشنده با سه بستني برگشت.هري پول را حساب كرد و همگي به پاركي كه نزديكشان بود رفتند. بچه ها با ديدن وسايل بازي جادويي و پيشرفته بسيار شگفت زده و خوشحال شدند و پس از اجازه گرفتن از هري و جيني به طرف آنها رفتند.

هري و جيني روي صندلي اي نشسته بودند و آنها را تماشا مي كردند.جيني به نظر ناراحت و عصبي بود.

- چيزي شده جيني؟

جيني با بي اعتنايي پاسخ داد:«نه.»

- پس چرا امروز اين جوري شدي؟

جيني نگاهي به هري كرد.سپس اهي كشيد و شروع به صحبت كردن،كرد:

...


ویرایش شده توسط سلسيتنا واربك در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۳ ۲۱:۲۹:۴۶
ویرایش شده توسط سلسيتنا واربك در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۳ ۲۱:۳۲:۳۰
ویرایش شده توسط سلسيتنا واربك در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۳ ۲۱:۳۹:۳۳

همون ليسا تورپينم!
تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۸۸

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
* سوژه جدید! *

روز آفتابی و زیبایی بود. همه چیز آرام به نظر می رسید و در سکوت راه باریک و سر سبز دره گودریک فقط صدای خوش پرندگان شنیده می شد.

_ اوه پدر ببین فکر کنم رسیدیم!
لیلی لونا با خوشحالی در حالی که دست مادرش جینی را می کشید به خانه زیبا و قدیمی دره گودریک اشاره کرد.

_ آره درسته همونجاست! تو هوش فوق العاده ای داری عزیزم.

لیلی دست مادرش را رها کرد به سمت پروانه های دور گل های درون باغچه دوید.

جیمز که حالا کم کم وارد چهارده سالگی می شد سعی می کرد در مقابل حس شیطنت و بازی کمی خوددار باشد و همچون پدر و مادرش آهسته و آرام قدم بردارد.

اما آلبوس سوروس این طور نبود. فضای زیبا و شگفت انگیز آنجا او را به وجد می آورد.
_ پدر می شه یکمی از چوب دستیت استفاده کنی و ما رو توی هوا به پرواز در بیاری؟

هری که سعی می کرد نگاه های دزدکانه ی جینی را به معنی " این کار خطرناکه " نادیده بگیره، با شادمانی گفت:
_ البته که می شه!

چند ساعتی گذشت.
نسیم ملایمی که پوست را نوازش می داد خبر از یک بعدازظهر ایده آل داشت.

خانواده پنج نفری پاتر با آرامش خیال در حالی که با لذت مشغول خوردن عصرانه بودند، سرگرم بحث درباره اینکه چطور آن بعدازظهر زیبا را کنار هم بگذرانند، شدند.

جیمز استکان قهوه اش رو روی میز گذاشت و گفت :
_ پدر می گم نظرتون چیه بریم و توی شهر کمی بگردیم. تا شب نشده بر می گردیم.هوم؟
آلبوس سوروس هم که کمی از داستان های پدرش را در مورد آن شهر عجیب به یاد داشت با هیجان اضافه کرد :
_ آره پدر! ما دوست داریم اونجا رو ببینیم. خواهش می کنم. مادر شما یه چیزی بگید؟

بله... تنها در اندک زمانی که گذشت قرار شد که آنها برای ساعاتی کوتاه در شهر گردش کنند. بچه ها از شادی در پوست خود نمی گنجیدند.

***
دوست بعدی! هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیافته. اونها میرن و در شهر گردش می کنند.



Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۹:۱۹ شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۸

دوركاس ميدوز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۵۳ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از روز اول می دونستم ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
او در خانه ای پر از تار عنکبوت در حرکت بود . همه جا را خاک فرا گرفته بود . نمی دانست آنجا کجاست ، اما می دانست هرگز پایش به آنجا نرسیده بود .

کمی جلوتر پلکانی وجود داشت که به طبقه ی بالا ختم می شد . آلبوس سوروس به آرامی پایش رو روی پله ی اول گذاشت و همینطور به راهش ادامه داد .


