-اوكي مي ريم !بلند شين ببينم!
هري با خوشحالي به سه فرزندش نگريست سپس دستش را يكي يكي روي سرشان كشيد و موهايشان را شپلخ نمود!
جيني چشم غره اي به هري رفت.ليلي كه نگاه مادرش را ديده بود با چرب زباني گفت:« مامي جونم چرا خوب اينجوري مي كني؟دوست نداري ما بريم شرههههه؟»
جيني آهي كشيد و گفت:«عزيزم شهر!نه شره! باوشه بريم...فقط مي ترسيدم ...هيچي!»
ليلي هورايي كشيد و تو بغل مادرش پريد!
دقايقي بعد،در شهر- هي اونجا روووو!بابايي برام بستني مشنگي مي خري؟
هري با تعجب پرسيد:«بستني مشنگي؟كجا؟»
-اونجا!رو تابلوئه هم نوشته بستني مشنگي!
آلبوس سوروس ذوق زده به سمت راست ،جايي كه مردي با تابلوئي در دستش ،كنار مغازه اش ايستاده بود،اشاره كرد.
هري با ديدن بستنيهايي كاكائويي و به نظر خوشمزه، و همچنين چهره ي ذوق زده ي فرزندانش قبول كرد و همگي به سوي بستني فروشي رفاتند.
هري سرفه اي كرد و به فروشنده گفت:«ببخشيد...اممم ميشه 5 تا بستني برامون بيارين؟»
جيني بلافاصله و با تندي گفت:« 4 تا بيارين!من نمي خورم.»
- اِ ؟ خوب چرا؟
جيني شانه هايش را بالا انداخت و گفت :«خوب...ميل ندارم.خودتون بخورين.»
هري هم با ناراحتي قبول كرد و به فروشنده گفت:«پس چهارتا بيارين!»
ليلي با حالت معترضي به هري گفت:«اِ؟ چرا بابا؟ بخورين ديگههه!»
هري لبخندي زد و گفت:« نه عزيزم منم ميل ندارم!»
دقايقي بعد،فروشنده با سه بستني برگشت.هري پول را حساب كرد و همگي به پاركي كه نزديكشان بود رفتند. بچه ها با ديدن وسايل بازي جادويي و پيشرفته بسيار شگفت زده و خوشحال شدند و پس از اجازه گرفتن از هري و جيني به طرف آنها رفتند.
هري و جيني روي صندلي اي نشسته بودند و آنها را تماشا مي كردند.جيني به نظر ناراحت و عصبي بود.
- چيزي شده جيني؟
جيني با بي اعتنايي پاسخ داد:«نه.»
- پس چرا امروز اين جوري شدي؟
جيني نگاهي به هري كرد.سپس اهي كشيد و شروع به صحبت كردن،كرد:
...