وقتی به طبقه ی بالا رسید چمش به اتاق هایی افتاد که در هم ریخته بودند . هیچ چیز جای خودش نبود . در سمت راستش اتاقی بود . با احتیاط وارد اتاق شد و به اطراف نگاهی انداخت .

در سمت دیگر اتاق کمدی شکسته وجود داشت که بر اثر فرسودگی از بین رفته بود .

آلبوس با کنجکاوی به سمت کمد رفت و آرام آن را باز کرد . در از شدت فرسودگی شکست و رو زمین افتاد . آلبوس که کمی شکه شده بود به عقب جستی زد .


دوباره به سمت کمد رفت . داخل کمد تعدادی لباس کهنه و رنگ و رو رفته وجود داشت که متعلق به مردی لاغر اندام بود . رداهای مشکی و قدیمی که معلوم بود سال ها دست نزده است به چشم می خورد .

در زیر لباس ها دفتری را پیدا کرد که شبیه دفتر چه ی خاطرات بود .
لای آن را باز کرد و از داخل آن عکسی به روی زمین افتاد . آلبوس عکس را از روی زمین برداشت و آن را از نظر گذراند .

- چقدر این چهره برام آشناست . هرچی فکر می کنم یادم نمی یاد کجا دیدمش . فقط می دونم که دیدمش . تازگی .

همانطور که به نگاهش روی تصویر خیره بود یکدفعه بیاد آورد که آن فرد را کجا دیده . داخل قدح اندیشه .


- این اسنیپ ...


ویرایش شده توسط دوركاس ميدوز در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۳ ۹:۴۹:۲۹

Can You Forgive Me Again, You're My One True Friend, And I Never Ment To Hurt You

[url=http://meadowsisadorc.livejournal.com/profile]حقایق ت


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۰:۱۴ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
آلبوس سوروس متعجب و متحیر از این گفتگو یک جا ایستاده، گویی زمان نمیگذشت و فقط او بود و او. هوای خفقان آو آنجا بر وی فشار می آورد، دیگر تاب و تحمل شنیدن واقعیتهایی به این عجیبی را نداشت.

افکارش به شدت به هم ریخته بود . پندارهایش در مورد اسنیپ را با دیده هایش کنار هم میگذاشت. کشته شدن دامبلدور را کنار پیمان ناگسستنی. نه نمیتوانست قبول کند.

دیگر نمیخوات درون آن ظرف لعنتی بماند. هم جا تیره شد و از قدح به بیرون پرت شد.

به سرعت به سمت خوابگاه گروهش دوید. باید فکر میکرد. ساعتها و شاید روزها. دیگر نمیتوانست از او متنفر باشد. اما هنوز هیچ علاقه ای به وی نداشت.

چهره ی عبوس و بینی عقابیش را از نظر گذراند که اکنون پر از چروک شد هبود. موهایی که دیگر به سیاهی و براقی جوانی نبود. دستهایی که خشن اما پیر و فرتوت شده بود.

دیگر به در خوابگاه رسیده بود. هوا تاریک بود و همه جا خلوت. گوشه کنار ها میتوانست دانش آموزان نوجوان را پیدا کند، که در تاریکی با دوستانشان سخن میگفتند.

در خوابگاه را هل داد و به سمت تختش حرکت کرد. روی آن پرید و صورتش را به بالش چسباند. نمیدانست باید چکار کند. نمیدانست چط.ر خودش را خالی کند.

به فکر فرو رفت و آرام آرام قطرات اشک از گونه هایش سرازیر شد. به نظرش بهترین راه برای رهایی از این همه فشار گریستن بود. اما چقدر، تا کی؟

نمیتوانست اسنیپ را در خود جای دهد. نمیتوانست اهدافش را بشناسد. نمیتوانست نفرت او از خود و پدرش را ببخشد، اما از تنها محافظ پدرش را هم نمیتوانست متنفر باشد.

شب سختی بود. سرش در د میکرد و همه جا بر او فشار می آورد. رویش را به سقف اتاق کرد و دستهایش را روی سینه اش گذاشت. باید فکر میکرد.

ساعتها در حال فکر کردن بود که دیگر چشمانش جایی را ندید و گوشهایش چیزی را نشنید و به خواب فرو رفت. در خواب...


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۱:۰۲ سه شنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۸

دوركاس ميدوز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۵۳ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از روز اول می دونستم ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
با سرعت از دالان خاطرات اسنیپ می گذشت و آن ها را نگاه مب کرد .سیاهی همه جا را فرا گرفت بود . با سرعت به زمین برخورد کرد .

هوا تاریک بود و آسمان مه آلود . به سختی از جایش بلند شد و در مسیری که جلویش بود حرکت کرد .

با خود فکر می کرد که چقدر این محل برایش آشنا بود . چیزی در آسمان نظرش را جلب کرد . علامت مرگ خواران در آسمان نمایان شد و قلعه ی هاگوارتز را جلوی چشمانش روشن کرد .

- اینجا هاگوارتزه . من باید برم داخل قلعه ...

یکدفعه همه چیز شروع به چرخیدن کرد و فضای اطرافش تغییر کرد .

کمی به اطرافش نگاه کرد و متوجه در گیری در بالاید یکی از برج های قلعه شد . حادثه ای دردناک قلبش را آزرد . پیکر بی جان دامبلدور را دید که از بالای برج در حال سقوط بود .


یاد حرف های پدرش افتاد . همان لحظاتی که پدرش از آنجا برایشان تعریف کرده بود . لحظه لخظه ی آن صحنه های ساخته ی ذهن خوش را به یاد آورد که چقدر با وضعیت شباهت داشت .

با سرعت به سمت پیکر دامبلدور دوید اما قبل از اینکه به آنجا یرسد متوجه نور طلسم هایی شد که به در حرکت بود .

صورت غمگین و خشمگین پدرش را دید که به دنیال شخصی خفاش مانند می دوید و به سمت او طلسم پرتاب می کرد . اما او فقط طلسم ها را منحرف می کرد .

آن مرد را شناخت . او اسنیپ بود ...

دوباره همه چیز شروع به چرخش کرد و به مکانی نا شناس جلوی چشمانش ظاهر شد .

دو نفری که جلویش بودند را شناخت . نزدیک تر رفت تا بهتر بشند .

- سوروس ، تو باید این کارو برای من انجام بدی . تو باید از اون بچه حفاظت کنی . تو پیمان نا کسستنی بستی . من به تو در آینده نیاز دارم .من دیگه قدرت قبل رو ندارم . تو می تونی اهداف من رو دنبال کنی .

- اما دامبلدور ....

- اما نداره . تو باید از هری مراقبت کنی. یادت رفته ؟
تو قول دادی . مگه نه ؟

اسنیپ دیگر نتوانست حرفی بزند .
در همین حال که آلبوس در حال فکر کردن بود ، دستی از پشت او را به بالا کشید ...


ویرایش شده توسط دوركاس ميدوز در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۳۰ ۱۱:۱۲:۵۴

Can You Forgive Me Again, You're My One True Friend, And I Never Ment To Hurt You

[url=http://meadowsisadorc.livejournal.com/profile]حقایق ت


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۸

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
با سلام

خلاصه سوژه :

نوزده سال گذشته و فرزندان هری پاتر و رون ویزلی وارد هاگوارتز شدند. آلبوس سوروس پاتر پسر کوچک هری با ترس و اضطراب فراوان وارد هاگوارتز شده و گروه هافلپاف را برای خود برمیگزیند.
جیمز برادر اون از این کار بسیار متعجب می شود.
خلاصه روزها می گذرد تا اینکه نامه ای هری به آلبوس می رسد که در آن او را یک گریفیندوری قهرمان می نامد.
آلبوس از این موضوع بسیار ناراحت است تا اینکه تصمیم خود را می گیرد و برای پدر نامه ای می نویسد و می گوید که او به هافلپاف رفته است.
پدر و مادر نیز به او قوت قلب می دهند و اعلام می کنند که کار خوبی کرده است.
کلاس ها به خوبی می گذرد و آلبوس هم مانند پدرش از کلاسهای پرفسور اسنیپ متنفر است تا اینکه پرفسور گرنجر ( هرمیون!) برای اون توضیح می دهد که پرفسور اسنیپ از نظر پدرش بسیار قابل احترام است و به همین دلیل اسم او را هم سوروس گذاشته است.
پدرش نیز در نامه ای به آلبوس می نویسد که توجه اسنیپ را بدست آورد ولی آلبوس در آخرین کلاس اسنیپ شکست می خورد و نمی تواند معجون را به خوبی درست کند.
آلبوس سوروس بسیار ناراحت، هنوز در فکر اسنیپ است و اینکه چرا اسم او را پدرس سوروس گذاشته .
در راه بازگشت از کلاس متوجه اسنیپ و قدح اندیشه او می شود و تصمیم می گیرد که وارد قدح شود تا مگر جواب سوال خود را بیابد!

****

من می دونم که این سوژه یکم قدیمیه ولی خب جالبه!
بهرحال اگه تا دو سه روز آینده مورد توجه واقع نشد سوژه جدید خواهم داد!

موفق باشید.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۲۰ ۲۳:۲۱:۰۴


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۹:۱۳ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۸

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۰۴:۰۹ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
آل آن شب خوب نخوابید، مدام به اتفاقات دوروبرش فکر میکرد و گاهی که چرتی کوتاه میزد با دیدن کابوسی از خواب میپرید؛ تمام شب را به همین شکل به روز رساند.

صبح، با حالتی کسل و خواب آلود از خواب بیدارشد، نمیدانست آیا میتواند با این وضعش سر کلاس اسنیپ درست حاضر شود و به گفته ی پدرش عمل کند یا نه!

با سختی کتاب هایش را از قفسه برداشت و به داخل کیفش چپاند و سپس آن را روی شانه اش انداخت و روانه ی دخمه ی چندش آورد سوروس اسنیپ شد!

در راه همگروهی ها یا غیر از آن ها به او سلام میکردند، اما آل با بیحوصلگی فقط جواب آن ها را با تکان مختصر سرش تکان میداد، آن روز تنها انگیزه ی او به دست آوردن اعتماد اسنیپ بود، اینگونه تحمل کردن کلاس معجون نیز برایش راحت تر میشد!

- خب، امروز میخوایم معجون تغییر شکلو یاد بگیریم، روبرو ی همتون یکی یه دونه پاتیل و چند تا ظرف به علاوه ی یه موش گذاشته شده تا بعد از درست کردن معجون تغییر شکل اونو روی موش هاتون امتحان کنید؛دستور ساختشو براتون روی تابلو نوشتم شروع کنید!

آل نگاه سنگین اسنیپ را رویش احساس میکرد، باید این معجون را به درستی میساخت تا نفرت اسنیپ از این شدیدتر نشود.

به سرعت دستور ساخت را روی دفترچه اش نوشت و آن را روبرو ی خود گذاشت و شروع کرد.

بعد از یک ساعت سوروس اسنیپ نگاهی به ساعتش انداخت و اعلام کرد:وقت تمومه!

دانش آموزان دست از کارشان برداشتند و منتظر فرمان بعدی استادشان شدند.

- آقای پاتر میتونم ازتون خواهش کنم با معجون و موشتون به اینجا بیاید؟

حدس میزد که اولین نفر او را صدا کند، این را از نگاهش که تمام مدت بر او متمرکز شده بود نیز میشد فهمید!

آل مصمم شیشه ی حاوی معجون بنفش رنگ را برداشت و موش را نیز در جیبش چپاند و با آن سراغ اسنیپ رفت.

- لطفا اینجا!

از او اطاعت کرد و معجون و موش را روی میز اسنیپ قرار داد و معجون را با زور به خورد موش داد، لحظه ای انگار اتفاق هایی افتاد اما بعد از چند دقیقه ی بعد اتفاقی برای موش نیفتاد؛ آل سرخی گونه هایش را حس میکرد و همین طور لبخند زیر زیرانه همگروهی هایش را!

- همه ی زورت همین بود پاتر؟!

تمام شد؛همه ی زحماتش به باد رفت، تا دیروز همه او را تحسین میکردند و حالا همه او را به تمسخر میگرفتند!

- من...نمیدونم چه اتفاقی افتاد،همه ی چیزایی رو که گفته بودید انجام دادم اما...

- تو یه بیعرضه ای پاتر!درست مثل پدرت!



بعد از تمام شدن کلاس با عصبانیت از کلاس اسنیپ بیرون رفت ولی اواسط راه اسنیپ را دید که به سمت دفترش می رود.فکری به ذهنش رسیده بود،شاید اینگونه میتوانست راز پدرش را کشف کند...شاید!

اسنیپ به نظر خسته میرسید،آل پشت دیواری پنهان بود و به دفتر اسنیپ خیره نگاه میکرد ، اسنیپ چوبدستی اش را بیرون کشید و رشته افکارش را درون ظرفی خالی کرد!

قدح اندیشه!!

بعد از رفتن اسنیپ به سمت قدح رفت و تصمیمش را گرفت، این فرصت هرگز پیش نمی آمد!آب دهانش را قورت داد و چوبدستی اش را به آرامی به قدح نزدیک کرد...


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۰:۴۲ سه شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۸

ليسا  تورپين


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۷ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۴ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۹
از زير بارون...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
از تنهایی فکری به ذهنش نمی رسید. عصبی شده بود، ناگهان کلمه ای ذهنش را مغشوش کرد...نامه...بله اون باید نامه مینوشت. خیلی سریع کاغذ و قلمش را آماده کرد و برای پدرش نامه نوشت.

نقل قول:
سلام پدر!
اميدوارم حالتون خوب باشه،همچنين حال مامان جيني!
اينجا خيلي خوبه!همه باهام رفيقن و هافل رو هم خيلي دوس دارم!
خوب...من تا جايي كه بتونم خوب تكاليفم رو انجام مي دم و درسامو مي خونم.امروز تو كلاس تغيير شكل من نمره ي A رو گرفتم!
تنها كسي كه اين نمره رو گرفت من بودم!مي دونين چرا؟آخه يه كلاغ خيلي زشت رو به يه جام بلوري تبديل كردم!بعد از اون همه اومدن و بهم تبريك گفتن!زن دايي هم خيلي خوشحال شد.

هومم ولي پدر!كلاس پروفسور اسنيپ رو اصلا دوس ندارم!رفتارش باهام خوب نيس!اسليتريني ها خيلي مسخرم مي كنن!اه...
ولي علت ناراحتي من اين نيست!مي دونين پدر...اسم من آلبوس سوروس پاتره!اسم پروفسور اسنيپم كه سوروس اسنيپه!زن دايي بهم گفت كه شما سوروس رو از روي اسم پروفسور اسنيپ برام انتخاب كردين!
مي تونم بپرسم چرا؟در ضمن!اسنيپ قبلا استاد شمام بوده!نه؟حتما رفتارش با شمام خوب نبوده!پس چرا اين اسم رو برام انتخاب كردين؟هممم پدر منتظر جوابت هستم!

به مامان و ليلي سلام برسون
آل

***
آل به متن نامه اش نگاهي انداخت .اشكالاتش را برطرف كرد، بعضي قسمتهايش را حذف و بعضي را اضافه نمود .مي خواست نامه اش بدون هيچ عيب و نقصي باشد. سپس آن را دوباره در كاغذي جديد نوشت و آن را لوله كرد و به جغد خاكستري اش داد تا براي پدرش بفرستد.

يك روز گذشت.آلبوس شديدا انتظار جواب پدر را مي كشيد.بارها مي خواست با جيمز در رابطه با اسنيپ صحبت كند اما جيمز هر دفعه چيزي را بهانه مي كرد و مي رفت.گويي نمي خواست در اين باره با آلبوس صحبت نمايد.

يك روز ديگر هم گذشت.اما نامه اي به دستش نرسيد.ديگر در كلاسها آن شور و شوق پيشين را نداشت، زيرا ذهنش مشغول بود.ساعتها فكر مي كرد...به راستي دوران كودكي پدرش چگونه بوده است؟مگر پروفسور اسنيپ چه كار كرده بود كه اسمش را روي آلبوس گذاشته بودند؟!

شب فرا رسيد و آلبوس كنار پنجره انتظار رسيدن نامه را مي كشيد.با خود فكر مي كرد كه شايد نامه اش به دست پدر نرسيده و يا براي جغد اتفاقي افتاده و البته شايد هم پدر حوصله ي جواب دادن به نامه ي او را نداشته و هزاران فكر و خيال ديگر!

در همين فكر ها بود كه ناگهان چيزي به سرش خورد و سپس از روي سرش به زمين افتاد.اطرافش را نگريست ...نامه را ديد!بالاخره نامه رسيده بود!جغد هم بالاي سرش بود.به جغد چشمكي زد و نامه را از روي زمين برداشت.سپس آن را باز كرد و با شور شوق فراوان شروع به خواندنش كرد.

نقل قول:
پسر عزيزم ،سلام!
من و مادرت بهت افتخار مي كنيم كه تونستي اينقدر دانش آموز كوشا و فعالي باشي و نمره ي A رو بگيري! الان ديگه مطمئن شدم كه هافلپاف يه گروه عالي براي توئه و افتخارات زيادي براش به دست مياري!بازم آفرين پسرم!

اما در مورد اون چيزي كه فكرت رو مشغول كرده...ببين پسرم...اين يه چيز پيچيده اي هستش!نميشه الان برات توضيح بدم...فقط مي تونم بگم كه پروفسور اسنيپ يه انسان و يا جادوگر خيلي خوب و فداكاره!سعي كن باهاش خوب رفتار كني،سر كلاساش خيلي عالي و فعال باشي و نظرشو به خودت جلب كني!مطمئنم با سخت كوشيت مي توني يه دانش آموز عالي تو كلاسش باشي...
شايد اولش برات سخت باشه و يا اسنيپ تو رو كمي اذيت كنه و يا همونطور كه گفتي اسليتريني ها مسخرت كنن،اما اصلا به اين چيزاي غير مهم توجه نكن!سعي كن هميشه در همه جا بهترين باشي،ولي به خودت مغرور نشيا!
خوب...پس درباره ي گذشته ي من و يا پروفسور اسنيپ بعدا با هم صحبت مي كنيم!سرت رو ديگه به درد نميارم.
ليلي و مامانت سلام مي رسونن!بدون كه همه بهت افتخار مي كنيم!
دوستت دارم
پدرت


با خواندن اين نامه خيالش آسوده شد.پدر در اين نامه به او گفته بود كه بايد نظر پروفسور اسنيپ راجلب كند...اما اين كمي عجيب بود.چرا او بايد چنين كاري مي كرد؟
در ضمن پدرش چرا چيزي درمورد گذشته اش و يا اينكه قسمتي از نام آل با پروفسور اسنيپ يكي ست،چيزي نگفت؟چرا بعدا بايد راجع به آن صحبت مي كردند؟

آلبوس سوروس نامه ي پدرش را تا نمود و در كشوي ميزش گذاشت.سپس به رختخواب رفت تا بخوابد.
فردا كلاس معجون سازي داشت و مي خواست كه فردا تمام حواسش را جمع كند و در كلاس كوشا باشد...


***
به به!چه نامه هاي طولاني اي!


ویرایش شده توسط ليسا تورپين در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۲۶ ۱۱:۵۱:۳۹
ویرایش شده توسط ليسا تورپين در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۲۶ ۱۱:۵۶:۴۸

[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.